رمان شیطانی به سان فرشته (عهد خاندان) | زهرا تازه بهار کاربر انجمن نگاه دانلود

Vlinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/09
ارسالی ها
184
امتیاز واکنش
9,814
امتیاز
548
محل سکونت
❤خونمون❤
#پارت-نوزدهم
[HIDE-THANKS]
حتم دارد دیگر نام چیناتسو میرای، در ذهن هیناتا جایی ندارد. بقیه که فهمیده بودند او با نجی سر و سری دارد، احترام او را بیشتر نگه می‌داشتند و اگر چیزی می‌خواستند، به او می‌گفتند تا به گوش نجی برساند. اما هیناتا هیچ چیز نمی‌فهمد. او لحظات خوشی را با نجی تجربه می‌کند. با مادری که اکنون برای او پرستیدنی تر از زنیست که در گذشته‌ی او وجود داشت. انگار اکنون در بهشتی دست یافتنیست که جای آن را با هیچ چیز دیگری عوض نخواهد کرد. انگار یک درصد هم به ذهنِ سرخوشش خطور نمی‌کند با ورود مردی عجیب، کاخ آرزوهایی که با نجی ساخته بود، به یک باره فرو خواهد ریخت و بال های فرشته‌ای که تجسم نجی برای او بود، آتش خواهد گرفت؛ و فرشته‌ای خواهد شد به‌سان شیطان...
***
...ساعت 09:15 صبح
یکم گردنم رو می‌مالم و میگم:
_خسته شدم. چقدر دیگه مونده؟
نجی کتاب تاریخ رو می‌بنده و روی میز می‌ذاره. میگه:
_ هنوز که ده صفحه خوندی.
_آره ولی خیلی سخته.
یه رشته از موهای سفید رنگش رو پس می‌زنه. وقتی ازش درباره‌ی اونا پرسیدم، گفت از بچگی موهاش سفیدرنگ بوده. بهم نگاه می‌کنه و میگه:
_باشه یکم استراحت می‌کنیم. یه سوالی دارم؛ بین بچه ها مشکلی هست که من ندونم؟ یعنی یه تقاضا یا هر چیز دیگه ای؟
یکم فکر می‌کنم. چند وقت پیش چینا از این شاکی بود که چرا مجبورن فقط از تلویزیون فیلم ببینن. سرم رو بالا میارم و میگم:
_قبلا بچه ها می‌گفتن، کاش می‌تونستن فیلم های بیشتر و بهتری ببینن. دوست داشتن برن سینما و فیلم های خوبی که به تازگی اکران شده رو ببینن.
_آهان متوجه شدم. پس...
کف دستاش رو به هم می‌کوبه و با هیجان میگه:
_چطوره همگی با هم بریم سینما؟!
چند بار دست می‌زنم و جواب میدم:
_عالیه.
_پس من مقدماتشو فراهم می‌کنم. ولی به کسی نگو. باشه؟
_نمیگم ولی چطوری این همه آدم رو می‌خواین ببرین؟
از هیجانش کم میشه و میگه:
_راست میگی... به این فکر نکرده بودم... خوب می‌تونیم نوبتی ببریم. ساعت هایی رو مشخص می کنیم و بچه ها رو گروه گروه می کنیم. این طوری همه می تونن برن. چطوره؟
_آره؛ به نظر منم خوبه. اگه می‌خوای، من برم از فروشگاه یه چیزی بخرم و بیام.
_باشه؛ برو.
امروز هوا یکم ابریه. انگار قراره بارون بباره. یعنی حدود شش روزه که همین طوریه. آسانسور تو طبقه‌ی سوم توقف می‌کنه؛ در حالی که می‌خواستم به فروشگاه برم. وقتی در باز میشه و نگاهم رو به فرد رو به روم می‌اندازم، موهای بلند سیاه و چشمای قهوه‌ای رنگی رو می‌بینم که با تعجب بهم خیره شد‌ن. چینا یه قدم به عقب بر‌می‌داره و مسیرش رو به سمت راه ‌پله ها تغییر میده. آسانسور دوباره به سمت بالا حرکت می‌کنه. حدود شش روزه که ندیدمش. انگار دلم براش تنگ شده. اما من کار های مهم تری به جای فکر کردن به اون دارم. بعد از اینکه یکم کیک شکلاتی و قهوه می‌خرم، از «کاخ رویاها» بیرون میام. حدود بیست متر با در ساختمان فاصله دارم که می‌بینم یه نفر داره به اون سمت میره. چهره‌ش خیلی برام آشناست. انگار قبلا یه جایی دیدمش. کلاه لبه دار و اورکت سیاه رنگ و قدیمی‌ش، دقیقا همون مشخصات رو دارن؛ و صورتی که چین و چروک های زیادی داره، به من می‌فهمونه این همون مردیه که عکسش روی اون نامه ها بود. می‌خوام فریاد بزنم اما دستم رو محکم روی دهنم نگه می‌دارم. تقریبا مطمئنم که خودشه. کیسه ی تو دستم رو تو بغلم می‌گیرم و پشت سرش به راه می‌افتم. فاصله‌م رو ازش حفظ می‌کنم. اول با خانم ایواتا که پشت میزش نشسته، حرف می‌‌زنه. بعد به سمت آسانسور به راه می‌افته. اگه همراهش سوار بشم، می‌‌فهمه که دارم تعقیبش می‌کنم؛ پس صبر می‌کنم تا آسانسور بالا بره. به صفحه‌‌ی بالای سرم نگاه می‌کنم. روی طبقه‌ی سوم توقف می‌کنه. الان دیگه مطمئنم با نجی کار داره. ولی کسی که بهم هشدار میده، چرا باید با اون کار داشته باشه؟


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیستم
    [HIDE-THANKS]
    دکمه‌ش رو می‌زنم. چندبار پاهام رو به زمین می‌زنم و آماده میشم. آسانسور که می‌رسه، سریع به داخلش هجوم میارم. انگار کندتر از مواقع دیگه حرکت می‌کنه. شایدم من زیادی عجله دارم تا بدونم اون مرد کیه. بلاخره توقف می‌کنه. سریع خودم رو به سمت بیرون پرت می‌کنم. راهرو ها رو پشت سر می‌ذارم. احساس می‌کنم اون نگهبانای عجیب، بهم خیره شدن. اما اونقدری براش وقت ندارم. به آخرین راهرو که می‌رسم، می‌خوام تمام مسیر رو بدوئم اما با دیدن بنجیرو سر جام می‌ایستم.
    کنار در اتاق ایستاده و مراقبه. اینبار آروم قدم برمی‌دارم. جلوی در می‌ایستم و سعی می‌کنم نگاهم بهش نیوفته. اما انگار شدنی نیست.
    _اینجا چیکار داری؟
    _هان؟ آهان... رفته بودم یکم خرید کنم.
    کیسه رو نشونش میدم. اگه اینجا بمونه، نمی تونم برم تو و بفهمم چه خبره. پس با ترس میگم:
    _هی بنجیرو؛ بیرون رو دیدی؟ توی حیاط دارن دعوا می‌کنن. چندتا نگهبان به جون هم افتادن و دارن همدیگه رو تیکه تیکه می‌کنن. باید بری ببینی چه خبره. اگه اتفاقی برای کسی بیوفته، تو مسئولی... بدو برو دیگه چرا ایستادی؟
    خیلی عادی نگاهم می‌کنه و میگه:
    _تو هم از اون بعضی هایی هستی که وقتی دروغ میگن، پلکشون می‌پره؟
    سرم رو پایین می‌اندازم و زیر لب میگم:
    _دراز بی خاصیت!
    _چیزی گفتی؟
    _من؟ نه منکه اصلا اینجا نیستم!
    حتی حواس خودم رو هم از دست دادم. سعی می‌کنم یکم خودم رو به در نزدیک کنم تا یه چیزی بشنوم؛ اما دریغ از یه کلمه. بنجیرو آروم در گوشم میگه:
    _ می‌خوای بری تو؟
    سرم رو برمی‌گردونم و با تعجب نگاهش می‌کنم:
    _هان؟
    _پس گفتی بیرون دعوا شده؟
    آستین هاش رو تا می‌زنه و ادامه میده:
    _ من میرم به وظیفه‌م عمل کنم.
    یه چشمک بهم می‌زنه و از راهرو بیرون میره. به خودم یه پوزخند می‌زنم و کیسه رو کنار در می‌ذارم. یکم لای در رو باز می‌کنم. کسی توی اتاق نیست. بیشتر در رو باز می‌کنم و میرم تو. یکم به اطراف نگاهی می‌اندازم. پرده های باز شده ی بالکن، توجه‌م رو جلب می‌کنه. آروم به سمتش میرم. هر چی نزدیک تر میشم، صداهایی رو می‌شنوم. کنار در می‌ایستم. یکم پرده رو پس می‌زنم. نجی و اون مرد، دارن با هم حرف می‌زنن. اون مرد یکم به سمت چپ می‌چرخه اما من رو نمی‌بینه. چهره‌ش دقیقا همون طوریه که تو اون نامه دیدم. سرم رو به شیشه می‌چسپونم تا حرفاشون رو بشنوم:
    _آقای اِندو(1)؛ فکر نکنم راحت بشه سرپرستی بچه‌ای رو به عهده گرفت.
    _مطمئنم می‌تونین یه کاری کنین. من به بچه ها علاقه‌ی زیادی دارم. اما خب...
    به شکل عجیبی می‌خنده و ادامه میده:
    _شرایط برای ازدواج، جور نیست.
    احساس می‌کنم نجی اون رو می‌شناسه. به اون نگاهی نمی‌کنه. می‌خنده و میگه:
    _حالا یه کاریش می‌کنم. شما کس خاصی مد نظرتونه؟
    _بله...
    رو به روی نجی می‌ایسته.
    _هیناتا نایت.
    با توجه بیشتری گوش میدم. حس می‌کنم پاهام داره عقب عقب میره؛ اما اینکه اسم من مدنظر اون مرده، برام مهم تر از اونه.
    نجی_آم... فکر نکنم بتونین اون رو به فرزندی بگیرین.
    _چرا؟
    نجی یه پوزخند می‌زنه و میگه:
    _همون طور که خودتون می‌دونین... اون با بقیه فرق داره.
    _بله؛ و به همین خاطره که می‌خوام اون همراه من باشه... نه شما، خانوم یامازاکی.
    اینبار نجی به سمت اون برمی‌گرده و بهش خیره میشه:
    _فکر نکنم تصمیم درستی باشه... اِبیسو(2). راستی؛ چرا دیگه اون ابیسوی بیچاره رو نمی‌بینم؟
    اون مرد که فهمیدم اسمش ابیسو ئه، به در خیره میشه؛ به من. با ترس بهش نگاه می‌کنم. اما یه چیزی توی نگاهش عجیبه. انگار با چیزی که نشون میده، فرق داره. بهم چشمک می‌زنه و گوشه‌ی لبش کش میاد. در حالی که با تعجب بهش خیره شدم، با صورت روی زمین فرود میام. پیشونیم یکم درد می‌گیره. به پشت سرم خیره میشم. من به در باز بالکن تکیه داده بودم و به کف لیز اتاق توجهی نداشتم. آروم سرم رو بالا میارم و به نجی زل می‌زنم. زود بلند میشم و پیشونیم رو می‌مالم. با اخم بهم خیره میشه:
    _هیناتا؟ تو الان چرا اینجایی؟ مگه نباید تو اتاقت باشی؟ جواب بده؟
    زیر چشمی به اون مرد خیره میشم. طوری نگاهم می‌کنه که انگار قراره یه چیز جدید رو کشف کنه. تقریبا هم قد بنجیرو ئه.
    _مگه با تو نیستم؟
    سریع به نجی نگاه می‌کنم و با دستپاچگی میگم:
    _روز بخیر؛ ببخشید، دیگه نمیشه... ببخشید... چیز... تکرار نمیشه!
    _خیلخوب؛ حالا برگرد به اتاقت.
    _چشم.
    وقتی می‌خوام از اتاق بیرون برم، به اون مرد نگاه می‌کنم. بهم لبخند می‌زنه. آب دهنم رو به سختی قورت میدم و سریع بیرون میرم. هر چی که هست، اون مرد و نجی، یه ربطی به هم دارن. اسمش رو زیر لب تکرار می‌کنم؛ ابیسو اِندو. اسم و فامیل عجیبی داره. وقتی می‌خوام از راهروی اول عبور کنم، یکی پشت یقه‌م رو می‌گیره و محکم به دیوار می‌کوبونتم. می‌خوام داد بزنم. اما دستش رو جلوی دهنم می‌گیره. سرم رو بالا میارم. بنجیرو، زمزمه می‌کنه:
    _داد نزن. اگه آروم باشی، دستم رو برمی‌دارم. باشه؟
    سرم رو تکون میدم. دستش رو بر می‌داره. خودم رو بیشتر به دیوار می‌چسپونم و میگم:
    _تو با من چیکار داری؟ من کاری نکردم. چرا می‌خوای من رو بکشی؟
    چشماش رو تو حدقه می‌چرخونه و جواب میده:
    _ کی می‌خواد تورو بکشه؟ من دارم نجاتت میدم بچه جون.
    از گوشه‌ی چشمم می‌بینم اون مرد داره به راهروی سمت چپ میره. باید باهاش حرف بزنم. میگم:
    _ مگه چه اتفاقی داره میوفته؟ اصلا چرا می‌خوای من رو نجات بدی؟
    _من فکر می‌کردم هاروکا دوستم داره. فکر می‌کردم اون عاشق منه. اما... اشتباه می‌کردم. کسی که داره دوست داشته میشه، اونه نه من!
    ابروهام رو بالا می ندازم:
    _ هان؟
    _منظورم اینه که...
    سرش رو پایین می‌اندازه:
    _ اون هیچ وقت من رو دوست نداشت. فقط من بودم و خودم. تا اینکه چند روز پیش بهم گفت با یه نفر دیگه آشنا شده و می‌خواد ازم طلاق بگیره. به راحتی میکا رو رها کرد. راستش... حرفای اون روزت بهم کمک کرد که بهتر بتونم تصمیم بگیرم. من بهت مدیونم. پس یادت نره؛ دیگه هیچ وقت اینجا برنگرد.

    1_Endo (به معنای سر انجام یا پایان)
    2_Ebisu (نام یکی از خدایان بخت و اقبال در آیین شینتو است.)


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیست و یکم
    [HIDE-THANKS]
    به سمت اتاق نجی به راه میوفته.
    _هی بنـ...
    یادم میاد من باید با اون مرد حرف می‌زدم. فقط باید آرزو کنم که هنوز نرفته باشه. باید بدونم چرا اون نامه ها رو برام می‌فرستاد. با سرعت از ساختمون بیرون میام. به اطراف نگاه می‌کنم. داره به سمت یه ماشین که بیرون پارک شده میره. به طرفش می‌دوئم. توی چند قدمی ماشین که می‌ایسته، صداش می‌زنم:
    _ببخشید آقا. آقا!
    به سمتم برمی‌گرده. تو یه قدمیش می‌ایستم و بهش خیره میشم. سنش بیشتر از چهل یا چهل و پنج نمی‌خوره. صورتش چین و چروک های کمی داره. پس انگار اون شکل ها روی نامه، باعث شدن فکر کنم خیلی سنش زیاده. با تعجب نگاهم می‌کنه. ولی می‌دونم داره تظاهر می‌کنه. انگشتم رو به سمتش می‌گیرم و میگم:
    _ شما... شما کی هستین؟ منو از کجا می‌شناسین؟
    باز هم یه لبخند می‌زنه و سوار پاترول سیاه رنگ و قدیمی میشه. به دور شدن ماشین تو جاده‌ی آسفالت، خیره می‌مونم. شاید یه روزی دوباره برگرده؛ شاید...
    ***
    بیست و هشتم اکتبر؛ 9:15 صبح
    روی تختم نشستم و به بیرون خیره شدم. دیشب رو کنار نجی نبودم. به نظرم بهتر بود جلوی چشمش آفتابی نشم. احتمالا هنوز به خاطر کار دیروزم ازم عصبانیه. یکم سرم رو بر می گردونم و به چینا خیره میشم. هنوز کتابی که از دو ساعت پیش دستش گرفته رو زمین نذاشته. مدت زیادیه باهاش حرف نزدم. اما شاید حرف زدن باهاش، فایده ای برامون نداشته باشه، جز جنگ و دعوا. دوباره به بیرون خیره میشم. نگاهم به ماشین مدل بالایی میوفته که جلوی در آهنی توقف کرده و زن و مرد شیک پوشی ازش پیاده میشن. خودمو جلوتر می کشم تا بهتر بتونم ببینم. بنجیرو مشغول صحبت با اونا میشه و بعد اونا رو به سمت ساختمان مدیریت راهنمایی می کنه. خیلی دوست دارم بدونم اونا کین؛ اما باید جلوی خودمو بگیرم. می دونم که فقط تا حدی حق دارم تو زندگی مادرم...
    مادرم؛ انگار حالا باور دارم که نجی مادر حقیقیمه. انگار دیگه راهی برای فکر کردن به حرفای چینا و نامه ها باقی نمونده. شاید تمام اینا سعی دارن منو از خوشی زود هنگامی که دچارش شدم، دور کنن. شاید هم حقیقتی وجود داره که من ازش بی خبرم. شاید هم خبر دارم و نمی خوام اونو قبول کنم. هر چی که هست، منو از هیناتا دور کرده. هیناتایی که همیشه باور داشت نجی، یه زن هیولا صفته که چهره ی ترسناکش رو پشت چشم های قهوه ای رنگ براق، پوست سفید و صورت کشیده ش پنهان کرده؛ اما در مورد موهای سفید و بلندش که وقتی دورش ریخته میشن، مثل مار های زهرناک پیچ و تاب می خورن، نتونسته کاری بکنه. اون هیناتایی که همیشه بهترین رفتار رو با بهترین دوستش، چیناتسو میرای داشت و اونو خواهر خودش می دونست؛ هیناتایی که هیچوقت خودش رو بالاتر از دیگران نمی دید و در حین آروم و مهربون بودن، به همه محبت می کرد. اما حالا اون هیناتا، نجی رو مثل مادر به ظاهر نداشته ی خودش می دونه، چینا رو از خودش دور کرده و حاضر به هم کلامی با اون نیست و در عین غرور و تکبر با دیگران برخورد می کنه و فکر می کنه چون به نجی نزدیکه، کسی حق نداره اونو اذیت کنه. سعی می کنم این افکارو از خودم دور کنم. شاید چون باعث عذاب وجدانم میشن. به سمت کتابخونه ی گوشه ی اتاق میرم و بین اونا رو می گردم. تقریبا همه ی اونا رو ده بار خوندم. یه کتاب مانگا رو انتخاب می کنم. شاید تو همچین موقعیتی «توکیو غول» گزینه ی مناسبی برای گذروندن وقت باشه.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیست و دوم
    [HIDE-THANKS]
    وقتی از کنار تخت چینا عبور می کنم، باهاش چشم تو چشم میشم؛ اما خیلی عادی نگاهمو ازش می گیرم. روی تختم چهار زانو می شینم. زیر چشمی به کسایی که داخل اتاقن و البته چینا نگاه می کنم. از داخل راهرو و اتاق ها، صدای خنده و شادی میاد. اما انگار اینجا خاکستر مرده پاشیدن! شاید می خوام به چینا نشون بدم برام اهمیتی نداره و بدون اونم می تونم زندگی کنم. کتاب رو باز می کنم و مشغول خوندنش با تصاویر میشم.
    _چینا میرای. بیا بیرون.
    سرم رو بالا میارم و به کاتسورو که جلوی در ایستاده خیره میشم. چینا از تختش پایین میاد و از اتاق بیرون میره. با اینکه کسی نمی بینه اما برای خودم ابروهامو بالا می ندازم. تازگیا یه احساسی دارم به اسم فضولی! که مودبانه ش میشه کنجکاوی. احتمالا از مادرم به ارث بردم. شاید اونم می خواسته ببینه اینکه بچتو تو یتیم خونه ول کنی، چه احساسی داره. هر چی که هست، باعث میشه دنبال اونا راه بیوفتم و به خودم بقبولونم که باید بفهمم کجا میرن. هر جایی رو می تونستم حدس بزنم به جز ساختمان مدیریت. البته شایدم حدس زده بودم اما بهش توجهی نداشتم. دیگه دنبالشون نمیرم و دست به جیب، به دیوار تکیه میدم. به جرئت می تونم بگم هیچوقت چینا رو اینطوری صدا بزنن. زیر چشمی به نگهبانایی که رفت و آمد می کنن، نگاه می کنم. یه بار دیگه به کاری که می خوام انجام بدم، فکر می کنم. قبلا هم انجامش دادم و فکر نکنم مشکل خاصی پیش بیاد. برای آخرین بار، به اطراف نگاه می کنم. با دو، به سمت ماشین اون زوج میرم. وقتی که بهش می رسم، یه لگد محکم به گلگیرش می زنم. صداش که در میاد، با سرعت ازش دور میشم. فقط چند قدم با خوابگاه فاصله دارم که از پشت کشیده میشم. با بدبختی تعادل خودمو حفظ می کنم. سرم رو پایین میارم و به انگشتای نسبتا بزرگی که دور مچم پیچیده شدن، خیره میشم. صدای دزدگیر ماشین، همچنان تو سرم می پیچه. راستش اصلا فکر نمی کردم بنجیرو هنوز حلقه شو داشته باشه. صدای دزدگیر که خاموش میشه، سرم رو بالا میارم و به اون زوج که پشت پنجره ایستادن، نگاه می کنم. انگار بنجیرو فکر می کنه اونا صداش رو از این فاصله می شنون؛ چنانچه صداش تو کل محوطه می پیچه:
    _چیزی نیست. این بچه خوب درس نخونده؛ می خوام تنبیهش کنم! مطمئن باشین کسی که به ماشینتون آسیب زده رو پیدا می کنم و سرشو می برم.
    می خوام پقی بزنم زیر خنده؛ اما جلوی خودمو می گیرم. دقیقا نمی تونم چهره ی اونا رو ببینم؛ اما مطمئنم که قانع نشدن. به هر حال وقتی از جلوی پنجره کنار میرن، بنجیرو با تشر میگه:
    _دقیقا چرا؟
    به آسمون بدون ابر خیره میشم تا پریدن پلکم رو نبینه:
    _ام... چیزه... داشتم راه خودمو می رفتم که پام خورد بهش!
    به خودم جرئت میدم و بهش خیره میشم:
    _اصلا ببینم؛ اونا کی بودن؟
    _به تو چه ربطی داره؟
    وقتی می بینم نمی تونم به نتیجه ای برسم، تصمیم می گیرم به اتاقم برگردم و منتظر بمونم. اما بنجیرو همچنان دستمو محکم گرفته. میگم:
    _دستمو ول کن.
    با تردید بهم نگاه می کنه:
    _می ترسم ولت کنم باز یه خرابکاری به بار بیاری.
    _هی من که تا این حد خرابکار نیستم. شور نوجوونیه دیگه!
    _شک دارم.
    دیگه داره بهم بر می خوره. دستم رو محکم می کشم اما فایده ای نداره. حلقه ی انگشتاشو سفت تر می کنه. برای اینکه مظلوم نمایی کنم، ادای گریه رو در میارم و میگم:
    -خب بذار برم دیگه. اصلا تو با من چیکار داری؟ اینکه از زنت طلاق گرفتی به من ربطی نداره ها!... بذار برم دیگه.
    _ یه نگاهی به پشت سرت بنداز.
    احتمالا الان باید از بنجیرو ممنون باشم که دستمو ول نکرد وگرنه میوفتادم تو باغچه ای که پر از گل های رزه؛ رز هایی که پر از خارن. آروم سرجام می ایستم و اونم متقابلا دستمو ول می کنه. در مچم قرمز شده ولی زیاد درد نمی کنه. یکم دستم رو روش می کشم. سرم رو بالا میارم و قتی می بینم بنجیرو داره میره، میگم:
    _راستی نگفتی اون زوج کی بودن.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیست و سوم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    _با نجی کار داشتن.
    _هه؛ ممنونم از سرویس اطلاعات رسانیِ بنجیرو نیشیجیما!
    به اتاقم بر می گردم. نه کاری برای انجام دادن دارم؛ نه درسی برای خوندن. توی یه همچین موقعیتی، ممکنه بیکار بودن باعث بشه سر به سر بقیه بذارم؛ که البته تهش به گیس و گیس کشی ختم میشه. پس اگه فقط بهشون خیره بمونم بهتره. دستامو زیر چونم می ذارم و بهشون خیره میشم. چند دقیقه که می گذره، می فهمم کسل کننده ترین کار دنیا رو دارم انجام میدم. چون از کسایی که مشغول درس خوندنِ الکین، یا بعضا رسیدن به خودشون، انتظار کار متفاوتی نمیشه داشت. اما وقتی نگاهم به چینا میوفته که با خوشحالی وارد اتاق میشه، سعی می کنم تمرکزم رو روی رفتاراش بذارم. به سمت قفسه ی وسایلاش می دوئه و مشغول جمع کردن یه سری خرت و پرتا میشه. بچه ها دورش جمع شدن و با تعجب ازش می پرسن:
    _هی چینا؛ کجا داری میری؟
    _داری برای همیشه میری؟
    _نکنه بیرونت کردن؟... وای یعنی باید تو خیابونا ولگردی کنی؟!
    این یکی سوال آکانه بود. اون همیشه از هر قضیه ای، نتایج عجیب و غریب می گیره. چینا میگه:
    _ این چی حرفیه؟ احتمالا منم بتونم یه خانواده ی جدید داشته باشم.
    سرم رو با شدت به سمتش می چرخونم. باید انتظارشو می داشتم که یه ربطی به اون خونواده داره.
    *
    بدون اجازه گرفتن، خودمو توی اتاقش پرت می کنم. کنار پنجره ایستاده بود و حالا به سمتم بر می گرده:
    _هیناتا؛ نمیشه قبلش یه در بزنی؟
    چند بار نفس عمیق می کشم. نه به خاطر اینکه دویدم؛ به خاطر شنیدن بدترین خبره. میگم:
    -مـ... متاسفم. میشه بشینم؟
    با سر به مبل اشاره می کنه. روی یه مبل تک نفره می شینم. با قدمای آروم، به سمت مبل رو به روم میره و می شینه. شروع به صحبت می کنم:
    _احتمالا فکر می کنی من خیلی پرروام که بعد از اتفاقی که دیروز افتاد، اومدم اینجا. ولی اگه قضیه اینقدر مهم نبود، حتی از چند متری اینجا هم رد نمی شدم. من و چینا دوستای قدیمی هستیم. خودت می دونی از وقتی اومدم اینجا، چه حالی داشتم. تنها کسی که تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم، فقط اون بود... ببین نجی؛ ما دوست نیستیم. ما خواهریم، خواهر...
    _خودش گفته؟
    خودش رو یکم جلوتر می کشه و میگه:
    -ببین هیناتا. اینجا خونه ی ابدی شما نیست. بلاخره باید از اینجا برین و برای خودتون یه خونواده داشته باشین. اونم بلاخره می تونه یه خونواده داشته باشه، جای خوبی درس بخونه، با فرد خوبی ازدواج کنه و مادر بشه. مطمئنا اون خوشحال خواهد بود. تو به عنوان یه دوست... نه، به عنوان یه خواهر نمی خوای اون خوشحال باشه؟
    _خب... چرا می خوام ولی...
    ولی چی؟ یعنی باید به خاطر من از خوشحالیش بزنه؟ اینکه ته خودخواهیه. پس من چه جور خواهری هستم؟ تمام این سوالات، ذهنمو درگیر خودشون کردن.
    _هی هیناتا؛ نگران نباش. امکانش هم هست که قبول نکنه. چنانچه اون زوج، از موقعیت خوبی برخوردارن. اگه دوست داری یه چند روزی رو کنارش باش. شاید نظرش عوض شد. چطوره؟
    از این چند روزه، هم می تونم برای نزدیک شدن به چینا استفاده کنم، هم بیشتر به این فکر کنم که نجی، اون هیولاست یا فرشته. بدون هیچ حرفی، سرم رو تکون میدم و بلند میشم. دارم به سمت در میرم که اون مرد دیروزی رو به یاد میارم:
    _راستی نجی؛ اون...
    _مرده؟
    وقتی نگاه متعجبم رو میبینه، می خنده و میگه:
    -مطمئنم هیچوقت نمی تونی جلوی حس کنجکاویتو بگیری! اون مرده می خواست حضانت تو رو به عهده بگیره؛ اما چون ازدواج نکرده بود، نمی تونست.
    _آهان... باشه... اون چیکاره بود؟
    _برات مهمه؟
    اینو که میگه، متوجه میشم اون مرد، فرد عادی نیست که نجی اینطوری واکنش نشون میده. تا زمانی که از ساختمون بیرون میام، هنوز ذهنم درگیر چینا و اون مرده. نمی دونم چرا اینقدر برام مهم شده. قبلا اینقدر بهش اهمیت نمی دادم. به هر حال مطمئنم قضیه ی مرموزی پشت نامه ها، هشدار های بنجیرو و اومدن اون مرد عجیبه. سرم رو بالا میارم و به آسمون خیره میشم. اینقدر زمان زود گذشته که متوجه نشدم ظهر شده و به شدت گرسنه ام. اما اصلا حوصله ی چند ده متر رفتن تا سالن غذا خوری رو ندارم. به هر حال گرسنمه و نمی تونم جلوشو بگیرم. دور تر از بقیه، به سمت سالن به راه میوفتم. دستامو تو جیبام فرو می برم. بین کسایی که به سمت سالن میرن، به جای چینا، تارو رو می بینم. توی این دو هفته ی گذشته، اصلا اونو یادم نبود. بهتره که الان یه حالی ازش بپرسم. در حالی که با دوستاش مشغول گپ زدنه، به سمتش میرم. هنوز متوجه من نشده. صداش می زنم:
    _ آقای سودا؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیست و چهارم
    [HIDE-THANKS]
    به سمتم بر می گرده و با دیدنم اخم می کنه:
    _ باز که تویی. چرا دست از سرم بر نمی داری هان؟
    _میشه باهات حرف بزنم؟
    اخمش یکم باز میشه. به دوستاش که با تعجب و تا حدی نفرت بهم خیره شدن، نیم نگاهی می ندازه و از اونا جدا میشه. رو به روم می ایسته و با لحن طلبکارانه ای میگه:
    _ خب... چی میگی؟
    واقعا چی می خوام بگم؟ اصلا چی دارم که بگم؟ بهتر بود قبلش حرفامو آماده می کردم. سرم رو بالا میارم و میگم:
    _کار خاصی نداشتم. فقط می خواستم بدونم... اوضاعت چطوره؟ یعنی... همه چی خوب پیش میره؟
    _هه؛ چی شده یادی از من کردی؟
    _گفتم که؛ دلیل خاصی نداره. فقط... می خواستم بدونی که... تنبیه شدنت به من هیچ ربطی نداره.
    پوزخند می زنه و میگه:
    _ ثابت کن به تو هیچ ربطی نداره. تازه... شنیدم زیاد با خانوم یامازاکی می پری. پس حسابی داره بهت خوش می گذره. مگه نه؟
    بدون هیچ احساس خاصی، تو چشمای ریز و قهوه ایش خیره می مونم. نباید اینقدر خودمو کوچیک می کردم؛ ولی به هر حال باید از خودم دفاع کنم. پس میگم:
    _اتفاقی که افتاد به من هیچ ربطی نداره. تو مرض داشتی و زدی تو پام. هیچ آدم عادی یه همچین کاری نمی کنه. هه... تو اصلا معلوم نیست چته. انگار یکی هستی شبیه پدرت!
    می دونستم پدرش یه قاتل زنجیره ای بوده که دستگیر شده. دوست نداره کسی اسمی از پدرش بیاره و من از این نقطه ضعفش استفاده کردم. اما با مشت محکمی که بدون هیچ هشداری به گونم می خوره، می فهمم اشتباه بزرگی بوده؛ اما به هر حال تونستم بچزونمش. یه مایع گرم رو روی صورتم احساس می کنم اما به روی خودم نمیارم. گارد می گیرم و با تمام توانم، ساعدم رو به گردنش می کوبم. حرکت نگهبانا رو می بینم و هشدارشون رو می شنوم؛ اما اهمیتی نمیدم. خم که میشه، پشت یقش رو می گیرم و می کشم. دقیقا نمی دونم چه سبک مبارزه ای رو دارم اجرا می کنم؛ اما هر چی که هست، خیلی کارآمد به نظر میاد! یه لحظه پشت گردنش، یه علامت عجیب می بینم. آشنا بودن اون علامت، باعث میشه ولش کنم. یه نگهبان زن، بازوم رو می گیره و به سمت عقب می کشه. دو نگهبان دیگه هم تارو رو نگه می دارن تا بهم حمله نکنه. خیلی از بچه ها ایستادن و با تعجب بهمون خیره شدن. بنجیرو که عقب تر ایستاده بود، جلو میاد و مثل همیشه با اخم، بهمون نگاه می کنه. الان یکم پشیمونم. نمی دونم چرا دعوا به راه انداختم. بدون توجه به نگاه ها و سکوت، چتری های جلوی صورتمو مرتب می کنم و به حرفای بنجیرو که گاهاً با داد همراهه، گوش میدم:
    _خودتون حساب کنین. چندمین باره؟
    زیر چشمی یه نگاهی به تارو می ندازم. انگار می ترسه بنجیرو، دوباره دستش رو بپیچونه.
    _با شماهام.
    از صدای فریاد بن، یکم جا می خورم. آب دهنم رو به سختی قورت میدم و میگم:
    _ام... از وقتی که اومدم اینجا، فکر کنم حدود یه ده باری شده.
    یه نیم خنده می زنم و ادامه میدم:
    _آره؛ فکر کنم همین قدر بود. نه کمتر نه بیشتـ...
    _کافیه! شماها جالت نمی کشین؟ این چه وضعیه درست کردین؟ همیشه دعوا؛ همیشه جنگ. برای یه بارم که شده، وقتی همدیگه رو دیدین، مثل آدم رفتار کنین!
    سرم رو بالا میارم تا ببینم صورتش چقدر قرمز شده. مثل اینکه بیش از حد عصبانیه. شایدم من اشتباه فکر می کنم و واقعا حق داره. تا نگاهش بهم میوفته، سریع سرمو پایین می ندازم.
    _اون اول شروع کرد.
    با تندی به تارو نگاه می کنم. یکم پابلندی می کنم و تو گوشش داد می زنم:
    _آخه چرا چرت و پرت میگی هان؟ همیشه من مقصرم؟ می خوای بزنم تو دهنت؟!
    _بسه!
    سرم رو عقب می کشم تا از صدای بنجیرو کَر نشم.
    _اینبار چیزی به نجی نمیگم؛ ولی دفعه ی آخرتون باشه که نظم اینجا رو به هم می زنین. فهمیدین؟
    چیزی نمی گیم و فقط سرمونو تکون می دیم. اون نگهبانا ولمون می کنن و میرن؛ اما بنجیرو هنوز ایستاده. دستاشو تو جیبای شلوارش فرو می بره و اینبار آروم میگه:
    _خیلخوب تارو؛ تو می تونی بری.
    منم دارم به راه میوفتم که میگه:
    _مگه من گفتم هیناتا؟
    تارو یکم بهمون نگاه می کنه و میره. سرجام می ایستم و سرمو پایین می ندازم. بنجیرو یه داد دیگه که می زنه، کسایی که ایستاده بودن هم میرن. حرکت انگشتشو به سمت گونم حس می کنم و سرمو عقب می کشم. دستش چند لحظه تو هوا متوقف میشه و بعد از جیبش یه دستمال درمیاره و به سمتم می گیره. میگه:
    _لبت زخمی شده.
    تازه متوجه پارگی لبم میشم. دستمالو ازش می گیرم و خونو پاک می کنم. از درد، یکم ابرو هامو به هم می کشم. وقتی کامل پاک می کنم، دستمالو دوباره به سمتش می گیرم.
    _ چرا می دیش به من؟
    _خب چیکارش کنم به نظرت؟
    طوری تاش می کنه که قسمت های خونی، مخفی بشن. دستام رو پشتم می برم. آروم سرم رو بالا میارم و بهش خیره میشم. حالا تو آفتاب، بهتر می تونم رنگ قهوه ای موهاشو ببینم. نگاهش آرومه و هیچ خشمی درونش نیست. میگم:
    _متاسفم که دردسر درست کردم. من... من اصلا نمی دونستم دارم چیکار می کنم.
    _تو از نقطه ضعفش استفاده کردی. هوشمندانه بود.
    _آره و... کتکشم خوردم.
    _ تو که کتک خورت ملسه!
    تقریبا بلند می خندم. برای اولین بار هم خنده ی اونو می بینم. یه سوز سرد رو روی گونم احساس می کنم. دسته ای از موهامو که روی صورتم ریخته شدن رو پس می زنم. خندم رو تموم می کنم و میگم:
    _خب دیگه... من برم که خیلی گرسنمه.
    یه قدم برمی دارم که بازوم رو می گیره و نگهم می داره:
    _نه؛ نرو اونجا؛ برگرد به خوابگاه.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیست و پنجم

    [HIDE-THANKS]
    برمی گردم و نگاهش می کنم. انگار از یه چیزی می ترسه.
    _آخه چرا؟
    _همین که گفتم. برگرد خوابگاه.
    بازوم رو ول می کنه. بدون اینکه چیزی بگم، مسیرم رو به طرف خوابگاه کج می کنم. سالن غذا خوری، پشت ساختمون مدرسه س و مثل خوابگاه پسرا، یه محوطه جلوش قرار داره. معمولا دخترا از اون زمین استفاده می کنن. به فضای بین خوابگاهمون و مدرسه که می رسم، سر جام می ایستم. حالا یادم اومد اون علامتو کجا دیدم. یه بار که نجی داشت موهاشو شونه می کرد، اون علامتو پشت گردنش دیدم. یه جمجمه ی سیاه رنگ کوچیک، که یه موجودی شبیه اژدهای قرمز رنگ دورش حلقه زده. به دیوار تکیه میدم. به خودم میگم شاید اشتباه دیدم؛ اما مطمئنم اون علامتو تارو هم داشت. شاید رفتن به جنگل، باعث بشه بیشتر بتونم به این قضایا فکر کنم. تکیه مو از دیوار می گیرم. از مدرسه که عبور می کنم، نگهبانا رو هم در نظر می گیرم که منو نبینن. دو نفری که جلوی ساختمون مدیریت ایستادن، منو می بینن. وانمود می کنم که دارم قدم می زنم. نگاهشونو که از من می گیرن، با تمام سرعت به سمت جنگل می دوئم. نمی دونم چرا همش احساس می کنم قراره مثل تو فیلما منو با تیر بزنن! بدون اینکه تیری بهم بخوره، به جنگل می رسم. جنگلی که حالا به خاطر پاییز، به رنگ نارنجی و قرمز و سبز در اومده. آروم قدم بر می دارم تا اگه حیوون کوچولویی جلوی راهمه، فرصت داشته باشه فرار کنه. صدای خورد شدن برگا زیر قدمام رو می شنوم. برگای زرد و تنه ی قهوه ای درختا، ترکیب قشنگی رو به وجود اوردن. شاید پاییزی که خیلیا می بینن، براشون خاطره انگیز و دوست داشتنی باشه. اما برای من که هنوز درگیر ارتباط تارو و نجی ام، زیاد آرامش بخش به نظر نمیاد. حداقل نه توی جنگلی که نزدیکه یه یتیم خونه قرار داره؛ یتیم خونه ای که حتی از هویت واقعی مدیرش هم خبر نداری؛ مدیری که می خواد مادرت باشه و تو هم از خدا خواسته قبول کردی؛ تویی که نمی فهمی بقیه درباره ی چی دارن بهت هشدار میدن. تمام اینا دست به دست هم میدن تا خودت رو بین یه جنگلی ببینی که دور تا دورتو درخت گرفته. به اطراف نگاه می کنم. هیچی جز درخت نمی بینم. سعی می کنم به یاد بیارم از کدوم طرف اومدم اما فایده ای نداره. تنها صدایی که به گوش می رسه، صدای نفس نفس زدن های خودم و غار غار کلاغ هاست. باد سردی که می وزه، ترسمو بیشتر می کنه. با تمام توانم فریاد می زنم:
    _کسی اینجا نیست؟ من گم شدم. بن؟ نجی؟ چینا؟
    هیچ جوابی نمی شنوم. انگار انگشتای پاهام یخ زدن. به خودم میگم نباید بترسم؛ ولی فایده ای نداره. باید تا قبل از اینکه شب بشه، برگردم؛ اما چطوری؟ آسمون ابری شده. یه بار دیگه به اطرافم نگاه می کنم. جایی که فکر می کنم سمت شماله، توجهمو جلب می کنه. احساس می کنم دور تر از اینجا، یه هاله ی بزرگو می بینم. حتما یتیم خونه س. با تمام توانم به اون سمت می دوئم. چند بار پام روی سنگ ها میره و نزدیکه که بیوفتم. اما سعی می کنم تعادل خودمو حفظ کنم. مدت زیادیه دارم می دوئم. چندبار می ایستم و استراحت می کنم. باز دوباره به راه میوفتم. نزدیکه که گریم بگیره. اما باید مقاوم باشم و بتونم راه خودمو پیدا کنم. با خودم فکر می کنم الان که رسیدم، به اتاق نجی میرم و خودمو تو بغلش می ندازم. بعد یه دل سیر گریه ی کنم.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیست و ششم

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    اینطوری تنها کسی که گریمو می بینه، فقط کسیه که مثل مادرم قبولش داشتم. بلاخره به اونجا می رسم. وقتی که نزدیک میشم، متوجه میشم اینجا یتیم خونه نیست. از اینجا دیگه جنگل تموم میشه و به یه پرتگاه می رسم. چند قدم جلو میرم. ارتفاع زیادی نداره. پایین پرتگاه، یه روستا با خونه های سنتیه. دور تا دورشو زمین های کشاورزی و کوه ها گرفتن. روستا زیاد بزرگ به نظر نمیاد. به ذهنم می رسه برم به اون روستا و برای همیشه از فکر هایی که دورم کردن راحت بشم. اما احمقانه ترین کار ممکنه. حداقل می دونم به یه جایی رسیدم. چند بار نفس نفس می زنم. احساس می کنم صورتم به خاطر سرما، یه تیکه یخ شده. شیب پرتگاه زیاد نیست. البته اگه بشه اسمشو پرتگاه گذاشت. می شینم و پاهامو دراز می کنم. بازوهامو بغـ*ـل می کنم. به آسمون خیره میشم. هنوز ابریه و از بارون خبری نیست. هر جور که فکر می کنم، به این نتیجه می رسم هوا نباید به این زودی ابری میشد. اما باید به چیزای مهم تری فکر کنم. به اینکه با خودم چند چندم و قراره چیکار بکنم. به همین راحتی چینا رو از دست دادم. به هم قول داده بودیم همیشه با هم باشیم. حتی زمانی که یکیمون خواست بره، اون یکی هم همراهش باشه. اما حالا همه چیو خراب کردم. الان دیگه نجی هم برام عجیب و تا حدی ترسناک شده. احساس می کنم بهترین کار اینه که اون هیولا رو جایگزین فرشته بکنم. با اینکه برام سخته، اما هشدار ها رو باید در نظر بگیرم. زیر لب میگم:
    _کاش اون مرد عجیب اینجا بود تا ببینم حرف حسابش چیه.
    گیره ی موهامو باز می کنم و اجازه میدم یه بادی به کلم بخوره. شاید مخم بیشتر به کار بیوفته.
    _همیشه میاین اینجا؟
    نه صدای بنجیروئه و نه صدای نجی. سرم رو می چرخونم. اول یه جفت کفش سیاه تروتمیز می بینم؛ بعد یه شلوار سیاه رنگ، بارونی طوسی و بعد یه مرد میانسال با یه کلاه لبه دار که زیاد شبیه میانسال ها به نظر نمیاد؛ ابیسو اِندو. از جام بلند میشم و با دهن تقریبا باز، خیره نگاهش می کنم. وقتی یکم نگاهم می کنه، می خنده و به کوه های اطراف خیره میشه. میگه:
    _شایسته ی یه دوشیزه نیست اینطوری خیره بشه.
    با خجالت نگاهم رو ازش می گیرم و منم به روبه رو خیره میشم. فکر نمی کردم خواسته م اینقدر زود براورده بشه. دوباره میگه:
    _جوابم رو ندادید. همیشه میاید اینجا؟
    احساس می کنم داره فیلم بازی می کنه. صداش اصلا لرزش پیری رو نداره. میگم:
    _ام... بله. اینجا خیلی آرامش بخشه.
    _شما از اون آدمایی هستید که موقع دروغ گفتن پلکشون می پره؟
    کاملا مفهوم هر چی که سر بقیه بیاری، آخرش سر خودت میاد رو متوجه میشم. پیشونیم رو می خارونم و سرمو پایین می ندازم. بهتره که برم سر اصل مطلب:
    _ ببخشید شما چرا به یتیـ...
    _من بیشتر وقتا رو میام اینجا. منظره ی بسیار زیبایی داره. قبلا اینجا زندگی می کردم.
    وقتی ساکت میشه، دوباره می پرسم:
    _ چرا شما به یتیم...
    _اینجا توی بهار منظره ی خیلی قشنگ تری داره. زمانی که شکوفه های گیلاس، همه جا رو به رنگ صورتی درمیارن...
    _میشه به سوالم جواب بدید؟
    _شما هنوز چیزی نپرسیدین.
    _چون نمی ذارین که بپرسم. همش درباره ی اینجا حرف می زنین.
    بعد از یه مکث طولانی میگه:
    _من تنها زندگی می کنم. با خودم گفتم شاید یه بچه بتونه منو از تنهایی دربیاره.
    _آره؛ یه بچه ای که کوچیک باشه. دوروبرتون بدوئه و شادی کنه. اما نه یه دختر پونزده ساله مثل من... مثل هیناتا نایت.
    با تعجب بهم نگاه می کنه و میگه:
    _ منظورتون رو متوجه نمیشم.
    _شما دیروز داشتین درباره ی من با خانوم یامازاکی حرف می زدین. می خواستین حضانت منو به عهده بگیرین... چرا؟ اریکا شما رو فرستاده؟
    کاملا متوجه میشم با شنیدن نام اریکا، جا می خوره. اما میگه:
    _فال گوش وایستادن، مناسب خانومی مثل شما نیست. در ضمن؛ من کسی به اسم اریکا رو نمی شناسم.
    _متاسفم که این کارو کردم. اما شما خودتون رو جای من بذارین. یه نفری که نمی شناسینش، یه سال تمام، هرماه براتون نامه می فرسته و درباره ی یه چیزی هشدار میده و میگه که دوستتونه. تازه بر حسب اتفاق، عکسش هم روی یکی از اون نامه هاست. حالا همون فرد رو از نزدیک می بینین. اون میاد و میگه می خواد شما رو همراه خودش ببره. شما باشین، مشکوک نمی شین که قضیه چیه؟
    به جای جواب دادن به من، به ساعتش نگاه می کنه و میگه:
    _ من دیگه باید برم. بعدا می بینمتون.
    روش رو ازم برمی گردونه. بلند داد می زنم:
    _ جواب منو بدین.
    بهم نگاه می کنه و با همون آرامش میگه:
    _ فریاد زدن کار شایسته ای برای یه دوشیزه نیست.
    _این چرت و پرتا رو تمومش کن و جواب منو بده.
    با عصبانیت یه قدم جلو میاد و با صدای بلند میگه:
    _چیو می خوای بشنوی؟
    _حقیقتو.
    _حقیقت تمام چیزیه که تو این یه ماه دیدی، خوندی و شنیدی.
    سرم رو پایین می ندازم. برای آخرین تلاشم میگم:
    _حداقل بگو واقعا کی هستی؟
    بهش خیره میشم و منتظر یه جوابم. یکم نگاهم می کنه. به سمت شرق اشاره می کنه و با کنایه میگه:
    _مادر خونده ات منتظرته هیناتا. اون هیولا... منتظرته.
    چند بار پلک می زنم. اما دیگه اون مرد رو نمی بینم. دقیق تر نگاه می کنم. انگار از اول نبوده و فقط خودم بودم؛ و الان تنهام، با اون هیولا...
    *
    نجی با چشم هایی که از گریه قرمز شدن به سمتم میاد. می خواد بغلم کنه اما خودم رو عقب می کشم:
    _متاسفم نجی. احساس می کنم سرما خوردم. نمی خوام تو هم مریض بشی. من... میرم بخوابم.
    بدون توجه به اون، به سمت خوابگاه به راه میوفتم. زمانی که تقریبا نصف شب شده بود، تونستم برسم. اون، بن و چند نفر دیگه داشتن دنبالم می گشتن. مثل اینکه نجی از دیدنم خیلی خوشحال شده بود. اما من زیاد یه همچین احساسی نداشتم.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیستم و هفتم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    خیلی گرسنه ام. پس اول به سمت سالن غذاخوری میرم. فکر نمی کردم باز باشه، ولی هست. فقط چند تا لامپ کوچیک اینجا رو روشن نگه داشتن. به سمت سلف سرویس میرم. یکم سوپ برای خودم می ریزم. به سمت نزدیک ترین میز میرم و می شینم. سوپ سرد شده و مزه ی زیاد خوبی نداره. اما به هر حال خیلی گرسنه ام. توی جنگل صدای شغال ها و کلاغ های زیادی می پیچید و باعث میشد بترسم. چنانچه زیاد سعی می کردم خودمو مقاوم نشون بدم. اما سکوت اینجا ترسناک تره؛ سکوت و تنها چند مهتابی که روشنه. صدای در رو می شنوم. سرم رو بالا میارم و بنجیرو رو می بینم که کنار در ایستاده و بهم خیره شده. دوباره سرم رو پایین می ندازم. یه تیکه مرغ رو با هویج بر می دارم و می خورم. وقتی می بینم چیزی نمیگه، خودم به حرف میام:
    _چیزی شده؟
    _چرا رفته بودی بیرون... تو جنگل؟
    _حوصله م سر رفته بود. می خواستم یکم با خودم تنها باشم.
    _مگه بهت نگفته بودم برو تو خوابگاه؟
    _به نظرت اونجا تنها بودم؟
    چیزی نمیگه. وقتی غذامو تموم می کنم، ظرفمو همونجا می ذارم و بلند میشم. با ناخونم، یه تیکه گوشت که لای دندونم مونده رو در میارم. بعد انگشتمو با لبه ی پیراهنم پاک می کنم. به سمت در میرم اما جلوم می ایسته و میگه:
    _بهت گفته بودم برگردی خوابگاه. نه اینکه هر جا خواستی بری.
    بهش نگاه می کنم. شاید بشه تو چشماش، یکم حس دلسوزی رو دید؛ دلسوزی ای که معنیش رو متوجه نمیشم. دستام رو تو جیب شلوارم فرو می برم. سرم رو پایین می ندازم. نمی دونم اینکه درباره ی اون علامت چیزی بهش بگم درسته یا نه. اما به هر حال امتحانش که ضرری نداره؛ البته بعید می دونم:
    _تارو یه علامت پشت گردنش داره.
    _...
    _ یه جمجمه... و یه اژدها. معنیش چیه؟
    _چرا از خودش نمی پرسی؟
    در رو باز می کنه و می خواد بیرون بره که میگم:
    _نجی هم اون علامتو داره.
    سر جاش می ایسته؛ اما به سمتم بر نمی گرده. ادامه میدم:
    _تو هم اونو دیدی؟
    _من چرا باید اونو دیده باشم؟
    _چون تو مدت بیشتری رو نسبت به من کنارش گذروندی. حتما دیدی مگه نه؟
    یکم سرش رو به سمتم کج می کنه و میگه:
    _من چیزی ندیدم. این چیزی هم که تو میگی رو از تارو می پرسم.
    بیرون میره و در رو می بنده. یکم همون جا می ایستم و بعد منم بیرون میرم. به خوابگاه بر می گردم. راهرو تاریکه اما از تو اتاقمون یه نوری بیرون می زنه. جلوی در می ایستم و از کاتسورو می پرسم:
    -چرا اونا هنوز نخوابیدن؟
    نیم نگاهی بهم می ندازه و با بی خیالی میگه:
    _اونا رو نمی دونم؛ اما من یکی که خیلی منتظر یه دعوای باحالم... تو چطور کانو؟
    کانو که اون طرف ایستاده، میگه:
    _منم می خوام این نصف شبی یه سرگرمی خفن داشته باشم!
    هر دوتاشون شروع به خندیدن می کنن. منظورشون رو متوجه نمیشم. در رو باز می کنم. بچه ها دور چینا نشستن و مشغول حرف زدنن. صدای در رو که می شنون، به سمتم بر می گردن. بدون توجه به اونا، به سمت تختم میرم. کتاب مانگا که روی قفسه م بوده رو بر می دارم و مشغول خوندنش میشم. اونا یکم بعد، یه چیزی به هم دیگه میگن و بلند می خندن.
    دوباره مشغول حرف زدن میشن؛ اما اینبار طوری که منم بشنوم:
    آیاما_ راستی چینا؛ نگفتی کجاها رفتین؟ خیلی بهتون خوش گذشته مگه نه؟
    چینا_ اول به محله های قدیمی کیوتو رفتیم. اونجا بیشتر خونه ها سنتین و خیلی قشنگن... آهان رستوران ها سنتی زیادی هم وجود دارن که ماهی های خوشمزه ای درست می کنن...
    موموکا_آخ گفتی! گرسنه م شد!
    شروع می کنن به خندیدن. به ذهنم می رسه یکم نگاهشون کنم. معلومه چینا خوش حال تر از همیشه س؛ حتی بیشتر از وقتایی که با همدیگه بودیم. یوکی که بهم نگاه می کنه، سریع نگاهمو می دزدم. اما مثل اینکه فایده ای نداره:
    _هی هیناتا. تا الان کجا بودی؟ فکر می کردیم فرار کردی.
    _نه من... گم شده بودم... تو جنگل.
    یومی که توی چهره و ضایع کردن بقیه، با خواهرش مو نمی زنه، با تندی میگه:
    _ چی؟ تو جنگل؟ واقعا که؛ اگه ما بریم اونجا، خانوم یامازاکی بدجور تنبیهمون می کنه، ولی به تو که می رسه، گریه و زاری راه می ندازه و میگه همه دنبالت بگردن!
    جوابشو نمیدم و فقط بهش نگاه می کنم. می دونم بحث کردن با اونا فایده ای نداره. یونا در حالی که یه دسته از موهای صاف و براقشو دور انگشتش می پیچه، با طعنه میگه:
    _هه! خب معلومه دیگه. وقتی زیادی با خانوم یامازاکی می پره، بایدم اون براش گریه و زاری راه بندازه. باید برا جاسوس کوچولوش، غصه بخوره... اصلا ببینم؛ تو چرا الان پیش نجی نیستی هان؟ شاید دیده زیادی موی دماغش شدی می خواست یکم از آویزون بودنت کم کنی! مگه نه بچه ها؟
    چشمام رو روی همدیگه فشار میدم. انگشتامو محکم مشت می کنم. خیلی جلوی خودمو می گیرم که بلند نشم و مشتمو تو صورتش نخوابونم.
    چینا_ هی یونا! بهت گفتم فروشگاه های لوازم آرایشی و لباس خیلی زیادن؟ خیلی لباسای قشنگی دارن. حتی بهتر از اینایی که داری.
    _ وای جدی؟ خب برام بگو چه جور لباسایی دارن؟!
    به چینا نگاه می کنم. خیلی دوست دارم برم و بغلش کنم؛ بهش بگم متاسفم و باز بشیم همون خواهرایی که قبلا بودیم. اما می دونم هیچ فایده ای نداره. اون امکان نداره منو ببخشه. کتاب رو کنار می ذارم. پشت به اونا دراز می کشم و پتومو روی خودم می ندازم. سعی می کنم بدون توجه به اونا بخوابم. اما وقتی فکر حرفای اون مرد میاد تو ذهنم، هر صدایی در اطرافمو فراموش می کنم. اون گفت حقیقت همون چیزاییه که تو این یه ماه دیدم، خودنم و شنیدم؛ گفت اون هیولا منتظرمه.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    Vlinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/09
    ارسالی ها
    184
    امتیاز واکنش
    9,814
    امتیاز
    548
    محل سکونت
    ❤خونمون❤
    #پارت-بیست و هشتم
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    کاش می تونستم بهش بگم منو همراه خودش ببره؛ هر چند زیاد عقلانی به نظر نمیاد اما به هر حال شاید می تونستم چیزای بیشتری درباره ی نجی بفهمم. هنوز کاملا نمی تونم بگم یه هیولای واقعیه. شاید چون فکر می کنم اینکه از بچه هاش دوره و نمی تونه اونا رو ببینه، باید کنارش باشم و جای خالی بچه هاشو براش پر کنم. اما منکه هنوز نمی فهمم چرا سعی نمی کنم عاقلانه فکر کنم. عاقلانه ترین فکر، اینکه که اون مادر من نبوده، نیست و هرگز هم نخواهد بود.

    ***
    «راوی داستان»
    سی ام اکتبر...
    سخت است مقصر شکستن عهدی باشی که حاضر بودی تا پای جان، به آن وفادار بمانی؛ عهدی که در بدترین گرداب زندگی ات، تو را به خندیدن و زندگی کردن وا داشت. حال باید تاوان ندانم کاری هایت را پس بدهی. شکستن عهد دوستی، چیزی کمی نیست. دوستی ای که هیناتا را به دنبال چینا می کشاند؛ و حالا نوبت چیناست که بگوید:

    «الان وقت ندارم.»
    انگار می خواهد تمام بی محلی های هیناتای بیچاره را تلافی کند. هیناتا که تمام ثانیه ها، دقیقه ها و ساعت ها به دنبال فرصتیست تا بتواند با خواهر خود حرفی بزند؛ بگوید به خاطر تمام لحظاتی که باید می بود ولی نبود، متاسف است. اما تاسف، چه زمانی به کار می آید، در حالی که نظر چینا آرام آرام به مثبت شدن نزدیک است. هیچ کس ندید لحظه ای را که هیناتا پشت سطل زباله ای که آن موجود عجیب و خیالی را دیده، نشسته بود و فریاد ها و اشک های خود را در نطفه خفه می کرد. شاید آن گردنبند عجیبی که در کیف دوران کودکی اش پیدا کرد، توانست کمی او را از فکر چینا دور کند؛ گردنبندی دایره ای شکل، با طرح گلی عجیب و برجسته. بند آن، آنقدری کوتاه بود که دقیقا پایین گردنش قرار بگیرد. حالا کم کم به لحظاتی نزدیک می شود که چینا باید تصمیم نهایی خود را بگیرد. اینکه هیناتا را ببخشد و دوباره پیوند دوستی خود را محکم کنند، یا برای همیشه او را در این یتیم خانه با هیولایی که هر لحظه منتظر بلعیدن اوست، رها کند.
    ***
    ... ساعت 19:45 شب
    تمام مسیر اول تا انتهای اتاق رو طی می کنم؛ با عصبانیست، ناراحتی و بعضا بغض. وسط اتاق می ایستم و به چینا که مشغول جمع کردن وسایل و خرت و پرتاشه، خیره میشم. بدون اینکه به من نگاه کنه، با سرحالی یه آهنگ رو زیر لب تکرار می کنه. هیچ کس تو اتاق نیست و این بهترین فرصتیه که چینا بهم داده تا آخرین حرفامو بزنم و بدرقه ش کنم. به سمتش میرم و کنارش می شینم:
    _چینا؟... چینا بهم نگاه کن.
    وقتی می بینم بهم توجهی نداره، داد می زنم.
    _میگم نگام کن دیگه!
    سرش رو بالا میاره و بدون هیچ احساس خاصی بهم نگاه می کنه. آروم تر ادامه میدم:
    _ببین... می دونم اگه بری، خیلی برات بهتره. می تونی زندگی خوبی داشته باشی. اما... اما مگه ما به هم دیگه قول نداده بودیم همیشه...
    بلند میشه و اخرین وسایلا و چیزایی که روی قفسه ش هست رو تو چمدون کوچیکش می ریزه. رو به روم می ایسته و بهم خیره میشه.
    _من دیگه اون هیناتایی رو نمی بینم که به هم یه همچین قولی داده باشیم؛ اینکه همیشه با هم بمونیم.
    از کنارم رد میشه. اما دستش رو می گیرم و نگه ش می دارم. انگار واقعا مثل دیروز داره گریه م می گیره. ملتمسانه بهش میگم:
    _ببین چینا... من می دونم اشتباه کردم. می دونم چقدر از دستم ناراحت شدی. اما خواهش می کنم بمون. بگو که اینم یکی از همون شوخی هاییه که همیشه با هم می کردیم. بذار دوباره همون خواهرای قبلی باشیم...
    _خواهر؟ کدوم آدمی می ذاره خواهرش تو سختی باشه؛ اونو رها می کنه تا بقیه هر بلایی بخوان سرش بیارن؟ هان؟ کدوم خواهر؟
    لبامو تر می کنم و میگم:
    _خب خودت که داری میگی. اگه بری بقیه هر چقدر بخوان اذیتم می کنن. اون نجی... فکر کردی نجی می ذاره من خوب زندگی کنم؟


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا