بهجز حاجخانم که باید پیش مرجان میماند، همگی بلند شدیم و مادرشوهرم بعد هزار و یک سفارش، از در بیرون رفت. خشم تمام وجودم را پر کرده بود و به زحمت حفظ ظاهر میکردم. آخر چه میگفتم؟ خودم که میدیدم مرجانِ طفلک بیگـ ـناه است؛ عمید داشت زیادهروی میکرد. خداحافظی کردم. وقتی داشتیم بیرون میآمدیم، عمید گفت:
- حاجخانوم آقاعرفان چیزی احتیاج نداره؟
حاجخانم با مهربانی گفت:
- الهی که خیر از جوونیت ببینی مادر. نه پسرم، دست گلت درد نکنه. خدا زن و بچهت رو برات حفظ کنه.
از اتاق که بیرون آمدیم، مادرشوهرم از جلوی آسانسور دست تکان میداد و اشاره میکرد بدویم.
سوار ماشین که شدیم، کمربندم را بستم و تا خود خانه لام تا کام حرف نزدم. هر چند مادرشوهرم سعی داشت مرا از آن حالوهوا بیرون بیاورد؛ اما توجه ویژهی عمید به مرجان، داشت نابودم میکرد.
وقتی به خانه رسیدیم، اول سراغ خورشت رفتم و شعلهپخشکن را از زیر قابلمه برداشتم و شعله را که موقع بیرونآمدن کمِ کم کرده بودم، میزان کردم. عمید و مادرش گرم صحبت و بگووبخند شدند. کمکم پدرشوهرم و آسیهاینها هم آمدند. یاد شب میهمانی مادرشوهرم افتادم؛ کاش خرابش نکرده بودم. من که اینهمه دندان سر جگر گذاشته بودم، این هم یکی. افسوس...
آسیه به کمکم آمد و با هم سالاد درست کردیم. گویا مادرش از ماجرای عیادت برایش تعریف کرده بود که گفت:
- میگم زنداداش یادته من بیمارستان بستری بودم؟ هعی، چه روزهای بدی بود. با اینکه میدونستم چیزی نیست و تو بارداری ممکنه برای هر زنی پیش بیاد، اما نمیدونی چی کشیدم. تو بیمارستان هر یه دقیقه، یه عمر طول میکشه؛ خوبه آدم سرش رو با چیزی گرم کنه.
بیآنکه دل به دلش بدهم و خودم را بزنم به آن راه، گفتم:
- میدونم آسیه. عمید کار بدی نکرد، من هم ناراحت نشدم. نمیخواد لاپوشونی کنی.
یکه خورد. این افسانه که بیپرده صحبت میکرد و به وضوح منظورش را میگفت، شوکهاش کرد. آخر همیشه سعی میکردم به روی خویش نیاورم یا آنکه خود را بزنم به آن راه و اجازه دهم خیال کنند نفهمیدهام. آخرین حلقهی گوجه را روی سالاد گذاشتم و سبدِ خالی سبزیجات را برداشتم و شستمش. آسیه هم همانطور نشسته بود و مرا نگاه میکرد که سودابه با سروصدا وارد آشپزخانه شد.
- مامانی مامانی کسری بوی پیپی میده.
و بعد جلوی بینیاش را گرفت و طوری که انگار الان هم دارد بوی بد را استشمام میکند، سرش را تکان داد. آسیه از جا برخاست و سراغ کسری رفت. دستم را با حولهی نرم و کوچک تازه آویختهشده خشک کردم. سلفون را برداشتم و روی ظرفهای سالاد کشیدم. صدای گپ و گفت مهمانان و صدای اخبار، در هم آمیخته بود. کاش بهجای اینها، پدر و مادرم اینجا بودند. دلم هوایشان را کرد؛ هوای خانهی پدرم را، هوای آغـ*ـوشِ مادرم را. نه تنها من، بلکه آنها را هم از لـ*ـذتِ پدربزرگ و مادربزرگشدن با این بازی مسخره محروم کرده بودم. بندگان خدا حتی نمیتوانستند به خانهمان بیایند و در جمعهای فامیلی قربانصدقهی نوهشان بروند. حتی خیلی وقت بود سراغ مامانی _مادربزرگم_ نرفته بودم.
عمید باز شده بود برج زهرمار. انگار من توی دهان او زده باشم. انگار من کتاب، دفتر و هلههوله برای مرجانخانم بـرده باشم.
سالادها را در یخچال گذاشتم. خب شاید از اینکه جواب پیامش را نداده بودم، ناراحت شده؛ همانکه با محبت مرا مامانیِ دخترمان خطاب کرده بود. داشتم روی میز را دستمال میکشیدم که وارد آشپزخانه شد.
- کمک نمیخوای افسانه؟
چقدر من در مقابل این مرد ضعیف بودم. تُن صدا و لحن کلامش دلم را میلرزاند. با اینکه خواستم بیتوجه باشم؛ اما جوابش را دادم:
- نه، کاری نیست. دیگه کمکم بساط تنقلات رو جمع کن؛ میخوام شام رو بکشم.
- الان؟ زود نیست؟
دستمال خالی را روی سینک تکاندم و روی دستگیرهی گاز فر پهن کردم. سینک را که البته تمیز هم بود، مجدد آب کشیدم. این بار کنارم آمد و خود را نزدیکتر کرد. گرمای نفسهایش را حس میکردم.
- میگم زود نیست الان؟
سعی کردم نگاهش نکنم؛ نخواستم مثل دختران سیزده-چهاردهساله بند را آب دهم.
- نه. زود شام رو بدم که بتونیم مهمونی رو تموم کنیم. میخوام برم خونهی مادرم. صبح زنگ زده بودن، میگفتن دلشون تنگ شده.
کمی مکث کردم.
- خودم هم دلم تنگه.
صدایش را پایین آورد و لحن آرامتری به خود گرفت:
- آخه قربونت برم امشب که میبینی خودت. تا اینا بخوان برن، ده-یازده شبه. اون موقع کجا بریم آخه؟
دلم لرزید. خیلی بهم نزدیک بود و عاشقانه حرف میزد. مثل همان وقت ها؛ همان وقتها که مرجانی نبود و مشکلی نداشتیم. آرام دست روی لبم کشیدم.
- نترس، نمیریم. جلوی مادرت اونجوری گفته بودم. اگه مامانت خواست بمونه، مجبوریم یه دو ساعت بریم تو خیابونها بچرخیم.
با نگاهش رد دستم را روی زخم لبم دنبال کرد و چهرهاش در هم جمع شد. معلوم بود که درد میکشد؛ اما چیزی نگفت. سر به زیر انداخت و به هال برگشت. کمکم بساط شام را به پا کردم و میز را چیدم. همهچیز آبرومندانه و خوب بود.
- حاجخانوم آقاعرفان چیزی احتیاج نداره؟
حاجخانم با مهربانی گفت:
- الهی که خیر از جوونیت ببینی مادر. نه پسرم، دست گلت درد نکنه. خدا زن و بچهت رو برات حفظ کنه.
از اتاق که بیرون آمدیم، مادرشوهرم از جلوی آسانسور دست تکان میداد و اشاره میکرد بدویم.
سوار ماشین که شدیم، کمربندم را بستم و تا خود خانه لام تا کام حرف نزدم. هر چند مادرشوهرم سعی داشت مرا از آن حالوهوا بیرون بیاورد؛ اما توجه ویژهی عمید به مرجان، داشت نابودم میکرد.
وقتی به خانه رسیدیم، اول سراغ خورشت رفتم و شعلهپخشکن را از زیر قابلمه برداشتم و شعله را که موقع بیرونآمدن کمِ کم کرده بودم، میزان کردم. عمید و مادرش گرم صحبت و بگووبخند شدند. کمکم پدرشوهرم و آسیهاینها هم آمدند. یاد شب میهمانی مادرشوهرم افتادم؛ کاش خرابش نکرده بودم. من که اینهمه دندان سر جگر گذاشته بودم، این هم یکی. افسوس...
آسیه به کمکم آمد و با هم سالاد درست کردیم. گویا مادرش از ماجرای عیادت برایش تعریف کرده بود که گفت:
- میگم زنداداش یادته من بیمارستان بستری بودم؟ هعی، چه روزهای بدی بود. با اینکه میدونستم چیزی نیست و تو بارداری ممکنه برای هر زنی پیش بیاد، اما نمیدونی چی کشیدم. تو بیمارستان هر یه دقیقه، یه عمر طول میکشه؛ خوبه آدم سرش رو با چیزی گرم کنه.
بیآنکه دل به دلش بدهم و خودم را بزنم به آن راه، گفتم:
- میدونم آسیه. عمید کار بدی نکرد، من هم ناراحت نشدم. نمیخواد لاپوشونی کنی.
یکه خورد. این افسانه که بیپرده صحبت میکرد و به وضوح منظورش را میگفت، شوکهاش کرد. آخر همیشه سعی میکردم به روی خویش نیاورم یا آنکه خود را بزنم به آن راه و اجازه دهم خیال کنند نفهمیدهام. آخرین حلقهی گوجه را روی سالاد گذاشتم و سبدِ خالی سبزیجات را برداشتم و شستمش. آسیه هم همانطور نشسته بود و مرا نگاه میکرد که سودابه با سروصدا وارد آشپزخانه شد.
- مامانی مامانی کسری بوی پیپی میده.
و بعد جلوی بینیاش را گرفت و طوری که انگار الان هم دارد بوی بد را استشمام میکند، سرش را تکان داد. آسیه از جا برخاست و سراغ کسری رفت. دستم را با حولهی نرم و کوچک تازه آویختهشده خشک کردم. سلفون را برداشتم و روی ظرفهای سالاد کشیدم. صدای گپ و گفت مهمانان و صدای اخبار، در هم آمیخته بود. کاش بهجای اینها، پدر و مادرم اینجا بودند. دلم هوایشان را کرد؛ هوای خانهی پدرم را، هوای آغـ*ـوشِ مادرم را. نه تنها من، بلکه آنها را هم از لـ*ـذتِ پدربزرگ و مادربزرگشدن با این بازی مسخره محروم کرده بودم. بندگان خدا حتی نمیتوانستند به خانهمان بیایند و در جمعهای فامیلی قربانصدقهی نوهشان بروند. حتی خیلی وقت بود سراغ مامانی _مادربزرگم_ نرفته بودم.
عمید باز شده بود برج زهرمار. انگار من توی دهان او زده باشم. انگار من کتاب، دفتر و هلههوله برای مرجانخانم بـرده باشم.
سالادها را در یخچال گذاشتم. خب شاید از اینکه جواب پیامش را نداده بودم، ناراحت شده؛ همانکه با محبت مرا مامانیِ دخترمان خطاب کرده بود. داشتم روی میز را دستمال میکشیدم که وارد آشپزخانه شد.
- کمک نمیخوای افسانه؟
چقدر من در مقابل این مرد ضعیف بودم. تُن صدا و لحن کلامش دلم را میلرزاند. با اینکه خواستم بیتوجه باشم؛ اما جوابش را دادم:
- نه، کاری نیست. دیگه کمکم بساط تنقلات رو جمع کن؛ میخوام شام رو بکشم.
- الان؟ زود نیست؟
دستمال خالی را روی سینک تکاندم و روی دستگیرهی گاز فر پهن کردم. سینک را که البته تمیز هم بود، مجدد آب کشیدم. این بار کنارم آمد و خود را نزدیکتر کرد. گرمای نفسهایش را حس میکردم.
- میگم زود نیست الان؟
سعی کردم نگاهش نکنم؛ نخواستم مثل دختران سیزده-چهاردهساله بند را آب دهم.
- نه. زود شام رو بدم که بتونیم مهمونی رو تموم کنیم. میخوام برم خونهی مادرم. صبح زنگ زده بودن، میگفتن دلشون تنگ شده.
کمی مکث کردم.
- خودم هم دلم تنگه.
صدایش را پایین آورد و لحن آرامتری به خود گرفت:
- آخه قربونت برم امشب که میبینی خودت. تا اینا بخوان برن، ده-یازده شبه. اون موقع کجا بریم آخه؟
دلم لرزید. خیلی بهم نزدیک بود و عاشقانه حرف میزد. مثل همان وقت ها؛ همان وقتها که مرجانی نبود و مشکلی نداشتیم. آرام دست روی لبم کشیدم.
- نترس، نمیریم. جلوی مادرت اونجوری گفته بودم. اگه مامانت خواست بمونه، مجبوریم یه دو ساعت بریم تو خیابونها بچرخیم.
با نگاهش رد دستم را روی زخم لبم دنبال کرد و چهرهاش در هم جمع شد. معلوم بود که درد میکشد؛ اما چیزی نگفت. سر به زیر انداخت و به هال برگشت. کمکم بساط شام را به پا کردم و میز را چیدم. همهچیز آبرومندانه و خوب بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: