وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Afsa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/18
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
769
امتیاز
276
سن
22
محل سکونت
His heart
پارت 59
عذری خانوم سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-آره همین کار رو بکن؛ حالا که می‌خوای روحیه‌ات شاد بشه، یه کار اساسی کن! اگر هم سمیرا بهت چیز گفت خودم آرومش می‌کنم.
یکم به چهره عذری خانوم نگاه کردم؛ شاید حتی نزدیک پنجاه سال هم نبود اما انقدری که به خودش نرسیده بود پیرتر به نظر می‌اومد.
راستش فکر نمی‌کردم که کسی با این کارم موافق باشه یا حتی ذوق و شوق نشون بده چه برسه به عذری خانوم!
آهی کشید و درحالی که به اصغر لبخند می‌زد گفت:
-من هم یه زمانی خیلی نقاشی و رنگ کاری دوست داشتم! انقدر هنرهای مختلف رو دوست داشتم که نگو. ولی دیگه درگیر شوهرداری و بچه داری و مشکلاتِ زندگی شدم که دیگه نتونستم به هیچ کاری برسم.
همچنان به چهره‌اش نگاه می‌کردم.
انگار که داشتم یه حس‌هایی رو توی وجودش می‌فهمیدم!
اینکه آدم‌های اینجا، هرچند درگیر فقر و فلاکت و بدبختی بودن؛ اما ته قلبشون هنوز دلشون می‌خواست امید داشته باشن.
عذری خانوم همونجا یک زیرانداز انداخت و نشست تا اصغر رو نگه داره تا وقتی که کار رنگ‌کاری تموم بشه.
به کمک نردبون، دیوارهای خونه رو هم کاملا رنگ کردم و بعد با رنگ سیاه مشغول زدن طرح‌های ویکتور و گل و گیاه روی دیوار شدم. نگین هم دلش می‌خواست نقاشی بکشه اما عذری خانوم بهش گفت بهتره این کار رو بسپاره به من.
نگین هم حرف گوش کرد و رفت داخل خونه تا قالی ببافه.
کار نقاشی هم تموم شد و من با کمر درد وسط حیاط نفس عمیقی از رضایت کشیدم.
عذری خانوم هم بلند شد و اومد اصغر رو به دستم داد.
-خسته نباشی فرشته! خیلی قشنگ شده؛ یه روز بیا خونه ما رو هم رنگ بزن!
با تعجب بهش نگاه کردم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
-واقعاً؟ انقدر خوشتون اومده؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
-آره بابا! حیاط رو نگاه کن؛ مثل دسته گل کردی! هم تمیز و هم خوشگل؛ فقط نمی‌دونم این طرح‌ها رو از کجا بلد بودی که کشیدی؟
با یکم خجالت گوشه موهام رو از زیر روسری خاروندم.
-والا چی بگم! کاغذدیواری اتاق ناخواهری‌هام از این طرح‌ها داشتن و جاهای دیگه هم دیده بودم.
سری تکون داد.
-خیلی قشنگ نقاشی می‌کنی! شاید بتونم بعضی از این همسایه‌ها رو راضی کنم براشون نقاشی کنی و یه پولی هم بگیری.
به فکر فرو رفتم؛ به شغل‌های زیادی فکر کرده بودم اما هیچ کدوم رو عملی نمی‌دونستم. هرچی هم سعی می‌کردم دنبال کار بگردم جور نمی‌شد. اگه اینطوری می‌تونستم یک جوری خودم رو بالا بکشم واقعاً خوب بود.
عذری خانوم خواست اصغر رو بده به من و برگرده خونشون که صدای کلید توی قفل قدیمی در ورودی اومد و سمیرا و نسترن اومدن داخل.
سمیرا با دهن باز و به سختی سلام کرد و من و عذری خانوم جوابش رو دادیم.
نسترن با خوشحالی به حیاط نگاه کرد.
-وای چقدر حیاط خوشگل شده!
سمیرا ولی چندان راضی و خوشحال نبود؛ با حال زاری به من گفت:
-فرشته این چه کاری بود که کردی؟ حالا من با اون شوهرِ مفنگیم چیکار کنم؟ وای خدا حرف مردم رو چه کار کنم!
عذری خانوم دست روی شونه سمیرا گذاشت.
-خوبه بابا الکی شلوغش نکن! میگه شوهرت اومده بالا خواسته بد خلقی کنه ولی فرشته یه چیزی گفته اونم ساکت شده برگشته سر جاش.
سمیرا با تعجب از من پرسید:
-واقعاً؟ من فکر کردم خون به پا می‌کنه! چی بهش گفتی؟
با سری که پایین افتاده بود و دست‌هایی که همدیگه رو گرفته بودن لـ*ـب زدم:
-خب... نمی‌دونم! گفتم بوی بد برای بچه‌ها خوب نیست و فضای آلوده توی روحیه‌اشون تأثیر می‌ذاره.
سمیرا یکم بغض کرد.
-الهی من بمیرم! هنوز بچه‌ها رو دوست داره؛ قبل از اینکه این بلا به جونمون بیفته همیشه بچه‌ها دور و برش بودن.
عذری خانوم چند ضربه دوستانه به کمر سمیرا نشوند.
-غصه نخور خدا بزرگه! ایشالا مشکل تو هم حل می‌شه.
سمیرا دستش رو به آسمون بلند کرد و از ته قلب گفت:
-ایشالا! خدا از دهنت بشنوه عذری جون؛ چند ساله اسیر این بلا شدیم به خدا قبلش لازم نبود به خاطر یه لقمه نون انقدر حرف و حدیث بشنوم و این در و اون در بزنم!
بعد رو به من کرد لبخند بی‌جونی زد.
-دستت درد نکنه معلومه خیلی زحمت کشیدی!
در جوابش لبخند عمیقی زدم.
اصغر رو از عذری خانوم گرفتم و بعد از اینکه عذری خانوم رفت، با سمیرا و دخترها برگشتیم داخل خونه.
با اینکه داشتم از خستگی می‌مردم ولی رفتم شام درست کردم.
صمد به خونه برگشت و با هم مشغول شام شدیم.
***
 
  • پیشنهادات
  • ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 60
    همش حس می‌کردم یک نفر از پشت پرده داره من رو دید می‌زنه! ولی جدی نمی‌گرفتم و خودم رو به اون راه می‌زدم.
    بنا به دلایلی، حالم از مسعود به هم می‌خورد! یک جوون علاف و بیکار که تنها افتخارش این بود که سربازی رفته و اهل مواد و فساد نیست. اینجور مواقع از احسان که شاگرد بقالی بود بیشتر خوشم می‌اومد تا چنین آدم بیکاری!
    عذری خانوم سینی به دست اومد توی حیاط و گفت:
    -خب حالا بشین یک ذره استراحت کن! لازم نیست یه سره پی کار باشی.
    رد بستن روسری دور سرم داشت عرق سوز می‌شد؛ جنس روسری زبر بود و من هم حین کار کردن خیلی آب از دست می‌دادم.
    دعوت عذری خانوم رو قبول کردم و رفتم گوشه حیاطشون نشستم و لیوانِ شربت رقیق رو به دست گرفتم.
    عذری خانوم به حیاطشون که از حیاط خونه سمیرا یکم بزرگ‌تر بود نگاه کرد و گفت:
    -دوست نداشتم تمیزکاری هم بیفته گردنت! ولی دیگه خودت اصرار کردی؛ منم که کمر ندارم برای تمیزکاری.
    سری تکون دادم.
    -این چه حرفیه عذری خانوم؛ این هم بالاخره بخشی از کارمه.
    عذری خانوم لبخندی زد که دندون‌های نه چندان زیباش رو به نمایش گذاشت؛ بعد مقداری پول از زیر چادرش برداشت و چپوند توی جیبم!
    -میگن عرق کارگر رو تا خشک نشده باید داد! تو هم که دختری دیگه بدتر. مقدارش زیاد نیست ولی بقیشو جور دیگه حساب می‌کنم.
    با شرمندگی بهش نگاه کردم.
    -خیلی لطف کردین!
    این دفعه بدون باز کردن دهنش لبخند زد و با سینی و لیوان خالی برگشت داخل خونه.
    من هم بلند شدم و به ادامه کارم پرداختم؛ تمیزکاری و شستن دیگه به آخر کار رسیده بود.
    اما حس می‌کردم بوی جوهر نمک داره حالم رو بد می‌کنه و نمی‌تونم خوب نفس بکشم! این نشون می‌داد که حتی تو فضای باز هم باید به بینیم دستمال ببندم.
    بعد از اینکه محیط خشک شد، مثل دفعه قبل شروع به رنگ‌کاری کردم.
    منتهی این بار مسعود دوباره رنگ خریده بود و به سلیقه خودش چند قوطی رنگ کوچیک انواع مختلف هم گرفته بود تا نقاشیِ رنگی بکشم و فقط از سیاه استفاده نکنم.
    باید خوب فکر می‌کردم! دلم نمی‌خواست دیوارِ عذری خانوم رو خراب کنم و طرح زشتی بکشم.
    در نهایت طرح‌های خوبی به ذهنم اومدن و من به طراحی مشغول شدم.
    نزدیک‌های ظهر بود که پسر کوچیکه عذری خانوم از بیرون خونه اومد داخل حیاط و به من گفت:
    -فرشته یه خانومه اومده با تو کار داره!
    یکم به پسر بچه با چهره شرّش نگاه کردم و قلم‌مو رو زمین گذاشتم؛ از خونه عذری خانوم بیرون رفتم و نگاهی به خونه سمیرا که چند خونه اون ورتر بود انداختم؛ یک زن دم در خونه سمیرا پشتش به من بود.
    کم‌کم به اون سمت نزدیک شدم.
    حدس می‌زدم که اون ویانا باشه اما می‌دونستم ویانا اون مدلی لباس نمی‌پوشه.
    یکم که نزدیک اون زن شدم، یک دفعه به سمت من برگشت و من کپ کردم! یک لحظه سر جام خشک شدم.
    اون زن که لباس‌های جلف و تنگ پوشیده بود؛ هاله بود! مگه می‌شد نشناسمش؟
    به سمت من برگشت و با دیدنم پوزخند واضحی زد؛ ولی من با رخوت و سستی بهش نزدیک شدم. با تمسخر گفت:
    -سر و تهت رو بگیرن بازم کلفت و کارگری!
    آب دهنم رو قورت دادم و با فاصله دومتری ازش ایستادم؛ به خونه سمیرا نگاه کردم.
    با اینکه در خونه‌اش باز بود ولی خبری از خودش نبود و من می‌ترسیدم از این دختر و خواهرش که چند سال خوردم کرده بودن!
    هاله تشر زد.
    -سلام کردن بلد نیستی؟
    به سختی سلام کردم و با اخم و لحنی خسته گفتم:
    -تو اینجا چه کار می‌کنی؟
    هاله دماغش رو بالا گرفت و با فیس و افاده عجیبی، دست چپش رو به نمایش گذاشت.
    -خواستم بیام اونجات رو بسوزونم! ثامنی که تو می‌خواستی ازم بدزدی بالاخره مال خودم شد!
    با تعجب به حلقه گرون قیمت توی دستش خیره شدم و بعد به خودش نگاه کردم؛ یعنی دروغ نمی‌گفت؟ آخه چه طور ممکن بود ثامن با کسی مثل هاله ازدواج کنه؟
    با تک خندی بی‌جون و بی‌تفاوت که تهش پر از حسرت و غم بود گفتم:
    -خب مبارک باشه!
    هاله با تمسخر سرتا پام رو ورانداز کرد و سعی کرد با مهربونیِ مصنوعی بگه:
    -عزیزم نیاز نیست ناراحتیت رو مخفی کنی! می‌تونی مثل اون روز یکم لگد بپرونی یا جیغ بزنی تا اینجا هم همه بفهمن چه هاپاری هستی. حیف این قیافه مظلومی که داری نیست باهاش بقیه رو گول می‌زنی؟
    هاله بود و تیکه‌هاش! اگه لاله و لیلا حرفشون رو مستقیماً بهم می‌گفتن؛ نیش‌های هاله به گردِ پای اون دوتا نمی‌رسید!
    وقتی دید با سکوت نگاهش می‌کنم، یک چیزی از کیفش بیرون آورد و به سمتم تقریباً پرت کرد.
    -با اینکه لیاقت نداشتی ولی ثامن رو که می‌شناسی، خیلی مهربونه! گفت دعوتت کنیم که دلت نشکنه.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 61
    پوزخندی واضح زدم و به آرومی گفتم.
    -دلم نشکنه؟ چطوریه که این همه سال به فکر دل من نبودی و همیشه به خودت فکر می‌کردی. خسته نشدی از این که همیشه مثل بـرده به من نگاه کردی؟ مگه من چه هیزم تری به تو و مادر و خواهرت فروختم؟
    دماغش رو برام چین داد.
    -تقصیر ماست که به فکرت بودیم و نذاشتیم از غمِ مامان و بابات دق کنی! ولی تو هی نمک نشناسی می‌کردی؛ اگه سر و گوشت به خاطر قیافت می‌جنبید می‌دونی چه انگ‌هایی بهت می‌چسبوندن؟
    به وضوح خندیدم.
    -اوه آره! و شما دوتا خواهرها بابت پسربازی‌هاتون هیچ انگی بهتون چسبونده نمی‌شد؟
    با تحکم جواب داد.
    -معلومه که زده نمی‌شد! چون ما مامان داشتیم و پول! ولی تو چی؟ اگه می‌رفتی تریپ عاشقی برمی‌داشتی بهت چی می‌گفتن؟ آویزون! تن فروش! بی‌پدر و مادر!
    حس کردم قلبم به شدت فشرده شد؛ برای لحظاتی نفس نکشیدم و با غیض به هاله خیره شدم و اون از حرص خوردنم لـ*ـذت می‌برد.
    ادامه داد.
    -همینطور که سر ماجرای ثامن خاله‌اینا فهمیدن که زیر این پوسته مظلومت چیا وجود داره؛ می‌خواستی با خراب‌بازی‌هات مخ ثامن رو بزنی و به پول برسی. فکر می‌کنی با سرپوش گذاشتن لقب «عشق» به این کارت حقیقت عوض می‌شد؟
    با بهت و بغض بهش نگاه کردم؛ تا یه حدی راست می‌گفت.
    ولی نمی‌تونستم درک کنم! چرا باید پول توی چشم ما دخترها انقدر مهم به نظر می‌اومد که طوری که خودمون هم نفهمیم بخواهیم روی پول‌دوستی سرپوشِ «عشق» بذاریم؟
    یعنی واقعاً خودمون نمی‌تونستیم پول دربیاریم و محتاج پسرهایی که دنبال تن و بدنمون هستن نباشیم؟
    به کارت عروسیِ گرون قیمت که یکم به خاطر رنگی بودن دستام خراب شده بود نگاه کردم؛ اسم ثامن و هاله کنار هم داشت جون من رو می‌گرفت.
    با اینکه ثامن توی رؤیای من خیلی کوتاه اومد و رفت، این برام خیلی سنگین و سخت بود که مالِ یکی دیگه بدونمش.
    هاله که دید قشنگ از من زهر چشم گرفته، با رضایت گفت:
    -خب دیگه عزیزم خوشحال شدم دیدمت! اگه بیای به جشنم خوشحال می‌شیم.
    و با عشـ*ـوه ازم دور شد و به سمت ماشینی رفت که چند متر اون‌ورتر پارک شده بود و با یک نگاه بهش، فهمیدم ماشین ثامنه!
    هنوز باورم نمی‌شد به این راحتی هاله رو قبول کرده باشه.
    اون ماشین گرون قیمت از رو به روم رد شد و من ثامن رو دیدم که مثل ربات پشت فرمون نشسته و حتی نگاهم نمی‌کرد.
    دور شدن ماشین و خارج شدنش از کوچه کثیف و فقیرمون رو دیدم.
    صدای سمیرا من رو به خودم آورد.
    -دودقیقه رفتم به این اصغر برسم! چی شد فرشته؟ کی بود؟
    برگشتم به سمتش و سمیرا از دیدن چهره گرفته من تعجب کرد.
    -چی شده فرشته؟ من خودم دم در نبودم نسترن اومد در رو باز کرد گفت یه زنه است! اون دوستت بوده؟
    سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و کارت عروسی رو به سمت سمیرا گرفتم.
    -هاله بود؛ اومده بود دلمو بسوزونه و بره.
    سمیرا چادرش رو روی سرش مرتب کرد؛ با تعجب کارت رو ازم گرفت و بعد از یک نگاه کلی بهش، با حیرت گفت:
    -جل الخالق! یه حسی بهم میگه پسره رو سحر کردن.
    با غم بهش نزدیک شدم و خواستم برگردم توی خونه، در همون حین گفتم:
    -نمی‌خواد تهمت بزنی سمیرا؛ به هرحال آدم به دخترخاله‌اش متمایل‌تره تا یک خدمتکارِ یتیم که دنبالِ پولشه.
    سمیرا به دنبالم وارد خونه شد و لحن عصبی گرفت.
    -لازم نکرده از این حرف‌ها بزنی! اون لیلای دم بریده هیچی ازش بعید نیست... .
    سمیرا می‌خواست همینجوری حرف بزنه که وسط حیاط برگشتم به سمتش و حرفش رو قطع کردم.
    -ببین سمیرا حالم رو به راه نیست به عذری خانوم بگو عصر میرم کار نقاشی رو تموم می‌کنم. الان یکم تنهایی می‌خوام.
    اخم کرد و دست به کمر شد.
    -دیگه چی چی! بذارم بری تو کنج ازلتِ خودت و زارزار گریه کنی؟ اون هم به خاطر چی! دوقلوهای افریته که یه پسره که لیاقت تو رو هم نداشت به زور تور کردن؟
    با سردرد و اخم سرم رو بی‌هدف تکون دادم.
    -سمیرا تو رو خدا بی‌خیالم شو! نمی‌خوام گریه کنم فقط می‌خوام یکم تنها باشم به خدا یکی دوساعت دیگه خوب میشم!
    یکم خیره نگاهم کرد؛ شاید متعجب بود از اینکه با وجود بی‌زبونیم این رو ازش خواستم.
    سری تکون داد.
    -باشه اگه اینطور می‌خوای حرفی نیست.
    با قدردانی و کمی غم گفتم:
    -خیلی ممنونم ازت.
    و به سمت نردبون رفتم که کنار خونه، جوری گذاشته بودمش که بتونم برم بالای پشت بوم؛ شوهر عذری خانوم نردبون رو تعمیر کرده بود تا دیگه لق نزنه.
    من هم اون بالا یک زیرانداز کوچیکی داشتم که گاهی می‌رفتم اونجا می‌نشستم و با تنهاییِ خودم خلوت می‌کردم.
    با اینکه سر ظهر بود و آفتاب می‌زد، اما پشت بوم به خاطر اواخر زمستون هنوز یکم خنک بود.
    نشستم روی زیراندازم و زانوهام رو تو بـ*ـغلم جمع کردم؛ دلم می‌خواست گریه کنم ولی نمی‌دونم چرا حالی برای گریه نداشتم.
    فقط دلم بدجوری گرفته بود.
    از خودم گرفته و ناراحت بودم! حس می‌کردم واقعاً یک چیزی کم دارم یا آدمِ بدی هستم!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 62
    وگرنه لیلا و دخترهاش با همه آدم‌ها خوب بودن؛ چرا با من فقط اونجوری رفتار می‌کردن؟
    حتی خودشون هوای همدیگه رو داشتن و مراقب هم بودن.
    یاد لاله افتادم؛ حتماً برای خواهرش خیلی خوشحال بود که تونسته بود با ثامن ازدواج کنه و من رو ضایع کنه!
    آهی کشیدم و سرم رو گذاشتم روی زانوهام؛ خیلی بده توی دنیا یک نفر از ته قلبش ازت متنفر باشه و تو حتی ندونی چرا!
    صدای خش‌خی پله‌های نردبون باعث شد سرم رو به اون سمت بچرخونم.
    فکر کردم سمیراست که داره میاد بالا اما کمی بعد فهمیدم آقامحسنه!
    تا سرش رو دیدم بلند شدم و ایستادم؛ تعجب کرده بودم. اما اون به سختی خودش رو بالا کشید و اومد روی کف ایزوگامیِ پشت بوم ایستاد.
    به من نگاهی خسته کرد و با همون صدای خش‌گرفته‌اش گفت:
    -می‌تونم بشینم رو زیراندازت؟
    سری تکون دادم و به زیرانداز اشاره کردم.
    -بفرمایید.
    با رخوت خودش رو به سمت زیرانداز کشوند و نشست؛ یک زانوش رو صاف کرد و آرنجش رو انداخت روی زانوش طوری که ساعد و مچ دستش آویزون بود.
    کت کهنه قهوه‌ای رنگش رو به خودش پیچید و درحالی که زیرشلواریش رو مرتب می‌کرد گفت:
    -صدای حرف‌هات با سمیرا رو شنیدم.
    آب دهنم رو قورت دادم و طرف دیگه‌ی زیرانداز نشستم و سری تکون دادم؛ آقامحسن آهی عمیق کشید.
    -هرکسی تو این دنیا، دق و دلیش رو به یه نحوی، سر یکی خالی می‌کنه! ولی خب تو زیاد خوش شانس نبودی؛ نامادریت و ناخواهری‌هات، هرچی غصه داشتن سر تو خالی می‌کردن تا روابطشون با بقیه خوب باشه.
    با تعجب به اون چهره گرفته نگاه کردم؛ یاد بابام افتادم!
    بابا هم خیلی وقت‌ها واقع‌نگریِ خوبی نسبت به دنیا داشت اما... انگار این مرد واقع‌نگریش بهش صدمه زده بود.
    نیم‌نگاهی به من انداخت و تک خند زد.
    -منم خیلی وقت‌ها عقده‌هام رو سر سمیرا خالی کردم؛ ولی اون طفلک حقش نبود. هیچکس حقش نیست اینطوری مظلوم واقع بشه می‌دونی؟ ولی حقیقت اینه که خیلی از ظالم‌ها خودشون رو به یه نحوی مظلوم می‌دونن و فکر می‌کنن این حق رو دارن که ظلم کنن.
    آهی کشیدم.
    -من فقط نمی‌دونم که مستحق اون همه تحقیر و رنج بودم یا نه!
    به چشم‌هام نگاه کرد و با غم عجیبی گفت:
    -معلومه که نبودی دخترجون. اگه یکی بخواد یک حرف ناحق به نسترن یا نگینِ من بزنه، با همین جونِ بی‌جونم می‌زنم دهنش رو صاف می‌کنم! تویِ طفلی رو بی‌پدر گیر آورده بودن لامروتا.
    از این دیدِ پدرانه‌اش خوشحال شدم؛ حس می‌کردم من هم یک‌جورهایی مثل دخترشم.
    چند ثانیه هردو سکوت کردیم و به باد زمستونی اجازه دادیم سرِ پردردمون رو نوازش کنه؛ بعد من با احتیاط سؤال کردم:
    -آقامحسن؛ چرا مواد رو ترک نمی‌کنین و به زندگی برنمی‌گردین؟
    با غم و ناراحتی نگاهم کرد و دستی به موهای کثیف و ژولیده‌اش کشید.
    -نمی‌دونم دخترجون. زندگی برام معنی نداره! نمی‌دونم برای چی باید پاشم بیام بیرون.
    سر به زیر انداختم و برای چند ثانیه سکوت کردم؛ بعد آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
    -من هم خیلی وقت‌ها دلم می‌خواد تسلیم بشم! همه چیز رو بذارم کنار؛ یا خودم رو از زندگی خلاص کنم و یا یه گوشه بشینم تا از غصه بمیرم.
    به چشم‌های خسته آقامحسن نگاهی کردم و ادامه دادم.
    -ولی زندگی توی این دنیا گاهی به خاطر خودمون نیست؛ به خاطر کساییه که دوستمون دارن یا دوستشون داریم. من توی این دنیا تقریباً کسی رو ندارم! ولی مامان و بابام از اون دنیا نگاهم می‌کنن و هنوز دوستم دارن؛ من هم هنوز دوستشون دارم. یا اینکه سمیرا و یکی دیگه از دوستام رو هنوز دارم؛ به خاطر این افراد، دردها رو به جون می‌خرم و ادامه می‌دم.
    مرد میانسال، با حالت عجیبی از بغض مردونه بهم خیره شده بود؛ من هم بغض کرده بودم.
    نگاه از من گرفت و به آسمون ابریِ ظهر زمستونی زل زد؛ نفس عمیقی کشید که بوی بغض و کهنگیِ چندساله می‌داد.
    دست‌های زمخت و کثیفش رو مشت کرد و با تلفیق خشم و غم گفت:
    -من مثل تو انقدر شجاع نیستم دخترجون!
    و بلند شد و ایستاد؛ نگاهی به من کرد که غم توش به وضوح خونده می‌شد.
    من دیگه چیزی نگفتم و آقامحسن هم با اون قامت خمیده‌اش من رو ترک کرد و از نردبون پایین رفت.
    یعنی من واقعاً شجاع بودم که هنوز کاملاً تسلیم نشده بودم؟ من؟ منی که همیشه توسری خوردم و سکوت کردم!
    خودم رو یک بازنده و بی‌عرضه به تمام معنا می‌دونستم! اما اینجا می‌دیدم افرادی که حتی به تغییر فکر هم نمی‌کردن و هیچ رؤیایی نداشتن.
    من حداقل رؤیاهای زیادی برای رسیدن داشتم؛ هنوز توی قلبم و رؤیاهام، مامان و بابام رو داشتم و دوست داشتم دوباره ببینمشون.
    به مسیر رفتن آقامحسن نگاه کردم.
    حیف بود! اون هنوز خونواده‌اش رو دوست داشت و هنوز خودش رو کاملاً نابود نکرده بود!
    آهی کشیدم؛ چه کاری از دست من بر می‌اومد؟ بهتر بود یه جوری زودتر خودم رو ازشون جدا می‌کردم تا بار اضافه روی دوششون نباشم.
    یکم توی پشت بوم موندم و به صدای نسیم آخر زمستون گوش دادم و اجازه دادم غم‌ها رو با نوازش کردن پوستم ازم بگیره.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 63
    آخرین دبه ترشی رو گذاشتم کنار بقیه دبه‌ها و نفس عمیقی کشیدم؛ رو به اعظم‌خانوم و سمیرا کردم و گفتم:
    -گوشه حیاط جاشون زیاد خوب نیست! چند وقت دیگه هوا گرم میشه و آفتاب می‌خوره! بهتره بذاریمشون زیرزمین.
    اعظم‌خانوم دست به کمر، دامن بلندش رو یکم روی شکمِ بزرگش بالاکشید و با اخم گفت:
    -اگه شوهرِ این بذاره!
    سمیرا که با نگرانی به ترشی‌ها نگاه می‌کرد، آه عمیقی کشید.
    -بعداً یه کاریش می‌کنیم! داداشم می‌گفت شاید بتونیم محسن رو بفرستیم آسایشگاهی، جایی! این اواخر خیلی روحیه‌اش حساس شده؛ می‌ترسم بلایی سر خودش بیاره.
    اعظم‌خانوم تایید کرد.
    -باز برو خداروشکر کن تزریقی نشده! اسمش اینه که معتاده، مگه داداشِ حوریه رو یادت نیست؟ معتاد به اون میگن! هفته‌ای دوبار اوردوز می‌کرد می‌زد یکی رو ناکار می‌کرد. دیگه تریاک رو که خیلی‌ها می‌کشن.
    سمیرا بغض کرده بود که با احتیاط نزدیکش شدم و دست گذاشتم روی شونه‌اش.
    -غصه نخور سمیرا.
    با لـ*ـب‌های ترک خورده و کم‌رنگش لبخند بی‌جونی بهم زد و آروم پلک زد.
    اعظم‌خانوم مثل همیشه غرغر کرد.
    -خوبه دیگه لوس بازی رو بذارید کنار! بهتره بریم این شیوید‌ها رو هم بشوریم ببریم بذاریم پشت بوم تا خشک بشن.
    رو به اعظم‌خانوم گفتم:
    -دستتون درد نکنه برای ترشی‌ها خیلی زحمت کشیدین بهتره برید خستگی در کنین.
    اخمی کرد و دست‌هاش رو به کمر زد.
    -تو یه الف بچه به من میگی برم استراحت کنم؟ هه! من شیش تا بچه زاییدم همشون رو هم خودم بزرگ کردم بدون هیچ کمکی!
    پشتش رو به من کرد و به سمت گونی شیویدها رفت و ادامه داد.
    -دود از کنده بلند میشه دختر؛ بیا ببین چه می‌کنم!
    با سمیرا تک خندی زدیم و رفتیم برای شستن شیویدها.
    من پیشنهاد ترشی گذاشتن و خشک کردن سبزیجات معطر رو به سمیرا دادم و اون هم استقبال کرد؛ توی این شرایط سخت می‌تونست براش یه کمک خرج باشه.
    با اعظم‌خانوم و سمیرا گونی شیویدها رو باز کردیم و توی آبکش‌های قدیمی مشغول شستنشون شدیم؛ قصد داشتیم اول بشوریم و خشکشون کنیم و بعد ساقه‌هاش رو از برگ‌ها جدا کنیم.
    سمیرا با شلنگ آب می‌گرفت و من و اعظم‌خانوم شیویدها رو بعد از شستن توی آبکش می‌ریختیم.
    دیگه آخرهای کار بود که سمیرا بهم گفت:
    -بسه فرشته خیلی کار کردی برو داخل استراحت کن.
    به آبکش‌هایی که یه گوشه ردیف شده بودن نگاه کردم و گفتم:
    -ولی بالا بردن اینا خیلی سخته اونم با وجود نردبون! بذارید کمکتون کنم.
    اعظم‌خانوم با همون حالت نیمه عصبیش گفت:
    -لازم نکرده! خیلی کار کنی از اینی که هستی لاغرتر میشی دیگه پس فردا عمراً نمی‌تونی بچه بزایی! پاشو برو تو یه چیزی بخور.
    سمیرا هم تایید کرد.
    -آره فرشته قربون شکلت برم؛ برو تو این سفره‌ها و پارچه‌ها رو بیار ببریم بالا پهن کنیم.
    یکم ایستادم و بعد از کمی تعلل، موافقت کردم و برگشتم داخل خونه.
    چیزهایی که سمیرا می‌خواست رو از آشپزخونه برداشتم و بردم بیرون؛ دیدم اعظم‌خانوم رفته بالای پشت بوم و سمیرا هم آبکش‌ها رو به سمت نردبون می‌کشه.
    گفتم:
    -سمیرا این‌ها خیلی سنگینه نمیشه بالا بردشون.
    سمیرا سفره‌ها و پارچه‌ها رو ازم گرفت و پرت کرد سمت پشت بوم؛ بعد صدا زد:
    -اعظم جون انداختم برات.
    با تعجب به بالا نگاه کردم و اعظم‌خانوم رو دیدم که اومد به این سمت و نگاهمون کرد؛ با لحن همیشگیش گفت:
    -الان این‌ها رو پهن می‌کنم. تو هم آبکش‌ها رو بیار بالا.
    سمیرا موافقت کرد و یکی از آبکش‌ها رو با مهارت زد زیر بـ*ـغلش! من با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
    -نمی‌تونی این‌ها رو ببری! بذار کمکت کنم.
    بهم اهمیتی نداد و درحالی که به سمت نردبون می‌رفت دعوام کرد:
    -مگه بهت نگفتم برگرد توی خونه؟ رنگ و روت پریده می‌ترسم بیفتی غش کنی!
    و همونجوری پا روی اولین پله نردبون گذاشت و یک دستی شروع کرد به بالا رفتن و من با دهن باز مشغول نگاه کردنش شدم.
    یکم که بالا رفت و نزدیک شد، اعظم‌خانوم خم شد و آبکش شیویدها رو از سمیرا گرفت؛ مقداری از آبی که از آبکش می‌پکید هم سمیرا رو خیس کرد اما اون اهمیتی نداد.
    برگشت پایین و به قیافه متعجب من خندید.
    -چیه چرا اونجوری نگاه می‌کنی؟
    آب دهنم رو قورت دادم.
    -نمی‌دونم! خیلی فرز رفتی بالا؛ من اصلاً نمی‌تونستم تصور کنم بتونی آبکش رو ببری.
    سمیرا سراغ آبکش بعدی رفت و درحالی که شلوار نخیش رو بالا می‌کشید، خم شد و آبکش پر از شیوید رو برداشت؛ معلوم بود سنگینه اما اون همه تلاشش رو می‌کرد.
    -وقتی زمونه بهت فشار بیاره و مردِ زندگی نداشته باشی، مجبور میشی خیلی قوی‌تر ز چیزی که هستی بشی.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 64
    ته دلم خالی شد؛ من همونجا ایستادم ولی سمیرا به سمت نردبون رفت و به ادامه کارش رسید.
    پاهام رو روی زمین کشیدم و به داخل برگشتم؛ خیلی غمگین شدم!
    صبح بود و بچه‌ها نبودن؛ اصغر هم مثل خیلی وقت‌های دیگه، خونه عذری خانوم بود تا ما به کارهامون برسیم.
    اما با اینکه هوا روشن بود، دل من تاریک شده بود.
    بعد از خوردن یک تیکه بیسکوییت، رفتم داخل تک اتاقِ خونه سمیرا و دراز کشیدم تا به سقف زل بزنم؛ طی مدتی که اینجا اومده بودم، تقریباً به این خونه و آدم‌های این کوچه عادت کرده بودم.
    انقدر هم حرف‌های اعظم‌خانوم و زهراخانوم رو درباره بقیه شنیده بودم که ندیده، نصف کوچه رو می‌شناختم.
    سرم رو کج کردم و گوشه اتاق رو نگاه کردم؛ کیفی که باهاش از شهرم تا اینجا اومده بودم هنوز باهام بود.
    نیم خیز شدم و کیفم رو به سمت خودم کشیدم؛ گوشیم رو ازش خارج کردم و روشنش کردم.
    اون گوشی که ثمین بهم داده بود رو فروخته بودم و یک مدل ارزون‌تر خریدم تا بتونم پس‌انداز کنم؛ به قول ویانا، بلندپروازی کردم و گفتم یک روز گرون‌ترینش رو می‌خرم.
    اما این روزها که می‌گذشت واقعاً حس و حالی برای رؤیاپردازی نداشتم.
    تا وقتی تو خونه لیلا بودم، به رؤیاپردازی نیاز داشتم تا زنده بمونم اما اینجا... به چی باید امید می‌بستم؟
    چون سیم‌کارتم رو هم عوض کرده بودم، شماره هیچ‌کس به جز ویانا رو نداشتم!
    آیکون مخاطبین رو فشار دادم و شماره ویانا رو گرفتم؛ یکم طول کشید تا جواب بده.
    -سلام فرشته! چطوری خوبی دختر؟
    بی‌اختیار لبخندی زدم؛ انرژیِ اون همیشه باعث می‌شد لبخند بزنم.
    -سلام ویاناجان. به خوبیت خوبم.
    از اون طرف خط، سروصدای چندنفر می‌اومد؛ خواستم چیزی بگم که خود ویانا گفت:
    -ببین فرشته من الان سرم شلوغه اشکال نداره پنج دقیقه دیگه بهت زنگ بزنم؟
    یکم ناراحت شدم ولی سعی کردم چیزی نشون ندم.
    -راستش کار زیادی ندارم، فقط خواستم بپرسم که، آدرس خونه سمیرا رو تو به ثمین دادی؟
    با تردید پرسید:
    -چیزی شده؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    -دیروز هاله اومده بود اینجا و کارت عروسیش رو بهم داد؛ گفتم شاید آدرسم رو دادی به ثمین و اون هم به اون‌ها گفته.
    ویانا با حالت ناراحت و عصبی گفت:
    -غلط کرده! من فکر کردم نگرانته و می‌خواد بیاد ازت عذرخواهی کنه! گفته بود هرچی بهت زنگ می‌زد جوابش رو نمی‌دادی تا اینکه کلا سیم‌کارتت رو عوض کردی.
    با غم گفتم:
    -ویاناجون نمی‌خوام ناسپاسی کنم انصافاً در حقم خیلی لطف کردی ولی این دومین باره که ناراحتم می‌کنی!
    خواست چیزی بگه که حرفش رو قطع کردم.
    -وقتی سیم کارت رو عوض کرده بودم یعنی دیگه نمی‌خواستم باهاش در ارتباط باشم؛ که مثل دیروز هاله رو بفرسته برای چزوندنِ من.
    ناخودآگاه بغض کرده بودم.
    -خیلی سخته... این همه تلاش کنی برای بهتر شدن و دوباره... .
    به پشتیِ اتاق تکیه دادم؛ نفس عمیقی کشیدم و توی دستمالی که از جیبم درآوردم فین کردم.
    ویانا با شرمندگی گفت:
    -فرشته من واقعاً شرمنده‌ام! می‌دونم سخت بوده ولی من هیچ وقت قصد بدی نداشتم؛ ثمین هم قصد بدی نداشته اون خودش مشکلات زیادی داره احتمالاً تحت فشار قرارش دادن. حالا ناراحت نباش می‌دونم چی برات خوبه! فعلاً یه قرار مهم دارم بعداً بهت زنگ می‌زنم کاری نداری؟
    نفس لرزونی کشیدم؛ اگه از حُسن نیت ویانا مطمئن نبودم، پای اون رو هم از زندگیم کوتاه می‌کردم!
    -نه. ببخشید اگه ناراحتت کردم.
    تک خندی زد.
    -این چه حرفیه دختر! مراقب خودت باش فعلاً خداحافظت.
    و گوشی رو قطع کرد؛ این سرعتش نشون می‌داد واقعاً عجله داره اما با وجود عجله داشتن، باز هم برام وقت می‌گذاشت.
    نمی‌دونستم ثمین توی چه وضعیتیه؛ اصلاً هم درکش نمی‌کردم! اون داشت توی رؤیاهای من زندگی می‌کرد و اونجوری افسرده شده بود و تکلیفش با خودش هم معلوم نبود.
    دیگه از ثمین متنفر نبودم، در نظرم یک شخصیت خاکستری داشت.
    در خونه باز شد و سمیرا نفس‌زنون اومد داخل خونه؛ اومد این طرف و با دیدنم که توی اتاق بودم تک‌خندی زد و گفت:
    -شیوید‌ها رو ولو کردیم!
    لبخندی تصنعی زدم.
    -خسته نباشین!
    اومد داخل اتاق و کنارم نشست و به پشتی تکیه داد؛ هنوز نفس‌نفس می‌زد.
    پرسیدم:
    -اعظم‌خانوم برگشت خونشون؟
    سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و روسری که دور سرش بسته بود رو باز کرد و گذاشت کنارش؛ سرش رو به دیوار تکیه داد و چشم‌هاش رو بست و با لحن خسته‌اش گفت:
    -خیلی خسته شدم! ولی خب می‌ارزه، باید یادم باشه آخر هفته بازم وسایل ترشی و شور بگیریم؛ اگه هر هفته یک سری ترشی و شور بذاریم بعد از یه مدت کارمون خوب راه میفته. خودمونیم ایده خیلی خوبی دادی.
    بعد با خنده ادامه داد.
    -البته باید کلی دبه بخریم! و یه چندسری ترشی‌ها رو هم بذاریم زیرزمین خونه‌ی اعظم‌خانوم اینا و شایدم عذری اینا. زهرا هم زیرزمینش خوبه.
    لبخندی زدم و سرم رو به شونه سمیرا تکیه دادم؛ نفس عمیقی کشیدم و من هم چشم‌هام رو بستم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 66
    بهار ابراز ناراحتی کرد و بعد از گرفتنِ کلید از دست من، راهیِ خونه سمیرا شد؛ خب بهار هم مثل عذری‌خانوم خیلی مهربون بود.
    دیگه هرجوری بود نتونستم حریفِ مسعود بشم که نیاد دنبالم!
    با همدیگه تا سر خیابون رفتیم و تاکسی گرفتیم تا مدرسه صمد.
    هنوز توی تاکسی بودیم؛ مسعود و من هر دو عقب بودیم و من به افق خیره شده بودم.
    سعی کرد سر صحبت رو با من باز کنه.
    -خوب کاری کردین سمیراخانوم رو بیدار نکردین؛ به هرحال مادره خیلی بیشتر نگران میشه.
    «اوهوم»ای گفتم و ساکت شدم. ولی می‌تونستم کلافگیِ مسعود رو حس کنم!
    خداروشکر مسیر زیاد طولانی نبود و زود رسیدیم؛ پیاده شدیم و مسعود پول تاکسی رو حساب کرد.
    دم در مدرسه رو به مسعود کردم و گفتم:
    -من میرم داخل، شما اینجا منتظر باشید تا صمد رو بیارم؛ اگه شد یه تاکسی دیگه هم بگیرید که ببریمش بیمارستان.
    انگار که خیلی کلافه باشه و تو پرش خورده باشه، مخالفتی نکرد و به دیوار مدرسه تکیه داد؛ من هم خیلی زود وارد مدرسه شدم.
    زنگ کلاس بود و حیاط خالی از دانش‌آموز؛ من هم مستقیماً رفتم به سمت دفتر مدرسه.
    در دفتر رو که باز کردم، صمد رو دیدم که روی صندلی مقابل میز مدیر نشسته بود و بدون هیچ صدایی، گریه می‌کرد!
    مدیر با دیدن من بلند شد و ایستاد.
    -سلام خانوم چه کمکی می‌تونم بهتون بکنم؟
    صمد از درد چشم‌هاش رو بسته بود و من رو نمی‌دید؛ یک مرد جوون دیگه هم کنارش نشسته بود و با ناراحتی نگاهش می‌کرد.
    به مدیر سلام زیرلبی دادم و گفتم:
    -اومدم صمد رو ببرم.
    صمد با شنیدن صدای من چشم‌هاش رو باز کرد و با بغضِ پسرونه‌ای گفت:
    -خاله فرشته پس مامانم کو؟
    بهش نمی‌اومد اینطوری مظلوم و دردمند بشه! دلم براش خیلی سوخت!
    اون مرد جوونی که کنارش نشسته بود بلند شد و با تک خندی گفت:
    -سلام حال شما خوب هستین؟
    در جوابش فقط یک سلام دادم و درحالی که به صمد نزدیک می‌شدم، صدای مدیر رو شنیدم که برام توضیح می‌داد.
    -آقای شمس حسینی، پدرِ آرش هستن که با صمد دعواشون شد؛ خود آرش از صمد عذرخواهی کرد و برگشت سرکلاسش و آقای شمس حسینی منتظر شما بودن. راستی چرا خود مادر صمد نیومدن؟
    دست روی شونه صمد گذاشتم و درحالی که سعی می‌کردم با لمس کردن بهش دلداری بدم توضیح دادم:
    -مادرش از دیشب تا حالا نخوابیده بود؛ وقتی شما تماس گرفتین خواب بودن. من گفتم خودم بیام تا... .
    صمد با ناراحتی دست من رو از شونه‌اش کنار زد و روترش کرد.
    -چرا نیومد؟ من دارم اینجا از درد می‌میرم و فقط مامانم رو می‌خواستم! چرا تو اومدی؟ ها؟
    مردی که مدیر گفته بود فامیلیش شمس حسینیه دست رو شونه صمد گذاشت.
    -ای بابا چه وضعشه پسر! مرد که گریه نمی‌کنه! بیا الان با خاله‌ات می‌ریم بیمارستان پات رو گچ می‌گیریم خوب میشه.
    با اینکه مرد سعی می‌کرد با من خوب رفتار کنه، معلوم بود زیاد با صمد خوب نیست! حالا چون با پسرش دعوا کرده بود یا اینکه مجبور بود پولِ درمانِ صمد رو بده.
    البته اگه شونه خالی نمی‌کرد!
    شمس حسینی کیف صمد رو به دست من داد و گفت:
    -من بازم عذرخواهی می‌کنم؛ به آقای مدیر هم گفتم بعداً هزینه درمان هرچه قدر شد تقدیم حضورتون می‌کنم و ایشالا از خود خانمِ سمیرا هم عذرخواهی می‌کنم. حالا اگه بخواید من می‌رسونمتون؟
    به مدیر نگاه کردم که انگار مشکلی نداشت من صمد رو ببرم؛ گفت:
    -خب دیگه سریع‌تر ببریدش تا بدتر نشده!
    سری تکون دادم و با اون مرد، زیربغل صمد رو گرفتیم و تا بیرون از مدرسه بردیمش.
    مسعود رو به شمس حسینی معرفی کردم و با همدیگه رفتیم سوار ماشین پژوپارسش شدیم.
    صمد از درد گریه می‌کرد و من هم دستش رو گرفته بودم و براش آیت الکرسی می‌خوندم تا دردش آروم بشه؛ برای تسکین دردش آروم بهش گفتم:
    -مامانت خیلی دوستت داره صمد! ولی خودت می‌دونی چقدر کار می‌کنه و چقدر خسته میشه.
    فین فین می‌کرد و درجوابم چیزی نمی‌گفت؛ اما من دوست نداشتم به سمیرا حس بدی داشته باشه. اون داشت همه تلاشش رو برای بچه‌هاش می‌کرد.
    بالاخره رسیدیم بیمارستان؛ هرچی به شمس حسینی گفتم فعلاً بره به کار و زندگیش برسه گوش نکرد و با ما تا بخش اورژانس اومد.
    چون دلِ شنیدن گریه و داد و بیداد صمد رو نداشتم، از اتاق معاینه خارج شدم و مسعود داخل اتاق پیش صمد موند.
    توی راهرو، دست به سـ*ـینه به دیوار تکیه داده بودم و شمس حسینی هم کنارم ایستاده بود و عجیب نگاهم می‌کرد؛ ولی من بهش اهمیتی نمی‌دادم.
    تک سرفه‌ای کرد تا بحث رو باز کنه.
    -اهم! پس شما، خواهرِ سمیراخانوم هستین؟
    نیم‌نگاهی بهش کردم؛ توی اون اوضاع دلهره‌آور اصلاً اعصاب حرف زدن نداشتم!
    -نه من دخترخاله‌اشون هستم که باهاشون زندگی می‌کنم.
    سرش رو به نشونه تفهیم تکون داد و نگاه از من گرفت؛ فکر کردم که بی‌خیالم شده اما دوباره پرسید:
    -هنوز همسرش توی اون زیرزمینه؟
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 67
    یکم چپ‌چپ نگاهش کردم و با لحنی که می‌گفت «به تو چه؟» زمزمه کردم:
    -آره!
    تک خندی زد و دست‌هاش رو گذاشت توی جیب‌های شلوارِ نخیش؛ قد بلند و هیکلی بود و قیافه خوبی داشت.
    -من چند بار بهش گفتم از اون مرتیکه طلاقش رو بگیره و بندازتش کمپی، جایی! بدجور دلم پیشش گیره.
    باز با تعجب و بدبینی نگاهش کردم که باز تک خند زد.
    -اونجوری نگاهم نکن از این‌ها نیستم که بخوام قصد بدی داشته باشم! خودم طلاق گرفتم و... .
    یکم از شمس حسنی فاصله گرفتم و با خشم اما ولوم پایین غریدم.
    -معلومه که قصدی نداری! وقتی به یه زنِ شوهردار نظرداری که داره برای بچه‌هاش جون می‌کنه.
    مسعود از اتاق معاینه بیرون اومد و با دیدن من و شمس حسینی اخم‌هاش رفت توی هم! کم مونده بود این فوضول خان بخواد برای من غیرتی بشه!
    با تک سرفه‌ای گفت:
    -دکتر میگه ببریمش برای سی‌تی‌اسکن؛ احتمالاً باید توی پاش آتل بذاره.
    با ناراحتی گفتم:
    -یعنی باید عمل بشه؟
    مسعود با ناراحتی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد؛ من و شمس حسینی هم حالمون گرفته شد. مسعود درحالی که می‌خواست به داخل اتاق برگرده به من گفت:
    -من صمد رو می‌برم برای کارهاش معاینه؛ شما با مادرش تماس بگیرید برای کارهای عمل بیاد.
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
    -آره بهتره که بهش بگم.
    و دور از چشم مسعود، نگاهِ برزخیم رو سمتِ شمس حسینی پرتاب کردم که کاملاً از اینکه سمیرا قرار بود بیاد ذوق کرده بود!
    هر چی بزرگ‌تر می‌شدم، بیشتر می‌فهمیدم مردها چه‌قدر می‌تونن پست باشن.
    همونجا ایستادیم تا مسعود صمد رو با ویلچر آورد بیرون و گفت:
    -شما برید استراحت کنید من می‌برمش.
    سری تکون دادم و رفتم جلو، به صمد گفتم:
    -نگران نباش خوب میشی! تحمل کن باشه؟
    نگاه پردردی بهم انداخت و چیزی نگفت؛ اما اون هم مثل من نگاه بدی به شمس حسینی انداخت.
    تازه می‌فهمیدم چرا تا این حد ناراحته! شاید اون هم از ماجرای این مرد و پیشنهاد عجیبش به سمیرا با خبر بود؛ شاید اصلاً برای همین قضیه با پسر این مرد دعوا کرده بود!
    مسعود و صمد از دیدرسم خارج شدن و من هم بدون توجه به شمس حسینی، راهم رو به سمت سالن انتظار کج کردم تا روی صندلی بشینم.
    که البته اون هم دنبالم اومد و از رو نرفت!
    روی یکی از اون صندلی‌های پلاستیکیِ آبی رنگ نشستم و گوشیم رو از کیفم درآوردم و شماره خونه سمیرا رو گرفتم.
    کمی بعد، صدای دختری رو شنیدم که حدس زدم بهار باشه.
    -الو؟
    لبخند کمرنگی زدم و با خوشرویی گفتم.
    -الو سلام بهار جان!
    با مهربونیِ بیشتری جوابم رو داد.
    -سلام فرشته جون! چی شد صمد رو بردید بیمارستان؟
    آهی کشیدم، طفلک پسربچه خیلی درد کشیده بود!
    -آره آوردیمش، الان آقامسعود بردش برای سی‌تی‌اسکن؛ بعد میگن شاید لازم باشه عمل بشه!
    بهار نچ‌نچی کرد و کشیده «ای وای» گفت.
    من هم با ناراحتی پرسیدم:
    -سمیرا بیدار شد؟ یا هنوز خوابه؟
    بهار یکم درنگ کرد و بعد جواب داد.
    -راستش هنوز خوابه و یکم هم تب داره! می‌ترسم مریض شده باشه؛ این چند وقت همش داشت کار می‌کرد.
    به ساعت بیمارستان نگاه کردم؛ الان‌ها بود که نسترن و نگین برسن خونه.
    گفتم:
    -ببین بهار برای عملِ پای صمد، سمیرا باید بیاد اینجا برای رضایت و این چیزها. دفترچه بیمه صمد الان دست منه ولی خب من که مادرش نیستم. بی‌زحمت بیدارش کن و یجوری بهش بگو چی شده که زیاد هول نکنه! آدرس بیمارستان رو هم بهت میگم بنویس و بهش بده بیاد اینجا.
    بهار موافقت کرد و بعد از اینکه آدرس رو بهش گفتم، خداحافظی کردیم.
    خواستم نفس عمیقی بکشم که صدایی از کنارم گفت:
    -پس خیلی کار می‌کنه! ها؟
    سر چرخوندم و با غضب به شمس حسینی چشم غره رفتم و بعد دوباره به رو به روم خیره شدم.
    با حالت شاکی گفت:
    -چیه چرا اونجوری نگاهم می‌کنی؟ مگه عاشقی جرمه؟
    با حرص نفسم رو بیرون دادم.
    -اینکه فکر کنی با پولت می‌تونی یه زن فقیر که برای نون شب بچه‌هاش خودشو به در و دیوار می‌زنه رو بخری، این جرمه!
    به طرز حرص درآر و مسخره‌ای خندید؛ دلم می‌خواست بزنم فکش رو کف بیمارستان پیاده کنم ولی جرئتش رو نداشتم.
    -من نمی‌خوام سمیرا رو بخرم! من فقط میگم واقعاً حیفه؛ داره پای مردی که بیست سال از خودش بزرگ‌تره می‌سوزه و به سختی شکم چهارتا بچه رو سیر می‌کنه که انگار تو هم به بچه‌هاش اضافه شدی.
    چپ‌چپ نگاهش کردم و پوزخند زدم.
    -محض اطلاعتون! من به بچه‌هاش اضافه نشدم من خودم دارم کمکش می‌کنم!
    بدتر از من پوزخند زد و دست به سـ*ـینه، پا روی پا انداخت.
    -کوری عصاکش کوری دیگر شده!
    با حرص به سمتش برگشتم و واقعاً دلم خواست بزنمش! ولی زیرلب لعنتی به شیطون فرستادم و ساکت به رو به روم خیره شدم.
    خداروشکر اون هم دیگه زر اضافه نزد.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 68
    با گوشیش به کسی زنگ زد و فهمیدم که داره با پرستارِ پسرش صحبت می‌کنه؛ همونی که باعث شد پای صمد بشکنه!
    یکم که گذشت، مسعود اومد به سمتمون و هردو پاشدیم؛ من پیشقدم شدم و پرسیدم:
    -چی شد؟ عکس گرفتن ازش؟
    مسعود سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
    -آره بعد هم رفتیم معاینه و الان دارن برای اتاق عمل آماده‌اش می‌کنن. سمیرا خانوم نیومده؟
    سرم رو به نشونه منفی تکون دادم.
    -نه انگار هنوز نرسیده.
    مسعود پوف کلافه‌ای کشید؛ با من و مون رو به شمس حسینی گفت:
    -راستش یه مبلغی از پول بیمارستان هست که الان باید پرداخت بشه؛ اگه ممکنه... .
    شمس حسینی پرید وسط حرف مسعود.
    -البته! کجا باید بیام؟
    مسعود سری تکون داد و به سمتی اشاره کرد.
    -صندوق اون طرفه.
    بعد رو به من کرد و ادامه داد:
    -شما برید طبقه بالا؛ صمد رو دارن می‌برن اونجا بعد احتمالاً صداتون می‌کنن.
    سری تکون دادم و از مسعود و شمس حسینی جدا شدم و اون‌ها هم راه خودشون رو رفتن؛ حیف که باید پول بیمارستان رو می‌داد! وگرنه خودم یجوری پرداختش می‌کردم و بهش حالی می‌کردم که رئیس کیه!
    با استفاده از پله‌ها رفتم طبقه بالا و روی صندلی‌های اونجا نشستم.
    کمی بعد، از آسانسور ویلچر صمد خارج شد و من بلند شدم و به اون سمت رفتم؛ به پرستاری که داشت صمد رو هل می‌داد گفتم:
    -سلام من همراهش هستم!
    پرستار نگاهی به من انداخت و سری تکون داد.
    -باشه تا اونجا می‌تونید بیاید.
    و به سمتی اشاره کرد و به رفتن ادامه داد، من هم همراهش رفتم.
    یکم بعد، پرستار من و صمد رو به اتاقی برد که به نظر می‌اومد نزدیک اتاق عمله.
    رو به صمد گفتم:
    -ببین اصلاً نگران نباش و از هیچی نترس!
    چشم‌های گریونش رو بهم دوخت و مظلومانه گفت:
    -مامانم کی میاد؟
    آب دهنم رو قورت دادم.
    -میاد دیگه الان‌هاست که پیداش بشه!
    بعد برای چند لحظه از اتاق خارج شدم و به سمت سالن بزرگ رفتم؛ بلافاصله، سمیرا رو دیدم که از پله‌ها بالا می‌اومد.
    با دیدن من، بغضش ترکید و خودش رو به من رسوند.
    آ*غو*شم رو براش باز کردم و اون هم بهم پناه آورد و با گریه گفت:
    -الهی بمیرم براش! کجاست صمدم؟
    با نفس سنگینی، یکم ازش جدا شدم و به سمت اتاقی که صمد توش بود اشاره کردم.
    -اونجاست دارن آماده‌اش می‌کنن.
    سمیرا نفس پربغشی کشید و با چشم‌های اشکی بهم خیره شد.
    -چرا بیدارم نکردی فرشته؟ جگرگوشه‌ام داشت درد می‌کشید و تو هیچی بهم نگفتی!
    نفس عمیقی کشیدم و دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم، درحالی که با همدیگه به سمت اتاقِ صمد حرکت می‌کردیم گفتم:
    -آخه عزیزِ دلم، تو چند وقت بود درست حسابی نخوابیده بودی! چطوری می‌خواستی بیای اینجا؟ همین الان کلی کار داریم معلوم نیست تا کی اینجا معاطل باشیم! بهتر بود استراحتت رو می‌کردی.
    خواست بازم گریه کنه که با ناراحتی گفتم:
    -انقدر گریه نکن سمیرا باید خداروشکر کنی که اتفاقی بدتر از این نیفتاده! خداروشکر که سرش به جایی نخورده یا... .
    سمیرا تندتند سرش رو تکون می‌داد.
    -حق با توئه! خداروشکر صدهزار مرتبه شکر!
    دیگه به اتاق مورد نظر رسیدیم و سمیرا با دیدن صمدِ بی‌حال و دردمند، رفت داخل و مشغول قربون صدقه رفتن شد.
    من هم با لبخندِ بی‌جونی، دم در ایستادم و تماشا کردم.
    چند دقیقه بعد، دکتر اومد و بعد از رضایت گرفتن از سمیرا و بقیه کارها، صمد رو راهیِ اتاق عمل کردیم و برگشتیم به سالن انتظار و مسعود و شمس حسینی رو دیدیم که توی سالن منتظر ما بودن.
    سمیرا با ناراحتی مشغول سلام و علیک با اون‌ها شد، بعد از چند دقیقه، یکم سمیرا رو کشیدم کنار و گفتم:
    -این یارو به من گفت که قضیه چیه!
    سمیرا با تعجب به من خیره شد و چادرِ نازکش رو یکم جا به جا کرد.
    -گفت؟ چی گفت؟!
    قیافه حق به جانب گرفتم.
    -نمی‌خواد خودت رو به اون راه بزنی! فهمیدم یارو چه موجودیه. الان هم بدون حرف و حدیث پا میشی برمی‌گردی خونه؛ من و آقامسعود مراقب صمد هستیم و تا شب بَرِش می‌گردونیم.
    سمیرا روترش کرد.
    -بچه‌ام رو بسپارم دست غریبه و برگردم خونه به خاطر یه مزاحم؟
    با ناراحتی اخم کردم.
    -دستت درد نکنه سمیرا دیگه من شدم غریبه؟ ناسلامتی حق خواهری گردنم داری باید جبران کنم یا نه؟
    با دلواپسی و نگرانی زمزمه کرد.
    -آخه!
    دست‌هاش رو توی دست‌هام گرفتم و با اطمینان گفتم:
    -دیگه آخه نداره! برگرد که دیگه چشم این یارو به تو نیفته که من غیرتی میشم!
    سمیرا بین اون نگرانی‌ها و دلواپسی‌ها، تک‌خند کوچیکی زد و نیم‌نگاه نگرانی به مسعود و شمس حسینی که مشکوک بهمون خیره بودن انداخت.
    با آسودگی گفت:
    -پس خیالم راحت باشه دیگه نه؟
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 69
    سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
    -آره برو مراقب دخترها باش و بیشتر استراحت کن؛ هروقت عملش تموم شد زنگ می‌زنم که بیای و برگردونیمش؛ خوبه؟
    سرش رو به نشونه مثبت تکون داد؛ از مسعود و شمس حسینی تشکر و خداحافظی کرد و رفت.
    با رضایت خاصی روی صندلی انتظار نشستم و به قیافه‌ی گرفته شمس حسینی پوزخند زدم؛ مسعود که از ماجرا خبر نداشت با تعجب به ما خیره شده بود.
    شمس حسینی تا نیم ساعت همونجوری با حرص به من خیره بود و بعد، گفت میره صندوق و هزینه کامل رو پرداخت می‌کنه و میره! مسعود هم حسابی ازش تشکر کرد ولی من به تشکری کوتاه اکتفا کردم.
    من و مسعود کنار هم نشسته بودیم و به ناکجاآباد خیره شده بودیم؛ هر از چندگاهی، صدای پرستار که دکتر یا مسئولی رو پیج می‌کرد شنیده می‌شد.
    رو به مسعود کردم و پرسیدم:
    -عملش چه قدر طول می‌کشه؟
    سرش رو به چپ و راست تکون داد و آه کشید.
    -راستش دکتر زمان دقیقی بهم نگفت! ولی اینطور که به نظر میاد سه، چهارساعت ممکنه طول بکشه.
    سرم رو تکون دادم.
    -خب... بعدش چه‌مقدار از پاش رو گچ می‌گیرن؟
    به چشم‌هام خیره شد و لبخند محوی زد که از چشمم دور نموند اما خودم رو به اون راه زدم.
    -نزدیک مچ پاش مو برداشته فکر نکنم از زانو بالاتر رو گچ بگیرن.
    سری تکون دادم و با همون بی‌توجهیم، نگاهم رو ازش گرفتم.
    مسعود هم آه کلافه‌ای کشید و زیر لـ*ـب گفت:
    -حیف از زیبارویانی که به ما نظر نمی‌کنند! می‌خواستم خاطره دوستم که توی سربازی پاش شکست رو تعریف کنم!
    همچنان نگاهش نکردم و اون هم خداروشکر بی‌خیال شد.
    نگاهم به مردی افتاد که کمی اون‌ورتر، مدام مسیری رو می‌رفت و می‌اومد و سرش رو دودستی می‌گرفت و مضطرب بود.
    مرد جوون، هرازچندگاهی به سمت اتاق عمل‌ نگاه می‌کرد و به ساعتش خیره می‌شد و از هر دکتر یا پرستاری که رد می‌شد چیزی می‌پرسید.
    طفلک حتماً خیلی نگرانِ عزیزش بود.
    یکم که گذشت، مرد اومد به سمت ما و کنار مسعود نشست.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به کف بیمارستان دوختم؛ مردِ جذابی بود اما از حلقه‌اش فهمیدم که متأهله!
    مسعود با لحنی مهربون رو به مرد غریبه کرد و گفت:
    -سلام! حالتون خوبه؟
    گوشه چشمی حواسم پی مرد بود که در عین نگرانی، با لبخند جواب مسعود رو داد.
    -سلام ممنونم؛ نه خیلی زیاد! همسرم زایمان اورژانسی داشت و نتونستیم به بیمارستانی که مشخص کرده بودیم بریم.
    مسعود خیلی زود پسرخاله شد و با مرد غریبه گرم گرفت.
    -عه به سلامتی قدم نورسیده مبارک باشه پیشاپیش!
    باز هم گوشه چشمی نگاه کردم اما لبخندِ شادیِ مرد رو به وضوح دیدم؛ طی این مدت، انقدری که مردهای بی‌بخار و بی‌عاطفه دیده بودم، این احساساتی بودنِ اون مرد برام یکم عجیب و حسرت برانگیز بود.
    حتماً زنش خیلی زن خوشبختی بود!
    مرد از مسعود تشکر کرد و به من اشاره کوچیکی کرد.
    -خانومته؟
    کمرم رو صاف کردم و باتعجب به مرد و مسعود خیره شدم که مسعود با تک خندی گفت:
    -فعلاً که نه! هنوز به ما نظر نکرده!
    مرد نگاهِ برادرانه‌ای به من کرد و خندید.
    -حیفه اینجوری تو خماری نذار این پسر رو خانومِ جوان! من خودم درد عاشقی کشیدم، خیلی درد بدیه!
    نمی‌دونستم چی بگم! مسعود هم تا اومد حرفی بزنه گوشیِ مرد زنگ خورد و با عذرخواهی از ما گوشیش رو جواب داد.
    در این حین مسعود یجور خاصی به من نگاه کرد که باز با دزدیدن نگاهم بهش بی‌توجهی کردم.
    صدای مرد رو شنیدم که در جواب کسی که پشت تلفن بود گفت:
    -آزیتا خیلی دعا کن! به بچه‌ها هم بگو خیلی دعاکنن... نه نمی‌خواد بیاریشون! فردا توی ساعت ملاقات خودم میارمشون.... باشه دستت درد نکنه.
    بعد از خداحافظی، قطع کرد و رو به ما گفت:
    -خب برگردیم سراغ شما دونفر!
    پوفی کشیدم و محترمانه گفتم:
    -شما از این قضیه مطلع نیستین! بذارید دربسته باقی بمونه.
    مسعود و اون مرد یکم با تعجب به من نگاه کردن؛ احتمالاً به قیافم نمی‌خورد که اینجوری حرف بزنم و ازم انتظار نداشتن.
    مرد غریبه تک خندی زد و گفت:
    -خیلی خب! من دخالت نمی‌کنم! اما... .
    دستش رو روی شونه مسعود نشوند و با حسرت گفت:
    -اگه واقعاً دوستش داری از دستش نده... !
    و آه عمیق و عجیبی کشید که ما رو متأثر کرد و دل من رو به طرز عجیبی لرزوند! اما سریع نگاهم رو گرفتم و خودم رو مشغول نشون دادم.
    فکر نمی‌کردم تو زندگیم مردی که یک روز عاشق بوده رو از نزدیک ببینم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا