رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
[HIDE-THANKS]

با خنده گفتم:
_اینا رو مادرشوهرم فرستاده برا نوه اش. یه وقتی ویار کردی همینا رو بخور مرجان جون.
مرجان گفت:
_دست شما درد نکنه.
نگاهش کردم. اولین بار بود که بدون روسری می‌دیدمش. موهایش بلند بود. بلند و مواج. خرمایی و خوش حالت. چون پری دریایی بود. زیبا و جوان. یاد حرف زن امروز افتادم. چه خوب که عمید تو نیامد. قلبم شروع به تند تپیدن کرد.
_بچم چطوره مرجان؟ حسش می‌کنی؟
مرجان لبخند محجوبانه ای زد.
_هنوز مونده تا حسش کنم افسانه خانم. حالشم که دکتر گفت الحمدلله خوبِ خوب. سالم و سرحال. خیالتون راحت باشه. اگر می‌بینی الان تو رخت خوابم واسه اینه که باید تا سه ماه مراعات کنم. نگران نباش اصلا. بار اولم نیست.
نگران نبودم. می‌دانستم کار را به خوب کسی سپرده ایم. دلم می‌خواست دستی به شکمش بکشم و جنینم را لمس کنم. اما هنوز آنقدر با مرجان صمیمی نشده بودم که اجازه چنین کاری را بگیرم. از جا برخواستم. حاج خانم گفت:
_صبر کن مادر. یه لقمه شام دور هم می‌خوریم.
تشکر کردم. گفتم باید بروم. آخرین لحظه گفتم:
_اگه به چیزی احتیاج داشتی بگو حتما. اگه پول این ماه کم اومد بگو. هرجا میری تو رو خدا فقط با آژانس برو.
حاج خانم به پشتم زد و گفت:
_خیالت راحت مادر. عین تخم چشمش از بچه محافظت می‌کنه. پول هم الحمدلله کافیه. بهت قول می‌دم نزارم هیچ کم و کسری بابت تغذیه و ورزش و سلامتی باشه. خیالت راحت. برو در امان خدا.
خداحافظی کردم و رفتم. همین که سوار ماشین شدم عمید سوال بارانم کرد:
_چی شد؟ بچه رو دیدی؟ خوبه؟ سلامته؟ مرجان خودش خوبه؟ کم و کسری که نداره؟
خنده ام گرفت.
_آخه بچه کجاست که ببینمش؟
هر دو زدیم زیر خنده.
_چیکار کنم دیگه. تا حالا بابا نشده بودم هول کردم.
_خیالت راحت. ده برابر تو سفارش کردم. همه چیز امن و امانه.
چقدر هوا دلپذیر به نظر می‌رسد. شیشه ماشین را پایین کشیدم. بوی بهار می‌آید. بوی تازگی. بوی جوانه های تازه. بوی زندگی. عمید بی هوا می‌خندید. زیر لب آواز می‌خواند. مـسـ*ـت بود. هر از گاهی به چشمانم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. آخ که دلم غنج می‌رفت با هر نگاهش. خیابان ها کش آمده بود. نمی‌رسیدیم انگار. اما چه باک؟ مگر غیر از این بود که امروز بهترین خبر عمرمان را شنیده بودیم؟ حالا کسی در این دنیا بود. کسی از پوست و گوشت و خون من و عمیدم. حالا کسی بود که در دنیای تاریک و کوچکِ بطن زنی، در جست و جوی پدر مادر خویش رشد می‌کرد. حالا در شهری بودم که قلب جنینم داشت در آن می‌تپید. از ذوق و هیجان این خبر دوست داشتم فریاد بکشم. جیغ بزنم. دلم می‌خواست به تمام این عابرانی که برای خرید عید به این سو و آن سو می‌روند بگویم "من" دیگر عقیم نیستم! فریاد بزنم و عقده این هجده سال را بگیرم. عمید سرمست از هوای تازه ای که به ماشین راه پیدا کرده بود گفت:
_می‌گم موافقی نریم خونه؟ دلم می‌خواد بیرون باشیم.
پشت چراغ قرمز ایستاد. یک بری به طرفم برگشت.
_بریم شاه عبدالعظیم؟ نذر کردم خبرو که شنیدم برم زیارت.
چرا که نه؟ خودم هم احتیاج به فضای معنوی داشتم. آن شب، لـ*ـذت بخش ترین زیارت عمرم را داشتم.
*
طرف های ظهر بود که مادرشوهرم زنگ زد. داشتم پیاز ریز می‌کردم و چشمانم خیس اشک بود. خواست احوال مرا بداند. این که در این حال و اوضاع مرا فراموش نکرده به فال نیک گرفتم.
_می‌دونم خودتم خبر داری. الهی که خیر از جَوونیت ببینی. این بچه رو تو توی دامن ما گذاشتی. تا عمر دارم دعات می‌کنم. اون بچه هم الان دوتا مامان داره. تو رو از مادر خودش بیشتر دوست نداشته باشه کمتر دوست نداره.
داشت گوش مرا پر می‌کرد. یعنی نسبت به فرزند هوویت مکدر نباش. مثل بچه خودت است. نکند هوایی شوی و آزارش دهی. در دلم گفتم " ای خانم. کجای کاری؟ بچه هوو کجا بود. از خون خودمه! " پیاز ها را در روغن ریختم که صدای جلیز و ولیزش بلند شد. با این حال گفتم:
_شما لطف دارید مامان. بچه خودمه. قد عمید دوستش دارم.
صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
_الهی قربونت برم مادر. عمید هم روی تو یک حساب دیگه می‌کنه. براش جدای مرجانی. یک افسانه میگه صد تا افسانه از دهنش در میاد.
خنده ام گرفت. حرف مرجان که به میان آمد دمغ شد.
_این مرجان هم که از اون شب مهمونی رفت پشت سرش هم نگاه نکرد. دیگه نگفت من زن این پسر شدم، این خونوادش کجان؟ ننه نداره؟ بابا نداره؟ الانم که برامون تخم طلا کرده.
نفسی کشید و گفت:
_می‌دونه ما این همه سال لنگ این بچه بودیم داره طاقچه بالا می‌زاره. طفلک عمید بچم هر بار که میاد یه عذری می‌تراشه. فکر می‌کنه من بچه ام. چی بگم؟ منم می‌بینم این بچه بعد این همه سال داره پدر می‌شه دل ندارم حرفی بهش بزنم که. اینم شانس ماست.
زیر لب خندیدم. راست می‌گفت. از عروس شانس نیاورد! دلش همان فخری را می‌خواست.
_حالا شما خودتون رو ناراحت نکنید مامان. حتما اونم یه عذری داره. الانم که بارداره هممون باید کاری کنیم اون این دوران رو به راحتی بگذرونه. حالا تا بعدش خدا بزرگه.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    زیر پیاز داغ را کم کردم. گوشت ها را ریختم و آرام هم زدم.
    _نقل این حرفها نیست افسانه. آخه می‌خوام شب جمعه ای براش سفره بندازم می‌بینم یه خط تلفنم ما از این نداریم. نه شماره ای، نه آدرسی. هفت پشت غریبه! عمیدم که اصلا به ما نگفت کجا خونه گرفته.
    _راستش مامان خونه نگرفتن. مرجان پیش مادرشه هنوز.
    مادرشوهرم متعجب گفت:
    _وا! ینی بچم عمید مثل نامزدا دزدکی میره پیش زنش؟
    دیگر داشت حوصله ام را سر می‌برد!
    _مامان جان ببخشید من دارم غذا درست می‌کنم دستم بنده. می‌شه پنج دیقه دیگه خودم بهتون زنگ بزنم؟
    انگار خودش فهمید که دارد با همسر عمید صحبت می‌کند.
    _مادر جون تو رو خدا ببخشید. والا آخه کسی هم نیست جز تو از این خبر داشته باشه من به اون بگم. عمیدم که می‌بینی جیکِش در نمی‌آد. برو مادر. برو به آشپزیت برس. وقت کردی شماره ای چیزی بده من شبه جمعه وعده بگیرمشون.
    قطع کردم. دست ها را روی اپن گذاشتم و سر در گریبان فرو بردم. نفسم را با "پوف" ی بیرون دادم. مهمانی هم شد قوز بالا قوز. حالا می‌خواهد همه را دعوت کند و دور شکم مرجان بچرخاند. بی هیچ اراده ای حسادت کردم. دلم نمی‌خواهد بچه من را این طرف و آن طرف به نام خود بزند. اصلا این چه کار احمقانه ای بود که من به آن تن دادم؟ یعنی چه که عمید گفت خانواده ها متعصب اند و قبول نمی‌کنند. اصلا قبول نکنند. افسوس. خودم هم می‌دانستم برای هر چیزی دیر است! این راهی بود که با اعتماد به عمید پا به آن گذاشته بودم. غذا را درست کردم و قطرات آب دور سینک ظرفشویی را پاک کردم. بعد دستمال را آب کشیدم. خوب چلاندمش که دیگر قطره ای آب پس ندهد. به سمت اجاق گاز رفتم و دستمال را به دسته فر آویزان کردم. شعله قابلمه را چک کردم و به هال رفتم. روی مبل نشستم و تلفن را از روی میز برداشتم. به دومین بوق نرسید که مادرشوهرم گوشی را برداشت. انگار بسط منتظر نشسته بود.
    _ببخشید مامان کارم تموم شد.
    _خدا ببخشه. تو ببخش که من مجبورم سراغ مرجان رو از تو بگیرم.
    زیاد از حد داشت مرا مورد لطف خود قرار می‌داد. به جهت این بود که می‌خواست از هر سو مورد احترام و توجه باشم که زندگی دومِ پسرش را آن هم حالا که زنش باردار است، تحت الشعاع قرار ندهم! با خود فکر کردم بهتر است اول با مرجان هماهنگ کنم.
    _مامان جان راستش، اگر صلاح بدونید اول من خودم زنگ بزنم.
    _نه مادر. من خودم باید بزنم. والا تو که غریبه نیستی، عمید که اومد خبر بارداری مرجان رو داد من دو تا کیسه پر بار کردم دادم ببره برا زنش. این دختر یه زنگ نزد از من تشکر کنه. البته من برا بچم کردم ولی نکرد یه زنگ بزنه حال منو بپرسه. الانم خودم باید زنگ بزنم. مهمونی منه منم باید دعوت کنم. به هر حال یه جایی باید بفهمه ما خونواده شوهرشیم باید یه ارتباطی باشه. از اون روز محضر و شب مهمونی رفت که رفت. انگار نه انگار.
    _به هر حال شما بزرگترید شما ببخشید. اجازه بدید من خودم زنگ بزنم بگم که اون با شما تماس بگیره.
    _والا چی بگم. بچم عمید آرزوها داره. گفتم یه مهمونی بگیرم به کل فامیل بگم بچم داره پدر می‌شه. البته مادر جون تو گل سر سبد مجلسی. اول همه تو دعوتی.
    چند تار مویم را دور انگشت پیچاندم.
    _شما لطف دارید به من. پس من زنگ بزنم؟
    _بزن. یکم راه و چاه رو یادش بده. اما مادر نهایت خودم باید به حاج خانم زنگ بزنم. شماره مادرش رو بگیر برام.
    _چشم. امری ندارید؟
    _نه مادر. عرضی نیست. فقط اگر تونستی پنشمبه یه خورده زودتر بیا، البته کارگر گرفتم ولی باشی بالاسرشون بهتره. دستت درد نکنه.
    فهمیدم دارد به من عزت می‌زند. می‌خواهد کارها را بسپرد دست من که بگوید عروسم خودش برای بچه عمید دست به کمر زده و مهمانی را گردانده. دیگر بعد این همه سال از سیاست های او با خبر بودم. همان جا که نشسته بودم شماره مرجان را گرفتم. صدای ملیحش در گوشم پیچید.
    _سلام افسانه خانم.
    _سلام عزیزم. خوبی؟ بچم چطوره؟ حالش خوبه؟ اذیت که نمی‌کنه؟
    خنده آرامی کرد و گفت:
    _خوبِ خوب. بالا می‌پره. پایین می‌پره. لگد می‌زنه.
    با هیجان گفتم:
    _از الان؟
    خنده بلندی کرد و گفت:
    _نه جانم. هنوز یه ماهش کامل نشده بچتون آخه. شوخی کردم. الحمدلله من سرحالِ سرحالم. این یعنی حال کوچولوی شما هم خوبه الحمدلله.
    دلم غنج رفت.
    _راستی مرجان جون. یه چیزی. مادرشوهرم زنگ زد به گله و شکایت. که آره مرجان یه زنگ هم نزده و حال ما رو نمی‌پرسه و...
    ساکت شد. چیزی نگفت. ادامه دادم.
    _خواست بهت زنگ بزنه. گفتم اول خودم بزنم. برا شب جمعه برا بچه مهمونی گرفته. شرمنده. باید لطف کنی و بیای...
    _اما آخه...
    _خواهش می‌کنم.
    _من تا سه ماه باید کامل استراحت داشته باشم.
    _می‌دونم. از دکتر اجازه می‌گیرم اگر گفت موردی نیست با عمید میاریمت. اونجام برات تخت میزاریم که رو مبل ننشینی. اگرم گفت نه که فدای سر بچم، می‌گم بعد مهمونی بگیره.
    _هر چی خودتون صلاح می‌دونید.
    _پس اول به دکتر صائب زنگ می‌زنم. اگر موردی نبود اجازه می‌دی شمارت رو بدم به مامانِ عمیدآقا؟
    _باشه.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    دکتر گفت اگر بنشین و پاشو نکند مشکلی نیست. این شد که مادرشوهرم برای شب جمعه مهمانی بزرگی ترتیب داد و کوچک و بزرگ فامیل را دعوت کرد. داشتم پیراهن عمید را اتو می‌کردم که در زدند. وقتی پشت آیفن مادرم را دیدم از شادی جیغ کشیدم. دکمه آیفن را زدم. با این حال سراسیمه شال روی سرم گذاشتم و پله ها را به شوق دیدارش پایین دویدم. پا را از آخرین پله پایین نگذاشته بودم که او را واله و حیران در چهار چوب در ورودی راه پله ها دیدم. چند تار موی سپید از میان روسری نامرتبش بیرون زده بود. انگار چهره اش شکسته تر شده یا غم نهان در صورتش او را اینچنین نشان می‌داد. نمی‌دانم. مرا که دید چانه اش لرزید و آغـ*ـوش باز کرد:
    _الهی مادرت برات بمیره افسانه..
    پا تند کردم و در آغوشش فرو رفتم. مرا تنگ میان بازوان ظریف و لرزانش فشرد. چقدر دلم تنگ شده بود. برای این آغـ*ـوش. برای عطرِ تنش. سرم را بالا آورد و خیره به نی نی چشمانم شد. دوباره گفت:
    _الهی مادرت برات بمیره..
    کاسه چشمانش پر از اشک بود و سپیدی چشمش به سرخی می‌زد. دست پیش بردم و قطره اشکی که از لا به لای چین های صورتش پایین می‌غلتید پاک کردم.
    _بریم بالا مامان. بیا بالا.
    سرش را به نشانه نفی تکان داد.
    _تو بیا. بیا خونه ما. خونه خودت. بیا مادر. نمی‌خوام شب ها تنها سر رو بالشت...
    و صدا در بغضِ گلویش خفه شد. دستم را بوسید. پیشانی ام را بوسید.
    _نکن مامان. تو رو خدا دستمو نبوس. بیا بالا.
    و به زور و اجبار او را بالا آوردم. نمی‌خواست وارد خانه شود. نمی‌خواست پا به خانه عمید بگذارد. شنیده بود. خبر بارداری مرجان را از سما خانم شنیده بود. به خیال اینکه من در تنهایی خویش از بارداری هوو جان به لب نشوم به دیدارم آمده بود. روی اولین مبل نشاندمش. برایش یک لیوان آب اوردم. کنار پایش روی زمین زانو زدم.
    _مامان. آب بخور.
    در دل نسبت به خودم و عمید خشمگین شدم. اگر خدایی ناکرده بلایی سر مادرم بیاید چه؟ هزار بار کلام تا زبانم آمد اما هر بار از گفتن امتناع کردم. به عمید قول داده بودم. سعی کردم نگرانی چهره ام را پنهان کنم تا رنگ پریدگی ام را به حساب حال و روزم نگذارد.
    _مامان من خوشحالم. بچه خودمه. اونم از همون بیمارستان میره پی زندگیش.
    مادرم گره روسری اش را باز کرد و نفس عمیقی کشید.
    _کدوم مادری هست که جگر گوشه اش رو از بیمارستان بده دست هوو و خودش بره؟ پول گرفته؟ اون موقع می‌گـه گور بابای پول! بچه ام از پول مهم تره برام.
    سر به زیر انداختم. مادرم داشت از غصه نابود می‌شد. چرا نگویم؟ چرا او را نه ماه عذاب دهم؟ در دل گفتم " فقط همین یک بار عمید. فقط مامان و بابام بدونن"
    و گفتم. گفتن همانا و از حدقه در آمدن چشمان مادر همان. حیرت کرده بود و باور نمی‌کرد. گفت می‌خواهی مرا آرام کنی و از خود قصه در آورده ای.
    _فکر کردی من بچه ام افسانه؟ برن تو آزمایشگاه و... استغفرلله.
    توضیح دادم. از اینترنت برایش مطلب آوردم. سر آخر به دکتر صائب زنگ زدم و با مادرم حرف زد. برایش توضیح داد. مادرم که گوشی را قطع کرد خیره چشمانم شد. ناگهان مرا در آغـ*ـوش کشید و از نو اشکش سرازیر شد.
    _خدا منو ببخشه. چقدر به عمیدخان حرف زدم. چقدر خون دل خوردم. و همان طور که در آغوشش بودم با کف دست به کمرم کوبید و گفت:
    _چرا انقدر زجرم دادی افسانه...
    طفلک مادرم. خدا مرا ببخشد. او نیز به نوبه خود معتقد بود کار من و عمید به صلاح نیست. این پنهان کاری را درست نمی‌دانست. اما دیگر برایم مهم نبود. نه اینکه مهم نباشد. اما همین که مادر و پدرم دیگر غصه مرا نمی‌خورند و می‌دانند من مادر خواهم شد راضی ام نگاه می‌داشت. تنها چیزی که از مادرم خواستم این بود که به جان من قسم بخورد و این نه ماه، مُهر خاموشی به لب هایش بزند. می‌دانستم اگر قسمش ندهم ممکن است علاقه مادرانه کار دستش دهد و رازمان را فاش کند. مادرم باز هم پرسید. از عمل. از چگونگی انجام این کار. از اینکه چقدر علم پیشرفت کرده است. اما هنوز شک داشت:
    _یعنی بچه قشنگ مال تو و عمیده؟ اون خانوم...
    میان کلامش پریدم:
    _مامان جان چند بار بگم. بله. بچه خودمونه.
    می‌دانستم باورش برایش سخت است. مادرم، زنی که سیکل دارد و چند کلاس بیشتر سواد ندارد چطور می‌تواند این مسایل را هضم کند. اما اگرچه تحصیلات بالایی نداشت اما بیش از هر شخص تحصیلکرده ای تجربه و آگاهی داشت. مادرم با چشمان اشک بار آمد. با چشمان اشک بار هم رفت. اما رفتنش با اشک شوق بود و این به من اطمینان می‌داد کار اشتباهی نکرده ام. نمی‌توانستم مساله به این مهمی را به پدر و مادرم نگویم. دلم می‌ترکید اگر قرار بود این راز در سـ*ـینه پنهان بماند. لباسها را اتو زدم و مرتب در کمد آویزان کردم. امشب میهمانی بود. در پوست خود نمی‌گنجیدم. بخاطر اینکه قرار بود مرجان را ببینم و کنار جنینم باشم. اینکه فرزندم را نزدیک به خود حس کنم، درست مثل این بود که خودم باردار باشم. او را حس می‌کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    خیال اینکه موجودی زنده منتسب به من و عمید در این دنیا وجود دارد مو به تنم سیخ می‌کرد. شگفتی این کار برایم قابل درک نبود. دلم می‌خواست هرچه زودتر این نه ماه تمام شود و فرزندم را از مرجان بگیرم. اگر بخواهم رو راست باشم باید بگویم به مرجان حسادت می‌کنم. به این که فرزندم همراه اوست و امشب اوست که مادرِ فرزند عمید شناخته می‌شود. یاد حرف‌های مادرم افتادم.
    _اشتباه کردید که از اول حقیقت را نگفتید...
    راست می‌گفت؟ امشب برایم قابل تحمل خواهد بود؟ امشب همه به عمید و مرجان تبریک می‌گویند. همه آنها را پدر و مادر بچه من می‌دانند. عمید بدون من از این تبریکات لـ*ـذت می‌برد. او بدونِ من داشت صاحب فرزند می‌شد. سر تکان دادم. شیطان را لعنت کردم. داشت وسوسه ام می‌کرد. یاد حرف مادر افتادم:
    _عمید با اون زن سر و سری که نداره؟ کنار گوشش که پچ پچ نمی‌کنه؟ پیش تو می‌شینه یا پیش اون؟
    و هزاران چیز دیگر که الان داشت در مغزم تکرار می‌شد. قرار بود امروز زودتر از عمید به خانه مادرشوهرم بروم که به اصطلاح بالای سر کارگرها بایستم. به نیکی زنگ زدم تا برای خرید لباس همراهی ام کند. باید تا سه چهار ساعت دیگر راهی خانه مادرشوهرم می‌شدم. نیکی مرخصی ساعتی گرفت و با من آمد. چقدر ذوق داشت. چقدر خوشحال بود. مدام از داماد تعریف می‌کرد. موهایش را رنگ کرده بود. شاد بود. خنده از لبانش نمی‌افتاد. یک کلام، خوشبخت بود. از طرفی برایم دل می‌سوزاند. اینکه بالاخره هوو دار شده ام. که چقدر فداکاری کرده ام. معتقد بود باید بهترین لباس شهر را بخرم تا مثل نگین در مراسم امشب بدرخشم. رو به او که دنبال جای پارک به این سو و آن سو می‌نگریست کردم:
    _من که باهاش سر جنگ ندارم. همین که داره برای دولت شاهی ها یه بچه میاره برای من کافیه. باورت نمیشه مادرشوهرم چقدر مهربون شده باهام. دیگه از کنایه خبری نیست. اگرم تو فامیل کسی بخواد حرفی بزنه اون می‌زنه تو دهنشون.
    داشتم برای افشای راز پیش نیکی له له می‌زدم. اما دیگر مهر بر لب زده بودم. دروغ چرا؟ دلم می‌خواست تمام شهر بدانند آن بچه، بچه من است. بالاخره یک جای پارک پیدا شد و در شلوغی دم عید راهی فروشگاه شدیم. وقت زیادی نبود برای همین یک راست وارد مغازه آقای عنایتی شدیم که همیشه از او خرید می‌کردیم. نیکی همان طور که لباس ها را نگاه می‌کرد غرید:
    _توام که گذاشتی دیقه نود اومدی خرید! سر کار هم که نمیری. خوب زودتر می‌اومدی!
    یک کت و سارافن نخودی رنگ ساده را از روی رگال برداشتم و کنار خودم گرفتم. با خنده گفتم:
    _غر نزن! این خوبه؟
    نیکی از شدت هیجان دو کف دست را روی هم کوبید و با اشتیاق گفت:
    _وای دختر عالیه!
    همان را پرو کردم. به تنم می‌نشست. انگار برای من دوخته بودند. یک سنجاق سـ*ـینه شکل گل سرخ هم سمت راست کت بود. قد کت تا روی زانوانم و سارافن کمی کوتاه تر بود. چرخیدم و در را باز کردم. نیکی نیشش تا بناگوش باز شد.
    _ماه شدی افسانه. چیز دیگه ای امتحان نکن. همین رو بردار!
    دوباره برگشتم و نگاهی به خود انداختم. با اینکه ساده بود و حتی سنگدوزی هم نداشت، اما بسیار زیبا بود. همان را خریدم. سوار ماشین که شدیم گفتم:
    _زود منو برسون خونه نیکی. باید حاضر شم.
    _ای به چشم. کمربندت رو ببند که نری تو شیشه.
    ماشین را روشن کرد و شروع کرد به گاز دادن در این خیابان های شلوغ. با هر ترمزی که می‌زد دل و روده ام بالا می‌آمد. اگر کمربند نبود که واقعا به شیشه کوبیده می‌شدم. اصلا هم توجهی به بوق ماشین ها و التماس های من نمی‌کرد. وقتی جلوی خانه ترمز کرد جانی در بدنم نمانده بود. سرم را گرفتم و گفتم:
    _خدا نکشتت نیکی. گفتم زود نه دیگه این طوری. خدایی بود تصادف نکردیم.
    در ماشین را که بستم، به طرف شیشه خم شد.
    _برو خدا رو شکر کن دم عید بود وگرنه تند تر می‌اومدم.
    و قاه قاه خندید.
    _بیا بالا. برای تشکر یه قهوه مهمونت کنم.
    _وای تا حالا کسی منو به قهوه دعوت نکرده بود. چه خارجکی!
    ماشین را پارک کرد و بالا رفتیم. لباسم را روی مبل خواباندم. زود قهوه حاضر کردم و با بیسکوئیت آوردم. نیکی کمی از زندگی جدید گفت و آداب و رسوم هایی که بهم نمی‌خواند. اما با این حال او و آقای داماد بسیار با هم تفاهم داشتند و شکر خدا نمی‌گذاشتند رسم و رسوماتِ کهنه باعث اختلاف میان خانواده ها شود. فنجانش را برگرداند و گفت:
    _ببینم فالم چی میشه.
    با خنده گفتم:
    _من که نمی‌دم تو فالمو بگیری.
    نفسی کشید و چشم هایش را ریز کرد. هر وقت می‌خواست تمرکز کند همین شکلی می‌شد.
    _می‌گم افسانه، تو زیادی خوشحال نیستی؟
    با تعجب گفتم:
    _چطور مگه؟
    کمی جا به جا شد و گفت:
    _یعنی می‌خوام بگم، تو، چطوری با وجود هوو، اونم الان که از عمیدِ تو بارداره، می‌تونی انقدر روحیه داشته باشی؟ یعنی، می‌دونی، یه جورایی مشکوکی!
    نیکی خیلی تیز بود. خیلی بیشتر از آنکه فکرش را بکنید! کف دستها را به هم مالیدم و آرام، طوری که سِرّ دل از لحنم آشکار نشود گفتم:
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    _خب چیکار کنم! نمی‌تونم تا آخر عمر زانوی غم بغـ*ـل بگیرم که. دیگه بعد هیجده سال انتظارِ هر چیزی رو دارم. تا بوده حرمت من رو نگه داشته و از گل کمتر به من نگفته. الانشم همینه‌. ولی خب اونم حق زندگی داره. من بچه دار نمی‌شم، اون که سالمه.
    لب و لوچه اش آویزان شد.
    _اما من دوست داشتم عمید پای تو بمونه.
    نگاهی به ساعت انداختم. می‌خواستم تا چهار راهی خانه مادرشوهرم شوم. برای اینکه بحث ادامه پیدا نکند و من ناخواسته حرفی نزنم گفتم:
    _قربون دستت حالا که ماشین داری من برم حاضر شم منو تا خونه مادر عمید برسون. دو دیقه ای دوش گرفتم حاضر شدم.
    _شاسی بلندت کو؟ مگه نگفتی پدرشوهرت برات ماشین خریده؟
    همان طور که به اتاق خواب می‌رفتم از راهرو گفتم:
    _دست عمیده. اسماً به نام منه.
    و خنده سر دادم. نیم ساعت بعد حاضر و آماده، عطر زده، تر و تمیز، بزک دوزک کرده و شیک و پیک حاضر بودم. نیکی دست در کیفش کرد. یک اسکناس هزار تومانی درآورد و دور سرم چرخاند.
    _ماشالله چی شدی افسانه. بترکه چشم حسود و بخیل.
    چشم چرخاند دور اتاق و گفت:
    _این صندوق صدقاتتون کو؟
    _رو جا کفشیه. بجنب دیر شد.
    روی کفشم را بُرِس کشیدم. کیفم را زیر بغـ*ـل گرفتم و در را قفل کردم. توی ماشین که نشستیم به عمید پیام داد:
    _من رفتم خونه مامان. توام زود بیا.
    سر راه یک جعبه شیرینی گرفتم. نخواستم دست خالی بروم. هرچه بود الان پای حسادتم می‌گذاشتند اگر کم کاری می‌کردم. نیکی مرا رساند و رفت. هرچه اصرار کردم امشب کنار ما باشد قبول نکرد. همین که پا به حیاط گذاشتم بساط آشپزها را دیدم که کنار دیوار چهار پنج قابلمه بزرگ را روی تک شعله های پت و پهن گذاشته اند. از کنار هر کدام که رد می‌شدی عطری به پا می‌شد. انواع خورشت و سوپ و خوراک. درخت ها همه جوانه زده و حیاط آب و جارو شده بود. عطر خاک نم خورده و غذاهای روی گاز پخش بود. مادرش روی ایوان مشغول تشر زدن به کارگرها بود که چشمش به من افتاد. نگاهش که به جعبه شیرینی افتاد چشمش برق زد.
    _الهی دور تو من بگردم عروس. تو خودت شیرینی هستی.
    صدای همهمه کارگرها از حیاط تا داخل خانه هم می‌آمد.
    _خورشت ها رو از ظهر بار گذاشتیم. برنجم گفتم یکی دو ساعت دیگه بپزن و آروم آروم بزارن دم بیاد.
    چند نفر روی ایوان نشسته بودند و وسایل سالاد را ریز می‌کردند. با سر سلام کردم و خسته نباشید گفتم. اگر قبل‌تر بود. مثلا بیست سال پیش که عروسی ها در خانه برگزار می‌شد، با این بریز و بپاشی که مادر عمید کرده بود می‌شد یک جشن عروسی راه انداخت. دستم را گرفت و به اتاق عمید برد.
    _بیا مادر. گفتم مرجان رو اینجا رو تخت عمید بخوابونیم. یه وقتی مهمونا زیادن سر و صدای مهمونا اذیتش می‌کنه. هرکی اومد میاریمش اینجا یه چاق سلامتی بکنه بعد بره تو اتاق پذیرایی.
    بعد گویی چیزی به خاطرش آمده باشد گفت:
    _آها بیا اتاق پذیرایی رو هم ببین.
    همان طور که از اتاق عمید به سمت سالن پذیرایی می‌رفت گفت:
    _مبل ها رو جمع کردیم. میز و صندلی سفارش دادم دور تا دور سالن پذیرایی و یک سری هم قراره بیارن برا حیاط بچینیم.
    وارد سالن پذیرایی شدیم. همان طور که گفته بود میز و صندلی چیده بودند. روی میزها پارچه های سپید پهن کرده و پیش دستی، چاقو، شیرینی و میوه سلفون کشیده شده قرارداشت. دستم را گرفت و سمت آشپزخانه برد. صدای همهمه و برو و بیا از هر سو به راه بود. مرا به همه "عروسِ بزرگم" معرفی می‌کرد. برخلاف هر بار ناراحت نشدم. این همه تدارکات و برو بیا که برای بچه ام گرفته دلم را شاد کرده. هرچند اگر دست خودم بود یک مراسم ساده و بدون تشریفات می‌گرفتم. آسیه و نجمه خاتون در آشپزخانه مشغول تدارک دسر و ژله بودند. ژله های رنگ و وارنگی که از شب قبل درست کرده را برمی‌گرداندند تا از قالب در بیاید. سلام و علیک کردیم. خواستم کمک کنم که مادرشوهرم گفت:
    _نه مادر. تو برو بالاسر کارگرها. ببین چیزی کم و کسر نباشه.
    معلوم بود نمی‌خواهد من کار کنم. شاید به خیال خود ممکن است دلم بشکند و نمی‌خواست کارهای مراسم نوه اش با دلشکستگی و آه کشیدن همراه باشد. شاید هم منظوری نداشت و من بیجهت خیال بافی می‌کردم. می‌رفتم بالا سر کارگرها چه می‌گفتم؟ من که اداره همچنین جشنی را بلد نبودم! بی هدف میان آنها راه رفتم و هر از گاه به دیگ های غذا سر زدم. هوا رو به تاریکی می‌رفت و میهمان ها داشتند یکی یکی از راه می‌رسیدند. عمه خانم ها، خان دایی ها، خاله جان ها، همه و همه با اهل و عیال و عروس ها و داماد ها آمده بودند. کودکان از شوق دیدنِ بچه کوچولویی که مادرها وعده داده بودند از این اتاق به آن اتاق می‌دویدند. سودابه پایین کتم را گرفت و گفت:
    _زندایی پس بچه دایی عمید کی میاد؟
    نگاهی به کودکان کنجکاوی که دور خود جمع کرده بود انداختم. خم شدم تا هم قد و قواره آنها شوم.
    _کی گفته بچه دایی عمید قراره بیاد؟
    نوه دایی که موهایش را از دو طرف بافته بود گفت:
    _مامانم گفته می‌ریم نوه عمه انیس الملوک رو ببینیم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    یک تای ابرویم بالا رفت. بعد همان طور که جای خالی دندان شیری اش دلم را برد گفت:
    _آخه من نمی‌خواستم بیام. دوست داشتم خونه عزیزجونم بمونم. مامانم گفت اینجا نی نی کوچولو هست. اومدم ببینمش.
    نگاهی به این کودکان قد و نیم قد که حسابی به خود رسیده بودند انداختم. آهسته گفتم:
    _نی‌نی الان تو دل مامانشه.
    خودم هم نمی‌دانم چرا او را مادر بچه ام خطاب کردم. خب چه می‌گفتم؟ بچه ها با لب و لوچه آویزان پراکنده شدند. دیگر همه آمده بودند و همهمه و سر و صدا بلندتر از قبل شده بود. از هر سو صدای تبریک و شادباش بلند بود. چشمشان که به من می‌افتاد خجلت زده حال و احوال می‌کردند. بندگان خدا نمی‌دانستند تبریک بگویند؟ نگویند. با این حال چند نفری هم به من تبریک گفتند. چشم چشم کردم تا شاید فخری را ببینم اما نیامده بود. مادرش بالای مجلس با یک مَن طلا و جواهری که به خود آویزان کرده بود مرا یاد نقاشی های زمان قاجار می‌انداخت. راستی راستی فکر می‌کنند هنوز شازده اند و باید این کارها را بکنند؟! ایستاده بودم به اداره مجلس. اشاره می‌کردم چای می‌آوردند، شیرینی می‌گرداندند. این شیرینی ها جدای از آنها بود که روی میزها چیده بودند. دستپخت مادرشوهرم بود. مردان، برای اینکه فضای اتاق سالم بماند در حیاط مشغول قلیان کشیدن شدند. صدای شادی و خنده و شوخی کل خانه را پر کرده بود. به نجمه خاتون اشاره کردم که اسپند دود کند. سال ها بود این حجم شادی و سرور پا به خانه مادرشوهرم نگذاشته بود. دل من هم شاد بود. وقتی در سالن قدم می‌زدم تمام چشم ها را روی خود می‌دیدم. انگار که زیر لب و در گوش هم پچ پچ می‌کردند و چیزهایی می‌گفتند. زنان و مردانی که حسابی به خود رسیده بودند و غرق در طلا و جواهر، عطر زده و مرتب دور هم می‌گفتند و می‌خندیدند به خیالشان هم نمی‌رسید که من، مادر این بچه باشم. دلم می‌خواست وقتی جعبه جعبه شیرینی با خود آورده بودند بگویم این فرزند من است، بگویم من مادر بچه عمیدم. بگویم به من تبریک بگویید. دچار دوگانگی شده ام. از طرفی از شادی در پوست خود نمی‌گنجم و از شوق دیدار با مرجان که بچه ام را به همراه دارد لبریز بودم. اما از طرفی دیگر قلبم از این همه پچ پچ ها و زیر لب سخن گفتن ها فشرده شده بود. مادرشوهرم گفت:
    _این افسانه جون، از صبح اینجاست. همه این برو و بیا رو اون تدارک دیده. کل جشن امشب رو اون گردونده. خب حق هم داره البته، این بچه بچه اونم می‌شه دیگه. خودم یادش می‌دم افسانه رو هم مامان صدا کنه...
    زیر نگاه سنگین دیگران راحت نبودم. دیگر حرف های مادرشوهرم را نمی‌شنیدم. انگار قلبم داشت پاره می‌شد. ترحم و دلسوزی را در تک تک کلماتش حس می‌کردم. از اینکه مرا زنی ستبر که کمر به خدمت فرزند هوو بسته، معرفی می‌کرد چندشم شد. دلم می‌خواست داد بزنم ایهاالناس این بچه مال من است. چرا نمی‌فهمید. ولی صم بکم کنار دست مادرشوهرم نشسته بودم و در جواب تعاریفش لبخندی رنگ پریده تحویل دادم. دیگر داشت هشت و نیم می‌شد و هنوز عمید نرسیده بود. آرام به اتاقش رفتم و در را بستم. شماره اش را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت:
    _جونِ دلم.
    _عمید؟ کجا موندی تو؟ همه اومدن! سراغ تو رو می‌گیرن.
    _دارم میام عزیزم. رفته بودم دنبال حاج خانوم اینا.
    یخ کردم! انگار که یک سطل آب سرد به رویم بپاشند. مادرش مرا آورده بود اینجا که عمید با آنها راهی شود. عمید هم یک کلام به من نگفت که افسانه توام همراه ما بیا. از همین حالا مرا کنار گذاشته و با او در میهمانی ها حضور پیدا می‌کرد.
    _الو.. افسانه...
    چانه ام لرزید و اشکی گرم و غلتان روی گونه ام سرید. عمید انگار نه انگار که من سکوت کرده ام. گفت:
    _حاج خانوم نیومدن. عرفان هم نگذاشتن بیان. من دارم با مرجان میام. دیگه تا یه رب دیگه می‌رسم...
    به در تکیه دادم و همانجا روی زمین سریدم. گوشی از دستم افتاد. چقدر راحت او را "مرجان" صدا زد. نه خانمی گفت، نه فامیلی اش را گفت. انگار که صد سال است باهم آشنایند. مرا اینجا کشانده اند تا تک و تنها به میهمانی وارد شوند. بی اختیار اشک هایم روان شد. انگار صدای این جمعیت که از پشت در و پنجره اتاق می‌آمد داشت خفه ام می‌کرد. حسد و غیرت خونم را به جوش آورده بود. اینکه آن دو با فرزند من تنهایند خشمگینم کرده بود. دلم می‌خواست چاره ای بود که فرزندم را از آن ماشین و در خلوت دو نفره شان دور کنم. عمید عاشقِ بچه بود. داشت برای نزدیکی با فرزندمان له له می‌زد. الان چه می‌کند؟ حکما کلی از مرجان جانش پرسیده که جایش راحت است؟ به چیزی احتیاج ندارد؟ یا در حضور او کلی قربان صدقه بچه رفته. شاید هم از روی بدن مرجان بچه را لمس کرده. آه! چه داشتم می‌گفتم؟ یعنی... یعنی ممکن است؟ ای لعنت به طالع شومت افسانه. هزار فکر و خیال به مغزم هجوم آورد. داشتم سکته می‌کردم. صدای در زدن مرا به خود آورد. آسیه از پشت در گفت:
    _زنداداش؟ چرا اومدی اینجا؟ درو باز کن قربونت برم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]
    با پشت دست اشک هایم را پاک کردم و بینی ام را گرفتم. نمی‌خواستم مرا در این حال ببیند. بلند شدم و در را باز کردم. چشمش که به چشمان سرخم افتاد همه چیز را فهمید. رنگ از رخش پرید. در آغوشم کشید و با دست دیگر در را پشت سرش بست.
    _الهی من قربونت برم افسانه جون نکن با خودت اینطور.
    انگار که مرهمی پیدا کرده باشم. زدم زیر گریه. او می‌گذاشت به حساب بچه دار نشدنم، فکر می‌کرد به بخت سیاه خود گریه می‌کنم. نمی‌توانستم بگویم آن بچه من است و عمید دارد بدونِ من از این لحظات لـ*ـذت می‌برد. نمی‌توانستم بگویم که مرجان مادر بچه نیست، من مادرش هستم. نمی‌توانستم بگویم از اینهمه نزدیکی عمید به مرجان است که دارم پر پر می‌زنم. نوازشم کرد. گذاشت سبک شوم. کنار گوشم زمزمه می‌کرد. از بزرگی خدا. از صبر. از اینکه بچه که دنیا بیاید از این همه فداکاری و صبوری من عاشقم می‌شود. که مرا هم مادر خود خواهد دانست. گفت و گفت و گفت... آرام شدم. وقتی از آغوشش بیرون آمدم دیدم که او هم گریه کرده. یک لحظه هر دو به چهره خیس یکدیگر خیره شدیم و میان اشک خندیدیم. دستم را کشید و جلوی آیینه برد.
    _بیا بشین ببینم. زود باش. وسایل آرایشت کو؟ کِرِمت رو تجدید کن. صبر کن سرخی چشمات بره بعد بیا بیرون خوب؟
    بینی اش را پاک کرد و به طرف در رفت:
    _منم برم کسری رو بگیرم تا حمیدآقا رو دیوونه نکرده.
    در که بسته شد گوشی ام زنگ خورد. افتاده بود گوشه دیوار کنار در. بی توجه به آن صورتم را پاک کردم و از نو آرایش کردم. یک آرایش ملیح و ملایم. کم کم چشمانم بهتر شد. دیگر پف نداشت و قرمز نبود. یک ربع عمید شده بود نیم ساعت. خون خونم را می‌خورد. معلوم نبود کجا هستند و چطور می‌آیند. بی توجه به آنکه فرزند خودم در بطن مرجان است گفتم: " لابد لاک پشتی میاد خانوم اذیت نشه! " صدای سلام و صلوات که بلند شد فهمیدم از راه رسیده اند. نجمه خاتون بی آنکه در بزند در اتاق را باز کرد.
    _ای وای خانم شرمنده من نمی‌دونستم شما اینجایید. بی ادبی کردم در نزدم.
    بعد سراسیمه سمت تخت آمد و پتو را کنار زد.
    _مرجان خانم اومدن دارن میارنشون این اتاق.
    بوی اسپند زیر بینی ام رفت. صدای همهمه زیاد بود. سرم داشت می‌ترکید. آسیه خندان و سرمست اسپند را جلوی در اتاق گرفت و عمید آرام آرام در چهارچوب در جای گرفت. اما، اما عمید، عمیدِ من، شوهرِ من... نه. چند بار پلک زدم. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. عمید من با دست زیر بغـ*ـل مرجان انداخته و با دست دیگر کمرش را حلقه کرده بود. آرام آرام او را به سمت تخت می‌آورد. به چشم به هم زدنی اتاق پر شد. مادرشوهرم کمی لای پنجره را باز گذاشت که دود اسپند بیرون برود. عمید به مرجان کمک کرد بخوابد و پتو را رویش کشید.
    _مامان پنجره رو ببند یه وقتی می‌چّاد.
    برگشت و چشم در چشم من شد. خندید. هم چشمانش هم لب هایش. سپیدی دندان هایش نمایان شد. خوشحال بود؟ داشت از شوق بال در می‌آورد. همان کت و شلواری را پوشیده بود که برایش گذاشته بودم. چقدر خواستنی شده بود. اصلاح کرده و مرتب. موهای لَختش روی پیشانی ریخته بود. اما گویی نیرویی نامرئی مانع از جلو رفتن من می‌شد. همه دور مرجان را گرفته و در حال تبریک بودند. کسی مرا نمی‌دید. کسی حواسش به من نبود. جز عمید که خندان و قبراق داشت سمتم می‌آمد. اما من، از آنچه دیده بودم دلزده و شوکه بودم. سرم را به نشانه نفی تکان دادم. عقب عقب رفتم. چانه ام لرزید و مقابل چشمان بی تاب عمید از اتاق بیرون رفتم. به سمت دستشویی پا تند کردم. انقدر حواس ها پی مرجان بود که کسی مرا نمی‌دید. شنیدم که عمید پشت سرم صدایم می‌زند اما چند تن از اقوام دورش حلقه زدند و به اجبار مجبور به ایستادن شد تا جواب تبریکاتشان را بدهد. در دستشویی را قفل کردم و عق زدم. معده ام داشت می‌سوخت. لحظه ای که در چهارچوب در دیدمشان جلوی چشمانم رژه می‌رفت. دست عمید که دور کمرش حلقه شده بود جگرم را سوزاند. لمسِ دستانِ تنومند عمیدم با تنِ ظریف مرجان حالم را خراب کرد. بدترین فشار زندگی ام را تحمل می‌کردم. زور می‌زدم تا اشکهای مزاحم و لعنتی پایین نریزند. نمی‌خواستم دوباره چشمانم قرمز شود. نمی‌خواستم بفهمند گریه کرده ام. نمی‌خواستم کسی حال دلم را بفهمد. لبم را گاز گرفتم تا از ریزش اشک جلوگیری کنم. صلوات فرستادم. شیطان را لعنت کردم. در زدند. عمید بود. عمیدِ من.
    _افسانه جان؟ چی شد؟ خوبی دورت بگردم؟
    نه... نمی‌دانست یا خود را به ندانستن می‌زد؟ به چه حقی به مرجان دست زده بود؟ مگر آن بچه فقط مال خودش بود؟ چرا به من نگفت که باهم به دنبال مرجان برویم؟
    _افسانه جونم؟ خانومم؟ خوبی؟ در رو باز کن گلم.
    سایه اش را از پشت شیشه مشبک در می‌دیدم. آخ که دلم داشت غنج می‌رفت برای آغوشش.
    _عزیز به خدا...
    ساکت شد. دیدم که دستی به موهایش کشید. سرش را نزدیک کرد و آهسته گفت:
    _من فدای تو بشم. بیا بیرون توضیح می‌دم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    مادرش صدایش زد. آشفته گفت:
    _میام الان!
    دوباره سرش را نزدیک کرد:
    _خانومم؟
    به زحمت جلوی ریزش اشکم را می‌گرفتم. در گلویم چیزی به اندازه یک گردو بود که داشت مرا می‌سوزاند. باز صدایش کردند. وقتی دید چیزی نمی‌گویم رفت. مرد نزدیک به چهل سالِ من به اندازه کودکی نوپا در برابر این ماجرا شکننده بود. تصورش با آن موها که اندکی در شقیقه سپید شده، با آن چهره جا افتاده ی جذاب، آن کت و شلوار خوش دوخت و رفتار موقر و سنگین دل هر زنی را می‌لرزاند. تند تند پلک می‌زدم تا از ریزش اشک جلوگیری کنم. مشتی آب سرد به صورتم پاشیدم و نفس عمیقی کشیدم. با دستانم به اهرم شیر آب فشار آوردم. باید این چند ساعت را تحمل می‌کردم. از آیینه به خود نگاه کردم. بخاطر کرم پودری که زده بودم قطرات آب همان طور روی صورتم مانده بود. یک دستمال برداشتم و آرام روی صورتم گذاشتم. با آنکه لوازم آرایشم ضد آب بود کمی رنگ روی دستمال ماند. آرام چند بار به صورتم زدم. صورتم روح نداشت. در سپیدی چشمانم رگه های سرخ بود. از دستشویی بیرون آمدم. در اتاق عمید باز بود. مرجان با چشمانی که هزار حرف در آن بود به من نگریست. همان دم نجمه خاتون مرا دید.
    _اِ خانم جون کجایی کل خونه رو گشتم؟ بیا مرجان خانوم کارت داره.
    نگاه مرجان رویم بود. با خشم نگاه از او ربودم و به نجمه خاتون گفتم:
    _دیگه کم کم بساط میوه و شیرینی رو از روی میزها جمع کنید. زودتر شام بدیم جمعش کنیم.
    می‌دانستم صدایمان را می‌شنود. دیگر نگاهش نکردم و صاف به طرف حیاط رفتم. از دل و دماغ افتاده بودم. از طرفی مجبور به حفظ ظاهر بودم. عمید که میان مردان نشسته بود تا مرا دید از جا برخاست و به سمتم آمد. همانجا کنار نرده های ایوان ایستادم. یقه کتش را مرتب کرد و کنارم ایستاد.
    _خانم چه لباس زیبایی! می‌شه وقتتون رو بگیرم.
    حواسم بود که نگاه هایی از این طرف و آن طرف ما را احاطه کرده. دست پیش بردم و دکمه پیراهنش را که باز شده بود، بستم. دوباره گفت:
    _به جونِ افسانه درد داشت. نمی‌تونست راحت راه بیاد. به مامانم گفتم کمکش کنه گفت زشته من بایستم بقیه دست و بال مثلا زنِ باردارم رو بگیرن...
    با خشم نگاهش کردم. چو کودکی گناهکار که از خشمِ ولی نعمت خویش بترسد پاسخ داد:
    _گفتم مثلا!
    نمی‌دانم چرا زبان در دهانم نمی‌چرخید.
    _بچه خودمونه افسانه. باید حواسمون باشه. این زن الان همه زندگی من و تو دستشه. غیرِ اینه؟
    البته که راست می‌گفت. الان تمام هست و نیستم در بدن این زن است. کودکی که دو دهه آرزوی داشتنش را داشتم. عجب بدبختی هستم من. با این که از کارِ عمید و راحتی مرجان با او سخت منقلب بودم اما نمی‌توانستم با او برخورد کنم. نمی‌توانستم به اخم و تَخم ادامه دهم. چرا که مجبور به حفظ آرامش مرجان بودم. چاره چه بود؟ گوشتم لای دندانش بود. بچه ام دستش بود. به ناچار باید مراعات حالش را می‌کردم. عمید دست پیش آورد و چند تار مویی که از روسری ام بیرون زده بود داخل برد. دلم برایش غنج رفت. اما تصور آن لحظه از ذهنم کنار نمی‌رفت. این توضیحات کافی نبود. نباید مرا دور می‌زد. لبخند غمگینی به صورتم زد.
    _افسانه امشب رو خراب نکن. جشنِ بچمونه.
    چانه ام لرزید. نمی‌خواستم دیگران حال خرابم را ببینند. پشت به جمعیت کردم. نرده های سفید ایوان را با دست گرفتم. آه... خدایا! با صدایی لرزان و بغضی فرو خورده گفتم:
    _فعلا که برای بچه تو جشن گرفتن. نه بچه من و تو!
    بغضم را فرو خوردم و به سالن برگشتم. هیچ کجا آرامش نداشتم. دلم می‌خواست به خانه برگردم. ظرف های میوه و شیرینی را از روی میزها جمع کرده و به جایش سالاد، سبزی خوردن و دسرها را چیدند. داشتم روی میزها را نگاه می‌کردم که چیزی کم و کسر نباشد. حمید آقا چند کارتن آورد و به آسیه گفت پخش کند. دیدم ماست های کوچک یک نفره است. مادرشوهرم فکر همه جا را کرده بود. دیگر نای ایستادن و به اصطلاح بزرگتری کردن را نداشتم. روی یکی از صندلی ها نشستم. به بخار بلند شده از ظرف سوپ خیره شدم. دل من هم همین طور گداخته بود. مادرشوهرم کنارم نشست.
    _خوبی مادر؟
    چقدر مهربان شده بود. چه می‌گفتم؟ می‌گفتم ناراحتم که پسرت دست دور کمر زنش انداخته؟ یا می‌گفتم چرا پتو را برایش مرتب کرده؟ بدتر از اینها، چرا نگران چاییدن و سرد و گرم شدنش است؟ لبخند زدم.
    _نه مادر. یکم خسته شدم.
    گویا حس کرد پچ پچ های زنان حاضر در مجلس و نگاه سنگینشان اذیتم می‌کند. بلند، طوری که به گوش فک و فامیلش برسد گفت:
    _پاشو مادر. پاشو تو هلاک شدی امروز. برو تو اتاق پیش مرجان غذاتو می‌گم بیارن اونجا.
    هلاک شده بودم؟ مگر چه کار کرده بودم؟ عجب بازار گرمی می‌کرد. صدا از این طرف و آن طرف بلند شد.
    _دست شما درد نکنه.
    _حسابی سنگ تموم گذاشتید.
    _خدا عوضت بده افسانه جون. شادی رو به این خونه برگردوندی.
    _نگاه کن رنگ به رو نداره. معلومه حسابی خسته است.
    در میان سنگینی نگاهشان برخاستم و با معذرت از سالن بیرون رفتم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    آخرش همان شد که نمی‌خواستم. رفتم اتاق مرجان. آسیه هم آنجا بود. یک بری روی تخت نشسته و با مرجان حرف می‌زد. مرا که دید برایم جا باز کرد.
    _توام بیا بشین اینجا.
    نگاهی به صورت مرجان کردم. چشمانش شرمزده بود و هزاران حرف داشت. باز این بغض لعنتی از هر سو به گلویم چنگ زد. با خود گفتم: "ای زهرمار. باز به زر زر افتادی. مراعات بچه رو بکن! " و به راستی که تنها جنینِ نوپایم بود که به من قدرت تحمل می‌داد. روی مبل کنار تخت نشستم. چقدر دلم می‌خواست تحویلش نگیرم. برایش اخم و تخم کنم. بهش نشان دهم که چه غلطی کرده. تف توی صورتش بیندازم. اما باز هم خون خونم را می‌خورد. باید او را تا به دنیا آمدن فرزندم لای پر غو می‌گذاشتم! مبادا ناراحت شود. مبادا آشفته شود. مبادا استرس و نگرانی و دلهره به جنینم وارد کند. باید مراعات همه اینها را می‌کردم. آسیه از خاطرات بارداری اش حرف می‌زد. از اینکه چه قدر سر سودابه اذیت شده و در عوض سر کسری چه بارداری راحتی داشت. با شوق از مرجان سوال می‌پرسید. اینکه حالش چطور است؟ چیزی از حضور یک قلب گرم و پرتپش در بطنش حس می‌کند یا نه؟ اینکه احساس مادرانه به سراغش آمده یا هنوز چیزی حس نمی‌کند. مرجان با متانت و آرام جواب سوال هایش را می‌داد. یک طور هایی از نگاه به چشمان من پرهیز می‌کرد. دست خودم نبود. سکوت کرده و به گفتگویشان گوش می‌دادم. نجمه خاتون با یک سفره ترمه چهارگوشِ کوچک وارد اتاق شد. تر و فرز وسط اتاق پهنش کرد. مجمع های غذا را آوردند. دوغ و نوشابه و سبزی خوردن. سوپ و ژله و کارامل. چند نوع خوراک و خورشت. برنج زعفرانی و ته دیگ. کاسه و بشقاب را که چید جا برای ظرف سالاد نماند. آسیه گفت:
    _خوب یک سفره بزرگ تر می‌آوردی نجمه خاتون.
    نگاهی به سفره پر و پیمان انداخت و گفت:
    _عیب نداره. بگذارش همون کنار سفره.
    خستگی از چهره نجمه خاتون می‌بارید. بنده خدا از صبح سر پا بود. اسماً من اداره کننده مجلس بودم. اما او بود که بالاسر کارگرها ایستاده و مهمانی را گردانده بود. خانه کمی آرام شده بود. میهمان ها در حال غذا خوردن بودند. صدای برهم خوردن قاشق و چنگال و همهمه ای ریز از پچ پچ ها به اتاق می‌آمد. آسیه روی زمین نشست. کاسه کوچک گل سرخی را برداشت و رو به مرجان گفت:
    _زنداداش اول برات سوپ بریزم؟
    مرجان نگاهی به سفره کرد و گفت:
    _دست شما درد نکنه. در حد سه چهار قاشق.
    مرجان یک ملاقه پر سوپ در کاسه ریخت. باز ملاقه را روی ظرف سوپ برد و کمی از جعفری های روی سوپ را برداشت و برایش در کاسه ریخت. یک نصف لیمو ترش هم در آن چکاند.
    _بیا قربونت برم. می‌تونی نیم خیز بشینی؟
    خواست کاسه را زمین بگذارد که خودم به مرجان کمک کردم آرام بنشیند. وقتی داشتم بالشت را پشتش مرتب می‌کردم چشمم به چشمش افتاد. یک لحظه خیره به چشمان هم شدیم. درون چشمانش را سرمه کشیده بود. کمی از موهای مجعد خوش رنگش از زیر روسری بیرون افتاده بود. روسری قرمز نخی اش را مرتب گره زده و چادر هم نداشت. بند دلم پاره شد. خیال اینکه موقع نشستن روی صندلی ماشین عمید کمکش کرده و از این فاصله نزدیک به چشمان سیاه و صورت زیبایش نگریسته خونم را به جوش آورد. تصور اینکه نفس گرمش به صورت مرجان خورده حسادتم را برانگیخت. مرجان، شرمگین و خجالتی نگاه از من دزدید. کنار رفتم. آسیه تشکر کرد و دوباره روی تخت نشست.
    _بیا زنداداش. بخور عمه جونم قوت بگیره قربونش برم. مامان داده سوپ رو با آب قلم پختن که برات خاصیت داشته باشه.
    مرجان زیر لب تشکری کرد و مشغول خوردن شد. با اشتها می‌خورد. معلوم بود گرسنه اش شده. یک لحظه به خیال اینکه جنینم گرسنه بوده دلم ضعف رفت. دست پیش بردم و برایش غذا کشیدم. گوشت و مرغ و فسجان و هر چه بود را درون مجمع گذاشتم. آمدم مجمع را بلند کنم و کنار تخت بگذارم که دست های مردانه عمید دور دستم حلقه شد.
    _سنگینه خانومم. برو من بلند می‌کنم.
    چشمان متعجبم را به صورتش دوختم. عین پر کاه مجمع را بلند کرد و کنار مرجان روی تخت گذاشت. نه او به مرجان نگاهی کرد نه مرجان به او. نفس راحتی کشیدم. بعد خودش آمد و کنار سفره نشست. یکی از بشقاب های گلسرخی را برداشت و غذا کشید. آسیه هم کنار مرجان شروع به خوردن کرد. عطر غذاها گرسنه ام کرده بود با این حال اشتهایی نداشتم. عمید بشقاب پر را جلوی دستم گذاشت. قاشق و چنگال را دستم داد.
    _بفرما خانمِ خوشگلم.
    آسیه نگاهی به عمید و سپس نگاهی به مرجان کرد. لابد پیش خود گفته چرا عمید به مرجان تعارفی نکرده و پیش چشم او هوو را خانم خوشگلم خطاب می‌کند! با اینکه از دستش کفری بودم اما کیف کردم. اینکه در حضور مرجان و آسیه مرا مورد محبت خود قرار داد آرامم کرد. دلم غنج رفت وقتی قاشق و چنگال خودش را هم کنار بشقاب من گذاشت. باهم غذا خوردیم. میان غذا خوردن به صورتم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. حتی وقتی آسیه حواسش نبود به صورتم چشمک زد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    [HIDE-THANKS]

    هرچند هنوز از او دلخور بودم اما در حضور مرجان به رویش می‌خندیدم. منی که تا به امروز اهل خودنمایی نبودم، دلم می‌خواست عشقِ عمید به خودم را همچون خاری در چشم مرجان فرو کنم. که بگویم این مرد کامل و بی نقص، این مردِ پخته و عاقل، این قلب مهربان و تپنده برای من است. عاشق من است. که هیچ کسی نمی‌تواند راه به قلب شویم باز کند. که نگاه کن! ببین! ببین چطور با من در یک بشقاب غذا می‌خورد. چطور به من لبخند می‌زند. چطور برایش دلبرایی می‌کنم. شام را خوردیم. میهمان ها چندتایی و یا تکی به اتاق می‌آمدند، تشکر می‌کردند، آرزوی سلامتی برای ما و فرزندمان می‌کردند. کم کم خانه خلوت شد. ما ماندیم و ظرف های پر و خالی روی میزها. مادرشوهرم کلید برق را زد و ریسه های رنگی حیاط را خاموش کرد. حالا فقط چراغ های حیاط روشن بود. کارگرها مشغول جمع کردن خانه شدند. یکی ظرفها را می‌شست. یکی رو میزی ها را جمع می‌کرد. یکی میوه ها و شیرینی ها را خالی می‌کرد. یکی جارو می‌کشید یکی دستمال. آسیه و عمید هم کمک می‌کردند. من ماندم و مرجان. خواستم خود را با گوشی ام سرگرم کنم اما قلبم هشدار داد. گفت نباید بیش از این سکوت کنم. باید آرامش مرجان را حفظ کنم. چه کنم؟ بچه ام مهم تر است. کنارش نشستم. دستش را گرفتم. از درون می‌سوختم اما سعی کردم به رویش نیاورم.
    _وقتی آسیه ازت پرسید حس مادرانه بهش پیدا کردی یا هنوز زوده، من توی دلم داشتم دنبال اون حس می‌گشتم.
    مرجان دست دیگرش را روی دستم گذاشت. گفتم:
    _می‌دونی، انگار از الان شده همه وجودم. انگار نفسم به نفسش بسته شده. انگار نبض تنم به نبض تن اون گره خورده. انگار... انگار که هیچ چیزی برام با ارزش تر از اون نیست.
    به چشمانش نگاه کردم:
    _این همون حسِ مادریه؟
    چشمان مرجان به آنی خیس شد. آرام سر تکان داد و کلامم را تایید کرد. خودم هم بغضم گرفت. هم از اتفاق امشب، و هم از یادِ فرزند پرپر شده ی مرجان. آرام صدایم زد:
    _افسانه خانم...
    نگاهش کردم. شرمنده بود.
    _می‌دونم از لحظه ای که من رو دیدید حالتون خراب شده.
    سعی کردم برای حفظ آرامشش انکار کنم.
    _من؟ چرا باید حالم خراب شه. بچم اومده پیشم. چی بهتر از اینکه کنارت باشم تا حسش کنم.
    سر به زیر انداخت.
    _به خدا من توی راه یک هو حالم برگشت. عمید آقا یه ترمز کرده بودن که یکهو زیر دلم تیر کشید. البته من بهشون چیزی نگفتم. خدا شاهده ایشون هم نگاه به من نکردن. فقط بعد ترمز پرسیدن چیزیم نشده؟ منم گفتم نه و ایشون چند بار عذر خواهی کردن. همین به امام هشتم.
    آمدم بلند شوم. دستم را گرفت:
    _تو رو خدا نرید افسانه خانم.
    تحمل شنیدن حرفهایش را نداشتم. می‌ترسیدم بزنم زیر گریه.
    _وقتی رسیدیم هنوز حالم خوب نبود.
    نگران نگاهش کردم. دلم هزار راه رفت. نکند... نکند برای جنینم اتفاقی بیفتد. انگار فکرم را خواند که گفت:
    _نترسید. الحمدلله الان خوب خوبم. اون هم طبیعیه. پیش میاد گاهی تو بارداری.
    وقتی رسیدیم نمی‌تونستم تنها قدم بردارم. حتی چادرم رو نتونستم بردارم. به مادرشوهرتون گفتم دستم رو بگیره. حتی عمید آقا هم به مادرشون گفتن. اما ایشون دست منو گذاشت تو دست عمید آقا. گفت ایشون باید کمکم کنه. جلوی فامیل عیبه خودشون رو بکشند کنار.
    باز خشمگین شدم. باز حسادت و غیرت به جانم افتاد. تند نگاهش کردم. بی توجه به فرزندم گفتم:
    _چرا این ها رو به من می‌گی؟
    آرام گفت:
    _خواستم یک وقتی فکرِ...
    نگذاشتم جمله اش تمام شد. صاف به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
    _من در مورد عمیدم هیچ فکری نمی‌کنم!
    نگاهش حرف ها داشت. اما زبان در دهانش نچرخید. آب دهانش را قورت داد و لبخندی شرمگین زد. احساس کردم تند رفتم. حس کردم الان فرزندم مضطرب می‌شود. باید او را آرام نگاه دارم. باید حال روحیش را خوب نگه دارم. یاد سفارش دکتر صائب افتادم. حالا که قرار بر این شده که با صاحب رحم در ارتباط باشیم باید آرامش روانی او را حفظ کنیم. به سختی حفظ ظاهر کردم و سعی کردم لبخند بزنم. پیش رفتم. آرام، بی صدا و به تلخی پیشانی اش را بوسیدم.
    _تو رو هم می‌شناسم مرجانِ عزیز.
    صدای مادرشوهرم از پشت سر بلند شد.
    _الهی من فدای شما بشم که انقدر فهمیده اید. خدا رو شکر نوه ام دو تا مامان مهربون داره.
    من و مرجان به صورت هم نگاه کردیم و ریز خندیدیم. او از سر شوق و من از روی حفظ ظاهر. کم کم راهی رفتن شدیم. موقع خداحافظی پدر شوهرم گفت:
    _من اسباب و اثاثیه رو هر وقت بخواید تهیه می‌کنم. می‌فرستم خونه رو بچینند. دوست داشتید الان برید اونجا. دوست نداشتید چند ماه بعد. به هر حال از عمید دور نمونید. یک وقتی کاری چیزی پیش میاد که باید مرد تو خونه باشه. یک وقتی خواستی دکتر بری. برای بچه کاری پیش اومد عمید باید بهت نزدیک باشه.
    مرجان سر به زیر چشم گفت. در ماشین را باز کردم. دیدم صندلی جلو را خوابانده. فهمیدم که مرجان عقب ننشسته. جلو نشسته. بدم آمد. برای اینکه باز عمید به او دست نزند خودم را سریع به ایوان رساندم و کمکش کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا