رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
-"سلام"
ماهور به صحبت‌هایش پایان داد و سمت دختری که سلام کرده بود برگشت، ذوق زده دختر را به آغـ*ـوش کشید و گفت:
-"سلام عزیزم
کی اومدی؟"
-"همین الان رسیدم
ببخشید سرم یکم شلوغ بود"
و بعد اینکه گپ کوتاهی زدند، ماهور، انگار که تازه حضور من را به خاطر آورده باشد، گفت:
-"اوه ببخشید معرفی نکردم،
آیدا دوست صمیمی و همکلاسی من تو دانشگاه؛
البته درسش خیلی وقته تموم شده و الان یه پا وکیله واسه خودش!"
رو به دختر ادامه داد:
-"ایشونم دکتر نیاکان هستن؛
استاد برادرم"
دختر که قیافه‌ای آراسته و لبخندی ملیح بر چهره داشت، سری تکان داد و دستش را به سویم دراز کرد که به ناچار آن را میان دستانم گرفتم و ابراز خرسندی کردم.
***
_مانی_

شاید چیزی حدود بیست دقیقه از رفتن فروید¹و جولی²گذشته بود که درب اتاق باز و سپس بسته شد؛
با خیال اینکه نیاکان برگشته گفتم:
-"چی شد استاد؟
معاشرت با قشرِ انتلکتوئل³بهت نساخت؟!"
و وقتی پاسخی دریافت نکردم
آرنجم را از روی چشمانم برداشته، سرم را به سمت ورودی چرخاندم؛
با دیدن فردی که کنار در ایستاده بود، برای لحظاتی اکسیژن به مغزم نرسید و ضربان قلبم شدت گرفت!
چند دقیقه‌ای همان‌طور در سکوت و بدون حرکتی اضافه، بهم زل زدیم و نهایتاً او بود که به خود آمده، قدمی به جلو برداشت؛
من هم که تا آن موقع طاق باز، داز کشیده بودم، نیم خیز شدم و لبه ی تخت نشستم.
کمی طول کشید اما بالاخره با مشقت فراوان صدایم را از ته حلق یافتم و سعی کردم چیزی بگویم
-"سلام!"
چشمانش دودو می‌زد
-"سلام؟!"
ناباورانه خندید و ادامه داد:
-"هه!
خدای من؛
بعدِ ده سال لعنتی؟!"
سکوت کردم
او حق داشت؛
آرسام پاکزاد،
همیشه حق داشت!
-"منتظر بودم بیای؛
اون روز تو بیمارستان،
منتظرت بودم عوضی!
بعد اون ده سال منتظرت موندم!
منتظر موندم که بیای،
بیایو بگی تقصیر تو نبوده
منم یقتو بگیرمو با هم گریه کنیم،
گریه کنیمو تهش ببخشمت!
مثل همیشه
مثل بچگیامون؛
ولی تو چیکار کردی؟
ترجیح دادی که احساس گـ ـناه کنی،
که فرار کنی،
که پشت پا بزنی به چهارده سال رفاقتمون!"
حرفی نزدم
آرسام کلافه و عصبی قدم رو می‌رفت و دستانش را به صورتش می‌کشید،
آخر هم طاقت نیاورد و تصمیم گرفت که اتاق را ترک کند؛
درست زمانی که قصد خروج داشت، نیاکان از راه رسید و با تعجب نگاهی به اخم‌های درهمِ آرسام و قیافه‌ی مغموم من انداخت،
خود را کنار کشید تا آرسام خارج شود،
سپس به سوی من آمد و پرسید:
-"مشکلی پیش اومده؟!"
حوصله‌ی خودم را هم نداشتم
چه رسد به کنجکاوی های نامتناهیِ نیاکان!
با عجز سرم را در میان دستانم گرفتم و چشمانم را بر هم فشردم.
-"دارن شامو سرو میکنن..."
-"سیرم"
مجدد به حالت دراز کش در آمدم و تاکید کردم:
-"میری درم ببند!"
در آن لحظه، به تنها چیزی که نیاز داشتم، تنهایی ‌و سکوت بود؛
شاید هم کمی فراموشی،
اندکی خواب،
قدری مرگ!
***
_کاوه_

فکرم همچنان درگیرِ مرورِ حرف های ماهور بود و در سکوت به سوی خانه‌ی شریفی می‌راندم؛
میان درگیری‌های ذهنی‌ام، ناخواسته خاطره‌ی سالِ آخر دبیرستان، مقابل چشمانم نقش بست؛
آن سال، دبیر ادبیاتمان، مردی بود با هیکلی تنومد و قیافه‌ای جدی؛
از دوران جوانی به ورزش کشتی اشتغال داشت و در عین حال، ادبیات را نیز با شیفتگی دنبال می‌کرد؛
به همین خاطر برخلاف قیافه و لحن صحبتش، روحیه‌ای لطیف و روانی آرام، جوهره‌ی وجودی‌اش را شکل می‌دادند!
به یاد دارم که حتی اشعار غنایی را هم با لحنی حماسی می‌خواند و فرقی میان رجزخوانی‌های رستم و نجواهای عاشقانه‌ی مجنون قائل نمی‌شد!
اگرچه یادگیری ادبیات از زبان او، ما را به تناقضی کمرشکن محکوم می‌کرد، اما خودِ او، یک تنه، گواهی بود بر این مدعا که ظاهر و باطن آدم‌ها، زمین تا آسمان مجال برای تفاوت دارند!
حال بر حسب اتفاق، شریفی نیز از این قاعده مستثنی نبود و مانند آقای خسروی، ظاهر و باطنی متناقض داشت؛
البته با این تفاوت فاحش که نگرش و رفتار او نیز، گاهاً و در بعضی موارد با ناهماهنگی عجین می‌شد و این مسئله، مرا بیش از پیش سردرگم می‌کرد!⁴
نیم نگاهی به شریفی انداختم؛ بعد از ملاقات با آن پسرِ خشمگین، کاملاً منقلب، غرق در دنیای خود بود و توجهی به اطراف نداشت!
خواستم به نحوی سر بحث را باز کنم، گفتم:
-"نگفته بودی نقاشی می‌کشی"
بدون آن‌که تغییر در حالتش ایجاد شود، پاسخ داد:
-"چون نمی‌کشم؛
توام نپرسیده بودی!"
و بله؛ همان‌طور که مستحضرید، تلاشم چندان مثمرِ ثمر نبود و بار دیگر سکوت برقرار شد!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    این وضعیت همچنان ادامه داشت، تا زمانی که به حوالی خانه‌ی شریفی رسیدیم
    -"آدرسو از ماهور گرفتم
    فردا صبح راه میوفتیم"
    سری تکان دادم.
    -"باشه"
    و با فکری که از ذهنم گذشت پرسیدم:
    -"راستی
    تو مگه دانشگاه نداری؟!"
    نیشخندی زد وجواب داد:
    -"حالا نه که اساتید یه دو جلسه منو نبینن دچار اضمحلال درونی می‌شن
    واسه همونه!"
    رو به روی خانه‌ی شریفی ماشین را متوقف کردم،
    همان‌طور که پیاده می‌شد گفت:
    -"ماشینو بیار تو"
    مخالفت کردم.
    -"نه ممنون
    مزاحم نمی‌شم؛
    می‌رم خونه‌ی خودم"
    بی‌هیچ حس و حالی در چهره‌اش یادآور شد
    -"طلسم هر روز قوی تر می‌شه و اون دعایی که برات نوشتم بیشتر از اینا نمی‌تونه جلوی به فنا رفتنت رو بگیره؛
    بازم خود دانی!"
    مردد بودم، کمی این پا و آن پا کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که ماندن در خانه‌ی روح زده‌ی شریفی را به رویارویی با شیاطین ترجیح می‌دهم!
    شریفی زنگ در را به صدا درآورد و بلافاصله، در به وسیله‌ی دایان باز شد، طوری که انگار ساعت ها پشتِ در منتظر آمدن ما بوده!
    ماشین را به داخل حیاط بردم و پیاده شدم.
    بعد از احوال پرسی با دایان، پرسیدم:
    -"جایی می‌رفتید؟!"
    -"نه؛
    چطور؟"
    -"آخه پشت در بودید!"
    نمی‌دانم چرا اما کمی هل شد و شروع به صحبت کرد
    -"ک...کلیدشو جا گذاشته بود؛ اون...!"
    منتظر ماندم تا ادامه‌ی توجیهاتش را بشنوم که شریفی پوزخندی زد و با اشاره‌ای به دایان گفت:
    -"این رفیق ما حس شیشمش همچین یه نمه قویه استاد،
    زیاد خودتو درگیر نکن!"
    تحت تاثیر حرف شریفی، کوتاه آمده، دیگر پافشاری نکردم؛
    شاید این روز ها زیادی به همه چیز سخت می‌گرفتم!
    وارد خانه که شدیم، کتم را در آوردم و خواستم روی یکی از مبل‌ها بنشینم که شریفی گفت:
    -"زوده!"
    متعجب نگاهم را به او دادم.
    -"چی زوده؟!"
    -"خواب؛
    زوده!
    دایان؛
    چایی بزار"
    دایان که از قبل درون آشپزخانه بود با سینی‌ای که دو فنجان، یک لیوان بزرگ و مقداری شیرینی محتویاتش را تشکیل می‌دادند، از آشپزخانه خارج شد؛
    شریفی، با ابرو، اشاره‌ای به دایان کرد و رو به من گفت:
    -"حس شیشم؛
    ببین یاد بگیر!"
    دایان یکی از فنجان‌ها را جلوی من گذاشت که تشکری کردم،
    سپس ماگ درونی سینی را برداشت و در حالی که آن را به دست شریفی می‌داد، پرسید:
    -"می‌خونی؟!"
    شریفی که مابین کوسن‌های جلوی شومینه نشسته بود، ماگ را برداشت و "هومی" زیر لب گفت؛
    دایان به سمت انبار رفت و ثانیه‌ای بعد با گیتاری قدیمی در دست، به نشیمن بازگشت،
    گیتار را به شریفی سپرد و شریفی سرگرم ور رفتن با آن شد!
    زمانی که از کوک بودن گیتار اطمینان حاصل کرد
    دستی به سیم هایش کشیده، آن‌ها را به صدا درآورد.
    -"چی بخونم؟!"
    -"هر چی که حال داغون الانتو خوب کنه!"
    دایان این را گفت و طولی نکشید که صدای گرم و گیرای شریفی نیز ضمیمه‌ی نوای گیتار شده، ما را در خلسه ای دلنشین فرو برد:
    -"خالی نمی‌شم از غمی که حق من نیست/
    روزی هزار بار مردمو غم‌هام نمردن/
    این گریه‌های کهنه‌ی بی‌وقفه‌ی من/
    انگار از تاثیر هیچ بویی نبردن/
    یه عمره که از دور منو دریا می‌بینن/
    اما درونم چیزی جز سراب و غم نیست/
    من از خودم گلایه دارم دردم اینجاست/
    این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست/
    از من فقط یه اسم مونده و یه سایه/
    اما می‌دونم هیشکی جز من متهم نیست/
    این اعتراف آغاز یک پایان تازه است/
    این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست/
    از من فقط یک اسم مونده و یه سایه/
    اما می‌دونم هیشکی جز من متهم نیست/
    این اعتراف آغاز یک پایان تازه است/
    این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست/
    این زندگی چیزی که من می‌خواستم نیست/
    این فاجعه دائم داره تکرار می‌شه/
    پنجره‌ای که رو به دیوار واشه هر روز/
    بعد از یه مدت از خودش بیزار می‌شه/
    مثل یه پروانه که وابستس به پیلش/
    شاید نمی‌خواستم به دنیا پا بذارم/
    مثل یه ماهی که پر از وحشت آبه/
    روزای خیلی سختی رو در پیش دارم..."⁵
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"همه همین‌جا تو پذیرایی می‌خوابیم!"
    -"چرا؟"
    دایان پرسید و شریفی نگاهی عمیق نسارش کرد.
    -"وقتی میومدیم یه هاله تو حیاط دیدم
    گمون نکنم مثل کاسپر بی آزار باشه!"
    نیشخندی زد و رو به من ادامه داد:
    -"این یکی دیگه قطعا گاز می‌گیره استاد!"
    -"من حسش نکردم
    پس جن نیست"
    دایان گفت و شریفی با تکان دادن سر، تایید کرد.
    -"باید بیشتر مواظب
    باشیم
    اگه تونسته تا حیاط خونه‌ی من بیاد، یعنی دارن قوی می‌شن"
    بی‌توجه به حرف شریفی، رو به دایان پرسیدم:
    -"منظورت چی بود وقتی گفتی چون حسش نکردی جن نیست؟
    مثلا اگه جن بود چه جوری می‌خواستی متوجه بشی؟!"
    منتظر به چشمان سبز رنگ دایان خیره شدم و او دستپاچه به شریفی زل زد؛
    نگاهم بین دایان و شریفی در گردش بود که شریفی با خونسردترین و بی‌تفاوت‌ترین لحن ممکن پاسخ داد:
    -"چون خودش یه نیمه جنه!"
    چشمانم رفته رفته گشاد شد و در آن لحظه شک نداشتم که رنگم به رنگ کچ دیوار درآمده است!
    دهانم را باز کردم تا بگویم که این دیگر چه شوخی مسخره‌ایست اما...
    شریفی که وضعیت اسف بارم را دید ادامه داد:
    -"مادرش انسان بود و پدرش یه جن؛
    وقتی مادرش موقع به دنیا امدنش می‌میره
    پدرش اونو می‌سپره دست باباعلی؛
    خلاصه که ما یه جورایی باهم بزرگ شدیم،
    خیالت تخت، کاملاً انسانه
    with a little bit of spice!"
    با آن که هنوز با قضیه کنار نیامده بودم، تمام سعیم را به کار بستم تا ترسم را پنهان کنم و عادی باشم؛
    اما محض رضای خدا؛ مگر انسان روزی چند بار با کسی که ادعا می‌کند یک نیمه جن است رو به رو می‌شود؟!
    کاملاً بی‌اراده به پاهای دایان زل زدم که شریفی با تمسخر گفت:
    -"خداییش استاد؟!"
    چشمانم را گرداندم و سعی کردم ذهنم را منحرف کنم
    -"خب؟
    به جز حس شیشم قوی، دیگه چی؟!"
    لعنت؛ صدایم کمی لرزیده بود!
    شریفی متفکر جواب داد:
    -"مثلاً تله پُرت⁶؛
    البته مثه جنا توانایی اینو نداره که تو اوج و عمق و فواصل دور طی الارض داشته باشه، مسافتایی که دایان می‌تونه طی کنه محدوده!
    یا فهمیدن خط و زبانای مختلف که یه نمونش رو دیدی؛
    مهم نیست حتی اگه اون خط و زبان متروک شده باشن یا گویشوری نداشته باشن،
    اون می‌تونه بخونه و بفهمه!
    در کل یه سری خورده ریزه مثه همینایی که گفتم؛
    اونقدرام شاخ نیست!"
    هیولای زیر تخت، ها؟!
    دفعه ی بعدی که خواستم سَرسَری از کنایه‌های شاخ‌دار شریفی بگذرم، همه‌ی توانتان را به کار بسته، مشتی راهیِ فکم کنید؛ جوری که حداقل سه یا چهارتا از دندان هایم به حلقم بریزند!
    دایان که نگاه خیره‌ام را به خودش دید،
    کمی معذب شد و با گفتنِ "می‌رم رخت خوابا رو بیارم" ما را ترک کرد؛
    شریفی با صدایی بلند و رسا گفت:
    -"یکی از لباساتم بیار برا استاد؛
    دفعه قبل که اندازش بود!"
    لبخند شیطنت آمیز شریفی و یادآوری لباسی که شب اول بهم داده بود، حالم را دگرگون کرد؛
    ماندن در خانه‌ای روح زده در حالی که لباس‌های یک نیمه جن را بر تن داری و خیلی از اشباح و موجودات شیطانی، به واسطه‌ی یک طلسم، برای دیوانه کردنت از هیچ تلاشی مضایقه نمی‌کنند، در تصورات چه کسی می‌گنجد؟!
    دیوانگی حتی اگر حد و مرزی داشت، قطع به یقین تا به الآن در خانه‌ی شریفی بی‌حرمت شده بود!
    رخت خواب‌ها را پهن کردیم و کنار هم روی زمین دراز کشیدیم؛
    احساس امنیت کردن در حالی که بین فردی مجهول الحال و موجودی عجیب الخلقه خوابیده‌ای، به راستی، حسی فراتر از جنون است و من در آن لحظه به این فکر می‌کردم که شاید شریفی و دایان نیز صرفاً بخشی از همان طلسمی باشند که دامنم را گرفته!

    ________________________________
    1.Sigmund Freud/زیگموند فروید
    (بنیانگذار علم روانکاوی)
    2.شخصیتِ دختر در انیمیشن دوقلوهای افسانه‌ای
    (The Twins of Destiny(1991))
    3.Intellectual/روشنفکر
    4.Cognitive dissonance/ناهماهنگی شناختی
    (زمانی که اعمال فرد با باورهایش در تضاد باشند و یا چندین نگرش ناسازگار در ذهن فرد وجود داشته باشد، با پدیده‌ای به نام ناهماهنگی یا تعارض شناختی مواجه هستیم.)
    5.پایان تازه_بابک جهانبخش
    6.Teleport/طی الارض
    (نوعی کرامت که به جای گام برداشتن و رفتن، زمین در زیر پای آدمی به تندی پیچیده می‌شود و او به مقصد خود، هر چند دور باشد، در مدتی بسیار کم می‌رسد.)
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل نهم
    ***

    چشمانم را که باز کردم هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود؛
    نگاهی به اطراف انداختم و زمانی که نتوانستم شریفی و دایان را بیابم، از جا برخاستم.
    گشتی در خانه زدم و به همه جا سرک کشیدم؛
    کسی نبود
    با خیال اینکه شاید در حیاط باشند، از خانه خارج شدم؛
    سر و صداهای نامفهومی از زیرزمین به گوش می‌رسید
    حسی مرا از رفتن به آن نقطه‌ی خانه منع می‌کرد اما از سویی دیگر، انگار که اختیار پاهایم را نداشته باشم، به آن سمت کشیده می‌شدم!
    درب کهنه و زنگ زده‌ی زیرزمین را هل دادم که با صدای بدی باز شده، به دیوار برخورد کرد
    زیرزمین تاریک بود و از آنجایی که من ایستاده بودم هیچ چیز به چشم نمی‌خورد اما به تدریج صداها واضح تر شدند؛
    صدای گریه و نوای مبهم لالایی!
    انگار کودکی تازه متولد شده از اعماق وجودش جیغ می‌زد و کسی سعی در آرام کردنش داشت!
    چون می‌دانستم در خانه‌ی شریفی محال است نوزادی یافت شود، ترجیح دادم هرچه سریع‌تر از مهلکه بگریزم؛
    اما هممین که قدمی به عقب برداشتم‌، دستی روی شانه‌ام قرار گرفت و پیش از آن که به خود بیایم، با شدت به درون زیرزمین هل داده شدم؛
    یا بهتر بگویم از پله‌های آن به پایین سقوط کردم!
    و آخرین چیزی که دیدم، بسته شدن درب فلزی زیرزمین بود که تنها منبع نوری آن مکان محسوب می‌شد.
    و من...
    در تاریکی و ظلمات زیرزمین،
    از تنهایی هراسی نداشتم؛
    ترسم در آن لحظه از "تنها نبودن" بود!
    دیگر صدای گریه‌ی نوزاد به گوش نمی‌رسید؛
    به جای آن، هرازگاهی، صدای خنده‌ی از روی شیطنت کودکی نوپا، سکوت زیرزمین را می‌شکست و مرا زهره ترک می‌کرد!
    رطوبت و بوی نا، چیز های غیر قابل تحملِ دیگری بودند که در آنجا احساس می‌شدند و لحظات پر ملالی را برایم رقم میزدند.
    به سختی و با پاهایی لرزان از جا بلند شدم؛
    حس سوزش و خیسی روی ساق پایم خبر از مجروح شدنم می‌داد، اما در آن هنگام مجالی برای فکر کردن به جراحات احتمالی نبود؛ ابتدا می‌بایست راه گریزی برای خروج از این سیاه چال می‌یافتم؛
    چشمانم را تا آخرین حد باز کردم تا شاید زودتر به تاریکی عادت کنند و بتوانم چیزی از اطراف تشخیص دهم
    که به ناگاه صدایی مانند کشیده شدن زنجیر بر روی زمین، در محیط پیچید و باعث شد حواسم را جمع کنم،
    ترسیده دور خود می‌چرخیدم تا منشا صدا را بیایم
    اما طولی نکشید که صدای زنجیر قطع شد و‌ در یک آن سردیِ حلقه‌هایی فلزی را دور گردنم احساس کردم!
    و پیش از آن که بتوانم عکس العملی از خود نشان دهم، در حال کشیده شدن روی زمین سرد و خاک گرفته ی زیرزمین بودم و محکوم به فنا!
    دست و پا میزدم تا رها شوم اما فایده‌ای نداشت و من از شدت خفگی انتظار مرگم را می‌کشیدم
    که درست در لحظات آخر، دستی که زنجیر را گرفته بود، آن را آزاد کرد و باعث شد، همان‌طور غلتیده در خاک، به سرفه بیوفتم
    حال با چشمان اشک آلودم می‌توانستم صورتش را، هرچند تار و محو، تشخیص دهم؛
    پوست چروکیده و دندان های تیزش بیش از هر چیز دیگری در چهره اش خودنمایی می‌کردند
    دستان لاغر و انگشتان درازش را به سمت گلویم برد و با فشردنش بار دیگر راه تنفسم را مسدود کرد
    لبخندِ دیوانه‌واری که در صورتش نقش بسته بود، ترس را به بند بند وجودم تزریق می‌کرد و توانایی هر گونه واکنشی را از من می‌گرفت
    پلک‌هایم رفته رفته روی هم افتادند و جهان در خلسه‌ای هولناک فرو رفت...
    با پاشیده شدن ناگهانی آب بر روی صورتم، هوشیار شدم و با دمی محکم هوا را به درون ریه‌هایم کشیدم؛
    مات و مبهوت نگاهم را به چهره‌ی نگران شریفی و دایان دوختم و سپس محیط اطراف را از نظر گذراندم
    در پذیرایی خانه‌ی شریفی بودم؛
    درست همانجا که دیشب به خواب رفتیم!
    دستی به گردنم کشیدم که اخم‌هایم به خاطر درد، درهم شد!
    -"خواب می‌دیدید؟!"
    با همان اخم‌ها به دایان زل زم و مطمئن زمزمه کردم:
    -"خواب نبود"
    صدایم به سختی در می‌آمد با این وجود ادامه دادم:
    -"چیزی نمونده بود بمیرم!"
    با این حرفم شریفی نگاه از من گرفت و اول به دایان، سپس به جایی میان رخت خواب‌ها خیره شد،
    رد نگاهش را دنبال کردم و به ملافه‌های خون آلود و پای زخمی خودم رسیدم
    -"از پله‌های زیر زمین افتادم"
    این را که گفتم، شریفی با عصبانیت از جا برخاست، به اتاقش رفت و در را با شدت بهم کوبید!
    متعجب رو به دایان، که درحال ورود به آشپزخانه بود، پرسیدم:
    -"چش شد یهو؟!"
    مدتی بعد، با وسایل پانسمان به پذیرایی بازگشت و همان‌طور که زخم پایم را بررسی می‌کرد توضیح داد:
    -"واسه نماز صبح که بیدار شد، احساس کرد که یه مشکلی هست،
    شانس آوردید با لیوان آب بیدارتون کرد وگرنه معلوم نبود تا چه حد آسیب می‌دیدید!"
    هنوز هم علتِ این برخوردِ شریفی را درک نمی‌کردم.
    -"خب؟
    چرا عصبانی شد؟!"
    -"مانیه دیگه؛
    همه چی باید اون جوری که خودش می‌خواد پیش بره،
    فکر می‌کرد جاتون پیشه ما امنه واسه همین زیاد سخت نگرفت؛
    الانم از اینکه به خاطر بی‌احتیاطیش آسیب دیدید خودخوری می‌کنه"
    یک تای ابرویم را بالا دادم با خنده گفتم:
    -"یعنی چون من صدمه دیدم عذاب وجدان گرفته؟!
    باور کنم؟!
    شریفی؟!"
    -"شاید نشون نده ولی تا از این مخمصه نجات پیدا نکنید بیخیالتون نمی‌شه؛
    دشمن خونیش یا دوست جونیش، فرقی نداره
    مانی کسی که بهش پناه بیاره رو پس نمی‌زنه"
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"همینجاست.
    اون در آبیه"
    با کنجکاوی پرسیدم:
    -"قبلا اینجا اومدی؟!"
    که شریفی نگذاشت دایان حرفی بزند و خودش جواب داد:
    -"دکتریا؛ دکتر!
    اگه اینجا رو بلد بود که واسه گرفتن آدرس اون همه منت جولی رو نمی‌کشیدیم!
    این، رو حسابِ همون حس شیشمش می‌گـه در آبیه"
    مانی زنگ در را زد و منتظر ماندیم؛
    صدای قدم‌ها و به دنبالش صدایی زنانه که می‌گفت "اومدم" در گوشمان پیچید و دمی بعد، دروازه‌ی آبی رنگ از هم باز شد
    پیرزنی بلند قد و با چادری گلدار، رو به رویمان قرار گرفت و صورت تک تکمان را از نظر گذاراند؛
    گَردِ پیری در چهره ی زن، خبر از سالخوردگی‌اش می‌داد، با این وجود قامتش هنوز خمیده نشده بود و لبخندی که بر لب داشت آثار پیری را در چهره‌اش تا حد زیادی میپوشاند.
    سلامی کردیم که با خوش رویی پاسخ داد و گفت:
    -"خوش اومدید؛
    بیاید تو،
    چاییم تازه دمه!"
    شریفی مثل همیشه بی‌توجه به تمام کائنات قدم به درون خانه گذاشت و من و دایان نیز پشت سرش وارد شدیم.
    -"تو باید مانی باشی
    درست می‌گم؟"
    پیرزن در کمال تعجب این را از شریفی پرسید و شریفی عادی پاسخ داد:
    -"بله
    فکر کنم قبلاً یه بار دیدمتون؛
    دایه، درسته؟"
    پیرزن خندید و سری تکان داد.
    -"پس یادته؛
    اون موقع چهار یا پنج سال بیشتر نداشتی"
    به سوی دایان برگشت.
    -"تو احتمالا بهتر یادت باشه
    اگه اشتباه نکنم هفت_هشت ساله بودی!"
    دایان با لبخند تایید کرد و چیزی نگفت،
    پیرزن آهی کشید و ادامه داد:
    -"خدا بیامرزه پدربزرگت رو؛
    انسان بزرگی بود،
    خیلی از شماها حرف می‌زد."
    نگاه از پیرزن گرفتم و به اطراف دوختم، پس از طی کردن حیاط، که حتی در پاییز هم سرسبزی خود را به رخ می‌کشید، به خانه‌ای گِلی با در و پنجره‌های چوبی و شیشه‌های رنگارنگ رسیدیم؛
    خانه، قدیمی اما باصفا بود.
    از همان خانه‌هایی که گاهی با خود می‌گویی کاش می‌شد قدری "زندگی" از آن به امانت برداشت و با خود به آپارتمان های مدرن امروزی برد، حتی شده مقدار اندکی صرفاً برای روی طاقچه!
    نشستیم و پیرزن برایمان چای آورد
    گرمای چای که به گرمای مطبوع خانه اضافه شد، سرمای بیرون را کاملاً از تنمان جدا کرد.
    -"مردم این روستا دایه صدام می‌کنن
    همشون مثه بچه هام می‌مونن،
    شمام دایه صدام کنید؛
    بگید دردتون رو
    اگه خدا بخواد و کاری ازم بر بیاد حتما کمکتون می‌کنم"
    با این حرفِ دایه، طاقت نیاوردم و مانند پسر بچه‌ای لوس که از رفتارِ بدِ بچه‌های محل پیش مادرش گلایه می‌کند، تمام آنچه را که در این مدت بر من گذشته بود، شرح دادم!
    دایه انگشتر را در دست گرفت و در حالی که یکی از زانو هایش را می‌مالید گفت:
    -"طلسم سختیه؛
    از روی کتاب ممنوعه اجرا شده، پس فقط به وسیله‌ی همون کتاب هم باطل میشه"
    شریفی دخالت کرد
    -"خودتون می‌دونید کتاب چه جوری کار می‌کنه
    باز کردنش فایده‌ای نداره"
    دایه نگاهی به دست باند پیچی شده‌ی شریفی انداخت و با لحن عجیبی گفت:
    -"تو که خودت قبلا امتحانش کردی بچه جون
    باید بهتر از من بدونی!"
    و شریفی با سردی پاسخ داد:
    -"یه بارم سعی کردم جلوشو بگیرم که نتیجشو دیدم؛
    کتاب از حقش نمی‌گذره!"
    دایه آه عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:
    -"گوش کن ببین چی می‌گم جوون؛
    هیچ جسم بی‌جونی تو این دنیا شیطانی نیست،
    اشیا، طلسم ها، نماد ها، اعداد، کلمات....
    هر چیزی که هست رو آدما به وجود آوردن نه شیاطین؛
    این آدمان که با اعمالشون به اشیا خاصیت شیطانی می‌بخشن
    وگرنه هر شیئی، صرفا یه شیئه!
    بستگی داره با چه نیتی کتاب رو باز کنی
    اگه نیتت شر باشه، کتاب ازت قربانی می‌خواد
    و اگه به قصد خیر جلو رفته باشی، فداکاری!
    و اون وقته که دیگه لازم نیست بهای اضافه‌تری از اونچه که فدا کردی پس بدی"
    -"امیدوارم اشتباه نکرده باشید!"
    شریفی زیر لب گفت و سکوتی عمیق در خانه جاری شد!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    بی هدف در خیابان‌های شهر می‌چرخیدیم و هیچکس حرفی نمی‌زد
    که بالاخره صبرم به سر رسید و
    گفتم:
    -"نمی‌دونم چرا انقدر با این کتاب مخالفی
    ولی اگه تنها راه چارمونه چرا فقط امتحانش نمی‌کنیم؟
    شد شد، نشدم نشد
    دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست؟
    اگه دست رو دست بذاریمم قراره تهش بمیرم دیگه نه؟
    من که به هر حال چیزی واسه از دست دادن ندارم"
    -"همیشه یه چیزی واسه از دست دادن هست؛
    وقتی متوجه می‌شی که از دستش داده باشی!"
    شریفی به آرامی گفت و چشمانش را بست.
    شاید حق با او باشد اما بی‌شک این‌گونه احمقانه مردن هیچگاه بخشی از برنامه‌های من برای آینده نبود؛
    گوشه‌ی کوچکی از جهان هستی به دنیا بیایم،
    تمام زندگی‌ام را جان بکنم و در نهایت توسط گروهی از ارواح و اجنه به طرز مسخره‌ای کشته شوم؛
    بی آن که حتی کار مفیدی انجام داده باشم یا آدم‌های زیادی مرا شناخته باشند.
    یقیناً اندک کسانی هم که مرا به خاطر می‌آورند در نهایتِ امر با گفتن "خدابیامرز، مردِ خوبی بود" برای همیشه از خاطراتشان پاکم می‌کنند!
    آهی کشیدم و افکار مالیخولیایی¹ام را پس زدم
    دایان با نیم نگاهی به شریفی پرسید:
    -"بریم شرکت آرسام؟!"
    دقیقاً نمی‌دانستم راجع به چه چیزی حرف می‌زند ولی ناخودآگاه منتظر جواب شریفی بودم؛
    دایان وقتی واکنشی از سوی شریفی دریافت نکرد ادامه داد:
    -"رو به رو شدن تو با آرسام، از رانندگی کردن من که ناجورتر نیست؟ هست؟
    به خاطر خدا؛
    خیر سرم می‌تونم طی الارض کنم!
    اصلا چرا افتادم دنبال کارای شما آخه؟!"
    -"شرمنده
    دیدید که صبح هر کاری کردم ماشینم روشن نشد
    وگرنه مزاحم شما نمی‌شدیم"
    دایان فوراً پاسخ داد:
    -"اوه نه این چه حرفیه
    در کل گفتم
    به هر حال نیازی به من نبود"
    -"برو"
    شریفی میان حرف‌های دایان گفت و دایان انگار که خوب نشنیده باشد، برای اطمینان پرسید:
    -"چی؟!"
    شریفی کلافه تکرار کرد
    -"برو؛
    ما که دهنمون سرویسه خداییه،
    اینم روش!
    ولی مطمئنم کتاب دست آرسام نیست؛
    دایه گفت طلسم انگشتر از روی خود کتاب بسته شده
    که اگه کتاب دست آرسام باشه، همچین چیزی محاله"
    -"شاید یکی بدون اطلاع آرسام، رفته سر وقت کتاب؛
    هر چیزی ممکنه"
    -"به هر حال که کارِتون بی فایدست، از ما گفتن"
    دایان همان‌طور که راهنما می‌زد تا از اولین بریدگی مسیر را برگردد، پاسخ داد:
    -"حالا من می‌رسونمتون، خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد؛
    فقط اینکه من جایی کار دارم، نمی‌تونم باهاتون بیام؛
    خودتون یه جوری حلو فصلش کنید."
    ***
    _مانی_

    رو به روی هم ایستاده بودیم
    بی هیچ حرفی؛
    خیره در چشمان هم!
    لعنتی؛
    چرا قد او از من بلند تر شده؟!
    پسره‌ی دیلاق!
    نیاکان بیش ازین طاقت نیاورد و قدمی جلو گذاشت، با دراز کردن دستش به سوی آرسام گفت:
    -"سلام
    کاوه نیاکان هستم؛
    دفعه‌ی پیش افتخار آشنایی نداشتیم"
    آرسام بدون آن که چشم از من بردارد با نیاکان دست داد و گفت:
    -"ایرادی نداره
    این‌بار افتخارشو کسب می‌کنی!"
    نگاهم را از آرسام گرفتم و بی‌هدف به اطراف چرخاندم.
    شرکت پاکزاد، به تک پسر خانواده‌ی پاکزاد رسیده بود و از ظواهر امر می‌شد دریافت که به واسطه‌ی درایت آرسام، همه چیز در آنجا به بهترین نحو اداره می‌شود‌‌؛
    اوه
    البته که لبخند پر عشـ*ـوه ی منشیِ سانتی مانتال پشت میز هم مزید بر علت بود!
    -"از این طرف."
    با تعارف خشک و رسمی آرسام، از کنار میز منشی گذشتیم و به سمت دفتر مدیریت رفتیم،
    اتاق بزرگ و شیکی بود
    -"بفرمایید"
    بر روی مبل‌های مقابل میز مدیریت، جا گیر شدیم و آرسام با برداشتن گوشی تلفن و زدن دکمه‌ای، سفارش قهوه داد
    سپس رو به رویمان نشست و پرسید:
    -"خب؛ کارِتون؟!"
    برخلاف من که از نگاه کردن به چشمان آرسام طفره می‌رفتم، سنگینی نگاه او از رویم برداشته نمی‌شد و این بیش از پیش معذبم می‌کرد!
    معذب؟
    بله؛ من هم گاهی معذب می‌شوم؛
    احتمال وقوعش کم است، اما محال نیست!
    نیاکان که سکوت مرا دید، سـ*ـینه سپر کرد و تصمیم گرفت خودش شروع کننده باشد
    -"راستش...
    من چند وقتیه که ناخواسته درگیرِ یه سری مسائل شدم
    درواقع یه سری چیزای پیچیده که خب...
    چه جوری بگم
    توضیحش یکم سخته..."
    مکثی کرد و ادامه داد:
    -"ما دنبال یه کتابیم
    که فکر می‌کنم شما بتونید کمکمون کنید"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    آرسام دستانش را از دو طرف باز کرد و به پشتیِ مبل تکیه داد.
    -"چه جور کتابی؟"
    نیاکان مردد جواب داد:
    -"فکر می‌کنم یه کتاب جادوگری باشه یا یه همچین چیزایی!"
    آرسام بی‌هیچ حسی در چهره‌اش آب پاکی را روی دستان نیاکان فلک زده ریخت
    -"همه‌ی اون خرت و پرتا رو رد کردم رفت؛
    خیلی وقته دیگه ازین مزخرفات تو خونم نگه نمی‌دارم"
    نیاکان، درمانده پرسید:
    -"دقیقاً چیکارشون کردید؟
    خواهش می‌کنم؛
    ما واقعاً به اون کتاب نیاز داریم"
    آرسام پوزخندی زد و با کنایه گفت:
    -"مسلماً تو ایبِی²نفروختمشون!
    اون موقع فقط می‌خواستم هر جوری هست از شرشون خلاص شم، برامم مهم نبود چه جوری؛
    بعد این همه وقت پیدا کردنشون غیر ممکنه"
    بلند شدم و نیاکان را مخاطب قرار دادم:
    -"گفتم فایده نداره"
    بی‌توجه، مسیر خروج را در پیش گرفتم و خواستم اتاق را ترک کنم که آرسام به سرعت از جا پرید و خود را به من رساند؛
    دستش را روی شانه‌ام گذاشت و کاملا ناگهانی، مرا به سمت خود برگرداند؛
    از روی ناچاری در چشمانش خیره شدم و او پرسید:
    -"چیزیو فراموش نکردی؟!"
    با استفهام خواستم بپرسم "چی؟" که مجالی نداد و مشتی محکم نسار صورتم کرد!
    تعادلم را از دست دادم و درست لحظه‌ای که فکر می‌کردم قرار است نقش بر زمین شوم،
    یقه‌ی لباسم را گرفت و مانع شد!
    -"اینو فراموش کرده بودی!"
    درحالی که یقه‌ام را مرتب می‌کرد ادامه داد:
    -"بهت بدهکار بودم عوضی"
    دست چپش همچنان روی شانه‌ام بود،
    با دست دیگرش دستمالی از جیبش بیرون کشید و شروع کرد به پاک کردن خون گوشه‌ی لبم؛
    با خشونت دستمال را روی زخم می‌کشید و مطمئناً درد و سوزش را از چهره‌ی درهم رفته‌ام می‌خواند
    اعتراضی نکردم و اجازه دادم کارش را تمام کند شاید که کمی از دق دلی‌اش خالی شود!
    نیاکان که تمام مدت تماشاچی بود،
    مداخله کرد
    -"امم..فکر کنم با گفتوگو بهتر بتونید مشکلاتتون رو حل کنید آقایون!"
    آرسام نفس عمیقی کشید و گفت:
    -"حق با توئه
    گفتوگو بهتره؛
    خیلی بهتره!"
    بالاخره شانه‌ام را رها کرد و قدمی به عقب برداشت؛
    همچنان بهَم خیره بودیم و به نظر می‌رسید که آرسام کاملا مجاب به مذاکره شده و به یمن قوه ی الهی، قرار است، عهدنامه‌ی صلح را منعقد کنیم؛
    خواستم جلو بروم و پشت میز مذاکره بنشینم که آرسام، بر خلاف انتظار، سری به طرفین تکان داد و گفت:
    -"نه
    حرفمو پس می‌گیرم؛
    گفتوگو به کتفم
    بدهیت هنوز صاف نشده!"
    بعد از زدن این حرف، به سمتم یورش آورد و مشتی دیگر راهی فکم کرد که این‌بار کاملا نقش بر زمین شدم؛
    یقه ام را گرفت، زانوهایش را دو طرف بدنم گذاشت و مرا به سوی خود برگرداند
    صورتم که به طرفش برگشت، مشت سوم را حواله‌ام کرد و همچنین مشت بعدی!
    دستش را که ظاهراً درد گرفته بود با کلافگی در هوا تکان داد و خواست ادامه دهد که مچش اسیر دستان نیاکان شد!
    -"جناب پاکزاد؛
    خواهش می‌کنم آرامشتون رو حفظ کنید
    از شما بعیده
    این کارا!"
    آرسام با تکان دادن سرش موهای روی پیشانی‌اش را عقب فرستاد و از رویم بلند شد
    نیاکان دستش را به سویم دراز کرد و خواست از زمین بلندم کند که آرسام او را پس زد و با گرفتن بازوی چپم کمک کرد بلند شوم!
    در حالی که لباس هایم را می‌تکاند گفت:
    -"حالا گفتوگو می‌کنیم!"
    چند ورق دستمال از جعبه‌ی روی میز برداشت و سمتم گرفت.
    -"ممنون"
    با گفتنِ "خواهش می‌کنم" جوابم را داد و سر جایش نشست!

    ________________________________
    1.از ویژگی‌های بیماری مالیخولیا، داشتنِ افکار مشوش و ناراحت کننده است بنابراین مجازاً به این قبیل افکار آزار دهنده، افکار مالیخولیایی گفته می‌شود.
    2.eBey
    (وب سایت حراج و خرید آنلاین که در آن افراد و مشاغل از سراسر جهان، طیف گسترده‌ای از کالاها را خرید و فروش می‌کنند.)
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل دهم
    ***
    (ده سال قبل)
    _راوی_

    -"سنگ، کاغذ، قیچی"
    -"یک من"
    -"سنگ، کاغذ، قیچی"
    -"یک یک"
    -"سنگ، کاغذ، قیچی"
    -"دو من"
    -"سنگ، کاغذ، قیچی"
    -"هاه سه من؛
    تو باید بری بیاری!"
    همان‌طور که زیر لب غر می‌زد"اون همیشه دیرتر دستشو میاره جلو" از راه پله های زیرزمین بالا رفت؛
    قفل سنگی را همچنان در دست داشت و به این فکر می‌کرد که چرا بعد از باز کردن درِ زیرزمین قفلِ آن را کنار نگذاشته و همچنان حملش می‌کند؟!
    -"مانی تو قطعاً یه احمقی!"
    در حالی که سعی می‌کرد قفل زنگ زده را با زور درون جیب شلوارش بچپاند این جمله را به خود گفت.
    وارد خانه که نه، وارد کاخ خانواده‌ی پاکزاد شد و راه اتاق دوستش را در پیش گرفت.
    -"اون لعنتی همیشه حواس پرته"
    که البته با احساس سنگینی قفل در درون جیبش، ترجیح داد بیش ازین اظهار فضل نکند!
    بعد برداشتن وسایل مورد نیازشان از کوله پشتی آرسام، اتاق را ترک کرد؛
    اما...
    اصوات نامفهومی که به گوشش می‌رسید
    باعث شد در رفتنش کمی تعلل کند؛ منشا صدا، اتاق کار پدر آرسام بود.
    گویی که پاهایش در اختیار او نباشند، به طرف اتاق جذب شد و در همان حال کلافه لب زد:
    -"دارم چه غلطی می‌کنم؟!"
    در نیمه باز اتاق را کمی هل داد تا راحت تر بتواند سر و گوشی به آب بدهد؛
    آرمان پاکزاد پشت میزش ایستاده بود و از روی کتابی قطور چیز هایی را زمزمه می‌کرد؛
    اورادی که از میان لب‌های آرمان پاکزاد خارج می‌شد برایش آشنا بودند؛ خیلی هم آشنا!
    به ذهنش فشار آورد.
    -"فکر کن لعنتی؛
    فکر کن"
    ناگهان صدای پدربزرگش در سرش پیچید که می‌گفت:
    -"این طلسم قربانی کردنه باباجان؛ جزو بدترین انواع طلسم،
    برای همینم اجرای کامل اون به جز تو یه کتاب منحوس، تو هیچ کتاب دیگه‌ای نیومده
    حتی بدترین جادوگرا هم به اصولی پایبندن و هر طلسمی رو اجرا نمی‌کنن
    برای اجرای همچین چیزی قلب شخص باید اون‌قدری سیاه باشه که بتونه عزیزترین‌هاشو قربانی کنه!"
    دیگر نه چیزی می‌شنید نه چیزی می‌فهمید؛ بدون لحظه‌ای تردید در را هل داد و تقریباً خود را به درون اتاق پرتاب کرد،
    کتاب را از روی میز برداشته، با سرعت به سمت خروجی دوید!
    چند ثانیه طول کشید اما در نهایت آرمان پاکزاد به خود آمد و همان‌طور که فریاد می‌زد "مانی برگرد
    کتابو برگردون" به دنبال پسر روانه شد.
    مانی که حالا به دربِ خروجی عمارت رسیده بود، پس از خارج شدن، حفاظ کرکره‌ای جلوی در را کشید، قفل سنگی را از جیبش درآورد و قبل اینکه پاکزاد از راه برسد حفاظ را قفل کرد!
    پاکزاد عصبانی دستش را به میله‌ها گرفت و آن را تکان داد؛
    زیر لب غرید:
    -"مانی؛
    پسره‌ی احمق این درو باز کن"
    مانی که همچنان ترسیده و بهت زده بود گفت:
    -"تو می‌خواستی یه نفرو بکشی!
    چرا عمو؟"
    چشمانش را چرخاند و به کتابی که در دست داشت خیره شد.
    -"من قبلا دربارش شنیدم؛
    این کتاب بدیه،
    خیلی بده عمو!"
    پاکزاد کلافه دستی به صورتش کشید و سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.
    -"ببین بچه جون، نباید تو کاری که بهت مربوط نمی‌شه دخالت کنی؛ دارم بهت هشدار می‌دم کتابو برگردون؛ همین الان!"
    مانی عصبی سرش را به طرفین تکان داد.
    -"نه...نه
    تو می‌خوای یکیو بکشی من نمی‌ذارم"
    پاکزاد که دیگر طاقت از کف داده بود فریاد کشید:
    -"اون طلسم همین الانم کارشو شروع کرده احمق؛
    اگه نذاری تمومش کنم از کنترل خارج می‌شه،
    زود باش کتابو پس بده"
    مانی باز هم مستاصل سر به نفی تکان داد.
    -"خیلی خب خودت خواستی!"
    پاکزاد این را گفت و شروع کرد به خواندن اورادی آزاردهنده آنقدر آزاردهنده که مانی مجبور شد گوش‌هایش را بگیرد و روی زمین زانو بزند.
    -"بسه؛ تمومش کن"
    فریاد زد:
    -"کافیه"
    پاکزاد بی‌توجه به نجوا کردنش ادامه می‌داد و مانی رفته رفته توانش تحلیل می‌رفت...
    در سمت دیگر امارت آرسام مشغول کشیدن ادامه‌ی نقاشی‌اش بود و وقتی قلموی زبر شماره‌ی شانزده را پیدا نکرد آهی کشید و گفت:
    -"مانیِ لعنتی کجا موندی؟!"
    بلند شد، از پله ها بالا رفت و خواست که زیرزمین را ترک کند اما در از بیرون قفل بود!
    متعجب فریاد کشید:
    -"مانی؛
    اگه یه شوخیه، خیلی مسخرست؛ بیا درو باز کن؛
    مانی!"
    با عصبانیت لگدی به در زد و از پله‌ها پایین رفت‌
    -"پسره‌ی احمق!"
    رو به روی سه پایه ایستاده بود و در ذهن برای مانی نقشه می‌کشید که...
    ظرف چشم بر هم زدنی بوم نیمه کاره جلوی رویش آتش گرفت و از شدت حرارت شروع به ذوب شدن کرد!
    آرسام با چشمانی از حدقه بیرون زده به صحنه‌ی مقابلش نگاه می‌کرد و توان حرکت نداشت!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    چند لحظه بعد تک تک وسایل زیرزمین، یا بهتر بگویم کارگاه نقاشی دو دوست، شعله ور شدند و آرسام تنها توانست به سوی پله‌ها فرار کند؛
    با شدت به در زیرزمین ضربه می‌زد و کمک می‌خواست ولی راه به جایی نمی‌برد،
    درست زمانی که همه‌ی فضای کارگاه دوست داشتنی‌اش داغ و عاری از اکسیژن شد؛ مشتش را به قسمت شیشه‌ای در کوبید؛
    یک بار، دو بار، سه بار،
    شیشه ترک خورد و از خون سرخ شد،
    بار چهارم با همه‌ی توان ضربه زد و بالاخره شیشه را شکست!
    دستش را از شیشه‌ی شکسته بیرون برد و قفل را باز کرد؛ دست زخمی‌اش سوخت و بی‌حس شد ولی دیگر چه اهمیتی داشت؟
    خود را با شدت به بیرون پرت کرد و وقتی به اندازه‌ی کافی از زیرزمین فاصله گرفت به خاک افتاد؛
    سرفه‌هایش مجال نفس کشیدن به او نمی‌دادند به سختی زمزمه کرد:
    -"این دیگه چه کوفتی بود؟!"
    مدتی بعد، از جا برخاست،
    زانوهایش به خاطر خونِ از دست رفته، سست و لرزان بودند، با این حال با هزار جان کندن خود را به عمارت رساند؛
    سرش را بالا آورد، ابتدا همه چیز تار و گنگ بود
    اما همین که دیدش بهتر شد، در شوکی عظیم فرو رفت؛
    تصاویر پیش رویش را باور نداشت،
    پدرش با چشمانی بیرون زده و صورتی کبود نقش بر زمین بود و مانی گریان بالای سرش او را نظاره می‌کرد!
    -"بابا"
    پشیمانی در چشمان پسر موج میزد.
    -"م..متاسم..م..من نمی..خواستم..."
    بغضی که در گلو داشت توان بیشتر حرف زدن را از او گرفت؛
    و چه کسی می‌داند پسرک، در آن لحظه، چند بار در خود مُرد و به خاک سپرده شد؟!
    ***
    (زمان حال)
    _کاوه_

    آرسام آدرس مکانی را که فکر می‌کرد ممکن است کتاب را در آنجا بیابیم به ما داد و من تلفنی با سهیل هماهنگ کردم تا به دنبالمان بیاید،
    نیم ساعتی می‌شد که بیرون از شرکت پاکزاد منتظر ایستاده بودیم و سرمای آزار دهنده ی هوا را به جان می‌خریدیم؛
    شریفی تمام مدت دست در جیب و غرق در دنیای خودش به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و من هم، با نوک کفش، خرده سنگی را بر روی زمین به جلو و عقب حرکت می‌دادم و سعی در سرگرم کردن خود داشتم!
    در همین احوالات، ماشینی لوکس و خارجی، که نامش را هم نمی‌دانستم، از پارکینگ شرکت خارج شده، درست رو به روی من توقف کرد!
    شیشه‌اش را که پایین کشید متوجه‌ی آرسام، پشت فرمان ماشین شدم،
    آرسام نیم نگاهی به شریفی که حالا سرش را بالا گرفته بود و با کنجکاوی ما را تماشا می‌کرد، انداخت و رو به من گفت:
    -"هنوز که اینجایید"
    -"بله؛ منتظر دوستمم که بیاد دنبالمون"
    -"سوارشید؛
    می‌رسونمتون!"
    لبخندی زدم
    -"ممنون از لطفتون
    ولی نیازی نیست
    دوستم الاناست که دیگه پیداش بشه"
    -"هوا سرده
    سوارشید تا وقتی که دوستت برسه تو ماشین منتظر بمونید"
    نگاه متعجبم را اول به آرسام و بعد به شریفی دوختم؛
    مسلماً نگرانی آرسام برای منی که تنها چند ساعت است می‌شناسد نبود!
    شریفی، بدون معطلی و فوت وقت، خود را به ماشین آرسام رساند و سوار شد؛
    من هم به تبعیت از او، بی‌هیچ حرفی درب عقب را باز کردم و نشستم
    همزمان در ذهن برای خود شانه ای بالا انداختم و گفتم:
    -"می‌خواست تعارف نزنه!"
    شریفی دستان یخ زده‌اش را رو به روی دریچه‌ی بخاری گرفت و آرسام نامحسوس درجه‌ی آن را بیشتر کرد؛
    انگار نه انگار که کبودی‌های صورت شریفی ضرب شَست خودش است!
    چند دقیقه‌ای نگذشته بود که ماشین سهیل سر رسید و جلوی ماشین آرسام ایستاد
    با تشکری خواستم پیاده شوم که آرسام با گرفتن مچ شریفی مانع از خروج او شد
    من هم ناخواسته مکث کردم
    -"چرا افتادی دنبال کارای این یارو؟
    به تو چه ربطی داره؟"
    یارو؟!
    چه ادبیات سخیفی!
    شریفی سعی کرد مچش را آزاد کند.
    -"نمی‌دونم!
    ول کن"
    آرسام سرش را به سوی من چرخاند.
    -"شما برو
    ما هم پشت سرتون میایم!"
    دیگر بیش از این ماندن را جایز ندانستم و پیاده شدم؛
    اصلا به من چه؟ به پای هم پیر شوند!
    با اخم‌های درهم سوار ماشین سهیل شده به سوی آدرس مورد نظر به راه افتادیم
    ماشین آرسام هم با فاصله پشت سرمان می آمد؛
    در طول مسیر یک بار برای بنزین زدن توقف کرد
    که دیدم شریفی به سوی نمازخانه ی پمپ بنزین رفت و نگاه متعجب سهیل به او جلب شد!
    هنوز هم تناقض شخصیتی این بشر برایم گنگ و نامفهوم بود؛
    شاید با خود بگویید "این دیگر چه جور روانشناسی‌ست؟!"
    که در این صورت بی برو برگرد پاسخم به شما تنها یک جمله خواهد بود "شریفی برای درک شدن به چیزی فراتر از یک روانشناس نیاز دارد!"
    شاید چیزی در حد یک موجود فضایی با تجهیزاتی فوق بیشرفته که ابتدا شریفی را به عنوان عضوی از جامعه‌ی خود پذیرفته، سپس به تحلیل شخصیت او در بستر همان جامعه، بپردازد!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    بعد از طی کردن مسافتی قابل توجه، در حومه‌های شهر سرگردان بودیم که با چراغ زدن ماشین آرسام، گوشه‌ای توقف کردیم و ماشین آرسام بغـ*ـل دستمان قرار گرفت.
    -"همین‌جا پارک کنید، بقیه راه رو باید پیاده بریم"
    کاری که گفت را انجام دادیم و پیاده شدیم،
    مدتی بعد، در جایی میان محله‌های فرسوده و گدانشین پایین شهر به دنبال عتیقه فروشی مدنظر آرسام می‌گشتیم
    مغازه ها و دکان‌های قدیمی که از ظاهرشان می‌شد فهمید چیزی به جز اجناس دزدی برای عرضه ندارند و دست فروش‌هایی که برای فروش جنسشان، خدا و پیغمیر را پایین می‌کشیدند!
    علاوه بر این‌ها شلوغی و ازدحام بازار بود که باعث می‌شد ناخودآگاه حواست را به جیب ها و وسایلت جمع کنی تا مبادا با یک لحظه غفلت، مال باخته شوی!
    به آرسام و شریفی که کنار هم راه می‌رفتند خیره شدم؛
    شریفی، آن پسر شرور و گستاخ که هیچ‌کس را در مقابل زبانش توان مقاومت نبود، حال در برابر آرسام همچون کودکی مظلوم و بی‌دفاع به نظر می‌رسید!
    راستش را بخواهید به این روی شریفی عادت نداشتم و چیزی سر معده‌ام سنگینی می‌کرد!
    در آن بحبوحه، فردی با شدت به شریفی تنه زد و شریفی برگشت تا به طرف بتوپد که آرسام شانه‌اش را گرفت و او را به سوی خود برگرداند، از آن پس دستش را از دور شریفی بر نداشت و دائما مراقب بود که کسی به او برخورد نکند!
    متعجب به سمت سهیل برگشتم تا ببینم او هم متوجه‌ی رفتارهای عجیب آن دو شده است یا نه
    ولی سهیل ‌بی‌توجه، به اطراف نگاه می‌کرد و در دنیای خودش بود.
    با صدای آرسام که می‌گفت "اینجاست"، دست از کنکاش برداشتم و به در فلزی عتیقه فروشی زل زدم
    در را باز کردیم و داخل شدیم،
    و در کمال تعجب نه از زنگوله‌ی بالای در خبری بود،
    نه از پیرمرد مرموز عتیقه فروش!
    مگر نه اینکه همه‌ی مغازه‌های عجیب و غریب زنگوله دارند و پیرمردی با ریش بلند و کمری خمیده آن را اداره می‌کند؟!
    به جای پیرمرد، پسری با سر و روی چرک، در حالی که به طرز رقت انگیزی آدامس می‌جوید، پشت پیشخوان پا روی پا انداخته بود و ما را می‌پایید!
    آرسام رو به پسر گفت:
    -"با شکور کار داریم"
    پسر با صدای خروسی‌اش جواب داد:
    -"شکور نداریم اینجا؛
    کاری داری به خودم بگو!"
    آرسام که ظاهراً اعصاب درست و حسابی نداشت، خواست چیزی بگوید که شریفی، با وسیله‌ای عجیب در درستش، به سمت ما آمد و گفت:
    -"اینجا رو"
    -"این چیه؟!"
    متعجب پرسیدم و شریفی با ذوق گفت:
    -"سکستانت¹!"
    به خاطر نام نامتعارفش نمی‌دانستم چه باید بگویم!
    -"آها
    آ‌‌‌م..."
    آرسام نگاه چپی نسارم کرد و گفت:
    -"یه نوع ابزار دریانوردیه؛ واسه مسیریابی، احمق!"
    دستی به گردنم کشیدم؛
    مشکل او با من چیست که اینقدر توهین می‌کند؟!
    پسرکِ پشت پیشخوان، از جا بلند شد و اعتراض کرد:
    -"به وسایل دست نزنید
    اینا همشون عتیقن
    اونو بذار سر جاش!"
    آرسام خم شد و با یک دست یقه‌ی پسر را گرفت
    -"داری حوصلمو سر می‌بری
    برو بگو شکور بیاد!"
    بعد این حرف، یقه‌ی پسر را با شدت ول کرد که باعث شد کمی تلو تلو بخورد و چند قدم عقب برود؛
    پسر که کاملا معلوم بود ترسیده، از روی استیصال تصمیم گرفت به حرف آرسام عمل کند و شکور را به مغازه بکشاند!
    -"به چیزی دست نزنید تا بیام!"
    پسر در کمال پرویی این را گفت و مغازه را ترک کرد؛
    سرم را گردندانم،
    سهیل مشغول تماشای وسایل درون مغازه بود،
    شریفی با آن ابزار عجیبش ور میرفت و آرسام هم گوشه‌ای ایستاده بود و کار های شریفی را نظاره می‌کرد!
    با کنجکاوی پرسیدم:
    -"اینجا که یه عتیقه فروشی معمولیه
    چه چیز خاصی داره؟!"
    که شریفی پوزخندی زد و گفت:
    -"تا وقتی که معمولی ببنیش
    معمولیه؛
    ولی وقتی برای خرید یه چیز خاص بیای داخلش
    اون‌وقته که بهت چیزای خاص رو نشون می‌دن!
    چیزایی که هم می‌تونن بهت زندگی ببخشن
    هم می‌تونن زندگیت رو ازت بگیرن!
    همچی بستگی به خودت داره،
    به خواسته‌هات..."
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا