رمان شاهزاده شب | مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مرلین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
3,747
امتیاز
416
محل سکونت
تهران
به نام خدای مهربان و توانا
جنگ آبی
مرلین:
محکم شیر را در دستم فشار دادم و با کمی جادو شمشیر را پهن تر و بلندتر کردم و خواستن که سر آن مار را قطع کنم که با ضربه مهلک دمش به عقب پرتاب شدم.
ضربه به پهلوی چپم خورده بود و بدجور درد داشت.هر طور که بود از کف باتلاق بلند شدم حس می کردم دنده هایم شکسته اند و در ریه فرو رفته اند که اینقدر درد دارم.
ولی می دونستم بدنم داره ترمیم میشه برای همین با ورد شلاقم را ظاهر کردم و شمشیرم را به کمر آویختم.
اون مار که انگار داشت با درد من حال می کرد جلوی من جولون میداد.وقتی دید که شلاق را حاضر کردم گارد حمله گرفت و مانند فنر جم شد تا در صورت حمله من سریع وا کنش نشون بده.
شلاق را در دستم تکان دادم تا از خوب بودنش مطمئن بشم و در یک حرکت شلاق را دور سر اون مار آبی حلقه کردم و محکم کشیدم.
با این کار مار دور خود پیچید و من دوباره این کار را تکرار کردم که با صدای بوتو شلاق را شل کردم:
_بسه شاهزاده تو پیروز شدی و می‌تونی بری حالا آپپ را رها کن.
من شلاق را از دور آپپ باز کردم و او هم با عجله به قسمت تاریک باتلاق خزید.
بوتو نور آب را متعادل کرد و جادو را از روی آب برداشت و مرا به قایق رساند.
وقتی از آب بیرون آمدم هیبت پری دریایی و تبدیل به هیبت خودم شد با همان لباس.
آنوبیس کنار قایق ظاهر شد و گفت:
_بلاخره این مرحله را هم پشت سر گذاشتیم حالا با من بیا تو را به مرحله بعد نزد دیگری می برم.
کیفم را برداشتم و شلاق و شمشیر را درون‌شهری جای دادم و دست دراز شده آنوبیس را گرفتم غیب شدیم و در جایی دیگر ظاهر شدیم.
اتاقی که در آن ظاهر شده بودیم در اصل اتاق نبود یک سالن بود با تزیینات مصر باستان که رنگ طلایی و سفید در آن استفاده شده بود و تخت خوابی به رنگ سبز در گوشه آن قرار داشت با پرده های سفید و دوتا صندلی و یک میز همین ها اساس این اتاق را تشکیل می‌دادند در تمام اتاق نقاشی هایی از خدایان مصر بود که نقش حورس در همه آنها محسوس بود.
با صدای آنوبیس به خودم آمدم:
_دراینجا با حورس رو به رو می شوی امیدوارم موفق باشی
و بعد غیب شد
با صدای در اتاق به خودم آمدم.
و با مردی رو به رو شدم که سری عقاب مانند داشت و بدنی انسانی و تاجی زیبا بر سر داشت لباسی فاخر مصری بر تن که با دیدن من ناگهان فریاد زد:
_امروز روز جنگ شاهزاده
و ناگهان........
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد.........

حورس
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند آسمان و زمین
    سر اغاز هر مهلکه ای جنگ است
    مرلین:
    ناگهان نیزه ای ظاهر شد و در یک حرکت در سـ*ـینه ام فرو کرد که از پشتم بیرون زد.
    شوکه بودم...نهایت کردم را به یک آه بیرون دادم....حورس انگار که از دردم شاد بود جلو آمد و در گوشم گفت:
    -اشکال نداره شاهزاده....دوباره سعی کن
    مرا با نیزه اش بلند کرد و به گوشه اتاق پرت کرد که محکم به دیوار خورم و روی زمین فرود اومدم.
    سعی کردم که از روی زمین بلند شدم دستام را ستون تنم کردم ولی درد نمی ذاشت بلند بشم بعد از چند لحظه که ترمیم بدنم شروع شد و تونستم روی پاهام بایستم.
    به حورس نگاه کردم و دیدم که روی صندلی لم داده و از میوه هایی که جلوش هست می خوره و به حرکات من خیره شده وقتی من ایستاده رو دید گفت:
    -سرعت ترمیم بدنت عالیه خیلی دیرتر منتظر بودم. حالا بهتره بریم سر بحث اصلی
    بشکن زد و ظرف میوه غیب شد به جاش یه پسر جوان ظاهر شد.
    جوان پوستی گندمگون یا چشمانی سبز رنگ داشت که موهای مشکی اون به سیاهی شب بود.بینی قلمی و لب قلوه ای داشت.هم قد بودیم و او چهار شانه تر و کمی توپر بود.در یک دستش شلاق بود و دریک دستش یک شمشیر نقره ای رنگ.
    حورس رو به جوان کرد و گفت:
    -نفرکا با شاهزاده مبارزه کن
    رو به من گفت:
    -شما هر دو مجازید که از ورد یا سلاح استفاده کنید فقط حق تقلب ندارید.نفرکا جانشین منه پس انگار که با من مبارزه می کنی
    نفرکاشلاق را حلقه کرد و به کمرش آویخت و با شمشیر رو به روی من گارد گرفت.من کیفم را محکم کردم و شمشیرم را در دستم محکم کردم و جلویش گارد گرفتم.
    هر دو بهم نگاه می کردیم و منتظر بودیم دیگری شروع کند چندین دقیقه به همین منوال گذشت که با صدای حورس به خودمان آمدیم که با لحنی که انگار حوصله اش سر رفته گفت:
    -اه تا آخرش فقط می خواید هم را نگاه کنید.نفرکا تو شروع کن
    اون موقع صدای نفرکا را شنیدم که با صدایی بم گفت:
    -بله استاد
    دوباره گارد گرفتیم که نفرکا به من حمله کرد و خواست با شمشیر به سرم بزنه که جلوش راگرفتم و شمشیرم را جلو کشیدم.
    پشت سر هم حمله می کرد و واقعا ضربه هاش سنگین بود.تا حد ممکن سعی می کردم که جاخالی بدم ولی ضربه های سهمگینش جای مانور به من نمی داد برای همین دست در کیفم کردم و چند ستاره نینجا بیرون کشیدم و شروع به پرتاب کردم و.....

    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد....
    نفرکا
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    [/HIDE]
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند جان و خرد
    سلام به همه دوستان
    امروز کمی به گذشته مرلین قدم می گزاریم
    مرلین:
    انگار به 3 سالگی من سفر کردیم و خاطراتی را دیدم که انگار گوشه های ذهنم مخفی شده بود و اصلا یادم نبود.خاطراتی که درگذر زمان فراموش شده بود و من باور کرده بودم که جان و رزآلین پدر و مادرم هستند در صورتی که آن دو فقط محافظان من بودند ولی باید در دنیای انسان ها جوری جلوه میکرد که ما یک خانواده ایم. و این چیزی بود که در دنیای انسان ها بود.
    *************
    فلش بک
    20 سال پیش
    مادیس کودک را در آغـ*ـوش داشت و به همراه 3 نفردیگر در جنگل می دویدند کودک کمی ترسیده بود ولی وقتی مادیس با لبخند به او می گفت که چیزی نیست و همه حالشان خوب است آرام میشد.
    آنها به جایی رسیدند که دروازه برایشان باز شده بود مادیس رو به مردی که در کنارش بود و ساشا نام داشت کرد و گفت:
    -بهتره برگردی و در کنار پدرم باشی ما باید جای شاهزاده را امن نگه داریم
    ساشا گفت:
    -باشه شما زودتر برید سریع
    ساشا اطراف را می پایید که مادیس به همراه کودک وارد شد و بعد از آن یک مرد و زن.بعد از رفتن آنها ساشا با خواندن وردی دروازه را بست و برای آنها آرزوی سلامت کرد.
    مادیس و آن زن و مرد سر از یکی از پارک های شلوغ لندن در اوردند و در جایی خلوت با قدرت جادو لباسی معمولی پوشیدند و بعد از طلسمی که مادیس روی آن زن و مرد اجرا کرد که جان و رزآلین نام داشتند.آنها دیگر نمی توانستند تا زمانی که به سرزمین خود برگردند خون بخوند و با خون انسان دیگر تحـریـ*ک نمی شدند.
    رزآلین کودک را در آغـ*ـوش گرفت و با او حرف می زد تا کودک راحت باشد و معمولی به نظر برسند در اولین قدم به دنبال خانه رفتند و بعد از پیدا کردن خانه با پولی که با خود آورده بودند وسایل خریدندو در خانه استقرار یافتند و از آنجا زندگی معمولی آنها آغاز شد.
    در چشم همه انها یک خانواده 3 نفره شاد بوند ولی در اصل جان و رزآلین محافظان جان مرلین بودند.
    مرلین هر کجا که میرفت جان با تبدیل شدن به یک کلاغ معمولی دنبالش می کرد و در مواقع خطر نجاتش می داد.مرلین باور کرده بود که جان و رزآلین پدر و مادرش هستند ولی همیشه یک احساس مرموز آزارش میداد.
    گاهی خواب هایی از گذشته میدید ولی به خاطر طلسمی که رویش بود فوری فراموش میکرد.تا اینکه یک روز اتفاقی عجیب افتاد که مرلین هیچ گاه فراموش نکرد ولی در ذهنش بایگانی شد.
    مرلین 10 ساله بود که همراه همکلاسی های دبستانش به استخر رفتند.یکی از هم کلاسی های مرلین که خیلی هم قلدر بود مرلین را در استخر انداخت و در انجا بود که مرلین به پری دریایی تبدیل شد که جان مجبور شده بود حافظه همه آنها را پاک کند.
    در آنجا بود که مرلین قدرت جان را دیده بود و درک کرده بود جان نمی تواند پدرش باشد ولی به خودش حالی کرده بود که جان پدرمه.
    در سال های زندگی مرلین از این قبیل اتفاقات زیاد اتفاق افتاده بود که یک بار در 12 سالگی پرواز کرد در 17 سالگی با سرعت بسیار زیاد دوید در 20 سالگی قدرت گیاه را به دست گرفت و گیاه را عظیم الجثه کرد و در 23 سالگی کمی از گذشته را دید.
    در این 20 سال مرلین کمی فهمیده بود که با این قابلیت ها نمی تواند فرزند جان و رزالین باشد ولی خودش را به بی تفاوتی زده بود تا اینکه ماعت یادش آورد.
    ***********
    زمان حال:
    با برداشته شدن دست ماعت از روی پیشونیم چشمام را باز کردم و رو به ماعت با لحنی قاطع گفتم:
    -من مرلین فرزند آیهانم شاهزاده شب.
    ماعت با لبخند کمرنگی گفت:
    -خوبه که خودت را شناختی.....برای همین.....آنوبیس
    آنوبیس در کسری از ثانیه ظاهر شد که در دستش کیسه ای از مخمل قرمز بود.
    ماعت رو به او کرد و گفت:
    -اون تخم را بهش بده استحقاقش را داره.
    آنوبیس جلوی من ایستد و تعظیمی کرد و کیسه را به طرفم گرفت و گفت:
    -حق به حق دار رسید.
    کیسه را ازش گرفتم و گفتم:
    -ممنون
    آنوبیس ایستاد و گفت:
    -دستت را به من بده تا تو را برگردانم دیگر اینجا جای تو نیست تو مخمل را گرفتی.
    دست در دست آنوبیس گذاشتم و غیب شدیم و در جلوی ابولهول ظاهر شدیم.شب بود با صدای تیلور به خودم آمدم:
    -آه سرورم خوش آمدید......نگرانتون شده بودم
    لبخندی به تیلور زدم و گفتم:
    - ممنون....خوبه که تو را می بینم
    با صدای انوبیس به خودم آمدم:
    -شاهزاده...من دیگر باید برگردم ولی اگر به کمک من نیاز داشتید(دستم را گرفت و یک گردن بند در دستم گذاشت که نقش انوبیس روی ان حک شده بود)دستان را رویش بگذارید و اسم مرا ببرید تا به کمکتان بیایم.
    -ممنون آنوبیس
    لبخندی زد و در صدم ثانیه غیب شد.
    رو به تیلور کردم و گفتم:
    -چقدر رفت و برگشت من طول کشید.
    -از دیشب تا امشب
    -بهتره به هتل بریم و هرچه سریعتر به تاریان برگردیم.
    -بله سرورم
    کیسه تخم را داخل کیفم گذاشتم و با یک دروازه در یکی از راهروهای هتل ظاهر شدیم و بعد زا تصفیه به فرودگاه رفتیم و با دروازه ای دیگر در قصر شب ظاهر شدیم و.....
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد....

    تخم مخمل
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند رنگین کمان
    سلام به همه دوستان
    مرلین:
    از حیاط با تیلور داخل شدیم که حرکت سریع خدمتکاران قصر که با شتاب از پله ها پایین می آمدند یا بالا می رفتند توجه من را جلب کرد.دلشوره و نگرانی را در دلم ایجاد کرد
    به یکی از خدمتکاران گفتم:

    -مادیس کجاست؟
    با کمی ترس به من نگاه کرد و تعظیم کرد و گفت:
    -سرورم....ایشون در اتاق مادرتون هستند ایشون کمی کسالت دارند.
    با نگرانی که فزونی یافته بود به طرف اتاق مادر دویدم و وارد اتاق شدم.دیدم که مادر روی تخت خوابیده و از قرائن معلوم است که تب دارد چون عرق می ریخت و با صدایی لرزان اسم مرا می برد.
    با وحشت جلو رفتم که مادیس جلویم را گرفت و گفت:
    -فعلا نه سرورم بهتره کمی استراحت کنید بعد بیاید آرژان حواسش به ایشون هست
    با خشم به مادیس نگاه کردم و گفتم:
    -نمی تونم بهتره بری کنار
    مادیس با روی خوش کنار رفت و من در کنار مادر جای گرفتم و دستش را در دست گرفتم و گفتم:
    -مادر...سارا بانو....مرلینت اومده....مسافرت از سفر برگشت نمی خوای به من نگاه کنی؟مادر من با مخمل برگشتم....
    دیگه ادامه ندادم چون فهمیدم هیچ نمی فهمد.
    دستی روی شانه ام نشست وقتی نگاه کردم آرژان را دیدم که گفت:
    -سرورم ایشون بهتر شدن و تا چند ساعت دیگه کاملا تبشون قطع میشه بهتره کمی استراحت کنید وقتی بیدار شدند اولین نفر به شما خبر میدم
    سرم را به نشانه نفی تکان دادم و روی صندلی در کنار تخت مادر نشستم ولی دستش را رها نکردم و دوباره به مادر نگاه کردم و در جواب آرژان گفتم:
    -نمی تونم دلم آروم نمی گیره
    آرژان وقتی دید که من به حرفش گوش نمی دم در کنار من روی صندلی دیگری نشست و مثل من منتظر شد.
    بعد از چند دقیقه من اول کیفم را از دوشم برداشتم و روی زمین گذاشتم که آرژان گفت:
    -سرورم بهتره لباستون را عوض کنید و بعد برگردید من تا زمانی که حال مادرتون تثبیت بشه من همین جا هستم.
    -باشه
    کیفم را برداشتم و به اتاقم رفتم و بعد از درآوردن لباسم دوش آب گرمی گرفتم و پک تیشرت به رنگ خاکستری و شلوار گرمکن مشکی پوشیدم، تیلور را صدا کردم که به اتقم آمد و تعظیمی کرد و گفت:
    - بله سرورم
    کیف را که تخم مخمل در آن بود را به دستش دادم و گفتم:
    -این را به مادیس بده تا در جای امنی بذاره این برای همه ما مهمه
    تعظیمی کرد و گفت:
    -بله سرورم
    و از اتاق بیرون رفت.
    من نیز به اتاق مادر رفتم و به انتظار به هوش آمدن مادر ماندم.

    &&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد....
    اژدها
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند جان و خرد
    سلام به همه دوستان عزیزم
    بابت تاخیر عذر می خوام

    مرلین:
    همان طور که روی صندلی نشسته بودم و به مادر نگاه می کردم کم کم از خستگی خوابم برد.
    درست است که مبارزه من از نظر زمانی زیاد نبود که اگر بود به جای 24 ساعت باید چندین روز را صرف مبارزه می کردم.

    با تکان هایی که به دستم وارد میشد بیدار شدم و دیدم مادر آرام دستم را تکان می دهد.با لبخند از خوب شدن حالش در آغوشش گرفتم و گفتم:
    -سلام بانو چی شد که روی این تخت افتادی؟خیلی نگران شدم
    مادر از آغوشم بیرون آمد و با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    -خوبی مرلین طوری نشدی؟
    -نه مادر من خوبم.شما چرای روی تخت افتادین؟
    -دیشب خواب خیلی بدی دیدم همون باعث شد که اینطور بشم.
    با تعجب گفتم:
    - چه خوابی مادر؟
    -خواب دیدم تو توی یک اتاق مجلل هستی و داری به در و دیوار اتاق نگاه می کنی از ظاهرت معلوم بود که اتاق زیبایی است ناگهان در اتاق باز شد و مردی با پیکری همانند یک مرد و سری از عقاب وارد شد و فریادی زد و نیزه اش را در سـ*ـینه ات فرو کرد وغیب شد،تو شوکه بودی که ناگهان بر روی زانو افتادی و بعد روی زمین و دیگر بلند نشدی.
    با بهت به مادر نگاه کردم.داشتم با خودم فکر می کردم مادر چگونه صحنه از جنگ من با حورس را دیده است؟
    کمی گیج شده بودم که در همین زمان آرژان به دادم رسید و گفت:
    - سرورم...مادرتون قدرت دیدن آینده را دارن ولی فقط قسمتی...آیه چیزی که ایشون دیدن واقعیت داره؟
    با کمی بهت گفتم:
    -واقعیت داره ولی نه قسمت اخرش
    مادر با گیجی گفت:
    -یعنی چی؟
    -یعنی درسته که نیزه حورس بدنم روزخمی کرد ولی من رو نکشت و گرنه اینجا نبودم.
    مادر در آغوشم گرفت و گفت:
    -من خواشحالم که اینطور نشد.ازت می خوام خاطره این سفرت را برام تعریف کنی.
    با این حرف مادر من شروع به تعریف تمامی اتفاقاتی کردم که برایم در این مبارزه ها اتفاق افتاده بود.

    *****************
    قصر بلور-مقر الف ها
    از شکست از یه بچه عصبانی بودم و فقطه دنبال یه بهانه بودم تا اون رو گردن بشکنم.
    به فرمانده نیروهام دستور دادم تا خوب آموزش ببینن.چندین جاسوس فرستادم تا خبری از این به قول خودشون شاهزاده شب گیر بیارم.
    با صدای در زدن به خودم آمدم:
    -بیا تو
    خدمتکار مخصوصم،ادوارد وارد شد کمی نگران به نظر می رسید در همین حال گفت:
    -سرورم خبری از قصر شب به دستمون رسیده
    با کمی خشم گفتم:
    -زود باش بگو چه خبری؟
    -خبر رسیده که شاهزاده با میراث پدرش به قصر برگشته و به زودی میراث باز میشه
    -نفهمیدید میراث چیه؟
    -اینطور که تونستن بفهمن یه افسانه که خیلی وقته کسی باورش نداره.
    -یه افسانه؟
    -بله یه افسانه
    با شتاب به سمت کتابخانه قصر راه افتادم.تقریباً مطمئن بودم که آیهان پسرش رو همین جوری رها نمی کنه و حتما چیزی براش میذاره وقتی خبر رسید هست مطمئن تر شدم.
    شروع به گشتن بین کتاب ها کردم تا بتونم یه افسانه که آیهان بهش تکیه کرده را پیدا کنم.

    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد....

    افسانه کریستین،مخمل مرلین
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوندی که مهر فرزند را در دل پدر و مادر قرار داد
    سلام به همه دوستان
    مرلین:
    تا بعد از ظهر در کنار مادر بودم و وقتی دیدم حالش بهتره لباس تمرین پوشیدم و به حیاط قصر رفتم و بعد از گرم کردن که به قول ساشا خیلی مهم بود شروع به تمرین کردم.
    با شمشیر به هوا ضربه می زدم و آروم آروم نگرانی و خشم و حرصم را خالی کردم تا اروم بشم از لحظه اس که رسیده بودم فقط نگران بودم و حرصی.
    من دیشب رسیده بوودم و الان بعد از ظهر بود زمان زیادی بود برای نگرانی.
    کم کم خسته شدم و روی لبه ایوان نشستم و به حیاط نگاه کردم دور تا دور حیاط را انواع درخت پوشانده بود ولی در وسط آن فقط محوطه ای با چمن دیده میشد که محل تمرین من بود و در کنار ایوان چندین بوته رز هالفتی وجود داشت که رنگ گلبرگ هایش از قرمز تیره تا مشکی بود .از بوته گل یک گل چیدم و بو کردم بوی سحر انگزی داشت که مرا تشویق می کرد دوباره بود کنم و از بوی آن لـ*ـذت ببرم.
    با صدای مادیس به خودم امدم که گفت:
    -شما هم مثل پدرتون هستید اون هم مثل شما عجیب این گل را دوست داشت.
    با لبخند به مادیس گفتم:
    -بدیهی که من مثل پدرم باشم آخه پسرشم.
    -بله کاملا درسته...راستی سرورم در مورد اون تخم نمی خواید کاری انجام بدید؟
    با تعجب گفتم:
    -منظورت چیه؟
    -برای باز شده تخم شما باید اون را کاملا با دست خود لمس کنید تا اژدها شما را احساس کنه تا از تخم بیرون بیاد
    با بهت گفتم:
    -واقعاً؟؟؟؟؟
    -بله سرورم
    کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
    -پس تا من دوش می گیرم تو تخم را به اتاق من بیار که مشتاقم تا این اژدهای پولاد زره را ببینم.
    -بله سرورم
    باهم وارد قصر شدیم من به اتاقم رفتم تا آماده بشم و مادیس به دنبال کار خود رفت.
    به اتاق خودم رفتم و بعد از در آوردن لباس تمرین خودم را به وان آب داغ سپردم و کمی به عضلاتم استراحت دادم.بعد از 40 دقیقه دوش گرفتم و بیرون آمدم و بعد از پوشیدن یک پیراهن چرم به رنگ مشکی و یک شلوار کتان مشکی و جوران و کفش ورنی مشکی.
    به کنار پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم آفتاب غروب کرده بود و شب بر تمام تاریان سایه افکنده بود.با صدای در به خودم آمدم:
    -بیا تو
    -اول مادر و بعد مادیس وارد شدند.
    -بنشینید
    مادیس صندل را آورد و در کنار تخت گذاشت و مادر روی تخت نشست و مادیس روی صندلی من نیدر کنار مادر روی تخت نشستم.
    مادیس وردی خواند و کیسه ای که در آن تخم بود را ظاهر کرد و گفت:
    -بگیرید سرورم
    کیسه را از مادیس گرفتم و آرام دره کیسه را باز کردم و تخم را در دست گرفتم.گنـد بیضی شکل به رنگ مشکی که رگه های ریزی از قرمز در آن دیده میشد. .یک دستم پایین و دست دیگرم روی تخم بود که ناگهان حرکت ریزی را در تخم احساس کردم و همین طور کمی گرما.
    با تعجب به تخم نگاه کردم که مادیس گفت:
    -سرورم چیزی را احساس کردید؟
    -آره..حس کردم داخل تخم چیزی حرکت کرد گرما را حس کردم.
    مادیس با لبخند گفت:
    -پس حضور شما را فهمیده و به زودی از تخم بیرون میاد.
    با لبخند دوباره به تخم نگاه کردم و ارام آن را روی تخت گذاشتم و با مادر و مادیس منتظر شدیم.

    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.....
    مخمل
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا