- هنوز یک جا رو نگشتیم.
ابروهای کریس داخل یکدیگر فرو میروند و کوتاه پاسخ میدهد.
- کجا؟
آلیس موهای بلوندش را به پشت گوش خود هدایت میکند و بیمعطلی لب میزند.
- در طلایی رنگ که یک خدمتکار مصری روش برجسته بود.
کریس که دودل به نظر میرسد، سرش را تکان میدهد و خطاب به آلیس میگوید:
- اونجا خیلی تنگ و تاریک بود، مطئمن هستی که میخوای بریم؟
آلیس بدون آنکه صحبت کند، سرش را به نشانهی مثبت تکان میدهد. پس از چند لحظه، دست کریس را میگیرد و به وسیلهی صدای گرفتهاش لب میزند.
- لطفا، به خاطر من انجامش بده.
کریس که به آلیس خیره شده است، دست عشق خود را میفشارد و با سرش تایید میکند.
وسط هال عمارت، به دور خود میچرخد و سردرگم میگوید:
- وقتی من داشتم سمت راست رو میگشتم، اون در رو ندیدم. باید سمت چپ باشه.
آلیس سرش را به نشانهی مثبت تکان میدهد و همراه با صدایی که از ترس میلرزد، پاسخ میدهد.
- درسته. من اون در رو دیدم؛ ولی واقعا ترسیدم و ترجیح دادم با همدیگه بریم داخلش.
کریس، پیشانی برآمده آلیس را میبوسد و با لحن آرامی لب میزند.
- کار خوبی کردی.
آلیس، با لحن قبلیاش ادامه میدهد.
- وقتی کنارت هستم احساس امنیت میکنم. بدون تو نمیتونم ادامه بدم.
کریس هیچ واکنشی نشان نمیدهد. بیتحرک ایستاده و نگاهش به سمت درب ورودی و بزرگ عمارت است. ابروهای طلایی رنگ آلیس داخل یکدیگر فرو میروند و همزمان که صحبت میکند، به سمت عقب بر میگردد.
- به چی نگاه میکنی عزیزم؟
کریس همراه با لحن وحشتزدهاش پاسخ میدهد.
- تو هم میتونی اون رو ببنی؟
آلیس با دقت بیشتری به روبهرویش نگاه میکند؛ اما هیچ مورد خاصی را نمیبیند. دست کریس را محکم میفشارد و به سختی صحبت میکند.
- نه، کی اون جا هستش؟
کریس، بزاق دهانش را فرو میدهد و با صدای گرفتهاش پاسخ میدهد.
- مرد بادکنک فروش.
خود کریس ادامه میدهد.
- یکی از شخصیتهای خیالی کتاب داستان ترسناکی که دوران کودکیم میخوندم و خیلی ازش میترسیدم.
چشمان کریس درشت میشوند و ناخواسته چند قدم به سمت عقب بر میدارد. یک مرد قد بلند که کُت قهوهای بر اندام لاغرش دارد، همراه با چند شاخه بادکنک مشکی به سمت کریس قدم برمیدارد. روی سرش یک پارچهی تیره کشیده است که نقش چشمها و دهانش با خون مشخص شده است.
ابروهای کریس داخل یکدیگر فرو میروند و کوتاه پاسخ میدهد.
- کجا؟
آلیس موهای بلوندش را به پشت گوش خود هدایت میکند و بیمعطلی لب میزند.
- در طلایی رنگ که یک خدمتکار مصری روش برجسته بود.
کریس که دودل به نظر میرسد، سرش را تکان میدهد و خطاب به آلیس میگوید:
- اونجا خیلی تنگ و تاریک بود، مطئمن هستی که میخوای بریم؟
آلیس بدون آنکه صحبت کند، سرش را به نشانهی مثبت تکان میدهد. پس از چند لحظه، دست کریس را میگیرد و به وسیلهی صدای گرفتهاش لب میزند.
- لطفا، به خاطر من انجامش بده.
کریس که به آلیس خیره شده است، دست عشق خود را میفشارد و با سرش تایید میکند.
وسط هال عمارت، به دور خود میچرخد و سردرگم میگوید:
- وقتی من داشتم سمت راست رو میگشتم، اون در رو ندیدم. باید سمت چپ باشه.
آلیس سرش را به نشانهی مثبت تکان میدهد و همراه با صدایی که از ترس میلرزد، پاسخ میدهد.
- درسته. من اون در رو دیدم؛ ولی واقعا ترسیدم و ترجیح دادم با همدیگه بریم داخلش.
کریس، پیشانی برآمده آلیس را میبوسد و با لحن آرامی لب میزند.
- کار خوبی کردی.
آلیس، با لحن قبلیاش ادامه میدهد.
- وقتی کنارت هستم احساس امنیت میکنم. بدون تو نمیتونم ادامه بدم.
کریس هیچ واکنشی نشان نمیدهد. بیتحرک ایستاده و نگاهش به سمت درب ورودی و بزرگ عمارت است. ابروهای طلایی رنگ آلیس داخل یکدیگر فرو میروند و همزمان که صحبت میکند، به سمت عقب بر میگردد.
- به چی نگاه میکنی عزیزم؟
کریس همراه با لحن وحشتزدهاش پاسخ میدهد.
- تو هم میتونی اون رو ببنی؟
آلیس با دقت بیشتری به روبهرویش نگاه میکند؛ اما هیچ مورد خاصی را نمیبیند. دست کریس را محکم میفشارد و به سختی صحبت میکند.
- نه، کی اون جا هستش؟
کریس، بزاق دهانش را فرو میدهد و با صدای گرفتهاش پاسخ میدهد.
- مرد بادکنک فروش.
خود کریس ادامه میدهد.
- یکی از شخصیتهای خیالی کتاب داستان ترسناکی که دوران کودکیم میخوندم و خیلی ازش میترسیدم.
چشمان کریس درشت میشوند و ناخواسته چند قدم به سمت عقب بر میدارد. یک مرد قد بلند که کُت قهوهای بر اندام لاغرش دارد، همراه با چند شاخه بادکنک مشکی به سمت کریس قدم برمیدارد. روی سرش یک پارچهی تیره کشیده است که نقش چشمها و دهانش با خون مشخص شده است.
آخرین ویرایش: