آسیه زیربغلم را گرفت و کشانکشان مرا بهطرف در برد. نگاهم ثابت مانده بود و رد چراغ ماشین را تا انتها دنبال میکرد. پاهایم بیرمق و کشدار، روی آسفالت کشیده میشدند. آسیه با دست دیگرش سرم را برگرداند.
- به چی نگاه میکنی افسانه؟ رفتن!
معلوم بود حوصله ندارد. مادرش یک ریز صلوات میفرستاد. خانم تفاخری هنوز در راهرو بود و در سکوت، به بالارفتن ما از پله نگاه میکرد. وارد خانه که شدیم، از نگاههای پدرشوهر و حمیدآقا شرمنده شدم. آسیه مرا روی مبل نشاند و کسری را از بغـ*ـل حمیدآقا گرفت که صدای گریهی کسری قطع شد. خشکم زده بود؛ انگار که هیچکدام این اتفاقات را باور نکرده بودم. در چشمبرهمزدنی، جشن و سرور را بههم زده بودم. مادرشوهرم در را بست. صورتش از خشم و یا فشار خون بالا، سرخ شده بود. روی مبل نشست و مدام دستهایش را بههم کوفت.
- یه شب بچهم اومد ذوق کنه؛ نذاشت یه آب خوش از گلوی این بچه پایین بره!
منظورش به من بود. ادامه داد:
- این بچه هیجدهسال آرزو کشید. یه امشب گفتم آخیش! امشب دیگه راحت میخوابم، امشب دیگه اونم سروسامون داره، عمید منم دیگه پدر شده، دیگه نوه داره میاره برامون.
کسی حرفی نزد؛ یعنی همه تأييدش میکردند. اولین بار بود که کسی پشت من در نیامد.
- آخه زن، تو مگه از اول شرط نذاشتی براش؟ بچهم با میل و رغبت خودت مگه این کار رو نکرد؟ کم عزت و احترامت کرد تو این سالها؟ کم بهت محبت کرد؟ این حقش بود؟
چشمهایش دو کاسهی پرآب شد.
- مگه چیکارت کرده بود؟ مگه چی میخواست ازت؟ رفته زن گرفته که بچهدار بشه. اگه پی عیاشی و زنبازی بود که اینجوری دزدکی و یواشکی نمیرفت دیدن زنش! به خیالت که خبر ندارم یه شب هم تو رو تنها نذاشته؟ به خیالت که نمیدونم چرا قبول نکرده بیاد خونه کناری؟
پدرشوهرم آهسته گفت:
- آروم باش انیسجان. دلت شکسته، مادری، دعاش کن.
و رو به من کرد:
- برو یه لیوان آب برای مادرشوهرت بیار. دستگاه فشارتون رو هم بیار.
بیاراده از جا برخاستم که مادرش بیحوصله گفت:
- فشارم چیزیش نیست. برو زنگ بزن ببین کدوم بیمارستانن؛ بریم اونجا.
لیوان آب را بدون پیشدستی جلوی دستش گذاشتم. داشتم دنبال دستگاه فشار میرفتم که حمیدآقا به عمید زنگ زد.
- الو عمیدجان. کجایی داداش؟ حاج خانوم دلنگرانه. یه زنگ بزن.
پس گوشی را جواب نداده. افتضاح امشب یک طرف؛ تفاوت برخورد عمید با من و مرجان، چون خنجری بود که آخرین ورید قلبم را پاره کرده و از کارش انداخته بود. باور نمیکردم که آنطور سرم داد کشیده باشد. عمیدی که در حضور جمع همیشه حرمتم را نگه میداشت، همیشه حواسش به من بود؛ حالا با ندانمکاری خودم، با بیسیاستی خودم، اینطور از خود رانده بودمش. قلبم واقعاً داشت از کار میایستاد. با خود گفتم «خاک بر سرت کنند افسانه! عمید امشب با این کارهایش دل تو را خون کرده آن وقت تو خود را مقصر میدانی؟ هر زن دیگری جای تو بود، همینطور رفتار میکرد.»
دستگاه فشار را از کمد درآوردم. عجب دقایق نفسگیری داشتم! حتماً الان کلی دوروبر مرجانخانم میگردد! حتماً مرجان نمیتواند با آن حال تنها پیاده شود، حتماً به کمک عمید نیاز دارد. آخ، فکروخیال داشت امانم را میبرید. پدرشوهرم دستگاه فشار را گرفت. بعد آنکه فشار او را گرفت، از آسیه خواست قرص فشار مادرش را از کیف بردارد و به او بخوراند. روی نشستن در جمع را نداشتم؛ از طرفی هم نمیشد ترکشان کنم، همینطوری هم مهمانیشان را خراب کرده بودم. بوی غذا و ترشیها توی ذوق میزد. آسیه بعد اینکه به مادرش رسید، دست کسری و سودابه را گرفت و به آشپزخانه برد تا بهشان غذا بدهد. حمیدآقا گفت:
- خرده ظرفها رو با تی جمع کردم اما شاید گوشهوکنار مونده باشه؛ حواست باشه تو پای بچهها نره.
شقیقههایم تیر کشید. کارم به جایی کشیده بود که حمیدآقای بندهخدا، شکستههای ظرف را از آشپزخانهام جمع میکرد! دستم میلرزید؛ اصلاً تمام تنم میلرزید. چقدر پیش اینها احترام داشتم، چقدر روی من حساب میکردند. یاد آن شب تولد افتادم. آن شب هم بیسیاستی کرده بودم، آن شب هم حالم بد بود؛ اما امشب فرق داشت! امشب این عمید بود که مرا به این حال انداخت.
صورت مادرشوهرم سرخ و زیر چشمانش پف کرده بود. آرام دست روی زانو گذاشت و کشانکشان بهطرف اتاقخواب رفت؛ بیآنکه از من اجازه بگیرد، بیآنکه مرا به عنوان صاحب این خانه محترم بشمارد، بیآنکه به من اطلاع بدهد، وارد اتاق خصوصی من شد تا احتمالاً کمی دراز بکشد. تا به امروز این چنین برخورد نکرده بود و این، خبر از اعلان جنگی دوباره میداد؛ چرا که شیرینی دختردارشدن عمیدش را زهر کرده و او را حیرانِ بیمارستان کرده بودم. یعنی اینجا خانهی پسر من است و تو با کار امشبت، برای پسرم تمام شدی. پدرشوهرم نگاه معناداری به من انداخت.
- رفت یهکم استراحت کنه باباجان.
یعنی ناراحت نشو، از روی عمد نیست. لبخند رنگپریدهای زدم که دیگر چیزی نگفت. حمیدآقا هم به آشپزخانه رفت و با آسیه پچپچ کرد.
- به چی نگاه میکنی افسانه؟ رفتن!
معلوم بود حوصله ندارد. مادرش یک ریز صلوات میفرستاد. خانم تفاخری هنوز در راهرو بود و در سکوت، به بالارفتن ما از پله نگاه میکرد. وارد خانه که شدیم، از نگاههای پدرشوهر و حمیدآقا شرمنده شدم. آسیه مرا روی مبل نشاند و کسری را از بغـ*ـل حمیدآقا گرفت که صدای گریهی کسری قطع شد. خشکم زده بود؛ انگار که هیچکدام این اتفاقات را باور نکرده بودم. در چشمبرهمزدنی، جشن و سرور را بههم زده بودم. مادرشوهرم در را بست. صورتش از خشم و یا فشار خون بالا، سرخ شده بود. روی مبل نشست و مدام دستهایش را بههم کوفت.
- یه شب بچهم اومد ذوق کنه؛ نذاشت یه آب خوش از گلوی این بچه پایین بره!
منظورش به من بود. ادامه داد:
- این بچه هیجدهسال آرزو کشید. یه امشب گفتم آخیش! امشب دیگه راحت میخوابم، امشب دیگه اونم سروسامون داره، عمید منم دیگه پدر شده، دیگه نوه داره میاره برامون.
کسی حرفی نزد؛ یعنی همه تأييدش میکردند. اولین بار بود که کسی پشت من در نیامد.
- آخه زن، تو مگه از اول شرط نذاشتی براش؟ بچهم با میل و رغبت خودت مگه این کار رو نکرد؟ کم عزت و احترامت کرد تو این سالها؟ کم بهت محبت کرد؟ این حقش بود؟
چشمهایش دو کاسهی پرآب شد.
- مگه چیکارت کرده بود؟ مگه چی میخواست ازت؟ رفته زن گرفته که بچهدار بشه. اگه پی عیاشی و زنبازی بود که اینجوری دزدکی و یواشکی نمیرفت دیدن زنش! به خیالت که خبر ندارم یه شب هم تو رو تنها نذاشته؟ به خیالت که نمیدونم چرا قبول نکرده بیاد خونه کناری؟
پدرشوهرم آهسته گفت:
- آروم باش انیسجان. دلت شکسته، مادری، دعاش کن.
و رو به من کرد:
- برو یه لیوان آب برای مادرشوهرت بیار. دستگاه فشارتون رو هم بیار.
بیاراده از جا برخاستم که مادرش بیحوصله گفت:
- فشارم چیزیش نیست. برو زنگ بزن ببین کدوم بیمارستانن؛ بریم اونجا.
لیوان آب را بدون پیشدستی جلوی دستش گذاشتم. داشتم دنبال دستگاه فشار میرفتم که حمیدآقا به عمید زنگ زد.
- الو عمیدجان. کجایی داداش؟ حاج خانوم دلنگرانه. یه زنگ بزن.
پس گوشی را جواب نداده. افتضاح امشب یک طرف؛ تفاوت برخورد عمید با من و مرجان، چون خنجری بود که آخرین ورید قلبم را پاره کرده و از کارش انداخته بود. باور نمیکردم که آنطور سرم داد کشیده باشد. عمیدی که در حضور جمع همیشه حرمتم را نگه میداشت، همیشه حواسش به من بود؛ حالا با ندانمکاری خودم، با بیسیاستی خودم، اینطور از خود رانده بودمش. قلبم واقعاً داشت از کار میایستاد. با خود گفتم «خاک بر سرت کنند افسانه! عمید امشب با این کارهایش دل تو را خون کرده آن وقت تو خود را مقصر میدانی؟ هر زن دیگری جای تو بود، همینطور رفتار میکرد.»
دستگاه فشار را از کمد درآوردم. عجب دقایق نفسگیری داشتم! حتماً الان کلی دوروبر مرجانخانم میگردد! حتماً مرجان نمیتواند با آن حال تنها پیاده شود، حتماً به کمک عمید نیاز دارد. آخ، فکروخیال داشت امانم را میبرید. پدرشوهرم دستگاه فشار را گرفت. بعد آنکه فشار او را گرفت، از آسیه خواست قرص فشار مادرش را از کیف بردارد و به او بخوراند. روی نشستن در جمع را نداشتم؛ از طرفی هم نمیشد ترکشان کنم، همینطوری هم مهمانیشان را خراب کرده بودم. بوی غذا و ترشیها توی ذوق میزد. آسیه بعد اینکه به مادرش رسید، دست کسری و سودابه را گرفت و به آشپزخانه برد تا بهشان غذا بدهد. حمیدآقا گفت:
- خرده ظرفها رو با تی جمع کردم اما شاید گوشهوکنار مونده باشه؛ حواست باشه تو پای بچهها نره.
شقیقههایم تیر کشید. کارم به جایی کشیده بود که حمیدآقای بندهخدا، شکستههای ظرف را از آشپزخانهام جمع میکرد! دستم میلرزید؛ اصلاً تمام تنم میلرزید. چقدر پیش اینها احترام داشتم، چقدر روی من حساب میکردند. یاد آن شب تولد افتادم. آن شب هم بیسیاستی کرده بودم، آن شب هم حالم بد بود؛ اما امشب فرق داشت! امشب این عمید بود که مرا به این حال انداخت.
صورت مادرشوهرم سرخ و زیر چشمانش پف کرده بود. آرام دست روی زانو گذاشت و کشانکشان بهطرف اتاقخواب رفت؛ بیآنکه از من اجازه بگیرد، بیآنکه مرا به عنوان صاحب این خانه محترم بشمارد، بیآنکه به من اطلاع بدهد، وارد اتاق خصوصی من شد تا احتمالاً کمی دراز بکشد. تا به امروز این چنین برخورد نکرده بود و این، خبر از اعلان جنگی دوباره میداد؛ چرا که شیرینی دختردارشدن عمیدش را زهر کرده و او را حیرانِ بیمارستان کرده بودم. یعنی اینجا خانهی پسر من است و تو با کار امشبت، برای پسرم تمام شدی. پدرشوهرم نگاه معناداری به من انداخت.
- رفت یهکم استراحت کنه باباجان.
یعنی ناراحت نشو، از روی عمد نیست. لبخند رنگپریدهای زدم که دیگر چیزی نگفت. حمیدآقا هم به آشپزخانه رفت و با آسیه پچپچ کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: