-"سلام"
ماهور به صحبتهایش پایان داد و سمت دختری که سلام کرده بود برگشت، ذوق زده دختر را به آغـ*ـوش کشید و گفت:
-"سلام عزیزم
کی اومدی؟"
-"همین الان رسیدم
ببخشید سرم یکم شلوغ بود"
و بعد اینکه گپ کوتاهی زدند، ماهور، انگار که تازه حضور من را به خاطر آورده باشد، گفت:
-"اوه ببخشید معرفی نکردم،
آیدا دوست صمیمی و همکلاسی من تو دانشگاه؛
البته درسش خیلی وقته تموم شده و الان یه پا وکیله واسه خودش!"
رو به دختر ادامه داد:
-"ایشونم دکتر نیاکان هستن؛
استاد برادرم"
دختر که قیافهای آراسته و لبخندی ملیح بر چهره داشت، سری تکان داد و دستش را به سویم دراز کرد که به ناچار آن را میان دستانم گرفتم و ابراز خرسندی کردم.
***
_مانی_
شاید چیزی حدود بیست دقیقه از رفتن فروید¹و جولی²گذشته بود که درب اتاق باز و سپس بسته شد؛
با خیال اینکه نیاکان برگشته گفتم:
-"چی شد استاد؟
معاشرت با قشرِ انتلکتوئل³بهت نساخت؟!"
و وقتی پاسخی دریافت نکردم
آرنجم را از روی چشمانم برداشته، سرم را به سمت ورودی چرخاندم؛
با دیدن فردی که کنار در ایستاده بود، برای لحظاتی اکسیژن به مغزم نرسید و ضربان قلبم شدت گرفت!
چند دقیقهای همانطور در سکوت و بدون حرکتی اضافه، بهم زل زدیم و نهایتاً او بود که به خود آمده، قدمی به جلو برداشت؛
من هم که تا آن موقع طاق باز، داز کشیده بودم، نیم خیز شدم و لبه ی تخت نشستم.
کمی طول کشید اما بالاخره با مشقت فراوان صدایم را از ته حلق یافتم و سعی کردم چیزی بگویم
-"سلام!"
چشمانش دودو میزد
-"سلام؟!"
ناباورانه خندید و ادامه داد:
-"هه!
خدای من؛
بعدِ ده سال لعنتی؟!"
سکوت کردم
او حق داشت؛
آرسام پاکزاد،
همیشه حق داشت!
-"منتظر بودم بیای؛
اون روز تو بیمارستان،
منتظرت بودم عوضی!
بعد اون ده سال منتظرت موندم!
منتظر موندم که بیای،
بیایو بگی تقصیر تو نبوده
منم یقتو بگیرمو با هم گریه کنیم،
گریه کنیمو تهش ببخشمت!
مثل همیشه
مثل بچگیامون؛
ولی تو چیکار کردی؟
ترجیح دادی که احساس گـ ـناه کنی،
که فرار کنی،
که پشت پا بزنی به چهارده سال رفاقتمون!"
حرفی نزدم
آرسام کلافه و عصبی قدم رو میرفت و دستانش را به صورتش میکشید،
آخر هم طاقت نیاورد و تصمیم گرفت که اتاق را ترک کند؛
درست زمانی که قصد خروج داشت، نیاکان از راه رسید و با تعجب نگاهی به اخمهای درهمِ آرسام و قیافهی مغموم من انداخت،
خود را کنار کشید تا آرسام خارج شود،
سپس به سوی من آمد و پرسید:
-"مشکلی پیش اومده؟!"
حوصلهی خودم را هم نداشتم
چه رسد به کنجکاوی های نامتناهیِ نیاکان!
با عجز سرم را در میان دستانم گرفتم و چشمانم را بر هم فشردم.
-"دارن شامو سرو میکنن..."
-"سیرم"
مجدد به حالت دراز کش در آمدم و تاکید کردم:
-"میری درم ببند!"
در آن لحظه، به تنها چیزی که نیاز داشتم، تنهایی و سکوت بود؛
شاید هم کمی فراموشی،
اندکی خواب،
قدری مرگ!
***
_کاوه_
فکرم همچنان درگیرِ مرورِ حرف های ماهور بود و در سکوت به سوی خانهی شریفی میراندم؛
میان درگیریهای ذهنیام، ناخواسته خاطرهی سالِ آخر دبیرستان، مقابل چشمانم نقش بست؛
آن سال، دبیر ادبیاتمان، مردی بود با هیکلی تنومد و قیافهای جدی؛
از دوران جوانی به ورزش کشتی اشتغال داشت و در عین حال، ادبیات را نیز با شیفتگی دنبال میکرد؛
به همین خاطر برخلاف قیافه و لحن صحبتش، روحیهای لطیف و روانی آرام، جوهرهی وجودیاش را شکل میدادند!
به یاد دارم که حتی اشعار غنایی را هم با لحنی حماسی میخواند و فرقی میان رجزخوانیهای رستم و نجواهای عاشقانهی مجنون قائل نمیشد!
اگرچه یادگیری ادبیات از زبان او، ما را به تناقضی کمرشکن محکوم میکرد، اما خودِ او، یک تنه، گواهی بود بر این مدعا که ظاهر و باطن آدمها، زمین تا آسمان مجال برای تفاوت دارند!
حال بر حسب اتفاق، شریفی نیز از این قاعده مستثنی نبود و مانند آقای خسروی، ظاهر و باطنی متناقض داشت؛
البته با این تفاوت فاحش که نگرش و رفتار او نیز، گاهاً و در بعضی موارد با ناهماهنگی عجین میشد و این مسئله، مرا بیش از پیش سردرگم میکرد!⁴
نیم نگاهی به شریفی انداختم؛ بعد از ملاقات با آن پسرِ خشمگین، کاملاً منقلب، غرق در دنیای خود بود و توجهی به اطراف نداشت!
خواستم به نحوی سر بحث را باز کنم، گفتم:
-"نگفته بودی نقاشی میکشی"
بدون آنکه تغییر در حالتش ایجاد شود، پاسخ داد:
-"چون نمیکشم؛
توام نپرسیده بودی!"
و بله؛ همانطور که مستحضرید، تلاشم چندان مثمرِ ثمر نبود و بار دیگر سکوت برقرار شد!
ماهور به صحبتهایش پایان داد و سمت دختری که سلام کرده بود برگشت، ذوق زده دختر را به آغـ*ـوش کشید و گفت:
-"سلام عزیزم
کی اومدی؟"
-"همین الان رسیدم
ببخشید سرم یکم شلوغ بود"
و بعد اینکه گپ کوتاهی زدند، ماهور، انگار که تازه حضور من را به خاطر آورده باشد، گفت:
-"اوه ببخشید معرفی نکردم،
آیدا دوست صمیمی و همکلاسی من تو دانشگاه؛
البته درسش خیلی وقته تموم شده و الان یه پا وکیله واسه خودش!"
رو به دختر ادامه داد:
-"ایشونم دکتر نیاکان هستن؛
استاد برادرم"
دختر که قیافهای آراسته و لبخندی ملیح بر چهره داشت، سری تکان داد و دستش را به سویم دراز کرد که به ناچار آن را میان دستانم گرفتم و ابراز خرسندی کردم.
***
_مانی_
شاید چیزی حدود بیست دقیقه از رفتن فروید¹و جولی²گذشته بود که درب اتاق باز و سپس بسته شد؛
با خیال اینکه نیاکان برگشته گفتم:
-"چی شد استاد؟
معاشرت با قشرِ انتلکتوئل³بهت نساخت؟!"
و وقتی پاسخی دریافت نکردم
آرنجم را از روی چشمانم برداشته، سرم را به سمت ورودی چرخاندم؛
با دیدن فردی که کنار در ایستاده بود، برای لحظاتی اکسیژن به مغزم نرسید و ضربان قلبم شدت گرفت!
چند دقیقهای همانطور در سکوت و بدون حرکتی اضافه، بهم زل زدیم و نهایتاً او بود که به خود آمده، قدمی به جلو برداشت؛
من هم که تا آن موقع طاق باز، داز کشیده بودم، نیم خیز شدم و لبه ی تخت نشستم.
کمی طول کشید اما بالاخره با مشقت فراوان صدایم را از ته حلق یافتم و سعی کردم چیزی بگویم
-"سلام!"
چشمانش دودو میزد
-"سلام؟!"
ناباورانه خندید و ادامه داد:
-"هه!
خدای من؛
بعدِ ده سال لعنتی؟!"
سکوت کردم
او حق داشت؛
آرسام پاکزاد،
همیشه حق داشت!
-"منتظر بودم بیای؛
اون روز تو بیمارستان،
منتظرت بودم عوضی!
بعد اون ده سال منتظرت موندم!
منتظر موندم که بیای،
بیایو بگی تقصیر تو نبوده
منم یقتو بگیرمو با هم گریه کنیم،
گریه کنیمو تهش ببخشمت!
مثل همیشه
مثل بچگیامون؛
ولی تو چیکار کردی؟
ترجیح دادی که احساس گـ ـناه کنی،
که فرار کنی،
که پشت پا بزنی به چهارده سال رفاقتمون!"
حرفی نزدم
آرسام کلافه و عصبی قدم رو میرفت و دستانش را به صورتش میکشید،
آخر هم طاقت نیاورد و تصمیم گرفت که اتاق را ترک کند؛
درست زمانی که قصد خروج داشت، نیاکان از راه رسید و با تعجب نگاهی به اخمهای درهمِ آرسام و قیافهی مغموم من انداخت،
خود را کنار کشید تا آرسام خارج شود،
سپس به سوی من آمد و پرسید:
-"مشکلی پیش اومده؟!"
حوصلهی خودم را هم نداشتم
چه رسد به کنجکاوی های نامتناهیِ نیاکان!
با عجز سرم را در میان دستانم گرفتم و چشمانم را بر هم فشردم.
-"دارن شامو سرو میکنن..."
-"سیرم"
مجدد به حالت دراز کش در آمدم و تاکید کردم:
-"میری درم ببند!"
در آن لحظه، به تنها چیزی که نیاز داشتم، تنهایی و سکوت بود؛
شاید هم کمی فراموشی،
اندکی خواب،
قدری مرگ!
***
_کاوه_
فکرم همچنان درگیرِ مرورِ حرف های ماهور بود و در سکوت به سوی خانهی شریفی میراندم؛
میان درگیریهای ذهنیام، ناخواسته خاطرهی سالِ آخر دبیرستان، مقابل چشمانم نقش بست؛
آن سال، دبیر ادبیاتمان، مردی بود با هیکلی تنومد و قیافهای جدی؛
از دوران جوانی به ورزش کشتی اشتغال داشت و در عین حال، ادبیات را نیز با شیفتگی دنبال میکرد؛
به همین خاطر برخلاف قیافه و لحن صحبتش، روحیهای لطیف و روانی آرام، جوهرهی وجودیاش را شکل میدادند!
به یاد دارم که حتی اشعار غنایی را هم با لحنی حماسی میخواند و فرقی میان رجزخوانیهای رستم و نجواهای عاشقانهی مجنون قائل نمیشد!
اگرچه یادگیری ادبیات از زبان او، ما را به تناقضی کمرشکن محکوم میکرد، اما خودِ او، یک تنه، گواهی بود بر این مدعا که ظاهر و باطن آدمها، زمین تا آسمان مجال برای تفاوت دارند!
حال بر حسب اتفاق، شریفی نیز از این قاعده مستثنی نبود و مانند آقای خسروی، ظاهر و باطنی متناقض داشت؛
البته با این تفاوت فاحش که نگرش و رفتار او نیز، گاهاً و در بعضی موارد با ناهماهنگی عجین میشد و این مسئله، مرا بیش از پیش سردرگم میکرد!⁴
نیم نگاهی به شریفی انداختم؛ بعد از ملاقات با آن پسرِ خشمگین، کاملاً منقلب، غرق در دنیای خود بود و توجهی به اطراف نداشت!
خواستم به نحوی سر بحث را باز کنم، گفتم:
-"نگفته بودی نقاشی میکشی"
بدون آنکه تغییر در حالتش ایجاد شود، پاسخ داد:
-"چون نمیکشم؛
توام نپرسیده بودی!"
و بله؛ همانطور که مستحضرید، تلاشم چندان مثمرِ ثمر نبود و بار دیگر سکوت برقرار شد!
آخرین ویرایش: