#پارت-نوزدهم
[HIDE-THANKS]حتم دارد دیگر نام چیناتسو میرای، در ذهن هیناتا جایی ندارد. بقیه که فهمیده بودند او با نجی سر و سری دارد، احترام او را بیشتر نگه میداشتند و اگر چیزی میخواستند، به او میگفتند تا به گوش نجی برساند. اما هیناتا هیچ چیز نمیفهمد. او لحظات خوشی را با نجی تجربه میکند. با مادری که اکنون برای او پرستیدنی تر از زنیست که در گذشتهی او وجود داشت. انگار اکنون در بهشتی دست یافتنیست که جای آن را با هیچ چیز دیگری عوض نخواهد کرد. انگار یک درصد هم به ذهنِ سرخوشش خطور نمیکند با ورود مردی عجیب، کاخ آرزوهایی که با نجی ساخته بود، به یک باره فرو خواهد ریخت و بال های فرشتهای که تجسم نجی برای او بود، آتش خواهد گرفت؛ و فرشتهای خواهد شد بهسان شیطان...
***
...ساعت 09:15 صبح
یکم گردنم رو میمالم و میگم:
_خسته شدم. چقدر دیگه مونده؟
نجی کتاب تاریخ رو میبنده و روی میز میذاره. میگه:
_ هنوز که ده صفحه خوندی.
_آره ولی خیلی سخته.
یه رشته از موهای سفید رنگش رو پس میزنه. وقتی ازش دربارهی اونا پرسیدم، گفت از بچگی موهاش سفیدرنگ بوده. بهم نگاه میکنه و میگه:
_باشه یکم استراحت میکنیم. یه سوالی دارم؛ بین بچه ها مشکلی هست که من ندونم؟ یعنی یه تقاضا یا هر چیز دیگه ای؟
یکم فکر میکنم. چند وقت پیش چینا از این شاکی بود که چرا مجبورن فقط از تلویزیون فیلم ببینن. سرم رو بالا میارم و میگم:
_قبلا بچه ها میگفتن، کاش میتونستن فیلم های بیشتر و بهتری ببینن. دوست داشتن برن سینما و فیلم های خوبی که به تازگی اکران شده رو ببینن.
_آهان متوجه شدم. پس...
کف دستاش رو به هم میکوبه و با هیجان میگه:
_چطوره همگی با هم بریم سینما؟!
چند بار دست میزنم و جواب میدم:
_عالیه.
_پس من مقدماتشو فراهم میکنم. ولی به کسی نگو. باشه؟
_نمیگم ولی چطوری این همه آدم رو میخواین ببرین؟
از هیجانش کم میشه و میگه:
_راست میگی... به این فکر نکرده بودم... خوب میتونیم نوبتی ببریم. ساعت هایی رو مشخص می کنیم و بچه ها رو گروه گروه می کنیم. این طوری همه می تونن برن. چطوره؟
_آره؛ به نظر منم خوبه. اگه میخوای، من برم از فروشگاه یه چیزی بخرم و بیام.
_باشه؛ برو.
امروز هوا یکم ابریه. انگار قراره بارون بباره. یعنی حدود شش روزه که همین طوریه. آسانسور تو طبقهی سوم توقف میکنه؛ در حالی که میخواستم به فروشگاه برم. وقتی در باز میشه و نگاهم رو به فرد رو به روم میاندازم، موهای بلند سیاه و چشمای قهوهای رنگی رو میبینم که با تعجب بهم خیره شدن. چینا یه قدم به عقب برمیداره و مسیرش رو به سمت راه پله ها تغییر میده. آسانسور دوباره به سمت بالا حرکت میکنه. حدود شش روزه که ندیدمش. انگار دلم براش تنگ شده. اما من کار های مهم تری به جای فکر کردن به اون دارم. بعد از اینکه یکم کیک شکلاتی و قهوه میخرم، از «کاخ رویاها» بیرون میام. حدود بیست متر با در ساختمان فاصله دارم که میبینم یه نفر داره به اون سمت میره. چهرهش خیلی برام آشناست. انگار قبلا یه جایی دیدمش. کلاه لبه دار و اورکت سیاه رنگ و قدیمیش، دقیقا همون مشخصات رو دارن؛ و صورتی که چین و چروک های زیادی داره، به من میفهمونه این همون مردیه که عکسش روی اون نامه ها بود. میخوام فریاد بزنم اما دستم رو محکم روی دهنم نگه میدارم. تقریبا مطمئنم که خودشه. کیسه ی تو دستم رو تو بغلم میگیرم و پشت سرش به راه میافتم. فاصلهم رو ازش حفظ میکنم. اول با خانم ایواتا که پشت میزش نشسته، حرف میزنه. بعد به سمت آسانسور به راه میافته. اگه همراهش سوار بشم، میفهمه که دارم تعقیبش میکنم؛ پس صبر میکنم تا آسانسور بالا بره. به صفحهی بالای سرم نگاه میکنم. روی طبقهی سوم توقف میکنه. الان دیگه مطمئنم با نجی کار داره. ولی کسی که بهم هشدار میده، چرا باید با اون کار داشته باشه؟
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: