رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
آسیه زیربغلم را گرفت و کشان‌کشان مرا به‌طرف در برد. نگاهم ثابت مانده بود و رد چراغ ماشین را تا انتها دنبال می‌کرد. پاهایم بی‌رمق و کش‌دار، روی آسفالت کشیده می‌شدند. آسیه با دست دیگرش سرم را برگرداند.
- به چی نگاه می‌کنی افسانه؟ رفتن!
معلوم بود حوصله ندارد. مادرش یک ریز صلوات می‌فرستاد. خانم تفاخری هنوز در راهرو بود و در سکوت، به بالارفتن ما از پله نگاه می‌کرد. وارد خانه که شدیم، از نگاه‌های پدرشوهر و حمیدآقا شرمنده شدم. آسیه مرا روی مبل نشاند و کسری را از بغـ*ـل حمیدآقا گرفت که صدای گریه‌ی کسری قطع شد. خشکم زده بود؛ انگار که هیچ‌کدام این اتفاقات را باور نکرده بودم. در چشم‌برهم‌زدنی، جشن و سرور را به‌هم زده بودم. مادرشوهرم در را بست. صورتش از خشم و یا فشار خون بالا، سرخ شده بود. روی مبل نشست و مدام دست‌هایش را به‌هم کوفت.
- یه شب بچه‌م اومد ذوق کنه؛ نذاشت یه آب خوش از گلوی این بچه پایین بره!
منظورش به من بود. ادامه داد:
- این بچه هیجده‌سال آرزو کشید. یه امشب گفتم آخیش! امشب دیگه راحت می‌خوابم، امشب دیگه اونم سروسامون داره، عمید منم دیگه پدر شده، دیگه نوه داره میاره برامون.
کسی حرفی نزد؛ یعنی همه تأييدش می‌کردند. اولین بار بود که کسی پشت من در نیامد.
- آخه زن، تو مگه از اول شرط نذاشتی براش؟ بچه‌م با میل و رغبت خودت مگه این کار رو نکرد؟ کم عزت و احترامت کرد تو این سال‌ها؟ کم بهت محبت کرد؟ این حقش بود؟
چشم‌هایش دو کاسه‌ی پرآب شد.
- مگه چی‌کارت کرده بود؟ مگه چی می‌خواست ازت؟ رفته زن گرفته که بچه‌دار بشه. اگه پی عیاشی و زن‌بازی بود که این‌جوری دزدکی و یواشکی نمی‌رفت دیدن زنش! به خیالت که خبر ندارم یه شب هم تو رو تنها نذاشته؟ به خیالت که نمی‌دونم چرا قبول نکرده بیاد خونه کناری؟
پدرشوهرم آهسته گفت:
- آروم باش انیس‌جان. دلت شکسته، مادری، دعاش کن.
و رو به من کرد:
- برو یه لیوان آب برای مادرشوهرت بیار. دستگاه فشارتون رو هم بیار.
بی‌اراده از جا برخاستم که مادرش بی‌حوصله گفت:
- فشارم چیزیش نیست. برو زنگ بزن ببین کدوم بیمارستانن؛ بریم اونجا.
لیوان آب را بدون پیش‌دستی جلوی دستش گذاشتم. داشتم دنبال دستگاه فشار می‌رفتم که حمیدآقا به عمید زنگ زد.
- الو عمیدجان. کجایی داداش؟ حاج خانوم دل‌نگرانه. یه زنگ بزن.
پس گوشی را جواب نداده. افتضاح امشب یک طرف؛ تفاوت برخورد عمید با من و مرجان، چون خنجری بود که آخرین ورید قلبم را پاره کرده و از کارش انداخته بود. باور نمی‌کردم که آن‌طور سرم داد کشیده باشد. عمیدی که در حضور جمع همیشه حرمتم را نگه می‌داشت، همیشه حواسش به من بود؛ حالا با ندانم‌کاری خودم، با بی‌سیاستی خودم، این‌طور از خود رانده بودمش. قلبم واقعاً داشت از کار می‌ایستاد. با خود گفتم «خاک بر سرت کنند افسانه! عمید امشب با این کارهایش دل تو را خون کرده آن وقت تو خود را مقصر می‌دانی؟ هر زن دیگری جای تو بود، همین‌طور رفتار می‌کرد.»
دستگاه فشار را از کمد درآوردم. عجب دقایق نفس‌گیری داشتم! حتماً الان کلی دوروبر مرجان‌خانم می‌گردد! حتماً مرجان نمی‌تواند با آن حال تنها پیاده شود، حتماً به کمک عمید نیاز دارد. آخ، فکروخیال داشت امانم را می‌برید. پدرشوهرم دستگاه فشار را گرفت. بعد آنکه فشار او را گرفت، از آسیه خواست قرص فشار مادرش را از کیف بردارد و به او بخوراند. روی نشستن در جمع را نداشتم؛ از طرفی هم نمی‌شد ترکشان کنم، همین‌طوری هم مهمانی‌شان را خراب کرده بودم. بوی غذا و ترشی‌ها توی ذوق می‌زد. آسیه بعد اینکه به مادرش رسید، دست کسری و سودابه را گرفت و به آشپزخانه برد تا بهشان غذا بدهد. حمیدآقا گفت:
- خرده ظرف‌ها رو با تی جمع کردم اما شاید گوشه‌وکنار مونده باشه؛ حواست باشه تو پای بچه‌ها نره.
شقیقه‌هایم تیر کشید. کارم به جایی کشیده بود که حمیدآقای بنده‌خدا، شکسته‌های ظرف را از آشپزخانه‌ام جمع می‌کرد! دستم می‌لرزید؛ اصلاً تمام تنم می‌لرزید. چقدر پیش این‌ها احترام داشتم، چقدر روی من حساب می‌کردند. یاد آن شب تولد افتادم. آن شب هم بی‌سیاستی کرده بودم، آن شب هم حالم بد بود؛ اما امشب فرق داشت! امشب این عمید بود که مرا به این حال انداخت.
صورت مادرشوهرم سرخ و زیر چشمانش پف کرده بود. آرام دست روی زانو گذاشت و کشان‌کشان به‌طرف اتاق‌خواب ‌رفت؛ بی‌آنکه از من اجازه بگیرد، بی‌آنکه مرا به عنوان صاحب این خانه محترم بشمارد، بی‌آنکه به من اطلاع بدهد، وارد اتاق خصوصی من شد تا احتمالاً کمی دراز بکشد. تا به امروز این چنین برخورد نکرده بود و این، خبر از اعلان جنگی دوباره می‌داد؛ چرا که شیرینی دختردارشدن عمیدش را زهر کرده و او را حیرانِ بیمارستان کرده بودم. یعنی اینجا خانه‌ی پسر من است و تو با کار امشبت، برای پسرم تمام شدی. پدرشوهرم نگاه معناداری به من انداخت.
- رفت یه‌کم استراحت کنه باباجان.
یعنی ناراحت نشو، از روی عمد نیست. لبخند رنگ‌پریده‌ای زدم که دیگر چیزی نگفت. حمیدآقا هم به آشپزخانه رفت و با آسیه پچ‌پچ کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    زشت شد؛ شام هم که نخورده بودند. از جا برخاستم که پدرشوهرم نگاه پرسش‌گری به رویم انداخت.
    - میرم براتون شام بیارم.
    - نمی‌خواد بابا. بذار عمید برگرده، گرمش می‌کنیم دور هم می‌خوریم.
    نمی‌خواستم دوباره مرجان را ببینم. نمی‌خواستم به خانه‌ام بیاید. نمی‌خواستم او را کنار عمید ببینم. باز چشمه‌ی اشکم روان شد. در مبل فرو رفتم و اشک ریختم. من، افسانه‌ی عمید که آن‌قدر ارج‌وقرب داشتم، داشتم جلوی همه گریه می‌کردم. آب که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب! دیگر چه اهمیتی داشت؟ خردشدن و شکستنم را که دیده بودند؛ اشک که چیزی نیست. آسیه بالای سرم آمد.
    - گریه نکن افسانه. ان‌شاءلله که چیزی نمیشه.
    چیزی نگفتم. حمیدآقا داشت به بچه‌ها غذا می‌داد. دوباره گفت:
    - آخه چی شد یه دفعه؟ عمید که کاری نکرد! داشت عکس می‌گرفت. یعنی حق نداشت یه عکس با زن و بچه‌ش بگیره؟
    آشفته نگاهش کردم. زن و بچه‌اش؟ بچه‌ی آن‌ها؟ روی مبل نشست و گفت:
    - اینکه هرشب هرشب اینجاست و برای زن باردارش وقت نمی‌ذاره، کم نیست؟ یه دونه عکس هم اجازه نداره بگیره؟
    پدرشوهرم آرام گفت:
    - باباجان اگر اجازه بدی، من برم یه سر به انیس بزنم.
    یعنی زدن این حرف‌ها را ضروری می‌دانست و خواست من و آسیه را تنها بگذارد. با تکان‌دادن سر، رضایتم را نشان دادم. آسیه نگاهی به جای خالی مرجان و چادرش که همان‌جا روی مبل افتاده بود، انداخت.
    - به خدا مرجان زن خوبیه که چیزی نمیگه؛ وگرنه اون هم به اندازه‌ی تو حق داره.
    و محکم‌تر گفت:
    - حتی بیشتر!
    از جا برخاست و به آشپزخانه برگشت. همه‌چیز داشت دست‌به‌دست هم می‌داد که مرا هلاک کند. هر کسی داشت به خود اجازه می‌داد در روابط خصوصی من و همسرم دخالت کند و این اجازه را خود من به آن‌ها داده بودم! اگر دندان سر جگر می‌گذاشتم و ندید می‌گرفتم، هم مهمانی به خوبی و خوشی برگزار می‌شد، هم خودم را جلوی این‌ها خراب نمی‌کردم و هم می‌توانستم سر فرصت، گوش عمید را بکشم؛ اما حالا چه؟ هم میهمانی را شام‌نخورده خراب کردم، هم خودم را از چشم انداختم و هم عمید دیگر برایم تره خورد نخواهد کرد. با خراب‌شدن حالِ مرجان، مرا تهدید کرده بود. قلبم درد گرفت. تهدیدش به‌خاطر مرجان بود یا به‌خاطر دخترمان؟ گفته بود وای به حالم اگر بلایی سر بچه بیاید. قلبم آرام گرفت. پس به‌خاطر او نبود، به‌خاطر بچه بوده. باز یادم آمد که کنار ماشین گفت: «بیای که بکشیش؟» اینجا که منظورش جگرگوشه‌مان نبود؛ اینجا مقصودش خود مرجان بود، یعنی داری او را می‌کشی! یعنی مرجان برایش مهم است. آه، انگار که راه نفسم بسته می‌شد و هر چند ثانیه یک بار به سختی تنفس می‌کردم. از روی دامن، به پایم چنگ زدم. البته که باید مرجان برایش مهم باشد؛ باید برای من هم مهم باشد. مگر غیر از این است که پاره‌ی تنمان با اوست؟ دلم آشفته بود؛ انگار که دارم هذیان می‌گویم، انگار که بخواهم آسمان و ریسمان را به هم ببافم. خدایا! این چه مصیبتی بود؟ چرا صبرم را زیاد نکردی؟ چرا تحملم را بالا نبردی؟
    باز صلوات فرستادم و شیطان را لعنت کردم. مگر خدا گفت که این آبروریزی را به پا کنی زن؟ مگر از اول قرار نشد پابه‌پای هم این نقشه را طی کنید؟ دیگر این اداها چیست؟ تو که طاقت نداشتی، چرا از همان اول قبول کردی؟ فکروخیال امانم را بریده بود که گوشی حمیدآقا زنگ خورد. قلبم ایستاد و از روی مبل بلند شدم.
    - الو سلام کرامت‌جان. چه عجب یاد ما کردی قربان!
    باز پاهایم سست شد و روی مبل وا رفتم. آخر چه بلایی سر دخترم آمده؟ چرا عمید خبر نمی‌دهد؟! چه خاکی بر سر بریزم؟ از که کمک بخواهم؟ ناگهان یاد دکتر صائب افتادم و به ساعت نگاه کردم. مطب الان تعطیل است. زود گوشی را برداشتم و شماره‌ی همراه دکتر صائب را از دفترچه پیدا کردم. به بوق سوم نرسید که جواب داد:
    - به به افسانه‌خانوم! خانوم‌خانوما! مبارکت باشه بانو. دختردار شدی و...
    میان حرفش پریدم:
    - خانوم دکتر...
    بغضم که ترکید، دکتر صائب مضطرب گفت:
    - چی شده؟ خانوم واحد؟ افسانه‌جان؟ چه اتفاقی افتاده؟
    آسیه کنار اپن آمد و لب به دهانم دوخت.
    - مرجان خانم دکتر. بهش فشار عصبی اومد و دردش گرفت. عمید بردتش بیمارستان. تو رو خدا یه کاری کنید.
    - چه اتفاقی افتاده؟ فشار عصبی برای چی؟
    باز به گریه افتادم. روی تعریف‌کردن نداشتم.
    - مگه نگفتم که اون باید از هر استرس و فشاری دور باشه؟ وقتی با صاحب رحم ارتباط می‌گیرین، همین هم میشه دیگه!
    چند ثانیه مکث کرد.
    - حالا آروم باش. گریه نکن و دقیق به من بگو چه اتفاقی افتاد. کدوم بیمارسانن؟ کدوم دکتر شیفت داره الان که زنگ بزنم؟
    _نمی‌دونم خانوم دکتر. فکر کنم از چیزی ناراحت شد، بعد دردش گرفت؛ عمید هم خیلی زود بردش. اما نمی‌دونم کدوم بیمارستان‌
    - یعنی چی؟ مگه زنگ نزدی بهش؟ چرا خودت باهاش نرفتی آخه؟!
    چه می‌گفتم؟ چطور برایش توضیح می‌دادم؟
    _خانوم افسانه واحد؛ از روز اول هم به شما گفتم فشار روحی براش عین سم می‌مونه! الان به همسرتون زنگ می‌زنم.
    گوشی را قطع کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    خانم بسیار زرنگ و تیزهوشی بود. حتماً حدس زده بود که باید چیزی میان من و عمید رخ داده باشد. دل‌شوره‌ام بیشتر شد. آسیه گفت:
    - خب حالا دکترت میره بالا سرش؟
    چیزی نگفتم. بعد از سه-چهار دقیقه خودش زنگ زد.
    - باهاش تماس گرفتم. گفت همین بیمارستان سر چهارراهه؛ قبل مطب. فکر کنم نزدیک خونه‌تون هم هست. گفت دکتر متخصص زنان هم خدا رو شکر بوده هنوز. نگران نباش افسانه‌خانوم؛ گویا مشکل خاصی نیست.
    - خانوم دکتر، نمی‌دونم چطور ازتون...
    - تشکر نمی‌خواد، فقط خودت هم اگر تونستی پاشو برو. شوهرت خیلی دستپاچه بود.
    گوشی را که قطع کردم، باز خوره به جانم افتاد. اینکه عمید دستپاچه است و دارد دور مرجان می‌گردد، حالم را بد کرد. اسید معده‌ام بالا زد و به‌طرف دستشویی دویدم و آن‌قدر عق زدم که گلویم از زهر تلخ‌تر شد. آسیه به در کوبید.
    - افسانه؟ خوبی؟ چی گفت دکتر؟
    صدای پدرشوهر و مادر شوهرم هم آمد که می‌پرسیدند چه شده. یک مشت آب به صورتم پاشیدم و از دستشویی بیرون آمدم. همه چشم شده بودند و نگاهم می‌کردند. حس کردم سرم سبک شده و روی هوا راه می‌روم؛ صداها بم به گوشم می‌رسید. گفتم:
    - من دارم میرم دکتر. ‌چیزی نیست، خطر رفع شده.
    مادرش گفت:
    - پس چرا تو بری؟ خب اگه مشکلی نیست که عمید باید بیاد خونه الان.
    آسیه دستم را گرفت و مرا روی مبل نشاند. هنوز سرم سبک بود.
    - بیا بشین. حمیدآقا یه لیوان آب‌قند برسون.
    آمد روسری‌ام را باز کند که دست روی دستش گذاشتم.
    - حمیدآقا نگاه نمی‌کنه. بذار یه هوا بهت برسه.
    حمیدآقا آب‌قند را به‌دست آسیه داد و کسری و سودابه را به‌طرف گل‌ها برد و پشت به ما، همان‌جا با بچه‌ها نشست و سرگرمشان کرد. آسیه مقداری آب‌قند به گلویم ریخت که زبان خشک و سنگینم نم گرفت. همه دورم را احاطه کرده بودند.
    - خب حالا بگو دکتر چی گفت؟ بچه و مرجان سالمن؟ عمید مثل اینکه حوصله‌ی حرف‌زدن نداره؛ نه جواب من رو داده نه حمیدآقا رو.
    مادرش گفت:
    - حرف بزن افسانه؛ نصفه‌عمر شدم.
    - گفتم که خطر رفع شده. من باید برم که کنار دست عمید باشم، تنهاست.
    صدایم زمخت و مردانه شده بود. مادر و پدرش هم شال‌وکلاه کردند. دوست داشتم فریاد بزنم که بگذارید تنها باشم، به خانه‌هایتان بروید و ما را تنها بگذارید؛ اما می‌ترسیدم که عمید باز ضایعم کند. نمی‌خواستم باز در حضور پدر و مادرش خوار شوم.
    کفش‌ها را از جاکفشی برداشتم که عمید به گوشی حمیدآقا زنگ زد. حال‌واحوال کرده و زود سر اصل مطلب رفتند.
    - خب؟ پس خدا رو شکر مشکلی نیست. خب الحمدلله، الحمدلله شکر.
    - ...
    - خب عیب نداره عمیدجان. هول نکن داداش، چیزی نیست. آسیه هم یادت باشه همین‌طور بود. اصلاً این‌طوری خیال خودت هم راحت‌تره.
    - ...
    - باشه آقا. چشم چشم. خداحافظ.
    رو به ما گفت:
    - الحمدلله چیزی نبوده؛ فقط دکتر تشخیص داده یه دو-سه شبی مرجان‌خانوم اونجا تحت‌نظر بمونن.
    مادرشوهرم کفش‌ها را همان‌جا گذاشت و روی زمین نشست.
    - الهی مادرت بمیره که یه آب خوش از گلوت پایین نمیره.
    پدرشوهرم زیربغلش را گرفت و او را به‌طرف مبل برد. حالم بد بود. حس می‌کردم که باعث رنجش جگرگوشه‌ام شده‌ام. به‌خاطر ندانم‌کاری و ناپختگی‌ام، دخترکم را آزار داده بودم. قرار بود به‌خاطر جانِ دلم چشم روی خیلی چیزها ببندم.
    مادر عمید یک ریز داشت از اقبال نامیمون عمید و سختی‌هایش حرف می‌زد. در میان حرف‌هایش، به من هم طعنه می‌زد که عمید خوشبختی‌اش را با ازدواج با من معامله کرده است. نگاهی به کفش‌هایش روی سرامیک انداختم. دورش کثیف بود. بدم آمد اما بااین‌حال به آن‌ها دست نزدم. آسیه غذاها را بسته‌بندی کرد و همه را در یخچال گذاشت. تا به حال در خانه‌ی من کار نکرده بود. همیشه تروفرز همه‌ی کارها را خودم انجام می‌دادم اما حالا... حمیدآقا گفت:
    - آسیه‌جان اگه کارت تموم شد، بریم خانوم. عمید هم الان میاد؛ خسته‌ست می‌خواد استراحت کنه‌.
    گویا حس کرده بود که عمید باید با من تنها باشد. ‌آسیه گفت:
    - آخه بی‌خداحافظی از داداشم بریم؟
    پدرشوهرم گفت:
    - برین بابا‌جان. هرچی کمتر شلوغ باشه، عمید زودتر حالش سر جا میاد. برین بابا به امون خدا. ما از طرف شما خداحافظی می‌کنیم.
    دلم می‌خواست خودشان هم می‌رفتند. مادرشوهرم با همان حالِ نزارش گفت:
    - آسیه برا حمیدآقا غذا ببر؛ بنده‌خدا چیزی نخورد. برای خودت هم بردار.
    همه آشفته‌حال‌تر از آن بودیم که آداب را رعایت کنیم؛ نه من آن‌ها را بدرقه کردم نه آن‌ها توقع داشتند با آن حال از روی مبل بلند شوم. در که بسته شد، سکوت مطلقی خانه را فرا گرفت. سودابه و کسری شلوغ نمی‌کردند؛ اما گویی بعد رفتنشان خانه آرام گرفت. نگاهم به سبد گل‌هایی که پدرشوهرم خریده بود افتاد. یکی برای من و دیگری برای مرجان؛ عین هم، حتی تعداد و مدل گل‌ها هم یکی بود. نیم ساعتی نگذشته بود که عمید کلید در قفل چرخاند و وارد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا

    همین‌که وارد شد، قلب من چو بچه گنجشکی اسیر شروع به تپیدن کرد. امشب از او ترسیده بودم. عصبانی‌اش کرده بودم. پدرشوهرم برخاست و مادرش دست روی دست کوبید و گفت:
    - الهی مادرت بمیره عمید.
    موهایش آشفته و نامرتب بود. کتش را روی مبل انداخت و همان‌جا نشست. سرش را به پشتی مبل تکیه داد و «آخ» غلیظی گفت و چشم‌هایش را بست؛ حتی نیم‌نگاهی به من نینداخت. مادرشوهرم کنار پای عمید روی زمین نشست و شروع به ماساژ ساق پاهای او کرد. یک ریز هم قربان‌صدقه‌اش می‌رفت. پدرشوهرم کنارش نشست.
    - عروس یه لیوان آب برای شوهرت بیار. بی‌زحمت غذاش رو هم گرم کن.
    همین‌که برخاستم، عمید بدون آنکه چشمانش را باز کند، دست راستش را به‌علامت نفی بالا آورد.
    - نمی‌خواد.
    دلم هری پایین ریخت؛ داشت به من بی‌توجهی می‌کرد. چانه‌تم لرزید و به زحمت جلوی گریه‌ام را گرفتم و با صدایی لرزان گفتم:
    - مادرجون، آقاجون، شما هم چیزی نخوردین. الان براتون غذا میارم.
    مادرش گفت:
    - ممنون افسانه‌خانوم، صرف شد!
    پدرشوهرم آرام گفت:
    - انیس‌خانوم!
    _چیه آقا؟ دروغ میگم؟ یه نگاه به این بچه بنداز! زن و بچه‌ش افتادن گوشه‌ی بیمارستان. من کوفت بخورم، زهرمار بخورم؛ شام چیه.
    همان‌طور که پای عمید را ماساژ می‌داد، رو به من کرد.
    - خیلی دل‌نگرانی، برای این بچه یه چیزی گرم کن؛ رنگ به رو نداره.
    تنها بودم. دیگر حتی عمید هم با من نبود. بزرگ‌ترین تکیه‌گاه زندگی‌ام پشتم را خالی کرده بود؛ آن هم به‌خاطرِ... به‌خاطرِ... نمی‌خواهم بگویم مرجان، حتماً به‌خاطر دخترکمان است.
    آرام به آشپزخانه رفتم. در یخچال را باز کردم که دیدم پچ‌پچ می‌کنند. من که می‌دانم غذا هم گرم کنم، امشب از گلوی کسی پایین نمی‌رود! در یخچال را بستم و ظرف پلو را کنار مایکروویو گذاشتم که صدای پچ‌پچ قطع شد. پدرشوهرم گفت:
    - عروس برای ما چیزی گرم نکن، ما رفع زحمت می‌کنیم.
    با اینکه تا همین چند دقیقه‌ی پیش آرزو می‌کردم از اینجا بروند، حالا از تنهایی با عمیدی که قابل پیش‌بینی نبود بیم داشتم.
    - کجا آقاجون؟ تشریف داشته باشین، الان غذا گرم می‌کنم.
    مادرش داشت دکمه‌های مانتویش را می‌بست.
    - من این شام رو گرفته بودم همه دور هم گرم گرم بخوریم؛ نه این شکلی!
    کیفش را برداشت. فکر کنم عمید از آن‌ها خواسته بود که بروند؛ چون مادرشوهرم با پشت چشمی نازک کرده از عمید خداحافظی کرد. من هم که آدم نبودم! کفش‌هایش را برداشت و منتظر پدرشوهرم ایستاد. او هم نه مثل همیشه و فقط از روی عادت خداحافظی گرمی با من و عمید کرد. در را که بستند، نگاهم روی چادر پخش‌شده‌ی مرجان افتاد. رفتم آن را برداشته و تا کردم. یاد مامانی، مادرِ مادرم افتادم. چادرش عطر مامانی‌ام را می‌داد. آن را همان‌جا گوشه‌ی مبل انداختم.
    به آشپزخانه برگشتم و پلو را در یخچال گذاشتم. قصد نداشتم برای عمید گرمش کنم؛ دلم را شکسته بود. درست است که میمهانی را خراب کرده بودم و زیر قولم زده بودم، اما او هم نباید زیر قول‌وقرارمان می‌زد. روی اپن را چند بار دستمال کشیدم. روی میز و کابینت‌ها را هم خوب برسی کردم که نکند آسیه موقع جابه‌جاکردن غذاها، دانه برنجی، چیزی ریخته باشد. زیر کابینت‌ها را هم با تی تمیز کردم. به‌جز چند تکه کوچک چینی شکسته، چیز دیگری نبود. همه‌چیز را مرتب کرده و زیرچشمی عمید را نگاه می‌کردم؛ تکان نمی‌خورد و همان‌طور چش‌بسته، سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود. شاید توقع داشت من پا پیش بگذارم؛ منی که شب به این زیبایی را خراب کرده بودم. هر لحظه که یادم می‌افتاد دخترکم در بیمارستان است، زخمی به قلبم می‌نشست. بغضم گرفت. مگر دخترکم چند ماهش بود که از الان باید در بیمارستان بستری می‌شد؟ خاک بر سر من کنند. من مادر هستم؟ من امشب خودخواهی را به کمال رسانده و چشم روی آرامش دخترم بسته بودم. دست‌هایم را با حوله خشک کردم و از آشپزخانه بیرون آمدم. می‌ترسیدم حرف بزنم. با خود گفتم اگر فقط چند ثانیه دندان سر جگر گذاشته و جمع را به هم نمی‌زدم، الان زبانم دراز بود و عمید را سرجایش می‌نشاندم؛ اما خراب کرده بودم.
    برای جلب‌توجهش، چراغ آشپزخانه را خاموش کردم؛یعنی دیگر می‌خواهم بخوابم. عکس‌العملی نشان نداد. این بی‌توجهی‌اش بیش از هر چیز دیگر آزارم می‌داد. چراغ بالای در ورودی را هم خاموش کردم. لعنتی! انگار که اصلا مرا نمی‌بیند. الکی گفتم «آخ» و دست به دیوار گرفتم که مثلاً حالم بد شده. یک لحظه چشمانش را باز و نگاه کرد اما زود، خیلی زود روی از من برگرداند. دیگر تحمل نداشتم. تا به امروز این چنین مرا نادیده نگرفته بود. قهر و آشتی داشتیم، کم‌محلی و ناز داشتیم؛ اما نه به این شدت. نمی‌دانم زبانم به فرمان چه کسی در دهان چرخید که گفتم:
    - من می‌خوام دخترم رو ببینم.
    و چون چیزی نگفت، بلند و با اقتدار گفتم:
    - همین حالا!
    چشمانش را باز کرد و بدون اینکه نگاهم کند، از جا برخاست و به اتاق‌خواب رفت. همان‌جا روی زمین نشستم. چانه‌ام لرزید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    غم دخترم یک طرف، این بی‌محلی‌های عمید آن هم بعد آن دسته گلی که به آب داده بود، حسابی روی دلم سنگینی می‌کرد. هم زیر قول‌وقرارش زده بود و هم برای من قیافه می‌گرفت. این عمید است؟ این همان عمید است؟ همان که عاشقانه دوستم داشت؟ همان که می‌گفت من فقط از تو بچه می‌خواهم؟ حالا این بچه‌ی من نیست؟ فقط مال اوست؟ فقط بچه‌ی اوست؟ او بدونِ من صاحب فرزند شده بود؟
    حالم را کسی نمی‌فهمید. امشب همه طرف عمید را گرفته بودند و کسی کنار من نبود. آخ مادرجان، آخ پدرم... اگر پدر و مادرم بودند، کسی جرئت نمی‌کرد که با من این‌گونه رفتار کند. چقدر من تنها بودم.
    صبح زودتر از عمید بیدار شدم و گفتم زودتر صبحانه را حاضر کنم. از غذاهای دیشب، به اندازه‌ی ناهار در ظرف درداری گذاشتم و بقیه را فریز کردم. تابه‌حال کباب و چنجه را در فریزر نگه نداشته بودم. نمی‌دانم خراب می‌شد یا نه؛ اما این‌همه غذا را چه می‌کردم؟ دلم هم نمی‌خواست غذای سردِ از شب قبل مانده را برای کسی بفرستم. از طرفی این‌ها را مادرشوهرم خریده؛ نمی‌دانم اصلاً راضی هست یا نیست؛ وگرنه گرمش می‌کردم و برای کارتن‌خواب‌ها می‌فرستادم. در همین فکر ها بودم که عمید بیدار شد؛ اما لباس‌پوشیده و مرتب و منظم، مثل همیشه. باز هم به من نگاه نکرد. همین‌که به‌طرف جاکفشی رفت، گفتم:
    - وایستا نهار برات بذارم ببری شرکت.
    صدای بسته‌شدن در، همچون صدای شکسته‌شدن ترک‌های قلبم در سرم پیچید. نگاهم روی میزِ صبحانه خیره ماند؛ به بخار برآمده از شیر داغ، به جا تخم‌مرغی‌هایی که عمید متوجه خریدش نشده بود، به پنیر و کره‌ای که با ظرافت قالب زده بودم تا زیباتر نشان دهد، به گوجه، به نعنا و نان‌هایی از تُستر بیرون آمدند. ‌کاش این‌طور نمی‌شد...
    خواستم از جا برخیزم که نیرویی عصبی نگذاشت. چای ریختم و به اندازه‌ی پنج نفر صبحانه خوردم.
    حدود عصر دکتر صائب تماس گرفت. بعد اتفاق دیشب، خیلی تعجب نکردم.
    - سلام خانوم دکتر.
    - سلام افسانه‌جان. خوبی خانوم؟
    - نه خانوم دکتر چه خوبی؟ می‌بینین که شرایط ما رو!
    - خُبه حالا! این چیزها تو بارداری ممکنه پیش بیاد. الحمدلله که خطری متوجه جنین و رحم نیست. اگر هم بستریه، فقط به‌خاطر اینه که باید یه مدت کوتاهی تحت‌نظر باشه.
    - حالش چطوره؟
    چند لحظه سکوت کرد و با همان صدای مهربان اما مقتدرش ادامه داد:
    - برای همین زنگ زدم.
    دلم هری پایین ریخت. نکند دخترکم... دسته مبل را گرفتم و همان‌جا وا رفتم.
    - تو رو خدا خانوم دکتر...
    _هول نکن! گفتم که جفتشون خوبن. حرف من خودتی! تو چرا با عمیدخان نیومدی بیمارستان؟ اصلاً چرا این جلسه آخر رو نیومدی؟ راستش من خیلی تعجب کردم. البته شوهرت که تو نیومد؛ بعد اینکه مرجان کارش تموم شد، صداش زدم و فیلم رو نشونش دادم.
    انگار که در یک ظهرِ داغِ تابستانی، نسیم خنکی به پوست تب‌دارم خورده باشد... پس عمیدم هنگام سونوگرافی داخل اتاق نرفته.
    - افسانه‌جان؛ تو چندین ساله که مریض منی، خوب می‌شناسمت، می‌دونم که وقتی عمیدخان تنها مرجان رو آورده بیمارستان، یه چیزی هست. می‌دونم که وقتی مرجان امروز وقتی رفتم بیمارستان که پیگیر کارش بشم، بهم گفت بیارمت عیادتش، یه چیزی هست؛ یه چیزی هست که می‌خواد ببینتت و به‌جای عمیدخان از من می‌خواد بهت بگم.
    - من رو...
    - بله شما رو.
    اما من که نمی‌خواستم او را ببینم. از دیدارش جز عذاب، چیزی عایدم نمی‌شد.
    - گوشِت با منه خانوم؟
    - ب... بله، بله.
    - شوهرت بهم زنگ زد. گفت مادر مرجان دیشب پیشش بوده، الان هم رفته خونه تا شب دوباره برگرده. ازم خواسته بود اگر می‌تونم، بهش سر بزنم که زدم. الان هم کسی نیست. من سپردم هر زمان رفتی، بهت ملاقات بدن. برو زودتر. اون موقع که من رفتم، ساعت ملاقات بود و مادرشوهرت‌اینا اونجا بودن.
    با شک و تردید خداحافظی کرده و به فکر فرو رفتم. چه‌کارم داشت؟ با چه رویی می‌خواست مرا ببیند؟ از روی من خجالت نمی‌کشید؟ جلوی چشم من بغـ*ـل عمید نشسته و عکس یادگاری می‌گرفت. معلوم است که نمی‌روم. چه توقع‌ها دارند مردم! باز با خود گفتم «آخر دخترت چه؟ اصلاً او را هم می‌بینی؟ حالا که چه بخواهی، چه نخواهی، جگرگوشه‌ات در بطن مرجان است. چه خوشت بیاید، چه خوشت نیاید، باید آرامش او را حفظ کنی. معلوم نیست از دیشب تابه‌حال چقدر فکروخیال کرده باشد. همه‌اش روی دخترت اثر دارد افسانه.»
    از جا برخاستم. موبایلم را که چک کردم، دیدم پدرم چند بار زنگ زده و چند پیام تبریک برایم فرستاده. جواب پیامش را دادم اما تماس نگرفتم. لباس پوشیدم، چادر مرجان را در کیسه‌ای گذاشتم و بسم‌الله‌گویان راهی شدم.
    با هر قدم، این شک و دودلی بیشتر و بیشتر می‌شد. آژانس جلوی در منتظر بود. حتی زمانی که سوار شدم و در را بستم، باز هم مطمئن نبودم که دارم کار درستی می‌کنم یا نه؛ تنها چیزی که می‌توانست قانعم کند، فکر این بود که با این کار، دخترم در بستری آرام رشد خواهد کرد نه بطنی پراسترس و نگران. تاکسی به زحمت راهی کنار پیاده‌رو پیدا و مرا پیاده کرد. وارد حیاط که شدم، دلهره و استرس همراهم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    انگار این من بودم که با شوهرِ او عکس می‌گرفتم! نمی‌دانم چرا بعد دیشب، برای دیدارش اضطراب داشتم. یک آمبولانس آژیرکشان از کنارم رد شد. از پله‌های سنگ مرمر که از گذر زمان زرد و چرک شده بود، بالا رفتم و با خود گفتم با اینکه هر روز اینجا را تمیز می‌کنند، باز هم انگار این سنگ‌ها لک دارد!
    از پذیرش سراغ مرجان را گرفتم. خانمی با مقنعه‌ی سرمه‌ای و خط چشمی پهن، چشم از مانیتور برداشت و نگاهم کرد. خود را معرفی کردم و گفتم دکتر صائب گفتند هر زمان بیایم، می‌توانم او را ببینم. خدا را شکر هماهنگ شده بود و مرا به اتاق مرجان هدایت کردند. متأسفانه باید سوار آسانسور می‌شدم. صبر کردم تا چند خانم که داشتند به‌طرف آسانسور می‌آمدند، برسند؛ نخواستم تنها باشم. پاهایم اگر رمق داشت، با پله می‌رفتم؛ اما بالاخره که چه؟ باید یک جایی خود را درست می‌کردم. این ترسِ من از فضاهای بسته، ممکن بود برای دخترکم عذاب‌آور باشد. آسانسور رسید و همه سوار شدیم. با خود خیال کردم که چطور با او روبه‌رو شوم؟ جدی باشم؟ خشک و رسمی باشم؟ سرسنگین باشم؟ موقر و متین باشم؟ یا نه گرم و صمیمی و آرام؛ طوری که دخترم خوشش بیاید؟ طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. نمی‌دانستم به رویش بیاورم یا نه، به او حالی کنم چه‌کار کرده یا نه.
    در آسانسور باز شد. آه؛ چه راحت! این بار آن‌قدر دل‌مشغولی داشتم که متوجه اضطراب در آسانسور نشدم. لبخند رنگ‌پریده‌ای به لب‌هایم نشست. دخترکم داشت مادرش را قوی بار می‌آورد.
    پشت در اتاقش ایستادم. از شیشه‌ی مربع‌شکل روی در، می‌توانستم ببینمش که روی تخت دراز کشیده و از پنجره، بیرون را تماشا می‌کند. عمید برایش یک اتاق خصوصی گرفته بود. قلبم محکم می‌زد؛ بااین‌حال تصمیم گرفتم روی احساساتم سرپوش نگذارم و معمولی باشم، خودم باشم. هر اتفاقی که افتاده، ما سه نفر یک هدف مشترک داشتیم و آن هم به‌دنیا‌آمدنِ دخترم در صحت و سلامت بود. و شاید مرجان بیش از ما مراقب بود چرا که مسئولیت محافظت از او را به‌عهده داشت.
    همین‌که در زدم، صورتش را برگرداند. با دیدنم چشمانش رنگِ شرم و نگرانی به خود گرفت. در را باز کردم و وارد شدم. تازه فهمیدم دست خالی آمده‌ام! آن‌قدر فکروخیال داشتم که فراموش کرده بودم برایش چیزی بخرم تا بخورد و قوت بگیرد. با لطافت روسری‌اش را مرتب کرد. با اینکه آرایش نداشت؛ اما زیبا و بی‌نقص بود.
    - سلام خانوم.
    صدایش آرام، متین و شرمنده بود. همان‌جا کنار تخت نشستم. خواستم به دخترم نزدیک‌تر باشم. بی‌اراده سرم را روی شکم برآمده‌اش، همان‌جا که دخترم بود گذاشتم و آهسته گفتم:
    - سلام مامان‌جانم. سلام دخترِ قشنگم.
    لبخندی محو بر لب مرجان نشست. سرم را بلند کردم و به روبه‌رو خیره شدم.
    - سلام.
    برای چند لحظه سکوت برقرار شد؛ برای هر دوی ما سخت بود که حرف بزنیم. بالاخره گفتم:
    - حالت چطوره؟
    و برای اینکه سر صحبت را باز کنم، گفتم:
    - دیشب خیلی ترسیدم از حالت.
    با دست ملحفه را از بالای شکمش به چنگ گرفت.
    - الحمدلله، دکتر گفته خطری نیست. خدا رو شکر بچه سالمه و چیزیش نیست.
    نپرسیدم مشکل چه بود.
    - شما خوبین؟
    نگاهش کردم که نگاهش را دزدید. یعنی جوابِ این سوال مسخره را نمی‌دانست؟ از جا برخاستم و پشت به او و رو به پنجره ایستادم‌. منظره‌ی حیاط پشتی بیمارستان با درخت و گل‌های زیبا و چند نیمکت که برای هواخوری بیماران بود، دلتنگم کرد. اصلاً محیط بیمارستان برایم خفگی به همراه داشت.
    - دکتر صائب گفت خواستی من رو ببینی.
    با جدیت گفتم:
    - اگر هم نمی‌گفتی، من باز می‌اومدم تا از حال بچه‌م باخبر بشم.
    از قصد این‌طور گفتم که خیالات برش ندارد که من میدان را خالی می‌کنم، که بداند عمید شوهر من است و این بچه مالِ من! صدایش می‌لرزید. با بغض گفت:
    - به‌خدا نمی‌دونین چی به من گذشت دیشب تا الان! به خدا قسم هزار بار مردم و زنده شدم.
    چشم‌بسته غیب می‌گفت؟ معلوم است که می‌دانستم! نه تنها به او، که به همه‌ی ما شب سختی گذشته بود. ادامه داد:
    - وقتی عمیدآقا گفتن امشب مهمونیه، مخالفت کردم. گفتم قرار این نبوده و من دارم زیاد وارد خانواده شما میشم. مادرتون و خانواده‌تون زیادی همه‌چیز رو جدی گرفتن؛ حتی وقتی رفتیم خونه‌ی ما، مادرم به شدت مخالفت کرد. آقاعمید این‌قدر خواهش کرد، این‌قدر تقاضا کرد؛ گفت مادرم قلبش مریضه، مادرم آرزوی همچین شبی رو داشته. این‌قدر گفتن و گفتن که به‌ناچار قبول کردم.
    نفسی تازه کرد و گفت:
    - با خودم گفتم مرجان تو به این زن و شوهر قول دادی؛ باید تا آخرش باشی. با اینکه مادرم رضایت نداشت، اومدم و قرار شد شام بخورم و سریع برگردم. گفتن در حد یک ساعت و نیم فقط.
    به‌طرفش برگشتم و به چشم‌هایش که حالا نم‌دار شده بود، نگاه کردم. این چشم‌ها دروغ نمی‌گفتند. با شرمندگی گفت:
    - به‌خدا من اصلاً دوست نداشتم اون لباس رو بپوشم، نمی‌خواستم اصلاً قبول کنم؛ اما شما خودت با من هماهنگ نشدی. خودتون گفتین پاشو بپوشش.
    راست می‌گفت؛ از لج عمید آن حرف را زده بودم. چقدر احمق بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    بااین‌حال، دلم می‌خواست یک جوری با او برخورد کنم. میلِ خودم به سرزنش مرجان و نگرانی برای آرامشِ دخترم، از دو طرف بهم فشار می‌آورد. داشتم با دو نیرو می‌جنگیدم؛ عشقِ به فرزندم و حسادتِ زنانه‌ای که امانم را بریده بود. صدایش بیشتر لرزید؛ انگار که کلمات را به سختی بیان می‌کرد:
    - خودتون بودین و دیدین که مادر و خواهرش اصرار کردن عکس بگیریم. شما چیزی نگفتین، شما جلوشون رو نگرفتین؛ من چطور می‌تونستم کاری کنم وقتی خود شما واکنشی به اون‌ها نشون ندادین؟
    با اینکه راست می‌گفت، اما بدم آمد. تندی کردم و با غیظ گفتم:
    - در دیزی باز بود...
    ادامه ندادم. بغضش شکست. نگاهش کردم. مرجان زن نجیب و خوبی بود. حرف زشتی زدم، نباید این‌طور می‌گفتم.
    - دست شما درد نکنه افسانه‌خانوم؛ بی‌حیا هم شدم!
    - نه، نه. منظورم، منظورم...
    اشکش را پاک کرد و گفت:
    _خدای بالا سر شاهده که هم من در عذاب بودم هم همسر شما. من از اینکه پیش ایشون بشینم و عکس بگیرم، معذب بودم چه برسه به اینکه... والا دستش به لباس من هم نخورد. تو رو به خدا باور کن افسان‌خانوم. اون فقط دستش رو جلوی شکم من گرفت؛ فقط ژست گرفت.
    تکرار آن صحنه جلوی چشمانم، حالم را خراب کرد؛ اما من خودم دیدم که دستش را روی شکم او گذاشت.
    - افسانه‌خانوم به جانِ همین طفل معصومی که به بار دارم، عمیدخان هیچ سروسِری با من نداره. به روحِ بچه‌م قسم می‌خورم.
    و ملحفه را روی سر کشید و گریست. به‌خاطر بارداری، مجبور بود بیشتر به پهلو بخوابد. دیدم که چطور نرم و نازک به پهلو شد؛ چقدر مراقب دخترکم هست، چقدر حواسش به امانتش هست. اما صدایی در سرم گفت «یعنی چه که دستش به لباس من هم نخورده؟ " نفسِ این کار اشکال داشت. همین‌که جفت او نشست، همین‌که نزدیکش بود، همین‌که گرمای تنش را حس کرد، همین‌که دستش را گیرم که به نشانه‌ی لمس بدنش و نه از روی میل، به‌طرف بدنش برد؛ اشتباه کرد. عمید دیگر داشت زیادی به خانواده‌اش بها می‌داد و برای باور آن‌ها، هر کاری می‌کرد. کم مانده بود که آسیه بلندشان کند و عمید را مجبور کند زانو بزند و به دخترکمان بـ..وسـ..ـه بدهد. متوجه عذاب‌کشیدن مرجان بودم، متوجه اینکه چقدر سخت حرف می‌زد و چقدر خجالت می‌کشید. زن خوبی بود؛ دریده و بی‌اصالت نبود. زنی نبود که از عشق و مهرِ زیاد عمید به بچه و این وضعیت، سوءاستفاده کند. همین چند کلام حرف زدن با او، آبی بود بر آتش دلم. نمی‌خواستم فکر کنم راست می‌گوید یا نه؛ قطعاً راست می‌گفت. اصلاً دروغ هم که باشد، من دوست دارم باور کنم. عمید از روی اجبار و ناچاری با او عکس گرفته؛ این اشتباهِ من بود که به او شک کردم و باعث شدم دخترم راهی بیمارستان شود. به‌طرف در رفتم. دیگر حرفی نمانده بود. خواستم در را باز کنم که مرجان گفت:
    - افسانه‌خانوم. به آقا عمید گفتم، به شما هم میگم؛ دیگه روی من برای مهمونی‌ها حساب نکنین. دیگه جایی که مادر و خواهر عمیدخان باشن، نمیام. نمی‌خوام باز از این مسائل پیش بیاد. من یک عمر باآبرو زندگی کردم. مطمئن باشین بیش از شما، این من هستم که تحت فشار قرار می‌گیرم؛ منی که تا‌به‌حال کنار مرد غریبه ننشستم. به‌خدا برای من سخت‌تره. من اصلاً خجالت می‌کشم وقتی می‌بینم مادرشون این‌قدر برام خوراکی و خوردنی می‌فرستن.
    نگاهش کردم. حرفی نداشتم که بزنم. به روسری سه‌گوش بیمارستانی آبی‌اش نگاه کردم، به پیراهن سپید و گلدار صورتی‌اش، به اتاقِ سپیدرنگِ پیش رو. من هم موافق این بودم که تا دنیاآمدن کودکم، دیگر او را نبینم. دکتر صائب گفته بود بچه که دنیا بیاید، حتی به مرجان هم نشانش نمی‌دهد؛ یک راست تحویل خودمان می‌دهد، در همان بیمارستان.
    - من چی بگم مرجان؟ این عمیده که باید تصمیم بگیره که به‌خاطر خانواده‌ش و مادرش، بعید می‌دونم که قبول کنه. ببخشید این حرف رو می‌زنم اما مثل اینکه اصلاً یه پول بیشتری هم بابت این مسئله داده بود که شما بپذیرین بیاین. من می‌دونم که اون پول رو برای خرجِ عمل مادرت می‌خوای، جسارت نمی‌کنم؛ اما به‌هرحال این مسئله هم هست. پس اجازه بده خود عمید تصمیم بگیره. خداحافظ.
    برگشتم و همین‌که در را باز کردم، عمید را دیدم که دست پر خواست وارد اتاق شود و با دیدن من رنگ از رخش پرید. برگشتم و خشمگین به مرجان نگاه کردم. به صورت عمید نگاه کردم و سرم را تأسف‌بار تکان دادم. حالت خفگی بهم دست داده بود. معده‌ام سوخت و چند بار نزدیک بود عق بزنم. عمید؟ اینجا؟ این ساعت؟ خدایا چه می‌دیدم؟ باز نگاهی به مرجان انداختم؛ به عمید هم و بعد همه‌ی توانم را جمع کردم، با سرعت از کنارش گذشتم و به‌طرف پله‌ها دویدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    سلام دوستان عزیزم. همون طور که می‌دونید من بعد از مدت طولانی که دور از پدر و مادرم بودم برای مدت چند هفته به دیدنشون اومدم. و در این مدت فرصتی برای گذاشتن پست نداشتم. ممنونم از صبوری همه شما و لطف بی اندازه ای که به من و " او، بدونِ من" دارید. این پست رو تقدیم نگاه مهربونتون می‌کنم و امیدوارم عذرخواهی من رو پذیرا باشید


    راه‌پله‌ی تنگ و باریک بیمارستان شده بود دستی که گلویم را می‌فشرد. پله‌ها را دو تا یکی پایین رفتم. پایین که رسیدم دست به صورتم کشیده و اشک‌های بی‌اختیار را پاک کردم. قلبم از آنچه دیده بود، تندتند به سـ*ـینه می‌کوبید. احساسِ بدبخت‌بودن و به بازی گرفته شدن را داشتم. به دسته‌ی کیفم چنگ زدم و در امتداد سالن به‌طرف درب خروجی راه افتادم. هنوز از کنار آسانسور رد نشده بودم که صدایی زنانه از پسِ جمعیت اندکِ حاضر، مرا مخاطب قرار داد:
    - افسانه‌خانوم خودتی مادر؟
    چهره‌ی خسته، نگران و مضطرب حاج خانم، چو آب خنکی بود که در این التهاب روحی حالم را جا آورد. نگاهی به رد اشکِ گوشه‌ی چشمم کرد و گفت:
    - الهی دورت بگردم مادر، چیزیش نیست. دکتر گفت بچه سالم و سلامته؛ فقط برای احتیاط، مرجانم رو بستری کردن.
    من که قدرت تکلم نداشتم و تنها نگاه خسته‌ام بود که روی صورتش در جستجوی حرف تازه‌ای می‌گشت. لحظه‌ای درنگ کرد و ادامه داد:
    - ندیدی عمیدخان رو مادر؟ عجله داشت و همین‌که من رو رسوند، وسایلم رو زود برد بالا. اگه می‌خواست منتظر این پای لنگ من باشه، دیرش می‌شد. الهی که سر هم خیر ببینین مادر. تا گفتم می‌خوام بیام پیش مرجان، اومد دنبالم. شوهرت آقاست.
    دلم لرزید. نمی‌خواستم از عمید تعریف کند، نمی‌خواستم از او خوشش بیاید. دوست نداشتم از حضور عمید در زندگی‌شان راضی باشد. این‌ها همه مقدمه بود؛ این تعارف، این حسنِ ظن‌ها، این حرف‌های مجیزگویانه. به سختی لب باز کردم:
    - لطف دارین.
    از طرفی خوشحال بودم که عمید سر خود و برای خلوت با او اینجا نیامده و از طرفی دیگر، از این همه نزدیکی او با این خانواده بیم داشتم. حاج خانم نگاهش که به درب بازشده‌ی آسانسور افتاد، لبخند گرمی زد.
    - خدا الهی پشت و پناهت باشه مادر. الهی که زن و بچه‌ت رو برات حفظ کنه. دستت درد نکنه.
    و به من نگاه کرد.
    - افسانه‌جان با اجازه مادر. خداحافظ.
    به‌طرف آسانسور رفت. عمید دکمه طبقه‌ای که مرجان در آن بود را فشار داد و خودش از آسانسور بیرون آمد. با دیدنش قلبم به لرزه افتاد؛ مردِ جذاب و جاافتاده‌ای که هر مادری آرزوی چنین دامادی را برای خود داشت. موهایش کمی آشفته به نظر می‌رسید و از نگاه من، سرووضع مرتبی نداشت. چشم‌هایش چو شمشیر برنده‌ای مرا نشانه گرفته بود. اخم جذاب و کمرنگی کرد و حرفی نزد. نرم بازویم را گرفت و به دنبال خود کشید. با قدم‌های کوتاه و سریع کنارش راه می‌آمدم. با صدایی آرام اما صاف و رسا گفت:
    - بهش گفتی تو دخترش رو به این روز انداختی؟ گفتی بچه‌ی من رو فرستادی بیمارستان؟ گفتی دخترِ من رو هنوز به دنیا نیومده، بستریش کردی؟
    بازویم را هر چند از روی خشم گرفته بود؛ اما از اینکه بعد یک شب با من حرف می‌زد، خوشحال بودم. دلم برای صدایش که مخاطب قرارم دهد، تنگ شده بود. او خشمگین بود و من عاشقانه از این جدال لـ*ـذت می‌بردم. دلم می‌خواست دعوایم کند اما سکوت نکند. ترجیح می‌دادم عصبانی باشد تا اینکه خنثی بماند و بی‌توجهی کند. او داشت چو شیری زخم‌خورده غرش می‌کرد و من در همان لحظه آرزوی آغوشش را داشتم.
    از روی آسفالت حیاط می‌گذشتیم که همان‌جا کنار بوفه ایستاد. چند شیر کوچک و چند بسته کیک و تیتاپ خرید. این بار بازویم را نگرفت و سر خود به‌طرف پارکینگ رفت. چو کودکی مطیعِ ولی خود، به دنبالش پا تند کردم و سوار ماشین شدیم. پلاستیکِ کیک و تیتاپ را روی پایم گذاشت و کمربندش را بست. دست روی فرمان گذاشت و از بیمارستان بیرون آمد. چهره‌اش خسته، کلافه و عصبی بود. نگاهی به پلاستیک روی پایم انداخت و با همان اخمی که حالا غلیظ شده بود، گفت:
    - یه چیزی بخور. رنگ به رو نداری.
    با غیظ گفت:
    - مادرِ نمونه‌ی نگران!
    هر چند از تکه‌اش دلم گرفت؛ اما از اینکه نگرانم بود، شاد شدم. نمی‌دانم جایش بود یا نه، نمی‌دانم نازم را می‌کشید یا نه؛ اما بی‌توجهی کردم و دست به چیزی نزدم. پیچ خیابان را که رد کرد، آهسته کنار خیابان نگه داشت. هر دو دستش روی فرمان بود و با نفس‌هایی عمیق، سعی در حفظ آرامشِ خود داشت. نگاه از روبه‌رو کند و بی‌آنکه نگاهم کند، دست پیش آورد و یک بسته تیتاپ را برداشت و بازش کرد. سپس یک شیر برداشت و نی را در آن فرو برد و هر دو را به دستم داد. با اخم گفت:
    - گفتم بخور!
    آن‌قدر جدی بود که ترسیدم مخالفت یا ناز کنم و با اینکه اشتهایی نداشتم، اما کمی مزه‌مزه کردم. خیالش که راحت شد، دوباره ماشین را روشن کرد و راه افتاد. هنوز اخم به پیشانی داشت و به روبه‌رو خیره بود. جلوی خانه که پارک کرد، منتظر ماند پیاده شوم؛ من اما از جای خود تکان نخوردم. پاکت نیمه پر شیر و کیک را آرام روی داشبورد گذاشتم. با خودم گفتم اگر الان راه بیفتد، ماشین کثیف می‌شود. عمید بی‌آنکه نگاهم کند، گفت:
    - زود باش. دیرم شده باید برگردم سرکار.
    کفری لب‌ها را روی هم فشار دادم. وقت داشت دنبال حاج خانم برود و وسایل مرجان را به دستش برساند؛ به من که رسید وقت نداشت؟ وقتی دید تکان نخوردم، با اخمی غلیظ رو به من کرد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا

    - نشنیدی چی گفتم؟
    جرئت پیدا کرده و گفتم:
    - نمیرم! نمی‌خوام که برم خونه.
    کلافه چنگی به موهایش زد.
    - کجا میری برسونمت همون جا.
    چیزی نگفتم.
    - می‌فهمی میگم دیرم شده؟ مرخصی ساعتی گرفتم. امروز اضافه‌کار وایستادم.
    به دسته‌ی کیفم چنگ زدم و گفتم:
    - حاج خانوم رو می‌رسوندی وقت...
    نگذاشت جمله‌ام را تمام کنم.
    - من برای سلامت بچه‌م هر کاری می‌کنم! مرجان دست تنها بود؛ حاج خانوم هم استراحتش رو کرده بود. یکی باید بود به مرجان می‌رسید.
    - مرجان، مرجان، مرجان! کل زندگی ما شده مرجان!
    - دخترم! دخترم برام مهمه نه اون!
    صدای فریادش تنم را لرزاند. قشنگ معلوم بود که کفری شده و حال مناسبی ندارد. اخمی عمیق روی پیشانی‌ام جا خوش کرد و با غیظ گفتم:
    - بله می‌دونم به‌خاطر دخترت هر کاری می‌کنی. چقدر هم اذیت میشی! مخصوصاً که مجبور باشی دست بکشی رو شکم برآمده‌ی مرجان‌جانت و ...
    برق از سرم پرید. آن‌قدر غیرمنتظره بود که برای چند ثانیه، زمان و مکان را گم کردم. بی‌اراده دست روی گوشه ملتهب‌شده‌ی لبم بردم و با ناباوری به رد خون روی انگشتم خیره شدم. عمید، مردِ عاشق پیشه من، همان عمیدی که تا پیش از این از گل نازک‌تر به من نگفته، این‌چنین توی دهانم زده بود!
    تندیسی که یک عمر از او ساخته بودم، بر سرم آوار شد. صدای شکستن قلبم و خردشدن غرورم تا صد خیابان آن‌طرف‌تر هم شنیده می‌شد. این شوک بزرگ باورکردنی نبود. نماندم که ببینم آیا پشیمان می‌شود یا نه، نماندم که چشم‌هایش را ببینم، که واکنشش را پس از این کار ببینم؛ به کیفم چنگ زدم، از ماشین پیاده شدم به‌طرف در دویدم. اشک‌های گرم و سوزان صورتم را پر کرده بودند. به زحمت و با دست‌هایی لرزان در کیفم به جستجوی کلید می‌گشتم که دست مردانه‌ی عمید کیف را از دستم بیرون کشید. گریه‌ام شدیدتر شد. دستش را جلو آورد که پسش زدم. خواست خدا بود که خلوت بود و آبرویم جلوی در و همسایه نمی‌رفت. باز دستش را پیش آورد و چانه‌ام را به نرمی بالا آورد. نمی‌خواستم او را ببینم. با دیدن صورتم و لبی که از سیلی پاره شده بود، چهره‌اش در هم رفت. انگار که درد بکشد، «آخ» غلیظی گفت. خشمگین شدم و کیف را از دستش کشیدم که نیمی از وسایلم روی زمین ریخت. اهمیتی ندادم. اصلاً چرا باید اهمیت می‌دادم؟ این عمید من است که توی دهانم زده؟ عمید نامم را صدا می‌زد و مدام سعی داشت آرامم کند. دستش را پس می‌زدم و به زحمت کلید را از کیف درآوردم و در را باز کردم. انگار که کم‌توان شده بود، انگار که جانی در بدن نداشت؛ خیلی راحت توانستم از پسش بر بیایم و نگذارم جلویم را بگیرد؛ آن هم عمیدی که قدرتمند و مردانه بود، که ده مرد حریف زورش نمی‌شدند. انگار بچه شده بود. از ترس اینکه خانم تفاخری مرا ببیند، زود از پله‌ها بالا رفتم و وارد آپارتمانمان شدم. در را که بستم، کفش‌ها را جلوی جاکفشی پرت کردم و یک سره به اتاق‌خواب دویدم که با دیدم صورت متورم و لب خون‌آلودم جلوی آیینه میز آرایش، ماتم برد؛ نه از چهره خودم که از عمید. داشتم عمید را در این سرخی پوست و قرمزی خون می‌دیدم. عمید را. عمید خوش‌قدوبالا و خوش‌اخلاقم را. عمید کامل و بی‌عیب و نقصم را. عمید عاشق و...
    روی تخت افتادم و از ته دل ضجه زدم. صدای بسته‌شدن در و صداکردن‌های عمید حالم را خراب‌تر کرد. افسانه، افسانه‌گفتن‌هایش تنم را مورمور کرد. نمی‌خواستم ببینمش. خیلی زود خود را به اتاق‌خواب رساند. برگشتم و با چشم اشک‌آلود و صدایی که از زور گریه می‌لرزید، فریاد زدم:
    - برو بیرون، برو. نمی‌خوام ببینمت. برو پیش اون. از پیش من برو.
    بغضش گرفت و چهره‌اش در هم رفت. موهایش آشفته روی پیشانی‌اش ریخته بود. مانند عزادارها به نظر می‌رسید. به چهارچوب در تکیه داد، سر خورد و روی زمین نشست. همان‌طور که به من خیره مانده بود، قطره اشکی براق و بزرگ روی گونه‌اش لغزید. همان لحظه تلفن خانه زنگ خورد و بعد از چند بوق، روی پیغام‌گیر رفت:
    - الو افسانه؟ افسانه‌جان؟
    صدای آسیه بود. بعد از چند لحظه مکث گفت:
    - عمید موبایلش رو جواب نمیده. خواستم بگم امروز رفتیم دیدن مرجان، سراغت رو می‌گرفت. تونستی یه سر بهش بزن. دستت درد نکنه.
    صدای بوق‌های ممتد پخش شد. همه‌جا اسم مرجان بود و همه نگران او بودند. آیا کسی هم مرا می‌دید؟ عمید به زحمت از جا برخاست و کنارم روی تخت نشست. پشت به او کرده و به زحمت لب باز کردم:
    - گفتم برو... می‌خوام تنها باشم.
    مرا به‌طرف خود برگرداند. اشک‌هایم بی‌اختیار می‌ریختند. از جیبش دستمالی درآورد و روی لبم گذاشت. لبم از برخورد دستمال سوخت. بغض عمید بیشتر شد؛ گویی خود نیز آنچه اتفاق افتاده بود را باور نداشت. با التماس گفت:
    - الهی دور تو من بگردم. بشکنه دستم.
    با ابراز پشیمانی نه تنها آرام نمی‌شدم؛ بلکه بیشتر تحت فشار عصبی قرار می‌گرفتم. بیهوده سعی داشت نوازشم کند و من مصرانه او را پس می‌زدم.
    - دست از سرم بردار عمید. نمی‌شناسمت! نمی‌خوام بهم دست بزنی.
    دستش را به عقب هل دادم.
    - ولم کن. برو همون جا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    کلافه شد.
    - کجا برم؟ کجا؟ می‌فهمی چی میگی افسانه؟ خجالت نمی‌کشی؟
    عصبی شدم و از جا برخاستم.
    - من خجالت بکشم؟ من خجالت بکشم؟ من یا تو؟ مگه من اون شب اون بی‌آبرویی رو کردم؟!
    صدایش بالا رفت:
    - کدوم بی‌آبرویی؟ من که این‌همه مراقبم، من که همه‌ش حواسم پی توئه. آخه چه توقعی داری افسانه؟ وقتی مادرم هست، وقتی پدرم هست، وقتی خونواده‌م هستن.
    صدایش بالاتر رفت:
    - بابا اونا من و مرجان رو زن و شوهر می‌دونن. من چطور واسه یه عکس ساده نه بیارم؟ نمیگن کاسه‌ای زیر نیم کاسه است؟ نمی‌گن عمید این چه رفتاریه با زن حامله؟ حتماً باید تابلوبازی دربیارم همه بفهمن؟
    - سر من داد می‌زنی؟ به‌خاطر مرجان سر من داد می‌زنی؟
    چنگی به موهایش زد. خیلی کلافه به نظر می‌رسید. صدایش را پایین آورد:
    - تو رو خدا ول کن افسانه. تو چرا این‌طوری شدی؟ این حرف‌ها رو از کجا درمیاری؟ آخه تو چیت کمه؟ چرا الکی بهونه می‌گیری؟
    دستم را روی دهان و صورتم، همان جایی که عمید با بی‌انصافی مورد ضرب قرار داده بود، کشیدم.
    - امروز ثابت کردی که الکی بهونه نمیارم.
    چشمانِ پشیمان و نگاهِ نادمش را به لبِ پاره شده‌ام انداخت. از چشمانش می‌خواندم که دارد زجر می‌کشد. که خود، این عمیدِ چند وقت اخیر را سربه‌راه نمی‌داند. بغضش گرفت.
    - غلط کردم افسانه!
    صدا در گلویش خفه شد و رویش را برگرداند. شاید نمی‌خواست اشک حلقه زده در چشمانش را ببینم. بی‌آنکه برگردد یا چیزی بگوید، اتاق را ترک کرد و سپس صدای بسته‌شدن در خانه آمد. رفت و من ماندم و حجم انبوهی از فکرهای ناآرام.
    نگاهم روی وسایلی که عمید از جلوی در جمع کرده بود افتاد؛ چادر مرجان میان چند مدادِ آرایش و چند تکه کاغذ. یاد حرف‌هایش افتادم. صدایش که به روح نوزادش قسم خورد، دور سرم می‌چرخید و تکرار می‌شد. به حق، او را زنی پاک، نجیب و متشخص می‌دانستم و خیال آنکه این عمید است که دارد می‌لغزد، تمام وجودم را به سخره گرفته بود. گوشی را از جیب کیفم بیرون کشیدم. طبق معمول مادرم چند بار پیام گذاشته بود. خواسته بود به همراه پدر به دیدنم بیایند و می‌خواست بداند فردا صبح زمان مناسبی خواهد بود یا نه. البته که زمان مناسبی نبود؛ تا این زخم گوشه‌ی لبم خوب نشود، دلم نمی‌خواست هیچ‌کسی مرا ببیند. بیرون رفتم و روی مبل آرام‌بخش ولو شدم. نگاهم به سقف بود و گچ‌بری‌های منظم و باریک دور سقف و اطراف لوسترها را تماشا می‌کردم. اگر عمید از مرجان خوشش آمده باشد چه؟ اگر همه‌ی این‌ها نقشه بوده تا با زیرکی مرا در عمل‌انجام‌شده قرار دهد و بعد هم به بهانه‌ی آبرو و یا هزار دلیل دیگر، مرجان را در کنار خویش نگهدارد چه؟ اصلاً شاید خود مرجان این نقشه را کشیده باشد؟
    به روزهایی فکر کردم که پنجشنبه به پنجشنبه را با سودابه وقت می‌گذراندیم. به روزهایی که عمید نیازِ درونی به پدرشدن و میل محبت به کودکش را در بازی‌کردن با پسرِ خانم تفاخری و پارک‌بردن خواهرزاده‌اش نشان می‌داد. در تمام این سال‌ها من این‌ها را دیدم و به روی خود نیاوردم. این نیازی که در خود سرکوبش کرده بودم را در وجود عمید نادیده می‌گرفتم. در تمام این سال‌ها از گل کمتر به من نگفته بود؟ بله نگفته بود اما آبی نبود که مهارت شنای خود را به رخ بکشد!
    نمی‌دانم این فکرها که از هر طرف به ذهنم هجوم می‌آورد، درست بود یا نه؛ اما امروز با آن سیلی، من به خود آمد تا بتی که سال‌ها از عمید ساخته بودم را بشکنم و مردی را که از هر عیبی مصون می‌دانسته و پشت سرش نماز می‌خواندم را بهتر بشناسم. چه بی‌رحم بود این روزگار! زندگی هجده‌ساله‌ای که حالا داشت به نوزده‌سالگی می‌رسید، نتوانست آن‌قدر مرا با عمید آشنا کند که این چند ماه کرد! باز هم آن‌قدر چشمم باز نشده بود که امروز شد.
    لازم بود؛ این سیلی و این حرف‌ها لازم بود. داشتم دستی‌دستی جایگاهی معصومانه برای انسانی ممکن‌الخطا در نظر می‌گرفتم. امروز فهمیدم که هیچ‌چیز از هیچ‌‌کس بعید نیست و زندگی هر لحظه می‌تواند خلاف آنچه تا کنون نشانت داده، باشد. ضربه روحی‌ای که این سیلی به همراه داشت، به مراتب شدیدتر از درد و سوزش لحظه‌ای آن بود. با این‌همه، باز هم آن‌قدر ناراحت نمی‌شدم اگر دلیلش مرجان و بحثِ او نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا