رمان دختر کوچه آبان|mrs.zmکابرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: دختر کوچه آبان
ژانر: عاشقانه
نویسنده: زهرازرجام
خلاصه: تیرداد با تفاوت ظاهری که دارد، سال‌هاست که زندگی‌اش مختل شده وبرای اینکه مورد قضاوت و ترحم قرار نگیرد از حضور در اجتماع اجتناب می‌کند و در انزوا به سر می‌برد، در اتفاقی ساده دریچه‌های امیدی که سال‌ها به روی او بسته شده است سرانجام باز میشود..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    موهای بافته شده‌ی بلندو سیاهش از روی تخت به زمین متصل شده، چند دستمال کاغذی مچاله شده زیر دستش افتاده. هنوز برگه جدید دستمال کاغذی را از توی جعبه مقوایی بیرون نکشیده که چشم‌های غم‌دار و سرخش را می‌بندد آه سوزناکی از اعماق وجودش می‌کشد و صدای خش‌دارش را بریده بریده از حنجره ملتهبش بیرون می‌فرستد:
    - حالم از هرچی مردِ عوضیِ پولدارِ کثافتِ مریض بهم می‌خوره‌، چطور تونست من رو بعد این همه مدت بخاطر خونوادش کنار بذاره و با دخترعمش نامزد کنه، احمق پست‌فطرت بهم قول داده بود تا آخرش باهامه..‌
    گریه‌‌اش دوباره اوج می‌گیرد صدای هق هق‌اش فضای کوچک اتاق خوابش را پُر می‌کند، لیدا نگاه عاقل اندرسفیه به خواهرکوچک مغزفندقی خود می‌اندازد و پوست خیار را از داخل پیش دستی‌ برمی‌داردو به پیشانی بلندش می‌چسباند، به این حال وضع ندا کامل آشنا بود شکست‌های عشقی و پی در پی‌‌اش هیچ‌وقت تمامی نداشت، هر دوسه ماه یک‌بار این بساط گریه زاری به راه بود و حداقل یکی دو هفته‌ای طول می‌کشید تا آرام بگیرد. عصبی هوفی می‌کشدو زیر لب می‌غرد:
    - بس کن دیگه ندا، سرم رفت الان این بچه‌ی طفل معصوم توی شکمم استرسی میشه بخدا از دست خاله‌ی دیوونش، صدبار بهت گفتم هرننه قمری از راه می‌رسه فوری عاشقش نشو، لامصب دل که نیس گاراژ حاج رجبه..
    ندا به سرزنش‌های خواهرش عادت کرده بود و انتظاری برای همدردی نداشت اما باز به خودخوری ادامه می‌دهد تا بلکه کمی دلش آرام بگیرد:
    - مگه من چیم از اون دختره کمتر بود، تازه اون کُلا همه جاش عمل بود، شبیه پلنگ بود، اصلا می‌دونی چیه؟ هرچی می‌کشم از این دماغ بی صاحابمه، لابد توی ذوقش خورده می‌دونم دیگه روش نشد بهم بگه، بذار بابا بیاد تکلیفم رو روشن می‌کنم، هرجور شده باید پول عمل دماغم رو کنار بذاره اصلا شده وام بگیره من نمی‌دونم...
    لیدا پوست خیار روی صورتش برمی‌دارد چپ چپ نگاهش می‌کند:
    - چرت و پرت نگو، قیافت مشکلی نداره به جای این کارها روی اخلاق و رفتارت کار کن تا مردم اینقدر ازت سو استفاده نکنن بدبخت!
    اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک می‌کند و با بغض می‌نالد:
    - می‌دونم من زشتم از اولم می‌دونستم مشکلی اصلیم صورتمه، واسه همین هیچکس باهام نمی‌مونه!
    درب اتاق محکم باز می‌شود عاطی خانم کلافه نگاهی به ندا می‌اندازد زیر لب تشر می‌زند:
    - تموم نشد آب غوره گرفتنت، نه؟
    ندا درحالی که فین فین می‌کند ملتسمانه به مادرش نگاه می‌کند و می‌پرسد:
    - مامان راستش رو بگو من زشتم؟
    عاطی‌خانم عصبی می‌توپد:
    - آره شبیه میمونی.
    همین حرف کافی بود تا ندا دوباره گریه را از سر بگیرد، لیدا با حرص نگاهی به مادرش می‌کند:
    - وای مامان، نگو اینجوری دیگه تازه گریش داشت بند می‌اومد، خدایا این چه فلاکتیه..
    عاطی خانم ماگ‌ها و ظرف‌های کثیف توی اتاق را یکی یکی برمی‌دارد و سرزنش وار جواب می‌دهد:
    - صدبار بهش گفتم هرچی میاری تو اتاق کوفت می‌کنی برگردون بیار تو آشپزخونه، ظرف که نمی‌شوری، اتاقت‌هم که بوی گند گرفته، هر ماهم عاشق یه مادر مُرده میشی، ازدواج و خواستگارم که تعطیل، آخرش سرنوشتت میشه مثله عمه صبورات تو چهل سالگی باید تک و تنها گوشه‌ی این شهر یه در اتاق اجاره کنی و با جک و جوونور و سگ و گربه زندگی کنی.
    ندا با یادآوری وضعیت عمه صبورا چنگی به متکای گل گلی‌اش می‌زند:
    - تازه می‌فهمم عمه صبورا چی کشیده از دست مردهای زندگیش، الهی بمیرم طفلکی بیچاره معلومه کلی غم تو سینش بود اما به روی خودش نمی‌آورد، چه بهت گذشته عمه؟ اصلا فردا میرم پیشش باهم بشینیم دوتایی به این سرنوشت تلخمون های های گریه کنیم..
    عاطی خانم نگاه اسف بارش را از رویش برمی‌دارد و زیر لب نجوا می‌کند:
    - خدایا گـ ـناه من چی بود این بچه‌ی ناقص‌العقل رو نصیبم کردی؟
    ندا بی توجه صفحه موبایلش را روشن می‌کند و برای بار هزارم به عکس پروفایل سامی خیره می‌شود، خودش هم می‌دانست هرچه می‌کشد از دل رئوف و احساسات کنترل نشده‌اش است، با این حجم وابستگی همیشه طرف مقابلش را از رابـ ـطه عاصی و بعد فراری می‌داد، بیست و دوسالش شده بود اما مثل دختر‌بچه‌‌های توی سن بلوغ رفتار می‌کرد، رسما داشت بااین عشق های سطحی و احساسات زود گذر تبر به ریشه‌ی خودش می‌زد
    موبایلش را گوشه‌ای پرت می‌کند نفس عمیقی می‌کشد نیم خیز می‌شودو به لیدا که هنوز درگیر پوست‌خیارهای روی صورتش بود مصمم نگاه می‌کند:
    - اگه بمیرم هم نمی‌ذارم سرنوشتم مثله عمه صبورا بشه‌‌.
    لیدا متعجب از حال عجیبش زیر لب می‌گوید:
    - چی؟
    ندا با تایید سری تکان می‌دهد:
    - تموم شد دیگه نمی‌ذارم هیچ مردی با احساساتم بازی کنه، دیگه اجازه نمی‌دم کسی بهم ضربه بزنه، دیگه نمی‌خوام قلبم بشکنه.
    لیدا هاج و واج زمزمه می‌کند:
    - آفرین..
    ندا محکم تر از قبل جواب می‌دهد:
    - به مامان می‌گم به دروهمسایه بسپره برای خواستگار، می‌خوام بشم یکی مثله تو، هرکی از راه رسید باهاش ازدواج می‌کنم. عشق مِشقم تعطیل، فوری میرم سر خونه زندگیم!
    پوست خیار از روی صورتش می‌افتد شوکه می‌پرسد:
    - ببینم تو الان داری مسخرم می‌کنی؟
    ندا با انکار سری تکان می‌دهد:
    - کاملا جدی‌ام، دیگه نمی‌خوام باعشق ازدواج کنم، این همه دختر بدون عشق رفتن سرخونه زندگیشون مگه چی شد؟ اصلا خودت شب عقد با جاوید آشنا شدی، بدون عشق شروع کردی همین‌جوری خیلی عادی و بی دردسر هم که داری زندگی می‌کنی، تازه ازش بچه دارهم شدی کجاش بده، ها؟
    حالت چهره‌ی لیدا گرفته می‌شود اینکه خواهرسبک مغزش این‌طور داشت زندگی مشترکش راقضاوت می‌کرد به ریشش برخورده بود، هنوز چند ثانیه از آخرین حرفش نگذشته که دوباره ندا پشیمان هِق بی جانی می‌زند و با بغض ادامه می‌دهد:
    - نه، من نمی‌خوام مثله تو بشم، زندگی تو حتی خیلی غم‌انگیزتر از زندگی منه، یعنی چی که یه کاره بایه آدمی که نمی‌شناسم برم زیر یه سقف مگه عهد بوقه..
    لیدا عصبی دستش را به لبه تخت حائل می‌کند و باسختی بلند می‌شود و روی پا می‌ایستد:
    - خیلی بی‌شعور و نفهمی، حقته هر بلایی سرت میاد، مگه تو از زندگی من خبر داری نشستی واسه خودت اراجیف می‌بافی، جاوید هرچی باشه مردِ عین دوست پسرهای الدنگ و بی خاصیتت نیست که بعد دوماه پا به فرار می‌ذارن، درضمن من از زندگیم خیلی هم راضی‌ام اون کسی که بدبخته تویی نه من!
    ندا چینی به پره‌های دماغش می‌دهد شاکی جواب می‌دهد:
    - بروبابا، ببین دلم برای کی داره می‌سوزه، یه کاری می‌کنی که دیگه هیچ‌وقت باهات دردودل نکنم، حالا خوبه هرکی ندونه من که می‌دونم شوهرت قبل از تو دخترعموش رو دوست داشت از لج مامان دختره درعرض یه هفته اومد خواستگاریت و باهات نشست سرسفره عقد!
    هاله‌ی اشک توی چشم‌های تیره‌ی لیدا پرده می‌زند و باصدای بلند فریاد می‌زند:
    - خیلی عوضی، خیلی وقیحی، ایشالله سرت بیاد. چه‌طور می‌تونی دل یه زن حامله رو این‌جوری خون کنی، هیچ‌وقت نمی‌بخشمت‌..
    با بالا رفتن سَروصدا عاطی خانوم هراسان دوباره به اتاق برمی‌گردد:
    - چِتون شده شما دوتا، لیدا چی شده؟
    لیدا بغضش می‌شکند و در حالی که اشک گونه‌های سرخش را خیس می‌کند جواب می‌دهد:
    - مامان ببین داره چی میگه؟ بخدا همش تقصیر تو و باباست از بس لوسش کردین پررو شده، هرحرف مزخرفی رو به زبون میاره.
    عاطی خانوم با خشم نگاهی به ندا می‌اندازد:
    - به خواهرت چی گفتی باز فِتنه؟ چرا زبون به دهنت نمی‌گیری آخه..
    ندا که هنوز دست بردار نیست جواب می‌دهد:
    - مگه دروغ گفتم؟ بیخود کولی بازی در میاره، این رو همه عالم و آدم می‌دونن کلا یه هفته طول کشید با جاوید ازدواج کردی، این که دیگه برخوردن نداره عزیزم، من که دارم حقیقت رو میگم..
    هنوز حرفش تمام نشده بود که لیدا با گریه اتاق را ترک می‌کند، عاطی خانوم باعجله دنبالش می‌رود شروع به دلجویی می‌کند:
    - کجا میری مادر؟ این بچست، عقل تو کلش نیست حرفش رو مزه مزه نمی‌کنه، مگه نمی‌شناسی خواهرت‌رو؟
    لیدابارانی نخودی رنگش را از روی مبل برمی‌دارد و با عصبانیت جواب می‌دهد:
    - اینقدر بهش گفتین بچه، جدی جدی باورش شده بچست، عوضی نفهم اندازه‌ی یه تریلی حرف بارم کرد، نشسته داره زندگی منو مسخره می‌کنه، آخه روان‌پریش من که می‌دونم تو چشم دیدن زندگی و شوهرم رو نداری، داری از حسودی لَه لَه می‌زنی..
    ندا در اتاق را باز می‌کند نیش‌خند کجی روی صورت گردش می‌نشیند:
    - آخه من چرا باید حسودی زندگی تورو بکنم، هنوز اونقدر بدبخت نشدم خیالت راحت چشمم به زندگی تو یکی نیست!
    لیدا در حالی که با حرص می‌خندد و کیف کوچکش را از روی اپن برمی‌دارد و راه خروج پیش می‌گیرد و با صدای نسبتا بلندی که به گوش می‌رسد می‌گوید:
    - برات دعا می‌کنم بختت عین بخت من سفید باشه، تا اینقدر حسرت زندگیم رو نخوری، چشم تنگِ بخیل!
    عاطی خانوم به سمت ندا می‌رود با حرص چنگی به پیراهنش می‌زند به سمت در هولش می‌دهد:
    - بیا برو دنبالش ورپریده، میای می‌ری بهش می‌گی غلط کردم فهمیدی؟
    ندا پیراهن گشادش را توی تنش مرتب می‌کند و بالجاجت جواب می‌دهد:
    - نمی‌رم ولم کن، خیلی بدجنس شده ندیدی چجوری منو نفرین کرد!
    عاطی خانوم نگاهش رنگ ترحم می‌گیرد:
    - گـ ـناه داره، الان بره خونه کسی نیست شوهرش هم که ماموریته، تخلیش رو نگاه نکن این دلش اندازه گنجیشکه می‌نشینه تا خود صبح گریه می‌کنه و غصه می‌خوره، اون بچه‌ی تو شکمش گـ ـناه داره..
    با حرف‌های مادر ندا در لحظه پشیمان می‌شود و بی معطلی با عجله به سمته راه پله میدَود، لیدا تازه به حیاط رسیده بود با صدای کشیده شدن دمپایی روی موزاییک برمی‌گردد، ندا در حالی که نفس نفس می‌زند به سمتش می‌رود دستش را می‌گیرد:
    - بیا بریم تو نرو، غلط کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    لیدا که دلش به رفتن نبود چشم‌های غمگینش برقی می‌زند و با اکراه به سمت درب حیاط می‌رود:
    - برو بمیر ازت بدم میاد..
    ندا با عجله دستش را روی چهارچوب در می‌گذارد تا مانع رفتنش شود:
    - باشه از متنفر باش مهم نیست چون من دوستت دارم، بچگی کردم، بریم بالا دیگه ناز نکن!
    طلبکار دست‌هایش را توی بغلش قلاب می‌کند و نگاهی به سرتاپای خواهر کوچکش می‌اندازد:
    - بچگی نکردی حماقت کردی، با حرف‌هایی که بهم زدی معلومه چقدر دوستم داری..
    ندا باپشیمانی سرخم می‌کند نادم زیر لب نجوا می‌کند:
    - ببخشید باور کن منظوری نداشتم، خودت که می‌دونی چقدر دوستت دارم. توروخدا این دفعه رو نادیده بگیر دیگه چرت و پرت از دهنم نمی‌شنوی، اصلا تو خوشبخت‌ترین زنی هستی که تو زندگیم می‌شناسم، اگه نری قول میدم ناخن‌های پاهات‌رو خودم برات کوتاه کنم، دوباره میگم غلط کردم دیگه نرو جون من‌..
    لبخندی روی صورتش می‌نشیند، حالا که خواهرش داشت باج می‌داد باید باج بیشتری برای رضایت دادن می‌گرفت:
    - اگه بیام بالا، دوباره گریه و زاری کنی و فاز شکست عشقی برداری خداشاهده میرم، حتی پشت سرم رو نگاه نمی‌کنم!
    ندا با تردید قدمی از در فاصله می‌گیرد و باکمی مکث لبخند مرموزی روی لبش سبز می‌شود:
    - باشه پس فقط یه ذره، یه کوچولو آه می‌کشم، درهمین حَد وگرنه غمباد می‌گیرم سکته می‌کنم می‌میرم، قبوله، باشه بریم!
    باعجله دستش را روی شانه‌های خواهرش فشار می‌دهد و وادار به برگشتنش می‌کند، به همین سادگی دعوای دوخواهر طبق معمول ختم بخیر شد، ندا خوب می‌دانست که بدون خواهرش نمی‌تواند این روزهای سخت را پشت سربگذارد و بیشتر از همه به حضورش احتیاج دارد، صرفا دوگوش برای شنیدن حرف‌هایش لازم داشت، لیدا هم برای از یاد بردن دوری همسرش و شرایط سخت بارداری‌اش نیاز به شخصی مثل ندا داشت تا حواسش را پرت کند و فکر و خیال بیش ازحد ذهنش را آشفته نکند.
    *****
    (( خانه‌ی تیرداد))
    با صدای باران که محکم به پنجره‌ی اتاقش می‌خورد سر بلند می‌کند و نگاهی به ساعت کنار میز کارش می‌اندازد قُلنج انگشت‌های خسته‌اش را می‌شِکَند، دور چشم‌هایش گودتر و سیاه‌تر از قبل شده و زردی پوستش خبر از اوضاع خراب کَبِدش می‌دهد، طبق عادت قدیمی موبایلش را برمی‌دارد و با فست فود تماس می‌گیرد و سفارش پیتزای دونفره همراه مخلفات می‌دهد، حالا که وزنش از مرز صد و پانزده کیلو عبور کرده بود شبیه ماشین بی ترمز توی جاده‌ی کوهستان داشت جلو می‌رفت و اصلا از عواقبش نمی‌ترسید، چاقی مثله رفیقی قدیمی پا به پا از کودکی داشت به دنبالش می‌آمد، اما ارمغان این رفقات چیزی جز انزوا و بد خُلقی و افسردگی نبود، چه کسی می‌دانست که تک پسر مهندس سهروردی قرار است در اوج جوانی از فرط چاقی خودش را توی اتاقش مبحوس کند و با همه‌ی عالم و آدم قهر کند؟
    با تَقه‌ی محکمی که به درب اتاقش می‌خورد، پایش را روی زمین فشار می‌دهد و صندلی چرخ دارش می‌چرخاند، بادیدن حجت که پاکت سفیدی بزرگی توی دستش بود بی حوصله دست زیر غبغب آویزانش می‌گذارد:
    - کی اومدی، چرا زنگ نزدی؟
    کیف دستی چرم خیسش را روی زمین می‌گذارد پاکت را به سمتش می‌گیرد:
    - شایسته خانم درو باز کرد‌، عجله‌ای شد وقت نشد بهت زنگ بزنم. بابات گفت این قراردادرو بخونی از قبل ترجمه شده، اگه دیدی مشکلی نداره بهش خبر بده، گفت خیلی مهمه..
    پاکت را روی میز کارش پرت می‌کند و می‌پرسد:
    - چیز دیگه‌ای نگفت؟ از شرکت چه خبر؟
    حجت در حالی که با دستمال کوچکی شیشه‌ی باران خورده‌ی عینکش را پاک می‌کند جواب می‌دهد:
    - این یارو مرسلی که بهت گفته بودم امروز با وکیلش اومد شرکت یکم عرض اندام کرد و شاخ شونه کشید رفت، اما خیالت راحت حواس حاج سهروردی جمعِ، باج الکی به کسی نمیده، ولی ای کاش می‌اومدی کارخونه پشت بابات وایمیسادی این روزها خیلی دست تنهاست. باید کنارش باشی.
    تیرداد بی تفاوت شانه‌ی پهنش را تکان می‌دهد:
    - پس تو اون‌جا داری چه غلطی می‌کنی؟ تورو گذاشتم اونجا واسه همین روزها..
    حجت دستی به موهای خیس پریشانش می‌کشد:
    - من هستم خب، ولی باز نمی‌تونم جای تورو واسه بابات بگیرم، من فقط یه واسطم بینتون، نهایت کاری بتونم بکنم مدارک و قراردادها رو بینتون جابه جا کنم خبر بیارم و ببرم و به یه سری از کارهای عادی رسیدگی کنم، از اول که بهت گفته بودم در همین حد روم حساب کن..
    تیرداد خوب می‌دانست حرف حق را می‌زند هیچ‌کس نمی‌تواند جای خودش را در نزد پدر بگیرد، اما باز شماتتش می‌کند:
    - خیلی بدردنخوری پسر..
    کلید لامپ اتاق را فشار می‌دهد:
    - خداییش دلت نمی‌گیره تو این تاریکی؟ بذار یکم نور بهت بخوره بلکه سر عقل اومدی..
    کاسه‌ی آجیل روی میزش را برمی‌دارد و خمیازه‌ای می‌کشد:
    - نمی‌خوای گم و گور شی؟ تازه نشستنت گرفته!
    حجت روی لبه‌ی تخت‌خواب دونفره‌‌ می‌نشیند:
    - بذار بارون بند میاد میرم، لامصب یکم مروت داشته باش، در ضمن تا یادم نرفته یه قرار ردیف کردم دو نفره بریم تو کارش، دختره تازه ارمنستان اومده اونسری که بابات‌رسوندم فرودگاه بره دبی باهاش تو فرودگاه آشنا شدم، خیلی دختر خوبیه قرار شد واسه هفته بعد با یکی از دوست‌هاش بیاد سر قرار، پایه‌ای دیگه، اره؟
    تیرداد عصبی دستی به گردنش می‌کشد:
    - معلومه که نه، صد دفعه گفتم سرخود به جای من کاری نکن، دمتگرم خیلی آقایی ولی هنوز جای سری قبلی درد می‌کنه..
    حجت در حالی که سعی می‌کند خودش را بی خبر نشان دهد چشم ریز می‌کند می‌پرسد:
    - چی؟ سری قبلی؟
    لبخند تلخی گوشه‌ی لبش جا می‌گیرد:
    - همون دختره که بهش گفتی واسه چند ساعت تحملم کنه پول خوبی گیرش میاد، بهش گفته بودی بچه مایم آره؟ آخه طرف بیست‌وچهار ساعتش نگذشته بود باباش تصادف کرد رفت کما واسم شماره کارتش رو فرستاد تا واسش پنجاه میلیون پول نقد بزنم!
    حجت با انکار سرش را تکان می‌دهد:
    - باور کن من حتی روحمم خبر نداشت از این قضیه، چراالان داری بهم می‌گی؟ مگه کف دستم رو بود کردم بودم که طرف قراره ناتو از آب در بیاد؟ من فقط یه بیوگرافی ازت بهش داده بودم همین. انصافا این یه مورد رو دیگه ننداز گردن من، اصلا زمونه خراب شده این روزها دخترها پولکی شدن..
    تیرداد متفکر نگاهش را به نقطه‌ی نامعلوم می‌دوزد:
    - لطف کن دیگه بهم لطف نکن، درسته تو لاک خودمم و آدمیزاد زیاد نمی‌بینم ولی هَوَلم نیستم، خوشم نمیاد خر فرض شم، طرف معلومه حالش داره ازم به هم می‌خوره می‌خواد اوق بزنه به هیکلم، واسم نیشش رو وا می‌کنه چرا؟ چون فکر می‌کنه یه بچه پولدار احمقم..
    با صدای زنگ آیفون حرفش نیمه کاره باقی می‌ماند، باعجله کارت عابر بانکش را از توی کیف پولش بیرون می‌کشدو به سمت حجت پرت می‌کند:
    - رمز کارتم رو که یادت نرفته، برو سفارشم‌رو بگیر بیا کارت دارم!
    حجت مطیعانه کارت را برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود، انگشتش را مابین ابروهای بور و کمرنگش فشار می‌دهد خودش هم دوست نداشت با حرف‌های تلخش تنها رفیقش را برنجاند، کسی سال‌ها توی همه شرایط کنارش باقی مانده بود و هوایش را داشت و حسابش از همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناخت سوا بود‌ مستحق این رفتار نبود اما باید به او می‌فهماند که نیاز به ترحمش ندارد، با صدای باز شدن درب اتاق حضور حجت توی اتاق با زحمت از روی صندلی اش می‌شود و به سمت کمد دیواری اتاقش می‌رود و کشوی طبقه‌ی اول را باز می‌کند واکمن قدیمی را بیرون می‌آورد:
    - اینو یادته؟
    حجت جعبه پیتزا را روی میز رها می‌کند و با تعجب به سمتش می‌رود:
    - تو هنوز اینو داری؟ از کجا پیداش کردی؟ خیلی قدیمیه..
    با احتیاط توی دستش جا به جا می‌کند:
    - سودابه وقتی داشت تو زیر زمین وسیله جابه جا می‌کرد پیداش کرد، بعد این همه سال یادش اومد که مامانم تو تولد نه سالگیم اینو بهم کادو بود فکر کرد می‌تونه حالم رو خوب کنه آوردش داد..
    حجت متاثر به واکمنی که یادآور خاطرات روزهای تلخ و شیرین دوران کودکی است خیره می‌شود:
    - چه خوب بود اون روزها یادش بخیر، چه زودگذشت‌‌، پیر شدیم نه؟
    تیرداد به پیر شدن روحش سال‌ها پیش ایمان آورده بود اما نمی‌خواست موج نا امیدی را حواله‌اش کند:
    - پیر کجا بود چرا چرت میگی، بهت نشونش ندادم که یاد گذر عمرو سن و سالت بیفتی، ببین چندتا قطعش نم کشیده خراب شده هرچی تو سایت‌ها گشتم نتونستم نمونه‌هاش رو پیدا کنم ببین می‌تونی از بیرون برام پیداش کنی، می‌دونی که برام مهمه..
    حجت سری تکان می‌دهدو یقه پالتوی سیاهش بلندش را با عجله مرتب می‌کند:
    - باشه سعی خودم‌رو می‌کنم، اما قول نمیدم..
    تیرداد چند قدم به سمتش برمی‌دارد:
    - دارم بهت میگم واسم مهمِ، سعی نکن فقط پیداش کن همین‌.
    به اجبار چشمی زیر لب می‌گوید و از اتاق خارج می‌شود صدای شایسته خانم از پشت در به گوش می‌رسد که درحال خوش بِش کردن با حجت است، شایسته‌ همسر دوم مهندس سهروَردی کسی که حضورش سال‌هاست توسط تیرداد نادیده گرفته می‌شود، غریبه‌ی بی آزاری که زیر سقف این خانه اموراتش را می‌گذراند، فقط چند ماه پس مرگ مادرش پا به این خانه گذاشت و هیچ‌وقت موفق نشد حتی قدمی برای نزدیک شدن به تیرداد بردارد، و برعکس حصاری آهنی بینشان روز به روز قطورتر و بلندتر می‌شود، با به دنیا آمدن بیتا خواهر کوچک تیرداد پای غریبه‌ دوم خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می‌کرد به خانه‌ بازشد، بیتا دختر نازک نارنجی که هنوز دلیل این حجم از بی مهری برادرش را درک نمی‌کند سوالش همیشگی‌اش این است، مگر از یک مادر زاییده نشدن چقدر اهمیت دارد وقتی از یک خون مشترک هستند؟ با این حال اوهم مثله مادرش به این فاصله‌ی فرسخی ایجاد شده توسط تیرداد احترام می‌گذارد تا حرمت شکنی نکند و آرامش خانواده کوچکشان را برهم نزند.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    غلتی روی تشک فنر دررفته می‌زند وبا صدای قیژ قیژ تخت چشم‌های میشی تب‌دارش را به سختی باز می‌کند به کفش‌های مشکی براق مردانه خیره می‌شود، آرام سربلند می‌کند و به پدرش که دست به سـ*ـینه با همان ابهت همیشگی مقابلش ایستاده متعجب نگاه می‌کند، صدای نگران پدر درگوشش می‌پیچد:
    - تو خواب خیلی خروپف می‌کنی، انگار به زور نفس می‌کشی، با دکتر علوی برای امروز هماهنگ می‌کنم بری پیشش به نظر میاد تو تنفست مشکل داری..
    تیرداد گیج و گنگ سری تکان می‌دهد به سختی توی جایش می‌نشیندو پاهای سنگین و داغش را به پارکت سرد اتاقش می‌چسباند، پدرش منتظر نگاهش می‌کند تا بالاخره استارتش بخورد و حرفی بزند.
    با مکث دست روی گردن دردناکش می‌گذارد و به کت و شلوار خاکستری خوش دوختی که فیکس تن پدرش است نگاه می‌کند:
    - اینو تازه خریدیش؟
    لبخندی پرافتخار روی لب مهندس سهروردی بزرگ سبز می‌شود دستی به کت و شلوار صاف و اتوکشیده‌اش می‌کشد:
    - فیاضی دوخته، پارچش از ایتالیا اومده نظرت چیه؟ خوبه، دوستش داری؟
    مگر می‌شد به این مردی که سال‌ها همه او را به خوش لباسی و شیک پوشی می‌شناسند نه بگوید؟ بی رمقی جواب می‌دهد:
    - حرف نداره!
    پدر از تعریف پسرش خوش‌حال می‌شود و بی تعارف می‌گوید:
    - به فیاضی میگم بیاد اندازت‌رو بزنه، یه دست واسه تو بدوزه.
    هوفی بی جانی می‌کشد:
    - اول صبحی سربه سرم نذار..
    پدر کلافه روی پاشنه‌ی پا چرخی می‌زند و بالاخره حرفی که توی دلش سنگینی می‌کند را به زبان می‌آورد:
    - هیچ خبر داری چند سالت شده؟ چرا مدام داری مثله بچه‌ها رفتار می‌کنی، پس کِی می‌خوای به خودت بیای؟ ببینم خودت ناراحت نیستی؟ اون همه قرص فشار خون و چربی هزار کوفت و زهرمار رو داری مشت مشت می‌خوری، توی اوج جوونی واقعا این حقته؟ بهم بگو دردت چیه؟ چی‌کار باید برات بکنم که حالت خوب بشه و دل بِکنی از این چار دیواری بیای بیرون پیش پدرت، بیای پیش خانوادت، یه کلام بهم بگو مشکلت چیه؟
    بی تفاوت از جاروجنجالی که پدرش طبق عادت همیشگی‌اش به پا کرده آرام لب می‌زند:
    - من مشکلی ندارم، ولی فکر می‌کنم شما با من خیلی مشکل داری!
    نگاه پدر می‌لغزد، صدایش رنگ نصیحت یا شاید التماس می‌گیرد:
    - تو پسر منی، می‌فهمی پسر من، دردِ تو درد منه، نباید اینقدر راحت کنار بکشی، این همه آدم تو این دنیا چاقن و اضافه وزن دارن باید مثله تو بشینن تو خونه در رو به روی خودشون قفل کنن، یکم قوی باش یه نگاه به اطرافت بکن‌ هم دوره‌ای‌ها و رفیق‌هات رو ببین چطور دارن هم عشق و حال دنیارو میکنن، هم پا به پای پدراشون دارن تجارت می‌کنن، مگه تو از کی کمتری؟ اصلا من به درک به فکر خودت باش تا دیر نشده بجنب وقت از دست رفت، تا چشم باز کنی میبینی من نیستم و یه مرد چهل ساله روی این تخت جات رو گرفته..
    صدای کوبیده شدن در خبر از رفتن پدرش می‌داد، ذهنش لَمس و بی حس شده بود حتی قدرت گذشته را برای ادامه جرو بحث نداشت و چشم بسته هرچیزی را قبول می‌کرد گوشه‌ی دنج بی خیالی چالش می‌کرد.
    چند دقیقه‌ای می‌گذرد از تخت رها می‌شود، پیراهن گشادش را از تن درمی‌اورد و حوله‌ی تن پوش سفیدش را پشت در ب شیشه‌ای حمام آویزان می‌کند.
    هنوز قدمی برنداشته که به آینه‌ی قدی روی دیوار اتاقش خیره میشود، مرد چاق توی آینه رنگ و رخش زرد شده و چند تار موی سفید بین موهای پرپشت قهوه‌ای‌اش خودنمایی می‌کند، با اکراه دستی به پهلو و شکم بزرگ و آویزانش می‌کشد. سوال توی ذهشن پر رنگ می‌شود، کِی این اتفاق افتاد؟ بی اختیار به گذشته‌ی تاریکش کشیده می‌شود، به تازگی از مرز ده سالگی عبور کرده و روزی که مادرش با تن نحیف و سر تراشیده توی تخت‌خواب سفیدش به او خیره شده، با دست‌های استخوانی‌اش چانه‌اش را بالا می‌گیرد و با صدایش ضعیفی که به زور می‌شنود توی گوشش زمزمه می‌کند:
    - سودابه گفت امروز غذا نخوردی، می‌دونی من خیلی ناراحت میشم اگه تو غذا نخوری؟
    با پشت دست گونه‌ی خیسش را پاک می‌کند و ملتمس می‌پرسد:
    - اگه من غذا بخورم تو حالت خوب میشه؟
    چشم‌های مادر به معنای تایید آهسته بازو بسته می‌شود و رنگ اطمینان می‌گیرد:
    - اگه تو غذاتو بخوری حال من خیلی زود خوب میشه..
    صدای شدید رعد برق پرده‌ی خاطرات تداعی شده‌ی جلوی چشمانش را پاک می‌کند، پسر بچه‌ی کوچک می‌رود و مرد چاق توی آینه جایش را می‌گیرد، بازهم عقب گرد به نقطه‌ای دیگر از گذشته یاد روزی می‌افتد که با اصرار پدرش حاضر به عمل بای پس معده شد، عمل سخت و نفس‌گیری که ریسک بالایی داشت، اما تن داد به امید این‌که شاید با دوختن و کوچک کردن معده‌اش از شر اضافه وزن خلاص شود.
    بعد از عمل فقط دو سال طول کشید که به چند کیلو بیشتر از وزن قبل عملش برگردد، در نهایت عملش نتیجه مطلوب نداد و دکتر مستقیم و با صراحت تو چشمانش نگاه کرد و یه کلام جواب داد:
    - پرخوری عصبی، مشکل از مغزته، نه معدت باید بری پیش روانشناس!
    از جلوی آینه کنار می‌رود، پاکت سیگارش را از روی میزش برمی‌دارد و نیمه برهنه جلوی پنجره بزرگ اتاقش می‌ایستد و به درخت‌های کاج باران خورده‌ی محوطه خانه‌اش چشم می‌دوزد، دود سیگار بار از توی دماغش قوز دارش بیرون می‌زند، می‌خواهد قدم دیگری به سمت گذشته بردارد که صدای ویبره موبایلش منصرفش می‌کند. بادیدن نام حجت که روی صفحه نقش بسته تماس را وصل می‌کند:
    - بگو گوشم باهاته؟
    حجت که بااین رفتار غیرمودبانه‌اش آشنایی دارد بی معطلی جواب می‌دهد:
    - زنگ زدم برای قضیه دیروز که بهم سپرده بودی، یه یارویی پیدا کردم کلا کارش همین‌چیزاست اما مغازش اون سره شهره، آدرسش رو از یکی از دوست‌هام گرفتم، الان برات می‌فرستم خودت ردیفش می‌کنه.
    تیردادبا لحن طلبکارانه‌اش می‌پرسد:
    - چرا خودت نمیری؟
    حجت باعجله جواب می‌دهد:
    - من دارم می‌رم بیرون تهران سمت اشتهارد باید به سوله‌ها سر بزنم زنگ زدن گفتن یه مشکلی پیش اومده، فردام که تعطیل، حالا اگه ضروری نیست یکی دوسه روز صبر کن خودم می‌رم.
    کلافه خاکستر سیگارش را روی سنگ مرمر پنجره می‌تکاند:
    - ضروریه، آدرس رو برام بفرست.
    تماس را قطع می‌کند، بلافاصله نشانی به موبایلش ارسال می‌شود، بعد از مدت‌ها بلاخره بهانه‌‌ای برای بیرون رفتن از خانه پیدا کرده بود چیزی که ارزش بیرون رفتن از این چهار دیواری را داشت، باید تا غروب خودش را به نشانی می‌رساند. ته سیگارش را از پنجره به بیرون پرت می‌کند و راهی حمام می‌شود.
    با دوش کوتاه چند دقیقه‌ای که می‌گیرد اشتهایش برای خوردن صبحانه مفصل باز می‌شود، تی‌شرت طوسی رنگش را به تن می‌کند و از اتاقش بیرون می‌زند، از چند پله‌ی باریک با احتیاط پایین می‌آید و به شایسته و بیتا که توی پذیرایی نشسته بودند صبح بخیر آهسته‌ای زیر لب می‌گوید.
    بیتا بادیدن برادرش از جا برمی‌خیزد و به دنبالش سمت آشپزخانه می‌رود، با خجالت می‌پرسد:
    - داداش برات چایی بریزم؟ تازه دمه..
    درب یخچال را باز می‌کند و بی تفاوت جواب میدهد:
    - بریز، سودابه امروز نون تازه نگرفته؟
    بیتا با عجله قوری شیشه‌ای را برمی‌دارد:
    - نه دیشب آخر وقت رفت خونه‌ی پسرش، تا فردا صبح برمی‌گرده، الان برات نون تست می‌کنم، تو فقط بشین، راستی دوش گرفتی، موهات چرا خشک نکردی؟
    روی صندلی اشپزخانه می‌نشیند بدون این‌که پاسخش را بدهد لیوانش چای روی میز را پس می‌زند:
    - پر رنگش کن.
    بیتا دستپاچه لیوان را برمی‌دارد:
    - بخاطر سلامتی خودت کم‌رنگ ریختم، برات ضرر داره، مگه دکتر نگفت رو رعایت کنی خب..
    چپ چپ نگاهش می‌کند تشر می‌زند:
    - نمی‌خواد تو یکی نگران سلامتی من باشی، سرت تو کار خودت باشه.
    بیتا سکوت می‌کند و با لبخندی اجباری سعی می‌کند تلخی‌اش را نادیده بگیرد، تقصیر خودش بود که حرف‌های مادرش را پشت گوش می‌انداخت، شایسته خانوم بارها به او متذکر شده بود که به دست و پای تیرداد نپیچیدتا رنجیده نشود. اما بیتا دست بردار نبود و خالصانه به برادرش لطف می‌کرد، تا شاید درهای آهنی قلبش را به روی او باز کند..
    تیرداد متوجه چهره‌ی درهمش می‌شود باز زیاده‌روی کرده بود، نمی‌دانست چرا همیشه از یاد می‌بُرد که فقط حجت است که از حرف‌های او ناراحت نمی‌شود، لیوان چای را که تعویض شده برمی‌دارد و آرام می‌پرسد:
    - چیزی بیرون لازم نداری؟
    بیتا متعجب نگاهش می‌کند:
    - می‌خوای بری بیرون؟
    تیرداد با تایید سری می‌دهد کلامش را کوتاه می‌کند:
    - آره غروب باید برم بیرون، چیزی خواستی بهم بگو..
    به همین سادگی لبخند به لب‌های باریک و صورتی بیتا برمی‌گردد:
    - نه ممنون، چیزی لازم ندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    سرخی پره‌‌های دماغ و گوشه‌ی چشمانش رد گریه‌‌ی دیروزش هست، به خودش قول می‌دهد که این آخرین تماسی است که با سامی می‌گیرد‌، صدای بوق‌های ممتدی که باز بی جواب می‌ماند قلبش را مچاله می‌کند، توی دلش به خودش تشر می‌زند:
    -《 بسه ندا یکم غرور داشته باش》
    از روی تخت بلند می‌شود و بارانی مشکی‌اش را از روی چوب رختی که به پشت در وصل شده برمی‌دارد و شالش قرمز بلندش را روی موهای وِزش می‌گذارد بی رمق از اتاق خارج می‌شود موجی از بوی سرکه‌ی انگور که روی اجاق گاز قُل می‌خورد به مشامش می‌خورد. به مادرش که مشغول خورد کردن بادمجان‌هاست نگاه می‌کند:
    - داری چیکار می‌کنی، بوی سرکه تمام خونه رو برداشته؟
    عاطی خانم بادمجان‌ها را توی سبد خالی می‌کند:
    - لیدا از صبح میگه هـ*ـوس ترشی بادمجون کرده‌، دارم ترشی میندازم، خیر باشه کجا شال و کلاه کردی داری میری خانوم خانوما؟
    بند کیفش را روی شانه‌ی نحیف و استخوانی‌اش قرار می‌دهد و راه خروج را در پیش می‌گیرد:
    - پروین زنگ زده، گفت مانتو خال‌خالی که شیش ماه پیش دادم برام بدوزه رو آماده کرده‌. می‌خوام برم بگیرم..
    مجال پرسیدن سوال دیگر را نمی‌دهد و با عجله به سمت پلکان باریک خانه می‌رود‌، لیدا توی حیاط زیر درخت خرمالو مشغول وارسی خرماالوهای نارس و سبز رنگ است، نگاهی متعحب به ندا که در بدترین حالت ممکن است می‌اندازد:
    - داری می‌ری بیرون؟
    کتانی های سفیدش را ازگوشه‌ی دیوار آجری برمی‌دارد و مشغول بستن بندهایش می‌شود:
    - اوهوم..
    خم ابروهای باریک طلایی بیشتر غلیظ می‌شود:
    - اوهومو زهرمار با این دَک و پوز؟ هرکی که تورو بااین سرو ریخت ببینه سکته می‌کنه.
    بی تفاوت شانه‌ای تکان می‌دهد و درب کوچک حیاط را باز می‌کند:
    - به دَرَک..
    با قدم‌های بی جانش پا توی کوچه‌ی باریک می‌گذارد و هنذفری بهم گره خورده‌ ای که با نوار چسب مشکی بهم وصله شده را از توی کیفش بیرون می‌کشد، این هوای بارانی و حال روحی الانش فقط یک آهنگ غمگین را کم داشت.
    سلانه سلانه به خیابان اصلی محله می‌رسد، جوب‌های کنار از بارندگی دیشب سرریز شده بود و هر چند قدم چاله‌ی آبی به وجود آمده، آن‌قدر حالش بد بود که برایش اهمیتی کتانی سفیدش گِلی و کثیف می‌شود بی توجه به هر چاله‌ای می‌رسید از توی آن عبور می‌کرد، مسیر طولانی خیابان برایش کوتاه شده بود، نگاهی به خیابان شلوغ و پرترافیک می‌اندازد و به یاد می‌آورد که از مغازه‌ی خیاطی پروین پنجاه قدمی دور شده‌. ناچار مسیر بازگشت را پیش می‌گیرد، روبه‌روی خیاطی پروین می‌ایستد و عصبی به قفل کتابی بزرگی که روی درب شیشه‌ای مغازه زده شده خیر می‌شود و زیر لب غُر می‌زند:
    - چرا پس تعطیله، مگه نگفته بود غروب مغازم..
    صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود، با عجله به صفحه گوشی نگاه می‌کند و با دیدن اسم سامی لبخند روی صورتش نقش می‌ببند و با هیجان نجوا می‌کند:
    - لعنتی می‌دونستم زنگ می‌زنه، می‌دونستم، حالا چیکار کنم!
    هنذفری را از توی سوکت بیرون می‌کشد و تماس را متصل می‌کند:
    - الو سامی؟
    صدای نازک زنانه‌ای پشت گوشی که داشت سرش فریاد می‌زد تنش را می‌لرزاند:
    - چرا تو از رو نمی‌ری؟ از دیشب هزار بار زنگ زدی وقتی می‌بینی سامی جوابت رو نمی‌ده نمی‌فهمی که نمی‌خواد باهات حرف بزنه؟
    زمین زیر پایش خالی می‌شود دستپاچه و ازشدت استرس شروع به راه رفتن می‌کند، قدم‌های بلندو محکمش بلندش را سریع برمی‌دارد، با صدای لرزان می‌پرسد:
    - تو کی هستی، گوشی سامی دست تو چی‌کار می‌کنه؟
    صدای زن پشت خط دوباره بلند می‌شود:
    - من نامزدشم، می‌فهمی نامزد یعنی چی؟ چرا دست از سرش برنمی‌داری، مگه بهت نگفت که داره ازدواج می‌کنه، یه آدم چقدر می‌تونه کنه و سیریش باشه. ببین این بار آخر که دارم بهت هشدار می‌دم دست از سرش بردار، بابا به چه زبونی بهت بگه رابطتون تموم شده زبون نفهم!
    بغض گلویش را فشار می‌دهد به زور کلمات را پشت هم ردیف می‌کند:
    - گوشی رو بده به سامی، برام مهم نیست کی هستی، برو جهنم عوضی آشغال، من می‌خوام با سامی صحبت کنم به تو چه ربطی..
    هنوز جمله‌اش تمام نشده که با جسم محکم سختی که روبه رویش برخورد می‌کند، ازشدت برخورد موبایلش از توی دست‌ بی‌جانش محکم به زمین می‌خورد وبا جهشی کوتاه توی جوب آب پرت می‌شود، پرده‌ی قرمز جلوی چشمش کنار می‌رود انگار برای چند لحظه کور شده بود، سربلند می‌کند و به مرد چاقی که روبه رویش قد الم کرده و نگاهش به سمت موبایلی که توی آب غرق شده، بی اختیار قدمی به عقب برمی‌دارد و بغض درون صدایش هنوز نهفته است و به زور جمله‌اش را به زبان می‌آورد:
    - ببخشید، خیلی محکم خوردم، خیلی دردتون اومد؟
    تیرداد هاج و واج به دختر ریزنقش روبه رویش خیره میشود، الحق چه سوال احمقانه‌ای چطور می‌شد پشه‌ای به فیل بخورد، آن وقت فیل دردش بگیرد؟
    بدون اینکه جوابی به دختر بدهد به سمت جوی آب می‌رود و با سختی خم می‌شود و لاشه‌ی موبایل را بیرون می‌‌اورد ارام می‌گوید:
    - فکر کنم، موبایلتون سوخت!
    اشک از گوشه‌ی چشم ندا سرازیر می‌شود و بی اختیار میشود و عصبی جواب می‌دهد:
    - دلم سوخته به جهنم موبایلم‌هم بسوزه، گند بزنم به این زندگی، خدایا این چه بازی باهام راه انداختی آخه؟ توکه می‌دونی من بی جنبم، چرا نمیری بنده‌های باظرفیتت رو امتحان کنی آخه من چه گناهی به درگاه تو کردم ای ایزد مَنان..
    تیرداد باهر کلمه‌ای که از دهان ندا خارج می‌شود چشمانش گرد تر می‌شود، چطور می‌توانست اینقدر سریع سر صحبت را بایک غریبه باز کند، هرچه بود برایش لحظه به لحظه جالب تر می‌شد و بوی تازگی می‌گرفت، اما سوال این بود، یک موبایل مگر چقد ارزشمند بود که داشت برایش گریه می‌کرد؟
    ندا که هنوز توی شوک تماس تلفنی چند لحظه قبل بود با گریه ادامه می‌دهد:
    - چرا اینقدر من بدبختم، پریشب داشت تو تلوزیون داشت مستند حیوانات رو نشون می‌داد شیره حمله کرد به گله‌ی گوره خرها اَد رفت سراغ اون که از همه لاغرتر و کوچیک تره، همون لحظه فهمیدم حتی اگه من گوره خر‌هم می‌شدم دقیقا سرنوشتم مثله اون گوره خر بیچاره می‌شد. می‌دونم دیگه بدبختی که شاخ و دم نداره تو هر عُنصری به وجود می‌اومدم وضعم همین بود..
    لبخند بی اراده تیرداد جان دوباره می‌گیرد، عجیب و الخلقه‌ی روبه رویش داشت برایش راز بقا تعریف می‌کرد، نکند خُل وضع است؟! حالا که به چشم‌های سرخ معصوم و موهای وز وزی و باران خورده‌ و خیسش خوب نگاه می‌کند او فقط یک انسان عادیست که برخلاف همه‌ی ادم‌های اطرافش غم و اندوه را درون خود سرکوب نمی‌کند به راحتی از آن‌ سخن می‌گوید.
    ندا برای چند لحظه اکسیژن به مغزش می‌رسد به خاطر می‌آورد کجاست و توی چه وضعیتی به سر می‌برد به دست‌ گل‌آلود خیسی که موبایلش را به مقابلش گرفته با خجالت نگاه می‌کند چند دقیقه این مرد را پا در هوا جلوی خودش نگه داشته بود؟ با گوشه‌ی آستین بارانی‌اش خیسی صورتش را پاک می‌کند این بار با لحنی پر از شرمندگی می‌گوید:
    - ببخشید وقت شماروهم گرفتم، معذرت می‌خوام نمی‌دونم چرا این حرف‌ها رو به شما زدم..
    تیرداد که تازه داشت از حضور این موجود ناشناخته لـ*ـذت می‌برد موبایل را توی دستش جابه جامی‌کند با کمی چک کردن بی هوا جواب می‌دهد:
    - اگه بخوایین می‌تونم براتون درستش کنم..
    ندا متعجب به چشم‌هایی ناشناسی که زیر کلاه هودی مخی شده نگاه می‌کند:
    - شما تو کار تعمییرات موبایل هستی؟
    تیرداد برای خودش هم مجهول بود که چرا می‌خواست دل دختر را شاد کند پس باتردید جواب می‌دهد:
    - بله، یعنی یه چیزایی بلدم، اگه اجازه بدین یه کاریش می‌کنم
    لبخند ندا عمیق می‌شود:
    - آخه اینجوری که خیلی زشته بهتون زحمت بدم، آخه من خوردم به شما..
    تیرداد سری به معنی منفی تکان می‌دهد و باعجله می‌گوید:
    - نه اگه بخواییم عادلانه قضاوت کنیم، فقط مقصر شما نبودین، منم اصلا حواسم به جلو نبود شمارو ندیدم، باید بیشتر حواسم جمع می‌کردم.
    ندا خیالش راحت می‌شود و کمی از بار عذاب وجدان روی دوشش کم میشود:
    - به نظرتون درست میشه؟ هم خیلی محکم خورد زمین هم رفت تو آب، حتی اگه ال سی دیش نشکسته باشه، اون آبه باطلش کرده حتما، راستی شما بچه همین محلین؟
    تیرداد بی اختیار نگاهی به اطراف می‌کند:
    - بله، من خونمون همین اطرافه..
    ندا جهت ایستادنش را با او هماهنگ می‌کند:
    - در اصل منم باید از این طرف برم خونه، نمی‌دونم چرا داشتم این سمتی می‌رفتم!
    تیرداد ناچار به همراهش قدم برمی‌دارد، در حالی که راه می‌رود پشت قاب موبایل را باز می‌کند تا سیم‌کارت و رم موبایل را تحویلش دهد، ندا که هنوز از دیوانه بازی چند لحظه‌پیشش خجالت زده است، لب به توجیح رفتارش وا می‌کند:
    - من همیشه اینجوری نیستم‌ها، امروز که دیگه خیلی حالم بد بود، من وقتی حالم بد میشه به قول مامانم عین آدم‌های مـسـ*ـت هرچی به عقلم می‌رسه رو به زبون میارم، هرچند وقتی حالمم خوبه هم اینجوری هم، یعنی در کل اخلاقم اینجوریه، ولی خوب ذات آدمیه دیگه چه میشه کرد دست خود ادم که نیست، هست؟
    تیرداد گیج و منگ سر بلند می‌کند و نگاهش می‌کند، با اینکه هنوز متوجه سوالش نشده جواب می‌دهد:
    - بله درسته..
    ندا دست در جیب بارانی‌اش فرو می‌برد در حالی سعی می‌کند همگام با او قدم بردارد ادامه می‌دهد:
    - چه خوب شد که به شما خوردم، الان هرکس دیگه به جز شما بود بحث و دعوامون می‌شد، شما خیلی صبورین، خیلی خوب رفتار می‌کنید. منم اگه صبور بودم نصف مشکلاتی که الان دارم و نداشتم..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    تیرداد معذب لبخندی می‌زند، هنوز دلیل اینکه چرا داشت با او راه می‌رود را خودش هم نمی‌داند، هرچه بود آزارش نمی‌داد و حس خوبی بعد از مدت‌ها از اعماق سـ*ـینه‌اش حس می‌کرد.
    خیابان خیلی زودتر از آنچه که از دور به نظر می‌رسید به پایان رسیده بود، ندا متوقف می‌شود و روبه رویش می‌ایستد، سیم کارت و رم توی دستش را با احتیاط توی دستش قرار می‌دهد، ندا چرخی می‌زند و با انگشت به نقطه‌ای اشاره می‌کند:
    - اون کوچه رو می‌بینید؟ تو همون فرعی..
    سرش را خم می‌کند و تا نگاهش را با به نقطه‌ای که نشانش می‌دهد مماس باشد:
    - بله، همون کوچه اولی؟
    ندا با عجله می‌گوید:
    - نه، نه، کوچه دومی، اسمش کوچه آبانه خونمون دقیقا وسط کوچست ، اینارو میگم اگه گمم کردین پیدام کنید، جلوتر از این نمیتونم ببرمتون چون همسایه‌هامون ناجورن واسه آدم حرف در میارن، دیگه خودتون ذهنی حساب کنید مرکزی‌ترین خونه از سمت راست کدوم میشه، حیف که کاغذ قلم همرام نیست وگرنه براتون کورکی می‌کشیدم، آخه می‌دونید چیه من کورکی کشیدنم خیلی خوبه ماشاالله تو این زمینه استعداد دارم!
    با تعریفی که خودش از خودش می‌کند ذوق ریزی می‌کند. هرچند برای تیرداد عجیب است اما باز با چند پلک آرامی که می‌زند تاییدش می‌کند، ندا قدمی معکوس برمی‌دارد می‌خواهد خداحافظی کند که ناگهان حالت صورتش عوض می‌شود انگار فکری به ذهنش رسیده با عجله چند قدم نزدیکش می‌شود باخنده می‌گوید:
    - ای بابا من حواسم نیست، شما چرا چیزی نمی‌گید آخه، موبایلتونو بدین لطفا..
    تیرداد دست توی جیب هودی‌اش فرو می‌برد و موبایلش را به سمتش می‌گیرد، ندا درحالی که باعجله توی صفحه کلید مشغول شماره‌گیری می‌شود ادامه می‌دهد:
    - انگار تو عهد قجریم من چقدر خنگم دارم از کوروکی حرف می‌زنم، لابد اگه میگفت واستون با دود علامت میدم هم قبول می‌کردین همین‌جوری می‌رفتین، این همه امکانات این همه تکنولوژی که آدم‌ها باید باهم ارتباط و تعامل داشته باشن، اولین شماره‌ای زدم شماره منه که به احتمال زیاد خاموشه، اون خط دائمی هم برای آبجیمه، فقط اینکه آبجیم متاهله، حواستون باشه یه وقت سوتفاهم نشه!
    تیرداد که متوجه منظورش نشده، ندا باسرعت می‌گوید:
    - یعنی اگه خواستین تماس بگیرید فقط کافیه یه پیام بفرستین خودم باهاتون تماس میگیرم.
    تیرداد باشه‌ای زیر لب میگوید، بلاخره ندا با خداحافظی کوتاهی به آن خیابان می‌رود و غیب می‌شود، چند لحظه طول می‌کشد تا به خودش بیاید، دور خودش می‌چرخد و به اطراف نگاه می‌کند تا درست بخاطر بیاورد کجاست، اصلا ماشینش را کجا پارک کرده؟!
    با کمی مکث راهی که آمده را برمی‌گرددو خودش را به ماشین می‌رساند، به محض سوار شدن نفس عمیقی می‌کشد، باید فکر می‌کرد‌، یا شاید باکسی باید حرف می‌زد با عجله با حجت تماس می‌گیرد.
    چند بوق کوتاه تا بلاخره صدای حجت از آن طرف خط به گوشش می‌رسد:
    - سلام جانم؟
    بدون آنکه معطل کند می‌پرسد:
    - کجایی حجت باید ببینمت؟
    حجت نگران جواب می‌دهد:
    - توراهم دارم برمی‌گردم تهران، اتفافی افتاده؟
    - اتفاقی نیفتاده، فقط رسیدی جایی نرو مستقیم بیا خونه ما منتظرتم!
    *****
    لیدا عصبی برس را محکم توی موهای گره خورده‌ی ندا می‌کشد:
    - کِی اینقدر تو نترس بودی من خبر نداشتم، اگه طرف دزد باشه چی؟ چقدر ساده‌ای فکر کردی گوشیت رو بهت برمی‌گردونه؟
    چشم‌هایش را بادرد روی فشار می‌دهد:
    - آخ آروم خیلی پوست سرمو کَندی، میگم گوشیم داغون شده بود، اصلا روشن نمی‌شد، به چه دردش می‌خوره؟ اگه دزد بود که همون لحظه اول گوشی رو برمی‌داشت فرار می‌کرد، اصلا مگه داریم دزد هم اینقدر بدبخت بیاد از یکی بدبخت‌تر از خودش دزدی کنه؟!
    لیدا که حسابی از دستش کفری شده می‌غرد:
    - حالا اون به درک، برای چی برداشتی شماره منو دادی به طرف؟ اگه یارو منحرف باشی چی؟
    کلافه هوفی زیر لب می‌کشد، انگشت ظریفش را روی گل‌های قالی می‌چرخاند:
    - تو که می‌دونی من آدم‌ها رو تو همون لحظه اول تا لب باز می‌کنن و حرف می‌زنن می‌شناسم، خب از نظر من اصلا شبیه منحرف‌ها نبود، خیلی هم متین و موقر به نظر می‌رسید!
    لیدا که می‌داند خواهرش در زمینه آدم شناسی پرونده سیاهی دارد با تمسخر جواب می‌دهد:
    - آره، چند نمونش رو ازنزدیک دیدم خانومِ آدم شناس، هنوز از قضیه سامی بیست چهار ساعتم نگذشته، پاشو بلند شو دستم خسته شد ..
    از روی زمین بلند می‌شود و جلوی آینه‌ی اتاقش می‌ایستد، به موهای حجیم پر پشتش که حالا چند برابر شده با ناراحتی نگاه می‌کند:
    - خدایا چرا اینقدر شبیه شیر شدم،هر ندونه فکر می‌کنه کلاه گیس گذاشتم رو سرم، وقتی میگم شانس ندارم یعنی از بیخ وبُن شانس ندارم، آخه ننه زُلیخا این میراث بود واسم گذاشتی کاش حداقل اون چشم‌های کَهرُبایت بهم می‌رفت، گـ ـناه که نمی‌شد تَصدُق اون روح ملکوتیت برم من!
    شیشه‌ی روغن بادام را از روی کمد قدیمی اتاقش برمی‌دارد و آهی زیر لب می‌کشد:
    - خدا بیامرز همیشه بهم می‌گفت توهم عین من بختت بلند نیست و از مردجماعت شانس نمیاری، همش بهم انرژی منفی می‌داد، اصلا از حرف‌هاش داد می‌زد تیپ شخصیتی باستانیش هِرا بود پیرزن بی‌چاره!
    کف دست های چربش را میان موهای پریشانش فرو می‌بَرد و ادامه می‌دهد:
    - اصلا چی شد بعد این همه وقت یاد ننه زلیخا افتادم اونم شب جمعه، این یه نشونه می‌تونه باشه فردا میرم یه جعبه خرما می‌خرم براش خیرات می‌کنم..
    لیدا بُرس مو را به سمتش می‌گیرد:
    - قبلش اینو تمیز کن، نبینم همین‌جوری بی صاحاب ولش کنی به امون خدا، این روزها ویارم شدید شده هرچیزی که می‌بینم فوری معدم تحـریـ*ک می‌شه حالت تهوع می‌گیرم، زود کارهات رو بکن الان‌هاست که بابا برسه.
    با عجله چنگی به موهای پیچیده شده به دندانه‌های فلزی بُرسش می‌زند، زیر لب نجوا می‌کند:
    - اصلا خوب شد موبایلم خراب شد، وگرنه الان باز وسوسه می‌شدم به اون مرتیکه بی همه چیز زنگ بزنم و ببندمش فُحش، لابدقسمت بوده بیشتر از خودمو حقیر نکنم!
    با دقت مشغول بافتن موهای بلندش می‌شود و باشنیدن صدای پدرش دست می‌جنباند و کش موی کوچک نارنجی رنگش را انتهای موهایش می‌بندد و از اتاق بیرون می‌رود، با عجله نگاهی به سرتاسر خانه می‌اندازد:
    - بابا کو پس؟
    عاطی خانم رول سفره‌ی یک بار مصرف کاغذی را روی اُپن آشپزخانه می‌گذارد:
    - دست و رو نشسته اومده بود بالا فرستادمش پایین یه ابی به سرو کلش بزنه، بیا سفره رو پهن کن بیاد ببینه شام به راه نیست قیامت می‌کنه!
    با شناختی که از پدرش داشت معطل نمی‌کند و سفره را برمی‌دارد وسط قالی سرخ دوازده متری درست وسط پذیرایی پهن می‌کند، لیدا به آوردن کاسه و بشقاب‌‌ها اکتفا می‌کند و می‌نشیند تا خودش را بیش از این به زحمت نیاندازد، دیس برنج زعفرانی بزرگ همزمان با ورود پدر روی سفره قرار می‌گیرد‌. لبخندی روی صورت ندا می‌نشیند و دستش را به معنی سلام نظامی گوشه‌ی شقیقه‌اش می‌گذارد:
    - سلام بر اسدالله خان بزرگ، رسیدن بخیر قربان!
    پدر مفتخر از سلام تَتَغاری‌اش نیمچه تعظیمی می‌کند:
    - سلام بر دُخت اسدالله، در چه حال به سر می‌بری فرزند نادانم!
    ندا درحالی کاسه‌های ماست را کنار هم ردیف می‌کند جواب می‌دهد:
    - جیره و آذوقه ام رو به اتمام است، اندکی از خزانه‌ات به من دینار و درهم ببخش ای سرورم، به والله به خشک‌سالی خورده‌ام!
    پدر هوفی زیر لب می‌گوید و شلوار کُردی‌اش را می‌تکاند و بالای سفره می‌نشیند و خمی به ابروهای نامرتبش می‌داد:
    - ای بابا توهم که هر دفعه من رو می‌بینی یاد پول می‌افتی، تازه بهت پول تو جیبی دادم، چیکار می‌کنی با پول‌هات؟!
    منحی لب‌های ندا خمیده می‌شود:
    - باباجون زندگی خرج داره، مگه من گیاهم که فتوسنتز کنم. یکم پول که ارزش این حرف‌ها رو نداره یکم سر کیسه رو شُل کن دیگه، بی پولی به من سازگار نیست خداشاهده!
    پدر دستانش را به آسمان می‌گیرد و بلند می‌گوید:
    - خدایا خودت شاهدی بعد سه روز از وسط بَرو بیابون برگشتم خونه ببین از یه الف بچه چی دارم می‌شنوم، ببین دختر قشنگم بذار بهت توضیح بدم؛ صاحب بار هنوز هیچ پولی بهم نداده تو بگو یه ریال، یعنی این‌که الان ما به طور قانونی دوتا درجه زیر خط فقیریم، اگه این ماه رو بی دردسر برسونیم تموم کنیم باس کلاهمون بندازیم بالا!
    ندا متفکر در دبه‌ی ماست را باز می‌کند:
    - پس یارانه‌ها چی میشه، یکم از یارانه‌ها بهم پول بده..
    پدر اشاره‌ای به عاطی خانم می‌کند که با دقت مشغول ریختن قیمه توی کاسه‌هاست:
    - یارانه‌ها که دست خانم مارپِلِ، من کاره‌ای نیستم قند نباتم!
    ندا خوب می‌دانست از پس مادرش بر نمی‌آید و آرام زیر لب جواب می‌دهد :
    - اصلا پس فردا میرم یارانم رو ازتون جدا می‌کنم، این‌جوری نمیشه!
    عاطی خانم چپ چپ نگاهش می‌کند:
    - چه سرکشی تو دختر، هر وقت شوهر کردی از این خونه رفتی اون‌وقت برو یارانت رو جدا کن، اصلا از خواهرت یاد بگیر بعد هنوزم که هنوزه این‌کارو نکرده!
    لیدا بااعتماد به نفس جواب می‌دهد:
    - آخه چهل پنج تومن که ارزش این حرف‌ها رو نداره، به چه کارم میاد مادر من؟ اصلا جاوید عمرا اگه اجازه بده همچین کاری رو کنم، خیلی ناراحت میشه!
    پدر با تایید سری تکان می‌دهد:
    - آره واقعا آقا جاوید خیلی مرَده، اصلا رو دستش این مردهنوز نیومده، حتی اگه خبردار می‌شد هنوز قسط جهزیه‌ای رو که دادم تموم نشده و می‌خوام با کله برم زیر قسط سیسمونی بیشتر از این‌‌ها ناراحت می‌شه، بس که مرد شریفیه!
    لیدا معذب سرخم می‌کند، عاطی خانم با نگاه معنادارش می‌فهاند که پدر زیاده روی کرده، ندا با عجله می‌گوید:
    - نگران نباش بهت قول میدم این آخرین فشار مالی که داری تحمل می‌کنی باباجون، نمی‌ذارم بخاطر من بری زیرقسط و قرض!
    پدر نگاه متعجبش را از بشقاب غذایش می‌گیرد مشکوک می‌پرسد:
    - خیر باشه، خَبریه؟
    عاطی خانم با لحنی پر از کنایه زودتر جواب می‌دهد:
    - خبری نیست، دخترت میخواد عذب از دنیا بره اگه خدا بخواد!
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا لبخندی می‌زند با هیجان جواب می‌دهد:
    - نخیر چون در آینده قراره با یه مَرد پولدار ازدواج کنم اگه خدا بخواد، از امشب می‌خوام از کائنات چیزای مثبت رو جذب کنم!
    صدای "الله اکبرِ" پدر همزمان با تشر مادر طنین انداز می‌شود:
    - یکم حیا داشته باش جلوی بزرگ‌ترت گیس بریده، خدایا آخرعاقبتمون با این بچه بخیر کن!
    به این توپ و تشرها از بچگی عادت کرده، از همان اول حرفش را بی تعارف می‌زد و همین که روی دلش نمی‌ماند و سنگینی نمی‌کرد برایش کافی بود، چون خوب شرایط پدرش را می‌دانست که اسیر چشم و هم چشمی زنانه و انتظار بیش از حد خانواده داماد شده بود، با جهزیه سنگینی که برای لیدا خریده بود حسابی مقروض شده بود، اما ندا باهمه‌ی سربه هوایی‌اش با پدرش همزاد پنداری می‌کرد دوست نداشت این اتفاق دوباره برایش رقم بخورد!
    ******
    حجت متعجب به موبایل ناشناسی که روبه رویش گذاشته شده نگاه می‌کند:
    - کارت همین بود؟ خب این چیه!
    تیرداد دستی به ته ریش نامرتبش می‌کشد و جدی می‌پرسد:
    - خودت فکر می‌کنی این چیه؟
    ناچار جواب می‌دهد:
    - منظورم این‌که باید باهاش چی‌کار کنم؟
    - می‌بری یه تعمییرگاه موبایل خوب درست حسابی تحویلش می‌دی که درستش کنن، فوری می‌خوامش، فوری..
    بادقت دوباره نگاهی به ظاهر موبایل می‌اندازد:
    - بابا این خیلی داغونه، بعید بدونم بشه کاری کرد!
    - اگه تو بخوای میشه، برام مهمه!
    موبایل را توی جیب کتش جامی‌دهد و می‌پرسد:
    - پس بهم بگو قضیش چیه، اگه بگی شاید بتونم بیشتر کمکت کنم!
    تیرداد برای گفتن حرفش تردید دارد حتی خودش هم به فکری که توی سرش هست اطمینان ندارد و همچنان بلاتکلیف است، فقط می‌داند تنها دلیل اصرارش این است که دختر کوچه آبان را دوباره ببیند، بالاتنه‌اش را کمی خم می‌شود و دست‌های تُپلش را توی هم قلاب می‌کند:
    - امروز رفتم به اون آدرسی که برای خرید قطعات بهم دادی، یه خیابون شلوغ و بی درپیکیری بود که اون سرش ناپیدا، ناچار شدم ماشینم رو توی یکی از کوچه فرعی‌ها پارک کنم و مابقیش رو پیاده برم، دنبال مغازه می‌گشتم اصلا حواسم به جلو نبود همیجوری که داشتم به سردر مغازه‌ها نگاه می‌کردم خوردم به یه دختره، گوشی که تو دستش بود پرت شد تو جوب آب...
    حجت با هیجان می‌پرسد:
    - خب بقیش؟
    دستی به گردنش می‌کشد:
    - بقیش‌رو دیگه خودت می‌دونی، واسم درستش کن موبایلش‌رو بهش پس بدم، نمی‌خوام مدیون کسی باشم.
    حجت که منتظر شنیدن حرف‌های بیشتری است با سماجت می‌پرسد:
    - نمی‌خوای بگی چجوری بود؟ ببین تیرداد جونِ من، من‌ یکی رو نپیچون، من که می‌دونم به هرکسی از این لطف‌ها نمی‌کنی، بگو ببینم طرف کی بوده، چی بوده که حاضر شدی این‌کار‌ رو براش بکنی؟!
    حالا که رفیقش دستش را خوانده تسلیم به خاطرات کوتاه مدتش رجوع می‌کند و ارام زیر لب می‌گوید:
    - یه برونگرای دیوونه، یه جورایی عجیب غریب می‌زد، نمی‌دونم شاید برای من یه جوری آنرمال به نظر می‌رسید، نمی‌تونم اصلا توضیح بدم ولش کن..
    صدای خنده‌ی حجت فضای بسته‌ی اتاق را پر می‌کند، دستی توی جیب کتش می‌برد و پاکت سفید سیگارش را بیرون می‌کشد:
    - از شانست چه چیزی هم به پستت خورده، خوشم میاد مثل خودم بدشانسی، باور کن ادم درست حسابی گیر ما نمیاد، بیا بزن روشن شی!
    ارام سیگاری را از توی بسته بیرون می‌کشد، هنوز تصاویر از جلوی چشمانش پاک نشده که می‌گوید:
    - گمونم ازش خوشم اومده..
    حجت متعجب با صدای بلند حرفش تکرار می‌کند:
    - چی ازش خوشت اومده؟ مگه نمی‌گی طرف دیوونه بود؟
    خم ابروهای کم پشت محوش توی هم گره می‌خورد و سیگار را ازروی لبش برمی‌دارد:
    - هیس بابا، صدات رو بیار پایین، من کی گفتم دیوونه بود؟ گفتم فقط خاص بود!
    - خب حرف‌هات ضد نقیضه خب، یه بار میگی خل بود یه بار می‌گی خاص بود، این حرف‌ها رو ولش حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
    دمق سرخم می‌کند:
    - نمی‌دونم چی‌بگم، اصلا فکری تو سرم نیست، فقط میگم گوشیش رو بهش بدم بره پی کارش، نمی‌خوام خودم‌رو ضایع کنم، اصلا دوست ندارم تحقیر بشم..
    حجت کلافه ضربه مشت آرامی به بازوهای بزرگ و چاقش می‌کوبد:
    - ای بابا، چرا ضدحال می‌زنی، هنوز که اتفاقی بینتون نیفتاده، چیزی شروع نشده‌ اعتماد به نفست کجا رفته پسر؟ تازه اول راهی فقط یه قدم به سمتش بردار می‌بینی نمیشه بیخیال شو..
    تیرداد باحالت منفی سرش را تکان می‌دهد:
    - می‌دونم دیگه، حتی اگه بشه، میشه مثله اونایی که قبلا می‌شناختم یه چند صباحی ازم می‌تیغه و بعد می‌زنه به چاک، خوب می‌شناسم جنسشون رو، کامل آشناییت دارم..
    حجت باعجله جواب می‌دهد:
    - این که کاری نداره بهش نگو کی هستی، چیزی از خودتو خونوادت و بیزینست نگو، واسه‌ی این‌که بشناسیش خودت‌رو یه ادم معمولی نشون بده..
    پیشنهاد خوب و قابل تاملی بود، اما بازهم ضعفی درون اعماق وجودش حس می‌کرد، کمبود بزرگی که عزت نفسش را به پایین ترین حد ممکن می‌رساند و در نهایت به ناامیدی ختم می‌شد، از خودش نمی‌دید بخواهد به یک موجود زنده نزدیک شود ابراز وجود کند، درمانده نگاهی به حجت می‌اندازد:
    - فکر نکنم به اونجا برسیم، بیخیال بگذریم یه حرف دیگه بزن ..
    حجت که مثل همیشه خوب حال رفیقش را درک می‌کند با اطمینان جواب می‌دهد:
    - مطمئن باش میرسی، تا فردا شب گوشی رو بهت می‌رسونم، اگه درستم نشد نمونش رو از تو بازار می‌خرم با این که قدیمیه ولی پیدا کردنش کار سختی نیست.
    رد دود سیگار توهوا نقش می‌بندد، حجت به خوبی از گذشته‌ی تیرداد به خوبی آگاه بود و می‌دانست هیچ‌وقت توی ارتباطش با جنس مخالف موفق نبود حالا که برای اولین خودش به زبان آمده بود نباید دوباره ناامید می‌شد، رنگ نا امیدی و تحقیرشدن را توی چشم‌های تنها رفیقش دیده بود، داستان از آنجا شروع می‌شد که از طریق دوست دخترش برای تیرداد دختری را برای آشنایی پیدا کرده بود، قرار اول را چهار نفره توی کافه‌ی نزدیک دبیرستان دخترانه گذاشته بودند، دختری که همراه دوست دخترش آمده بود از دیدن تیرداد حسابی شوکه شده بود و اصلا حرف نمی‌زد و از ظاهرش معلوم بود که توی ذوقش خورده حتی شاکی و عصبی به نظر می‌رسید، تیرداد هم متوجه حالت رفتار دختر شده بود و سنگینی جو مسموم را با سکوتش تحمل می‌کرد، در واپسین لحظه‌های پایانی بود که دختر منفجر میشود با بغض و سرشکستی دوستش را متهم به تمسخر ‌و توهین به او میکند با حالت قهر کافه را ترک می‌کند.
    آن روز تیرداد شکست اما هیچ وقت روی خودش نیاورد و حرفی از آن اتفاق نزد تا توی سیاه‌چال خاطراتش خاک بخورد‌.
    *****
    با ضربه‌ی آرامی که به درب اتاق می‌خورد، چشم‌باز می‌کند لعنتی زیر لب می‌فرستد و خواب خرگوشی که حاصل قرص ملاتونین بود به همین سادگی برهم خورده بود.
    ناچار بلند می‌شود فقط اندازه دو بند انگشت در را باز می‌کند:
    - چیه؟
    بیتا که سعی دارد توی اتاق رادید بزند جواب می‌دهد:
    - بابا گفت صدات کنم بیای شام رو باهم بخوریم..
    می‌خواهد به گفتن نه‌ ساده‌ای اکتفا کند که بخاطر میاورد به سبک قدیم باید آخرهفته را کنار خانواده باشد. بی هیچ جوابی در اتاق می‌بندد. عصبی از این‌که تنظیم چرخه خوابش که باز بهم ریخته از پله‌های قدیمی فرش‌کاری شده ارام پایین می‌اید.
    شایسته‌خانم با دیس برنجی که تو دستش از آشپزخانه بیرون می‌اید سر بلند می‌کند و لبخند ملیحی می‌زند:
    - سلام چه به موقع اومدی شام آمادست..
    تیرداد سلامی زیر لب می‌گوید، به سمت پذیرایی حرکت می‌کند، صدای بیتا را پشت از سر می‌شنود:
    - داداش سودابه از شهرستان ترشی گل کلم آورده، بیارم، خیلی خوشمزست؟
    بی آن‌که برگردد جواب می‌دهد:
    - نه نمی‌خورم..
    روی صندلی ناهار خوری که رو به روی پنجره بزرگی که رو به حیاط است می‌نشیند و گیج و منگ به چراغ‌های آبی رنگی و صورتی پشت درخت‌های کاج خیره می‌شود.
    با صدای پدر به خودش می‌آید:
    - حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده..
    نمی‌خواست بگوید که تحت تاثیر قرص خواب است، نفس عمیقش را از سـ*ـینه بیرون می‌دهد:
    - چیزی نیست خوبم..
    با نشستن شایسته خانم و بیتا در طرفین میز بلاخره ضیافت شام خانوادگی شروع می‌شود، انگار همه این صحنه‌ها پیش چشمش بارها تکرار شده و عجیب روتین است. تنها تفاوتی که هربار دارد تغییر توی ظاهر آدم‌های دور میز است.
    بشقاب بزرگ روبه رویش با لطف و مهربانی بیش از حد شایسته خانم مستمر در حال پُر شدن است، گاهی به شک می‌افتد که این زن نکند قصد جانش را کرده و از قصد تشویق به خوردنش می‌کند. سوءظن مسخرا‌یست، خوب می‌داند که حتی اگر شایسته بشقابش را پر نکند خودش این‌کار را انجام می‌دهد..
    با صدای ویبره موبایلش دست از خوردن می‌کشد، با دیدن نام حجت بی درنگ تماس را وصل می‌کند:
    - سلام سرشامم اگه مهمه بگو..
    حجت وقت تلف نمی‌کند و جواب می‌دهد:
    - سلام، زنگ زدم بهت بگم گوشی رو اوکی کردم..
    قاشق را کنار بشقاب رها می‌کند و می‌پرسد:
    - چطوری تونستی؟
    - با هزارتا دنگ و فنگ، تو روز تعطیل مگه تعمییراتی پیدا می‌شد، خلاصه خودت که من رو می‌شناسی دست رو کاری بذارم تا تهش میرم. با اینکه اوضاع موبایل داغون بود ولی هرجور شده زندش کردم. تا آخرشب میام بهت تحویل میدم توهم اگه خواستی می‌تونی برای فردا با دختره هماهنگ کنی.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    با نگاه سنگین پدرش باعجله به مکالمه‌اش خاتمه می‌دهد:
    - دمتگرم، یه کاریش می‌کنم.
    موبایل را روی میز کنار بشقابش می‌گذارد، سوال پدر رشته‌ی افکارش را پاره می‌کند:
    - حجت بود، چیکار داشت؟
    در حالی از روی صندلی چوبی بلند می‌شود:
    - هیچی، قرار شد آخرشب یه سر بهم بزنه، شایسته دستت درد نکنه..
    با نوش‌جان شایسته خانم راهی اتاقش می‌شود، در حالی که تو لیست تماس ها دنبال شماره‌‌ می‌گردد یاد حرف دخترک می‌افتد که گفته بود کافیست یک پیام برایش بفرستد تا به او زنگ بزند، همین کار را باید می‌کرد.
    *****
    ندا یکی یکی لباس‌های تلنبار شده توی کمدش را روی تختش می‌اندازد و آهنگ معروف به اشتباه می‌خواند:
    - چرا رفتی، چرا رفتی من بی قرارم، به سر سودای آغـ*ـوش تو دارم، چرا رفتی، چرا رفتی نگفتی امشب مهتاب چه زیباست...
    لیدا درب اتاق را باز می‌کند با انگشت اشاره چشم‌های خواب آلودش را می‌مالد:
    - ای مرده شور اون صدات رو ببره، بیا این گوشی بگیر ببین این کیه نصف شب بهم اس ام اس داده!
    لباس از توی دستش می‌افتد و با عجله به سمتش می‌رود:
    - کی اس ام اس داده، نکنه سامی‌ِ؟ ها؟
    عصبی می‌غرد:
    - گوره بابای سامی، هر خری هست بگو دیگه به گوشی من پیام نفرسته، ببین من همین یکی دوشب اینجام جاوید بیاد خونه ببینه مرد غریبه به من پیام میده شر میشه‌ها، گفته باشم!
    ندا به متن پیام خیره می‌شود زیر لب زمزمه می‌کند:
    -《برای تحویل گرفتن موبایلتون تماس بگیرید.》
    هرچند سامی نبود، اما باز هم خبر خوبی بود، توی شلوغی اتاقش گوشه‌ی خلوتی می‌نشیند:
    - آخ جون فکر کنم موبایلم رو درست کرد، ساکت باش می‌خوام بهش زنگ بزنم، صدات درنیاد!
    لیدا با حالت چندش لباس‌ها انباشه شده را روی زمین پرت می‌کند و جایی برای نشستن روی تخت برای خودش باز می‌کند و بی حوصله نگاهش می‌کند‌.
    با پیچیدن صدای چندین بوق ممتد بالاخره صدای مردانه‌ای از پشت خط به گوش می‌رسد.
    - بفرمایید؟
    ندا با عجله جواب می‌دهد:
    - سلام خوب هستین ایشالله؟ ببخشید دیر وقت مزاحم شدم، تازه همین الان پیامتون دیدم، گفتم بهتون زنگ بزنم. درستش کردین دیگه، آره؟
    پاسخ کوتاه می‌شنود:
    - سلام ممنون. بله درستش کردم.
    با خوشحالی خنده‌ی آرامی می‌کند:
    - چه خوب، خداروشکر، فکر نمی‌کردم جون سالم به دَر ببره، واقعا شما کارتون درسته، دستتون درد نکنه!
    - خواهش می‌کنم، فقط کی وقت دارید بهتون تحویلش بدم؟
    ندا بی درنگ جواب می‌دهد:
    - هرچی زودتر بهتر، فردا خوبه، به نظرتون؟
    با کمی مکث می‌گوید:
    - باشه مشکلی نیست، فقط زمان و مکانش رو خودتون تعیین کنید.
    با شادی از جایش برمی‌خیزد و روی پاشنه پا می‌چرخد:
    - باشه حتما همین الان براتون پیامک می‌کنم، بازم تشکر شبتون بخیر..
    با قطع شدن تماس، نفس راحتی می‌کشد:
    - خدایا هزار مرتبه شکرت، اخه از کجا می‌آوردم تو این بی پولی موبایل می‌خریدم؟ شانس آوردم یارو درستش کرد، دیدی لیداخانوم انقدر گفتی یارو دزده منحرفه، چی شد؟ ها؟
    لیدا پوزخندی می‌زند و با انگشت اشاره‌ای به درب نیمه باز کمد می‌کند:
    - اون جعبه قرمزه چیه تو کمد؟ درست دارم می‌بینم جعبه کادوئه؟
    سرمی‌چرخاند و با ناراحتی نگاهی به جعبه خاطراتش می‌اندازد:
    - نخیر کادو نیست، توش یادگاری نگه می‌دارم.
    خم می‌شود جعبه را از بین لباس‌ها بیرون می‌کشد و با احتیاط دربش را باز می‌کند و خلال دندانی را از بین انبوه خرت و پرت‌های داخلش بیرون می‌کشد:
    - اینو می‌بینی؟ اولین بار با سامی رفته بودیم دربند موقع برگشت شیر بلال خوردیم، وقتی رفت حساب کنه خلال دندونش رو برداشتم..
    لیدا دستش را روی معده‌اش فشار می‌دهد با حالت انزجار می‌پرسد:
    - خلال دندونی که یارو کرده تو حلقش رو برداشتی آوردی خونه؟
    با ناراحتی سری به معنای تایید تکان می‌دهد:
    - اوهوم، تازه آدامسی که تو دهنش بود می‌خواست بندازه دور ازش قاپیدم، کجا بود همین جا بین همین وسیله ها گذاشته بودمش..
    در یک لحظه رنگ روی لیدا زردمی‌شود با صدای بلند اوق می‌زند و به سمته دستشویی اتاق را ترک می‌کند، ندا نگران جعبه را کنار می‌ذارد و به دنبالش می‌دود:
    - آبجی چی شد؟

    تکه‌های نبات ذره ذره داخل چای حل می‌شود، لیدا بی حال روی کاناپه ولو شده و عاطی خانوم لحاف را تا روی قوس شکمش بالا می‌کشد :
    - این بچه از دیشب داره بالا میاره، اون گوشی رو بردار زنگ بزن به جاوید ببین کجا مونده پس، ساعت شیش نوبت دکتر گرفتم..
    ندا بی تفاوت پالتوی مشکی ساده‌اش را به تن می‌کند:
    - من که میگم لوس بازیشه تو باور نکن، ویار و این داستان‌ها تو حاملگی همش بخاطر جلب توجه، دیده شوهرش داره میاد بازیش گرفته، تو چقدر ساده‌ای مادرِ من!
    لیدا خمشگین زیر لب می‌نالد:
    - عوضی رو نگاه کن داره چی می‌گـه آخه، نذار دهنم باز کنم بگم دیشب چی نشونم دادی‌‌..
    با یاداوری اتفاق دیشب دستش را روی دهانش فشار می‌دهد تا جلوی اوق زدنش را بگیرد، مادر نگران می‌پرسد:
    - چی نشون خواهرت دادی اینطور حالش رو بد کردی؟ آخه من الان جواب شوهرش رو چی بدم؟ چرا یه روز خدا بیکار نمی‌شینی تو؟
    دو شاخه‌ از موهای سیم تلفنی فُرمش را از طرفین کنار شقیقه‌اش رها می‌کند و از اینه فاصله می‌گیرد:
    - تقصیر من نبود بخدا، خودش کنجکاوی کرد، الان‌هم یکم دیگه چای نبات بخوره حالش خوب میشه، من برم دیگه دیرم شد. زود برمی‌گردم دوستتون دارم!
    لیدا اینبار بلند‌تر می‌گوید:
    - خدا لعنتت کنه ندا خدا لعنتت کنه..
    بی توجه به لعنت هایی که پشت هم نثارش می‌شود از خانه بیرون می‌زند، خودش هم می‌داند حسابی دیر کرده با قدم های بلندش خودش را به سر خیابان می‌رساند و برای تاکسی زرد رنگ دست بلند می‌کند،
    ماشین زیر پایش متوقف می‌شود و با عجله سوار می‌شود‌.
    چند خیابان آن طرف‌تر روبه روی میدان بزرگ ساعتی پیاده می‌شود، بین شلوغی جمعیت به دنبال شخص مورد نظرش می‌گردد. بخاطر نداشتن تلفن همراه حسابی به دردسر افتاده بود، خسته از جستجوی چشمی، کنار مجسمه‌ی سیاه مرد دوچرخه سوار می‌ایستد و نا امید سرخم می‌کند، اگر در خانه وقتش را برای کشیدن خط چشم قرینه تلف نمی‌کرد. حتما به موقع به این قرار می‌رسید، هرچند همه سعی‌اش این بود که شبیه دیوانه آن روز به نظر نرسد، با این حال باید این همه راه به خانه برگردد و از نو قرار دیگری می‌گذاشت تازه اگر طرف با این بی احترامی که به او شده بود قبول می‌کرد‌‌..
    - ببخشید؟
    با شنیدن صدای آشنای مردانه‌ای موجی از امید به قلبش روانه می‌شود و لبخند دوباره به لب‌های سرخ و خوش‌حالتش برمی‌گردد، به مردی که روبه رویش ایستاده متعجب نگاه می‌کند:
    - من فکر کردم دیر اومدم شما رفتین!
    تیرداد مضطرب دست داخل جیب هودی‌اش می‌کند:
    - نه، در واقع من دیررسیدم، بخاطر ترافیک، ببخشید..
    ندا که اصلا این تاخیر چند دقیقه‌ای اهمیتی براش ندارد قدمی به سمتش برمی‌دارد:
    - نه اصلا ایرادی نداره، مهم این‌که الان اینجایین. منم همه ناراحتیم این بود شب با چه رویی بهتون زنگ بزنم و راضیتون کنم دوباره باهام قرار بذارین، به هرحال خدا روشکر این اتفاق نیفتاد!
    بی هیچ حرفی موبایل را از توی جیبش بیرون می‌کشد و مقابلش می‌گیرد:
    - بفرمایید.
    با خوشحالی موبایلش را پس می‌گیرد:
    - وای دستتون درد نکنه، از روز اولشم بهتر شد، حالا بهم بگید هزینش چقدر شد؟
    از سوالش معذب می‌شود:
    - هیچی، هزینه‌ای نداشت..
    ندا مشکوک نگاهش می‌کند:
    - مگه میشه؟ خواهش می‌کنم بی تعارف بهم بگین چقدر شد تا من محبتتون جبران کنم؟!
    تیرداد از اصرار دوباره‌اش قدمی به عقب برمی‌دارد در حالب و راه برگشت را در پیش می‌گیرد جواب میدهد:
    - گفتم که هیچی، خداحافظ.
    ندا شوکه از خداحافظی یک‌باره‌اش باسماجت دنبالش می‌رود:
    - یعنی الان شما واقعا دارین می‌رید؟ ای بابا چه زود بهتون برخورد باور کنید منظوری نداشتم!
    تیرداد ناچار متوقف می‌شود:
    - من که بهتون گفتم هزینه ای نداشت خانم محترم..
    ندا با تردید اشاره‌ای به کافه‌ای که آن سمت خیابان می‌کند:
    - من اینجا باهاتون قرار گذاشتم که بریم براتون بستنی شاهتوتی بخرم، چون دراصل من هیچ پولی ندارم بهتون بابت تعمییر گوشیم بدم!
    پیشنهادش خریدن بستنی خالصانه و صداقتش از گفتن بی پولی‌اش کمی خنده دار به نظر می‌آمد‌.
    خم ابروهای محو تیرداد توی هم گره می‌خورد:
    - پس چرا مدام از هزینش می‌پرسیدی؟
    ندا درمانده می‌گوید:
    - فقط می‌خواستم بدونم چقدر بهتون بدهکار میشم، همین! بریم بستنی شاهتوتی بخوریم؟
    پیشنهاد عجیبش را دوباره تکرار کرده بود، چه اصراری بود که برای خوردن بستنی شاهتوتی داشت؟ تیرداد مردد نگاهی به کافه کوچک آن سمت خیابان می‌کند،همین که توی اجتماع ظاهر شده بود از خط قرمزش عبور کرده بود، رفتن به مکان عمومی مضطربش می‌کرد اما بادیدن دوچشم سیاهی که منتظر جواب مثبتش بودند، ناخودآگاه تسلیم می‌شود، قدمش را به سمته کافه آن طرف خیابان برمی‌دارد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا هیجان زده گام های تند تیزش را پشت سرش برمی‌دارد تا به او برسد، زودتر از تیرداد وارد کافه می‌شود و به مرد میانسال پشت کانتر لبخندی می‌زند و می‌گوید:
    - مِرحبا آصلان بِی، لوطفا بانا اِیکی کولاه دوندورما وِر؟(سلام آقا اصلان لطفا دوتا بستنی شاهتوتی بهم بدین)
    خنده مرد فضای کوچک کافه را برمی‌دارد، با لحجه‌ی شیرین آذری‌اش می‌پرسد:
    - این دیگه چه زبونیه آخه دخترم؟
    ندا متعجب می‌پرسد:
    - خب ترکی گفتم، یعنی متوجه نشدین چی گفتم؟
    مرد جواب می‌دهد:
    - چرا کم و بیش متوجه شدم، ولی من که گفتم آذری هستم. شما الان با من تُرکی استانبولی حرف زدی، حالا بگو ببینم این که گفتی رو کی بهت یاد داده؟
    ندا خجل از تلاش بی نتیجه‌اش سرخم می‌کند:
    - گوگل ترجمه!
    مرد که هنوز خنده از روی صورت پاک شده سری تکان می‌دهد:
    - ماشاالله، ماشاالله، عیبی نداره دخترم همینم که گفتی قبوله. حالا گفتی بستنی چی می‌خوای؟
    انگشتش را به ویترین شیشه‌ای یخچال می‌چسابند:
    - شاهتوتی!
    تیرداد که ناظر این مکالمه است، می‌فهمد این دختر پیر و جوان نمی‌شناسد و انگار دوست دارد با هرکس به طریقی ارتباط برقرار کند فقط مختص به خودش نیست، درست صد و هشتاد درجه برعکس خودش که از ارتباط با آدم‌های مختلف هراس داشت.
    به اسکوپ های بستنی که توی ظرف پایه دار بلوری روبه رویش قرار گرفته نگاه می‌کند، ندا قاشقش استیلش را توی دست‌های ظریفش می‌گیرد و ارام زیر لب غر می‌زند:
    - کاش ترکی حرف نمی‌زدم، بدتر آبروم رفت، مامانم حق داره همیشه بهم میگه هیچ‌وقت کاری رو که از قبل امتحان نکردی رو انجام نده چون گند می‌زنی توش..
    ذره‌ای از بستنی توی قاشق را توی دهنش فرو می‌برد و ادامه می‌دهد و خودش را توجیح میدهد:
    - خب هرچیزی یه بار اولی داره دیگه، مثلا این محقق‌ها دانشمندها اگه مامان‌هاشون بهشون این حرف رو می‌زدن اون‌هام قبول می‌کردن دیگه هیچ چیزی اختراع و کشف نمی‌شد..
    برای لحظه‌ای مکث می‌کند و باعجله می‌گوید:
    - شما یه موقع فکر نکنید دارم خودمو با دانشمندها مقایسه می‌کنم‌ها، نه اصلا منظورم این‌که آدمی باید تجربه کنه..
    لبخندی کنج لب تیرداد می‌نشیند، چه خوب برای خودش حرف می‌زد و خودش هم جواب خودش را می‌داد بدون این‌که به شخص دوم برای صحبت کردن نیاز داشته باشد!
    ندا که متوجه تکرَوی خودش شده نگران می‌پرسد:
    - شما چرا پس بستنیتون نمی‌خورید؟ اگه دوست ندارین یه چیز دیگه سفارش بدین لطفا، توروخدا ببخشید ازتون نپرسیدم چی دوست دارین، نمی‌دونم چرا من اینجوری‌ام، فکر می‌کنم چون خودم از یه چیزی خوشم میاد بقیه‌هم دوستش دارن..
    تیرداد که با عجله قاشق را برمی‌دارد و نمی‌خواهد بیشتر از این دختر بیچاره خود را شماتت کند:
    - همین خوبه مشکلی نیست، منتظر بودم یخش آب بشه..
    از اینکه به انتخابش احترام گذاشته با نفس راحتی می‌کشد و می‌گوید:
    - واقعیتش خوردن بستنی شاهتوتی برای من یه جور رسم قدیمیه، وقت‌هایی که حالم خیلی خوبه یا یه اتفاق خوب واسم می‌افته میام اینجا..
    تیرداد نگاهی کنجکاوش را روی صورت پرطرواتی که شیطنت ازش می‌بارد می‌چرخاند و در دل می‌پرسد دلیل حال خوب الانش چه چیزیی می‌تواند باشد؟ اصلا دوست داشت بیشتر بداند و بیشتر بشناسد، مگر همین را نمی‌خواست، حالا که در این فاصله کم جلوی چشمانش نشسته و با آرامش بستنی‌اش را می‌خورد و مدام طنازی می‌کند، باید دست می‌جنباند و حرفی می‌زد، از این همه ضعف و کمبود اعتماد به نفسی که توی وجودش کلافه می‌شود، انگار داشت با کسی درون خودش جنگ می‌کرد، نمی‌خواست بازنده این نبرد باشد عزمش را جزم می‌کند و بالاخره صدای خش‌دارش را از حنجره بیرون می‌فرستد:
    - اسمتون چیه؟
    نگاهش را از توی ظرف بستنی‌اش می‌گیرد و بی اختیار می‌خندد جوری که دندان های خرگوشی‌اش مشخص می‌شود چالی کوچکی که فقط یک طرف لُپش دارد گود می‌شود:
    - چرا خودم یادم نبود این سوال، نمی‌دونم چرا این حس رو باخودم داشتم که خیلی وقت می‌شناسمتون، به هر حال من ندام متولد بُرج ماهی..
    اسم سه حرفی ساده‌‌اش مانند خودش دلنشین و ملایم بود، بدون هیچ پیچدگی و به چالش کشیدن مغز..
    ندا در حالی که از انتظار خسته شده می‌پرسد:
    - خب شما اسمتون چیه؟
    ارام جواب می‌دهد:
    - تیرداد.
    ندا با کمی وقفه انگار که چیزی تو مغزش کشف کرده می‌گوید:
    - متولد برج خرچنگ؟ باید گوگل کنم ببینم روابط ماهی و خرچنگ چجوریه!
    موبایلش را از جیب هودی‌اش بیرون می‌کشد و به سمتش می‌گیرد:
    - گوگل کنید.
    در حالی با آثار خنده روی صورتش هویدا شده موبایل را از دستش می‌گیرد و بی اختیار نگاهی به ظاهر موبایلش می‌اندازد، نگاهی سیب گاز خورده و لنزهای دوربین پشت قاب می‌اندازد با هیجان می‌پرسد:
    - این آیفون دوازدست؟
    از تعجب ندا لبخندی می‌زند و می‌خواهد جواب مثبت بدهد، که یاد حرف حجت می‌افتد که به او پیشنهاد داده بود خودش و هر آنچه هست را مخفی کند و هویت جدیدی برای خودش بسازد تا مورد سواستفاده قرار نگیرد، ناچار با شرمندگی جواب می‌دهد:
    - فِیکه..
    ندا که جز پشت ویترین مغازه ها تصویر ذهنی‌اش و تجربه‌ی خاصی از این نوع موبایل ندارد آرام می‌گوید:
    - حتی فیکشم قشنگه لعنتی، حالا که سر صحبت باز شد منم بیشتر چیزایی که به اسم اورجینال می‌خرم فیکه کسی هم بو نمی‌بره، نمی‌دونم شایدهم می‌فهمن به روم نمیارن..
    تیرداد در مقابل دروغی که تحویل داده بود اعتراف صادقانه‌ای را شنیده بود شاید هم قصدش از گفتن این حرف دلداری بود، اما هرچه بود شرمنده‌تر از قبلش می‌کرد.
    در حالی که چشم به صفحه گوشی دوخته و مشغول سرچ در گوگل است، تیرداد آرام قاشقش را داخل بستنی نیمه منجمد توی ظرف فرو می‌برد و مشغول خوردن می‌شود، بعد از مدت‌ها طعم تازه و جدیدی را حس داشت می‌کرد. خیلی وقت بود که نسبت به طعم‌هایی که می‌خورد هیچ حسی نداشت همیشه می‌خورد صرف این‌که چیزی خورده باشد، اما حالا همه‌ی حواس پنجگانه‌اش را تحـریـ*ک کرده بود..
    ندا به جستجویش پایان می‌دهد و موبایل را کنار می‌گذارد:
    - خوبه، رابـ ـطه ماهی و خرچنگ خیلی خوبه، اصلا نگران نباشید چیزای خوبی دیدم، یه وقت فکر نکنید من به این صورت‌های فلکی و نماد ماه و سال اهمیت میدم یا اعتقاد دارم، اصلا اینجوری نیستم بیشتر واسم جنبه سرگرمی داره همین!
    تیرداد دستمال کاغذی از توی جعبه روی میز بیرون می‌کشد و با تایید سری تکان می‌دهد:
    - من که اصلا سر در نمیارم، ولی فکر کنم جالب باید باشه.
    ندا دست زیر چانه‌اش می‌گذارد با نگاه خیره‌اش طبق عادت قدیمی از حس ششمش استفاده می‌کند تا سنش را حدس بزند:
    - فکر کنم شما باید بیست و پنج یا بیست و شیش سالتون باشه!
    تیرداد که هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد با این ظاهری که دارد کسی بتواند سنی نزدیک سن واقعی‌اش حدس بزند، عجیب خوشحال شده بود که بی درنظر گرفتن هیکل تنومند و سیاهی زیر چشمش و چروک روی پیشانی‌اش زیرکانه‌ای حدس زده بود.
    - نه من بیست و هشت سالمه..
    ندا از حدس اشتباهش لپش را باد می‌کند و هوفی می‌کشد و سر می‌چرخاند به بیرون نگاه می‌کند و کیفش را برمی‌دارد و در حالی که اماده رفتن می‌شود افسرده زیر لب نجوا می‌کند:
    - باید قبل غروب آفتاب خونه باشم، بهتره رفع زحمت کنم دیگه وگرنه اتفاق‌های خوبی در انتظارم نیست..
    تیرداد نگران می‌ایستد و می‌‌پرسد:
    - چرا؟
    ندا صندلی را کنار می‌زند و با منحی خمیده لب‌هایش ادامه میدهد:
    - مامانم دعوام می‌کنه خب..
    خاتمه این دیدار کوتاه و دلنشین اصلا باب میل تیرداد نبود، با قدم‌های آهسته پشت سرش از توی کافه بیرون میآید
    ندا نگاهی به اطراف می‌کند:
    - شماهم می‌خوایین برید خونه؟
    تیرداد مردد جواب می‌دهد:
    - آره، باید برم خونه..
    هنوز حرفش کامل نشده بود که ندا باخوشحالی با دست اشاره‌به ایستگاه خط واحد آن طرف خیابان می‌کند:
    - خب ما که بچه محلیم مسیرمون که یکیه، می‌تونیم بقیه راه رو باهم بریم!
    تیرداد با تعجب می‌پرسد:
    - با اتوبوس؟
    ندا دست توی کیفش می‌برد و کارت بی ار تی‌اش را بیرون می‌کشد و با لبخندی که روی صورتش ظاهر می‌شود:
    - مهمون من، اینجوری می‌تونم بدهی که دارم یه کوچولو کم تر کنم، هوم؟
    نگاه تیرداد به ماشین شاسی بلندش که درست آنطرف خیابان پارک شده گره می‌خورد، بازهم یادآوردی حرف حجت مانع گفتن پیشنهادش می‌شود، واقعا همراه شدن بااین دختر ارزشش را داشت این همه راه با اتوبوس برود و دوباره برگردد؟! اصلا آخرین بار که سوار وسیله نقلیه عمومی شده بود کِی بود؟ الحق که چه پیشنهاد وحشتناکی چطور با جمعیتی سوار اتوبوس می‌شد، مضطرب مشتش گره می‌خورد:
    - خب می‌تونیم با تاکسی بریم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا