رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
-"باشه، باشه
بهت خبر می‌دم؛
دمت گرم
فعلاً"
تماس را قطع کرد و به سمتم برگشت.
-"آدرس یه دعانویس رو برات گرفتم
یه سر بریم ببینیم چی به چیه!
فقط راهش یکم دوره،
یکی از روستاهای مازندران،
اوکیه؟!"
کلافه سرم را بین دستانم گرفتم.
-"ببین کارم به کجا رسیده؛
دعانویس آخه؟!"
مستاصل ادامه دادم:
-"تازه اگرم بخوام برم تنها می‌رم؛
تو خودت گرفتاری"
-"زده به سرت؟
اصلاً معلوم نیست طرف کیه،
کجاست،
می‌خوای تنها پاشی بری بگی چی؟!
منم باهات میام
فوقش یه روز بوتیکو می‌سپرم دستِ سیا؛
گرچه همین الانشم خودش پا کار وایساده!"
مکثی کرد و مردد ادامه داد:
-"حالا
می‌گم مطمئنی چیزایی که پسره بهت گفت راسته؟
شاید
چه می‌دونم
همه چی زیر سر خودشون باشه
خواستن سر به سرت بذارن"
سرم را بلند کردم و نگاه لرزانم را به سهیل دوختم.
-"می‌دونم چی دیدم
اونی که تو آینه بود،
یا اونی که روز قبلش تو جاده زدم بهش
اصلا کِی دیدی من به این جور چیزا اعتقاد داشته باشم؟
ولی چیزی که جلوی چشامه رو که دیگه نمی‌تونم انکار کنم!"
-"خیلی خب
آروم باش؛
اصلا می‌خوای همین الان راه بیوفتیم؟
الان اگه راه بیوفتیم قبل غروب رسیدیم اونجا؛
نظرت؟!"
-"نمی‌دونم؛
چقد این یارو رو میشناسی؟"
چانه‌اش را خاراند و متفکر گفت:
-"من که نمی‌شناسم
منتها چند سال پیش یه اتفاقایی مثل چیزایی که تعریف کردی واسه همین دوستم که بهش زنگ زدم میوفتاد؛
یکی از آشناهاشون این دعانویسه رو بهش معرفی کرده بود،
می‌گفتش که ظاهراً کارش درسته
مشکل دوستمم حل شد خدا رو شکر."
-"باید فکر کنم؛
ببینم چی می‌شه"
زیر لب گفتم و به سوی سرویس رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
داخل شدم و مقابل روشویی ایستادم،
شیر آب را باز کردم و سرم را پایین بردم تا راحت‌تر بتوانم صورتم را بشویم، اما...
پس از بالا آوردن سرم، چشمانم به آینه‌ی مقابل خیره ماند؛
با دهانی باز و نگاهی مسخ شده به صورت سوخته‌ی درون آینه زل زده بودم و نمی‌توانستم هیچ واکنشی از خود نشان دهم!
دیدم که دستش بالا آمد و روی شانه‌ی راستم قرار گرفت؛
جای دستش می‌سوخت و من توانایی دفاع نداشتم
نمی‌دانم چه شد که در یک آن به خود آمدم و از سرویس بیرون دویدم
سهیل که ظاهراً به خاطر شدتِ باز شدن در، خود را به راهروی منتهی به سرویس رسانده بود، سر جایش ایستاد و با چشمانی گرد شده نگاهم کرد.
-"چی شده؟!"
ترسیده پشت سرم را چک کردم و وقتی اثری از آن موجود کریح ندیدم، دستم را سمت شانه‌ام بـرده، با کمک دیوار، روی زمین سُر خوردم.
سهیل نگاهش را به شانه‌ام معطوف کرد و دستم را کنار زد.
-"چیکار کردی با خودت؟!"
چشمانم را بستم و سعی کردم نفس‌های تندم را آرام کنم.
-"ی..یه چیزی تو آینه‌ی روشویی دیدم
شونمو گرفت..بع..بعدش..."
سهیل که حالا دکمه‌های پیراهنم را باز کرده بود، نگاهی به زخم شانه‌ام انداخت و گفت:
-"انگار سوخته؛
باید بریم بیمارستان"
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم؛ ترس به بند بند وجودم نفوذ کرده بود
-"نمی‌خواد؛
باید بریم،
پیش همون یارویی که می‌گفتی...
این‌جوری نمی‌تونم ادامه بدم"
***

و بله!
این است زندگی من؛
به بیمارانم کامل ترین مشاوره ها را ارائه می‌دهم و کمکشان می‌کنم که بهترین تصمیمات را گرفته، بهترین عملکرد را داشته باشند؛
اما‌...
زمانی که نوبت به خودم می‌رسد، درست همانند یک دیوانه‌ی روانپریش عمل می‌کنم!
سرم را به پنجره ی ماشین تکیه دادم و چشمان خسته و بی روحم را به جاده دوختم؛
سهیل پشت فرمان ماشینم بود و ما نیمی از مسیر را سپری
کرده بودیم؛
حتی جاده‌ی خیس و مه گرفته ی شمال هم قدرت این را نداشت که مرا سر کیف بیاورد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    حال که فکرش را می‌کنم می‌بینم، کل دوران زندگی‌ام در درس خواندن و درس دادن و پژوهش کردن خلاصه شده!
    و قسمت تلخ ماجرا هم آن جاست که همه‌ی این‌ها نیز سودی به حالم نداشته، که اگر داشت، الان وضعیتم این نبود!
    بخشِ بدبین ذهنم دائماً بهم تلقین می‌کرد که سطح سوادم صرفاً محدود به کتاب‌های پیش رویم است و در همه‌ی این سال‌ها کاری جز حرافی انجام نداده‌ا‌م؛
    چرا که اکنون مصداق بارزی هستم برای این ضرب المثل که می‌گوید: "کَل اگر طبیب بودی...!"
    آه سوزناکی ‌کشیدم که تا مغز استخوانم از حرارت آن سوخت و خاکستر شد!
    به شدت احساس خستگی می‌کردم؛
    نه از لحاظ جسمانی، نه!
    روحم آزرده بود
    کاش داروخانه‌ای وجود داشت که می‌شد بروی و بگویی:
    -"ببخشید آقا؛
    داروی روح درد می‌خواهم، دوزش بالا باشد؛ هرچه بالاتر بهتر!"
    شاید احمقانه به نظر برسد اما خدا کند هر چه زودتر کشفش کنند
    قرص یا شربت، فرقی ندارد
    واکسن هم اگر باشد ملالی نیست
    فقط کاش هر چه سریع تر به بازار بیاید و خستگی‌مان را شفا دهد!
    از خزعبلات ذهن بیمارم دست کشیدم و به ساعت مچی‌ام نگاه کردم، چیزی حوالی دو بعد از ظهر بود؛ سهیل ماشین را دم رستورانی بین راهی نگه داشت و مانند مجریان رادیو جوان، پر انرژی گفت:
    -"بپر پایین یه غذای مَشت بزنیم بر بدن، آق کاوه!"
    بی رغبت از ماشین پیاده شدم و سمت رستوران به راه افتادم؛
    محیطِ درون رستوران شلوغ بود و تحملش از حوصله‌ی من خارج!
    پس بر روی تختی بیرون از رستوان نشستم که سهیل پرسید:
    -"سردت نیست؟!"
    کفشم را در آوردم و خود را بالا کشیدم؛
    به یکی از پشتی‌ها تکیه دادم و رو به او گفتم:
    -"نه خوبه،
    تو اگه سردته..."
    '"نه من مشکلی ندارم؛
    چی می‌خوری سفارش بدم؟"
    -"هر چی واسه خودت سفارش دادی."
    -"اوکی"
    سهیل برای سفارش غذا داخل رستوران رفت و من به جاده‌ی باران خورده خیره شدم.
    مدتی نگذشت که چشمم به دختر بچه‌ای کنار جاده افتاد؛
    لباس‌هایی عجیب و مندرس به تن داشت و عروسکی کهنه در بغـ*ـل.
    نشسته بود و با تکه چوبی در دستش، روی زمین خیس و گِلیِ کنار جاده نقاشی می‌کرد؛
    نمی‌دانم چه شد که ناگهان دست از کار کشید؛ سرش را بالا آورد و نگاهش را مستقیم به من دوخت؛
    لبخند زیبایی زد که من نیز متقابلاً جوابش را با لبخندی دادم
    اما ظرف ثانیه‌ای آن لبخند بامزه از روی صورتش پاک شد و پوزخندی جایش را گرفت!
    حالا دیگر خبری از آن نگاه معصوم در چهره‌اش نبود؛
    از جا بلند شد و تکه چوب را روی زمین انداخت؛
    عروسکی را که در بغـ*ـل داشت، به صورت افقی بالا آورد و با کشیدنش از دو طرف، سرش را از بدن جدا کرد؛
    با آن نگاه و لبخند شیطانیِ نقش بسته در صورتش همچنان به من خیره بود و من توانایی پردازش نداشتم!
    قرار گرفتن دستی را که بر شانه‌ام احساس کردم یکه‌ای خوردم و سر گرداندم؛
    وقتی فهمیدم که دست متعلق به سهیل است،
    نفسم را بیرون دادم و مجدد نگاهم را به سمتی که دختر بچه بود متمایل کردم؛
    زمانی که او را نیافتم از جا بلند شدم و
    با عجله، بعد از پوشیدن نصف و نیمه‌ی کشفم و بدون توجه به صدا زدن‌های سهیل، خود را به نقطه‌ای که دختر بچه ایستاده بود، رساندم؛
    تنِ بی سرِ عروسک و تکه چوب، هر دو روی زمین افتاده بودند اما هر چه چشم گرداندم، اثری از دختر بچه و سر کنده شده‌ی عروسک بی نوا ندیدم!
    نگاهی به نقاشی دختر بر روی گِل انداختم؛
    اشکالی نامفهوم که به صورت عمودی، پشت هم کشیده شده بودند؛
    شاید چیزی شبیه به خطوط باستانی!
    بی اراده تلفن همراهم را از جیب درآورده و چند عکس از اشکال نقاشی شده گرفتم؛
    سهیل که حالا کنارم ایستاده بود و متعجب کار هایم را تماشا می‌کرد گفت:
    -"الان دقیقاً داری چیکار می‌کنی؟!"
    با بی تابی‌ای که سراغم آمده بود پرسیدم:
    -"وقتی از رستوان اومدی بیرون یه دختر بچه اینجا ندیدی؟!"
    کمی مردد شد
    -"بچه؟!"
    اطراف را گذرا بررسی کرد و ادامه داد:
    -"نه!
    چی شده؟"
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    -"چیزی نیست؛
    بیا بریم؛
    می‌گم برات."
    با اینکه معلوم بود هنوز قانع نشده، بی هیچ حرفی، پشت سرم به راه افتاد
    نزدیک تخت که رسیدم، نفسی گرفتم و بی‌توجه از کنارش عبور کردم؛
    درب شیشه ای رستوران را هل دادم و داخل شدم؛
    به سمت میزی خالی رفتم و در حالی که یکی از صندلی‌ها را بیرون می‌کشیدم رو به سهیل گفتم:
    -"بگو غذامون رو بیارن اینجا"
    تنها ماندن تا اطلاع ثانوی تعطیل!

    ________________________________
    1.شخصیتِ پسر بچه در فیلمِHome Alone(1990)
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل ششم
    ***

    هوا ابری بود و بارانی ریز و پراکنده می ‌بارید؛
    شاید آنقدر قدرت نداشت که کسی یا چیزی را خیس کند، اما هنوز هم باران به حساب می‌آمد!
    دست بردم و ضبط ماشین را خاموش کردم؛ مدتی می‌شد که از جاده فاصله گرفته بودیم و در کوچه پس کوچه‌های روستا، به دنبال آدرس مورد نظر می‌گشتیم.
    -"فکر کنم همین کوچه باشه؛
    ماشین‌رو نیست؛
    باید پیاده شیم."
    این را گفت و ماشین را سر همان کوچه پارک کرد؛
    پیش از سهیل از ماشین خارج شدم و نگاهم را با بی‌حسی به کوچه‌ی تنگ اما طویل، که انتهایش مشخص نبود، دوختم.
    -"گفت پلاک ۲۳؛
    از همین‌جا چک کن."
    یک به یک، پلاک‌ها را از نظر گذراندیم و در نهایت به دروازه‌ای فرسوده و زنگ زده که پلاک تازه تعویض شده‌ای کنارش خودنمایی می‌کرد، رسیدیم.
    پلاک ۲۳!
    -"خودشه."
    خم شد و پس از برداشتن سنگی از روی زمین، شروع به کوبیدن دروازه کرد.
    طولی نکشید که صدایی زمخت از آن سوی دروازه به گوشمان رسید که می‌گفت:
    -"کیه؟ اومدم بابا؛
    مگه سر آوردی؟!"
    دروازه کمی تاب داشت اما با فشاری که مرد صاحبخانه، از درون، به آن وارد کرد، باز شد و هیکل چاق و قامت کوتاه مرد، رو به رویمان قرار گرفت‌.
    -"سلام"
    مرد با ترش رویی پاسخ داد:
    -"علیک؛
    فرمایش؟!"
    سهیل که واضح بود از لحن طلبکارانه‌ی مرد کمی معذب شده، گفت:
    -"شرمنده اگه بد موقع مزاحم شدیم
    با زکریا کار داریم؛
    افشین ما رو فرستاده."
    مرد خود را کنار کشید و دروازه را بیشتر باز کرد.
    -"بیاید تو"
    نیم نگاهی به سهیل انداختم و جلوتر از او وارد شدم؛
    حیاط خانه بسیار بهم ریخته و نامرتب بود و ضایعات مختلفی گوشه و کنار آن به چشم می‌خورد.
    نگاهم را به خانه‌ی کلنگی و همکف که با چند پله‌ی کوتاه از سطح حیاط جدا می‌شد و ایوانی نسبتاً طویل داشت، سوق دادم و با پیش قدم شدنِ مردِ کوتاه قد، به دنبالش وارد خانه شدیم.
    در واقع اتاقِ سه در چهاری بود که از هر طرف با درهای مختلف به اتاق‌های دیگر خانه راه داشت و ظاهراً پذیرایی خانه به حساب می‌آمد.
    مرد کوتاه قد، درب یکی از اتاق ها را کوبید و با صدایی بلند، که بی‌شباهت به نعره زدن نبود، گفت:
    -"زکریا؛
    بیا مشتریات رسیدن!"
    سپس رو به ما کرد و با گفتن "بشینید الان میاد" درب دیگری را گشود و از اتاق خارج شد؛
    سهیل دستش را پشت کمرم گذاشت و مرا به جلو هدایت کرد، نشستیم و به پشتی‌های رنگ و رو رفته‌ی خانه تکیه دادیم؛
    دیوار ها، نمناک و تا حدودی زرد رنگ بودند و ترک‌های فراوانی رویشان به چشم می‌خورد.
    اتاق، نسبتاً خالی بود و اثاثیه‌ی مختصری که شامل تلویزیونی قدیمی، سماور، صندوق فلزی و بخاری نفتی می‌شد، کل دکور آن را تشکیل می‌داد.
    همان‌طور در حال بررسی گوشه و کنار خانه بودم که ناگهان دلشوره‌ی عجیبی به سراغم آمد و نتوانستم بی‌قراری‌ام را کنترل کنم؛
    به سهیل که با تلفن همراهش ور می‌رفت و توجهی به اطراف نداشت خیره شدم، خواستم حرفی بزنم که درب اتاق فردِ زکریا نام باز شد و مردی با قد و قامتِ متوسط و محاسنی بلند در چهار چوب قرار گرفت.
    نگاهش هیچ حسی را منتقل نمی‌کرد؛
    از جا بلند شدیم و بعد از سلام و آشنایی مختصری با راهنمایی زکریا به داخل اتاق رفتیم.
    اتاق، تاریک و شلوغ بود؛ پر بود از اشیای عجیبی که هیچ ایده‌ای درباره شان نداشتم
    چراغ علاءالدین¹کوچکی هم در گوشه‌ای به چشم می‌خورد و ظاهراً تمام توانش را به کار بسته بود تا فضای اتاق را حدالمقدور گرم کند اما حاضرم قسم بخورم که چراغ مفلوک حتی خودش هم از برودت هوا می‌لرزید!
    زکریا پشت میز پایه کوتاهی که بی‌شباهت به میز ملاها نبود، نشست و اشاره‌ای کرد تا رو به رویش بنشینیم.
    -"خب می‌شنوم."
    نگاهم را به چشمان گود افتاده‌ی زکریا که ظاهراً در پنجمین دهه از عمرش بود، دوختم و جریاناتی را که از سر گذرانده بودم، برایش بازگو کردم.
    صحبتم که تمام شد، انگشتر را از قاب بیرون کشیدم و روی میز قرار دادم.
    زکریا آن را برداشت و درحالی که متفکر وارسی‌اش می‌کرد، گفت:
    -"راستش تا حالا همچین چیزی رو نه دیدم نه شنیدم
    احتمالاً خواستن اذیتت کنن
    اتفاقایی که برات میوفته ربطی به این انگشتر نداره!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    انگشتر را به سویم گرفت و ادامه داد:
    -"موردایی مثل تو زیاد میان اینجا؛
    آدمایی که ناخواسته به اجنه آسیب می‌زنن و اجنه هم شروع به آزار و اذیتشون می‌کنن؛
    جنا خیلی حساسن
    با ریختن یه مقدار آبجوش یا پرت کردن یه جسم نوک تیز به سمتشون، راحت آسیب می‌بینن."
    سهیل که تا آن زمان ساکت بود، پرسید:
    -"خب الان دقیقاً باید چیکار کنیم؟!"
    که زکریا سری تکان داد و در جواب گفت:
    -"نگران نباشید
    یه دعا برات می‌نویسم با چنتا طلسم که باید تو چهار گوشه از حیاط خونت دفنشون کنی..."
    خم شد و از گنجه‌ی کنار میزش بقچه‌ای بیرون کشید؛ بقچه را گشود و از میان انبوهی خرت و پرت عجیب و ناشناخته، کیسه‌ای کوچک و پارچه‌ای خارج کرد؛
    آن را به سمتم گرفت و ادامه داد:
    -"اینم هست
    یادت باشه به هیچ وجه بازش نمی‌کنی
    همراه خودت تو جیب لباسات نگهش می‌داری و بعد چهل روز می‌سوزونیش،
    فهمیدی؟"
    بی حواس کیسه را از دستش گرفتم و سری تکان دادم.
    در آن لحظه تنها به این می‌اندیشیدم که چرا شریفی باید همچین شوخی مسخره‌ای با من بکند!
    دقایقی بعد، با پرداخت مبلغی قابل توجه و راضی کردن زکریا(!)، از آن خانه‌ی مرگ زده خارج شدیم و راه برگشت را پیش گرفتیم.
    ***

    -"میخوای امشبو پیشت بمونم؟
    حالت خوبه؟"
    خود را روی کاناپه پرت کردم و چشمانم را برهم نهادم.
    -"خوبم
    نیازی نیست
    با ماشین برو، فردا میام می‌برمش."
    -"نمی‌خواد
    سر کوچه دربست می‌گیرم."
    به سمت خروجی رفت اما در نیمه‌ی راه منصرف شد‌
    -"کاوه؛
    نمی‌ترسی که؟!"
    با این سوالش ناگهان نیم خیز شدم و مردد پرسیدم:
    -"می‌گم، مطمئنی طلسما رو جای درست دفن کردیم؟!"
    -"آره دیگه
    گفت چهار گوشه ی حیاط؛
    همین کار رو کردیم خب!"
    سری تکان دادم و معذب گفتم:
    -"حالا
    به نظرم اگه دوست داری
    ینی اگه دلت می‌خواد بمونی، بمون!"
    چشمانش را در حدقه چرخاند و پاسخ داد:
    -"وقتی می‌ترسی، فقط بگو می‌ترسم؛
    الکی واسم تریپ شجاعت بر می‌داره!"
    مبل تک نفره‌ای را اشغال کرد و در حالی که پاهایش را روی میز مقابلش می‌گذاشت ادامه داد:
    -"حداقل زنگ بزن شام سفارش بده؛
    مهمون داری ناسلامتی!"
    نگاه چپی نسارش کردم و تلفن را برداشتم تا غذا سفارش دهم.
    مدتی سرگرم تماشای فیلمی اکشن از شبکه‌ای خارجی بودیم که زنگ در به صدا در آمد.
    سهیل با گفتن "پیکه، من باز می‌کنم" از جا جهید و به سمت دربازکن رفت، چند بار دکمه‌ی آن را فشار داد و با باز نشدن دروازه به سویم برگشت.
    -"خرابه؟"
    شانه‌ای به نشانه‌ی ندانستن بالا انداختم.
    -"آخرین باری که چکش کردم خوب بود"
    نفسش را کلافه بیرون داد و از روی ناچاری به حیاط رفت.
    با خارج شدن سهیل، سمت تلویزیون برگشتم تا ادامه‌ی فیلم را تماشا کنم اما به محض برگرداندن سرم، صفحه‌ی تلویزیون سیاه شد!
    با تعجب به کنترلی که روی دسته‌ی مبل، جایگاه قبلی سهیل، بود نگاهی انداختم؛ بدنم را به آن سمت سوق دادم و خواستم برش دارم که متوجه چیزی درون نمایشگر خاموش تلویزیون شدم...
    زمان ایستاد،
    نفس‌هایم متوقف شد و قلبم گویی ریتم سی و پنج ساله اش را فراموش کرد؛
    موجودی عجیب با دستانی دراز و چنگال هایی بلند که روی زمین کشیده می‌شدند و چشمانی تو خالی!
    خیره به صفحه بودم و جرات برگشتن و نگاه به پشت سرم را نداشتم؛
    ناگهان چیزی به ساق پای راستم که از مبل آویزان بود چنگ زد و باعث شد یکه خورده نگاهم را از تصویر موجود درون نمایشگر بردارم؛
    دستی از زیر مبل پایم را گرفته بود!
    ترسیده تقلا کردم تا پایم را آزاد کنم که از روی مبل سر خوردم و به زمین افتادم
    دستی که پایم را گرفته بود به سرعت ناپدید شد، اما طولی نکشید که دستان دیگری از پشت سر به گلویم چنگ انداختند و با همه‌ی قدرت شروع به فشردنش کردند!
    به سختی سعی در باز کردنِ دستان حلقه شده‌ی دور گردنم داشتم اما تلاش‌هایم نتیجه‌ای نمی‌دادند؛ دریغ از ذره‌ای هوا که بتوانم تنفس کنم
    دست و پا میزدم و اصوات نامفهومی را ایجاد می‌کردم تا بلکه از آن شرایط خلاصی یابم اما انگار دیگر به ته خط رسیده بودم
    قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم جاری شد و برای لحظاتی دنیا در ظلمات فرو رفت؛
    جایی در خلاء، معلق بودم که صدایی نامم را فریاد زد:
    -"یا خدا
    کاوه؟!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    با نزدیک شدن سهیل، فشار دست‌ها از دور گردنم برداشته شد و به ناگاه هجوم اکسیژن را به درون ریه های فشرده شده‌ام احساس کردم
    سرفه‌های مکرر، مجال بیشتر نفس کشیدن را از من سلب کرده بودند
    سهیل کمرم را گرفت و مرا به حالت نشسته در آورد،
    در حالی که پشتم را می‌مالید مضطرب پرسید:
    -"چی شده؟
    حالت خوبه؟!"
    سری تکان دادم
    با صدایی خش‌دار و نامفهوم به سختی زمزمه کردم:
    -"خوبم!"
    -"مرگو خوبم!
    داشتم سکته می‌کردم وقتی دیدمت؛
    صورتت کبود شده بود
    گفتم حتماً مردی!"
    از جا بلند شد و کمی بعد با لیوانی آب برگشت؛
    آن را به دستم داد و پرسید:
    -"بازم اذیتت کردن؟"
    جرعه‌ای نوشیدم و سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.
    -"پس یعنی کل شمال رفتنمون بی فایده بوده"
    سکوت کردم
    چیزی برای گفتن نداشتم.
    -"هنوز شماره‌ی اون پسره رو داری نه؟"
    ***

    با صدای زنگ خانه نگاهی رد و بدل کردیم و سهیل برای گشودن در، از جا برخاست؛
    بر خلاف دفعه‌ی قبل، اینبار دربازکن کار کرد و در با صدای تیکی باز شد!
    مدتی بعد شریفی و دوستش دایان، جلوی ورودی بودند و سهیل، به گرمی از آن‌ها استقبال و به داخل راهنماییشان کرد.
    دایان به سمت من، که با بی‌حالی روی مبل دراز کشیده بودم، آمد و شریفی با گفتن "عه پیتزا" راهش را به سمت بسته‌های پیتزایی که سهیل به خاطر وضعیتم کنار درب ورودی رها کرده بود، کج کرد!
    دایان ناباورانه نام "مانی" را صدا زد که باعث شد شریفی سرش را بالا بیاورد و نگاهش به حال و روزِ نزارِ من بیوفتد
    -"اوه؛ خدا بد نده استاد؛
    داغون شدیا!"
    همراه جعبه‌های پیتزا، خود را به مبل رو به رویم رساند و چهار زانو نشست!
    در حالی که یکی از بسته ها را باز می‌کرد پرسید:
    -"پیش کی رفتید حالا؟
    جنگیر؟
    رمال؟
    جادوگر؟"
    سهیل متعجب زمزمه کرد:
    -"جادوگر؟!"
    شریفی گازی به پیتزایش زد و رو به سهیل، با دهانی پر و بی توجه به سوالش، پرسید:
    -"فامیلِشی؟"
    که سهیل مودبانه پاسخ داد:
    -"بله؛ ببخشید خودمو معرفی نکردم؛
    من سهیلم،
    پسر خاله‌ی کاوه جان"
    شریفی بلافاصله تکه ای دیگر از پیتزاهای درون جعبه برداشت و گفت:
    -"یارو رماله کاوه جانو چیز خور که نکرد احیاناً؟!"
    سهیل فوراً جواب داد:
    -"نه نه فقط یه چنتا طلسمو دعا بود که تو حیاط دفنشون کردیم"
    و با مکثی اضافه کرد:
    -"آها با یه کیسه‌ی کوچیک که گفت باید تا چهل روز همراه خودش نگه داره"
    شریفی همچنان که درگیر پیتزا ها بود دستش را به سمت جلو دراز کرد،
    سرش را بالا آورد و وقتی نگاه منتظر ما را دید با تاکید گفت:
    -"کیسه!"
    کیسه‌ی پارچه‌ای را از جیب شلوارم خارج کردم و از جا بلند شدم، آن را به دست شریفی سپردم و مجدد خود را روی مبل انداختم
    -"هه
    طرف واسه سرطان، چایی نبات تجویز کرده!"
    این را گفت و کیسه را برای دایان، که تا آن موقع ساکت گوشه‌ای نشسته بود، پرتاب کرد؛
    و دایان که انگار از قبل انتظار همچین حرکتی را داشته باشد، آن را در هوا قاپید، فندکی نقره‌ای از جیبش خارج کرد و در چشم بهم زدنی کیسه را آتش زد!
    سپس از جا بلند شد و کیسه‌ی نیمه سوخته را درون جامیوه‌ایِ خالیِ روی میز انداخت، تا کامل بسوزد؛
    و بلافاصله با گفتنِ "میرم بقیه‌ی طلسما رو بسوزونم" راه حیاط را در پیش گرفت!
    سهیل متعجب رو به دایان گفت:
    -"شما که نمی‌دونید کجا دفنشون کردیم،
    وایسید منم بیام"
    خواست از جایش بلند شود که حرف شریفی مانع شد
    -"نیازی نیست؛
    بشین سر جات،
    اون کارش رو بلده!"
    با تعجب پرسیدم:
    -"ینی چی؟!"
    که شریفی مثل همیشه بی توجه به سوال، گفت:
    -"حالا خودمونیم،
    جدی واسه یه جادوی هزار ساله رفتی پیش رمال؟
    کلا یه مشت نابغه دور هم جمع شدید
    خوش میگذرونید نه؟!"
    کلافه پاسخ دادم‌:
    -"گفت جادویی در کار نیست، چون اتفاقی به یه جن آسیب زدم دارن ازم انتقام می‌گیرن!"
    شریفی با خنده گفت:
    -"وای خدا استاد
    حالا چه جوری بهشون آسیب زدی؟
    کتریِ آب جوش رو خالی کردی؟
    لابد جنا هم تو سینک ظرف شوییت بودن که سوختن؛
    حیوونی ها!
    اوه شایدم تو حموم باریده باشی!
    چرا دقت نمی‌کنی آخه استاد؟!
    مگه نمی‌دونی جنا کینه‌ای ان؟!"
    دستی به موهایم کشیدم و بهمشان زدم
    سهیل با کنایه پرسید:
    -"خب شما که ظاهراً به این‌جور چیزا واردید بفرمایید چیکار باید بکنیم؟!"
    شریفی جعبه‌ی پیتزا را زیر و رو کرد، لقمه‌ی درون دهانش را فرو داد و متفکر پرسید:
    -"از کجا سفارش دادید؟
    چرا سس نذاشتن براتون؟!"

    ________________________________
    1.نوعی وسیله‌ی گرمایشی قدیمی که به آن بخاری دستی یا چراغ نفتی نیز می‌گفتند.
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل هفتم
    ***

    همگی در پذیرایی خانه نشسته بودیم و صدای تلویزیون سکوت بینمان را می‌خراشید؛
    شریفی محو تماشای فیلم بود و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، تخمه می‌شکست!
    -"اینجوری نمی‌شه
    باید خیلی جدی فکرامون رو بذاریم رو هم و یه راه حل درست و حسابی پیدا کنیم"
    شریفی در جوابِ سهیل پوزخندی زد و بدون برداشتن نگاهش از تلویزیون گفت:
    -"چشم بسته غیب گفتیا داداش؛
    کمتر فشار بیار
    الان برق محله قطع می‌شه!"
    سهیل اخمی کرد و خواست حرفی بزند که دایان مداخله کرد‌.
    -"باید کتاب رو گیر بیاریم؛
    تنها راه چاره همینه"
    اینبار اخم‌های شریفی بود که درهم شد و سهیل باکنجکاوی پرسید:
    -"کدوم کتاب؟!"
    دایان توضیح داد:
    -"یه کتاب قدیمی جادوگریه؛
    وقتی می‌گم قدیمی منظورم یه چیزی حدود هزار و خورده‌ای سال پیشه، شایدم بیشتر؛
    اجرای همه جور سِحر و جادویی تو کتاب اومده
    حتی نحوه‌ی باطل کردنشون
    ولی..."
    مکثی کرد که باعث شد با بی‌قراری بپرسم:
    -"ولی چی؟"
    شریفی ظرف تخمه را روی میز کوبید و با همان اخم‌های درهم به دایان زل زد؛
    دایان محتاطانه ادامه داد:
    -"حتی اگرم بتونیم کتابو گیر بیاریم،
    کتاب تاوان داره؛
    هیچ جادویی از روی اون کتاب اجرا نمی‌شه مگه اینکه یه معامله‌ی شیطانی صورت بگیره
    برآورده شدنِ خواسته‌ی فرد در ازای قبول خواسته‌ی کتاب!
    کتاب مطمئن می‌شه که از معاملت پشیمون بشی؛
    در عوضِ هر بدست آوردنی یه چیز مهم رو ازت می‌گیره!"
    -"مثلا چی؟!"
    -"اینو دیگه خود کتاب تعیین می‌کنه و تو در صورت قبولِ معامله، باید اجراش کنی و اگه بزنی زیرش، طلسم کتاب از کنترل خارج می‌شه و بعدش معلوم نیست چه بلایی سر کسی که زیر عهدش زده بیاره!"
    مستاصل پرسیدم:
    -"یعنی هیچ راه دیگه‌ای نیست؟"
    دایان که حال و روزم را دید مردد گفت:
    -"من تا همین حد اطلاع دارم
    ولی...
    چون صرفاً می‌خوایم یه طلسمو باطل کنیم
    شاید اگه از یه محافظ بپرسیم، بتونه راهنماییمون کنه و یه راه حل دیگه بهمون پیشنهاد بده."
    -"محافظ؟!"
    اینبار سهیل بود که سوال می‌پرسید،
    دایان جواب داد:
    -"عده‌ی محدودی از آدما هستن که با یه سری ویژگی‌های خاص به دنیا میان، ویژگی‌هایی مثل دیدن موجودات ماورائی یا ارتباط برقرار کردن با اون‌ها
    این افراد اگه بتونن به درجه‌ی والایی از تدین برسن، به عنوان یه خازن و نگهبان انتخاب می‌شن تا یه جورایی از مرزهایی که بین دنیای مادی و عالم ماورا وجود داره، محافظت کنن؛
    البته مرز نه به مفهومی که ما می‌شناسیم،
    منظورم حائلیه که بین عالم ماده و عالم تجرد وجود داره؛
    خلاصه که اگه کسی دچار مشکل بشه، اونا در حد توان، رفع و رجوش می‌کنن.
    این جنگیرا و رمالایی که می‌بینید آدمای شارلاتانی‌ان که با یه سری طلسمای شیطانی و دعاهای تحریف شده سعی دارن، به زعم خودشون البته، به آدما کمک کنن، ولی نود درصد مواقع کارو خراب تر می‌کنن و ملت رو هم حسابی می‌چاپن!
    ولی محافظا ضرری به کسی نمی‌رسونن و پولی هم در ازای کمکشون مطالبه نمی‌کنن."
    -"خب
    چه جوری بریم پیش یکی از این محافظایی که می‌گی؟!"
    شریفی که مدتی می‌شد فیلم دیدنش را از سر گرفته بود، پوست تخمه‌اش را با فوتی محکم به بیرون پرتاب کرد و گفت:
    -"نُکتَش همین جاست سهیل جان؛
    ما نمی‌شناسیم!"
    که دایان مداخله کرد و دیکته‌وار رو به شریفی گفت:
    -"ولی یکی رو می‌شناسیم که اون احتمالا بشناسه"
    شریفی بی‌تفاوت پاسخ داد:
    -"پس خودت باهاش حرف بزن!"
    دایان بُراق شد و تشر زد:
    -"الآن وقت لج بازیه؟
    یه زنگ بهش بزن و باهاش قرار بذار"
    -"عمراً"
    -"مانی!"
    -"راه نداره جون داداش!"
    دایان نفس عمیقی کشید، قیافه‌ای خنثی به خود گرفت و باخونسردی گفت:
    -"خیلی خب باشه،
    ولی اگه من برم ببینمش تضمین نمی‌کنم که
    یهو یه چیزی از دهنم درنره وو..."
    شریفی نگاهش را از تلویزون برداشت و عصبی غرید:
    -"یعنی چی این بچه بازیا؟
    تو قول دادی!"
    دایان شانه‌ای بالا انداخت.
    -"یادم نمیاد"
    شریفی غر غرکنان، گوشیِ دکمه‌ایِ زوار در رفته‌ای را از جیبش بیرون کشید و مشغول ور رفتن با آن شد‌.
    -"فقط ده دقیقه تحملش می‌کنم؛
    بعداً نگی نگفتی!"
    و طولی نکشید که گوشی را سوی دایان پرت کرد و با گفتنِ "راضی شدی؟" مجدد مشغول فیلم و تخمه‌اش شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    دایان نگاهی به صفحه‌ی کوچک گوشی انداخت و با چشم غره‌ای گفت:
    -"بعدِ این همه وقت بهش پیام دادی "سلام، فردا ساعت ده، کافه"؟!"
    -"همینه که هست!"
    از روی کنجکاوی پرسیدم:
    -"اینی که می‌گید کی هست حالا؟"
    -"واس تو چه فرقی می‌کنه؟!"
    شریفی این را گفت و کنجکاوی‌ام را کور کرد؛
    سپس نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت، ظرف تخمه را بر روی میز گذاشت و پرسید:
    -"کاغذ داری؟"
    بدون سوال، از کشوی میز تلفن، دفترچه‌ای خارج کردم و به دستش دادم؛
    روانویسی عجیب با جوهری زرد رنگ را از جیب لباسش در آورد و مشغول نوشتن جملاتی عربی شد؛
    نهایتاً برگه را از دفترچه جدا کرد و به سمتم گرفت.
    -"اینو با خودت داشته باش، نَمیری تا فردا!"
    بهت زده پرسیدم:
    -"چرا همون دیشب بهم ندادیش؟!"
    بی‌تفاوت انگار که اتفاقی نیوفتاده، شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    -"چون یادم نبود!"
    سپس رو به دایان ادامه داد:
    -"پاشو بریم؛
    آدرس کافه رو هم به اینا بده؛
    ساعت ده استاد"
    این را گفت و با خداحافظی‌ای سرسری به سمت درب خروج رفت.
    دایان اما مکثی کرد و پیامی حاوی آدرس کافه‌ی مذکور و شماره‌ی شریفی، برایم فرستاد.
    نگاهی به آدرس انداختم.
    -"اسم کافه رو ننوشتی"
    -"اسمش کافست!"
    با گیجی نگاهش کردم.
    -"ببخشید؟!"
    و جمله‌‌ی بعدی‌اش کافی بود تا قانع شده و دیگر پیگیر قضیه نشوم؛
    -"کافه مال مانیه؛
    اسمش رو گذاشته کافه!"
    سهیل پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    -"هه؛
    ما رو باش داریم رو دیوار کی یادگاری می‌نویسیم!"
    دایان شانه‌ای بالا انداخت و به سمت در رفت.
    -"مانیه دیگه کاریش نمی‌شه کرد؛
    فعلا خدافظ"
    دقایقی بعد من و سهیل، متفکر در سالن خالی، رو به روی هم ایستاده بودیم؛
    -"جدی نمی‌تونم به این پسره مانی اعتماد کنم"
    درحالی که به سمت آشپرخانه می‌رفتم تا چیزی برای خوردن بیابم گفتم:
    -"مگه چاره ی دیگه‌ایَم داریم؟
    باید صبر کنیم ببینیم چی پیش میاد"
    یخچال را باز کردم و با برداشتن چند تخم مرغ پرسیدم:
    -"نیمرو یا املت؟"
    _"املت؛
    باورم نمی‌شه پسره‌ی گشنه همه‌ی پیتزا ها رو خورد!
    خداییش به این میاد صاحب کافه باشه آخه؟!
    با اون تیپ لَشش!
    خدا فردا رو بخیر کنه"
    ***

    روز بعد، بی‌هیچ تنش خاصی از خواب بیدار شدم و پس از انجام کارهای روزمره از خانه بیرون زده، خود را به آدرس مورد نظر رساندم؛
    نگاهی به سر در کافه که نام "cafe" روی تابلواش خودنمایی می‌کرد، انداختم و وارد شدم،
    هنوز پنج دقیقه به وقت قرار مانده بود؛
    میزی انتخاب کردم و نشستم؛
    کافه فضای دنج و جالبی داشت، برای آن ساعت، تقریبا شلوغ به حساب می‌آمد و کمتر میز خالی‌ای درش به چشم می‌خورد؛
    که مجموع همه‌ی این‌ها یعنی پسرک مجنون دانشکده از درآمد خوبی برخوردار است!
    مدتی از جاگیر شدنم نگذشته بود که پسری با لباس فرم و پیشبند مخصوص به سمتم آمد و با لبخند گفت:
    -"سلام
    خوش اومدید؛ چیزی میل دارید براتون بیارم؟"
    من هم در جوابش لبخندی زدم و توضیح دادم:
    -"سلام؛
    راستش با جناب شریفی کار داشتم
    هستند؟!"
    با اضافه کردنِ شاخصِ "جناب" به ابتدای نام شریفی، ناخواسته احساس کردم جمله‌ام حالتی کنایی به خود گرفته؛
    پسر پیشخدمت نیز ظاهراً با من هم عقیده بود، چرا که اینبار لبخند عریض تری تحویلم داد و با اشتیاق گفت:
    -"اوه البته، الآن صداشون می‌کنم"
    سپس سمت پیشخوان رفت، آن را دور زد و وارد اتاقک پشت پیشخوان شد.
    مدتی بعد به همراه شریفی از اتاقک خارج شدند؛
    پسر، سر کارش برگشت و شریفی به سوی من آمد.
    -"بَه چاکر استاد
    راه گم کردی!"
    -"علیک سلام!"
    خنده‌ای کرد و با تمسخر گفت:
    -"سلام به روی ماهت دکتر!
    چیزی سفارش ندادی؟!"
    و بدون این‌که مجالی برای حرف زدن به من بدهد، داد زد:
    -"فرشاد،
    قربون دستت، دوتا چایی ور دار بیار!"
    و رو به من با تن صدایی پایین تر ادامه داد:
    -"خب می‌گفتی؛
    دیگه چه خبر؟"
    -"از دیشب تا حالا؟
    اتفاق خاصی نیوفتاد!"
    زیر لب "خوبه" ای گفت و نگاهش قفل درب کافه شد؛
    من نیز نگاهم را به همان سمت سوق دادم،
    به دختری شیک پوش که بعد از ورودش، مستقیم سمت میز ما می‌آمد!
    دختر، صندلی‌ای بیرون کشید و در حالی که پشت میز می‌نشست گفت:
    -"سلام"
    -"علیک"
    من نیز با تعجب سلامی گفتم و شریفی همان‌طور که با توپ تنیسش روی زمین ضرب گرفته بود، مثل بار قبل و به شیوه‌ی مختص خودش، شروع به معرفی کرد:
    -"ماهور_استاد
    استاد_ماهور؛
    منم که می‌شناسید!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"کاوه نیاکان هستم!"
    -"خوشبختم"
    سپس دست به سـ*ـینه به صندلی‌اش تکیه داد و رو به شریفی گفت:
    -"خب؛
    منتظرم!"
    -"فرشاد یه قهوه‌ام بیار"
    و بی‌هیچ مقدمه‌ای رفت سر اصل مطلب
    -"راسییَتش داریم دنبال یه محافظ می‌گردیم؛
    یکی اینجا اوضاعش بدجوری خیطه!"
    دخترِ "ماهور" نام یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
    -"چطور؟!"
    شریفی رو به من کرد
    -"انگشتر باهاته؟"
    جعبه‌ی انگشتر را از جیبم در آوردم و روی میز گذاشتم
    دختر جعبه را برداشت و پس از باز کردنش با دقت به آن خیره شد، مدتی بعد، ناباورانه پرسید:
    -"واو این همونیه که فکر می‌کنم؟!"
    شریفی نیشخندی زد.
    -"هوم؛
    باحاله نه؟"
    -"پسر این دیگه خیلی لاکچری بازیه!
    به نظر میاد مستقیم از روی خود کتاب اجرا شده باشه"
    دختر با ذوق گفت و شریفی کلافه پرسید:
    -"چرا اینو می‌گی؟"
    -"دقیق یادم نیست
    ولی یه جایی دربارَش خوندم؛
    طلسمای فیکی که از روی کتاب اسکی رفتن
    در دَم شخص رو می‌کشن
    ولی اینکه الان با خیال راحت اومدید و دنبال محافظ می‌گردید..."
    انگشتر را بالا گرفت و با چشمانی درخشان ادامه داد:
    -"یعنی این اصله!"
    سپس رو به من کرد و پرسید:
    -"چرا می‌خواید باطلش کنید؟
    این‌جوری مردن خیلی با کلاسه!
    منظورم اینه که معمولاً کسی حاضر نیست خودش مستقیم با کتاب طرف حساب بشه، برای همین بیشتر آدما با صرف کلی هزینه یکی رو اجیر می‌کنن که اینکارو به جاشون انجام بده؛
    به نظر من که حیفه باطل بشه، احتمالاً کلی پول پاش رفته!"
    متعجب پرسیدم:
    -"الان یعنی می‌گید
    بمیرم؟!"
    دختر سکوت کرد و شریفی گفت:
    -"حالا می‌شناسی یا نه؟"
    -"مگه می‌شه نشناسم؟!
    همه که مثه جنابعالی خنگ نیستن؛
    ولی گمون نکنم به کارتون بیاد
    اگه حدس من درست باشه..."
    شریفی میان حرف دختر پرید
    -"چقد فَک میزنی؛
    فقط آدرسو بگو"
    دختر نیشخندی زد و با شیطنت ابرویی بالا انداخت
    -"شرط داره!"
    شریفی اخم‌هایش را در هم کشید و بی‌حوصله پرسید:
    -"شرطش؟!"
    -"امشب مهمونیه
    توام باید بیای"
    -"عمراً بیام!"
    دختر کیفش را از رو میز برداشت و در حالی که بلند می‌شد گفت:
    -"اوکی
    اصراری نیست"
    و رو به من کرد.
    -"به هر حال خوشحال شدم از دیدنتون؛
    فعلا!"
    خواست برود که شریفی مچش را چنگ زد و با کلافگی گفت:
    -"خیلی خب سگ خور؛
    چه ساعتی؟!"
    ***

    رو به روی خانه‌ی شریفی پارک کردم و تک زنگی به تلفن همراهش زدم تا بیرون بیاید.
    طولی نکشید که درب خانه باز شد و شریفی، مثل همیشه، خود را روی صندلی کمک راننده ولو کرد.
    -"دمت گرم؛ بزن بریم استاد"
    -"علیک سلام!"
    -"عه
    سلام؛ خوبی؟
    خانواده خوبن؟!"
    نگاهی به سر و وضع خودم و شریفی انداختم؛
    لباس‌های اسپرت و رنگ و رو رفته‌ی شریفی باعث شد باتردید بگویم:
    -"فکر کردم یه مهمونیه رسمیه!"
    شریفی سری تکان داد و در تایید حرفم گفت:
    -"رسمیه استاد
    خیالت تخت، پارتی شبونه نمی‌برمت؛
    گرچه اصلا تو رو اونجا راه نمی‌دن!"
    سری از روی ندانستن تکان دادم و به سوی آدرسی که می‌گفت به راه افتادم.
    -"حالا واجب بود منم باشم؟!"
    با غر غر گفتم و شریفی نیشخندی زد
    -"پس کی باید منو می‌رسوند؟!"
    با شنیدن این حرف، برق از سرم پرید!
    فقط به همین خاطر مرا به دنبال خود کشانده بود؟ برای رانندگی؟
    این بشر...
    اگر روزی عقلم را از دست بدهم، شک نکنید، پیش از هرگونه اقدامی برای خودکشی، شریفی را به قتل می‌رسانم!
    نفس عمیقی کشیدم، تا ده شمردم و سعی کردم ذهنم را از موضوع منحرف کنم!
    نیم ساعت بعد رو به روی دروازه‌ی مکان مراسم بودیم.
    ماشین‌هایی مدل بالا و آنچنانی، مدتی را جلوی دروازه توقف می‌کردند و بعد از نشان دادن دعوتنامه، وارد باغ می‌شدند؛
    -"دعوتنامه داری؟!"
    با بی‌خیالی گفت:
    -"فقط برو!"
    ترجیحاً سوال دیگری نپرسیدم و بعد از رفتن ماشین جلویی، من نیز حرکت کردم
    کنار نگهبانی که رسیدیم شریفی خم شد و جوری که از شیشه‌ی سمت من چهره‌اش مشخص باشد، برای کسی که دعوتنامه‌ها را چک می‌کرد سری تکان داد.
    مرد نیز دستانش را بالا برد و با گفتنِ "سلام آقا مانی
    خوش اومدید" اجازه ی ورودمان را صادر کرد!
    این‌بار دیگر نتوانستم جلوی کنجکاوی ذاتی‌ام را بگیرم، پرسیدم:
    -"زیاد میای اینجا؟"
    -"قبلاً زیاد میومدم!"
    با پاسخ مختصر شریفی، پی به بی‌حوصلگی‌اش بردم و بیش ازین پیگیر نشدم، البته که خودم هم کمی بی‌حوصله بودم!
    مسیرِ سنگ فرش شده را طی کردیم و نهایتاً به عمارتی باشکوه در انتهای باغ رسیدیم
    بی راه نگفتم اگر بگویم دهانم از شدت تعجب باز ماند؛
    چیزی بود شبیه به خانه‌ی مافیاهای ایتالیایی!
    ناخودآگاه، لحظه‌ای را به خاطر آوردم که شریفی، با منت، شرکت در مهمانی را پذیرفت و جوری که انگار، ‌به خاطر فدا‌کاری بزرگش، دختر را مشغول الذمه‌ی خود کرده، از روی صندلی بلند شد و با گفتنِ "خوش اومدی" محترمانه از او خواست، شَرَّش را کم کند!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    پس از پارک کردن ماشین، پیاده شده، به سوی عمارت رفتیم؛
    با ورودمان، به ناگاه سرها به سوی ما برگشت، همهمه‌ی سالن خوابید و سکوتی عجیب در محیط جاری شد؛
    یقیناً انتظار این را یک مورد را دیگر نداشتم!
    زن و مردی که به نظر می‌رسید صاحب مهمانی باشند با چهره‌ای گشاده به سوی ما آمدند؛
    زن با مورد خطاب قرار دادنِ نامِ "مانی" او را در آغـ*ـوش گرفت و مردی که کنارش ایستاده بود با لبخند این صحنه را نظاره می‌کرد!
    شریفی خود را از آغـ*ـوش زن بیرون کشید و رو به جمع گفت:
    -"آره
    سلام به همگی؛
    مرسی از استقبال گرمتون،
    به کارتون برسید!"
    با این حرف، جمعیت، مجدد سرگرم مهمانی شدند و سر و صداها بار دیگر بالا گرفت؛
    مرد، به هر مشقتی که بود، خنده‌اش را فرو خورد و زن چشم غره‌ای به شریفی رفت!
    -"تا تو بخوای عاقل بشی من پیر شدم بچه!"
    زن این را گفت و به سوی من برگشت، رو به شریفی پرسید:
    -"معرفی نمی‌کنی؟!"
    _"استادم هستن
    دکتر نیاکان!"
    مرد دستش را به سویم دراز کرد که آن را در دست گرفتم،
    -"خوشبختم؛
    ارسلان شریفی هستم
    پدر این پسره‌ی چموش؛
    شرمنده سعادت آشنایی نداشتیم!"
    با این حرف دود از سرم برخاست!
    والدین شریفی؟!
    و تمام این دم و دستگاه‌ها متعلق به ایشان بود؟
    به سرعت افکارم را جمع کردم و پاسخ دادم:
    -"خواهش می‌کنم، کم سعادتی از بندست!"
    زن نیز سری تکان داد و اظهار خوشبختی کرد؛
    در این هنگام، دختری که صبح در کافه ملاقات کرده بودیم به سوی ما آمد؛
    از همان فاصله جامی را که در دست داشت، بالا گرفت و با صدایی رسا گفت:
    -"سلامتی داداش کوچیکه که بالاخره افتخار داد
    تو جمع خونواده باشه!"
    جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش، نوشید و رو به من کرد
    -"سلام عرض شد دکتر"
    جوابش را دادم و بلافاصله با دیدن شریفی، که دست در جیب و بی‌توجه به حضار به سمت راه پله های مارپیچ عمارت می‌رفت، لاجرم و با عذر خواهیِ مختصری، به دنبالش راهی شدم.
    می‌دانستم این کار ممکن است بی‌احترامی به صاحب مهمانی محسوب شود، اما از آنجا که در آن جمع کسی را، جز شریفی، نمی‌شناختم، ترجیح دادم این‌بار را مانند او کمی بی‌فرهنگ به نظر برسم!
    به طبقه‌ی بالا رفتیم و شریفی درِ یکی از اتاق ها را باز کرد
    با روشن شدن فضای اتاق، توانستم محیط را بررسی کنم،
    اتاقی با دیزاین سرمه‌ای و مشکی؛ تمام وسایل در همان طیف رنگی بودند و از میان آن‌ها بیشترین چیزی که جلب توجه می‌کرد قفسه بزرگ کتاب بود که همه گونه کتابی درش به چشم می‌خورد.
    شریفی که از همان ابتدا خود را روی تخت دو نفره ی وسط اتاق پرت کرده بود گفت:
    -"یا بیا یا برو!"
    داخل رفتم و در را پشت سرم بستم
    -"جدی نمی‌خوای تو مهمونی شرکت کنی؟"
    -"نه!"
    "نه" قاطعی که گفت مجال بیشتر حرف زدن را از من گرفت.
    با نگاهی سرسری به کتاب‌های درون کتابخانه، نهایتاً هشت کتاب سهراب سپهری را انتخاب کرده و روی کاناپه‌ی سرمه‌ای رنگ اتاق نشستم.
    کتاب را گشودم؛
    حرف خواهر شریفی که او را "داداش کوچیکه" خوانده بود، هنوز هم در سرم رژه می‌رفت، پس بی‌مقدمه پرسیدم:
    -"خواهرت ازت بزرگتره؟!"
    -"پنج دقیقه!"
    پنج دقیقه؟
    دوقلو بودند؟!
    قطعاً صمیمیت بینشان موج می‌زد!
    نگاهی به کتاب انداختم و باز هم سوالی ذهنم را درگیر کرد
    -"یادمه گفته بودی پیش پدربزرگت بزرگ شدی،
    پس چه جوریه که فقط خواهرت آدرس اون محافظ رو داره؟!"
    بی آن‌که تغییری در حالت خوابیدنش ایجاد شود، پاسخ داد:
    -"ماهورم خیلی وقتا به باباعلی سر میزد ولی برعکس من که عاشق پدربزرگم بودم؛
    ماهور عاشق کارش بود؛ زیر و بم هر چیزی که مربوط به کار باباعلی می‌شد رو در میاورد!"
    -"کاش تو اون "قل" بودی!"
    با افسوس زمزمه کردم و مجدد مشغول مطالعه شدم
    مدتی نگذشته بود که درب اتاق به صدا در آمد و ماهور، خواهر شریفی، در چارچوب قرار گرفت؛
    نیم نگاهی به شریفی که ظاهراً خواب بود انداخت و رو به من پرسید:
    -"چرا اینجایید دکتر نیاکان؟
    افتخار بدید بیاید تو جمع ما"
    اشاره‌ای به شریفی کرد و ادامه داد:
    -"این موجود ناشناخته که هیچی از آداب معاشرت سرش نمی‌شه
    شما لااقل بیاید پایین؛
    زشته اینجا تنها موندید"
    خواستم بگویم "من راحتم
    شما به مهمونیت برس" که شریفی با همان چشمان بسته، مداخله کرد
    -"بدم نمی‌گـه
    اینجا همه گردن کلفتن
    بَلکَم با چهار نفر آشنا شدی!"
    -"واو
    یه کلمه از مادرشوهر عروس!"
    ماهور گفت و رو به من ادامه داد:
    -"پاشید جناب نیاکان."
    با بی‌میلی برخاستم و به دنبال خواهر شریفی از اتاق خارج شدم؛
    شاید می‌توانستم چیزهای بیشتری از طلسم انگشتر و محافظی که راجع بهش حرف می‌زدند، بفهمم؛
    و البته،
    بیشتر درباره ی خانواده‌ی مرموز آدامز¹کنجکاوی کنم!

    ________________________________
    1.The Addams Family‎
    (خانواده‌ای خیالی که توسط کاریکاتوریست آمریکایی، چارلز آدامز، در سال 1938 ایجاد شده و اقتباس‌های زیادی از آن صورت گرفته.)
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل هشتم
    ***

    -"از این طرف جناب نیاکان."
    به سمت میز بزرگ دسر رفت و نوشیدنی‌ای برداشت؛
    اشاره کرد
    -"بفرمایید
    راحت باشید
    اگه بدون الـ*کـل می‌خواید
    اونا..."
    تشکری کردم و آبمیوه‌ای برداشتم!
    سالن پر بود از اشخاصی با لباس‌های فاخر و گران قیمت؛
    گروه گروه ایستاده بودند، با یکدیگر گپ می‌زدند و از موزیک ملایمی که پخش می‌شد، لـ*ـذت می‌بردند؛
    مجسمه‌ها، تابلوها و تابلو فرش‌های نفیس، در هر قسمت از عمارت به چشم می‌خوردند و ابهت آن مکان را به رخ می‌کشیدند؛
    معماری و چیدمان فضای داخلی، به سبک گوتیک بود و کاخ های کلاسیک اروپایی را در ذهن، تداعی می‌کرد!
    ماهور که نگاهم را متوجه یکی از تابلوها دید، پرسید:
    -"چطوره؟!"
    با شیفتگی سری تکان دادم
    -"فوق العادست!"
    نیشخندی زد و گفت:
    -"هنر دست شاگردتونه؛
    اون وقتا که نقاشی می‌کرد!"
    متحیر و ناباور پرسیدم:
    -"شریفی اینو کشیده؟!"
    جرعه‌ای از محتویات جامَش را نوشید.
    -"هوم؛
    بعد از مشکلی که واسه دستش پیش اومد،
    نقاشی رو هم گذاشت کنار
    گرچه...
    شاید همشم به اون خاطر نبود!"
    دست راست شریفی را که همیشه در بانداژی سفید پنهان بود، به خاطر آوردم.
    -"چه اتفاقی واسه دستش افتاد؟"
    -"مال خیلی وقت پیشاست؛
    می‌شه گفت یه جورایی تو یه حادثه آسیب دید
    البته هنوزم می‌تونه باهاش کار کنه ولی نه کارای ظریفی مثل نقاشی"
    با افسوس نگاهی به تابلوی رنگ روغن که با ظرافت زیاد و پرداختن به جزئیات، نقاشی شده بود، انداختم؛
    تازه به این نتیجه رسیدم که واقعا هیچ چیز درباره ی شریفی نمی‌دانم!
    بی‌اراده و کاملاً بی‌ربط پرسیدم:
    -"عذر می‌خوام،
    پدرتون دقیقا چیکارن؟!"
    ماهور خندید و با شیطنت پاسخ داد:
    -"خلافکار نیستیم دکتر
    نترسید!"
    -"اوه...
    فقط از روی کنجکاوی پرسیدم"
    -"می‌دونم، داشتم شوخی می‌کردم؛
    خب؛ پدرم مدیر عامل و سهامدار اصلی یه شرکت ساختمانیه؛
    مادرمم پزشکه، فوق تخصص زنان.
    خودمم که حقوق می‌خونمو
    قراره درسم که تمون شد تو شرکت پدرم مشغول بشم؛
    سوال دیگه؟!"
    همان‌طور که انتظار می‌رفت، خانواده‌ای متشخص و تحصیل کرده!
    حال سوال اینجاست که چرا شریفی می‌بایست همچین خانه و خانواده‌ای را ترک کند و مکانی روح زده را برای اقامت برگزیند؟!
    -"می‌دونید چیه؟
    الان که دقت می‌کنم می‌بینم مانی خیلی وقت بود که دیگه خودش رو درگیر این‌جور مسائل نمی‌کرد
    این‌که داره بهتون کمک می‌کنه جداً برام جالبه!"
    -"خودش که می‌گـه دلش برام سوخته!"
    با این حرفم لبخندی زد.
    -"مانی از روی دلسوزی کاری واسه کسی انجام نمی‌ده، از این بابت مطمئن باشید
    ولی خب،
    حسِ انسان دوستی شاید!"
    -"انسان دوستی؟
    جداً؟ شریفی؟!"
    سری تکان داد‌.
    -"قبول دارم؛ باورش سخته
    ولی مانی یه چهار چوب مشخص تو زندگیش داره، یه سری خط قرمزا، یه سری باید و نبایدا؛
    به شدتم آدم مذهبی و معتقدیه!"
    با جملهی آخرش، ناخودآگاه ابروهایم بالا پرید و نتوانستم جلوی خنده‌ی اتفاقی‌ام بگیرم
    -"ببخشید؟!"
    -"حق دارید باور نکنید؛
    ولی می‌دونید چرا از این خونه رفت؟!"
    دقیقاً همان سوالی که مدتی پیش از ذهنم عبور کرده بود؛
    نگاه مشتاقم را که دید ادامه داد:
    -"پدر من یه بیزینسمن موفقه، واسه همینم یه وقتایی پیش میاد که یه کوچولو زیر آبی بره و قانون رو دور بزنه؛
    حتی شایدم یه جاهایی پا رو اخلاقیات بذاره، که البته به نظر من تو عرصه‌ی حرفه‌ای از این قبیل کنش‌ها، لازمه‌ی کاره
    ولی بر خلاف ما، مانی معتقده که پول درآوردن از هر راهی و با هر شیوه‌ای درست نیست؛
    که پول باید از راه حلال بدست بیاد و شک و شبهه‌ای توش نباشه!
    خلاصه که خیلی اهل حلال و حرومه و پابنده به اصول؛
    با جرات می‌تونم بگم که تا به امروز حتی یه رکعتم نماز قضا یا روزه‌ی نگرفته نداره!"
    خواستم جملاتی را که شنیده بودم، پیش خود حلاجی کنم که ماهور، کاملا بی هوا، ضربه ی آخر را هم زد؛
    -"اوه این یکی رو بگم که دیگه حتما سکته می‌کنید؛
    مسلماً نمی‌دونستید ولی،
    مانی قاری و حافظ سی جزء قرآنه!"
    مسخ شده، چشمانم بر روی ماهور خیره مانده بود، با دهانی باز و قلبی که، طبق پیشبینی خودش، دیگر نمی‌تپید!
    اگر می‌گفت شریفی یک خواننده‌ی رپ زیر زمینی است و چند آلبوم غیر مجاز هم بیرون داده، بدون هیچ تعجبی تنها می‌گفتم امیدوارم که در کارش موفق باشد؛
    اما...
    حافظ کل قرآن؟!
    شریفی؟!
    حقیقتش، مغزم دیگر حتی گنجایش ذره‌ای داده‌ی مضاعف را نداشت، توانایی تجزیه و تحلیل که بماند!
    آخر پسرک سر به هوا و تیکه پران دانشکده را چه به این‌گونه زمینه‌های مذهبی؟!
    -"وقتی دوازده سالش بود، قرآن رو پیش باباعلی حفظ کرد؛
    منظورم پدربزرگمه، پدرِ مادرم،
    اونم یه محافظ بود،
    مانی تقریباً کل بچگیش تو خونه‌ی باباعلی گذشت و یه جورایی دست پرورده‌ی اونه!
    یادمه باباعلی می‌گفت مانی اگه می‌تونست جلوی زبون تند و تیزش رو بگیره و تسلط بیشتری رو نفسش پیدا کنه، شاید می‌شد که اونم به عنوان یه محافظ برگزیده بشه؛
    یه آدم متدین با درجه‌ی ممتازی از اخلاص
    ولی خب، مشکل این‌جاست که مانی کلا ترجیح میده به شیوه‌ی خودش دین دار باشه!
    خدا می‌دونه با درآمد اون کافه چنتا خونواده‌ی بی سرپرست رو حمایت می‌کنه
    یا به چنتا یتیم خونه و بهزیستی کمک مالی می‌ده!
    پشت قیافه‌ی بی‌خیال و سرخوش مانی یه عالمه دغدغه وجود داره،
    واسه آدمایی که حتی نمی‌شناسه!"
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا