رمان لطفا من را بُکش |‌ MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 942
  • پاسخ ها 81
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
- هنوز یک جا رو نگشتیم.
ابرو‌های کریس داخل یکدیگر فرو می‌روند و کوتاه پاسخ می‌دهد.
- کجا؟
آلیس موهای بلوندش را به پشت گوش خود هدایت می‌کند و بی‌معطلی لب می‌زند.
- در طلایی رنگ که یک خدمتکار مصری روش برجسته بود.
کریس که دودل به نظر می‌رسد، سرش را تکان می‌دهد و خطاب به آلیس می‌گوید:
- اون‌جا خیلی تنگ و تاریک بود، مطئمن هستی که می‌خوای بریم؟
آلیس بدون آنکه صحبت کند، سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد. پس از چند لحظه، دست کریس را می‌گیرد و به وسیله‌ی صدای گرفته‌اش لب می‌زند.
- لطفا، به خاطر من انجامش بده.
کریس که به آلیس خیره شده است، دست عشق خود را می‌فشارد و با سرش تایید می‌کند.
وسط هال عمارت، به دور خود می‌چرخد و سردرگم می‌گوید:
- وقتی من داشتم سمت راست رو می‌گشتم، اون در رو ندیدم. باید سمت چپ باشه.
آلیس سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد و همراه با صدایی که از ترس می‌لرزد، پاسخ می‌دهد.
- درسته. من اون در رو دیدم؛ ولی واقعا ترسیدم و ترجیح دادم با همدیگه بریم داخلش.
کریس، پیشانی بر‌آمده آلیس را می‌بوسد و با لحن آرامی لب می‌زند.
- کار خوبی کردی.
آلیس، با لحن قبلی‌اش ادامه می‌دهد.
‌- وقتی کنارت هستم احساس امنیت می‌کنم. بدون تو نمی‌تونم ادامه بدم.
کریس هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. بی‌تحرک ایستاده و نگاهش به سمت درب ورودی و بزرگ عمارت است. ابرو‌های طلایی رنگ آلیس داخل یکدیگر فرو می‌روند و همزمان که صحبت می‌کند، به سمت عقب بر می‌گردد.
- به چی نگاه می‌کنی عزیزم؟
کریس همراه با لحن وحشت‌زده‌اش پاسخ می‌دهد.
- تو هم می‌تونی اون رو ببنی؟
آلیس با دقت بیشتری به روبه‌رویش نگاه می‌کند؛ اما هیچ مورد خاصی را نمی‌بیند. دست کریس را محکم‌ می‌فشارد و به سختی صحبت می‌کند.
- نه، کی اون‌ جا هستش؟
کریس، بزاق دهانش را فرو می‌دهد و با صدای گرفته‌اش پاسخ می‌دهد.
‌- مرد بادکنک فروش.
خود کریس ادامه می‌دهد.
- یکی از شخصیت‌های خیالی کتاب داستان ترسناکی که دوران کودکیم می‌خوندم و خیلی ازش می‌ترسیدم.
چشمان کریس درشت می‌شوند و ناخواسته چند قدم به سمت عقب بر می‌دارد. یک مرد قد بلند که کُت قهوه‌ای بر اندام لاغرش دارد، همراه با چند شاخه بادکنک مشکی به سمت کریس قدم برمی‌دارد. روی سرش یک پارچه‌ی تیره کشیده است که نقش چشم‌‌ها و دهانش با خون مشخص شده است.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آلیس به سرعت سرش را در فضای داخل خانه می‌چرخاند و با صدای بلند و کنترل نشده‌ای لب می‌زند.
    - من نمی‌تونم اون مرد رو ببینم، کجاست؟
    کریس که بدنش شل و بی‌رمق شده است، به سختی دست آلیس را می‌گیرد. مرد بادکنک فروش، همراه با پاهای لاغر و خشکش که همچون چوب خشک صدا می‌دهد، به آن‌ها نزدیک‌‌تر می‌شود. برای لحظه‌ای می‌ایستد. نفس کریس داخل سـ*ـینه‌اش حبس شده است. پیش از آنکه تکان بخورند، تمام بادکنک‌ها را رها می‌کند و به سمت کریس می‌دود.
    کریس به خود می‌آید. دست آلیس را محکم می‌فشارد و به سمت چپ می‌دود. پایش مقداری روی سرامیک لیز می‌خورد؛ اما آلیس به او کمک می‌کند تعادلش را حفظ کند.
    وارد قسمت بزرگی می‌شوند که چندین اتاق وجود دارد. صدای پاهای خشک مرد بادکنک فروش، از پشت سر به گوش‌های کریس می‌رسد. به سمت یک تو‌رفتگی می‌دوند که به راه‌روی جدیدی می‌رسد. پله‌ها را پایین می‌روند و از پیچ راه‌ عبور می‌کنند. کریس همچنان صدای دویدن مرد بادکنک فروش را پشت سرش می‌شنود. به درب طلایی رنگ می‌رسند. کریس باری دیگر روی سرامیک لیز راه‌رو، تعادلش را از دست می‌دهد: اما این بار روی زمین می‌افتد. پیش از آنکه فرصت حرکت داشته باشد، مرد بادکنک فروش مچ پایش را می‌گیرد. کریس به سمت عقب بر می‌گردد.
    همینطور که کریس روی زمین افتاده است، بوق تعفن و نامطلوبی به دماغش می‌رسد. مردبادکنک فروش همراه با پارچه‌ی خونی که روی صورتش کشیده است، صورتش را به کریس نزدیک‌تر می‌کند و فریاد بلندی می‌کشد.
    کریس طبق یک واکنش غیرارادی، دست‌هایش را به سمت بالا می‌آورد و چشم‌هایش را می‌بندد. آلیس به سمت عقب بر می‌گردد و دست کریس را می‌گیرد؛ سپس به او کمک می‌کند از روی زمین بلند بشود. کریس، نگاهش را به اطرافش می‌چرخاند. خبری از آن موجود خیالی دوران کودکی‌اش نیست.
    آلیس، همزمان که در راه‌رو می‌دود، خطاب به کریس می‌گوید:
    -‌ همه چیز تموم شد عزیزم، فقط یک توهم بود.
    کریس که همچنان ترس و وحشت تمام وجودش را فرا گرفته است، از کنار مجسمه‌ها و تابلو‌های نقاشی می‌گذرد و خود را به درب طلایی رنگ می‌رساند. آلیس بزاق دهانش را فرو می‌دهد و به نقش و نگار خدمتکار مصر باستان که روی درب طلایی برجسته است، خیره می‌شود.
    کریس که روی پیشانی‌اش عرق سرد نشسته است، دست حجیم و مردانه‌اش را روی درب می‌گذارد و به سمت عقب هل می‌دهد. مسیر باز می‌شود. آلیس با قدم‌های عجولش پلکان سنگی را به سمت پایین طی می‌کند. راه‌پله کاملا تاریک است و حتی روزنه نوری وجود ندارد.
    کریس نیز یک تکه سنگ بزرگ جلوی درب قرار می‌دهد که بسته نشود. به دنبال آلیس، پله‌های سنگی و فرسوده را در تیرگی مطلق به سمت پایین طی می‌کند.
    به یک اتاق دایره‌ای شکل می‌رسند که سراسر آن شمع‌های کوچکی روشن است. روی فرش کهنه و قدیمی راه می‌روند.
    کریس نگاهش را در سراسر اتاق می‌‌چرخاند. یک پنجره نیز وجود ندارد و تار‌های عنکبوت در کنج دیوار‌ها نقش بسته‌اند.
    آلیس نگاهش را به انتهای این اتاق دایره‌ای شکل می‌چرخاند که تعداد زیادی عروسک‌ دوخته شده است.
    کریس به آرامی دستش را روی تابلوی نقاشی خدمتکار خانه می‌کشد. یک زن جوان است که موهای مشکی و بلندی دارد. پوست صورتش همچون برف سفید است و چشم‌های ریز و بادامی‌اش، از او چهره‌ای مرموز ساخته است.
    کریس با صدای گرفته‌اش صحبت می‌کند
    - به نظر میرسه توی اتاق خدمتکاری باشیم که در موردش صحبت می‌کردی.
    آلیس بدون تفکر پاسخ می‌دهد.
    ‌- بله عزیزم، دفترخاطراتش رو هم از همین اتاق برداشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ابروهای مشکی رنگ کریس داخل یکدیگر فرو می‌روند و پاسخ می‌دهد.
    -‌ تو که گغتی هرگز وارد این اتاق نشدی و صبر کردی با همدیگه بگردیم!
    آلیس در میان شمع‌های کوچکی که سراسر اتاق روشن هستند، قدم می‌زند و همزمان پاسخ کریس را می‌دهد.
    - انگار جو این خونه روی تو هم اثر گذاشته عزیزم. اگه یادت باشه، من گفتم وارد این اتاق شدم و دفترخاطراتش رو برداشتم؛ ولی انقدر این اتاق ترسناک بود که تصمیم گرفتم با همدیگه بررسیش بکنیم.
    کریس دستانش را میان تار‌های کوتاه مشکی رنگ سرش فرو می‌برد و با حالت جنون‌زده، مدام تکرار می‌کند.
    - نه، نه، نه...تو این رو نگفتی. خوب یادم هست که توضیح دادی چون ترسیدی اصلا پات رو داخل این اتاق نذاشتی!
    آلیس، بی‌توجه به کریس، با قدم‌های آهسته به سمت عروسک‌ها و چرخ‌خیاطی حرکت می‌کند. تعداد زیادی عروسک‌ از جنس پارچه وجود دارند که داخلشان با پنبه پُر شده است.
    ‌آلیس، دفتر خاطرات قدیمی و فرسوده‌ی خدمتکار را باز می‌کند و زیرلب مشغول خواندن دست‌نوشته‌ی خدمتکار می‌شود. آلیس پس از لحظاتی مطالعه، به سمت چهره‌ی سردرگم و گیج کریس می‌چرخد. سکوت اتاق را می‌شکند و اطلاعات را به کریس نیز منتقل می‌کند.
    - این‌جا نوشته که به ساخت عروسک خیلی علاقه‌مند بوده و تموم ساعات بی‌کاریش رو به ساخت عروسک اختصاص می‌داده. یک روز خانواده‌ی اشرافی بهش درخواست عجیبی دادن که برای همیشه، از ساخت عروسک متنفر شده.
    آلیس پس از مکث کوتاهی، صورت وحشت‌‌زدی کریس را کندو‌کاو می‌کند؛ سپس هیجان‌زده ادامه می‌دهد.
    - خدمتکار رو مجبور به ساخت یک عروسک مونث کردن تا روح دخترشون رو که در روز عروسی مُر‌ده، بهش منتقل کنن...خیلی وحشتناکه.
    خود آلیس ادامه می‌دهد.
    - توضیح داده که اصلا مایل به ساخت همچین عروسکی نبوده؛ ولی اگه تبعیت نمی‌کرده، عواقب خیلی بدتری براش به دنبال داشته.
    کریس به سرعت دست خود را بالا می‌آورد و همینطور که نور ملایم شمع مستقیم روی صورتش افتاده است، با قاطعیت صحبت می‌کند.
    -‌ آلیس کافیه، دیگه دوست ندارم در مورد افرادی که در قدیم این‌جا زندگی می‌کردن، هیچ اطلاعاتی داشته باشم. فقط باید تیلور رو پیدا کنیم و سریع بزنیم به چاک.
    آلیس سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و بدون هیچ صحبت دیگری، دفترخاطرات را می‌بندد. کریس با اشاره به تنها درب چوبی داخل اتاق، خطاب به آلیس می‌گوید:
    - اون‌جا رو گشتی؟
    آلیس سرش را به سمت درب می‌چرخاند، بلافاصله پاسخ می‌دهد.
    ‌- نه عزیزم.
    کریس بزاق دهانش را با گلویی خشک فرو می‌دهد و در ادامه می‌گوید:
    - پس من میرم یک نگاه بهش بندازم.
    بدون آنکه منتظر پاسخی از جانب آلیس باشد، قدم‌های آهسته‌ای به سمت درب چوبی بر می‌دارد. قطرات عرق روی پیشانی‌ صاف او به سمت پایین سُر می‌خورند. با هر قدمی که برمی‌دارد، ضربان قلبش تند‌تر می‌شود. آلیس نگاهش را می‌چرخاند و به تابلوی بزرگ نقاشی خدمتکار خیره می‌شود.
    کریس، باری دیگر بزاق دهانش را فرو می‌دهد و دستش را روی دستگیره می‌گذارد. خیلی آرام و آهسته دستگیره‌ را به سمت پایین می‌فشارد. صدای چکه کردن آب به گوش می‌رسد. درب را کاملا باز می‌کند. چشم‌هایش درشت می‌شوند و تند‌‌تر از حد معمول نفس می‌کشد. فقط یک حمام است و مورد عجیبی مشاهده نمی‌شود.
    پس از چند لحطه، صدای هیجان‌زده‌ی آلیس، از پشت سر به گوش‌هایش می‌رسد.
    - عزیزم، این‌جا رو نگاه کن!
    کریس به سمت عقب برمی‌گردد و با آلیس مواجه می‌شود که تابلوی نقاشی خدمتکار را در دست دارد. پشت تابلو یک سوراخ بسیار بزرگ و عمیق وجود دارد. خود آلیس که جلوی حفره ایستاده، با ترسی از اعماق وجود صحبت می‌کند.
    ‌- به نظرم این راه مخفی می‌تونه ما رو به تیلور برسونه!
    کریس بدون آنکه صحبت کند، عمیقا به تیرگی داخل حفره‌ی روی دیوار خیره می‌شود. هیچ روزنه‌ی نوری داخلش وجود ندارد و مشخص نیست به کجا ختم می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    در همین لحظه، دست‌های سیاه و کبودی از تیرگی داخل حفره بیرون می‌آیند و به سرعت صورت آلیس را از پشت‌ سر می‌گیرند. آن دختر جیغ بلندی می‌کشد و پیش از آنکه تکان بخورد، به داخل حفره کشیده می‌شود.
    ***

    آنتوان صدای فریادهای کریس را از طبقه‌ی همکف می‌شنود. مدام اسم عشق خود را با وحشت درون صدایش، تکرار می‌کند. آنتوان به خود می‌آید و به سرعت پله‌های چوبی عمارت را به سمت پایین طی می‌کند. هر قدمی که بر می‌دارد، صدای کریس واضح‌تر می‌شود.
    آنتوان به قدم‌هایش سرعت می‌بخشد و پله‌های طبقه‌ی دوم را نیز به سمت پایین طی می‌کند. به محض آنکه خودش را به همکف می‌رساند، با درب کاملا باز عمارت مواجه می‌‌شود. همه‌چیز برایش محیا است که این عمارت عجیب و وحشتناک را ترک کند؛ اما از طرف دیگر عشق و دوستانش به او احتیاج دارند. به طور ناگهانی صدای مادرش را می‌شنود که منبع مشخصی ندارد.
    - برو پسرم. از خونه خارج شو و یکم با دوست‌هات فوتبال بازی کن. چر همه‌اش داخل خونه نشستی.
    آنتوان که تصویر مادرش را نمی‌بیند، دستانش را کنار گیج‌گاه‌های خود قرار می‌دهد و محکم می‌فشارد. بدون آنکه وسوسه بشود عمارت را برای همیشه ترک کند، به مسیر ادامه می‌دهد. صدای کریس از سمت چپ می‌آید. آنتوان با عجله می‌دود و خود را به راه‌روی تنگ و تاریک همکف می‌رساند. از کنار مجسمه‌های سنگی و تابلوی افراد اشرافی عبور می‌کند و خود را به درب طلایی رنگ نیمه‌باز می‌رساند. آنتوان، چند ثانیه به طرح برجسته‌ی بـرده‌ی زمان فرعون نگاه می‌کند که روی درب طلایی نقش بسته است. برای او طرح بسیار آشنایی به نطر می‌رسد و یقین دارد که آن را قبلا دیده است. وارد زیرزمین قدیمی و فرسوده می‌شود. بدون اتلاف وقت، پلکان سنگی را پایین می‌رود و همزمان تار‌های عنکبوت را از سرراهش کنار می‌زند.
    به اتاق قدیمی خدمتکار عمارت می‌رسد، دیگر صدای کریس به گوش نمی‌رسد. کمی به اطراف خود نگاه می‌کند. تعداد زیادی عروسک‌های پارچه‌‌ای به چشم‌هایش می‌خورد. بزاق دهانش را فرو می‌دهد و داخل حمام را وارسی می‌کند. به سمت عقب برمی‌گردد و نگاهش به سوراخ روی دیوار می‌افتد. با قدم‌های آهسته به سمت سوراخ حرکت می‌کند. تابلوی نقاشی خدمتکار، همچنان روی زمین است. کمی چشم‌هایش را ریز می‌کند و با دقت بیشتر به داخل سوراخ دیوار چشم می‌دوزد.
    به نظر خیلی طویل می‌آید و چند شمع کوچک نیز، کمی به آن‌جا روشنایی بخشیده‌اند. آنتوان به سمت حفره‌ی تنگ و تاریک دیوار نزدیک می‌شود. حدس می‌زند که صدای کریس از داخل این حفره به گوش‌هایش می‌رسد. آنتوان نیز وارد حفره می‌شود و سـ*ـینه‌خیز حرکت می‌کند. روشنایی اندکی داخل حفره وجود دارد و تقریبا هیچ چیزی را نمی‌بیند. شمع‌ها نور زیادی از خود ساطع نمی‌کنند.
    آنتوان، با سرعت بیشتری سـ*ـینه خیز می‌رود. در همین لحظه، از روبه‌رو یک توپ قرمز کوچک به سمت آنتوان حرکت می‌کند. آنتوان فقط لحظه‌ای به توپ نگاه می‌کند؛ بلافاصله وحشت زده نگاهش را بالا می‌آورد و به رو به رویش خیره می‌شود. داخل حفره، چندان روشنایی وجود ندارد؛ اما آنتوان صورت یک دلقک را چند متر جلو‌تر می‌بیند که سـ*ـینه خیز به سمتش حرکت می‌کند. آنتوان بدون معطلی به سمت عقب بر می‌گردد. پیش از آنکه دلقک به او برسد، مسیری را که در حفره‌ طی کرده است، بر می‌گردد. با سرعت بیشتری به سمت انتهای حفره حرکت می‌کند که روشنایی فضای اتاق مشخص است. صدای خنده‌های شیطانی دلقک را از پشت سرش می‌شنود. حتی جرعت ندارد که به پشت سرش نگاه کند، فقط مسیر را به سرعت باز می‌گردد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    زمانی که به انتهای حفره می‌رسد، صدای آلیس را از داخل اتاق می‌شنود.
    - عزیزم این‌جا رو نگاه کن، یک سوراخ توی دیوار پیدا کردم.
    چشم‌های آنتوان از تعجب درشت می‌شوند. کریس از داخل حمام بیرون می‌آید و به داخل حفره نگاه می‌کند. آلیس، مجددا حرف می‌زند.
    - به نظرم این حفره می‌تونه ما رو به تیلور برسونه!
    کریس پاسخ نمی‌دهد. به حفره نزدیک‌تر می‌شود و با دقت بیشتری به تیرگی داخلش نگاه می‌کند. آنتوان و آلیس در چشمان یکدیگر زل می‌زنند؛ اما به دلیل تیرگی داخل حفره، کریس متوجه نیست به دوستش نگاه می‌کند.
    آنتوان دستانش را از داخل حفره بیرون می‌آورد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - منم، آنتوان!
    آلیس بالا‌تنه‌اش را به داخل حفره پرتاب می‌کند و در همین لحظه، کریس دستش را بالا می‌آورد و فریاد می‌کشد.
    - نه... آلیس.
    صدای فریاد‌های کریس، برای چند ثانیه متوالی ادامه دارد. درنهایت، آنتوان از داخل حفره بیرون می‌آید و با لحن بلندی می‌گوید:
    - هرچیزی که می‌بینید فقط توهمه. فقط من این‌جا هستم بچه‌ها!
    پس از چند ثانیه، صدای جیغ و فریاد آن زوج قطع می‌شود. همراه با سـ*ـینه‌هایی که به سرعت بالا پایین می‌روند و در اقتضای نفسی تقلا می‌کنند، به یکدیگر خیره می‌شوند.
    آنتوان، بزاق دهانش را فرو می‌دهد و همینطور که به شدت گیج شده است، خطاب به دوستانش می‌گوید:
    - این عمارت داره ما رو بازی میده. حدس می‌زنم که خودمون داریم خودمون رو می‌ترسونیم!
    موهای طلایی رنگش را به پشت سرش هدایت می‌کند و خطاب به دوستانش می‌گوید:
    - هر موقع که یک موجود ترسناک دیدیم، درواقعیت فقط با همدیگه مواجه شدیم؛ ولی خودمون متوجه‌اش نبودیم. به همین خاطر هم تیلور رو گم کردیم. در حقیقت ما اون رو به شکل یکی از موجودات ترسناک این عمارت دیدیم و ازش فرار کردیم، درحالی که تموم مدت تیلور بوده و سعی می‌کرده این موضوع رو به ما بفهمونه!
    کریس ابروهایش را در هم می‌کشد و با تکان دادن سرش مخالفت می‌کند.
    - این امکان نداره...من...من خودم با چشم‌هام دیدم که یک جفت دست کبود کثیف دور صورت آلیس گره خورد و اون رو به داخل کشید!
    آلیس هم بدون معطلی حرف کریس را تایید می‌کند.
    - درسته. اون دست من رو داخل حفره کشید!
    آنتوان سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و مصمم ادامه می‌دهد.
    - شما دو نفر فقط دست من رو نگاه کردین. آلیس هم خودش بود که داخل حفره پرید. تموم مدت خودمون بودیم که مثل احمق ها داشتیم همدیگه رو می‌ترسونیدم، بدون اینکه خبر داشته باشیم. احتمالا گاهی اوقات برای شما هم داخل عمارت پیش اومده که یک توهم خیلی واقعی از گذشته ببنین و یک دفعه خودتون رو توی نقطه‌ی دیگه‌ای از عمارت پیدا کنین!
    آلیس به نقطه‌ای خیره می‌شود و متفکرانه ادامه می‌دهد.
    - آره درسته. توی این لحظات ما هوشیاری خودمون رو از دست می‌دیم و فقط برای خودمون قدم می‌زنیم. توی این دقایق بوده که با همدیگه مواجه می‌شدیم و همدیگه رو به شکل‌های مختلف می‌دیدیم.
    آنتوان، با هیجان بیشتری صحبت می‌کند.
    - من واقعا نمی‌دونم همچنان همه‌ی این‌ها فقط جزوی از بازی هستش یا دقیقا وسط یک عمارت تسخیر شده قرار گرفتیم؛ ولی این رو می‌دونم که اگه تمام لحظات کنار هم باشیم، دیگه موجود ترسناکی رو نمی‌بینیم و توهمِ گذشته رو نمی‌زنیم!
    کریس به سرعت پاسخ می‌دهد.
    - این موضوع زمانی کار می‌کرد که هر چهار نفر ما پیش هم بودیم. هر لحظه ممکنه تیلور رو به شکل یکی از اون موجودات ببینیم!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان، موهای بلند و طلایی رنگش را به پشت سرش هدایت می‌کند و مصمم حرف می‌زند.
    - اگه از همدیگه جدا بشیم، این امکان وجود داره که همدیگه رو به شکل‌های مختلف ببینیم. پس بهترین راه این هست که مدام کنار همدیگه بمونیم تا ذهنمون نتونه فریبون بده.
    آلیس با چشمانی که به نشانه‌ی تمرکز ریز شده‌اند، چند قدم بر می‌دارد و خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - یک لحظه صبر کن. اگه تئوری تو درست باشه، پس اون مردی که زیر زمین لمسش کردی هم توجیه میشه. اون هم فقط یک آدم معمولی بوده که تو به شکل عجیبی دیدیش.
    آنتوان سرش را به نشانه‌‌ی موافقت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - دقیقا درسته. یک مرد معمولی بوده که نیاز به کمک داره. اون‌جا آدم‌های زیادی بودن؛ ولی من فقط یکی از اون‌ها رو تونستم لمس کنم.
    کریس با پوسخندی پاسخ می‌دهد.
    - بچه‌ها، شما از کجا مطمئن هستین که این یه بازی هست. اگه تصویرایی که می‌بینیم هیچ ربطی به اون میکروچیپ نداشته باشه، اون وقت چه نقشه‌ای دارین؟
    آنتوان نفس عمیقی می‌کشد و در جواب می‌گوید:
    - اگه نامزد خودت هم گمشده بود، انقدر خونسرد رفتار می‌کردی؟ راه دیگه‌ای نداریم. باید فکر کنیم این یک بازیه.
    کریس پاسخ نمی‌دهد. آلیس مداخله می‌کند.
    - بچه‌ها، لطفا تمومش کنید. باید هرچی سریع‌تر تموم عمارت رو بگردیم تا تیلور رو پیدا کنیم. نزدیک سه ساعت تا پایان بازی مونده، اون موقعه همه چیز مشخص می‌شه.
    به محض آنکه آنتوان می‌خواهد پاسخ بدهد، تمام چراغ‌‌های داخل عمارت، به طور همزمان خاموش می‌شوند.
    درحالی که آن‌ها، حتی همدیگر را نمی‌بینند، کریس دستانش را به یکدیگر می‌کوبد و با اعتراض می‌گوید:
    - عالی شد. کسی نقشه‌ی دوم داره؟
    آنتوان چراغ قهوه‌ی خود را روشن می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - به نقشه‌ی دوم نیاز نداریم. پشت سر من حرکت کنید.
    بدون آنکه گفتگوی دیگری بین آن‌ها رد و بدل بشود، آنتوان جلوتر از همه قدم بر می‌دارد. نور چراغ‌ قوه‌اش را مدام به جهات مختلف تکان می‌دهد و مقدار اندکی از تاریکی مطلق را می‌شکافد.

    از اتاق خواب خارج می‌شوند و داخل راه‌روی باریک و طویل حرکت می‌کنند. به راه‌پله می‌رسند که به طبقه‌ی همکف راه پیدا می‌کند. آنتوان چراغ قوه‌اش را بالا می‌آورد و به روبه‌روی خود می‌دوزد. راه‌رو بسیار طویل است و اتاق‌های زیادی برای گشتن وجود دارند. آنتوان که روی پیشانی‌اش عرق سرد نشسته است، به سختی بزاق دهانش را فرو می‌دهد. به مسیر مستقیم خودشان ادامه می‌دهند. از داخل اتاق سمت راستشان، صدای خنده‌های بلند و شیطانی دلقک، باری دیگرروان آنتوان را به بازی می‌گیر‌د.
    . صدای خنده قطع می‌شود. آلیس که قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش به سرعت بالا و پایین می‌شود و پاهایش به زمین چسبیده‌اند، به سختی صحبت می‌کند.
    - لعنتی، خیلی صداش واقعی بود.
    آنتوان به سرعت واکنش نشان می‌دهد.
    - دلقک فوبیا من هستش، یعنی فقط باید برای من این صدا ساخته بشه‌!
    کریس پاسخ می‌دهد.
    - بحث میکروچیپ و فوبیا رو فراموش کن. این عمارت حالت عادی نداره!
    آنتوان بدون آنکه پاسخ بدهد، به سمت درب چوبی اتاقی حرکت می‌کند که صدای دلقک از داخلش به گوش رسید.
    آنتوان، دستش را همراه با لرزش آشکاری که دارد، به سمت دستگیره‌ی فلزی اتاق دراز می‌کند و بسیار آرام به سمت پایین می‌فشارد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان درب را باز می‌کند و نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق به گردش در می‌آورد. همانند دیگر اتاق‌های عمارت، یک تختخواب بزرگ و وسایل گران و اشرافی زیادی به چشم می‌خورد. در میان اتاق، یک چادر بزرگ قرمز و سفید رنگ سیرک وجود دارد که توجه‌ی هر سه نفر آن‌ها را جلب می‌کند.
    آنتوان، همراه با لرز صدایش صحبت می‌کند.
    - شما هم اون چادر سیرک رو می‌بینید؟
    آلیس، بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - آره، درست وسط اتاقه.
    در کمال تعجب، کریس پاسخ دیگری دارد.
    - نه بچه‌ها، من هیچ چادر سیرکی وسط اتاق نمی‌بینم!
    آنتوان، به سمت کریس بر می‌گردد و کوتاه می‌گوید:
    - این چطور ممکنه.
    خود آنتوان، به سرعت خطاب به آلیس می‌گوید:
    - قبل از امشب، تو هم از دلقک‌ها ترس شدید داشتی؟
    آلیس همزمان که سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد، وارد اتاق می‌شود و در پاسخ می‌گوید:
    - از بچگی عاشقشون بودم.
    کریس با لحن بلندی می‌گوید:
    - آلیس، برگرد عقب.
    آلیس به پیش‌روی ادامه می‌دهد و خودش را به چادر سیرک وسط اتاق می‌رساند. همراه با دستی که کمی لرزش دارد، چادر سیرک را عقب می‌زند. با لحن بلندی خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - نور چراغ رو یکم به سمت من بچرخون، هیچ چیز نمی‌بینم.
    آنتوان، بدون معطلی نور چراغ قوه را به سمت داخل چادر می‌چرخاند. آلیس با دقت داخل چادر را می‌بیند. فقط تعدادی کتاب بچه‌گانه و اسباب‌بازی وجود دارد.
    آلیس به سرعت از روی زمین بلند می‌شود و به سمت دوستانش بر می‌گردد؛ بلافاصله خشکش می‌زند. یک زن قد بلند و به شدت لاغر که به غیر از دستان بلند و کبودش، خود را با پارچه‌ی بلند و سیاهی پوشانده، پشت سرشان ایستاده است.
    آلیس بزاق دهانش را فرو می‌دهد و با صدایی که از انتهای گلویش می‌آید، با ناله می‌گوید:
    - بچه‌ها...پشت سرتون!
    درب چوبی اتاق به سرعت بسته می‌شود و آلیس داخل اتاق زندانی می‌شود. با نهایت سرعت به سمت درب می‌دود؛ اما یک دست از داخل چادر بیرون می‌آید و مچ پای آلیس را می‌گیرد. آلیس سرش را به سمت عقب می‌چرخاند؛ ولی هیچ نوری وجود ندارد که متوجه بشود چه کسی مچ پای او را گرفته است. ناخن‌هایش روی زمین کشیده می‌شوند. کریس و آنتوان که پشت درب ایستاده‌اند، با تمام قدرتشان به درب چوبی ضربه می‌زنند.
    کریس کمی دورخیز می‌کند؛ سپس با نهایت سرعت می‌دود و با پایش به درب چوبی می‌کوبد. سرانجام درب باز می‌شود. کریس و آنتوان وارد می‌شوند و با صدای بلندی نام آلیس را صدا می‌زنند. هیچ پاسخی از جانب آلیس دریافت نمی‌کنند.
    درحالی که همچنان تمام عمارت در تیرگی مطلق غوطه‌ور است، آنتوان چراغ قوه‌اش را می‌چرخاند و تمام اتاق را می‌گردد. آنتوان به وسط اتاق خیره می‌شود و با لحن آرام و وحشت زده‌ای می‌گوید:
    - همراه با آلیس، چادر سیرک هم غیب شده!
    کریس دستانش را داخل موهایش فرو می‌برد و نا امیدانه فریا‌د می‌کشد:
    - آلیس، کجا غیبت زد؟
    هم‌اکنون، به غیر از تیلور، آلیس نیز به طرز مرموزی ناپدید شده است. کار کریس و آنتوان، دوچندان سخت می‌شود؛ زیرا از الان به بعد، باید به دنبال دو نفر بگردند...

    پایان فصل
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل دوم : حقیقت چیست!

    آسمان همچنان تاریک است و ستارگان از هر شب دیگری، بیشتر می‌درخشند. سونیا با قدم‌های‌ آهسته پلکان سنگی جلوی ساختمان را بالا می‌رود و خودش را به درب بزرگ عمارت می‌رساند.
    کلید را داخل درب فرو می‌کند و به آرامی می‌چرخاند. درب عمارت باز می‌شود. با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و با خوش‌رویی اسم شرکت‌کنندگان را صدا می‌زند.
    - آلیس، کریس؟ بازی به درخواست خوتون در اواسطش تموم شد. درسته که پول اندکی از ما دریافت می‌کنید؛ ولی امیدوارم تجربه‌ خوبی رو پشت سر گذاشته باشین.
    سونیا نزدیک راه‌پله‌ی چوبی همکف می‌شود و با لحن بلند‌تری صحبت می‌کند.
    - بچه‌ها صدای من رو می‌شنوین؟‌ ‌بهتون گفتم که آماده باشید من اومدم معطل نشیم.
    هیچ پاسخی از طبقه‌ی همکف به سونیا نمی‌رسد. آن زن جوانِ قد بلند، به آرامی پله‌‌های چوبی را بالا می‌رود و خودش را به طبقه‌ی‌ دوم می‌رساند.
    چراغ‌ها مدام روشن و خاموش می‌شوند و خوف عجیبی بر محوطه حاکم است.
    با قدم‌های آهسته داخل راه‌رو حرکت می‌کند و از کنار نقاشی افراد اشرافی می‌گذرد. سونیا باری دیگر در سکوت وهم‌آلود عمارت لب می‌زند.
    - بچه‌ها اگه صدای من رو می‌شنوین، الان وقت مسخره بازی نیست. زود باشاید خودتون رو نشون بدین.
    سونیا که جلوی یک ‌راه‌روی تنگ و تاریک ایستاده است، به وسیله‌ی میکروفونی که دم دهانش دارد، با همکاران خود صحبت می‌کند.
    - سارا، دوربین‌ها رو چک کن ببین کجا هستن.
    سونیا که بدون تحرک ایستاده است، فقط پس از چند ثانیه پاسخش را دریافت می‌کند.
    - پشت سرت سونیا...برگرد.
    به محض آنکه سونیا می‌خواهد به سمت عقب برگردد، آنتوان از پشت سر او را می‌گیرد. کریس از روبه‌رو به سونیا نزدیک می‌شود. همراه با خشم و عصبانیتی که از چهره‌ی کریس منعکس می‌شود، صورت سونیا را درون دستش می‌گیرد و با فریاد می‌گوید:
    - لعنت بهتون، آلیس و تیلور کجا هستن؟
    سونیا که صورتش درون دست کریس مچاله شده است، به سختی صحبت می‌کند.
    - منظورت چیه؟
    کریس صورت خود را به سونیا نزدیک‌تر می‌کند و با لحن بلندتری حرف می‌زند.
    - خودت می‌دونی منطورم چیه. آلیس و تیلور رو کجا قایم کردین؟
    سونیا سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - ما کسی رو قایم نمی‌کنیم، لطفا صورتم رو ول کن.
    آنتوان که از پشت سونیا را محکم گرفته است، خطاب به کریس می‌گوید:
    - صورتش رو ول کن ببینیم چی می‌گـه.
    کریس، صورت سونیا را رها می‌کند و باری دیگر فریاد می‌کشد.
    -‌ تیلور و آلیس جلوی چشم‌هامون غیب شدن. هیچ نشونه‌ای ازشون پیدا نمی‌کنیم.
    سونیا که به سختی نفس‌نفس می‌زند، پاسخ می‌دهد.
    - این عمارت خیلی بزرگه. حتما یه جایی رفتن که تا به حال شما نرفتین.
    آنتوان که همچنان پشت سونیا است، بدون معطلی می‌پرسد.
    - پس چرا هنوز برنگشتن. تیلور بیشتر از دو ساعته که گم شده!
    کریس باری دیگر به صورت سونیا نزدیک می‌شود و خطاب به او می‌گوید:
    - به همکارات بگو تموم عمارت رو چک کنن. همه‌جای این عمارت دوربین هست، درسته؟
    سونیا سرش را تکان می‌دهد و لب می‌زند.
    - البته که هست.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پیش از هر شخص دیگری، خود سونیا صحبت می‌کند.
    - آخرین بار که من دوربین‌ها رو بررسی کردم، شما در یکی از اتاق‌ها رو شکستین و واردش شدین. اون‌جا آلیس وایستاده بود و مستقیم به شما نگاه می‌کرد. کریس به سمتش دوید و بغلش کرد!
    کریس دور خودش می‌چرخد و با خشم و عصبانیت پاسخ می‌دهد.
    - مزخرفه، ما در رو شکستیم، ولی هیچکس داخلش نبود. الان هم آلیس همراه ما نیست، مشکل بینایی که نداری؟
    سونیا، همچنان خونسردانه صحبت می‌کند.
    - ببین، من نمی‌دونم آلیس چه طوری غیب شده؛ ولی حرفی که زدم، قابل اثبات هست، فیلم‌ها رو می‌تونیم چک کنیم تا همه چیز مشخص بشه.
    آنتوان از پشت سرش پاسخ می‌دهد.
    - پس معطل چی هستی، بگو فیلم‌ها رو بفرستن‌!
    سونیا کمی تقلا می‌کند و همزمان می‌گوید:
    - اول دست‌هام رو ول کن.
    آنتوان او را رها می‌کند. سونیا نفس عمیقی می‌کشد و موهای بلند مشکی‌اش را صاف می‌کند. ‌در ادامه، توسط میکروفن حرف می‌زند.
    - آره، حالم خوبه. پسر‌ها زده به سرشون. لطفا فیلم‌های ضبط شده‌ی چند دقیقه پیشِ اتاق سیزده رو بفرست. ممنون.
    کریس و آنتوان بزاق دهانش را فرو می‌دهند و به یکدیگر نگاه می‌کنند. زمان اندکی می‌گذرد که فیلم‌های ضبط شده، به موبایل همراه سونیا فرستاده می‌شود. آن زن دورگه‌ی آمریکایی- کره‌ای، موبایل همراه خود را از داخل جیب کُت زنانه‌اش بیرون می‌‌آورد. کریس و آنتوان به سونیا نزدیک‌تر می‌شوند و نگاهشان را به صفحه‌ی موبایل می‌دوزند. سونیا فیلم را روی همان قسمت مد‌نظر می‌رساند. آنتوان و کریس درب چوبی اتاق را می‌شکنند و وارد می‌شوند. آلیس بدون تحرک ایستاده و به آن دو خیره شده است. کریس به سمت آلیس می‌دود و او را در آغـ*ـوش می‌کشد.
    کریس که از هرلحظه‌ی دیگر زندگی‌اش سردرگم‌تر است، به سختی لب می‌زند.
    - این امکان نداره...امکان نداره هر دوتای ما اشتباه بگیم.
    سونیا، کمی کُت خود را صاف می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - ذهن اشتباه می‌کنه کریس، این بازی ساخته شده تا ما اشتباه بکنیم؛ ولی همه چیز تحت‌کنترل ما هستش.
    کریس کنجکاوانه می‌گوید:
    - بعدش چی‌ می‌شه، چرا فیلم‌های بیشتری نفرستاد.
    سونیا به سمت اتاق سیزده قدم بر می‌دارد و همزمان پاسخ می‌دهد.
    - متاسفانه برق رفت و ما نتونستیم فیلم‌ بیشتری ضبط کنیم.
    آنتوان زیر لب می‌گوید:
    - این‌جا هم برق رفت، اون هم حتما توهم بوده؟
    سونیا خودش را به درب اتاق سیزده می‌رساند و نگاهی به داخلش می‌اندازد. همه چیز مرتب به نطر می‌رسد. خبری از آن چادر سیرک هم نیست.
    آنتوان با قدم‌های آهسته خودش را به سونیا می‌رسد و مصمم می‌گوید:
    - ببین، من فقط دنبال نامزدم هستم. بیشتر از دو ساعت هست که گم شده و هیچ نشونه‌ای هم ازش نیست.
    سونیا به سرعت پاسخ می‌دهد.
    - خیلی خب، لطفا آروم باشید و یک نفس عمیق بکشید. الان می‌گم دوربین تموم عمارت رو بررسی کنن. به هرحال این بازی هست و ممکنه اتفاق‌های دور از انتظار هم رخ بده.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سونیا دستش را روی میکروفون خود می‌گذارد و باری دیگر صحبت می‌کند.
    - سارا، عزیزم لطفا تموم دوربین‌ها داخل عمارت رو چک کن و دنبال دو تا دختر بگرد.
    کریس به سونیا نزدیک می‌شود و مچ ظریف او را محکم می‌گیرد؛ سپس خطاب به او لب می‌زند.
    - تا وقتی که نامزدامون برنگردن، اجازه نداری از کنار ما تکون بخوری. متاسفم، ولی شما واقعا مشکوک هستید.
    سونیا، با لحن جدی و مصمم خود می‌گوید:
    - آقای محترم، من همین‌جا وایستادم، لطفا دستم رو ول کن.
    کریس سرش را به نشانه‌‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با لحن آرامی لب می‌زند.
    - تا وقتی که آلیس برنگرده، محاله تو رو ول کنم.
    آنتوان پس از کریس صحبت می‌کند.
    - اگر شما چیزی برای پنهون کردن ندارید، پس نیاز نیست که نگران هم باشید. به قول خودت، تیلور و آلیس باید پیدا بشن.
    سونیا، صدایش را کمی بالا می‌برد و در پاسخ می‌گوید:
    -‌ قبل از این که بازی شروع بشه، شما یک قرارداد امضا کردین که با عقل خودتون وارد بازی شدین و تموم مسئولیت‌ها به به عهده‌ی خودتون هست. ممکنه اون دو نفر از ترس بیهوش شده باشن، یا هر اتفاق دیگه‌ای رخ داده باشه. متاسفم، ولی این دیگه به ما مربوط نمیشه.
    آنتوان با نیشخند تلخی پاسخ می‌دهد.
    - نه عزیزم، به همین راحتی ها هم نیست. ما می‌تونیم اثبات کنیم شما به ما آسیب رسوندین.
    پیش از آنکه سونیا پاسخ بدهد، سارا دم گوش او صحبت می‌کند.
    ‌- داخل اتاق بیست و سه، طبقه سوم هستن. هر دوتاشون کنار همدیگه نشستن و به نظر خیلی هم شاد میان.
    سونیا نفس عمیقی می‌کشد و لبخندی می‌زند.
    - ممنونم عزیزم.
    به سمت کریس بر می‌گردد و خطاب به او می‌گوید:
    - لطفا دستم رو ول کن، داری بهم آسیب می‌رسونی. ما اون‌ها رو پیدا کردیم.
    کریس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - نه، اول باید ببینمش. من بهت اعتماد ندارم.
    سونیا سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد و با عجله می‌گوید:
    - پس معطل چی هستین؟ دنبالم بیاین. داخل اتاق بیست و سوم نشستن.
    سونیا همراه با قد بلند و اندام کشیده‌ای که دارد، قدم بر می‌دارد و خودش را به پلکان می‌رساند. پله‌های چوبی را به سرعت ‌بالا می‌روند و با گام‌های بلند حرکت می‌کنند.
    فرش مخمل قرمز رنگی روی کف طبقه‌ی سوم انداخته‌اند و همانند بسیاری از قسمت‌‌های دیگر عمارت، از موزایک‌های سیاه و سفید استفاده شده است.
    مجسمه‌های سنگی بزرگ را پشت سر می‌گذارند و خودشان را به اواخر راه‌روی طبقه‌ی دوم می‌رسانند.
    آنتوان با اعتراض می‌گوید:
    - تو گفتی داخل اتاق بیست و سوم هستن!

    سونیا خودش را به اتاق بیست و دوم نزدیک می‌کند و کوتاه می‌گوید:
    - اشتباه شنیدی، من اتاق بیست و دوم رو گفتم.
    آنتوان خطاب به کریس می‌گوید:
    - تو کدوم رو شنیدی؟
    کریس پاسخ می‌دهد.
    - یادم نیست...انگار هر دوتاش رو شنیدم!
    سونیا دسته کلید را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و داخل درب می‌چرخاند، همزمان با لحن بلندی می‌گوید:
    - این اتاق همیشه قفل هستش. احتمالا از یک راه فرعی، کانال یا شومینه، خودشون رو به داخل رسوندن.
    سونیا درب را باز می‌کند و با لحن ملامی می‌گوید:
    - بفرمایید، خانم‌های زیبا همین‌جا نشستن.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا