پارت 49
با لبخند سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم؛ گرچه قصد داشتم در اسرع وقت برم و بار روی دوششون نباشم!
نسترن به اتاق و درِ نیمه بازش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد؛ همونطور یواش گفت:
-نگین دهنش لقه پس بهش چیزی نمیگم؛ ولی میتونم به مامانم بگم بعد از ظهر میخوام شما رو ببرم به دوستام نشون بدم.
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-خوبه!
نسترن یکم اخم کودکانه کرد و مردد پرسید:
-اگه شما قراره با ما بمونی پس چرا مامانم نباید بفهمه؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-ممکنه دوست نداشته باشه و نذاره این کار رو بکنیم! آخه من تازه اومدم.
سرش رو تکون داد و تایید کرد.
-آره! مامانم یه وقتایی که میخوام قُلَکم رو بشکونم اجازه نمیده.
صدای سمیرا بلند شد:
-چیه شما دارید پچپچ میکنید شیطونا؟
نسترن سریع جواب داد:
-ببخشید مامان نمیخواستیم اصغر بیدار بشه! داشتم برای خاله میگفتم امروز تو مدرسه چی شد.
سمیرا خندید و همونطور بلند گفت:
-نترسید بابا بیداره؛ فعلاً داره خیره خیره من رو نگاه میکنه!
با نسترن خندیدیم و نسترن درحالی که بلند میشد گفت:
-من میرم بیرون با صمد توپ بازی کنم.
و رفت! و من نگرانش بودم چون میدونستم هنوز گرسنه است و ممکنه ضعف کنه!
بعد از دو ساعت، همه نخها رو گلوله کردم و رفتم توی اتاق؛ دیدم سمیرا داره به اصغر شیر میده و نگین هم خوابیده!
به سمیرا لبخندی زدم.
-نخها تموم شد.
سمیرا گفت:
-دستت درد نکنه خیلی کمک کردی!
«خواهش میکنم»ای گفتم و پرسیدم:
-راستی ناهار رو بکشم؟ بچهها گرسنهان.
سمیرا آهی کشید و گفت:
-آره... دستت درد نکنه! سفره توی کشو اولیه هست.
چیزی نگفتم و برگشتم به آشپزخونه؛ سفره رو برداشتم و بیرون پهن کردم.
توی بشقابها غذا کشیدم و بردم سر سفره و گوجه سرخ شدهها رو هم توی یک ظرف دیگه گذاشتم وسط سفره.
مدتی بعد، بچهها همه نشستن سر سفره و مشغول خوردن شدن؛ من که سیر بودم چیز زیادی نخوردم و سمیرا هم فقط چند قاشق خورد و باقی موندهاش رو برد بیرون از خونه که حدس زدم برای شوهرش میبره.
بعد از ناهار، من ظرفها رو شستم و بعد بچهها جلوی تلوزیون قدیمی دراز کشیدن تا شبکه پویا ببینن.
سمیرا رفت توی اتاق تا قالی ببافه و من گوشه خونه نشستم و به دیوار زل زدم؛ با وجود ناراحتی و حال عجیبم، زل زدن به یک نقطه چیزی بود که خیلی نیازش داشتم!
ساعت کهنه درست مقابلم بود و میتونستم صدای تیک تاکش رو بشنوم؛ وقتی ساعت داشت نزدیک پنج عصر میشد، سمیرا نسترن رو صدا کرد و نسترن رفت داخل اتاق.
مدتی بعد نسترن با خوشحالی و درحالی که روسری رنگ و رو رفتهای سرش کرده بود اومد بیرون و به من گفت:
-خاله مامانم میگه با هم بریم سبزی بخریم!
با چشمهای درشت شده پرسیدم:
-سبزی؟
سرش رو تکون داد و صداش رو آورد پایین.
-آره دیگه! البته به این بهونه میتونیم بریم خوراکی بخریم!
آهان! پس برق توی چشمهای نسترن برای این بود؛ چه قدر سخته حد آرزوها و دلخوشیهای یک بچه تا این حد بیاد پایین!
لبخندی زدم و آروم گفتم:
-باشه! پس تو برو توی حیاط تا من حاضر بشم.
با خوشحالی موافقت کرد و رفت؛ من هم به صمد و نگین که هنوز مشغول تماشای برنامه کودکشون بودن نگاهی کردم و رفتم توی اتاق.
سمیرا مشغول قالی بافتن بود و اصغر کمی اون ورتر یک تیکه اسباب بازی رو به دندون میگرفت.
با ورود من سمیرا یکم سرش رو کج کرد و گفت:
-عه اومدی! با نسترن برید خوار و بار فروشی یه پونزده کیلو سبزی آشی بگیر بیار. به عذری خانوم سپردم پسرش رو بفرسته کمکت تا بتونی سبزیها رو بیاری؛ زیاد دور نیست.
با اینکه خوشم نمیاومد فرد دیگهای درجریان کاری که میخواستم انجام بدم قرار بگیره، نتونستم مخالفت کنم.
«باشه» آرومی گفتم و مشغول شدم که آماده بشم.
یواشکی پولهام رو برداشتم و توی جیب ژاکتم گذاشتم؛ بعد از خداحافظیِ کوتاه از سمیرا، از اتاق و بعد از خونه خارج شدم.
نسترن توی حیاط ایستاده بود و به گنجشکی که لبه دیوار جیکجیک میکرد، زل زده بود.
صداش کردم و درحالی که به سمتش میرفتم گفتم:
-بریم؟
با خوشحالی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و من هم لبخند کمرنگی زدم.
با هم از خونه خارج شدیم؛ به محض اینکه اون درِ تک نفره و زرد شده رو بستم، باد خنکی وزید و شالم رو تکون داد.
ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.
انگار که حس میکردم که آزادم! هرچند زخم خورده و دردمند بودم اما دیگه بـرده نبودم.
با لبخند سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم؛ گرچه قصد داشتم در اسرع وقت برم و بار روی دوششون نباشم!
نسترن به اتاق و درِ نیمه بازش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد؛ همونطور یواش گفت:
-نگین دهنش لقه پس بهش چیزی نمیگم؛ ولی میتونم به مامانم بگم بعد از ظهر میخوام شما رو ببرم به دوستام نشون بدم.
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.
-خوبه!
نسترن یکم اخم کودکانه کرد و مردد پرسید:
-اگه شما قراره با ما بمونی پس چرا مامانم نباید بفهمه؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
-ممکنه دوست نداشته باشه و نذاره این کار رو بکنیم! آخه من تازه اومدم.
سرش رو تکون داد و تایید کرد.
-آره! مامانم یه وقتایی که میخوام قُلَکم رو بشکونم اجازه نمیده.
صدای سمیرا بلند شد:
-چیه شما دارید پچپچ میکنید شیطونا؟
نسترن سریع جواب داد:
-ببخشید مامان نمیخواستیم اصغر بیدار بشه! داشتم برای خاله میگفتم امروز تو مدرسه چی شد.
سمیرا خندید و همونطور بلند گفت:
-نترسید بابا بیداره؛ فعلاً داره خیره خیره من رو نگاه میکنه!
با نسترن خندیدیم و نسترن درحالی که بلند میشد گفت:
-من میرم بیرون با صمد توپ بازی کنم.
و رفت! و من نگرانش بودم چون میدونستم هنوز گرسنه است و ممکنه ضعف کنه!
بعد از دو ساعت، همه نخها رو گلوله کردم و رفتم توی اتاق؛ دیدم سمیرا داره به اصغر شیر میده و نگین هم خوابیده!
به سمیرا لبخندی زدم.
-نخها تموم شد.
سمیرا گفت:
-دستت درد نکنه خیلی کمک کردی!
«خواهش میکنم»ای گفتم و پرسیدم:
-راستی ناهار رو بکشم؟ بچهها گرسنهان.
سمیرا آهی کشید و گفت:
-آره... دستت درد نکنه! سفره توی کشو اولیه هست.
چیزی نگفتم و برگشتم به آشپزخونه؛ سفره رو برداشتم و بیرون پهن کردم.
توی بشقابها غذا کشیدم و بردم سر سفره و گوجه سرخ شدهها رو هم توی یک ظرف دیگه گذاشتم وسط سفره.
مدتی بعد، بچهها همه نشستن سر سفره و مشغول خوردن شدن؛ من که سیر بودم چیز زیادی نخوردم و سمیرا هم فقط چند قاشق خورد و باقی موندهاش رو برد بیرون از خونه که حدس زدم برای شوهرش میبره.
بعد از ناهار، من ظرفها رو شستم و بعد بچهها جلوی تلوزیون قدیمی دراز کشیدن تا شبکه پویا ببینن.
سمیرا رفت توی اتاق تا قالی ببافه و من گوشه خونه نشستم و به دیوار زل زدم؛ با وجود ناراحتی و حال عجیبم، زل زدن به یک نقطه چیزی بود که خیلی نیازش داشتم!
ساعت کهنه درست مقابلم بود و میتونستم صدای تیک تاکش رو بشنوم؛ وقتی ساعت داشت نزدیک پنج عصر میشد، سمیرا نسترن رو صدا کرد و نسترن رفت داخل اتاق.
مدتی بعد نسترن با خوشحالی و درحالی که روسری رنگ و رو رفتهای سرش کرده بود اومد بیرون و به من گفت:
-خاله مامانم میگه با هم بریم سبزی بخریم!
با چشمهای درشت شده پرسیدم:
-سبزی؟
سرش رو تکون داد و صداش رو آورد پایین.
-آره دیگه! البته به این بهونه میتونیم بریم خوراکی بخریم!
آهان! پس برق توی چشمهای نسترن برای این بود؛ چه قدر سخته حد آرزوها و دلخوشیهای یک بچه تا این حد بیاد پایین!
لبخندی زدم و آروم گفتم:
-باشه! پس تو برو توی حیاط تا من حاضر بشم.
با خوشحالی موافقت کرد و رفت؛ من هم به صمد و نگین که هنوز مشغول تماشای برنامه کودکشون بودن نگاهی کردم و رفتم توی اتاق.
سمیرا مشغول قالی بافتن بود و اصغر کمی اون ورتر یک تیکه اسباب بازی رو به دندون میگرفت.
با ورود من سمیرا یکم سرش رو کج کرد و گفت:
-عه اومدی! با نسترن برید خوار و بار فروشی یه پونزده کیلو سبزی آشی بگیر بیار. به عذری خانوم سپردم پسرش رو بفرسته کمکت تا بتونی سبزیها رو بیاری؛ زیاد دور نیست.
با اینکه خوشم نمیاومد فرد دیگهای درجریان کاری که میخواستم انجام بدم قرار بگیره، نتونستم مخالفت کنم.
«باشه» آرومی گفتم و مشغول شدم که آماده بشم.
یواشکی پولهام رو برداشتم و توی جیب ژاکتم گذاشتم؛ بعد از خداحافظیِ کوتاه از سمیرا، از اتاق و بعد از خونه خارج شدم.
نسترن توی حیاط ایستاده بود و به گنجشکی که لبه دیوار جیکجیک میکرد، زل زده بود.
صداش کردم و درحالی که به سمتش میرفتم گفتم:
-بریم؟
با خوشحالی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و من هم لبخند کمرنگی زدم.
با هم از خونه خارج شدیم؛ به محض اینکه اون درِ تک نفره و زرد شده رو بستم، باد خنکی وزید و شالم رو تکون داد.
ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.
انگار که حس میکردم که آزادم! هرچند زخم خورده و دردمند بودم اما دیگه بـرده نبودم.