[HIDE-THANKS]
با خنده گفتم:
_اینا رو مادرشوهرم فرستاده برا نوه اش. یه وقتی ویار کردی همینا رو بخور مرجان جون.
مرجان گفت:
_دست شما درد نکنه.
نگاهش کردم. اولین بار بود که بدون روسری میدیدمش. موهایش بلند بود. بلند و مواج. خرمایی و خوش حالت. چون پری دریایی بود. زیبا و جوان. یاد حرف زن امروز افتادم. چه خوب که عمید تو نیامد. قلبم شروع به تند تپیدن کرد.
_بچم چطوره مرجان؟ حسش میکنی؟
مرجان لبخند محجوبانه ای زد.
_هنوز مونده تا حسش کنم افسانه خانم. حالشم که دکتر گفت الحمدلله خوبِ خوب. سالم و سرحال. خیالتون راحت باشه. اگر میبینی الان تو رخت خوابم واسه اینه که باید تا سه ماه مراعات کنم. نگران نباش اصلا. بار اولم نیست.
نگران نبودم. میدانستم کار را به خوب کسی سپرده ایم. دلم میخواست دستی به شکمش بکشم و جنینم را لمس کنم. اما هنوز آنقدر با مرجان صمیمی نشده بودم که اجازه چنین کاری را بگیرم. از جا برخواستم. حاج خانم گفت:
_صبر کن مادر. یه لقمه شام دور هم میخوریم.
تشکر کردم. گفتم باید بروم. آخرین لحظه گفتم:
_اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو حتما. اگه پول این ماه کم اومد بگو. هرجا میری تو رو خدا فقط با آژانس برو.
حاج خانم به پشتم زد و گفت:
_خیالت راحت مادر. عین تخم چشمش از بچه محافظت میکنه. پول هم الحمدلله کافیه. بهت قول میدم نزارم هیچ کم و کسری بابت تغذیه و ورزش و سلامتی باشه. خیالت راحت. برو در امان خدا.
خداحافظی کردم و رفتم. همین که سوار ماشین شدم عمید سوال بارانم کرد:
_چی شد؟ بچه رو دیدی؟ خوبه؟ سلامته؟ مرجان خودش خوبه؟ کم و کسری که نداره؟
خنده ام گرفت.
_آخه بچه کجاست که ببینمش؟
هر دو زدیم زیر خنده.
_چیکار کنم دیگه. تا حالا بابا نشده بودم هول کردم.
_خیالت راحت. ده برابر تو سفارش کردم. همه چیز امن و امانه.
چقدر هوا دلپذیر به نظر میرسد. شیشه ماشین را پایین کشیدم. بوی بهار میآید. بوی تازگی. بوی جوانه های تازه. بوی زندگی. عمید بی هوا میخندید. زیر لب آواز میخواند. مـسـ*ـت بود. هر از گاهی به چشمانم نگاه میکرد و لبخند میزد. آخ که دلم غنج میرفت با هر نگاهش. خیابان ها کش آمده بود. نمیرسیدیم انگار. اما چه باک؟ مگر غیر از این بود که امروز بهترین خبر عمرمان را شنیده بودیم؟ حالا کسی در این دنیا بود. کسی از پوست و گوشت و خون من و عمیدم. حالا کسی بود که در دنیای تاریک و کوچکِ بطن زنی، در جست و جوی پدر مادر خویش رشد میکرد. حالا در شهری بودم که قلب جنینم داشت در آن میتپید. از ذوق و هیجان این خبر دوست داشتم فریاد بکشم. جیغ بزنم. دلم میخواست به تمام این عابرانی که برای خرید عید به این سو و آن سو میروند بگویم "من" دیگر عقیم نیستم! فریاد بزنم و عقده این هجده سال را بگیرم. عمید سرمست از هوای تازه ای که به ماشین راه پیدا کرده بود گفت:
_میگم موافقی نریم خونه؟ دلم میخواد بیرون باشیم.
پشت چراغ قرمز ایستاد. یک بری به طرفم برگشت.
_بریم شاه عبدالعظیم؟ نذر کردم خبرو که شنیدم برم زیارت.
چرا که نه؟ خودم هم احتیاج به فضای معنوی داشتم. آن شب، لـ*ـذت بخش ترین زیارت عمرم را داشتم.
*
طرف های ظهر بود که مادرشوهرم زنگ زد. داشتم پیاز ریز میکردم و چشمانم خیس اشک بود. خواست احوال مرا بداند. این که در این حال و اوضاع مرا فراموش نکرده به فال نیک گرفتم.
_میدونم خودتم خبر داری. الهی که خیر از جَوونیت ببینی. این بچه رو تو توی دامن ما گذاشتی. تا عمر دارم دعات میکنم. اون بچه هم الان دوتا مامان داره. تو رو از مادر خودش بیشتر دوست نداشته باشه کمتر دوست نداره.
داشت گوش مرا پر میکرد. یعنی نسبت به فرزند هوویت مکدر نباش. مثل بچه خودت است. نکند هوایی شوی و آزارش دهی. در دلم گفتم " ای خانم. کجای کاری؟ بچه هوو کجا بود. از خون خودمه! " پیاز ها را در روغن ریختم که صدای جلیز و ولیزش بلند شد. با این حال گفتم:
_شما لطف دارید مامان. بچه خودمه. قد عمید دوستش دارم.
صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
_الهی قربونت برم مادر. عمید هم روی تو یک حساب دیگه میکنه. براش جدای مرجانی. یک افسانه میگه صد تا افسانه از دهنش در میاد.
خنده ام گرفت. حرف مرجان که به میان آمد دمغ شد.
_این مرجان هم که از اون شب مهمونی رفت پشت سرش هم نگاه نکرد. دیگه نگفت من زن این پسر شدم، این خونوادش کجان؟ ننه نداره؟ بابا نداره؟ الانم که برامون تخم طلا کرده.
نفسی کشید و گفت:
_میدونه ما این همه سال لنگ این بچه بودیم داره طاقچه بالا میزاره. طفلک عمید بچم هر بار که میاد یه عذری میتراشه. فکر میکنه من بچه ام. چی بگم؟ منم میبینم این بچه بعد این همه سال داره پدر میشه دل ندارم حرفی بهش بزنم که. اینم شانس ماست.
زیر لب خندیدم. راست میگفت. از عروس شانس نیاورد! دلش همان فخری را میخواست.
_حالا شما خودتون رو ناراحت نکنید مامان. حتما اونم یه عذری داره. الانم که بارداره هممون باید کاری کنیم اون این دوران رو به راحتی بگذرونه. حالا تا بعدش خدا بزرگه.
[/HIDE-THANKS]
با خنده گفتم:
_اینا رو مادرشوهرم فرستاده برا نوه اش. یه وقتی ویار کردی همینا رو بخور مرجان جون.
مرجان گفت:
_دست شما درد نکنه.
نگاهش کردم. اولین بار بود که بدون روسری میدیدمش. موهایش بلند بود. بلند و مواج. خرمایی و خوش حالت. چون پری دریایی بود. زیبا و جوان. یاد حرف زن امروز افتادم. چه خوب که عمید تو نیامد. قلبم شروع به تند تپیدن کرد.
_بچم چطوره مرجان؟ حسش میکنی؟
مرجان لبخند محجوبانه ای زد.
_هنوز مونده تا حسش کنم افسانه خانم. حالشم که دکتر گفت الحمدلله خوبِ خوب. سالم و سرحال. خیالتون راحت باشه. اگر میبینی الان تو رخت خوابم واسه اینه که باید تا سه ماه مراعات کنم. نگران نباش اصلا. بار اولم نیست.
نگران نبودم. میدانستم کار را به خوب کسی سپرده ایم. دلم میخواست دستی به شکمش بکشم و جنینم را لمس کنم. اما هنوز آنقدر با مرجان صمیمی نشده بودم که اجازه چنین کاری را بگیرم. از جا برخواستم. حاج خانم گفت:
_صبر کن مادر. یه لقمه شام دور هم میخوریم.
تشکر کردم. گفتم باید بروم. آخرین لحظه گفتم:
_اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو حتما. اگه پول این ماه کم اومد بگو. هرجا میری تو رو خدا فقط با آژانس برو.
حاج خانم به پشتم زد و گفت:
_خیالت راحت مادر. عین تخم چشمش از بچه محافظت میکنه. پول هم الحمدلله کافیه. بهت قول میدم نزارم هیچ کم و کسری بابت تغذیه و ورزش و سلامتی باشه. خیالت راحت. برو در امان خدا.
خداحافظی کردم و رفتم. همین که سوار ماشین شدم عمید سوال بارانم کرد:
_چی شد؟ بچه رو دیدی؟ خوبه؟ سلامته؟ مرجان خودش خوبه؟ کم و کسری که نداره؟
خنده ام گرفت.
_آخه بچه کجاست که ببینمش؟
هر دو زدیم زیر خنده.
_چیکار کنم دیگه. تا حالا بابا نشده بودم هول کردم.
_خیالت راحت. ده برابر تو سفارش کردم. همه چیز امن و امانه.
چقدر هوا دلپذیر به نظر میرسد. شیشه ماشین را پایین کشیدم. بوی بهار میآید. بوی تازگی. بوی جوانه های تازه. بوی زندگی. عمید بی هوا میخندید. زیر لب آواز میخواند. مـسـ*ـت بود. هر از گاهی به چشمانم نگاه میکرد و لبخند میزد. آخ که دلم غنج میرفت با هر نگاهش. خیابان ها کش آمده بود. نمیرسیدیم انگار. اما چه باک؟ مگر غیر از این بود که امروز بهترین خبر عمرمان را شنیده بودیم؟ حالا کسی در این دنیا بود. کسی از پوست و گوشت و خون من و عمیدم. حالا کسی بود که در دنیای تاریک و کوچکِ بطن زنی، در جست و جوی پدر مادر خویش رشد میکرد. حالا در شهری بودم که قلب جنینم داشت در آن میتپید. از ذوق و هیجان این خبر دوست داشتم فریاد بکشم. جیغ بزنم. دلم میخواست به تمام این عابرانی که برای خرید عید به این سو و آن سو میروند بگویم "من" دیگر عقیم نیستم! فریاد بزنم و عقده این هجده سال را بگیرم. عمید سرمست از هوای تازه ای که به ماشین راه پیدا کرده بود گفت:
_میگم موافقی نریم خونه؟ دلم میخواد بیرون باشیم.
پشت چراغ قرمز ایستاد. یک بری به طرفم برگشت.
_بریم شاه عبدالعظیم؟ نذر کردم خبرو که شنیدم برم زیارت.
چرا که نه؟ خودم هم احتیاج به فضای معنوی داشتم. آن شب، لـ*ـذت بخش ترین زیارت عمرم را داشتم.
*
طرف های ظهر بود که مادرشوهرم زنگ زد. داشتم پیاز ریز میکردم و چشمانم خیس اشک بود. خواست احوال مرا بداند. این که در این حال و اوضاع مرا فراموش نکرده به فال نیک گرفتم.
_میدونم خودتم خبر داری. الهی که خیر از جَوونیت ببینی. این بچه رو تو توی دامن ما گذاشتی. تا عمر دارم دعات میکنم. اون بچه هم الان دوتا مامان داره. تو رو از مادر خودش بیشتر دوست نداشته باشه کمتر دوست نداره.
داشت گوش مرا پر میکرد. یعنی نسبت به فرزند هوویت مکدر نباش. مثل بچه خودت است. نکند هوایی شوی و آزارش دهی. در دلم گفتم " ای خانم. کجای کاری؟ بچه هوو کجا بود. از خون خودمه! " پیاز ها را در روغن ریختم که صدای جلیز و ولیزش بلند شد. با این حال گفتم:
_شما لطف دارید مامان. بچه خودمه. قد عمید دوستش دارم.
صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
_الهی قربونت برم مادر. عمید هم روی تو یک حساب دیگه میکنه. براش جدای مرجانی. یک افسانه میگه صد تا افسانه از دهنش در میاد.
خنده ام گرفت. حرف مرجان که به میان آمد دمغ شد.
_این مرجان هم که از اون شب مهمونی رفت پشت سرش هم نگاه نکرد. دیگه نگفت من زن این پسر شدم، این خونوادش کجان؟ ننه نداره؟ بابا نداره؟ الانم که برامون تخم طلا کرده.
نفسی کشید و گفت:
_میدونه ما این همه سال لنگ این بچه بودیم داره طاقچه بالا میزاره. طفلک عمید بچم هر بار که میاد یه عذری میتراشه. فکر میکنه من بچه ام. چی بگم؟ منم میبینم این بچه بعد این همه سال داره پدر میشه دل ندارم حرفی بهش بزنم که. اینم شانس ماست.
زیر لب خندیدم. راست میگفت. از عروس شانس نیاورد! دلش همان فخری را میخواست.
_حالا شما خودتون رو ناراحت نکنید مامان. حتما اونم یه عذری داره. الانم که بارداره هممون باید کاری کنیم اون این دوران رو به راحتی بگذرونه. حالا تا بعدش خدا بزرگه.
[/HIDE-THANKS]