رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
به‌جز حاج‌خانم که باید پیش مرجان می‌ماند، همگی بلند شدیم و مادرشوهرم بعد هزار و یک سفارش، از در بیرون رفت. خشم تمام وجودم را پر کرده بود و به زحمت حفظ ظاهر می‌کردم. آخر چه می‌گفتم؟ خودم که می‌دیدم مرجانِ طفلک بی‌گـ ـناه است؛ عمید داشت زیاده‌روی می‌کرد. خداحافظی کردم. وقتی داشتیم بیرون می‌آمدیم، عمید گفت:
- حاج‌خانوم آقاعرفان چیزی احتیاج نداره؟
حاج‌خانم با مهربانی گفت:
- الهی که خیر از جوونیت ببینی مادر. نه پسرم، دست گلت درد نکنه. خدا زن و بچه‌ت رو برات حفظ کنه.
از اتاق که بیرون آمدیم، مادرشوهرم از جلوی آسانسور دست تکان می‌داد و اشاره می‌کرد بدویم.
سوار ماشین که شدیم، کمربندم را بستم و تا خود خانه لام تا کام حرف نزدم. هر چند مادرشوهرم سعی داشت مرا از آن حال‌وهوا بیرون بیاورد؛ اما توجه ویژه‌ی عمید به مرجان، داشت نابودم می‌کرد.
وقتی به خانه رسیدیم، اول سراغ خورشت رفتم و شعله‌پخش‌کن را از زیر قابلمه برداشتم و شعله را که موقع بیرون‌آمدن کمِ کم کرده بودم، میزان کردم. عمید و مادرش گرم صحبت و بگووبخند شدند. کم‌کم پدرشوهرم و آسیه‌این‌ها هم آمدند. یاد شب میهمانی مادرشوهرم افتادم؛ کاش خرابش نکرده بودم. من که این‌همه دندان سر جگر گذاشته بودم، این هم یکی. افسوس...
آسیه به کمکم آمد و با هم سالاد درست کردیم. گویا مادرش از ماجرای عیادت برایش تعریف کرده بود که گفت:
- میگم زن‌داداش یادته من بیمارستان بستری بودم؟ هعی، چه روزهای بدی بود. با اینکه می‌دونستم چیزی نیست و تو بارداری ممکنه برای هر زنی پیش بیاد، اما نمی‌دونی چی کشیدم. تو بیمارستان هر یه دقیقه، یه عمر طول می‌کشه؛ خوبه آدم سرش رو با چیزی گرم کنه.
بی‌آنکه دل به دلش بدهم و خودم را بزنم به آن راه، گفتم:
- می‌دونم آسیه. عمید کار بدی نکرد، من هم ناراحت نشدم. نمی‌خواد لاپوشونی کنی.
یکه خورد. این افسانه که بی‌پرده صحبت می‌کرد و به وضوح منظورش را می‌گفت، شوکه‌اش کرد. آخر همیشه سعی می‌کردم به روی خویش نیاورم یا آنکه خود را بزنم به آن راه و اجازه دهم خیال کنند نفهمیده‌ام. آخرین حلقه‌ی گوجه را روی سالاد گذاشتم و سبدِ خالی سبزیجات را برداشتم و شستمش. آسیه هم همان‌طور نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد که سودابه با سروصدا وارد آشپزخانه شد.
- مامانی مامانی کسری بوی پی‌پی میده.
و بعد جلوی بینی‌اش را گرفت و طوری که انگار الان هم دارد بوی بد را استشمام می‌کند، سرش را تکان داد. آسیه از جا برخاست و سراغ کسری رفت. دستم را با حوله‌ی نرم و کوچک تازه آویخته‌شده خشک کردم. سلفون را برداشتم و روی ظرف‌های سالاد کشیدم. صدای گپ و گفت مهمانان و صدای اخبار، در هم آمیخته بود. کاش به‌جای این‌ها، پدر و مادرم اینجا بودند. دلم هوایشان را کرد؛ هوای خانه‌ی پدرم را، هوای آغـ*ـوشِ مادرم را. نه تنها من، بلکه آن‌ها را هم از لـ*ـذتِ پدربزرگ و مادربزرگ‌شدن با این بازی مسخره محروم کرده بودم. بندگان خدا حتی نمی‌توانستند به خانه‌مان بیایند و در جمع‌های فامیلی قربان‌صدقه‌ی نوه‌شان بروند. حتی خیلی وقت بود سراغ مامانی _مادربزرگم_ نرفته بودم.
عمید باز شده بود برج زهرمار. انگار من توی دهان او زده باشم. انگار من کتاب، دفتر و هله‌هوله برای مرجان‌خانم بـرده باشم.
سالادها را در یخچال گذاشتم. خب شاید از اینکه جواب پیامش را نداده بودم، ناراحت شده؛ همان‌که با محبت مرا مامانیِ دخترمان خطاب کرده بود. داشتم روی میز را دستمال می‌کشیدم که وارد آشپزخانه شد.
- کمک نمی‌خوای افسانه؟
چقدر من در مقابل این مرد ضعیف بودم. تُن صدا و لحن کلامش دلم را می‌لرزاند. با اینکه خواستم بی‌توجه باشم؛ اما جوابش را دادم:
- نه، کاری نیست. دیگه کم‌کم بساط تنقلات رو جمع کن؛ می‌خوام شام رو بکشم.
- الان؟ زود نیست؟
دستمال خالی را روی سینک تکاندم و روی دستگیره‌ی گاز فر پهن کردم. سینک را که البته تمیز هم بود، مجدد آب کشیدم. این بار کنارم آمد و خود را نزدیک‌تر کرد. گرمای نفس‌هایش را حس می‌کردم.
- میگم زود نیست الان؟
سعی کردم نگاهش نکنم؛ نخواستم مثل دختران سیزده-چهارده‌ساله بند را آب دهم.
- نه. زود شام رو بدم که بتونیم مهمونی رو تموم کنیم. می‌خوام برم خونه‌ی مادرم. صبح زنگ زده بودن، می‌گفتن دلشون تنگ شده.
کمی مکث کردم.
- خودم هم دلم تنگه.
صدایش را پایین آورد و لحن آرام‌تری به خود گرفت:
- آخه قربونت برم امشب که می‌بینی خودت. تا اینا بخوان برن، ده-یازده شبه. اون موقع کجا بریم آخه؟
دلم لرزید. خیلی بهم نزدیک بود و عاشقانه حرف می‌زد. مثل همان وقت ها؛ همان وقت‌ها که مرجانی نبود و مشکلی نداشتیم. آرام دست روی لبم کشیدم.
- نترس، نمی‌ریم. جلوی مادرت اونجوری گفته بودم. اگه مامانت خواست بمونه، مجبوریم یه دو ساعت بریم تو خیابون‌ها بچرخیم.
با نگاهش رد دستم را روی زخم لبم دنبال کرد و چهره‌اش در هم جمع شد. معلوم بود که درد می‌کشد؛ اما چیزی نگفت. سر به زیر انداخت و به هال برگشت. کم‌کم بساط شام را به پا کردم و میز را چیدم. همه‌چیز آبرومندانه و خوب بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    موقع غذا، کسی از مرجان حرف نزد. کسی نخواست جو آرام و ملایم حاضر را به هم بزند. از هرچه مرا خوشحال می‌کرد، گفتند. آسیه اینکه عمید چقدر هوایم را دارد و برایم غذا می‌کشد، مادر شوهرم از اینکه عمید بی رضایت من آب نمی‌خورد و همیشه مرا در نظر دارد. داشتند گوشم را پر می‌کردند؛ انگار دختر هجده‌ساله‌ام که با حرف خامم کنند!
    بعد شام، وقتی داشتم ظرف‌های شسته را دستمال می‌کشیدم، دیدم که آسیه و مادرش با عمید حرف می‌زنند؛ طوری که انگار دارند سرزنشش می‌کنند. نمی‌دانم جریان چه بود. عمید مثل همیشه تمیز و مرتب، موهایش شانه‌شده و زیبا، لباس مردانه‌اش اتوکشیده، شلوار پارچه‌ای‌اش ست کتش بود و از تمیزی برق می‌زد. چقدر این مرد جذاب بود! اصلاً انگار هر چه سنش بالاتر می‌رفت، خواستنی‌تر می‌شد. دیدم که ناراحت است و از شدت خودخوری، حتی کلمه‌ای جوابشان را نمی‌دهد. لیوان‌ها را در کابینت جا دادم و زیرچشمی پاییدمش. فکر کنم داشتند در مورد زخم گوشه‌ی لب من حرف می‌زدند. بشقاب‌ها را برداشتم و سر جای خود گذاشتم. تمام ظرف‌ها جمع شد. دستمال‌های مرطوب‌شده را روی دسته‌ی فر آویزان کردم و خود را مشغول چای دم کردن نشان دادم. پدرشوهرم تلوزیون را خاموش کرد و کنار حمیدآقا، مشغول حساب‌کتاب نمایشگاهش شد. یک دفتر بزرگ با خود آورده بود و عینکش را روی نوک بینی قرار داده، با دقت از روی دفتر می‌خواند و حمیدآقا با ماشین‌حساب آن‌ها را وارد می‌کرد. یک جاهایی هم خودش ماشین حساب را می‌گرفت و حساب می‌کرد، باز می‌داد دست حمیدآقا. حالا که تلوزیون خاموش شده بود، صدای آرام زمزمه‌ها را می‌شنیدم، ولی خود را به آن راه زدم؛ انگار که خیلی کار دارم و حواسم به هیچ‌چیز جز تمیزی آشپزخانه نیست. آسیه با صدای زیر گفت:
    - آخه داداش از شما بعیده. آدم با غریبه هم این برخورد رو نمی‌کنه؛ اون وقت شما... اون هم زنی به این نازنینی! اگر همین افسانه رضایت نمی‌داد...
    ساکت شد. مادرش هم آن‌قدر آرام حرف می‌زد که هیچ نمی‌شنیدم. نمی‌دانم منظور آسیه کدام برخورد بود؛ کتک‌زدن عمید یا دلبری از مرجان در حضور من. البته که بعید می‌دانم مورد دوم باشد؛ چون آن‌ها حق عمید می‌دانند که با همسر قانونی و شرعی خود که باردار هم هست، مهربانانه رفتار کند. حتماً به‌خاطر این بود که مرا کتک زده. دیگر نفهمیدم چه می‌گویند؛ آن‌قدر آرام حرف می‌زدند که فقط اصوات نامفهموم می‌شنیدم. دیگر داشت ده می‌شد که حمیدآقا از جا برخاست.
    - رفع زحمت کنیم دیگه آسیه‌جان.
    جای برادری واقعاً مرد نازنینی بود. تمام وقت و تمرکز این روزهای آسیه برای خانواده‌اش بود و حتی وقت نمی‌کرد به فرزندانش برسد؛ اما اگر شما از دیوار صدا شنیدید، از این مرد هم می‌شنوید. چقدر محترم، چقدر نجیب. آسیه موقع رفتن گونه‌ام را بوسید.
    بعد رفتن آن‌ها چهار نفری با پدرشوهر و مادرشوهرم نشستیم. برایشان میوه پوست گرفتم و منتظر بودم بلند شوند بروند؛ اما خیلی بی‌خیال و آرام برای خود حرف می‌زدند و برنامه‌ی فردا را مرور می‌کردند. دیدم نمی‌شود؛ دیگر دارد یازده می‌شود. خواستم عذرخواهی کنم و بگویم می‌خواهیم برویم، اما دیدم نه؛ خیلی زشت است. این دیگر خارج از ادب است. هر چقدر هم که بخواهم خود را عوض کنم و روی حرف خود بمانم، اما این دیگر واقعاً درست نیست. پیرمرد و پیرزن بیچاره را از خانه خارج کنم که چه؟ نه، چیزی نمی‌گویم. ده دقیقه، یک ربعی گذشت که پدرشوهرم گفت:
    - باباجان اگر می‌خواین برین خونه‌ی پدرت، دیگه الان برین. دیرتر نرین موقع خواب و استراحته. اگه رفتنی هستین، همین الان برین.
    خیلی خسته بودم و واقعاً زورم می‌آمد بلند شده و حاضر شوم. این حرف‌ها یعنی آن‌ها قصد ندارند بروند؟ مادرش نگذاشت فکرم بیشتر طول بکشد و گفت:
    - ما هم میریم اون‌ور می‌خوابیم تا صبح که این کارگرا میان، همون اول بالای سرشون باشیم.
    عمید طوری که انگار به رگ غیرتش برخورده باشد، گفت:
    - اون‌ور؟ تو اون‌همه خاک‌وخل؟ مگه من می‌ذارم؟ اینجا، خونه‌ی آماده و تروتمیز رو ول کنین برین اون‌ور بخوابین؟ الان میرم براتون رختخواب میارم.
    مادرش گفت:
    - نه مادر خاک‌وخل کجا بود؟ تمیزه. رو مبل‌ها پارچه کشیدم. رو همون‌ها می‌خوابیم؛ راحتم که هست. دیگه مزاحم شما نمی‌شیم.
    باز عمید گفت:
    - این حرف‌ها چیه مادر؟ ناراحت میشم‌ها! اصلاً من هم بذارم، افسانه نمی‌ذاره.
    و به من نگاه کرد. منتظر عکس‌العملی از جانب من بود. واقعاً دلم نمی‌خواست بمانند؛ اما پدر و مادرش بودند، چه می‌گفتم؟ اگر پدر و مادر خودم هم بودند، همین حس را داشتم؟ از روی پدرشوهرم، این مرد شریف خجالت کشیدم.
    - خب عمید راست میگه مامان؛ بمونین. حالا که نمی‌رین خونه، دیگه نمی‌ذارم برین اون‌ور. خونه هنوز مرتب نشده، فرش نداره؛ مریض می‌شین خدایی نکرده.
    عمید بلند شد و با دو دست رختخواب تروتمیز برگشت. میز عسلی‌ها را کنار کشید و رختخواب انداخت. پدر شوهرم به دستور مادر عمید، وقتی که داشت می‌آمد، لباس راحتی آورده بود. مادرشوهرم هم لباس مرا به تن داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    رفتم یک پارچ آب بیاورم بگذارم بالای سرشان که عمید پشت بندم وارد آشپزخانه شد.
    - حالا نریم بیرون نمیشه؟ خب چه کاریه؟ من واقعاً خسته‌م.
    خودم هم خسته بودم. حالا که ماندنی شدند. بهانه‌ی من برای رفتن به خانه‌ی مادرم، برای این بود که اینجا نمانند. راستش حالا که فکر می‌کنم، از اینکه شب خانه‌ی ما باشند ناراحت نبودم؛ به‌هرحال خانه‌ی پسرشان بود، مادر و پدر عمیدم بودند. داشتم غصه‌ی این را می‌خوردم که به‌خاطر مرجان و رسیدگی به کارهای او بود که می‌خواستند بمانند. دلم می‌خواست با عمید تنها می‌بودم. این صحنه‌سازی‌های جلوی جمع و حالا حضور پدر و مادرش، مانع از این شده بود که به‌خاطر دست‌درازی‌اش ادبش کنم، که تحویلش نگیرم و نشانش بدهم یک من ماست چقدر کره دارد. اما حالا چه؟ ماجرا از تب‌وتاب افتاده و سرد شده بود. دیگر الان ناز و عشـ*ـوه و بی‌محلی تأثیری نداشت.
    جایشان را مرتب کرده و آب را بالای سرشان گذاشتم و گفتیم که نمی‌رویم. شب به‌خیر کوتاهی گفتم و در اتاقم در انتهای راهرو، ناپدید شدم. داشتم لباس راحتی می‌پوشیدم که عمید آمد. نگاهی به سرتاپایم انداخت و روی زخم لبم ثابت ماند. لباس خوابم را که پوشیدم، باز نگاهی از سرتاپا به من انداخت و پژمرده گفت:
    - چقدر لاغر شدی افسانه!
    برگشتم و خود را در آیینه نگاه کردم و به چپ و راست چرخیدم. لاغر شده بودم؟ از اول هم پوست روی استخوان بودم! پیش آمد و از پشت‌سر در آغوشم کشید و از آیینه به چشمانم نگاه کرد. دستانش را دور کمرم حلقه زده بود. سرش را پیش آورد و خواست گردنم را ببو*سد که سرم را کنار کشیدم و از آیینه به چشمانش نگاه کردم.
    - حداقل جلوی من اون‌همه بساط براش نمی‌بردی.
    لحنم سرد، خنثی و جدی بود. حلقه‌ی دستانش شل شد و آرام مرا از خود جدا کرد. چشم از آیینه برداشت و رو‌به‌رویم ایستاد و صاف به چشمانم نگاه کرد.
    - افسانه! افسانه‌ی من! آخه خانوم خنگ خودم، من اگه ریگی به کفشم باشه، میام جلو چشم‌های تو کاری می‌کنم؟ میرم یواشکی به کارهام می‌رسم که هی هم نیام تو خونه به تو جواب پس بدم.
    آرام به نوک بینی‌ام زد.
    - فهمیدی خانومِ حسود من؟
    نگاهش باز به زخم لبم افتاد. آرام دستش را پایین کشید و روی خون‌مردگی گوشه لبم گذاشت. صورتش با «آخ» عمیقی در هم فرو رفت. سر پیش آورد و آرام رویش را بوسید. این بار خود را کنار نکشیدم؛ در عوض در آغوشش فرو رفتم و تا جایی که توان داشتم، خود را در آغوشش جای دادم. آشتی کردیم. نه اینکه قانع شده باشم، نه اینکه باورش کرده باشم، نه اینکه مسئله برایم حل شده باشد؛ تنها به این خاطر که دیگر توانی برای مقابله نداشتم. بعد از دعوای پیش‌آمده و اتفاقات، اخیر دلم یک آغـ*ـوش گرم و پر مهر می‌خواست. پدر و مادرم که هیچ، از من دور افتاده بودند. چه کسی بهتر از عمیدم؟ چه کسی نزدیک‌تر و عزیزتر از او که هم درد این روزهایم بود و هم درمانش؟ هم زخم می‌زد و هم مرهم داشت. هم دافعه داشت و هم جاذبه. که هم همسرم بود و هم پدر فرزندم. آخ فرزندم... وای فرزندم...
    صبح خروس‌خوان پیش از نماز صبح بیدار شدیم. قرار بود وسایل و کارگرها هشت صبح برسند. عمید هم بعد صبحانه راهی بیمارستان شد. هرچه گفتم بگذار خودم کارهای ترخیصش را انجام بدهم و تو به کارت برس، گفت نه. خوشش نمی‌آمد از این طبقه به آن طبقه بروم و خود را خسته کنم. دلش می‌خواست پا روی پا بیندازم و فقط لـ*ـذت ببرم. باور کنید عین جمله خودش بود! خیال می‌کرد همان‌قدر که او دارد از این انتظار برای میلاد دخترمان لـ*ـذت می‌برد، من هم همان‌طور هستم! دیگر نمی‌دید این کارهایش حس حسادت مرا بیشتر برمی‌انگیزد.
    نگران شرکت بودم. با اینکه مهندس حسابی روی عمید حساس بود و خیلی قبولش داشت، باز هم عمید نباید این‌همه مرخصی می‌گرفت. خودش را خسته می‌کند. او که کار شرکت را لنگ نمی‌گذارد. شده شبی دو ساعت هم نخوابد؛ کارهای شرکت را شسته‌رفته و مرتب انجام می‌دهد. نکند بیرونش کنند؟
    کم‌کم سروصدای کارگرها و بارآوردن بلند شد. زیر در ورودی آپارتمانم، از داخل خانه، یک پارچه لوله کرده بودم تا گردوخاک از زیر در، به خانه نیاید. دیروز حس می‌کردم روی سرامیک‌های جلوی در، خاک گرفته.
    مشغول گردگیری خانه شدم و سعی کردم حواسم را پرت کنم. سراغ گلدان‌ها رفتم و روی گلبرگ‌هایشان را دستمال کشیدم.
    دلم می‌خواست بروم و وسایل دخترم را از آن خانه بیرون بیاورم. احساس می‌کردم دخترم در آن خانه تنهاست؛ اما باز می‌گفتم ولش کن. اصلاً خودت می‌روی و اسباب و وسایل برایش می‌خری؛با سلیقه‌ و انتخاب خودت، این‌ها را هم به یک مرکز خیریه هدیه می‌کنی؛ اما دلم برای آن وسایل خوش‌رنگ و خوش‌طرحِ خانه کناری ضعف می‌رفت. آن تخت و کمد دلربا، آن وسایل کوچک و خواستنی.
    آمدم روی میزها را دستمال بکشم که یاد مرجان افتادم. با خود خیال کردم الان عمید چه می‌کند؟ می‌گوید برای ترخیص همسرم آمده‌ام؟ پرستاران و دکتر کنار گوش هم پچ‌پچ می‌کنند که این آقا دو تا زن دارد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    مخصوصاً که عمید به پزشک سفارش کرده جلوی ملاقات‌کننده‌های مرجان که همان مادرشوهرم‌این‌ها بودند، در ارتباط با اجاره‌ای بودن رحم مرجان حرفی نزنند. اگر پرستاری آمد تا وضعش را بررسی کند و کسی آنجا بود، حرفی نزد و کنجکاوی نکند. نگوید که خب از کجا به این فکر افتادید؟ برای همین کل زمان ملاقاتی که احتمال می‌داد خانواده‌اش بیایند، خود را می‌رساند. همین دیشب گفت که به‌خاطر همین بوده؛ وگرنه چه نیازی بود هر بار به ملاقات برود؟ می‌رفت که اداره‌ی امور را به دست بگیرد و پرستاری از روی خستگی یا حواس‌پرتی، بند را آب ندهد.
    به خیالم که حاج‌خانم پادرد دارد و این عمید است که باید زیربغل مرجان را بگیرد و کمکش کند. دلم لرزید و چشمانم رفتند که بارانی شوند که شیطان را لعنت کردم. مرجان که استراحت مطلق نیست. الحمدلله زنی بابنیه و سالم است؛ می‌تواند خودش آماده شود و راه برود. از اینکه عمید برای شکم برآمده‌ی او ضعف کند و حواسش به راه‌رفتنش باشد، بیشتر دلم می‌سوخت. خوب شد رفتنی چادر مرجان را به عمید دادم تا ببرد؛ همین‌که چیزی دور خود می‌گیرد و شکمش در تیررس نگاه عمید نیست، کافیست. نه اینکه عمید مرد هرز چشمی باشد. هجده-نوزده‌سال زندگی با او کافی بود که بفهمم چشم پاک‌تر و نجیب‌تر از او را سراغ ندارم. این عشق و محبت و شیفتگی غریب به دختر متولدنشده‌مان بود که او را این‌چنین حامی مرجان نشان می‌داد.
    با اینکه دلم نمی‌خواست به این چیزها فکر کنم، باز دستمال گردگیری را کنار گذاشتم و بعد از شستن دستانم، شماره عمید را گرفتم. جواب نداد. لابد سرش شلوغ است. مادر شوهرم را بگو که داشت خودش را می‌کشت تا خانه قبل آمدن مرجان، حاضر شود. پوزخندی زدم و گوشی را کنار گذاشتم و زیرلب گفتم:
    - به همین خیال باش انیس‌خانوم!
    گوشی زنگ خورد، عمید بود. صدایش از پس شلوغی بیمارستان به گوشم رسید:
    - سلام افسانه‌جان. خوبی؟
    - سلام عزیزم. چی شد؟
    - هیچی بابا دکتر هنوز نیومده. گفتن تا چهل دقیقه دیگه می‌رسه، ترخیصش می‌کنه.
    نگاهی به ساعت انداختم؛ ده‌ونیم بود. گفتم:
    - همیشه بیمارستان همینه؛ میگن هشت، ولی تا دوازده هم کار آدم تموم نمیشه.
    کلافه گفت:
    - آره بابا. مرخصی ساعتی گرفته بودم. تا دوازده نرم، کل روزم میره.
    - خب بهت که گفتم بذار من برم.
    - نه جانم، شما بمون خونه. از کت‌وکول میفتی دنبال کارهای ترخیص بخوای باشی.
    سکوت کرد و سپس با عجله گفت:
    - افسانه افسانه دکتر اومد. من رفتم.
    گوشی را بی‌خداحافظی قطع کرد. دیشب با او اتمام‌حجت کرده بودم که این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نیست! که دیگر به بهانه‌ی نفهمیدن خانواده و بحرانی‌نشدن اوضاع و چه و چه، حق ندارد مرجان را به خانه کناری بیاورد. هر چند خود مرجان هم گفته بود که دیگر رویش حساب نکنیم تا کار به جای باریک‌تر کشیده نشده؛ این بار اما مادرشوهرم سفت و سخت ایستاده بود تا عمید و مرجان را به هم برساند و در یک خانه ساکن کند. همه‌ی همتش را کرده بود و خانه را چیده بود. حال نمی‌دانستم با نیامدن مرجان، چه واکنشی نشان خواهد داد.
    سروصدای کارگرها خوابید و بعد از بیست-سی دقیقه، مادرشوهر و پدرشوهرم در زدند. تا در را باز کنم، یادم افتاد که من یک لیوان آب دست این بنده‌خداها نداده‌ام. خجالت زده در را باز کردم. با اینکه کارگر آورده بودند و حتماً خودشان کار نکرده بودند، اما چهره‌هایشان تکیده و خسته بود. آمدند تو، گلویی تازه و استراحت کردند. طرف‌های دوازد‌ه‌ونیم بود که عمید زنگ زد.
    - افسانه‌جان کارهای ترخیص تموم شد. حالا من حاج‌خانوم رو اول برسونم، بعد میام خونه.
    خشکم زد. نمی‌توانستم جلوی مادر و پدرش بپرسم یعنی چه؟ یعنی مرجان می‌خواهد بیاید اینجا که فقط حاج‌خانم را برسانی؟ سر بسته گفتم:
    - مرجان چطوره؟ حال بچه خوب بود؟ دکتر سفارشی نکرد؟
    - مرجان هم خوبه. دکتر گفت فقط استرس نباید داشته باشه. گفت همه‌چیز نرماله؛ اما استرس مثل سم می‌مونه براش.
    کفری شدم. متوجه سؤالم نشده و مطلب را نگرفته بود. نفهمید برای چه سراغ مرجان را گرفتم. گوشی را که قطع کردم، مادرش پرسید:
    - راه افتادن؟ الان می‌رسن که! اسپند نذاشتم.
    خون خونم را می‌خورد. می‌دانستم تا برسد، دلم هزار راه خواهد رفت. برای مادرش زغال آوردم تا اسپند آماده کند. اعصابم متشنج بود. از طرفی دلم می‌خواست تنها بودم و مادر و پدرش اینجا نبودند؛ از طرفی خوش‌حال بودم که تنها نیستم و از غصه دق نمی‌کنم.
    مادرم چند بار به گوشی‌ام زنگ زد؛ اما جواب ندادم و به پدرم پیام فرستادم که به مادر بگوید این‌قدر زنگ نزند، میهمان دارم. می‌دانستم اگر با همین لحن به خودش پیام بفرستم، ناراحت می‌شود.
    زیر کتری را بالا دادم و برگشتم روی مبل و شروع کردم به ناخن‌جویدن. خیلی وقت بود که این‌طور استرس نگرفته بودم؛ طوری که ندانم چه خواهد شد. آخر دلم طاقت نیاورد و به عمید پیام دادم:
    - اگر کسی پاش رو بذاره تو خونه‌ی من یا بیاد ور دلم ساکن بشه، همون لحظه چمدون برمی‌دارم میرم خونه‌ی بابا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    می‌دانستم که نمی‌روم و اگر مرجان را اینجا هم بیاورد و رودرروی من بنشاند، باز زندگی چندین و چند ساله‌ام را رها نخواهم کرد و نخواهم رفت. خواستم بترسانمش. من اگر می‌خواستم این شکلی بگذارم بروم، خب همان وقت‌ها که مادرشوهرم می‌گفت فداکاری کن و از عمید جدا شو، این کار را می‌کردم و سنگین و رنگین جدا می‌شدم؛ نه این‌چنین با آبروریزی و حقارت! بله، معلوم است که نمی‌روم و زندگی‌ام را با چنگ و دندان حفظ خواهم کرد. اصلاً بروم بگویم چه؟ بگویم مامان‌جان بفرما این هم دامادت؟ راست می‌گفتی؛ همان شد که تو از پیش گفتی؟ می‌گفتم پدرجان حق با شما بود، قربان تجربه‌تان؟ و بعد که حسابی به‌خاطر حماقت‌هایم آن‌ها را عذاب دادم، می‌نشستم و تحلیل‌رفتنشان را تماشا می‌کردم؟ یک لحظه دلم برایشان سوخت؛ برای مادر و پدرم. بنده‌های خدا با چه ذوق و شوقی می‌خواستند بروند سیسمونی ببینند.
    از جا برخاستم و به اتاق‌خواب رفتم. دلم خون بود؛ اما صدایم را صاف کردم و به مادرم زنگ زدم و ده دقیقه‌ای با او و پدر صحبت کردم. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون؛ اما سیلی به صورتم زدم و نگذاشتم دردم را بفهمند. خوش‌حال بودند و انگار صدایشان جوان شده بود. به خواب هم چنین روزی را نمی‌دیدند که صاحب نوه بشوند. خدا را شکر می‌کردند و قربان‌صدقه‌ی من و دخترم می‌رفتند.
    بعد تماس، روی تخت نشستم. حالم خوب نبود و دلهره داشتم. بیست بار به گوشی‌ام نگاه کردم. پیامم را نخوانده بود؛ حتماً پشت فرمان بود. کاش من هم همراهش رفته بودم؛ این‌طوری مدیریت امور را دست می‌گرفتم. ای‌کاش می‌رفتم، اشتباه کردم. صدای پدرشوهرم آمد:
    - دخترم، انیس‌خانوم کارت داره.
    از جا برخاستم و به هال برگشتم. مادرش داشت کابینت‌ها را می‌گشت. چشمش به من افتاد.
    - افسانه مادر این اسپندت کجاست؟
    اسپند را دم دستش گذاشتم.
    - زود زغال نذاشتین؟ حالا تا حاج‌خانوم رو برسونه و بیاد، طول می‌کشه.
    نگاهم کرد و متعجب گفت:
    - برای چی حاج‌خانوم رو برسونه؟ مگه نمیاد حاج‌خانوم؟
    - حتماً نمیاد دیگه.
    نگاهی به زغال‌های روی گاز انداختم که داشتند قرمز می‌شدند. دست مادرشوهرم جلو آمد و زیرش را کمِ کم کرد. جوجه‌هایی که صبح عمید قبل از رفتن داخل مواد خوابانده بود را از یخچال درآوردم و هم زدم تا مواد یکسان به خورد جوجه‌ها برود و دوباره آن را در یخچال گذاشتم. رو به پدر شوهرم گفتم:
    - الان که ترافیک نیست. دیگه تا چهل دقیقه‌ی دیگه عمید باید برسه. هر وقت صلاح دونستین، منقل رو به پا کنین.
    آتش‌کردن منقل و پخت کباب، از آن دست کارها بود که حتماً باید پدرشوهرم خودش انجام می‌داد؛ لـ*ـذت می‌برد. من که راه به حال خود نمی‌بردم، خودم را با خواندن کتاب سرگرم کردم. مادرشوهرم داشت آهسته با پدرشوهرم حرف می‌زد. آن‌ها در آشپزخانه بودند و من در هال. میان کتاب‌خواندن، باز به گوشی‌ام نگاه کردم. عمید جواب داده بود.
    - این چه طرز حرف‌زدنه؟
    همین؛ حتی جواب درست‌وحسابی هم نداده بود! کفری شدم و نوشتم:
    - یعنی چی عمید؟ خجالت نمی‌کشی؟ دیگه داری اون روی من رو بالا میاری‌ها!
    اما پاکش کردم و نفرستادم. صلاح دیدم که اصلاً جواب ندهم. اگر می‌خواهم حرفی که زدم تأثیر خود را بگذارد، باید چیزی نگویم و همان حرف محکمی که زدم، آخرین جمله‌ام باشد تا تأثیر خود را بگذارد و ببیند مصمم هستم و بترسد. اگر دهان به دهانش بگذارم و یکه به دو کنم، حرفم را سنگ روی یخ کرده‌ام و دیگر آن اثری که باید را نخواهد داشت. الان جا خورده و با خودش دودوتاچهارتا می‌کند. اگر بخواهم جواب بدهم، حرف توی حرف می‌آورد و سر آخر، این اقتدار الان را از دست خواهم داد. به‌هرحال خواهد دید که پیامش را خوانده‌ام اما جواب نداده‌ام؛ این‌طور اثر بیشتری دارد. الان کفه‌ی قدرت من سنگین‌تر است.
    لابد می‌گویید چرا داری حساب‌کتاب می‌کنی؟! باید بگویم من عمید را بهتر از هر کسی می‌شناسم. وقتی ببیند تعارف ندارم، از موضع خود پایین می‌آید.
    پدرشوهر و مادرشوهرم هنوز داشتند با هم حرف می‌زدند که گوشی پدرشوهرم زنگ خورد؛ از نمایشگاه بود. دوباره کتابم را برداشتم و شروع به خواندن کردم.خط‌به‌خط می‌خواندم؛ اما دریغ از کلمه‌ای که بفهمم. تمام حواسم در ماشین و پیش عمید بود. تنهاست یا او را هم با خود می‌آورد؟ انگار کسی در دلم رخت می‌شست.
    زنگ خانه که به صدا در آمد، لرزیدم. می‌ترسیدم بلند شوم. می‌ترسیدم پشت آیفون بایستم و تصویر عمید و مرجان را کنار هم ببینم.
    پدرشوهرم گفت:
    - انیس‌خانوم اون شعله رو بده؛ بالا بچه‌هان.
    تمام باور و امید و هرچه داشتم، در یک لحظه شکست و به زمین ریخت. یعنی راستی‌راستی او را آورد؟ میان این بدبختی گفتم «حالا به چه بهانه‌ای حرفم را پس بگیرم و خانه را ترک نکنم؟»
    مادرشوهرم از آشپزخانه بیرون آمد و سراسیمه گفت:
    - کلید کجاست؟ کلید رو چیکار کردم؟ یه دفعه بذار بره خونه خودش. دیگه جا‌به‌جا نشه بهتره.
    خیال بود مگر؟ راستی‌راستی آمده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    واقعاً خیال می‌کردم خون به مغزم نمی‌رسد. دلم می‌خواست کسی بود که دامانش را بگیرم و بگویم به‌خاطر خدا، جلوی عمید را بگیرید. شما را به تمام مقدسات قسم نگذارید با من این کار را کند. چشم‌چشم می‌کردم و به انسان‌های نامرئی دورواطرافم التماس می‌کردم. به راستی تنها بودم. خدا اگر نبود، که را صدا می‌زدم؟! هیچ احدی دوروبرم نبود که نگاه ترسان و چشمان مسخ‌شده‌ام را دریابد.
    این چهارتا پله را هم می‌خواستند قدر پله‌های یک برج طول بدهند! زودتر بیایید بالا ببینم چه خاکی بر سرم شده. با آنکه می‌دانستم بی‌فایده است؛ اما هنوز با خود امید داشتم که عمید تنها بالا بیاید. بوی اسپند زیر بینی‌ام خورد و با بازشدن در، تنها پیوند محبت بین من و عمید پاره شد...
    مادرشوهرم اسپند را دور سر هر دو چرخاند. نگاه نگران عمید به چشمانم افتاد؛ گویی خطی از ترس و دلواپسی، میان رگه‌های سرخ از خستگی چشمش دیدم. مرجان بی‌آنکه لبخندی بزند، کاملاً آشفته وارد شد. معلوم بود که زن بیچاره را با زور آورده بود؛ این را از صورت ملتهب و برافروخته‌اش می‌شد فهمید. مادرشوهرم اسپند را دست پدر عمید داد و زیربغل مرجان را گرفت.
    - بیا مادر. همین جا بشین یه گلویی تازه کن؛ من ببینم این کلید رو کجا گذاشتم بریم اون‌ور.
    مرجان آهسته و البته کاملاً محترمانه، دست مادرشوهرم را پس زد.
    - ممنون. چیزیم نیست، می‌تونم بیام خودم. حالم خوبه.
    انیس‌خانم یکه خورد. لب برچید و چینی به پیشانی انداخت و کنار رفت تا مرجان وارد شد. پدرشوهرم پیش آمد و اسپند را جلویم گرفت. ناخودآگاه یک قطره اشک از چشمم جاری شد. پدر آهسته و دستپاچه گفت:
    - ببخشید باباجان. دود اسپند اذیتت کرده.
    و زود اسپند را به بالکن برد. مرجان پیش آمد و رودررویم ایستاد. خم شد و شانه‌ام را بوسید و آرام کنار گوشم گفت:
    - امیدوارم فکری به حال مادرشوهرتون بکنین. من نمی‌خوام و نمی‌تونم این یه فقره رو قبول کنم. نمی‌تونم بیام اینجا ساکن بشم.
    بعد رفت و روی مبل یک نفره نشست. عمید سلام کرد اما نایستاد؛ زود به اتاق‌خواب رفت. مادرشوهرم که حسابی پنچر شده بود، آمد کنارم نشست و آهسته گفت:
    - دیدی چی‌کار کرد؟ عوض تشکرکردنشه! حیف که پای عمیدم وسطه.
    لب برچید و نگاه از مرجان دزدید. این زن، مادرشوهرم، چنان در مقابل مرجان خلع سلاح بود که تصورش را هم نمی‌کردم. در طول دوران زناشویی من و عمید، هیچگاه این‌چنین با من برخورد نکرده بود. اگر همین رفتار را من از خود نشان داده بودم، حتماً ساکت نمی‌نشست؛ اما مرجان، او که حالا دارد برایشان نوه می‌آورد، در موضع قدرت بود. بارها به‌خاطر رفتارهایم مورد شماتت همین زن قرار گرفته بودم. آن زمان نمی‌گفت عمید این زن را دوست دارد، این زندگی را دوست دارد؛ آن موقع تمام هم و غمش این بود که بگوید عمید در کنار من خوشبخت نیست؛ چرا که فرزندی برایش نیاورده‌ام.
    خشم در تک‌تک رگ‌های تنم رسوخ کرده بود و داشت مرا از کوره در می‌برد. حضور مرجان آن هم بعد از آن تهدید، تیر خلاص بود. یعنی عمید یا خیلی نسبت به من بی‌تفاوت شده؛ یا آنکه خیلی مرا ضعیف‌تر از این می‌پندارد که بخواهد حرفم را جدی بگیرد‌.
    آمد؛ دست‌وروشسته و لباس عوض کرده. معلوم بود که حسابی خسته شده. روی مبل وا رفت و سرش را به پشتی آن تکیه داد. مادرش از جا برخاست و زود به‌طرف آشپزخانه پا تند کرد. من گویی مسخ شده باشم؛ نه یک کلمه حرف زدم و نه توانستم واکنشی نشان دهم. بیش از همه، از توهینی که عمید به من نشان داده بود در عذاب بودم. عین اسپند روی آتش بودم. چه کار کنم؟ بروم؟ خانه و زندگی‌ام را چه کنم؟ دو دستی تحویل بدهم؟ نروم؟ پس غرورم را چه کنم؟ شخصیتی را که له شده بود چه کنم؟
    یک لحظه تصمیم گرفتم برای حفظ ظاهر هم که شده، چمدان ببندم. نه اینکه جلوی مادرشوهرم‌این‌ها عیان کنم؛ در همان اتاق‌خواب، همان جا خود را مشغول جمع‌کردن وسایل نشان دهم. کسی که به‌جز عمید، وارد اتاق خصوصی‌مان نمی‌شود.
    مادرشوهرم داشت برای عمید و مرجان شربت می‌آورد که من با خشم نگاه از عمید بریدم و به اتاق‌خواب رفتم. یک راست جک تخت را بالا زدم و چمدان را برداشتم. تخت را مرتب کرده و چمدان را رویش گذاشتم. کمد لباس‌ها را باز کردم و بی‌آنکه بخواهم چیزی انتخاب کنم، چند لباس را برداشتم و روی تخت انداختم. چند تکه وسایل ضروری و شخصی هم برداشتم و طوری که ابهت صحنه را بیشتر کند، همه را پخش‌وپلا دور چمدان ریختم و در چمدان را باز کردم. حالا اگر عمید برسد، صحنه‌ی پیش رویش غیرمنتظره خواهد بود. آه یادم رفت وسایل دخترکم را بردارم. داشتم لباس‌های بچه را برمی‌داشتم که عمید وارد شد. تپش قلبم بالا رفت و خداخدا کردم که وا نروم و خود را محکم نشان دهم.
    از نگاه به چشمانش پرهیز کردم. ترسیدم طلسم عشقش باز هم مرا جادو کند. دست پیش بردم تا جعبه‌ی وا‌ن‌یکادی که عمید برایش خریده بود را بردارم که دست مردانه‌اش روی دستم قرار گرفت. با دست دیگرش سرم را در آغوشش کشید و اغواگر گفت:
    - رفیق نیمه‌راه شدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    بغض راه گلویم را بست. نگاهش نکردم که باز گفت:
    - عزیز، مگه من می‌ذارم تو بری؟ مگه من چندتا افسانه دارم؟
    باز می‌خواست خامم کند‌. خود را از آغوشش بیرون کشیدم. صاف به چشمانش نگاه کردم و آهسته گفتم:
    - مگه می‌ذاری برم؟ یعنی باور کنم؟ پس اون اینجا چی‌کار می‌کنه؟ اون تو خونه‌ی من چی‌کار می‌کنه؟
    در اتاق را بست و پیش آمد. انگشتش را به نشانه‌ی سکوت جلوی بینی‌اش گرفت.
    - هیس؛ یواش‌تر!
    بغض‌آلود گفتم:
    - میگم اون الان تو خونه‌ی من چی‌کار می‌کنه؟
    - عزیز به‌خدا مجبور شدم. دکتر گفت فقط باید روی تخت بخوابه و تشک باید طبی باشه. گفت نشستنش هم باید روی مبل باشه. خب اینا که خونشون چیزی نیست که قربونت برم. آوردمش اینجا تا برم براش سفارش بدم. همین الان زنگ می‌زنم بهروز شب نشده می‌بره می‌ذاره خونه‌شون.
    بهروز، همسر دخترعمه‌اش بود که نمایشگاه مبلمان داشت. با اینکه کمی آرام شدم، اما نخواستم زود از موضع خود کوتاه بیایم و با خشم گفتم:
    - این حرف‌ها بهانه‌ست. من دیگه یه لحظه هم تو این خونه نمی‌مونم!
    لباس‌ها را توی چمدان انداختم. چون می‌دانستم دارم نقش بازی می‌کنم، از چروک‌شدن لباس‌ها عصبی شدم. داشتم بازی می‌کردم تا شاید هرچه زودتر، مرجان را ببرد و اگر دگر بار خواستم تهدید کنم، سابقه‌ام را خراب نکرده باشم. روی مبل کنار چمدان نشست.
    - عزیز این کارها چیه؟ بچه شدی؟ تو الان باید به فکر آرامش و آسایش مرجان باشی. بابا بچه‌مون الان دستشه؛ چرا نمی‌فهمی؟
    - اصلاً تو پول از کجا می‌خوای بیاری بری تخت و مبل بخری بفرستی خونه مرجان؟ ما الان تو شرایطی هستیم که از این خرج‌ها کنیم؟
    کمی مِن‌ومِن کرد و بعد گفت:
    - بابا تو حسابم پول ریخته. گفت دو تا زندگی خرج داره. فعلاً پول هست.
    به چشمانش نگاه کردم.
    - تو از بابات پول گرفتی؟ تو که نوزده‌ساله من زنتم، یه قرون از پدرت پول نگرفته بودی، می‌گفتی می‌خوام رو پای خودم وایستم؛ حالا یادت افتاده بابات پولداره؟
    دستم را گرفت تا مانع از بستن چمدان شوم.
    - من که نگفتم، خودش ریخت به حسابم. من هم دست به اون پول نزدم. الان هم مجبورم؛ وگرنه دست نمی‌زدم.
    دستم را به زحمت از بین دستانش بیرون کشیدم.
    - به‌هرحال من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. اینجا یا جای منه، یا جای اون!
    - باشه، باشه قربونت برم. تو یه چند ساعت دندون رو جیـ*ـگر بذار.
    چمدان را به‌طرف خود کشید و لباس‌هایم را بیرون آورد.
    - الان زنگ می‌زنم بهروز، تو فقط آروم باش. جلوی مادرم‌این‌ها کاری نکن که وضع بهم بریزه.
    ملتمسانه گفت:
    - یه‌کمی هم به فکر دخترت باش.
    قلبم شکست. عمید این واکنش‌ها را به حساب بی‌تفاوتی من نسبت به دخترکم می‌گذاشت؛ دخترکی که نیامده، تمام وجود مرا از آن خود کرده بود. کوتاه آمدم و به هدفم رسیدم؛ هم غرورم را حفظ کردم و هم زندگی‌ام را رها نکردم. همه‌چیز را دو نفری جمع کردیم و سرجای خود گذاشتیم. وقتی خواستم از اتاق بیرون بیایم، عمید دستم را گرفت و مرا به آغـ*ـوش خود کشید.
    - کاش بفهمی من هر کاری که می‌کنم، به‌خاطر تو و دخترمه؛ کاش بفهمی...
    برای یک لحظه تمام وجودم غرق در شادی شد؛ فقط یک لحظه. خود را از آغوشش بیرون کشیدم. کار امروزش تیر خلاص بود و آخرین رگه‌های محبت را پاره کرده بود.
    وقتی به هال برگشتم، بوی جوجه‌کباب و زغال از روی بالکن تا خود خانه می‌آمد. با اینکه در بالکن بسته بود، اما انگار داشت همین جا کباب درست می‌کرد. به آشپزخانه رفتم و پنجره را بستم. خدا کند پرده‌ها بوی دود نگرفته باشد. مادر عمید که خود را با درست‌کردن سالاد مشغول کرده بود، با اشاره از من خواست کنارش بنشینم. برای خشک‌کردن قطرات آبی که از کاهو روی میز ریخته بود، یک برگ دستمال کاغذی برداشتم و روی میز ناهارخوری گذاشتم. مادرش همان‌طور که کاهو ریز می‌کرد، گفت:
    - از وقتی اومده،نشسته رو مبل و لام تا کام حرف نزده؛ انگار اومده اسیری. یک کلمه نگفت خونه رو درست کردین، دستتون درد نکنه. انگار ما نوکر در خونه‌ی باباشیم! نمی‌کنه یه لبخند بزنه برای ظاهرسازی.
    چاقوی کنار گوجه‌ها را برداشتم و مشغول خرد‌کردنشان شدم. مادرشوهرم ادامه داد:
    - افسانه‌جون ناراحت نشی‌ها مادر؛ اما آخه این هم لقمه بود تو برای ما گرفتی؟ الان هاست که بچه دنیا بیاد، ما یه نفر کَس‌وکار از این ندیدیم. حاج‌خانوم هم که... هعی، خدا عمرش بده. اول و آخر، سر جمع سه-چهار بار من دیدمش. درسته من سیسمونی گرفتم، اما نکرد یه تعارف بکنه که من برا نوه‌م سیسمونی بفرستم، مراسم بگیرم؛ هیچ! قشنگ خودشون رو کشیدن کنار.
    نگاهی به عمید انداخت و گفت:
    - بچه‌م عمید رو ببین. میوه پوست بگیر، خرد کن بذار جلو خانم؛ اون وقت نگاه کن، انگارنه‌انگار!
    برگشتم و به آنها نگاه کردم. راست می‌گفت. عمید یک پیش‌دستی میوه گذاشته بود جلوی مرجان؛ خردکرده و آماده. خودش هم کمی آن‌طرف‌تر نشسته بود و پرونده‌های شرکت را نگاه می‌کرد. کفری شدم. تا یادم می‌آید، او کارهای مربوط به شرکت را در اتاق خودش انجام می‌داد. حالا آمده و نشسته ور دل مرجان‌خانم! تازه میوه هم برایش پوست می‌گیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    برگشتم و طوری گوجه و خیارها را ریز کردم که انگار دارم رگ حیات عمید را می‌زنم. همه‌ی توانم را جمع کردم تا به خود مسلط باشم و در دلم تکرار کردم «به‌خاطر اون نیست؛ به‌خاطر بچه‌مونه. به‌خاطر اون نیست؛ به‌خاطر دخترمونه.»
    زیرلب صلوات فرستادم و شیطان را لعنت کردم. از یک طرف مادرشوهرم ساکت نمی‌شد و پشت هم غر می‌زد، از طرفی عمید و کارهایش هم بدجور دلم را می‌سوزاند. پدرشوهرم سرش را از لای در تو آورد و گفت:
    - خانوم برنجت دم کشید؟ کباب‌ها دیگه آماده‌ن‌ها!
    مادرشوهرم بیحوصله گفت:
    - آره آقا، حاضره.
    ظرف سالاد را به‌طرفم هل داد و گفت:
    - بیا مادر کاهوها هم تموم شد. دیگه بریز تو ظرف خودت. من برم یه‌کمی پیش عمید بشینم.
    حالا می‌خواست برود و مخ عمید را بخورد؛ هر چند فکر نکنم باز هم دلش بیاید به عمید گلایه کند. به قول خودش «این بچه بعد این‌همه سال آرزو و حسرت، حالا پدر شده. خدا را خوش نمی‌آید اوقاتش را تلخ کنم.»
    همه‌چیز آماده بود. میز را چیدم و مخلفات را در ظرف‌های چینیِ یک شکل سر میز گذاشتم. این بار ظرف های اردوخوری را نیاوردم؛ خواستم سنتی میز‌آرایی کنم. پدرشوهرم قابلمه‌ی بزرگ کباب‌ها را آورد و گفت:
    - باباجان تا سرد نشده، برا سه طرف همسایه‌ت بکش و بده عمید ببره. بوش پخش شده شاید کسی دلش بخواد.
    خدا را شکر همیشه ظرف یک‌بارمصرف داشتم. چهار ظرف کشیدم برای خانم تفاخری و همسایه‌های کناری و روبه‌رویی. تا عمید برود و بیاید‌، پلو را در دیس‌ها کشیدم و با برنج زعفرانی خوش‌عطر، رویش را تزئین کردم. زرشک و خلال پسته و خلال بادام هم ریختم. تندتند کباب‌ها را در ظرف ریختم و پدرشوهرم کمک کرد میز را بچینیم. مادرش ماست و پونه کوهی را که نجمه‌خاتون برایم آورده بود، ترکیب کرد و روی میز گذاشت و هم‌زمان گفت:
    - هر کی ترشی می‌خوره، ماست نخوره.
    همیشه روی سفره‌ای که این دو با هم بودند، همین جمله را می‌گفت. نشستیم که عمید هم آمد. دو بطری دوغ هم خریده بود. خواست همان‌طور روی میز بگذارتشان که از جا برخاستم.
    - این‌جوری عمید؟ بده من ببرم بریزم تو پارچ.
    به آشپزخانه برگشتم. صدای برهم‌خوردن قاشق و چنگال بلند شد. کسی حرف نمی‌زد. بوی زعفران و کباب بلند شده بود. اشتها نداشتم اما این عطر مگر می‌گذاشت از خجالت خودت در نیایی؟ سر میز برگشتم و پارچ‌ها را گذاشتم. خواستم بگویم بفرمایید که دیدم پیش از گفتن من فرماییده بودند! داشتیم می‌خوردیم که عمید گفت:
    - اگه گفتین الان چی کمه؟
    مضطرب به میز نگاه کردم. همه‌چیز که بود. شاید چون دسر نداشتیم، می‌خواست اشاره کند؛ اما نه، حالا ما هم که همیشه دسر نداشتیم. پدرش گفت:
    - ریحون و نعنا!
    عمید نوک انگشتان یک دست را به هم چسباند و محکم بوسید و دستش را بالا گرفت.
    - آی قربون دهنت بابا.
    رو به من گفت:
    - کاش می‌گفتی می‌خریدم.
    - همه‌چیز که هست عمیدجان.
    مادرشوهرم بی‌آنکه چیزی به مرجان تعارف کند، ظرف کباب را به‌طرفم گرفت:
    - بخور مادر. صبح تا حالا لب به چیزی نزدی.
    رو به جمع گفت:
    - هلاک شد دیروز افسانه. نه که وسایل رو می‌چیدیم، اثاث بچه رو افسانه‌جون جا‌به‌جا کرده.
    روی صحبتش با مرجان بود. زیر چشم او را پایید. مرجان سر بلند نکرد و بی‌تفاوت به حرف او، مشغول خوردن غذایش بود؛ انگارنه‌انگار که چیزی شنیده باشد. می‌فهمیدم که مادر شوهرم از عصبانیت پر بود و به سختی سعی در کنترل خود داشت؛ اما گویا چندان موفق نبود که گفت:
    - مرجان‌خانوم من اگه جای شما بودم، از افسانه‌جون تشکر می‌کردم. خیلی زحمت کشید این دو روزه.
    لحن صدایش مغرضانه و خشمگین بود. شاید منظورش این بود که توقع دارد مرجان از او تشکر کند؛ اما غرورش نگذاشت مستقیم اشاره کند. مرجان بی‌آنکه سرش را بلند کند، گفت:
    - دستشون درد نکنه. برای بچه‌ی خودشون کردن.
    مادر و پدرشوهرم که به خیالشان هم نمی‌آمد مرجان دارد راست می‌گوید، حرفش را به کنایه تعبیر کردند؛ این را از حرف مادرشوهرم فهمیدم:
    - البته که این بچه‌ی افسانه هم هست. بیشتر از تو این بچه رو نخواد، کمتر هم نمی‌خواد.
    عمید قاشقش را روی بشقاب گذاشت و بی حوصله گفت:
    - حالا الان غذامون رو بخوریم. وقت برای حرف‌زدن هست.
    مثل این مردهای دو زنه که بخواهد در حرمسرایش صلح برقرار کند. من که حوصله هیچ‌کدامشان را نداشتم. بعد از غذا و جمع‌شدن میز، هر که مشغول کاری شد. من مشغول دستمال‌کشیدن ظرف‌ها، مادر و پدرشوهرم مشغول تماشای تلوزیون، عمید مشغول کار در اتاقش و مرجان هم داشت کتاب مرا که روی میز بود، ورق می‌زد. خانه ساکت بود. با خودم فکر کردم چرا پدر و مادر عمید نمی‌روند؟ چرا آقابهروز تخت و مبل را راهی نمی‌کند؟ چرا ما را تنها نمی‌گذارند؟ حتی وقت نکرده بودم با مادرم صحبت کنم. می‌دانم که برای کوچک‌ترین خبری از حال بچه، بال‌بال می‌زنند بندگان خدا.
    آخرین ظرف‌ها را هم جابه‌جا کردم که مادرشوهرم گفت:
    - افسانه مامان کلید رو بردار بریم اون طرف. بریم خونه رو نشون بچه‌ها بدیم.
    احساس کردم حال ندارد.
    - می‌خواین اول فشارتون رو بگیرم؟
    با همان حال سر تکان داد.
    - نه مامان‌جان، قرص‌هام رو خوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    با دست لرزانم کلید را برداشتم. نمی‌خواستم همراهی‌شان کنم اما از طرف دیگر هم دوست نداشتم آن‌ها را با هم تنها بگذارم. راه افتادیم. باورم نمی‌شد این من هستم که کلید در قفل انداخته و دارم در خانه را برایشان باز می‌کنم. مادرشوهرم به کنایه گفت:
    - جای حاج‌خانوم خالی!
    مرجان هیچ نگفت. همگی وارد خانه شدیم. درست است که اسباب‌واثاثیه کامل نبودند و هیچ دکور یا تزئینی نداشتند، اما زیبا و دنج چیده شده بودند. دیگر از کارتن‌های خالی و پلاستیک‌های پخش‌وپلا‌شده‌ی دیروز خبری نبود؛ همه‌چیز مرتب و تمیز. فرش را هم که انداخته بودند و دیگر همه چیز آماده سکونت بود. مرجان یک راست رفت و روی مبل نشست. عمید که می‌دانست مادرشوهرم توقع قدردانی دارد، یک‌به‌یک در کابینت‌های آشپزخانه را باز و نگاه کرد.
    - مامان‌جان شما کی وقت کردی حبوبات و روغن و این چیزها بخری بذاری تو خونه؟ خودم می‌گرفتم.
    این «خودم می‌گرفتم» گفتنش کفری‌ام کرد. یعنی خود را مسئول این خانه هم می‌داند! مادرش نگاه براقی به مرجان انداخت و گفت:
    - گفتم مرجان‌جون راحت باشه.
    این بار مرجان از روی ادب، لبخند رنگ‌پریده‌ای زد و تشکر کرد. پدرشوهرم از پشت پنجره، حیاط را نگاه می‌کرد. مادر عمید در اتاق‌خواب را باز کرد.
    - بچه‌ها این اتاق‌خواب.
    اما تو نرفت. دیدن تخت و روتختی زیبای رویش اعصابم را بهم ریخت. بعد در اتاق بچه را باز کرد.
    - این هم اتاق دخترم.
    عمید با چنان ذوقی به‌طرف اتاق رفت که گفتم الان گریه‌اش می‌گیرد. اما نه، گریه نکرد و خیلی خوش‌حال و قبراق وارد اتاق شد. من هم پشت‌سرش وارد شدم. وسیله‌ها را دانه‌دانه لمس کرد و با خوش‌حالی به من هم نشان می‌داد. مرجان تو نیامد. مادرشوهرم که دیگر داشت از کوره در می‌رفت، آرام زیر گوش عمید گفت:
    - این چشه؟
    من خودم را به آن راه زدم و عمید آرام‌تر گفت:
    - شما ببخش مامان. یه‌کم حالش سر جا نیست. باید دراز بکشه.
    رنگ از رخ مادرش پرید. با نگرانی گفت:
    - استراحت مطلقه؟
    - نه نه؛ اما دکتر گفت بهتره دو-سه روز مراعات کنه. سبک سنگین نکنه و فقط استراحت کنه. گفت فقط دو-سه روز.
    مادرش در کمد خالی از لباس را بست و گفت:
    - به زبونش هم استراحت دادن؟
    عمید مستاصل چنگی به موهایش زد و گفت:
    - شما ببخشید مامان. خودتون که بهتر می‌دونین؛ حاملگی رو خلق‌وخوی زن تاثیر می‌ذاره.
    بدم آمد از اینکه تا این حد راحت در مورد جسم و روح مرجان دقیق می‌شد و نظر می‌داد. به نشانه‌ی اعتراض، از اتاق بیرون آمدم و روی مبل کنار مرجان نشستم. عمید و مادرش هنوز در حال پچ‌پچ بودند و پدر هم در حال تماشای حیاط. من و مرجان هر دو به تلوزیون چشم دوخته بودیم و بی‌آنکه حرفی بزنیم، خبر از حال دل هم داشتیم. او به من احتیاج داشت که با در اختیار گذاشتن رَحِم و ۹ ماه انرژی و فرسودگی‌اش، مبلغی نه چندان کم برای گذران زندگی به دست آورد و من که با اجاره‌کردن بطن او، بستری برای مادرشدن خویش فراهم کرده بودم. هر دو به هم نیاز داشتیم و از سر ناچاری، حالا در این خانه و زیر این سقف، هوو نامیده شده بودیم.
    مادرش راه افتاد به سمت اتاق‌خواب و در را کاملاً باز کرد. رو به مرجان گفت:
    - بیا دختر، بیا برو تختت آماد‌ست؛ استراحت کن. ما هم الان برمی‌گردیم. دیگه اینجا تروتمیز و مرتب تحویل خودت؛ کم‌وزیادش رو با عمید درست کنین. همه‌ی این‌ها فدای پا قدم نور دیده‌م.
    داشت گوش او را پر می‌کرد که هوا برش ندارد، که یعنی من این‌ها را برای نوه‌ی خود کرده‌ام، نه برای تو. مرجان آهسته از جا برخاست و آرام‌آرام به اتاق‌خواب رفت؛ انگار از خدا می‌خواست زودتر خلوت شود تا کمی استراحت کند. همین‌که روی تخت نشست، مادرشوهرم گفت:
    - خب دیگه، ما بریم. خداحافظ مرجان‌جان. جون تو و جون دخترم. خوب استراحت کن. هر چی احتیاج داشتی اون تلفن رو ببین کنار تخت، زنگ بزن به من یا به افسانه که دم دستته. خیلی مراقب باش. این چند روز رو مراعات کن؛ خدا بخواد دیگه آخرهاشه.
    پدرشوهرم زیرلب خداحافظ گفت و راه افتادند. لحظه‌ی آخر مادرشوهرم دستگیره‌ی در را رها کرد و گفت:
    - افسانه‌جان مادر، بیا کارت دارم.
    یعنی مزاحم خانه‌ی مرجان نباش و برگرد سر خانه و زندگی خودت. با نگاه به عمید حالی کردم که او هم راه بیفتد. زیر چشم دیدم که مرجان منتظر است برویم‌ تا کمی دراز بکشد. از اینکه مراقب بچه بود و هوای خود را داشت، خوش‌حال شدم.
    همگی به خانه‌ی ما برگشتیم و مرجان را تنها گذاشتیم. همین‌که در خانه را بستم، گوشی را برداشتم و به مرجان پیامک زدم.
    - عزیزم نگران نباش. عمید تخت و مبل سفارش داده. آشناست، غروب نشده می‌فرسته جلوی خونه. این‌ها هم الان میرن.
    منظورم به مادر و پدر عمید بود که بداند از نقش بازی کردن خلاص می‌شویم؛ اما خیال خامی بود و آن‌ها تصمیم داشتند شب را در خانه‌ی ما بمانند که این را اصلاً نمی‌خواستم.
    بااین‌حال، بی‌خیال بودم تا شب شد و دلیلِ ماندنشان، شد خنجری بزرگ و تیز که به قلبِ عاشق و جوانِ من فرو رفت.
    - می‌مونیم تا افسانه تنها نباشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    با ناامیدی سر چرخاندم و عمید را برانداز کردم. کاملاً خونسرد و جدی به دهان مادرش چشم دوخته بود. بعد همچون هنرپیشه‌‌ی ماهری که از قبل برای نقشش آماده شده باشد، موهایش را از جلوی پیشانی کنار زد و گفت:
    - نگران نباشین مادر. خودتون رو اسیر ما نکنین. افسانه هم دیگه باید عادت کنه؛ یه شب و دو شب که نیست.
    کلماتش انگار دست داشتند و دور گردنم را گرفتند؛ راه نفسم را بند آورده بودند. می‌دانستم که سعی دارد همه‌چیز را عادی جلوه دهد؛ اما دلم نمی‌خواست در حضور من، تا این حد بی‌پرده و رک حرف بزند. دوست داشتم هرچه زودتر آقابهروز زنگ بزند و بگوید وسایل را تحویل داده. اصلاً حاج‌خانم چرا یک زنگ نمی‌زند بگوید مرجان کجاست و چرا تا الان او را نیاوردید؟ چرا به من یا عمید زنگ نمی‌زد و بگوید خانم، آقا، قرار ما این نبود؟! چرا مرجان به من و عمید فشار نمی‌آورد که این بساط را جمع کنید و مرا به خانه‌ام برگردانید؟
    پدرشوهرم دنبال حرف عمید را گرفت و گفت:
    - راست میگه خانوم. ماشاءلله هر سه نفر عاقل و بالغ و خودشون بهتر از ما می‌دونن چه کنن. بهتره ما دخالت نکنیم؛ من می‌دونم با تدبیر و درایت افسانه‌جان، همه‌چیز به نظم و قاعده پیش میره.
    مادر عمید که از دست پسر و همسرش کلافه شده بود، قری به سر و گردنش داد و نه گذاشت نه برداشت؛ یک کلام گفت:
    - من امشب پیش افسانه می‌مونم. دیگه هم نشنوم کسی روی حرف من حرف بزنه.
    مردان این خانواده در حضور این زن مطیع و رام بودند و بیش از این، جرئت مخالفت و ابراز عقیده را نداشتند. گریه‌ام گرفته بود. استیصال تمام وجودم را گرفته و در خود توانی برای ابراز احساسم پیدا نمی‌کردم. گوشی‌ام را برداشتم و به مرجان پیام دادم:
    - خوبی؟ چیزی لازم نداری؟
    مادرشوهرم کمی میوه خشک و آجیل برایش بـرده بود و می‌دانستم گرسنه نیست. منظورم این بود که کی می‌خواهی بروی. منتظر جواب بودم که گوشی عمید زنگ خورد. موبایل را برداشت و بی هیچ حرفی به اتاق‌خواب رفت. قلبم شروع به تپش کرد. نکند مرجان باشد؟ چرا جلوی ما حرف نزد؟ و هزار چرای دیگر.
    از جا برخاستم و به‌سمت اتاق رفتم. نمی‌دانم با چه حالی در را باز کردم و دیدم که دارد با آقا بهروز حرف می‌زند.
    - بهروزجان من که گفتم فقط طبی آخه مردِ مومن!
    - ...
    - نه داداش، اون رو نمی‌خوام. برش گردون لطفاً. همون مارکی که گفتم فقط.
    - ...
    - خب تو همون موقع به من می‌گفتی از این برند تو انبار نداری! تا الان من رو معطل خودت کردی.
    در را آهسته بستم و به هال برگشتم. خیالم آسوده شده بود که مرجان نیست؛ اما از طرف دیگر حالا که فهمیدم تشک مورد نظر عمید فرستاده نشده و آقابهروز هم در انبارش ندارد، باید مرجان اینجا بماند.
    مادرشوهرم داشت زیر گوش همسرش پچ‌پچ می‌کرد، روی دست می‌زد و آهسته حرص می‌خورد. پدر هم سعی داشت آرامش کند. با اینکه نمی‌شنیدم چه می‌گویند؛ اما می‌توانستم حدس بزنم که از مرجان و کم‌محلی‌هایش گله می‌کند و چقدر از اینکه مجبور بود مراعات بارداری او را بکند، حرص می‌خورد. با خود اندیشیدم اگر عمید حقیقت را گفته بود، چه می‌شد؟ مطمئناً مادرش خیلی کمتر از الان حرص می‌خورد و یا لااقل تمام ناراحتی و کسر شأنی که می‌خواست از این طریق نوه‌دارشدن بچشد، دو ماه یا کمتر بود. این وسط من هم این‌گونه قربانی نمی‌شدم تا عمید پا روی پا بیندازد و با لـ*ـذت از پدرشدنش یاد کند و من حتی اجازه نداشته باشم در حضور دیگران، کودکم را منتسب به خود بدانم!
    او بدونِ من از این روزها حظ می‌برد و من محکوم به سکوت بودم! اگر به خیال همچین روزهایی را به چشم می‌دیدم، محال بود شرط عمید را بپذیرم. می‌خواستند چه کنند؟ نمی‌توانستند بچه‌ام را بکشند که! نهایتش این بود که تا مدتی باور نمی‌کردند که من و عمید تنها رحِم زنی را اجاره کرده‌ایم و بچه، مال خودمان است. اصلاً همین‌که بچه بزرگ‌تر می‌شد و شیرین‌کاری یاد می‌گرفت، دلشان را می‌برد و کم‌کم این فرهنگ و این علم در خانواده‌ی ما هم جا می‌افتاد که این کار نه غیر شرعی است و نه غیر علمی و نه توأم با دروغ و کلک! نهایتش یک تست دی‌ان‌ای بود و تمام! اگر هم با تمام این‌ها می‌خواست باز هم خونِ قجری‌اش را به رخ بکشد و این چنین بچه‌دارشدن را دور از شأنیت خویش بداند، جوابش یک «به جهنم» بود و خلاص. چه شد؟ توقع نداشتید که من این‌گونه حرف بزنم؟ خود شما اگر جای من بودید، چه می‌کردید؟! عمید سرش را از لای در بیرون آورد و صدایم زد:
    - افسانه یک لحظه بیا.
    با افکار آشفته‌ام به اتاق برگشتم. روی تخت نشسته بود. موبایل که کنارش بود را برداشت و گفت:
    - بشین اینجا.
    نگران از آنچه می‌خواست بگوید، کنارش نشستم. به طرفم چرخید و دستم را گرفت و با دست دیگرش روی موهایم را نوازش کرد.
    - می‌دونی که چقدر دوستت دارم؟
    دروغ چرا؟ دلم لرزید. لبخند کمرنگی روی لب‌هایم نقش بست و آرام و ریز سر تکان دادم. خود را جلو کشید و پیشانی‌ام را بوسید.
    - قربونت برم.
    صدایش که در لاله‌ی گوشم پیچید، مثل یک دختر چهارده ساله به تب‌وتاب افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا