رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,975
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
آخرین پست از فصل اول
لطفا نظراتون رو بیان کنید.
به نظر شما چطور ویل و لوسی از فاصله دور عاشق همدیگه می‌شن؟



ویل در این لحظات، کاملا گیج و سردرگم است. ویدئوی قدیمی را که داخل جعبه قرار دارد، آهسته بیرون می‌آورد و داخل دستگاه قرار می‌دهد؛ سپس تلویزیون را روشن می‌کند.
در فیلمی که ضبط شده است، در ابتدا صدای وزش باد به گوش می‌رسد؛ سپس تصویر به آرامی از تیرگی مطلق خارج می‌شود.
دوربین به طور هماهنگ با صدای قدم‌های شخصی که فیلم می‌گیرد، بالا و پایین می‌رود. هیچ نشانی از فیلمبردار نیست. صدای حرکت قطار بر ریل آهنی، از دوردست به گوش می‌رسد.
دوربین را روی یک صندلی چوبی قرار می‌دهد و با قدم‌های آهسته به سمت ریل قطار می‌رود.
ویل به سرعت فیلم را متوقف می‌‌کند.
چشم‌هایش ریز می‌شوند و با دقت دوچندان به دیوار پشت سر آن فردِ مجهول نگاه می‌کند.
به وسیله‌ی اسپری فسفریِ شب‌‌رنگ، متنی روی دیوار به چشم می‌خورد. ویل برای خواندن به زحمت می‌افتد؛ اما درنهایت با صدای گرفته‌‌اش متن را زمزمه می‌کند.
‌« اینجا محل اتصال دنیاهای ما است‌»
محلی که در ویدئو وجود دارد، بسیار برای ویل آشنا است؛ اما به طور دقیق حضور ذهن ندارد.

به شخصی که روی ریلِ قطار ایستاده است زل می‌زند. بی‌فایده است. لباس کاملا تیره‌ای بر تن دارد و به دلیل تیرگی آسمان، چهره‌ی او اصلا قابل تشخیص نیست.
ادامه‌ی فیلم را پخش می‌کند. دود آتش نیز جلوی دوربین می‌آید و تصویر را بسیار مات و محو می‌کند. با این وجود، به دلیل اندام ظریف و نحیفی که آن شخص دارد، ویل تشخیص می‌دهد که به احتمال قوی، او یک دختر است.
قطار با سرعت زیاد درحال نزدیک شدن است. شخصی که روی ریل قطار ایستاده است، به وسیله‌ی چشم‌بند مشکی رنگش، از دیدن محروم شده است.
چشمان ویل از شدت ترس و دلهره‌، در حدقه گرد می‌شوند و از روی زمین بلند می‌شود.
قطار در فاصله‌ی نیم متریِ آن شخص قرار می‌گیرد. ویل فریاد می‌کشد و ناخواسته می‌گوید:
- چی‌کار می‌کنی؟‌
فردِ ناشناس، در آخرین لحظه با یک شیرجه‌ی بلند، خود را از ریل آهنی خارج می‌کند. ثانیه‌ای بعد، قطار به سرعت عبور می‌کند. اگر فقط چند لحظه‌ی دیگر مانده بود، قطار به او برخورد می‌کند.
ویل که قلبش به سرعت در سـ*ـینه‌اش می‌تپد، به موهای بلند و مشکی رنگش چنگ می‌‌زند و آن‌ها را پشت سرش می‌چسباند. هنوز هم نمی‌داند این ویدئو چه ربطی به او دارد.
شخصی که در ویدئو قرار دارد، از همان فاصله‌ی نسبتا دور به سمت دوربین می‌ایستد. چشم‌بندی که به دور چشمانش بسته است را در می‌‌آورد.
ویل با دقت دو چندان به آن فرد نگاه می‌کند. هنوز هم چهره‌ی‌ او مشخص نیست؛ اما یقین پیدا می‌کند که او یک دختر است.
آن دختر روی زمینِ آکنده از سنگ ریزه، کنار شعله‌های آتش نشسته است و با دیوار پشت سرش، در یک راستا قرار گرفته‌‌اند.
ویل به وسیله‌ی چشمانِ درشت مشکی رنگش، باری دیگر نوشته‌ی روی دیوار را می‌خواند.
«‌ اینجا، محل اتصال دنیا‌های ما است»
بدون آنکه صدای دختر را بشنود یا چهره‌اش به وضوح جلوی دوربین قرار بگیرد، ویدئو در اوج راز‌آلود و مرموز بودن، به پایان می‌رسد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سارا برای چند ثانیه به رخسار لوسی زل می‌زند، درنهایت با صدایی که در کنجکاوی غوطه‌ور است، صحبت می‌کند.
    - بعد از این که چهره‌اش رو تموم کردیدم، با عکسش چی‌کار می‌کنی؟
    لوسی ابرو‌های مشکی رنگ و مخملی‌اش را به سمت بالا هدایت می‌کند و مصمم می‌گوید:
    - نقاشی رو به اداره‌ی پلیس می‌برم. شاید بتونم یک مقدار اطلاعات بگیرم.
    سارا بینی‌اش را به یک سمت چین می‌دهد و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد؛ سپس بی‌معطلی پاسخ می‌دهد.
    - اداره‌ی پلیس که بی‌دلیل در مورد یک شخص دیگه بهت اطلاعات نمی‌ده. باید یه پیشینه‌ای باشه.
    لوسی نگاه خود را از سارا پس می‌گیرد و دستانش را به یکدیگر گره می‌زند. کمی با تاخیر پاسخ می‌دهد.
    - نگران نباش، یک داستانی سرهم می‌کنم که اطلاعات بگیرم. چهره‌اش رو تموم کردی؟
    سارا که با لپ‌تاپش مشغول است، کوتاه می‌گوید:
    - یک دقیقه‌ی دیگه صبر کن.
    لوسی مدتی سکوت می‌کند. صدای سارا خیلی زود به گوش می‌رسد.
    - آماده‌‌ای برای اولین بار ببینیش؟
    گوشه‌ی لبان سارا به طور تدریجی بالا می‌روند و چشمانش درشت می‌شوند؛ سپس با شور و شوق همیشگی‌اش لپ‌تاپ را به سمت لوسی می‌چرخاند.
    لوسی به محض آنکه با چهره‌ی ترسیم شده‌‌ی پسر مواجه می‌شود، دلش فرو می‌ریزد. ضربان قلبش بالا می‌رود و نبضش تند‌تر از همیشه می‌زند.
    صورت کشیده و چشمان پسر، به همراه موهای صاف و بلندی که برایش انتخاب کرده‌اند، خیلی دقیق و درست به نظر می‌رسد. این نقاشی دیجیتالی، یک قدم لوسی را به پسر نزدیک‌تر می‌کند.

    اکنون، لوسی از هر وقت دیگری بهتر حسش می‌کند؛ گویا نفس‌های آن پسر از پشت‌سر به لاله‌ی گوش‌ او گرما می‌دهد.
    ***
    خانم فراندز، عینک بدون فریمش را روی صورتش صاف می‌کند و مستقیم به عکسی خیره می‌شود که روی میز کارش قرار گرفته است.
    صدای لوسی به گوش می‌رسد.
    - دیروز به کمک دوستم چهره‌اش رو با نرم‌افزار کشیدم. شک ندارم که نود درصد شباهت داره. انگار که ده ساله همدیگه رو می‌شناسیم. وقتی به عکسش نگاه می‌کنم، یک سری تصاویر گُنگ و مبهم از جلوی چشم‌هام رد می‌شن.
    لوسی مکث می‌کند، نگاه خود را از صورت روانپزشک پس می‌گیرد و به نقطه‌ای از دیوارِ نیلی رنگ مطب خیره می‌شود. حتی پلک نمی‌زند. در همین حین، کلمات یکی پس از دیگری ادا می‌شوند.
    - اون تصاویر مبهم، مثل خاطراتم هستن. همون قدر واقعی و لمس کردنی. هرچند منشا این خاطرات رو نمی‌دونم و همین موضوع من رو آزار می‌ده. البته یک سری حدس می‌زنم، اما...
    انگشتان چروکیده‌ی خانم فراندز داخل یکدیگر فرو رفته‌اند و با چشمانی که ریز شده‌اند، محو صحبت‌های لوسی است. روان‌شناس به وسیله‌ی صدای گرفته‌اش، بی‌تعلل پاسخ می‌دهد.
    -لطفا جمله‌ات رو تکمیل کن. اما چی؟
    لوسی نفس عمیقی می‌کشد و به صندلی چرم مطب تکیه می‌دهد. در ادامه با لحن آرام‌تری جمله‌اش را تکمیل می‌کند.
    - اما به حدس‌هام شک دارم.
    روان‌شناس بدون آنکه از روی صندلی تکان بخورد، صدایش را کمی صاف می‌کند و بحث را پیش می‌برد.
    - مهم نیست. دوست دارم به حدس‌هات گوش بدم. شاید به نتیجه‌ی خوبی رسیدیم.
    لوسی کمی سکوت می‌کند. به نظر می‌رسد برایش آسان نیست که در مورد این موضوع حرف بزند. همین امر سبب می‌شود که مجددا روانپزشک صحبت کند.
    - عجله نداشته باش. هر وقت که آماده بودی صحبت کن.
    لوسی سرش را بالا می‌آورد. به وسیله‌ی پنجره‌ی بزرگ مطب، به منظره‌ی بیرون چشم می‌دوزد. کمی مردد به نظر می‌رسد؛ ولی درنهایت سکوتش را می‌شکند.
    - دو سال پیش وقتی هجده سالم بود، یکی از همکار‌هام در محل کارم، سعی کرد به من تعـ*رض کنه. هرچند موفق نشد؛ ولی یک درگیری بینمون شکل گرفت. خوب یادم مونده که سر من آسیب دید. چهار ماه توی کما بودم. وقتی برگشتم، یک سری از خاطراتم رو از دست داده بودم.
    لوسی دیگر ادامه نمی‌دهد. روانشناس، با توجه به برداشت خود صحبت می‌کند.
    - اصلا نمی‌خوام اون روز تلخ رو برات زنده کنم، ولی تو سعی داری بگی ضربه‌ای که به سرت وارد شده و کمایی که رفتی، به احساسات عجیبت در مورد پسر مربوطه؟
    روانشناس پس از مکث کوتاهی، خودش ادامه می‌دهد.
    - خاطرات اون پسر هم جزوش بوده، به همین دلیل پسر رو کامل یادت نیست؟
    لوسی با یادآوری آن واقعه، پلک‌هایش را محکم بر روی هم می‌فشارد و لب‌های صورتی‌اش را بر هم چفت می‌کند، به صحبت‌های خانم فراندز اضافه می‌کند.
    - بعد از کما خیلی از آدم‌های زندگیم رو دیگه یادم نیست و فقط توی یک سری تصاویر مبهم خلاصه می‌شن. ممکنه پسر هم جزو اون‌ها باشه!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دوستان عزیز نمی‌دونم چطور این لطف و محبت شما رو جبران کنم.
    ممنون برای تمام نطرات خوبتون :aiwan_lggight_blum:


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا