آخرین پست از فصل اول
لطفا نظراتون رو بیان کنید.
به نظر شما چطور ویل و لوسی از فاصله دور عاشق همدیگه میشن؟
ویل در این لحظات، کاملا گیج و سردرگم است. ویدئوی قدیمی را که داخل جعبه قرار دارد، آهسته بیرون میآورد و داخل دستگاه قرار میدهد؛ سپس تلویزیون را روشن میکند.
در فیلمی که ضبط شده است، در ابتدا صدای وزش باد به گوش میرسد؛ سپس تصویر به آرامی از تیرگی مطلق خارج میشود.
دوربین به طور هماهنگ با صدای قدمهای شخصی که فیلم میگیرد، بالا و پایین میرود. هیچ نشانی از فیلمبردار نیست. صدای حرکت قطار بر ریل آهنی، از دوردست به گوش میرسد.
دوربین را روی یک صندلی چوبی قرار میدهد و با قدمهای آهسته به سمت ریل قطار میرود.
ویل به سرعت فیلم را متوقف میکند.
چشمهایش ریز میشوند و با دقت دوچندان به دیوار پشت سر آن فردِ مجهول نگاه میکند.
به وسیلهی اسپری فسفریِ شبرنگ، متنی روی دیوار به چشم میخورد. ویل برای خواندن به زحمت میافتد؛ اما درنهایت با صدای گرفتهاش متن را زمزمه میکند.
« اینجا محل اتصال دنیاهای ما است»
محلی که در ویدئو وجود دارد، بسیار برای ویل آشنا است؛ اما به طور دقیق حضور ذهن ندارد.
به شخصی که روی ریلِ قطار ایستاده است زل میزند. بیفایده است. لباس کاملا تیرهای بر تن دارد و به دلیل تیرگی آسمان، چهرهی او اصلا قابل تشخیص نیست.
ادامهی فیلم را پخش میکند. دود آتش نیز جلوی دوربین میآید و تصویر را بسیار مات و محو میکند. با این وجود، به دلیل اندام ظریف و نحیفی که آن شخص دارد، ویل تشخیص میدهد که به احتمال قوی، او یک دختر است.
قطار با سرعت زیاد درحال نزدیک شدن است. شخصی که روی ریل قطار ایستاده است، به وسیلهی چشمبند مشکی رنگش، از دیدن محروم شده است.
چشمان ویل از شدت ترس و دلهره، در حدقه گرد میشوند و از روی زمین بلند میشود.
قطار در فاصلهی نیم متریِ آن شخص قرار میگیرد. ویل فریاد میکشد و ناخواسته میگوید:
- چیکار میکنی؟
فردِ ناشناس، در آخرین لحظه با یک شیرجهی بلند، خود را از ریل آهنی خارج میکند. ثانیهای بعد، قطار به سرعت عبور میکند. اگر فقط چند لحظهی دیگر مانده بود، قطار به او برخورد میکند.
ویل که قلبش به سرعت در سـ*ـینهاش میتپد، به موهای بلند و مشکی رنگش چنگ میزند و آنها را پشت سرش میچسباند. هنوز هم نمیداند این ویدئو چه ربطی به او دارد.
شخصی که در ویدئو قرار دارد، از همان فاصلهی نسبتا دور به سمت دوربین میایستد. چشمبندی که به دور چشمانش بسته است را در میآورد.
ویل با دقت دو چندان به آن فرد نگاه میکند. هنوز هم چهرهی او مشخص نیست؛ اما یقین پیدا میکند که او یک دختر است.
آن دختر روی زمینِ آکنده از سنگ ریزه، کنار شعلههای آتش نشسته است و با دیوار پشت سرش، در یک راستا قرار گرفتهاند.
ویل به وسیلهی چشمانِ درشت مشکی رنگش، باری دیگر نوشتهی روی دیوار را میخواند.
« اینجا، محل اتصال دنیاهای ما است»
بدون آنکه صدای دختر را بشنود یا چهرهاش به وضوح جلوی دوربین قرار بگیرد، ویدئو در اوج رازآلود و مرموز بودن، به پایان میرسد.
لطفا نظراتون رو بیان کنید.
به نظر شما چطور ویل و لوسی از فاصله دور عاشق همدیگه میشن؟
ویل در این لحظات، کاملا گیج و سردرگم است. ویدئوی قدیمی را که داخل جعبه قرار دارد، آهسته بیرون میآورد و داخل دستگاه قرار میدهد؛ سپس تلویزیون را روشن میکند.
در فیلمی که ضبط شده است، در ابتدا صدای وزش باد به گوش میرسد؛ سپس تصویر به آرامی از تیرگی مطلق خارج میشود.
دوربین به طور هماهنگ با صدای قدمهای شخصی که فیلم میگیرد، بالا و پایین میرود. هیچ نشانی از فیلمبردار نیست. صدای حرکت قطار بر ریل آهنی، از دوردست به گوش میرسد.
دوربین را روی یک صندلی چوبی قرار میدهد و با قدمهای آهسته به سمت ریل قطار میرود.
ویل به سرعت فیلم را متوقف میکند.
چشمهایش ریز میشوند و با دقت دوچندان به دیوار پشت سر آن فردِ مجهول نگاه میکند.
به وسیلهی اسپری فسفریِ شبرنگ، متنی روی دیوار به چشم میخورد. ویل برای خواندن به زحمت میافتد؛ اما درنهایت با صدای گرفتهاش متن را زمزمه میکند.
« اینجا محل اتصال دنیاهای ما است»
محلی که در ویدئو وجود دارد، بسیار برای ویل آشنا است؛ اما به طور دقیق حضور ذهن ندارد.
به شخصی که روی ریلِ قطار ایستاده است زل میزند. بیفایده است. لباس کاملا تیرهای بر تن دارد و به دلیل تیرگی آسمان، چهرهی او اصلا قابل تشخیص نیست.
ادامهی فیلم را پخش میکند. دود آتش نیز جلوی دوربین میآید و تصویر را بسیار مات و محو میکند. با این وجود، به دلیل اندام ظریف و نحیفی که آن شخص دارد، ویل تشخیص میدهد که به احتمال قوی، او یک دختر است.
قطار با سرعت زیاد درحال نزدیک شدن است. شخصی که روی ریل قطار ایستاده است، به وسیلهی چشمبند مشکی رنگش، از دیدن محروم شده است.
چشمان ویل از شدت ترس و دلهره، در حدقه گرد میشوند و از روی زمین بلند میشود.
قطار در فاصلهی نیم متریِ آن شخص قرار میگیرد. ویل فریاد میکشد و ناخواسته میگوید:
- چیکار میکنی؟
فردِ ناشناس، در آخرین لحظه با یک شیرجهی بلند، خود را از ریل آهنی خارج میکند. ثانیهای بعد، قطار به سرعت عبور میکند. اگر فقط چند لحظهی دیگر مانده بود، قطار به او برخورد میکند.
ویل که قلبش به سرعت در سـ*ـینهاش میتپد، به موهای بلند و مشکی رنگش چنگ میزند و آنها را پشت سرش میچسباند. هنوز هم نمیداند این ویدئو چه ربطی به او دارد.
شخصی که در ویدئو قرار دارد، از همان فاصلهی نسبتا دور به سمت دوربین میایستد. چشمبندی که به دور چشمانش بسته است را در میآورد.
ویل با دقت دو چندان به آن فرد نگاه میکند. هنوز هم چهرهی او مشخص نیست؛ اما یقین پیدا میکند که او یک دختر است.
آن دختر روی زمینِ آکنده از سنگ ریزه، کنار شعلههای آتش نشسته است و با دیوار پشت سرش، در یک راستا قرار گرفتهاند.
ویل به وسیلهی چشمانِ درشت مشکی رنگش، باری دیگر نوشتهی روی دیوار را میخواند.
« اینجا، محل اتصال دنیاهای ما است»
بدون آنکه صدای دختر را بشنود یا چهرهاش به وضوح جلوی دوربین قرار بگیرد، ویدئو در اوج رازآلود و مرموز بودن، به پایان میرسد.
آخرین ویرایش: