وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Afsa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/18
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
769
امتیاز
276
سن
22
محل سکونت
His heart
پارت 49
با لبخند سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم؛ گرچه قصد داشتم در اسرع وقت برم و بار روی دوششون نباشم!
نسترن به اتاق و درِ نیمه بازش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد؛ همونطور یواش گفت:
-نگین دهنش لقه پس بهش چیزی نمیگم؛ ولی می‌تونم به مامانم بگم بعد از ظهر می‌خوام شما رو ببرم به دوستام نشون بدم.
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-خوبه!
نسترن یکم اخم کودکانه کرد و مردد پرسید:
-اگه شما قراره با ما بمونی پس چرا مامانم نباید بفهمه؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-ممکنه دوست نداشته باشه و نذاره این کار رو بکنیم! آخه من تازه اومدم.
سرش رو تکون داد و تایید کرد.
-آره! مامانم یه وقتایی که می‌خوام قُلَکم رو بشکونم اجازه نمیده.
صدای سمیرا بلند شد:
-چیه شما دارید پچ‌پچ می‌کنید شیطونا؟
نسترن سریع جواب داد:
-ببخشید مامان نمی‌خواستیم اصغر بیدار بشه! داشتم برای خاله می‌گفتم امروز تو مدرسه چی شد.
سمیرا خندید و همونطور بلند گفت:
-نترسید بابا بیداره؛ فعلاً داره خیره خیره من رو نگاه می‌کنه!
با نسترن خندیدیم و نسترن درحالی که بلند می‌شد گفت:
-من میرم بیرون با صمد توپ بازی کنم.
و رفت! و من نگرانش بودم چون می‌دونستم هنوز گرسنه‌ است و ممکنه ضعف کنه!
بعد از دو ساعت، همه نخ‌ها رو گلوله کردم و رفتم توی اتاق؛ دیدم سمیرا داره به اصغر شیر میده و نگین هم خوابیده!
به سمیرا لبخندی زدم.
-نخ‌ها تموم شد.
سمیرا گفت:
-دستت درد نکنه خیلی کمک کردی!
«خواهش می‌کنم»ای گفتم و پرسیدم:
-راستی ناهار رو بکشم؟ بچه‌ها گرسنه‌ان.
سمیرا آهی کشید و گفت:
-آره... دستت درد نکنه! سفره توی کشو اولیه هست.
چیزی نگفتم و برگشتم به آشپزخونه؛ سفره رو برداشتم و بیرون پهن کردم.
توی بشقاب‌ها غذا کشیدم و بردم سر سفره و گوجه سرخ شده‌ها رو هم توی یک ظرف دیگه گذاشتم وسط سفره.
مدتی بعد، بچه‌ها همه نشستن سر سفره و مشغول خوردن شدن؛ من که سیر بودم چیز زیادی نخوردم و سمیرا هم فقط چند قاشق خورد و باقی مونده‌اش رو برد بیرون از خونه که حدس زدم برای شوهرش می‌بره.
بعد از ناهار، من ظرف‌ها رو شستم و بعد بچه‌ها جلوی تلوزیون قدیمی دراز کشیدن تا شبکه پویا ببینن.
سمیرا رفت توی اتاق تا قالی ببافه و من گوشه خونه نشستم و به دیوار زل زدم؛ با وجود ناراحتی و حال عجیبم، زل زدن به یک نقطه چیزی بود که خیلی نیازش داشتم!
ساعت کهنه درست مقابلم بود و می‌تونستم صدای تیک تاکش رو بشنوم؛ وقتی ساعت داشت نزدیک پنج عصر می‌شد، سمیرا نسترن رو صدا کرد و نسترن رفت داخل اتاق.
مدتی بعد نسترن با خوشحالی و درحالی که روسری رنگ و رو رفته‌ای سرش کرده بود اومد بیرون و به من گفت:
-خاله مامانم میگه با هم بریم سبزی بخریم!
با چشم‌های درشت شده پرسیدم:
-سبزی؟
سرش رو تکون داد و صداش رو آورد پایین.
-آره دیگه! البته به این بهونه می‌تونیم بریم خوراکی بخریم!
آهان! پس برق توی چشم‌های نسترن برای این بود؛ چه قدر سخته حد آرزوها و دلخوشی‌های یک بچه تا این حد بیاد پایین!
لبخندی زدم و آروم گفتم:
-باشه! پس تو برو توی حیاط تا من حاضر بشم.
با خوشحالی موافقت کرد و رفت؛ من هم به صمد و نگین که هنوز مشغول تماشای برنامه کودکشون بودن نگاهی کردم و رفتم توی اتاق.
سمیرا مشغول قالی بافتن بود و اصغر کمی اون ورتر یک تیکه اسباب بازی رو به دندون می‌گرفت.
با ورود من سمیرا یکم سرش رو کج کرد و گفت:
-عه اومدی! با نسترن برید خوار و بار فروشی یه پونزده کیلو سبزی آشی بگیر بیار. به عذری خانوم سپردم پسرش رو بفرسته کمکت تا بتونی سبزی‌ها رو بیاری؛ زیاد دور نیست.
با اینکه خوشم نمی‌اومد فرد دیگه‌ای درجریان کاری که می‌خواستم انجام بدم قرار بگیره، نتونستم مخالفت کنم.
«باشه» آرومی گفتم و مشغول شدم که آماده بشم.
یواشکی پول‌هام رو برداشتم و توی جیب ژاکتم گذاشتم؛ بعد از خداحافظیِ کوتاه از سمیرا، از اتاق و بعد از خونه خارج شدم.
نسترن توی حیاط ایستاده بود و به گنجشکی که لبه دیوار جیک‌جیک می‌کرد، زل زده بود.
صداش کردم و درحالی که به سمتش می‌رفتم گفتم:
-بریم؟
با خوشحالی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و من هم لبخند کمرنگی زدم.
با هم از خونه خارج شدیم؛ به محض اینکه اون درِ تک نفره و زرد شده رو بستم، باد خنکی وزید و شالم رو تکون داد.
ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.
انگار که حس می‌کردم که آزادم! هرچند زخم خورده و دردمند بودم اما دیگه بـرده نبودم.
 
  • پیشنهادات
  • ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 50
    به کوچه باریک که توی روشناییِ روز بزرگ‌تر به نظر می‌اومد نگاهی انداختم؛ با اینکه بوی فقر و سختی می‌اومد، برای من بهتر از زندانی بود که این سال‌ها توش اسیر بودم.
    نسترن گوشه لباسم رو گرفت و گفت:
    -خاله!
    نگاهی بهش کردم و دیدم به سمتی اشاره می‌کنه؛ اون سمت رو که نگاه کردم، همون پسری که صبح دیده بودم رو دیدم.
    این بار یکم تیپ زده بود!
    با حجب و حیا نزدیک شد و سلام کرد.
    -خوشحالم دوباره می‌بینمتون فرشته خانوم! بفرمایین منم با شما میام!
    زیر لـ*ـب جواب سلامش رو دادم و به نسترن نگاه کردم که نگران بود.
    سعی کردم با قاطعیت با اون پسر صحبت کنم.
    -من و نسترن جون می‌خوام قبلش چندجا بریم؛ اشکالی نداره؟
    یکم با چشم‌های درشت مشکیش نگاهم کرد؛ سری تکون داد و گفت:
    -نه چه مشکلی! من هم باهاتون میام.
    سری براش تکون دادم و به نسترن لبخندی زدم که دوباره خوشحال شد.
    بدون اینکه به مسعود نگاهی کنم یا بهش حرفی بزنم دست نسترن رو گرفتم و راه افتادم؛ ازش پرسیدم:
    -خب اول باید کجا بریم نسترن؟
    نسترن با خوشحالی گفت:
    -بقالی مش حسن!
    و یکم جلوتر حرکت کرد که باعث شد به دنبالش خودم رو بکشونم؛ مسعود هم بدون اینکه بدونه ما می‌خوایم چه کار کنیم، با بلاتکلیفی دنبالمون اومد.
    حساب دفتری رو تسویه کردیم و یک مقدار خوراکی خریدیم که نسترن به شدت خوشحال بود و به طور واضح می‌خندید.
    مسعود هم با تعجب نگاهمون می‌کرد؛ نمی‌دونستم از قضیه چیزی فهمیده بود یا نه، چون بهش گفته بودم بیرون از مغازه منتظر بمونه.
    بعد از بقالی، سراغ قصابی و نونوایی هم رفتیم و حساب‌ها رو صاف کردیم؛ حدس می‌زدم دیگه مسعود از ماجرا سر درآورده باشه.
    اما خوب بود که فضولی نمی‌کرد یا از چهره‌اش چیز خاصی دریافت نمی‌شد.
    یکم پیاده روی کردیم تا به خوار و بار فروشی رسیدیم؛ طبق گفته سمیرا سبزی آشی خریدیم که این بار پولش رو مسعود اصرار کرد بده و من هم مخالفتی نکردم.
    به سختی سبزی‌ها رو تا خونه سمیرا برگردوندیم و بعد مسعود برگشت به خونه خودشون که یکی، دو خونه با سمیرا فاصله داشت.
    با نسترن پا توی خونه گذاشتیم؛ سمیرا داشت اصغر رو راه می‌برد و اصغر هم گریه می‌کرد.
    -سلام! چه دیر برگشتین!
    نسترن بعد از جواب سلام، درحالی که نگین رو صدا می‌کرد با خوشحالی رفت داخل اتاق؛ نگاه سمیرا به دوتا پلاستیک داخل دستم افتاد و با حالت عجیبی گفت:
    -اون چیه فرشته؟
    به سمت آشپزخونه رفتم و آروم گفتم:
    -یکم پول داشتم گفتم... .
    سمیرا با ناراحتی و لحنی عصبی گفت:
    -این چه کاری بود که کردی فرشته؟ پول از کجا آوردی؟
    پلاستیک‌ها رو توی آشپزخونه روی زمین گذاشتم و جواب دادم.
    -خودت گفتی من از این به بعد باید اینجا باشم! خب دلم نمی‌اومد بچه‌ها میرن مدرسه چیزی نداشته باشن!
    سمیرا با یک دست زد توی صورتش که باعث شد گریه اصغر شدیدتر بشه.
    -باز این نسترنِ ورپریده زبون درازی کرد!
    بعد به پلاستیک‌ها اشاره کرد و گفت:
    -ببینم اینارو که با پولِ حروم نخریدی؟ پول‌های اون لیلای بی‌صاحاب رو برداشتی؟
    درحالی که سعی می‌کردم آرومش کنم، اصغر رو ازش گرفتم و جواب دادم.
    -دستت درد نکنه یعنی من دزد هم شدم؟ بماند که بالاخره من هم یه حقی از پول‌های لیلا دارم چون سرمایه بابام رو بالا کشیده. ولی همچین آدمی نیستم!
    یکم ناراحت شده بودم که ادامه دادم.
    -ثامن برای بیمارستان بهم پول داده بود؛ یکم اضافه مونده بود گفتم یه کمکی درحقت کرده باشم.
    بعد از آشپزخونه رفتم بیرون و همینطور که توی شصت متر خونه، قدم می‌زدم سعی می‌کردم با تکون‌های آروم اصغر رو آروم کنم.
    سمیرا از آشپزخونه بیرون نیومد و من هم دیگه چیزی نگفتم؛ امیدوار بودم در این باره ناراحت نباشه.
    هنوز مقداری از پول رو برای روز مبادا باقی گذاشته بودم؛ و البته حسن خرج کردنشون قسم می‌خوردم یک روز یک جوری برای ثامن جبران کنم؛ فقط برای راحت شدنِ روح و روانِ خودم و نه برای تشکر!
    از کنار در اتاق که رد می‌شدم، نگین و نسترن رو دیدم که پای قالی نشسته بودن و کنار گوش هم حرف می‌زدن.
    ای کاش من هم یک خواهرِ واقعی داشتم!
    اصغر آروم شده بود و فقط یکم سرش رو روی شونه‌ام حرکت می‌داد و نق می‌زد.
    من هم زمزمه کردم.
    -هیش! آروم باش اصغرکوچولو؛ الان که هنوز مسئولیتی نداری بچه. لذ‌ت ببر از بچگیت.
    به این فکر کردم که اصغر هم که بزرگ بشه باید غصه این خونواده رو بخوره؛ مثل صمد که... .
    یک لحظه با خودم به فکر رفتم؛ اصغر توی بـ*ـغلم بود و من برای چند لحظه گریه کردنش رو فراموش کردم و به این فکر کردم که صمد چه کار می‌کنه؟
    حدس می‌زدم دیگه بزرگ شده باشه و ده، دوازده سالش باشه.
    درسته کلاً بچه‌ها باید بازی کنن ولی چطوری بود که نسترن و نگین قالی می‌بافتن ولی صمد کاری نمی‌کرد!؟ اصلاً توی اون لحظه کجا بود؟
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 51
    یکم در اتاق رو باز کردم و از دخترها پرسیدم:
    -بچه‌ها داداش بزرگتون کجاست؟
    نگین با شیرین زبونی جواب داد.
    -رفته بیرون؛ امشب با بچه‌های کوچه بـ*ـغلی فوتبال نیمه نهایی دارن!
    با اینکه لحنِ نگین خیلی قشنگ بود و معلوم بود برای برنده شدن برادرش ذوق داره، اما من یکم دلم گرفت.
    خب شاید سمیرا اینطور فکر می‌کرد، پسر که نباید قالی ببافه!
    ولی با وجود یک پدر معتاد، نباید یکم مسئولیت پذیری رو یاد می‌گرفت؟
    سری به نشونه «نمی‌دونم» برای خودم و افکارم تکون دادم؛ خب من نمی‌تونستم توی زندگی سمیرا دخالت کنم.
    همینکه براش بار اضافه نباشم خودش خیلیه.
    کمی بعد، سمیرا با چند لگن کوچیک و بزرگ از آشپزخونه خارج شد و گفت:
    -من میرم بیرون این سبزی‌ها رو آماده کنم برای پاک کردن؛ تو هم یه لباس راحت بپوش پنج دقیقه دیگه همسایه‌ها میان با هم سبزی پاک کنیم. اصغر رو هم بده نسترن نگه داره.
    «باشه» آرومی گفتم و به راه رفتن ادامه دادم؛ اصغر هم دلش می‌خواست بخوابه اما همچنان ناله‌های آروم می‌کرد و بی‌قرار بود.
    سمیرا از خونه رفت بیرون و من رفتم توی اتاق تا دخترها رو ببینم.
    با ورودم به اتاق، نگین و نسترن سرشون رو به سمتم کج کردن و لبخندِ بامزه‌ای زدن؛ من هم بهشون لبخند زدم.
    گوشه اتاق نشستم و به پشتی تکیه دادم؛ بالشی که دم دست بود رو برداشتم و روی پام گذاشتم تا اصغر رو روی پام بخوابونم.
    علاقه‌ای نداشتم برم بیرون و با افرادی که نمی‌شناختم سبزی پاک کنم!
    حداقل دلم می‌خواست قبلش اصغر رو بخوابونم.
    نگین همونطور که داشت قالی می‌بافت، موهای لَخت و کوتاهش رو برد پشت گوشش و کودکانه گفت:
    -خاله خیلی ممنون که برامون خوراکی خریدی.
    با مهربونی گفتم:
    -کاری نکردم خاله جون؛ شما خیلی مهربون بودین که گذاشتید من بیام خونه شما.
    یکم بعد، صدای در اصلی حیاط رو شنیدم و بعد صدای زنی که وارد حیاط شد و مشغول حرف زدن با سمیرا شد؛ صداشون از پنجره می‌اومد.
    نسترن با ناراحتی گفت:
    -اه بازم اعظم‌خانوم اومد اینجا! باز می‌خواد گیر بده به من.
    پرسیدم:
    -چجوری گیر میده بهت؟
    نگین با یکم تعلل کودکانه و ناراحتی توضیح داد.
    -اعظم خانوم هی میگه نسترن باید زنِ سهیل بشه که دوستِ صمده؛ ولی ما از سهیل بدمون میاد! همش داره دخترا رو مسخره می‌کنه.
    تک خندی به این دنیای کودکانه زدم؛ با اینکه از نظر خودشون مشکلاتی داشتن، از نظر من بامزه بودن!
    همشون بچه بودن ولی اون زن از این حرف‌ها می‌زد و حرصِ این کوچولوها رو در می‌آورد؛ به نظر من درست نبود کاری کنن بچه‌ها از این سن به این چیزها فکر کنن.
    سمیرا از حیاط داد زد:
    -فرشته بیا دیگه!
    با فریاد سمیرا اصغر تکونی خورد و غرغرش بیشتر شد؛ من هم تندتند تکونش دادم و به نسترن گفتم:
    -نسترن عزیزم میشه بری به مامان بگی دارم اصغر رو می‌خوابونم؟
    نسترن گفت:
    -خب بدینش به من خاله! من الان برم بیرون مامانم میگه اصغر رو از شما بگیرم.
    دیدم راست میگه؛ و از اونجایی که حوصله کل‌کل با سمیرا رو نداشتم، با نسترن موافقت کردم و اصغر رو دادم دستش.
    از خونه رفتم بیرون و به محض وارد شدن من به حیاط، سمیرا در اصلی رو باز کرد و دوتا خانومِ دیگه مثل اعظم خانوم اومدن داخل و مشغول سلام و علیک شدن.
    اعظم خانوم هم مشغول سلام و احوال پرسی با اون‌ها شد و برای چند لحظه، من نادیده گرفته شدم.
    تو این مدت سعی کردم به ظاهر و رفتار اون خانوم‌ها دقت کنم؛ همشون به جز سمیرا چادر تیره اما نازک و گلدار سر کرده و قسمت پایینش رو به کمرشون نزدیک کرده بودن. روسری هم نداشتم و لباسِ زیر چادرشون هم آستین کوتاه و خونگی بود.
    اون سه تا از سمیرا بزرگ‌تر به نظر می‌رسیدن و سر و وضع آشفته‌ای داشتن؛ شاید هم این از دید منی بود که همیشه لیلا و دخترهاش رو با صورت اصلاح کرده و موهای رنگ کرده می‌دیدم.
    نه مثل این زن‌ها که نصف موهاشون سفید بود و برای یکیشون معلوم بود مدت‌هاست رنگ نکرده و مرز بین قسمت رنگ شده موهاش و قسمتی که در اومده بود مشخص بود.
    بالاخره متوجه من شدن و سمیرا به سمتم اومد و من رو معرفی کرد.
    -این دخترخاله‌ام فرشته است.
    خطاب به اون سه نفر که عجیب نگاهم می‌کردن، خیلی سرد سلام کردم.
    اون‌ها هم سرد جوابم رو دادن و سمیرا با تک خندی گفت:
    -ایشون هم اعظم خانومن؛ و عذری خانوم و زهراخانومم که خیلی همسایه خوبیه من همیشه از تجربه‌هاش استفاده می‌کنم.
    عذری خانوم به نظر ساکت‌تر می‌اومد و یکم لاغر بود؛ اما زهرا خانوم تپل بود و با سر و زبون.
    با لحن و صدای نیمه زمختی گفت:
    -البته سمیراجون لطف داره من هرچی دارم از تجربه‌های ننه‌ی خدابیامرزمه.
    اعظم خانوم هم درحالی که از گوشه حیاط چند چهارپایه کوتاه می‌آورد یکم غر زد.
    -به جای حرف زدن پاشید بیاین این سبزی‌ها رو تموم کنیم تا زود تموم بشن.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 52
    زهرا خانوم و عذری خانوم چادرهاشون رو درآوردن و به بند رختی که از این سر حیاط تا اون سر حیاط بود آویزون کردن.
    سمیرا هم از کنار درِ خونه یک زیرانداز کهنه آورد وسط حیاط پهن کرد و اشاره کرد بریم بشینیم.
    با اکراه به اون سمت رفتم و گوشه زیرانداز چرک نشستم؛ سمیرا هم روی زیرانداز نشست و اون سه خانوم روی سه تا چهارپایه پلاستیکی نشستن.
    اعظم خانوم که به قیافش می‌خورد از همه بزرگ‌تر باشه، گونیِ سبزی‌ها رو باز کرد و یه مقداری توی سینی که وسط بود ریخت و بلافاصله، چهارتایی شروع کردن به پاک کردن و من هم باهاشون همراهی کردم.
    اعظم خانوم به من نگاه کرد و با لحن نه چندان دوستانه‌ای پرسید:
    -چند سالته دختر؟
    با سادگی نگاهش کردم و لـ*ـب زدم:
    -نوزده و نیم.
    دماغش رو چین داد و نچ‌نچی کرد.
    -من سن تو بودم دوتا شکم زاییده بودم! البته تقصیر خودت نیست؛ به هرحال ننه بابا که نداشتی شوهرت بدن.
    بعد با لحن بدی گفت:
    -دختر که شوهر نکنه معلومه خل میشه!
    سمیرا با نگرانی نگاهم کرد و طوری که اعظم خانوم نبینه لـ*ـب خونی کرد.
    -به دل نگیر!
    و من فقط آب دهنم رو قورت دادم و چیزی نگفتم.
    عذری خانوم هم در جوابِ اعظم خانوم گفت:
    -اعظم جون دیگه اینجوری نگو دیگه؛ یتیمه دلش می‌شکنه. گنـ*ـاه داره!
    اعظم خانوم چینی به بینیش داد و چیزی نگفت؛ من هم نفس پربغضی کشیدم و توی سکوت به کارم ادامه دادم.
    سمیرا توقع داشت با حرف‌های این سه تا زنِ غرغرو حالم خوب بشه؟
    زهراخانوم که تا اون موقع ساکت بود و نزدیک بهش نشسته بودم، یکم به سمتم خم شد و گفت:
    -حرف اعظم رو جدی نگیر! هارت و پورت زیاد می‌کنه ولی ته دلش هیچی نیس!
    اعظم خانوم یکم به زهراخانوم چشم غره رفت و با بی‌خیالی شونه بالا انداخت.
    -هر چی می‌خواید بگید برا خودتون؛ من که میگم این مسعودِ عذری بیاد اینو بگیره، آخه خوشگلم هست حیفه! یه وقت پس فردا مثل اون زنه شیرین نشه.
    عذری خانوم هم خنده‌ای کرد که دندون‌های نیمه خرابش مشخص شد؛ با همون خنده نه چندان زیباش گفت:
    -یک بار رفته بودم سمت خونه این شیرین؛ نمی‌دونی چقدر زشت شده بود! برداشته می‌خواد ادای این بالاشهریا رو دربیاره، لـ*ـباش شده بود اندازه دوتا هندونه!
    سمیرا اخم شدیدی کرد.
    -فرشته رو با اون زنیکه مقایسه نکنین! همینجا پیش خودم هست تا یه شوهرِ خوب بیاد بگیرتش خوشبخت بشه.
    تا اینجای حرف‌هاشون اصلاً حس خوبی نداشتم! از اون اعظم خانوم که مشخص بود برای همه تعیین و تکلیف می‌کنه و حتی به نسترن که تازه هشت سالش بود چرت و پرت می‌گفت معلوم بود چه زنیه!
    چاره‌ای نبود باید جو رو تحمل می‌کردم؛ حداقل به خاطر سمیرا.
    زهراخانوم بحث رو عوض کرد.
    راستی این ممدگوجه‌ای رو یادتونه؟ الان رفته دوتا محله بالاتر، عین الله یک بار تو فلان خیابون دیده بودش، چنان خودش رو می‌گرفت که نگو! من می‌دونستم این و زنش از اول هم نچسب و از دماغ فیل افتاده بودن.
    عذری خانوم هم تایید کرد.
    -آره واقعاً! خوب شد رفت اصلاً از شرش راحت شدیم؛ زنش هربار می‌اومد روضه خونه حمیده اینا، چنان خودش رو برای ما می‌گرفت که کاَنهُ آسمون دهن وا کرده این افتاده زِمین! چقدر بدم می‌اومد ازش! هاپارخانومِ سلیطه.
    پوفی کشیدم و همینجور به حرف‌هاشون گوش دادم و گوش دادم؛ خیلی دلم می‌خواست در همون حین که سبزی پاک می‌کردم، باز غرقِ دنیای خودم بشم و دیگه بهشون اهمیت ندم.
    اما متاسفانه ذهنم خیلی آشفته بود و تنها چیزی که ذهنم می‌تونست پردازش کنه، حرف‌های خاله زنکیِ اون‌ها بود.
    می‌تونستم فقر و در عین حال، دلِ نازک رو توی وجودشون حس کنم؛ اما متاسفانه این روحیه‌اشون رو زیاد درک نمی‌کردم.
    حدس می‌زدم اون‌ها هم من رو نمی‌فهمیدن، مثل خیلی‌های دیگه!
    حتی سمیرا هم من رو نمی‌فهمید!
    تنها کسی که واقعاً من و حرف‌هام رو می‌فهمید ویانا بود و مادرم.
    آهی کشیدم.
    سمیرا صدام کرد و گفت:
    -فرشته اون شنبلیله‌ها رو بده به من.
    سری تکون دادم و کاری که گفت انجام دادم؛ اعظم خانوم دوباره گیر داد به من و غر زد.
    -چرا انقدر ساکتی تو؟ دختر که نباید ساکت باشه بره تو خودش وگرنه جنی میشه! اگه به خاطر اون زن بابایِ هاپارِت غصه گرفتی که خیلی خل و چلی! شوهرِ وامونده منم زن بابا داشت خواهرشوهرِ نچسبمو اذیت می‌کرد ولی اون گیس بریده عین خیالش نبود هرچی زن بابائه اذیت می‌کرد اینم حریفش بود.
    با یکم تعجب نگاهش کردم که سرش رو با اخم به نشونه «چیه؟» تکون داد.
    -چته چرا همچین نگاه می‌کنی؟ جلو این آدمای شاغال فقط باید هاپارتی باشی و حقتو بگیری ازشون وگرنه حسابی می‌چاپنت.
    زهراخانوم و عذری خانوم یکم خندیدن و سمیرا با خنده گفت:
    -اعظم جون زیاد به این فرشته ما گیر نده دخترِ ساده‌ایه نمی‌تونه اونجوری باشه! گفتم بودم که، برای همین اون زنیکه ازش سوء استفاده می‌کرد.
    اعظم خانوم اخمی کرد و گفت:
    -بی‌خود! تو این دوره زمونه اگه اینطوری بخوای باشی همش باید بدبخت و فلک زده بمونی.
    لـ*ـبم رو با زبون تر کردم و با صدایی که خیلی ضعیف بود گفتم:
    -البته سمیرا جون نگفتن که آخرش حسابی حرصم رو روی اون زن خالی کردم.
    زهرا خانوم از ذوق دهنش رو باز کرد و بعد از یک «عه!» بامزه، گفت:
    -قربون خدا برم این دختر تا حالا حرف نمی‌زد نمی‌دونستم انقدر صداش قشنگه!
    عذری خانوم هم به نشونه تایید سر تکون داد و «آره» گفت!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 53
    من هم یکم خندیدم و سر به زیر انداختم، سمیرا هم خندید ولی اعظم خانوم یکم صداش رو صاف کرد و ادامه داد.
    -خوب کردی حرصت رو خالی کردی!
    سمیرا هم با آب و تاب قضیه دعوام با لیلا و دخترهاش و زندونی شدنم تو زیرزمین رو توضیح داد و یکم پیازداغش رو هم زیاد کرد!
    یکم یخم باز شده بود و با اشتیاق بیشتری به حرف‌هاشون گوش می‌کردم.
    اون‌ها تندتند غیبت می‌کردن و من مشکلاتشون رو از بین حرف‌هاشون می‌فهمیدم.
    شوهر هر سه تاشون تقریباً اهل دود و رفیق‌بازی بودن و کارِ ثابت نداشتن؛ بچه‌هاشون مدام توی کوچه ول بودن و خودشون هم با کارهای خونگی یه کمک خرجی بودن و راضی بودن به زندگیشون.
    ولی من انقدر خسته بودم که نایی برای فکر کردن به مشکلات اون‌ها نداشتم! به خصوص که برای من کمترین ارزشی قائل نبودن و فقط دلشون به حالم می‌سوخت.
    اون جو رو به سختی تحمل کردم تا سبزی‌ها تموم شد.
    ***
    نوک کفش‌های قدیمی و وارفته‌ام رو روی قطعه‌های موزائیک پارک می‌کشیدم؛ روی نیمک نشسته بودم و از سرما یکم مچاله شده بودم.
    ویانا کنارم نشسته بود و چند دقیقه‌ای بود که چیزی نمی‌گفت.
    صدای بازی بچه‌ها می‌اومد و من بیشتر حواسم پیِ عطر کم‌نظیر ویانا بود.
    با زبونم لـ*ـب‌هام رو تر کردم و سکوت رو شکستم.
    -ویانا خانوم فکر می‌کردی به این روز بیفتم؟
    یکم سرم رو کج کردم تا از گوشه چشم بهتر ببینمش؛ چهره کشیده و خوش فرمش بین روسری ارغوانیش قاب گرفته شده بود و داشت به افق نگاه می‌کرد.
    -این حال و روزت من رو یاد خودم می‌اندازه؛ و نمی‌دونم چی باید گفت! نمی‌دونم اگه برمی‌گشتم به گذشته به خودم چی می‌گفتم؟
    تک خندی زدم و یکم پاهام رو از هم فاصله دادم؛ با آرنج‌هام به رون‌هام تکیه دادم و درحالی که دست‌هام رو توی هم قلاب می‌کردم گفتم:
    -زمان نیازه تا خودم رو پیدا کنم.
    حرفم رو تایید کرد.
    -قطعاً همینطوره عزیزم؛ اما زیادی نباید به احساساتت اجازه بدی بهت مسلط بشن، اون موقع دیگه ولت نمی‌کنن!
    سرم رو تکون دادم و با آه عمیقی، کمرم رو صاف کردم و به پشتیِ چوبی نیمکت پارک تکیه زدم.
    -از ثامن و ثمین چه خبر؟ یا... لیلا و... ؟
    ویانا تک خندی زد و سرش رو به سمتم کج کرد.
    -لیلا که حسابی داره می‌سوزه! فکر می‌کنه ثامن زیر دست و بالت رو گرفته ولی اون هم چیزی بروز نمیده. مامانِ ثمین هم بابت این ماجرا خیلی ناراحته؛ همون بهتر که عروسش نشدی وگرنه همش می‌خواست بهت تیکه بندازه و گذشته‌ات رو بکوبونه تو سرت!
    پوزخندی زدم و دست به سـ*ـینه، پا روی پا انداختم.
    به سمت راستم و زمین بازی خیره شدم؛ باید یه وقتی می‌گذاشتم و بچه‌های سمیرا رو می‌آوردم اینجا تا بازی کنن.
    ویانا بعد از چند ثانیه پرسید:
    -فرشته مطمئنی که پیش دخترخاله‌ات جات خوبه؟ می‌تونی از پس خودت بربیای؟
    با خیال راحت و یکم غم گفتم:
    -سمیرا شاید زیاد پول نداشته باشه، اما مرام خیلی داره! بودن کنارش من رو یاد مادرم می‌اندازه و خب... دلم میخواد بهش کمک کنم.
    ویانا با مهربونی گفت:
    -خب اگه اون کمک نیاز داره بگو کمکش کنم! خیلی سخته زن بودن و سرپرست خونواده بودن؛ اون به این راحتی از پس این دنیا برنمیاد.
    سرچرخوندم و به چشم‌های کشیده ویانا نگاه کردم؛ بهش لبخندی عمیق زدم.
    -شما خیلی مهربونی ویاناخانوم! ولی فعلاً که روزگار می‌گذره؛ من دارم کمکش می‌کنم توی قلاب بافی و کارهای خونه. ایشالا به مرور وضع اونم بهتر میشه.
    ویانا تک خندی زد و دستش رو روی شونه‌ام گذاشت.
    -انگار که دلِ خوشی از کمک‌های من نداری!
    سرم رو تکون دادم.
    -نه این چه حرفیه ویاناجون! اصلاً اینطور نیست ولی به هرحال، چیزی رو که باد بیاره، همون باد راحت می‌بره.
    سری تکون داد و نگاهش رو به زیر انداخت.
    -می‌فهمم چی میگی؛ خودم هم حس می‌کنم توی کمک کردن باید بهتر عمل کنم. به جای ماهی دادن، ماهی گرفتن یاد بدم! برای همین سعی میکنم کمکت کنم خودت زندگیت رو بسازی. موافقی؟
    آهی کشیدم و به افق خیره شدم.
    -نمی‌دونم؛ فعلاً حتی برای نفس کشیدن انگیزه ندارم! چه برسه به ساختن زندگیم.
    ویانا دستش رو انداخت دور کتفم و من رو به خودش نزدیک کرد؛ با محبت سرم رو به سر خودش تکیه داد و گفت:
    -می‌گذره این روزها فرشته؛ ولی اگه این روزها گذشت و تو همچنان تسلیم روزگار باقی موندی، دیگه ازت ناامید میشم.
    چیزی نگفتم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
    یکم دیگه با ویانا گپ زدیم و بعد، من رو تا نزدیک خونه سمیرا رسوند و رفت.
    داشتم توی کوچه قدم می‌زدم و دست‌هام توی جیبم، و سرم پایین بود؛ صدای دویدن دوتا پسربچه رو توی کوچه می‌شنیدم که با هم بازی می‌کردن.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 54
    کوچه بوی تریاک و زباله می‌داد و عجیب بود که برای کسی مهم نبود؛ بعضی قسمت‌های کوچه که خونه قدیمی یا خرابه بود، شده بود محل تجمع زباله و با اینکه هرشب شهرداری زباله‌ها رو جمع می‌کرد، گندابه زباله‌ها روی زمین و آسفالت باقی مونده بود.
    به وسط‌های کوچه رسیدم که متوجه در قرمز رنگی شدم که باز بود و داخل خونه هم کاملاً پیدا بود.
    از کنار من زنی رد شد و انگار که مخاطبش صاحب اون خونه باشه، زیر لـ*ـب گفت:
    -زنیکه سنده! الهی خواب به خواب بشه به حق پنج تن! به جای شیرین باید اسمشو می‌گذاشتن زهر هلاهل!
    یکم پاهام رو روی آسفالت کشوندم و متوقف شدم؛ اون زن راهش رو گرفت و رفت اما من به اون در قرمز خیره شده بودم.
    شیرین همونی نبود که اعظم خانوم می‌ترسید من مثل اون بشم؟
    یعنی شیرین یک زن ترشیده بود که از شدت تنهایی دیوونه شده بود و وضع آشفته‌ای داشت؟
    یکم به اون در نزدیک شدم و نگاهی به داخل خونه انداختم؛ یک حیاط کوچیک و بعد دولنگه کفش پاشنه بلند و قرمز که مقابل ورودی خونه قرار داشت.
    برخلاف چیزی که فکر می‌کردم، حیاط کاملاً تمیز بود و خونه هم به نسبت خونه سمیرا خیلی تروتمیزتر و نوسازتر به نظر می‌اومد اما کاملاً مشخص بود که تعمیر و بازسازی شده.
    یکم جلو رفتم و با تردید ضربه کوتاهی به در قرمز رنگ که کاملاً باز بود زدم.
    به پنجره‌ها خیره بودم که دیدم پرده کنار رفت و زنی نگاهم کرد؛ کمی بعد در اصلی باز شد و زن حدوداً سی ساله و خوش‌لباسی، نصف بدنش رو آورد بیرون و با اخم گفت:
    -چیکار داری؟ کی هستی؟
    آب دهنم رو قورت دادم با تردید و صدایی ضعیف گفتم:
    -سلام!
    نگاه گذرایی به سرتاپام کرد و با لحن عجیبی تشر زد.
    -گیریم علیک! چیه؟
    نفس عمیقی کشیدم. معلوم بود زیاد اعصاب نداره؛ بهتر بود سریع‌تر فلنگ رو می‌بستم.
    -ام... شما شیرین خانوم هستین؟
    با کلافگی چشم توی حدقه چرخوند و بدتر از قبل بهم توپید.
    -ببین دخترجون من اعصاب دوربین مخفی چیزی ندارم! اگه مأموری چیزی هم هستی بهتره بدونی پارتیِ من کلفت‌تر از چیزیه که بتونی گیرم بندازی! تاحالا دم به تله ندادم از این به بعدش هم کسی جیـ*ـگر نداره بخواد از من مدرک جمع کنه؛ ملتفت شدی؟
    سرم رو تندتند تکون دادم و با «ببخشید» سرسری خواستم برم که صدام کرد.
    -واستا حالا هول نکن! بگو چیکار داشتی؟ شاید یه نونی برسونی بهم.
    ابروهام رو بالا انداختم و یکم نزدیک‌تر شدم.
    -بله؟ من نون برسونم؟
    دیگه مطمئن شده بودم شیرین خودشه؛ منتهی زمین تا آسمون با چیزی که فکر می‌کردم فرق داشت!
    پس حتماً تو کار خلافی چیزی بود که توی محله انقدر منفور شده بود و همه ازش بدشون می‌اومد.
    در خونه‌اش رو کامل باز کرد و اومد بیرون؛ دیگه می‌تونستم کاملاً هیکلِ خوش فرم و توپرش رو ببینم و صورتش هم انگار کلاً کوبیده بود و از نو ساخته بود.
    قبلا مثل اون رو میون دوست‌های لاله و هاله زیاد دیده بودم.
    خریدارانه نگاهم کرد و گفت:
    -یکم ریزه هستی ولی مشتریِ خوب برات گیر میاد! حداقل بر و رو داری! اما گفته باشم سی درصد پورسانت می‌گیرم بعداً نگی نگفتم. به هرحال باید یکم پولِ سابقه‌امون رو بخوریم یا نه؟
    سرم رو تکون دادم و با گیجی گفتم:
    -خانوم من راستش متوجه نمی‌شم منظورتون چیه! من فقط... .
    صدایی من رو به خودم آورد که با ترس و تعجب صدام کرد.
    -فرشته؟
    به سمت در برگشتم و سمیرا رو دیدم که چادرش روی سر لَق می‌زد و سر و گردنش بدون پوشش بود؛ جوری نگاهم می‌کرد که انگار قتل عمد کردم!
    سمیرا به سمت شیرین برگشت و با آه و نفرین گفت:
    -خودت تا خرخره توی گند و کثافت فرو رفتی، می‌خواستی این طفل معصوم رو هم آلوده کنی آره؟
    شیرین لـ*ـبش رو ورچید و دست به سـ*ـینه پوزخندی زد.
    -خودش اومده بود تو دنبال کار می‌گشت! پس با توئه. شنیده بودم فامیلت رو آوردی ور دل خودت؛ یه بچه به بچه‌هات اضافه کردی.
    سمیرا با اخم بازوی من رو گرفت و سمت خودش کشوند؛ باز به شیرین تشر زد.
    -تو برو به هرزگیت برس! لازم نیست برای ما دل بسوزونی!
    با مسامحه رو به سمیرا گفتم:
    -من فقط یکم کنجکاو شدم سمیرا! تقصیر ایشون نیست.
    سمیرا بدتر تو صورتم براق شد.
    -تو غلط اضافه کردی کنجکاو شدی! بیا بریم ببینم.
    و محکم بازوم رو توی دستش فشرد و دنبال خودش کشوند؛ اما من آخرین نگاه‌هام رو به پوزخند شیرین انداختم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 55
    مگه اون چه سرنوشتی داشت که سمیرا انقدر می‌ترسید شبیهش بشم؟
    از دست خودم کلافه بودم؛ گاهی خیلی زیادی خنگ بازی در می‌آوردم. بی‌خود نبود که خیلی‌ها بهم می‌گفتن ساده و خام!
    سمیرا من رو پرت کرد داخل خونه خودش و تقریباً داد زد.
    -اون تو چه غلطی می‌کردی؟
    با بهت بهش خیره شدم و با مظلومیت گفتم:
    -سرم داد نزن! من فقط داشتم رد می‌شدم که یکم نگاهم به داخل افتاد؛ اونم اومد بیرون و... .
    سمیرا با کلافگی چادررنگیش رو روی بند رخت انداخت و با قیافه‌ای که نزدیک بود زار بزنه نالید.
    -اون یه تن‌فروشه! نصف محله رو فاسد کرده؛ این مردهای مفنگی و عیاش به اندازه کافی بی‌خیر هستن، اون زنیکه خیر ندیده اوضاع رو بدتر کرده.
    به زیرزمین خونه‌اش اشاره کرد.
    -این پدرسوخته رو هم همون شیرینِ عوضی مفنگی کرد!
    با بغض سرش رو با دودست گرفت و گفت:
    -ای خدا من از دست تو چه کار کنم فرشته؟ این همه تلاش کرده بودم به همه بگم تو دختر خوبی هستی! حالا معلوم نیست اون حوریه و حمیده ورپریده چیا پشت سرت ردیف نمی‌کنن!
    سرم گیج می‌رفت و حرف‌هاش رو فقط می‌شنیدم؛ نمی‌تونستم تجزیه و تحلیل کنم.
    در خونه زده شد و من که نزدیک‌تر بودم، در رو باز کردم.
    عذری خانوم درحالی که اصغر توی بـ*ـغلش بود، خودش رو پرت کرد توی خونه و در رو بست! اصغر رو به دست سمیرا داد و سریع خطاب به من گفت:
    -الحق که اعظم راست می‌گفت! از اولشم می‌دونستم اون شیرینِ خیرندیده برات دندون تیز کرده تا بی‌آبروت کنه!
    بعد به سمیرا که داشت گریه می‌کرد دلداری داد.
    -تو چرا غصه می‌خوری؟ خداروشکر که به خیر گذشت و نگذاشتیم طوریش بشه! الانم غمت نباشه خودم می‌گیرمش برای مسعودم، دهن همه بسته میشه.
    هوفی کشیدم و بدون توجه کردن به اون دونفر، رفتم داخلِ خونه.
    تا اینجا تقریباً فهمیده بودم شیرین یک ترشیده نیست؛ بلکه کسیه که اتفاقاً برعکس! خیلی هم اهل دله.
    البته وضع خونه‌اش هم این رو نشون می‌داد که پول خوبی درمیاره؛ ولی نه در حدی که بتونه از این محله بره.
    خودم رو به اتاق رسوندم و سریع بالشی انداختم روی زمین و ولو شدم.
    خسته بودم؛ از اول صبح رفته بودم بیرون دنبال کار و بعدش هم که رفتم ویانا رو ببینم.
    به حرف‌های عذری خانوم فکر کردم؛ یعنی واقعاً اون‌ها فکر می‌کردن اگه من همینجوری مجرد بمونم، میرم سراغ تن‌فروشی؟
    شنیده بودم توی شهرهای بزرگ این کارها خیلی عادیه ولی فکر نمی‌کردم تا این حد معضل باشه؛ اون شیرین که یک جوری حرف می‌زد انگار یک کار کاملاً عادیه.
    آهی کشیدم.
    اما من دلم می‌خواست مثل ویانا باشم؛ نگذارم جریان مشکلات من رو تسلیم کنه تا وادار بشم کارهایی مثل این انجام بدم!
    و پوزخندی به خیالِ عذری خانوم زدم؛ من کجا و مسعودشون کجا؟ اون پسره حتی نزدیکِ شاهزاده رؤیاهای من هم نبود. در نوع خودش پسر خوبی بود اما درکل... .
    من هم مدتی بود که دیگه دلم نمی‌خواست ازدواج کنم؛ با این وضعیتی که من داشتم، به جز تحقیر چیزی از ازدواج عایدم نمی‌شد.
    هیچ وقت فکر نمی‌کردم انقدر راحت قید عشق رو بزنم.
    قلبم فشرده شد؛ یعنی من انقدری خوب نبودم که لایق عشق باشم؟
    سمیرا بهم مهلت بغض کردن و گریه کردن نداد؛ سریع خودش رو رسوند پیشم و درحالی که سعی می‌کرد اصغر رو آروم کنه، نشست روی زمین کنارم.
    -فرشته تو رو خدا قول بده که سر به هوا بازی درنیاری! من دیگه طاقت ندارم ناراحتیت رو ببینم! تازه یکم داری خوب میشی.
    نفس عمیقی کشیدم و از گوشه چشم نگاهش کردم؛ با اطمینان گفتم:
    -نگران نباش هنوز درست و نادرست از یادم نرفته.
    نفس عمیقی کشید و رد فرضی اشکش رو پاک کرد، بینیش رو بالا کشید و گفت:
    -تو نمی‌دونی اون زنیکه چه به روزم آورد! این شوهرِ خاک تو سرِ من، قبلاً هرگندی که بود حداقل چشم پاک بود و نامـ*ـوس حالیش می‌شد! تا اینکه اون زنیکه بد*کاره بند و بساطش رو به پا کرد. اول پسرهای جوونِ محله رو می‌کشوند سمت خودش و بعد کم‌کم مردها رو. الان هم که دیگه معلوم نیست رادارش تا کجا رو می‌گیره! یک ماشینایی میان دم در خونش پارک می‌کنن که دهن همه باز می‌مونه.
    آب دهنش رو قورت داد.
    -همون اول‌ها بود که شوهر من رو کشوند به بند خودش! من هم هرچی به جون شوهرم آه و ناله می‌کردم جز کتک چیزی عایدم نمی‌شد. آخرشم که خودِ اون زنیکه شوهرمو پس زد و این یابو هم از خماریش رو آورد به موادِ بیشتر و بیشتر و اون زیرزمینِ لعنتی.
    آروم بلند شدم و نشستم؛ خودم رو به سمیرا نزدیک کردم.
    هیچ وقت ندیده بودم اینجوری گریه کنه؛ اما فهمیدم این قضیه چقدر توی زندگیش تأثیر داشته!
    حرف زدن بلد نبودم؛ فقط می‌تونستم ماساژش بدم و اشک‌هاش رو پاک کنم.
    اصغر هم اون وسط از دیدنِ گریه مامانش ساکت شده بود.
    یکم به سکوت گذشت و بعد سمیرا اصغر رو به من سپرد و رفت سراغ غذاش.
    من و اصغر هم یکم با همدیگه مشغول شدیم؛ طی این یکی دوهفته به من عادت کرده بود و می‌شد گفت باهام خوب بود.
    آروم کنار گوش اصغر گفتم:
    -دلت پاکه برای مامانت و من دعا کن؛ توی این دنیا، خیلی سخته زن باشی بدون تکیه‌گاه! شدنی هست اما سخته.
    چشم‌های درشت و مشکیش رو بهم دوخت و واکنشی نشون نداد؛ من هم لبخندی زدم و سرش رو بـ*ـو*سیدم. یکم چشم‌هاش رو مالوند که فهمیدم خوابش میاد؛ من هم اون رو گذاشتم روی پام و مشغول تکون دادنش شدم.
    در اون حین، روسریم رو درآوردم و با نفس عمیقی، سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 56
    صدای گنجشک‌هایی که سرظهر توی حیاط سروکله‌اشون پیدا می‌شد، تا داخل اتاق می‌اومد و من صداشون رو خیلی دوست داشتم.
    از صدای آدم‌ها خیلی بهتر بود؛ صدای آدم‌ها معمولاً برام آزاردهنده بود.
    شاید من قرار بود که پرنده باشم! ولی اشتباهی انسان شدم.
    به خودم که اومدم دیدم اصغر خوابیده و من الکی تکونش می‌دم؛ آروم گذاشتمش زمین و بلند شدم.
    رفتم بیرون و صدای آشپزی کردن سمیرا رو از توی آشپزخونه شنیدم؛ ولی خودم از خونه رفتم بیرون.
    هنوز ژاکتم تنم بود؛ برای همین ژاکتم رو به خودم نزدیک کردم و با آه به حیاط خیره شدم. ای کاش حیاط خونه سمیرا هم می‌تونست مثل خونه شیرین قشنگ بشه.
    شاید پول اونجوری هم نیاز نداشت؛ یکم تمیزکاری و چند قوطی رنگ.
    زیر لـ*ـب گفتم:
    -الان که سمیرا اعصاب نداره و منم حوصله ندارم؛ نزدیک عید که شد یه فکری به حالش می‌کنم.
    به پشت بوم خونه نگاه کردم؛ ظاهراً راهی به پشت بوم وجود نداشت!
    اما یک نردبون چوبی گوشه حیاط بود که به نظر پوسیده و خراب بود؛ اما من دلم می‌خواست برم پشت بوم و ببینم چه نمایی داره.
    گرچه بعید می‌دونستم زیاد ویو داشته باشه؛ چون یک طبقه بیشتر که نبود.
    صدای بازشدن در با کلید اومد و بعد صمد اومد داخل؛ با لبخند بهش سلام کردم و اون مثل همیشه به سردی جوابم رو داد.
    دیگه یک فسقل بچه هم خودش رو برای ما می‌گرفت!
    صمد رفت داخل خونه و باز من تنها شدم؛ و به قدم زدن و فکر کردن ادامه دادم.
    کمی بعد، دخترها هم رسیدن خونه و مشغول خوردن ناهار شدیم.
    ***
    چارقد سمیرا رو از روی صندلی پلاستیکی برداشتم و روی سرم گذاشتم؛ از خونه بیرون رفتم و حتی دمپایی‌ها رو کامل نپوشیدم و به سمت در خودم رو کشوندم.
    در رو که باز کردم، اون پسره مسعود بود که لبخند کمرنگی روی لـ*ـبش بود.
    نیم‌نگاهی بهش انداختم و زیر لـ*ـب سلام کردم و اون هم جوابم رو داد؛ بعد پلاستیکی رو به سمتم گرفت.
    -این‌ها رو براتون گرفتم.
    با تشکر پلاستیک دسته‌دار بزرگ رو ازش گرفتم و جدی گفتم:
    -چقدر شد آقا مسعود؟
    تک خندی زد و با خجالت سر به زیر انداخت.
    -قابل شما رو نداره!
    با جدیت بیشتری گفتم:
    -خودم گفتم برام بگیرید پس دیگه تعارف نکنید بگید چقدر شد.
    یکم من و مون کرد و قیمت خریدهام رو گفت؛ من هم برگشتم توی خونه و از پس‌اندازم اون مبلغ رو برداشتم و برگشتم بهش دادم.
    بعد هم بدون حرف دیگه‌ای در رو بستم و پلاستیک بزرگ رو که گوشه حیاط گذاشته بودم باز کردم.
    سمیرا نمی‌گذاشت خودم برم بیرون؛ می‌گفت بعد از اون ماجرا که چند نفر دیدن من با شیرین حرف زدم، بهتره مدتی توی خونه بمونم تا حرف و حدیث‌ها تموم بشه.
    برای همین لیست خریدم رو دادم به این پسره بدبخت؛ واقعاً با چه امیدی این کار رو برام انجام داد و من هم اصلاً بهش محل نگذاشتم!
    هوفی کشیدم و جوهرنمک رو از پلاستیک بیرون آوردم.
    نگین از خونه اومد بیرون و با لحن خاصی پرسید:
    -خاله داری چه کار می‌کنی؟
    با دیدنش لبخندی زدم و گفتم:
    -می‌خوام یه دستی به حیاط بکشم تمیز بشه! دم عیده.
    یکم چشم‌هاش رو مالوند؛ تازه از خواب بعد از ظهرش بیدار شده بود و هنوز چشم‌هاش کاملاً باز نشده بود.
    دوباره پرسید:
    -راستی مامانم و نسترن کجان؟
    درحالی که سعی می‌کردم قوطی‌های رنگ رو از پلاستیک دربیارم، جوابش رو دادم.
    -مامانت و نسترن رفتن بافتنی‌ها رو توی بازار بفروشن؛ اصغر هم پیش عذری خانومه.
    دوساعتی تا غروب مونده بود و دلم می‌خواست زودتر کارم رو شروع و تموم کنم! اما خب می‌دونستم که ممکنه بیشتر هم طول بکشه.
    نگین که همچنان داشت به من نگاه می‌کرد گفت:
    -خاله من میرم مشق‌هامو بنویسم!
    سری براش تکون دادم و اون هم برگشت داخل خونه.
    من هم همت کردم که همون لحظه حیاط رو مورد عنایت قرار بدم؛ با روسری سرم رو بستم تا موهام کثیف نشه.
    چند پلاستیک دسته‌دار گوشه حیاط افتاده بود که همون‌ها رو برداشتم و مشغول شدم به جمع کردن آشغال‌های گوشه حیاط.
    خیلی چیزهای ظاهراً به دردبخور که به هیچ دردی نمی‌خوردن رو داخل پلاستیک می‌انداختم؛ یکم که حیاط مرتب‌تر شد، با جاروی چوبی دسته کوتاه مشغول جمع کردن آشغال‌های کوچیک‌تر شدم و بعد با خاک‌انداز اون‌ها ریختم توی کیسه زباله‌ها.
    با همون جمع و جور کردنِ ساده، کلی فضای حیاط بازتر شد و تمیزتر!
    آشغال‌ها رو دم در گذاشتم و با جوهرنمک و آب، و به کمک آفتابه پلاستیکی شروع به شست و شو کردم.
    تقریباً یک ساعت بعد، حیاط مثل دسته گل شد! دیگه خبری از زردیِ موزائیک‌ها و بوی روغن موتور و بوی کهنگی نبود.
    داشتم با جارو، باقی مونده آب شست و شو رو به سمت چاه هدایت می‌کردم که نگین اومد دم در و با حیرت گفت:
    -وای! خاله فرشته چقدر حیاط خوشگل شده!
    بهش لبخندی زدم و با گوشه روسری عرقم رو پاک کردم.
    -چشمات خوشگل می‌بینه خاله جون! تازه می‌خوام دیوارها رو هم بشورم اون موقع دیگه خیلی قشنگ میشه!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 57
    دیگه تقریباً همه آب‌های کثیف از چاه پایین رفتن و من باقی مونده آشغال‌هایی که نزدیک چاه جمع شده بودن رو جمع کردم.
    دست به کمر ایستادم تا نتیجه کارم رو ببینم.
    نگین همونطور که به در خونه تکیه داده بود گفت:
    -ولی مامان ناراحت میشه!
    قولنج گردنم رو شکوندم و پرسیدم:
    -برای چی باید ناراحت بشه؟
    نگین صورت گرد و بچگونه‌اش رو یکم کج کرد و آروم جوابم رو داد.
    -نمی‌دونم؛ یه وقت‌هایی که نسترن می‌خواست حیاط رو جارو بکشه مامان نمی‌گذاشت.
    یکم دست به کمر نگاهش کردم؛ آخه به چه دلیلی ممکن بود تمیز کردن حیاط بد باشه؟
    واقعاً برام سؤال شده بود؛ چون سمیرا زنِ کثیف و چرکی نبود اما هیچ وقت ندیدم یک ذره بخواد حیاط یا حتی خونه رو تر و تمیز و مرتب کنه.
    توی یک سطل یکم آب و تاید ریختم و با اسکاج و اسفنج به جون دیوارها افتادم.
    ولی خب اون دیوارهای آجری به این راحتی تمیز نمی‌شدن!
    از اونجایی که می‌خواستم آجرها رو رنگ کنم، زیاد نسابیدمشون و بعد از یک کف زدن با شلنگ بهشون آب گرفتم و روی یک چهارپایه نشستم تا دیوارها خشک بشن.
    دیگه غروب شده بود و من یکم خسته شده بودم؛ از وقتی لیلا بیرونم کرده بود تاحالا انقدر فعالیت بدنی نداشتم.
    داشتم دست‌هام رو ماساژ می‌دادم که از زیرزمین یک صدایی اومد.
    اوایل از این صداها خیلی می‌ترسیدم اما دیگه عادت کرده بودم؛ ولی این دفعه صداها بلندتر شده بود!
    یکم بعد صدای قیژقیژ بازشدن در زیرزمین اومد و دل من هری ریخت!
    به درِ خونه نگاه کردم و دیدم خبری هم از نگین نیست؛ سریع بلند شدم و از روی بند رخت چارقد سرم کردم و یکم از پله‌های زیرزمین بیشتر فاصله گرفتم!
    یکم طول کشید ولی کم‌کم قامت نیمه خمیده یک مرد از پله‌ها بالا اومد و با چهره اخمویی به من نگاه کرد.
    با تشر گفت:
    -هوی کی به تو گفت حیاط رو بشوری؟
    توی دلم قیامت به پا بود! اون هیبت خمیده و لباس‌های ژنده، با سر کچل و ریش‌های بلند شده، بدجوری ترسناک بود!
    تا اون لحظه شوهرِ سمیرا رو از نزدیک ندیده بودم؛ شاید هم آخرین باری که دیدمش همون چند سال پیش توی عروسیش بود.
    سکوتم رو که دید یکم صدای گرفته و ترسناکش رو بلندتر کرد.
    -با تو ام بهت میگم کی به تو گفت حیاط رو بشوری؟
    آب دهنم رو قورت دادم و درحالی که دست و پام می‌لرزید گفتم:
    -ه... هیچکس! خودم خواستم اینجا ت... .
    بدتر و بیشتر بهم توپید.
    -تو غلط کردی که خواستی!
    به طرز هیستیریکی لرزیدم و با تته پته گفتم:
    -ب... ببخشید! خواستم... خواستم فضا عوض بشه. منظوری نداشتم!
    چرا باید حیاط کثیف می‌موند؟
    مرد معتاد یک قدم به سمتم نزدیک‌تر شد و یکم سرتاپام رو ورانداز کرد؛ با همون حال خماریش پوزخندی زد.
    -اینجا فضایی وجود نداره که عوض بشه دخترجون. اینجا فقط بوی مرگ میده؛ همیشه هم باید بوی ** بده!
    تیکه آخر حرفش رو با عصبانیت گفت و خواست به سمتم حمله‌ور بشه که نمی‌دونم چجوری و از سر وحشت گفتم:
    -بوی بد برای بچه‌ها خوب نیست!
    توی سه قدمیِ من ایستاد و با گنگی بهم خیره شد؛ یکم چشم‌هاش رو ریز کرد.
    -ها؟!
    تندتند نفس کشیدم و نگاهم به در خونه افتاد و نگین که داشت با ترس به من و پدر معتادش نگاه می‌کرد.
    شوهر سمیرا یک پاش رو روی زمین کشید و با کلافگی گفت:
    -هوی دختره! بگو یعنی چی که بوی بد برای بچه‌ها خوب نیست؟
    همونطور که بهش خیره مونده بودم و شیش دونگ حواسم جمع بود طی کوچیک‌ترین حرکتی فرار کنم؛ به سختی گفتم:
    -خب... خب! بوی بد حالشون رو خراب می‌کنه! نمی‌تونن خوب درس بخونن؛ نمی‌تونن... خوب غذا بخورن! تازه بوی بد برای حافظه هم بده و... .
    همونطور خیره بهم موند و همزمان که آه می‌کشید به سمت گوشه حیاط رفت و روی چهارپایه که تازه شسته بودمش نشست.
    ترسم کمتر شد و یکم نزدیک‌تر شدم و با دلجویی گفتم:
    -ب... ببخشید اگه ناراحتتون کردم! قصدم این بود که کمکی کرده باشم!
    نیم‌نگاهی به من انداخت و بعد سر به زیر شد و غم وجودش رو گرفت؛ اما من هنوز نفهمیده بودم دلیل این رفتارهاش چیه!
    یکم که نشست، با آه بلند شد و به سمت زیرزمین رفت و در همون حین با لحن خسته‌ای گفت:
    -همینکه کمکِ سمیرا و بچه‌هایی خودش خیلیه.
    و با افتادگی از پله‌ها پایین رفت و بعد از بستن در زیرزمین، دیگه صدایی ازش شنیده نشد.
    چند نفس عمیق کشیدم تا حالم جا بیاد.
    از سمیرا شنیده بودم که حال شوهرش بیشتر از اینکه با اعتیاد بد باشه، از نا امیدی و افسردگی خرابه!
    دقت هم که می‌کردم، مثل بقیه معتادهایی که شنیده بودم شب و روز پی مصرف نبود و یجورایی انگار بیشتر وقت‌ها می‌خوابید.
    چرا یک مرد باید به این روز می‌افتاد؟
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 58
    سری به نشونه تأسف تکون دادم و با توجه به اینکه دیوارها خشک شده بودن، تصمیم گرفتم رنگ کاری رو شروع کنم.
    نگاهی به داخل خونه انداختم و نگین رو دیدم که با ترس اومد بیرون و دمپایی‌های پلاستیکی کوچیکش رو پوشید؛ بهم نزدیک شد و گفت:
    -بابامحسنم دعوات کرد؟
    لبخندی محو زدم و گفتم:
    -نه زیاد! می‌بینی که! برگشت پایین.
    سری تکون داد و چیزی نگفت؛ من هم قوطی رنگ‌ها رو باز کردم و توی یک ظرف که از قبل آماده کرده بودم، با یکم بنزین مخلوط کردم تا رقیق‌تر بشه.
    نگین هم اومد کنارم و روی زانوهاش نیم‌خیز شد و تماشا کرد.
    فقط رنگ مشکی و سفید داشتم؛ یکم مشکی قاطی سفید کردم تا طوسی بشه و بعد با قلم مو مشغول به کار شدم.
    نگین یکم تماشا کرد و پرسید:
    -خاله منم می‌تونم رنگ کنم؟
    با اینکه بچه بود و نمی‌تونست خوب رنگ کنه، اما فکر کردم شاید برای خوشحال شدنش ایده بدی نباشه!
    جوابش رو با خوشحالی دادم.
    -چرا نشه خاله؟ فقط... قلمو اضافه سراغ داری؟
    با ناراحتی سرش رو به نشونه منفی تکون داد که گفتم:
    -خب اسفنج به درد نخور چی؟
    با خوشحال گفت:
    -آره یه اسفنج کوچولو دارم که مال خودمه باهاش برای عروسک کوچولوم تـ*ـخت‌خواب درست می‌کنم!
    تک خندی زدم؛ این دخترکوچولو چه دلخوشی‌های کوچیکی داشت.
    پیشنهادی به ذهنم رسید که بهش گفتم.
    -خب می‌تونی یک ذره از اسفنجت رو با قیچی جدا کنی برای رنگ کردن؛ که رخت خواب عروسکت از بین نره.
    با خوشحالی تشکر کرد و برگشت داخل خونه.
    من هم با لبخند رفتنش رو نگاه کردم و یک چهارپایه رو به سمت خودم کشیدم و رفتم روش تا بالای دیوارها رو بتونم رنگ بزنم.
    یکم بعد نگین هم اومد به کمکم؛ کمکش کردم یک پلاستیک رو یجوری روی لباسش نصب کنه تا لباساش رنگی نشن.
    بعد هم رنگ کردن قسمت‌های پایینیِ دیوار رو بهش سپردم.
    چون هوا تاریک بود، لامپ حیاط رو روشن کرده بودیم و توی همون هوای نیمه روشن، رنگ زدن رو ادامه دادیم.
    در خونه به صدا دراومد و نگین رفت در رو باز کنه و من همچنان مشغول رنگ زدن بودم.
    صدای عذری خانوم رو شنیدم که وارد خونه شد و با هیجان گفت:
    -وای دختر قیامت به پا کردی!
    رو کردم سمت عذری خانوم و به آرومی سلام کردم.
    عذری خانوم با خوشحالی به حیاط و در و دیوار نگاه کرد؛ اصغر هم توی بـ*ـغلش بود و با چشم‌های درشت شده به اطرافش خیره شده بود.
    نگین با ذوق گفت:
    -منم کمکِ خاله کردم!
    عذری خانوم چادرش رو که پایینش به کمرش بسته شده بود رو یکم مرتب کرد و نردیک‌تر شد.
    -ماشالا چقدر خوش سلیقه و زرنگی! حیف که... .
    سریع گفتم:
    -حیف که چی؟
    عذری خانوم یکم اصغر رو جا به جا کرد.
    -می‌دونی، کلاً تو این محله کسی دل و دماغ تمیزکاری نداره! و خب تمیزترین خونه، خونه‌ی اون زنیکه شیرینه. شوهرِ سمیرا هم به شدت با تمیزکاری مشکل داره.
    نگین با آب و تاب کودکانه گفت:
    -آره بابام اومد بالا خاله فرشته رو دعوا کرد!
    عذری خانوم ابروهای پُر و برنداشته‌اش رو بالا برد و با تعجب پرسید:
    -آره؟
    سرم رو به زیر انداختم.
    -آره اومد بالا؛ اولش یکم ترسیدم و آقامحسن هم یکم عصبانی بود اما یکدفعه ناراحت شد و برگشت پایین! من نفهمیدم برای چی با تمیزکاری مشکل دارن.
    عذری خانوم «آهان» آرومی گفت و یکم اصغر رو تکون داد تا غرغرش آروم بشه.
    -آخه می‌دونی؛ تمیز و نونوار شدن مال اونیه که غم و درد نداره ننه. این کاری که می‌کنی خیلی قشنگه ولی هیچکس اینجا خوشش نَمیاد.
    با ناراحتی گفتم:
    -ولی این اصلاً دلیل منطقی‌ای نیست! همه نیاز به پاکیزگی و چیزهای تازه دارن تا روحیه‌اشون عوض بشه.
    عذری خانوم با اخم گفت:
    -روحیه‌امون عوض بشه که بشیم مثل اون زنیکه بد*کاره؟ یا الکی دل خودمون رو خوش کنیم؟
    آب دهنم رو قورت دادم و نفی کردم.
    -نه ابداً! من فقط میگم روحیه آدم عوض بشه؛ فقیر یا پولدار، درستکار یا خطاکار، همه آدم‌ها حق دارن برای خودشون شاد باشن.
    عذری خانوم یکم خندید.
    -چشم اعظم روشن! این حرف‌ها رو بشنوه میگه طلسمت کردن.
    چند قدم نزدیکم شد و به دیوارها نگاه کرد؛ ازم پرسید:
    -می‌خوای بین آجرها رو سیاه رنگ کنی یا می‌خوای با سیاه نقاشی کنی؟
    به رنگ مشکی که پایین پام بود نگاه کردم؛ عذری خانوم هم تیز بود ها!
    خب قصد نداشتم با رنگ سیاه نقاشی کنم! اما می‌شد طرح‌هایی زد.
    گفتم:
    -راستش قصد داشتم فقط بین آجرها رو رنگ کنم ولی حالا که شما گفتین می‌تونم یه طرح‌های ساده‌ای روی دیوار بکشم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا