رمان شاهزاده سنگی | Mahdieh jafary کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 51#
    پرده ای از جنس شب بر فضا سایه افکنده بود. آنقدری از جنگل شمال دور نشده بودند که نتوانند سیاهه اش را ببینند. جنگل تکه ای یک پارچه و بی انتها شده بود که در طیف های متفاوتی از رنگ سبز در زیر نور ماه می درخشید. ستارگان بالای سر و درختان پایین تپه که در چشمان سپهر به زیبایی انعکاس یافته بودند، دنیایی کوچک را ایجاد کرده بودند. آتش فروزان، شعله کشان و پر حرارت، تن های خوابیده به دورش را گرم می کرد. کاوه و راد به خواب عمیقی فرو رفته بودند و سارا و ارسلان دورتر از آنها و با صدای آرام در حال صحبت در مورد راه های سفر و مقصد بودند. سپهر آهی کشید. جنگل رو به رویش به نظر دست نیافتنی می رسید. مکانی که پر از خاطرات تلخ و شیرینش بود واقعا دست نیافتنی بود؟ اوکام یا دوقلوها اکنون چه می کردند؟ خوشحال بودند که از دردسری چون او خلاص شده بودند؟ این سفر هر چه که بود می دانست او را به خانواده اش نزدیک تر می کند. مسخره بود که باید یک خانواده را رها می کرد تا به خانواده دیگر برسد. دنیایش غرق شیرینی می شد با فکر کردن به اینکه دارد در مسیر جدیدی به سمت خوشبختی و آینده قدم بر می دارد. یعنی می شد دوباره به سرین باز گردد یا دوباره در جمع پر محبت خانواده حقیقی اش قرار بگیرد؟ رفتن به سمتشان خیلی سخت بود... امید داشتن خیلی سخت بود... اگر موفق نمی شدند چه؟ هیچکس دلش نمی خواهد کاری را انجام بدهد که آرامشش را بگیرد اما این لازم بود تا به آرامشی عمیق تر برسد. به قدری غرق در خداحافظی با آن مکان پر خاطره بود که حضور سارا را در کنارش حس نکرد و نفهمید سارا چند دقیقه ای است به این روی جدید پسر رو به رویش خیره شده است. رویی که برخلاف بقیه که با آرامش خوابیده بودند، نمی توانست به راحتی جنگلش را رها کند و چقدر این رویش را دوست داشت. در زندگی بارهای زیادی رها شده بود پس حق داشت در ذات اطرافیانش چیزهایی را جست و جو کند که آدم های گذشته زندگی اش نداشته اند. صدای نفس های سارا بالاخره سپهر را از خلسه اش بیرون آورد و با تعجب به سمت دخترک کشاند. با تغییر حالات چهره سپهر به خوبی متوجه شد که سپهر اعصاب خورد کن بازگشته است.
    - سلام بر بانو سارا.
    این جمله را با چشمکی شیطنت آمیز تقدیم سارا کرد. سارا بدون آنکه بخندد یا واکنشی نشان دهد به او نگاه کرد و این واکنشش نیش پسرک را خودکار جمع کرد و زیر لب زمزمه کرد لعنتی پوزخند که می توانی بزنی.
    سارا گفت:
    - چه اتفاقی افتاده که بالاخره اسمم را صدا کردی؟ همیشه که می گفتی دختره.
    سپهر نخودی خندید و با صداقت جواب داد:
    - دوست داشتم عصبانی ات کنم.
    سارا چشمانش را چرخاند. واقعا چه انتظاری باید از این بچه سه ساله می داشت؟
    - تو که به حد کافی ارسلان را اذیت و عصبانی می کنی. مشکلت با من چیست؟ با کاوه هم خوب هستی و راد هم...
    سپهر کلامش را قطع کرد:
    - راد واقعا کاری به کار کسی ندارد پس از اذیت کردنش چیزی جز اینکه از من فاصله بگیرد نسیبم نمی شود. راد همیشه کنارم بوده مثل یه دوست یا...
    می خواست بگوید یا مثل یک عروسک پارچه ای که فقط به درد و دل هایم گوش می دهد و کاری انجام نمی دهد تازه گاهی وقت ها هم می ترسد و این ترس را از بس شجاعانه ادامه می دهد آدم با خودش فکر می کند بالاخره می ترسد یا شجاع است که خودش را در آن موقعیت ترس آور نگه می دارد اما این را نگفت و ترجیح داد به سوال سارا پاسخ دهد بالاخره سارا تا به حال از او چیزی درباره خودش نپرسیده بود:
    - و درباره سؤالت زحمت می کشم و پاسخت را می دهم.
    سارا به رفتار های سپهر هنوز عادت نکرده بود پس واقعا آن پس گردنی حقش بود. سپهر باید یاد می گرفت که نباید با او از این شوخی های بی مزه بکند و به خودش جرأت بدهد تا اینگونه با او حرف بزند. سر سپهر از سنگینی دست سارا به جلو خم شده بود و باز با خود اعتراف کرد که چه دست سنگینی دارد.
    - آن وقت می گوید چرا خودش و ارسلان را فقط اذیت می کنم. اگر به رفتارهایت دقت کنی متوجه می شوی که یک جور نسخه از ارسلان هستی. آن طور که به حرف هایم واکنش نشان نمی دهی یا آن طور که مرا می زنی و در مواردی...
    سارا هوفی می کشد. از پرسیدن سوالش پشیمان شده بود. چرا فکر کرده بود سپهر هم می تواند مثل آدم حرف بزند؟
    - بحث فلسفی ات را بس کن و بیا برو بخواب. آدم را از هر گفته ای می توانی پشیمان کنی.
    سپس از جا برخاست تا برود که سپهر گوشه لباسش را گرفت و اجازه رفتن را به او نداد. با چشمانی برزخی به سپهر خیره شد که سپهر بعد از قورت دادن آب دهانش در حالیکه آرام آرام انگشتانش را از گوشه پیراهن جدا می کرد، با تته پته گفت:
    - موهای پسرانه خیلی بهت می آید.
    لبخند مستطیلی آخر حرف هایش هم تاثیری در سارا نداشت و با جدا کردن پیراهنش به سمت جایش رفت تا بخوابد و سپهر را تنها گذاشت.
    ارسلان که از دور شاهد این کشمکش بود پوزخندی زد.
    تیرهای اعلان جنگش از همین حالا به صورت کاملا نامرئی به سوی سارا نشانه رفته بود. حیف که به او نیاز داشت و امشب هم هر چقدر تلاش کرده بود موفق نشده بود تا مقصد نهایی را از زیر زبان سارا بیرون بکشد. شاهزاده ی زمینی انگار زیادی باهوش بود اما ارسلان باهوش تر بود و پروژه کشیدن حرف از زیر زبان سارا آن هم به هر روشی، تبدیل به چالش زندگی اش شده بود و کسی چه می دانست کارهای ارسلان برای بدست آوردن اطلاعات چه ویرانی هایی به بار می آورد... ویرانی هایی برای آینده رویایی ای که سپهر، امشب، در سر، از آن ترسیده بود...
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 53#

    چیزهایی هستند که هرگز نمی توان تغییرشان داد. همچون عمر یا یک اتفاقی که رخ داده و سورا در آن لحظه چقدر آرزو می کرد تا بتواند برای یک صدم ثانیه قوانین طبیعت را به هم بزند و بتواند اتفاق رخ داده را تغییر دهد. زمانیکه داشت با عجله در حالیکه لنگ می زد به سمت اتاق خدمتکاران می رفت تا باز لباسی کش برود تا کتاب را به کتابخانه ممنوعه بازگرداند، پیش بینی چنین اتفاقی را نمی کرد. اصلا نمی فهمید چرا باید در همان لحظه ای که سرش را پایین انداخت بود تا مکان سوزش ناشناخته ای را در دستش را پیدا کند باید به کاملی برخورد می کرد. او این قانون را که هرکاری بکنی باز هم به صورت ناگهانی با کاملی برخورد می کنی و با سر به زمین می افتی را قبول کرده بود اما این که در پله ها هم رخ دهد دیگر زیاده روی بود. سرنوشت عوضی راه های کثیفی را برای هر چه بدتر کردن اوضاع انتخاب کرده بود و بعد از مدت ها کاری کرده بود که سورا دلش می خواست از ته دل زار بزند.
    با پاهای لرزان و تند تند به سمت کاملی بی هوش رفت. این که کاملی هیچ خدمتکار شخصی ای نداشت تا مثل یک دم آویزان دنبالش باشد مایه خوشحالی بود. حداقل می توانست بگوید کار او نبوده و شاهزاده را اینگونه پیدا کرده. نمی توانست بگوید نگران زخمی شدن کاملی شده است. این آنوها جان سخت تر از این حرف ها بودند. اما اگر کاملی اینگونه نبود چه؟ سرش را به دو طرف تکان داد تا افکار آزار دهنده را خاموش کند. باورش نمی شد نیم ساعت است به این چیزها فکر می کند و کمی بعد صدای بلند درخواست کمک کردن سورا بود که در فضا پیچید و سیلی از خدمتکارها و نگهبانان را به همراه خود آورد.
    یکی از نگهبانان شاهزاده را بر پشت خود کول کرد. حتی با اینکه کاملی بی هوش بود، همه چشم هایشان را به زمین دوخته بودند و به چشم هایش نگاه نمی کردند که نکند به شاهزاده بی احترامی شود. سورا با دیدن طرز برخورد آنها پوزخندی زد و چشمایش را در حدقه چرخاند. چرا فراموش کرده بود که این شخص پسر "گرای" است؟ باید از افتادن او ابراز خوشحالی هم می کرد اما او چه کار کرده بود؟ مثل احمق ها شوکه شده بود و حتی کمی احساس ندامت هم می کرد. برادرش همیشه می گفت او قلب مهربانی دارد اما نمی دانست قرار است روزی این قلب مهربان برای دشمنش احساس گـ ـناه کند و کار را به جایی برساند که خود را کنار کاملی خوابیده بر تخت و تنها پیدا کند.
    حتی نفهمیده بود کی طبیب آمده بود و کی رفته بود و چه زمانی جز خودش و یک پرستار مراقب کسی آنجا نمانده بود. به خودش نهیب زد که اینجا چه می کند و از روی صندلی بلند شد. نباید تا اینجا می آمد. اگر می ماند و خانواده کاملی برای دیدنش می آمدند باید چه می کرد؟ زخم زبان می شنید؟ می رفت؟چشمانش بار دیگر از تفکرات ناگهانی اش گرد شد. دلیلش اصلا این نبود. دلیلش این بود که دلش نمی خواست برای دشمنش دل بسوزاند حتی اگر خودش این بلا را سرش آورده باشد چون آن آقای دشمن جذاب هم در حال الان خانواده از هم پاشیده اش نقش دارد. آری، همین باید باشد. و دقایقی بعد در طوری باز و بسته شد که انگار اصلا سورایی وجود نداشته است اما آن کتاب دزدیده شده کنار بالین کاملی چیز دیگری می گفت. کتابی که در تمام مدت در دستان سورا قرار داشت و بعد از اتفاقات پیش آمده به طور کل آن را فراموش کرده بود...
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 55#
    راد انتظارش را نداشت که بلافاصله بعد از گشودن چشم هایش شاهد یکی از روتین ترین اتفاقات پیرامونش باشد. دعوای لفظی سپهر و ارسلان انگار هیچگاه تمامی نداشت و او همیشه خود را فرشته نجاتی تصور می کرد که عین هر بار باید بینشان بایستد و دعوایی را که شامل بلند بلند حرف زدن سپهر و پوزخند زدن ها و متلک های گاه به گاه می شد را تمام کند. فقط کمی خسته شده بود. برادرش با او حتی دعوا هم نمی کرد و بعد از این همه سال زندگی با ارسلان و راد فهمیده بود پسرعموهایش برخلاف آنها فقط با هم دعوا می کنند. این تناقص اصلا برایش شیرین نبود چون فهمیده بود که امکان ندارد روابط برادرانه در خانواده خودش و عمویش به خوبی و خوشی باشد، هیچگاه... این نا امید کننده بود.
    بعد از جدا شدن ارسلان و سپهر از یکدیگر به واسطه راد، همه دچار سکوت ناگهانی ای شدند. خوابیدن سر و صدا باعث شده بود تا همه به یک نقطه چشم بدوزند، شهر.
    و بالاخره در نفس های بامدادگاه شهر، پنج نفر غریبه زیر نگاه دو نگهبان آنو وارد شهر شدند. چشم های سیاه توخالی شان را که به چشمان سپهر دوختند همه را ترساند اما آن نگاه بیشتر از چند انیه دوام نداشت و سپهر از کاوه ممنون بود که کنارش ایستاده بود تا در صورت بروز مشکل برایش ورد تغییر شکل دهنده را بخواند. همه شان می دانستند که دلیل استفاده نکردن از آن طلسم برای سپهر ترس از خرابکاری بیشتر بود. به هر حال کاوه اصلا نمی توانست پیش بینی کند آن چشم های انسانی که مدعی سرن بدن می کنند قرار است چه واکنشی در برابر طلسمش نشان دهند.
    وارد شدن به شهر و گر از آن دروازه برای سپهر حس از زندانی به زندان دیگر وارد شدن را داشت. این زندان ترسناک بود.
    بار پیش که به این شهر آمده بود تا آن جادوگر را ملاقات کند شب بود. شهری که برای اولین بار در شب به آن قدم گذاشته بود، در روز شکل دیگری داشت. پر سر و صدا و همینطور پر جنب و جوش شده بود. کثیفی ها و موش ها مثل لشکر ملخ به شهر حمله کرده بودند اما مردم زندگی می کردند، خرید می کردند و در مقابل ناعدالتی ها فقط سکوت می کردند. ناعدالتی هایی که تنها مختص به آنوها نبود و چه بد بود که انسان های طماع و حیله گر با لباس های فاخر و زینتی بینشان وجود داشتند. با آن چشم ها که دنبال یک طعمه می گشتند تا هر چه بیشتر به آنوها خوش خدمتی کنند.
    از هم فاصله گرفته بودند تا جلب توجه نکنند. راد و سارا همراه هم وارد شده بودند. با موهای کوتاهی که یک طرف صورت سارا را پوشانده و لباس های پسرانه اش هر دو پسر به نظر می رسیدند. ارسلان تنها وارد شده بود و جلوتر از راد و سارا حرکت می کرد تا آنها او را دنبال کنند. ارسلان همیشه راه ها را به خوبی به خاطر می سپارد و شناختن این شهری که برای کارهایش به آن ورود و خروج می کرد کار بسیار راحتی بود. شهری که هیچ اسمی نداشت یا بهتر است بگوییم اسمش را زمان به فراموشی سپرده بود.
    کاوه و سپهر عقب تر از آنها حرکت می کردند. سپهر زمانیکه داستان خوابش را برای کاوه تعریف کرده بود چیزی از اینکه در خوابش ذهن تمام آدم ها و افکارشان را می توانست بخواند نگفته بود و حالا که تنها شده بودند این مسئله دوباره به ذهنش هجوم آورده بود که چقدر از آن خواب می توانسته حقیقت داشته باشد چون حرف هایی که کاوه با خودش در ذهن می گفت چیزهای عجیبی بودند. اینکه خود را شماتت می کرد که چرا از قدرت هایش استفاده نکرده شک برانگیز بود کاوه در ذهنش مدام از قدرتهایی به جز قدرت جادوگری می گفت. خیلی دلش می خواست بپرسد که چقدر از آن گفته ها حقیقت داشته است اما چون به ذهن خوانی های خوابش اطمینان کامل نداشت حرفش را در نطفه خفه کرد و به جایش پرسید:
    - در مورد آن جادوگری که گفتی فکر می کنی شاید بتواند کمکم کند...
    به کاوه نگاه کرد تا ببیند توجهش را جلب کرده یا نه اما دید چشمان کاوه به روبه رو چشم دوخته و اصلا حواسش به او نیست. رد نگاهش را گرفت تا به سارا رسید. لبخند شیطنت آمیزی زد و بدون آنکه کاوه متوجه شد سرش را به گوش او نزدیک کرد و دم گوشش گفت:
    - واقعا از سارا خوشت آمده که اینگونه دیدش می زنی؟
    کاوه از شنیدن صدای سپهر آن هم درست دم گوشش نا خوداگاه از او چند قدم فاصله گرفت. آنقدر غرق تفکر درباره کشش خودش به سارا شده بود که از موجود شیطانی کنارش غافل مانده بود. چه می گفت؟ او و سارا؟ تا به حال اصلا به چنین چیزهایی فکر نکرده بود پس با لحن اسفناکی گفت:
    - من او را دید نمی زدم فقط...
    سپهر با شیطنت ابرویی بالا انداخت گفت:
    - فقط نگاهت روی دختر مردم ثابت مانده بود و لطفا نگو که از خدا به خاطر سر راه قرار دادن سارا برایت تشکر می کردی.
    کاوه چهره اش را به سارا دوخت. واقعا باید تشکر می کرد؟
    ***************************************************
    شاهزاده اول بعد از ماجراهای سالن تمرین همراه با پسری که او را به جمع اطرافیانش اضافه کرده بود به سمت اتاق کارش راه افتاد. باید آن پسر را مجاب می کرد تا برایش کار کند. از آن پسر کارهای زیادی بر می آمد که می توانست در ازای خاموش کردن نفرت نگاهش از او بخواهد.
    محافظان را مرخص کرد. شومینه با آتش قرمز رنگش نصفی از صورت" نورات" را که هنوز پر از خون بود، رنگ آمیزی کرده بود. چشمان سیاه و مظلومش با نفرت درونشان همخوانی نداشت. کامین بالاخره به حرف آمد. صدایش یک تن و یک نواخت میان راهروهای گوش نورات می تاخت و می تازاند.
    - در ازای کمک به گرفتن انتقامت از تو یک چیز می خواهم.
    به مبارزه که رفته بود فکرش را هم نمی کرد به چیزی بیشتر از پیروزی برسد. ته انتقامش فراخواندن سهیل به مبارزه و کشتن او در میدان بود اما حالا سطح توقعاتش بالا و بالاتر می رفت او یک انتقام خاص می خواست...
    همچون میدان مبارزه بار دیگر جلوی کامین زانو زد. کامین پوزخند محوش را می توانست ببیند.
    - هر کاری بخواهید انجام می دهم...
    و تا کید کرد.
    - هر کاری...
    ناگهان با تقه ای که به در خورد و صدای مردی که اجازه ورود می خواست از جا برخاست. کامین به شخص اجازه ورود داد. او محافظ برادرش بود که اتفاقا جاسوس خودش هم محسوب می شد. با بی میلی پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    می دانست که کاملی عرضه انجام کار خاصی را ندارد. او کاملی را خیلی خوب می شناخت. نگهبان به نورات اشاره کرد تا برود. دوست نداشت هویتش لو برود اما کامین با نشستن بر روی صندلی چرمش گفت:
    - حرفت را بزن!
    نگهبان بدون نگاه کردن به چشم هایشان گفت:
    - شاهزاده کاملی از پله ها به پایین پرت شدند و اکنون بی هوش هستند.
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 57#
    آب دهانش را قورت داد. یک نگاهش به کتاب بود و نگاه دیگرش به کاملی. قابل باور نبود اما آن چشم ها انگار خیلی فرق کرده بودند. چشمان زیبایی که در نظر اول به چشمش آمده بودند اکنون متفاوت شده بودند. آبی تر از همیشه. رنگ دریایی آرام در سواحل صبحگاهی. آرام تر از همیشه. تا زمانیکه طبیب بالای سر کاملی رفت چشمانشان هم را می نگرید.
    طبیب با معاینه بدن کاملی این ارتباط چشمی را به سرعت قطع کرد. کاملی طوری به او نگاه می کرد گویی یک آدم بسیار آشنا برایش بوده. آشنایی مثل یک عضو خانواده. کسی که می شناسد اما رابـ ـطه آن دو هیچگاه از کل کلها و برخورد های اتفاقی فراتر نرفته بود. گویی آن ضربه مغزش را جا به جا کرده باشد. نه فقط مغزش را که چشمانش را هم.
    طبیب با حالتی امیدوارانه معاینه را به پایان رسانید و گفت:
    - عالیجناب، به خاطر داروهای گیاهی که جادوگران دربار درست کرده بودند بدن شما زودتر از حالت عادی در حال ترمیم است. لطفا نگران نباشید. به نظر می آید بدن شما بسیار قوی است. فقط باید چند روز استراحت کنید تا کاملا خوب شوید.
    و به همراه تیم همراهش تعظیم کردند و منتظر حرفی از شاهزاده شدند. اما حرفی که کاملی گفت کاملا برخلاف انتظارشان بود و تمام رشته های طبیب اعظم را پنبه کرد.
    - شما انسانید؟ انسان ها در قصر آنوها چه کار می کنند؟ پدرم کجاست؟ قصر چرا این شکلی است؟
    و با نگاهی که به بدنش انداخت با حالت شوکه ای ادامه داد:
    - چرا بدنم اینقدر... اینقدر... بزرگ شده است؟ من... من فقط دویست سالم است...
    ***************************************************
    صدای هیاهو بازار را پر کرده بود. قسمت نسبتا شلوغ شهر این جا بود. مکانی که انواعی از معامله ها در آن صورت می گرفت و شاید هیچ چیز نبود که در آن پیدا نشود. تعداد جادوگر ها در سرزمینشان زیاد نبود اما در این مکان خاص می شد جادوهای زیادی را خرید و فروش کرد. دکه های مغزه مانند کلونی های پر از زنبور در کندو شده بودند. پارچه های پاره از سر در آنها آویزان بود و لهجه های مختلف در هم تنیده شده بودند. لهجه های انسان هایی که از جنوب آمده بودند بیش از همه برای سپهر شوک برانگیز بود. آنها هیچوقت اجازه نداشتند وارد این بخش شوند. این بخش همان بخشی بود که مردم را از همه جا می توانست به خود جلب کند و تنها اوکام و چند نفر برای خرید و فروش وارد اینجا می شدند. مکان کثیفی بود. از همه لحاظ. دعواهای خیابانی و دزدهای جیب بر فراوان بودند و اگر مراقب خودت نبود حتی نمی توانستی زنده بیرون بیایی. برای همین بود که با رسیدن به این بخش فاصله شان را با هم کم کردند تا بتوانند به خوبی از هم محافظت کنند و همچنین از اسب ها. کافی بود افسار اسب را رها کنند تا آن را از دست بدهند. ارسلان تنها کسی بود که رفتنش به آنجا بار اولش نبود.
    سپهر با دقت به همه جا نگاه می کرد. اجتماع واقعا برایش جالب بود. آن هم برای اویی که سالها تنها با چند عده معدود ارتباط داشته بود. فرصت آشنایی با آدم های جدید یکی از جنبه های جالب این سفر برای او بود. آنقدر جذب وسایل مغازه ها شده بود که آخر تر از همه حرکت می کرد. دقیقا پشت کاوه بود و کاوه هر چند دقیقه به پشتش نگاه می کرد تا مطمئن شود که سپهر همانجاست.
    در مقابل سپهر کاوه با پوزخند به مردم نگاه می کرد. به خاطر آنها بود که نسلش در حال انقراض بودند و آرزو می کرد کاش بتواند حتی یک روز قبل مرگش تمام کسانی که هم نوعانش را کشتند سلاخی کند. ولی به نوعی اکنون داشت می رفت تا به ارتش انسان ها ملحق شود و این برخلاف افکارش بود. شاید هم این راه جدیدی برای انتقام می شد یا باید اتفاقات گذشته را فراموش می کرد یا آنقدر در گذشته غرق می شد که دنیایش فقط گذشته باشد و کاوه به راستی کدام را دوست داشت؟ نیم نگاهی به سارا انداخت باید امشب خودش را از سر تمام حدسیاتش خلاص می کرد. می توانست. آری می توانست هویتش را برای سارا آشکار کند و در خوشبینانه ترین حالت او هم باید یک ربطی به نرتاها می داشت وگرنه دلیل این همه کشش چه می توانست باشد؟ به پشتش برگشت تا سپهر را ببیند اما او آنجا نبود...
    در میان انبوه انسان هایی که در هم می لولیدند هیکل سپهری که با شنل خود را پوشانده بود اصلا مشخص نبود و او نمی خواست به این فکر کند که حالا طور باید به دنبالش بگردد. تنها کاری که کرد دویدن بود. از گروه جدا شد و تا چند متر از راهی را که رفته بودند بازگشت و برگشت. نمی خواست گروه را گم کند و نمی خواست بگوید که سپهر نیست. کم کم و در اوج نا امیدی با پیشانی ای که از عرق براق شده بود بازوی ارسلان از همه جا بی خبر را کشید و در صورتش تک به تک کلمات را بیان کرد:
    - سپهر... نیست!
    چهره خشک شده ارسلان زودتر از چیزی که فکر می کرد واکنش نشان داد و طولی نکشید که هر چهار نفرشان شروع به گرداندن نگاه هایشان به اطراف کردند.
    نمی توانست حرف های ارسلان را که زیر لبش می گفت بشنود اما می دانست هر چه که هست چیز خوبی نیست. سارا کسی بود که بالاخره تلاش هایش به موفقیت رسید و با اشاره کردن به گوشه ای حواس همه را به آن سمت معطوف کرد:
    - آن نیست؟
    رد انگشتان سارا به گوشه ای می رسید که در آن انسان های زیادی نسبت به باقی مکان ها جمع شده بودند. صدای بلند داد و بیداد سپهر در میان صحبت های اطرافیان تنها با دقت زیاد مشخص می شد.
    هر چه نزدیک تر می شدند دستهای ارسلان مشت و مشت تر می شد تا جایی که تقریبا به سفیدی می زدند.
    - من مطمئنم تو این کار را انجام دادی.
    با کنار زدن جمعیت به منبع آن صدا رسیدند. مردی در حالیکه بازوی سپهر را در دستش می فشرد در حال حرف زدن بود:
    - من مطمئنم این پسر جادوگر است و حالا که شرط را باخته باید برای من باشد.
    با این حرف ارسلان با مشت به پیشانی اش کوبید. همچنین کار احمقانه ای از سپهر بعید نبود اما دیگر نه تا این حد که سر بدنش با دیگران شرط ببندد. اگر آن مرد با آن لباس های اشراف فکر می کرد که سپهر یک جادوگر است پس کارش واقعا ساخته بود.
    فروش جادوگر ها این روزها خیلی رایج شده بود. مخصوصا بچه های جادوگر. از آنها در قصر یا در خانه های اشرافی استفاده می شد. ساختن گیاهان دارویی یا انجام کارهای جاسوسی از انواع سوء استفاده هایی بود که از جادوگر ها می شد. جادوگر بیشتر یعنی قدرت بیشتر. یکی از دلایل کاهش نژاد جادوگر ها هم همین تبعیض ها بود.
    سپهر با کلافگی و صورتی که نزدیک بود به گریه برسد داد زد:
    - چند بار بگویم من جادوگر نیستم و درباره شرط بندی هم من اصلا سر خودم شرط نبستم.
    دندان سابیدن ارسلان درست زیر گوش سارا بود. خودش هم به چیزهایی که ارسلان می اندیشید فکر می کرد.
    ارسلان قبل از آنکه دوباره دهان آن مرد منفور و پر از طمع باز شود خودش را به میان انداخت و بعد از کنار زدن کلاه پوشاننده چهره اش با صدایی بلند که برای چند ثانیه سکوت نسبی را در بین آن مردم جمع شده بوجود آورد گفت:
    - برادرم را ول کن. اگر می گوید سر بدنش شرط نبسته یعنی شرط نبسته. من و این افراد شاهد هستیم که تو داری دروغ می گویی.
    کاوه و راد از میان جمعیت داد زدند:
    - درست می گوید... درست می گوید...
    و جمعیت کمی بعد از ان دو جمله شروع به همراهی شان کردند و نصفی از افراد به ظاهر طرفدار آنها شدند. مرد بازوی سپهر را محکم تر در دست فشرد و گفت:
    - چطور جرئت می کنی...
    صداها خوابید و جز زمزمه هایی از اطراف چیزی به گوش نمی رسید. دندان طلایی مرد ثروتمند در میان ردیف دندان های یکی در میانش منظره ناخوشایندی را ایجاد کرده بود.
    - بیا قبول کنیم. من هم دیدم که ان پسر سر خودش شرط نبسته بود.
    با صدایی نا آشنا سر همه به سمت یکی از مردهای اشراف بازگشت. مردی خوش چهره و زیبا. و سوال این بود سپهر سر چه چیزی شرط بسته بود؟ شاید اینجا بود که ارسلان باید تسلیم می شد...
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 58#
    سپهر لبخند زوری ای بر چهره آورد. زمانیکه آن مبارزه خیابانی را دید خیلی به خودش اطمینان داشت که می تواند از آنها ببرد و تصمیم گرفت برای رسیدن به جایزه شرط بندی مبارزه کند اما هرگز به شرط طرف مقابل چندان توجهی نکرده بود. فکرش را هم نمی کرد که ببازد و هنوز هم نمی توانست قبول کند که توانایی جنگیدنش آنقدر کم بوده که در دو ضربه از میدان به در شده باشد.
    "معلوم است که حریف قوی بوده و او ضعیف نبود" تکرار این جمله هم باعث نمی شد تا به یاد بیاورد دقیقا سر چه چیزی شرط بسته. هیجاناتش کار دستش داده بود. در نهایت با تفکر اینکه یک مرد باید سر عهدش بماند با صدای رسا گفت:
    - شرطتت را بگو.
    مردی که مبارزش اول شده بود و می خواست سپهر را به عنوان یک جادوگر به اسارت ببرد پوزخند زد و بعد از نشستن بر روی صندلی ای که کنار میدان مبارزه قرار داشت گفت:
    - اما اگر خودت را به من تقدیم کنی دردش کمتر است.
    سپهر بدون توجه به منظور مرد با عصبانیت به او توپید:
    - چند بار بگویم من جادوگر نیستم. بر چه اساسی چنین حرفی می زنی؟
    میدان مبارزه جایی در بازار بود و چون در وسط میدانی بزرگ قرار داشت جا برای مبارزه زیاد بود، بنابراین کاوه کمی از آنها فاصله گرفت تا راه های فرار را بسنجد. یقین داشت که در آخر مرد پیروز خواهد شد پس باید یک راه فرار از ان حلقه آدم پیدا می کرد که کار راحتی نبود. سارا و راد هم به او پیوسته بودند و ارسلان برای محافظت از سپهر نزدیک به او مانده بود. هیچ کس متوجه آن سه نفر نبود جز ارسلانی که دستور این کار را داده بود.
    مرد بدون آنکه توجهی به سوال سپهر بکند به دو محافظش دستور داد تا سپهر را به وسط میدان بیاورند. هیچ دلیل نداشت تا برای یک جادوگر چنین توضیحی را بدهد. بگوید که خودش هم جادوگر است و منبع درآمدش پیدا کردن جادوگر ها و فرستادن آنها به جزیره منبع است؟ آن مکان بهتر بود که همچنان به عنوان شایعه باقی بماند. هر چند نمی دانست سپهر در رویاهایش به آنجا سفر کرده. یعنی این فرصتی بود تا رویایش به حقیقت بپیوندد؟
    سپهر تحت پوشش آن دو نفر وسط میدان ایستاد. ارسلان با آن نگاه های خشمگینش از اتفاقی که قرار بود برایش بیفتد و نمی دانست هم ترسناک تر بود. طوری بود که انگار می گفت اگر زنده بمانی هم از دست من در نخواهی رفت. غیر عقلانی بودن کارش را با گذر زمان بهتر و بهتر حس می کرد.
    مرد از روی صندلی اش بلند شد و بعد از قدم هایی که به رو به روی سپهر منتهی شد گفت:
    - همانطور که می دانی مجازاتت پول نیست. تو باید در ازای باختن قلبت را به من تقدیم کنی.
    سپهر دستش را بر دهان کوبید و بعد از چند ثانیه با داد بلندی گفت:
    - این که یعنی بمیر! کدام شرط بندی ای اینگونه است؟ من قبول نمی کنم.
    مرد شانه اش را بالا انداخت و گفت:
    - وقتی در مسابقه شرکت کردی یعنی شرط را قبول کرده ای و راه نجاتت هم این است که بـرده من شوی. شرایط خو بی هم دارم. فقط باید برایم ورد بخوانی. کار بدنی انجام نمی دهی. این به صرفه تر نیست؟ در زمانه امروزی برای چنین کاری باید سر و دست بشکنی. برای همین هم هست که خیلی ها با هدف شکست وارد این مبارزه می شوند. نظرت چیست؟
    سپهر پوزخند زد و گفت:
    - من هر کسی نیستم. بمیرم بهتر از آن است که...
    صحبتش با دیدن چهره ارسلان که با سر می گفت حرف هایش را قبول کن نا تمام ماند. پس یعنی او نقشه ای داشت. به برادرش اعتماد داشت. او می توانست نجاتش دهد. فقط باید برای اولین بار به حرفش کاملا عمل می کرد. بحث مرگ و زندگی در میان بود. جای هیچ لجبازی ای نبود. با اعتماد به نفس حرفش را ادامه داد:
    - قبول می کنم.
    مرد که انتظار قبولی را داشت لبخند زد و با لحن مرموزی گفت:
    - مطمئنم که پشیمان نمی شوی.
    ***
    شکارهای امروزش آماده بودند. حدود پنج جادوگر برای کشتی آماده کرده بود و آن پسر مبارز و دو همراهش که انرژی جادوگری شان را حس می کرد روزش را تکمیل کرده بودند. فعلا یکی از آنها را در دام داشت و دو نفر دیگر را باید در دام می انداخت. تعقیب شدنشان را بین آن همه آدم احساس می کرد و می دانست آنها دارند دنبالشان می آیند.
    از عمد محافظان کمتری برای همراهی انتخاب کرده بود تا در اولین مکان خلوت آنها خود را نمایان کنند و سربازانی که برای این کار آموزش دیده بودند برای شکارشان بیایند. حس قدرت می کرد. این کار که همنوعت را بفروشی خــ ـیانـت بود اما او اولویت های مهم تری داشت مثل زنده ماندن. اینکه به این جایگاه برسد کار آسانی نبود و مهم ترین سرمایه هایش را در این راه گذاشته بود.
    از شهر خارج شدند. آنوها هم او را می شناختند و کاری به کارش نداشتند. پس مشکلی در این خصوص نداشت. پسری که در بند محافظانش به همراهشان می آمد ساکت ساکت بود. او خوب می دانست که این سکوت برای چیست. هر چه دورتر می شدند از تعداد آدم ها بیشتر و بیشتر کاسته می شد و در مکانی که جز پرندگان دشت چیزی پر نمی زد توسط آن چهار نفر محاصره شدند.
    تپه های طلایی که با گندم پوشیده شده بود و درختانی که تک به تک دیده می شدند منظره ای متمایز با شهر بوجود آورده بودند. این قانون نانوشته ای برای آنوها بود که فقط به اموال ساختگی انسان و موجودات دیگر صدمه می زدند. انگار آنها جهان را داشتند طوری می چیدند تا فقط برای خودشان بماند.
    هر چهار نفری که از دو طرف محاصره شان کردند نقاب بر صورت داشتند و او انرژی جادوگری را از دو نفرشان به خوبی حس می کرد و دو نفر دیگر امواج ضعیفی از خود ساطع می کردند که مطمئن بود طلسمی بر روی آنها به کار رفته است.
    به صورت مصنوعی دست زد و گفت:
    - خیلی کارتان خوب است اما...
    وقتی حلقه ای دیگر دور حلقه آن چهار نفر از سربازهایش بوجود آمد ادامه داد:
    - کار من بهتر است.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا