رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 896
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت شصت و هشتم

_قول نمی دم بهت ،اما تلاشم رو می کنم.
فقط گلی هنوز تو شک هستم،نعیم شما چه ربطی به این عوضی داره .چرا بهم نگفته بودی؟

_راستش بعد از اون مسأله ی جلو در دانشگاه که عقده به دل گرفته بود،می خواستم برات جریان رو تعریف کنم اما دو سه روز بعدش تو غیبت زد و بعدترش هم که آش و لاش اومدی دانشگاه اونقدر حالت ناجور بود که همه چیز فراموشم شد. گفتی که من گرای زندگی تو رو دادم به اون پسره! تازه تهدیدمم کردی یادت رفته؟ گفتی یه روز به عمرت مونده باشه از خجالتیم در میای !منم گذاشتم پای حال و احوال اون روزات و خفه خون گرفتم.

_باشه حالا از آب گل آلود ماهی نگیر.من که بعدش معذرت خواهی کردم و از دلت در آوردم!
سو تفاهم شده بود برام. بیا دیگه روزای ناراحتی رو فراموش کنیم روزای خوب خوب در راه! منتظر باش!

_فعلا که آبروم جلوی بچه های گروه هنر و آقای سیف رفت.

_این که چیزی نیست خودت رو ناراحت نکن ،انرژیت رو بزار برای اتفاقای خوب و بزرگ زندگیت!

_آه لیلا برم دیگه الان باز صدای مامانم بلند میشه.پس از تو خبر .منتظرم!

عطر دل انگیز کتلت مادرم بازیگوشانه از راه پله ها به سمت فوقانی ساختمان سرک می کشید.
اما غم و ته مانده ی دلهره ی امروز بعد از ظهر کامم را به تلخی کشانده بود. صدای ضعیف و شیرین مهبد که از لای در سرک می کشید خوش ترین پادتن، زهر ساعات پایانی ام شد.
از دستگیره ی در آویزان بود و به شکل خنده داری شلوارش سر خورده بود،با احتیاط صدایم کرد.

_عمه جونی اجابه دارم بیام تو؟

_آره دورت بگردم .بدو تو بغلم .دلم یه کم بـ*ـوس و فشار خواسته،لپوی عمه.

_حوصله دالی؟

_برای جوجو طلایی همیشه حوصله دارم.

_آخه مامانم می گـه عمه کال زشت کلده! بابا نعیم هم دواش کلده!

در دلم دو صد لعنت به بد ذاتی مار خانه پرور دادم.

_مامانت جک گفته تو بخندی کپل من. نه من کار بد کردم، نه بابا نعیم دعوام کرده.حالا بپر بغلم بـ*ـوس بده.

در حالی که مهبد را در آغـ*ـوش می فشردم صدای پیامک تلفن همراه بلند شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت شصت و نهم

    دستانم از دلهره ،ظل سرما شد و مهبد را از آغوشم راندم.طفلکم بی سر و صدا کنج تخت کز کرد.

    _فدات بشم عمه بدو برو پیش مامان بزرگ بگو قصه ی نخود سیاه رو برات تعریف کنه تا منم بیام.

    شوق زده شلوار آویزانش را بالا کشید و گونه هایم را آبدار بوسید.

    _باشه عمه جونی پس تو هم زود ،زود بیا .

    دوان دوان از در اتاق بیرون رفت.
    با استرس پیامک را باز کردم.

    _گلی با کلی بد بختی تونستم یه اطلاعاتی بگیرم.
    تو بیمارستان آتیه بستریه دو تا از دنده هاش شکسته دستش مو ترک شده صورتش هم از چند تا ناحیه بخیه خورده.البته جهت اطمینان امشب رو بستریه .

    تند تند شروع به تایپ کردم.

    _لیلا شکایت هم کرده؟؟؟

    تا شنیدن صدای دوباره ی پیامک شروع به جویدن گوشه ی لبم کردم.

    _نه خیالت تخت.

    _یعنی الان چی میشه؟؟؟به نظرت برم عیادتش یا زنگ بزنم؟؟؟؟

    _عیادت که نه نرو. بزار یه دو روزی بگذره یه زنگی بزن بهش.هرچند گمان نکنم دیگه آبی ازش واست گرم بشه!

    چند شکلک خنده ضمیمه ی پیامکش کرده بود.

    _خوش به حال سرخوشت.فقط این قاعله ختم به خیر بشه،هیچی نمی خوام به خدا.دلم براش می سوزه.

    _دلت واسه خودت بسوزه سیف به خاطرات دور پیوست!!!

    آهی از روی ناراحتی کشیدم و به شانس نا روشنم لعن فرستادم.

    _مرسی لیلا لطف کردی

    _اگر دوباره این گربه نره رو دیدی بهش بگو لیلا سلام رسوند و گفت مادامی که سبیل هات در نیومده رو دیوار نپر! گربه ی چکمه پوش! شب خوش.

    پیام آخر لیلا بی سر و ته ترین پیامک روشن و واضحی بود که جز یک شوخی بی مزه به نظرم مفهومی نداشت.با خودم گفتم«یقینا سر همون سو تفاهم هنوز دلش باهاش صاف نشده.شاید هم هنوز چشمش دنبال این my friend عجیب الخلقه اش مونده»
    ***
    تا سیاهی نباشد سپیدی به چشم نخواهد آمد!سپیدی بیش از حد چشم را می زند.شاید سلول های چشم های من مفلوک ترین و قدر نشناس ترین پدیده ی حیاتم بود .دست نوازش خدا هر روز برایم احیای آرامش می گرفت و سعادت روشن ترین تاج محیایم بود!
    دغدغه ام بی چیز ترین غصه های پوشالی و خود ساخته ی ذهنم بود.
    از غصه های واقعی و حقیقی چیزی ندیده بودم جز قصه ی انسان هایی که فقط سیاه مشق کتاب ها ی داستان بودند .خوره های ذهن یک نویسنده که روی چرک نویس هایش نقش بازی می کردند .
    چه می دانستم سرنوشت های غریب شاید قریب ترین قصه های انسان های معمولی است وشاید روزی برسد که خود معمولی ام دچار معمول ترین سرنوشت غیر معمول دنیا باشم!

    مدت مدیدی بود که جز تماس های پنهانی با فرح خانم که تنها خبرگذاری احوال لیلا بود،هیچ دیداری با لیلا نداشتم.چشم دریغ و گوش غریق صدای اشک های فرح خانم بود.

    _از تو اون اتاق کوفتی بیرون نمی یاد.

    عمق جراحاتش خیلی زیاده.لیلا عاشق بچه بود.بهش حق می دم بچه ام دیگه نمی تونه مادر بشه .مدت هاست عذاب وجدان مثل خوره داره روحم رو می خوره خودم نفرینش کردم گفتم «الاهی اجاقت کور بشه و خدا اولادی بهت نده که مثل تو بار بیاد»دلم گرفته بود خیلی... وقتی در و همسایه پشت سر دخترت لیچار بار کنن!خیلی سخته به خدا.من که نمی خواستم این طور بشه.

    _پدرش چی فرح خانم اون چی می گـه شاید اون بتونه از زیر زبونش بکشه یا مجبورش کنه حرف بزنه.

    _کدوم پدر دو شب پیش اوردوز کرده بود مرده اش رو رسوندم بیمارستان.میدونی گلاره جان من آدم بد خواهی نیستم اما خدا یا از من راضی بشه یا از اسماعیل! دیگه نمی کشم.دنیا رو آب ببره اسماعیل رو خواب بـرده .

    _می خواید من با پدرم حرف بزنم یکی از دوستای بابام کمپ ترک اعتیاد داره آدم خیر خواهیه بگم با بابام بیان ببرنش واسه ترک؟

    _ای مادر خیال کردی تلاش نکردم.آخرین باری که با دکتر حرف زدم گفت دیگه نمی شه براش کاری کرد.گفت بهتره بزاریمش به حال خودش.چون در هر دو صورت آخرش مرگه مرگ!

    _خوب لیلا چی تا کی می خواد با کسی حرف نزنه این ترم رو براش مرخصی رد کردید بعدش که چی؟بهتره با یه روانشناس صحبت کنه.می خواید من براش وقت بگیرم؟

    _نه مادر این ماده گرگ رو من می شناسم دیشب بهم گفت «غصه نخور یه چند روزی فرصت بده قول می دم روبراه بشم.»می دونم آخرش هم باز روبراه می شه فقط من تموم می شم!

    _خدا کنه .من خیلی نگرانشم .می دونی فرح خانم ناراحت نشی ها ،اما لیلا زیادی پنهان کار و دهن قرصه ،دوست نداره حالت زار و ضعفش رو کسی ببینه.والا من دریغ ندارم به قول مادرم دوست واسه روز تنگ باید به داد دوستش برسه.باز هم اگر فکر می کنید بودن من دردی رو دوا می کنه بیام.

    _نه مادر قربون محبتت تو رو اینجا ببینه پدرم رو در میاره.همین مدت هم کلی به دادم رسیدی.هنوز شرمنده ی محبت هات هستم به خدا به محض این که دست و بالم باز بشه از زیر دینت میام بیرون.

    _فرح خانم تو رو قسم به جون عزیزت این حرف رو نزن اون پول یه هدیه ی کوچیک بود ،برای لیلا مبادا دهن باز کنی و لو بدی ، لیلا مغروره ناراحت می شه.منم مثل دخترت.باز هم اگر مشکلی بود فقط بهم زنگ بزن.در ضمن ارتباط ما دو نفر بین خودمون بمونه باشه؟

    _خدا خیرت بده الاهی عاقبت به خیر باشی مادر.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد

    فروختن یک پلاک طلای نیم رخ که دوست خیالی تمام کودکی هایم بود، بعد هم بهانه ی گم شدنش ،برای لبخند زدن ،نیم رخ گریان مادری محزون و دست تنگ سخت نبود! شیرین ترین دروغ بود!

    یک ترم ظاهرا در بی خبری طی شد و ترم بعد لیلا فتانه تر و فتنه انگیز تر از قبل سر و کله اش پیدا شد.صدای قهقه ی مسـ*ـتانه اش ،تمام اتاق رایانه ی دانشگاه را پر کرده بود.مثل همیشه انرژی سر شار و سر ریزش باعث شده بود گرداگردش را جماعتی پر کنند.از خوشحالی کم مانده بود خودم را با جیغ خفه کنم.
    هنوز چشمانش مشتاق ترین اشتیاق را ندیده بود.لاغر تر و رنگ پریده تر به نظر می رسید اما مثل همیشه حتی به طرز مبالغه آمیز تری ،گردن و سر افراشته بود و در انبوه موهای استخوانی اش زیر توده ی غلیظ کرم پودر و رژ لب هلویی اش لبخند عمیقی زد .کم کم متوجه حضور خندانم شدچشم هایش زیر سایه محو دودی مخمور تر شد. هاله ای سرگردان و گردن فراز غم عجیب در چشمانش را به زیر سیطره ی مرموز خود برد و در نهایت نخوت و جسارت سر تا پایم را رسد کرد.
    قدم جلو گذاشتم.حالا در نزدیک ترین حد ممکن رد ملایم بخیه کنار لبش حتی از زیر حجم کرم‌پودرش کاملا مشخص بود.انگار متهاجم جانی قصد دریدن دهانش را داشته!
    نگاه خیره ام را که دید.گفت:

    _ببین کی اینجاست!

    در نفس هایش حالتی بود که بی دلیل تمام تنم مورمور شد.کف دستانم را با تعجب روی آرنجم کشیدم و دان دان های برجسته ی پوستم را نوازش کردم! انگار در من خواب زده چشم سومی بیدار بود.

    _لیلا جون کجابودی؟؟؟

    با احتیاط طوری که از گفتار و کردارم متوجه ی فراستم نشود.در آغـ*ـوش کشیدمش!
    دستانش را مهمان آغـ*ـوش سر انگشتانم کردم و رو به جمعیت گفتم:

    _شرمنده بچه ها لیلا مال خودمه .

    مثل بچه ها ی تخس به سمت حیاط کشاندمش! احساس کردم بی رغبت با پاهایم همراهی می کند.

    _بیا بریم کافی شاپ ،با یه اسپرسو چطوی؟؟؟
    دلم برات خیلی تنگ شده بود.نمی گی یه خبری از خودم بدم ؟رفتی حاجی حاجی مکه؟؟؟

    عمیق نگاهم کرد.
    لب هایش را گزید و از خودش سوال پرسید.

    _,چرا نمی تونم خفه خون بگیرم.

    _چیزی شده؟؟؟

    کنار ورودی کافی شاپ مکث کرد و تیله ی تیره ی چشمانش با حالت هیستریکی که تا به ان روز از هیچ بنی بشری ندیده بودم ،تند تند مثل توپ پینگ پنگ که در دستان دو راکت باز قهار مورد ضربه ی رفت و برگشت قرار می گیرد،بنای بی قراری گذاشت.

    _تو...تو گرای منو به اون نامرد دادی؟

    هنوز هیپنوتیزم پاندول نا آرام حدقه هایش بودم .

    _کی؟چی؟؟؟

    _سام رو می گم.گفتی یک شنبه ها فرید میاد دنبالم؟

    تازه کج ترین سکه ی فهمم افتاد و با حیرت دور خودش چرخ خورد و چرخ خورد!

    _بذار از در خودم وارد بشم نه از پنجره ی تولیلا!
    من به برادرت که سام باشه گفتم«فرید که داییت باشه یک شنبه‌ها میاد دنبالت!»
    چیه مشکلش کجاست؟نکنه دو نفر رو با هم داشتی ساپورت می کردی؟

    مشت هایش گره ، نفسش بالانس و دندان هایش چفت شد!وقتی می گفت:

    _یک روز مونده باشه به مرگم کارت رو جبران می کنم!!!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد و یکم

    _تو فکر کن جبران شده!
    به یمن تو منم بالاخره از یکی از هزار تا دوست پسرات مستفیض شدم.آتیش اون پسره سام گوشه ی دامن منم گرفت!
    تنها عکس العماش از حرف های من، نفس های در تب و تاب وجسته ، گریخته ای بود که به صورتم سیلی شد و بعد جای خالی نبودنش...!

    ***
    روزها و ساعت ها با خودم کلنجار رفتم انگار که به دو نیمه منقسم شده باشم،هرقسمت از من حرفی می زد! «چی کار کنم به فرح خانم زنگ بزنم؟نه بابا .به خودش زنگ بزنم؟نه نه این راهش نیست.خوب من حرف هام رو زدم.اصلا چرا باید منو مقصر بدونه؟ ها؟ چه می دونم شاید سام ...
    خدای من نکنه با سام درگیر شده؟؟؟یعنی کار خودشه؟؟؟باید کاری بکنم!شاید بتونم شماره ی سام رو از گوشی نعیم پیدا کنم؟آره.که چی بشه؟نمی دونم دیگه مغزم داره ارور می ده به خدا»

    ***
    صدای فریاد مادرم باز رعشه به تنم انداخت.

    _آهای گلاره کجایی پس؟

    سرم را از بالای نرده های راهرو به سمت پایین متمایل کردم.

    _بله .بله . چرا داد می زنی؟

    با حرص از طبقه ی پایین نگاهش را به بالای پله ها گسیل داشت.

    _قصه ی نخود سیاه خیلی وقته تموم شده بابات هم داره سراغت رو می گیره تشریف نمی یاری؟

    _اومدم.

    سر میز شام پدرم خسته و سوالی نگاهی به جمع انداخت.

    _چرا همتون ساکتید.اتفاقی افتاده.

    مادرم هول زده مثل همیشه در صدد لا پوشانی برآمد.

    _وا چه اتفاقی؟ دیگه آخره شبه همه خسته هستن، باید دایره ،دنبک بگیریم تو دستمون؟

    _خوب حالا بیا منو بخور!حق سوال پرسیدن هم ندارم؟

    با یک الاهی شکر چشمکی به مهبد زد. میان هر دو آستین بلوزش فوتی کرد.

    _پاشو بریم یه کم مچ بندازیم پهلوون بابا .اینا رو ولشون کن.

    دقایقی بعد صدای غش غش خنده ی مهبد و پدرم بالاخره سکوت سنگین و سیاه خانه را در هم شکست. نگاه نعیم خیره به صورتم ماند و نگاه مهیسا روی نعیم !
    از جا بلند شدم و قصد جمع کردن میز شام را داشتم که صدایش قصدم را به بی مقصدی کشاند.

    _داری می ری حیاط؟؟؟وایسا منم بیام می خوام یه قلیون آبچکان بار بزارم.

    بعد با اشاره به سمت حیاط ابرو انداخت.
    صدای مهیسا معترض شد.

    _تو این هوا ماشاله داغ کردی ها؟

    _آره والا داغ داغ تو چاره ی بهتری داری؟

    مهیسا لب گزید و ریز ریز خندیدکه صدای پدرم بلند شد.

    _چند بار بگم اون چپق ناصرالدین شاه رو ترک کن !سیگار بس نیست؟؟؟

    _ای بابا تو این خونه فقط کافیه بگی ویز همه پشت سرت یک صدا می گن ویز ویز!

    _دستت درد نکنه بابا حالا پشه هم شدیم؟؟؟

    صدای رفع و رجوع مادرم باز بلند شد.

    _بلانسبت. برادر و خواهر می خوان یه کم خلوت کنن ولشون کنین تو رو خدا!

    رو به مهیسا با منظور گفت:

    _ چاقو که دسته اش رو نمی بره!

    نعیم که حوصله ی یکی به دو کردن ها صبرش را لبریز کرده بود به سمت حیاط قدم برداشت و خطاب به من گفت:

    _رو بالکن منتظرم گلاره .

    مهیسا هم از پشت میز بلند شد و از من جلو تر راهی شد. که صدا مادرم حکم ایست داد.

    _آی عروسه شما کجا؟؟؟
    دود قلیون برات خوب نیست.هوا هم سرده بچه تو شکمت قلنج می کنه ،برو مهبد رو بخوابون.

    _چند بار بگم مادر جون منو عروسه صدا نزن!

    در بالکن را با کلافگی بستم تا شاهد باقی گفت و شنود مهیسا و مادرم نباشم.
    نعیم کتش را بدون این که بپوشد روی شانه انداخته بود و در حال بررسی تتون های معطرش بود.

    _بیا گلاره این زغال ها رو تو آتیش سرخ کن گر بنداز .بدو دختر.

    شروع به چرخش تند و مدور آتش سرخ کن کردم .دقایقی بعد چشم از سرخی زغال های گداخته گرفتم و به چشمان سبز و براق نعیم که متفکر، لوله ی قلیان را دور خودش تاب می داد، دوختم.

    _بیا نعیم حاضره.

    از لبه ی تخت بلند شد و در حالی که با گیره زغال ها را روی سر قلیانی جا به جا می کرد. گفت:

    _خوب بلدی آتیش به پا کنی فتنه!

    از در توجیه در آمدم .

    _کدوم آتیش داداش .به نظرت تقاضای آشنایی یه آقای محترم اونم به قصد امر خیر تو یه مکان عمومی با اون لباس و چادر چاقچور بنده کار خلاف و غلطیه!
    خودت و مهیسا رو یادت رفته!تو کفتر هوا می کردی و اون به هوای پهن کردن رخت رو پشت بون بی هوش و حواس، تنبون باباش رو باد می داد!

    _خیلی زر می زنی ها.

    _آره خیلی ,این کمیته ی مجازات رو قبل از آش و لاش کردن جوون مردم باید برگزار می کردی .راستی این جلسه بدون حضور نایب رییس رسمیت نداره ! دوستت سام رو می گم.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد و دوم

    پک محکمی به قلیان زد. صدای قل قل اش با قل قل اشک در چشمانم هماهنگ شد و مهیسا از پشت شیشه ی پنجره محو و لغزان شد.

    _کلاغ ها چیز دیگه ای به گوشم رسوندن!

    _کدوم کلاغ .اصلا تو از کجا متوجه شدی؟

    باز با دهان باز، گوشه ی لبش را خاراند .

    _فراموش کن.منم فراموش می کنم.

    _چی رو فراموش میکنی؟؟؟

    _این که خواهرم تو روز روشن با یه دکی قرتی قرار و مدار می زاره.

    _فراموش نکن چون من تو دانشگاه و محل کارم با روزی هزار تا مرد حشر و نشر دارم.من یه آدم اجتماعی هستم!

    _خراب بزارم اون ....

    _تو رو خدا نعیم اینقدر هر روز خودت رو معرفی نکن که چطور آدمی هستی.این که سر هر چیزی یه جنگ به راه می ندازی و فکر می کنی زن جماعت خلق شده واسه لای رخت خواب و زاییدن و شست و شو و خدمات دادن.می دونی من و تو مثل هم فکر نمی کنیم.

    حالا روشنی چشمانش تبدیل به دو مرداب تیره و مخوف شده بود.

    _تمومش تقصیر باباس! اگر جای درس و دانشگاه شوهرت داده بود، الان برای من فرم منورالفکر ها رو نمی گرفتی. سواد زن اندازه ی دو دو تا چهار تا و حساب ،کتاب پول خرجی خونه بسه!
    بیشترش مایه دردسره.سیاووش رو که پروندی! همچین خودم شوهرت بدم کیف کنی؟به یکی که اون زبون پت و پهنت رو بقچه کنه تو حلقومت!

    _حرف زدن با تو تهش یا توهینه یا تهدید.

    فردا صبح طبق معمول هر روز برای رفتن به سر کار آماده شدم .کش چادر را روی مقنعه ام مرتب کردم .صدای نعیم باز بلند شد.

    _وایسا خودم می رسونمت.در ضمن سرخاب سفیدابت رو کمتر کن.

    متعجب نگاهش کردم.

    _تو سرخاب سفید آب می بینی رو صورت من ؟ سرخ آب اونیه که روی لبای مهیساست! الانم داره با چایی سربش رو میل می کنه!

    مهسیا ابرو در هم کشید.

    _وا به من چه.

    _مهیسا جون من با تو کاری ندارم .خواستم نعیم توجیه بشه.

    رو به نعیم ادامه دادم.

    _رنگ پوستم همیشه این رنگی بوده، لپ هام هم که مثل بچه های ده همیشه گل می ندازه.

    _آره جون خودت اون ابرو های طاق نصرتت هم خدا همین شکلی خلق کرده!

    _دیگه این جز اصلاح صورت ما خانم هاست.

    _تو شوهر نکردی غلط کردی دست تو صورتت بردی؟

    _نه پس با یه مشت ریش و پشم می رم می شینم پشت میز دانشگاه و اداره!اصلا می خوای مثل راهبه های صومعه ی میانمار سر و ابروهام رو با ژیلت بزنم خیالت راحت بشه که هیچ زیبایی برای جلب توجه حتی یه پشه ی نر هم ندارم.خوبه؟؟؟

    _زبون دراز راه بیفت.همش تقصیر مامانه!

    صدای اعتراض مادر با صدای جیز جیز کتری که در حال پرکردنش بود در هم آمیخت.

    _نعیم سر صبحی چه خبرته؟؟؟این حرف ها که دختر تا وقت شوهر کردنش نباید دست به صورت ببره مال زمانی بود که دختر های بد بخت رو قبل از بلوغ شوهر می دادن! صفلکی ها اعضا و جوارح بدنشون هنوز رشد کامل نکرده بود،چه برسه به موی صورتشون.خود این عمه وجیه ی بد بختت سیزده سالگی شوهرش دادن اون موقع صد و چهل قدش بوده قد فریبرز شوهرش هم تو همین حدود بوده بعد چند سال که به بلوغ می رسه عمه وجیه ات قد می کشه عینهو چنار! فریبرز تو یک و پنجاه ایست می کنه بیچاره.! در نتیجه با چهل سانت تفاوت قد فریبرز باید نردبون بزاره بره واسه...

    لب هایش را در دهان کشید و به هم دوخت.
    مهیسا با لودگی خندید.

    _واسه چی مادر جون باقیش؟

    _واسه سلام علیک.پدر صلواتی پاشو برو پی کارت.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد و سوم

    دوباره رو به سمت نعیم ادامه داد.
    _حالا اینا رو گفتم بدونی یه دختر بیست و سه ساله رو باید چی کارش کنم ها؟
    زمونای قدیم. خود پسر ها رو هم با رخت دومادی، صورتشون رو اصلاح می کردن.اگه بخوایم به رسم قدیم بریم که کارخانه ی ریسندگی باید افتتاح کنیم!

    خدا را شکر مادر در این یک مسئله تعصب کمتری داشت البته بیشتر به دلیل وسواس عجیب و غریبش بود. به خاطر دارم ،حتی یک بار سبیل های پدرم را در خواب با قیچی کوتاه کرده بود !

    ***

    میان اتاق مدیریت سرک کشیدم و پس از گذاشتن پرونده ها روی میز شروع به نوشتن اخطاریه کردم ،صدای خانم خطیبی از اتاق مجاور بلند شد.

    _خانم همایونی کرم لو می گـه، تلفن اتاقت رو چک کن ، پشت خطی داری.

    به محض برداشتن گوشی صدای لیلا پر خنده بلند شد.

    _ سلام .سلام.

    _سلام .همیشه به خنده!

    الفاظش را کشیده و شمرده شمرده گفت:

    _میدونی الان پیش کی نشستم؟

    _بسم الله خیره؟

    _نترس پیش باباتم! براش چای آوردم نمک گیرش کنم ، نمک گیرم کرد!

    _ها ؟بابای من؟لیلا دسته گل به آب ندی ها ،بابام از هیچی خبر نداره!

    _غش غش خندید.

    _نه بابا.

    _الان دقیقا به چی می خندی؟

    _ به لطیفه ی بابات!

    در همین اثنا ،قشون هفت نفره ای برای انحصار وراثت آوار میزم شدند.

    _لیلا حدت رو بدون! بابای من همون دم شیره ! اگر به هوای من لطف و گفتی باهات انجام می ده ،دلیل نمی شه جلو همکاراش بازی در بیاری ها !
    در ضمن ،اربـاب رجوع دارم فعلا.

    _وایسا بد اخلاق. منم داشتم به جناب همایونی همین رو عرض می کردم که «گلاره ی اخمو اصلا به شما نرفته»
    ایشون هم می فرماین« اثرات تربیت مرضیه خانمه!والا من خیلی هم خوش مشربم!»

    _به بابام سلام برسون.فعلا

    تا خود ظهر مشغول کاغذ بازی های معمول بودم.خسته و بی حوصله ،بعد از ثبت ساعت خروج از درب ورودی اداره بیرون زدم. هوا سرد و در تب و تاب بارش بود . تصمیم گرفتم ،تا انتهای کوچه ی بلند و خوش منظره کمی پیاده روی کنم.
    باران نم نمک بنای باریدن گذاشت.
    هنوز چند قدمی بیشتر طی نکرده بودم ،که تن دوان دوان مردی را به سمت خودم دیدم.از سرما دستانش را به هم مالید.کمی در خود مچاله شد وپلک هایش را به خاطر بارش باران تنگ تر کرد.

    _سلام خانم همایونی.

    بی دلیل خنده ای کرد. سوالی نگاهش کردمو سلامش را پاسخ گفتم ،دوباره آرام و پیوسته شروع به قدم زدن کردم‌که با من همگام شد.
    چینی به پیشانی اش داد ، موهای پیچانش روی پیشانی اش پایین و بالا شد.

    _بابا کلهر هستم.نشناختید؟

    تازه متوجه چهره ی نه چندان آشنایش شدم.

    _من روزی صد تا اربـاب رجوع دارم بخواد همه رو یادم بمونه که نمی شه.
    اداره بسته شده ایشاله فردا.

    _نه نه برای کار دیگه مزاحمتون شدم.

    حالا باران عاصی تر و عجول تر از چند لحظه ی پیش تبدیل به تگرگ تند و تیزی شد.به خاطر ابر های سیاه در آسمان ساعات ظهر گاهی تبدیل به تاریکی دم غروب شد.
    حالا کوچه ی سیاه بید، که نامش را از انبوه درختانش به ارث بـرده بود .در دمادم بازی رعد آسای باد و باران بود.
    دیگر نزدیک نبش کوچه رسیده بودیم.
    احساس رایحه ای شامه ام را به بند کشید! نا خود آگاه سری به اطراف چرخاندم، تا منبع این ارتعاش مرموز را پیدا کنم!
    در سکوت و خاموشی آن ساعات به خاطر بارش، عابران پراکنده یا در پناه اتومبیل هایشان بودند.

    _ امر بفرمایید.

    با دستپاچگی خودش را به نزدیک ترین حد ممکن رساند و موهای پیچ خورده و خیسش را با دست به سمت بالا هدایت کرد،طره ای سمج دوباره روی پیشانی اش نشست‌.

    _راستیتش نمی خواستم بیام.اما لطفی که شوما در حق ما کردی .چیزی نبود که بشه نا دیده اش گرفت.اونروز من خیلی با شوما بد تا کردم،اما گمان نمی کردم، اینقدر خانم و با کمالات، ممالات باشی!

    صدای ضرب آهنگ بارش باران و صورت خیس و مژه های آب چکانم و آن رایحه ی لعنتی، چونان خنگ و کندم کرده بود که تمام حرف های مرد رو به رو را به پای رفتار نامتعادل آن روزش گذاشتم.

    قدمی عقب رفتم و فاصله ام را رعایت کردم.

    _آقای؟

    _کلهر.

    _آها ،آقای کلهر، نیازی به تشکر و توجیهه نیست من کاری نکردم،وظیفه ی کاریه ، اصلا اومدنتون اینجا و این قبیل حرف ها لزومی نداره!

    دوباره به سمت پایین کوچه قدم برداشتم .حالا دقیقا سر نبش کوچه در کنار دیوار پیاده رویی که در انبوه شب بو های سرما زده ای که تار تار ساقه هایشان چون موی زنان اغواگر بر سر شانه ی دیوار ریخته شده بود، با صدای دوباره اش ایستادم.

    _دوستتون بهم گفت ، نباید بیام.

    احساس کردم با رعایت جانب احتیاط به اطراف سرک می کشد.
    بار دیگر صورتش نزدیک صورتم شد. قدمی پس کشیدم.صدایش را کنترل کرد.

    _گفت شوما با مرام تر از این حرف هایی که به روی خودت بیاری ! البت ما از اوناش نیستیم که محبت کسی رو رو زمین بزاریم بمونه!شایدم محض خاطر دوستت بوده به هر حال خواستم عرض ادب و ارادتی کرده باشم، بگم حواس ،مواسم جمعه!
    من و داشیم تو یکی از شهر های اطراف صادرات محصولات کشاورزی داریم.

    بعد شماره ای که رویش دو تا شماره موبایل یادداشت شده بود را دستم داد.
    بدون این که بدانم قصدش چیست برگه را از دستش گرفتم و نگاهی انداختم.

    _هر جا هر کاری بود می تونید روی من حساب کنید.
    اخمی کردم .
    _شما حالتون خوبه؟ به نظرتون من چه کاری می تونم با یه صادر کننده ی محصولات کشاورزی داشته باشم ؟ بفرمایید، خواهشا. یه وقت یه همکار فضول وشکاک ما رو با هم ببینه برام بد میشه!

    _ملتفت شدم ، از اون لحاظ!

    صدای زنگ موبایلش که بلند شد تبدیل به خوش رو ترین مرد عالم شد! چراغ سعادت در چشمانش روشن شد.
    همزمان که با ارادت دستش را روی سـ*ـینه اش گذاشت و به نشانه ی ادب و ارادت تعظیم کوتاهی کرد ، جواب تلفن را داد.
    _جانان ، الان ذکر خیرت بود!

    بعد دوباره به نشان خدا حافظی دستش را کنار شقیقه اش گذاشت و با حرکت بی صدای لب هایش گفت :
    _خدا نگهدار.

    رفت و خیره به غنچه های سر مازده ی شب بو با خودم گفتم«خدا شفات بده ! ذکر خیر کی بود الان ؟؟؟
    مگر اسم من گلاره نباشه!!!با این شانس خرابم!هر چی پشه ی گیج و خل و چل تو دنیا هست، دقیقا میاد ،می شینه رو بخت گوه من! » به حرف خودم خندیدم.
    جستم و یک غنچه ی شب بو از سر شاخه ی دیوار ،به غارت بردم و به شدت بو کشیدم.

    «تو که عطرت پریده !،پس این بوی خوب از کجاست؟؟؟»

    در ورودی خیابان فرعی ،دقیقا روبروی حضور خیس و لرزانم،اتومبیل سفید رنگی پارک شده بود .روشن بود و برف پاکن هایش کار می کرد.قطرات باران شیشه هایش را محو و کدر کرده بود ، رخ محو سرنشینی خیره به حرکاتم بود.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد و چهارم

    مثل همیشه به علت تربیت سخت گیرانه ی پدرم ،بی دلیل خجالت کشیدم و از خیابان فرعی گذشتم.دیگر از آن عطر سحرانگیز خبری نبود...

    بعد از خوردن نهار در حال شستشو شوی ظرف ها بودم که مادرم گفت:

    _گلاره امروز چه کاره ای مادر؟

    _هیچ کاره .واسه چی!

    _امروز خاله راضی روضه ی صد صلوات داره می خوایم با مهیسا بریم .توهم میای.

    _ چه هم چادر همدیگه شدید!چند وقت پیش بود ،داشت خودش رو وسط حیاط شرحه ،شرحه می کرد، یادت رفته ؟

    در حالی که می گفت :
    _نه مادر ،برای خاطر نعیمه فقط همین !

    پوزخند زنان جوابش را دادم.
    _نه مامان جون می دونی من حوصله ی این جمع ها رو ندارم.

    صدای مهیسا بلند شد.
    _ایشون تاتر دوست دارن! از روضه بدش می یاد.
    می گم گلاره ،بیا شاید خدا خواست و به صراط مستقیم هدایتت کرد.

    _صراط مستقیم باشه واسه اونا که سر پشت بوم نامه ی فدایت شوم می بستن به پای کفتر و دست آخر سر از زیر لحاف و پشه بند ،پسر مردم درآوردن!

    در حالی که ابریی بالا می انداختم، آخرین سنگ سخن را با قلاب سنگ دهانم نشانه رفتم!
    _بسه یا باز بگم اون شرح اشارات رو؟؟؟

    چشم گشاد کرد!
    _الان تو منظورت با من بود؟

    _ا مگه تو می رفتی سر پشت بوم؟؟؟؟

    _منو بگو که واسه خاطر تو عذاب وجدان داشتم.پس نوش جونت!

    _تو هم نوش جونت!

    مادرم در حالی که به خاطر نشاندن مهیسا سر جایش، در دلش عروسی برپا بودپا در میانی کرد .
    _بسه دیگه زشته به خدا.هر کس سرش به کار خودش باشه.
    حالا گلاره مادر می یومدی بد نبود ها!

    _بیام که مثل ((خر عمو رضا)) دنبال مشتری بگری برام!؟

    دوباره مهیسا پا برهنه پرید وسط حرفمان.
    _مگه بده برا کسایی که خواستگار ندارن خیلی هم خوبه.سن و سالت به اینجا رسیده، جز سیاووش خواهان دیگه ای هم داشتی مگه!؟

    _بعضی ها رو باید فقط تو روضه و بالای پشت بوم به بهانه ی خشتک پهن کردن پسند کرد! امثال من جاهای دیگه لایک می شن.
    با دست علامت لایک نشانش دادم.

    _مهیسا فورا دسیلایک نشان داد.

    مادرم کوبید فرق سرش.
    _خاک بر سرم چرا شصتتون رو حواله ی هم می دید؟

    جلوی خنده ام را گرفتم.
    _مامان این علامت خوب و بده به اون منظور که تو فکر می کنی نیست!

    _خدا به دور.

    ***
    منتظر دم کشیدن چای بودم .روی شیشه ی بخار گرفته ی آشپزخانه شکل و شمایل ذهنی می کشیدم که صدای تلفن بلند شد.
    _الو گلاره خاله راضی نمی زاره بیایم شب اینجاییم.به بابات زنگ بزنم بیاد دنبالت؟

    _وای نه من حوصله ی مهمونی ندارم.خوش باشید.از طرف من از خاله راضی تشکر کن می خوام کتاب بخونم.در ضمن خود بابا هم امشب تا دیر وقت می مونه دفتر.مثل این که حساب کتاباشون قاطی شده!فکر نکنم بیاد اصلا‌.

    _ چی بگم والا این روزا دیگه فرخ شده جن و من بسم الله !اما مادر چه معنی داره دختر جوون تو خونه تنها بمونه ؟

    _نترس هیچ کس کاری به کار من نداره.

    _چی بگم تو که دیگه سرخود،سالانه خود شدی،!هر طور راحتی،جهنم!

    لحظه ای مکث کردو دوباره با بی میلی گفت:
    _حداقل زنگ بزن اون دوستت بیاد پیشت ،معلوم نیست تا ساعت چند اینجا باشیم.

    _باشه خوش باشید.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد وپنجم

    چای که دم کشید،بی تعارف خودم را مهمان کنج دنج کتابخانه ی کوچکم کردم.دست چشمانم دنبال کتاب جیبی شازده کوچولو گشت اما مایوس شد.
    _کجا گذاشتم این کتاب رو؟ولش کن فکر کنم شاملو انتخاب خوبی باشه.

    ((سلاخی زار می گریست به قناری کوچکی دل بسته بود.))

    باز صدای تلفن همراه بلند شد.
    _لعنت به این تکنولوژی مزاحم!
    بله.

    _الوو ووو گلی؟

    _آه تویی لیلا .خوبی؟

    _کجایی دختر.

    _خونه دارم چایی می خورم .کتاب می خونم.تنهام.همه رفتن مهمونی!

    ریز ریز خندید.
    _چرا این همه توضیح؟

    _تو که تا جیک و پیک منو بیرون نکشی ول کن نیستی، گفتم بزار پیش دستی کنم خودم بگم.تازه نهار قیمه خوردم.شام هم ندارم.

    باز خندید.

    _می گم لیلا میای اینجا؟ تنها م .

    _ وای خدا نکنه، بیام که مامانت پوستم رو بکنه!؟

    _این طوری نگو مامانم مدلش همینه.
    تو به خودت نگیر.اصلا خودش گفت« تنها نمون به دوستت بگو بیاد پیشت»

    مکسی کرد.

    _میای؟؟؟

    _حالا که مرضی جون لطف کرده ،آره میام.

    _آدرس رو داری دیگه؟منتظرم.


    یک ساعت بعد با یک جعبه شیرینی گردویی ،خوش خنده و سرخوش صدای اف اف را به صدا در آورد‌.
    به محض ورودش به حیاط حجمه ی هیجانش فضای دم غروب را به روشنی صبح کرد.

    _خوش اومدی.

    _به خوشی شما.اومدم با یه عالمه خبر !

    _خوش خبر باشی.چرا زحمت کشیدی!

    پایین گیسم را طبق عادتش کشید.
    _واسه بابات آوردم.می دونم شیرینی گردویی دوست داره‌!

    نمی دانم چرا از حرفش حس بدی گرفتم.
    _خوبه چه زود فهمیدی!

    حرفم را نشنیده گرفت، سرکی به اطراف کشید.
    _شیطون کار بد که نمی کردی.

    _نمی دونم به نظرت چای و ابیات شاملو بد نیست؟

    _ضربه ای به دماغم زد.

    _آخی چه کبریت بی خطری هستی تو؟؟؟

    _لیلا اینجا یا تو اتاقم؟

    _هر جا بیشتر حال بدی!

    از لای دندان غریدم.
    _لیلا لطفا وقتی کنار منی درست حرف بزن!من از دوستای خیابونت که نیستم!

    زد زیر خنده
    _باشه بابا. تو هم لطف کن درست سوال کن‌.

    _چای یا قهوه؟

    _همون چای خوبه!پاستوریزه! منو بگو می خواستم دست پر بیام.

    سعی کردم نشان دهم که متوجه منظورش نشدم.
    بعد از ریختن دو فنجان چای به طبقه ی بالا هدایتش کردم.

    _وای گلی اینجا اتاق توعه؟

    _آره بده؟

    با تمسخر موهای عـریـ*ـان و بور و بلندش را پشت گوشش داد و با نیم تنه ی مشکی روی کاناپه ی کنار کتابخانه ،لم داد.
    _بد که نیست آدم یاد سیاه چادر عشایر ها می افته.

    متعجب نگاهش کردم.
    _واقعا؟

    _آره دیگه فرش دست بافت.کوسن های بافتنی . ریسه آویز سر در اتاقت.اون صندوق چوبی.این تابلو های سوزن دوزی.اون دیوار کوب های سفالی مینا کاری شده.
    می گما راستی اون بادوم های بزرگ چیه تو اون قاب عکس ها.

    _بی سواد اون سرو جاویدانه ،نماد سرافرازی ما ایرانی ها.

    لب و دهانش را کج کرد.
    _چرا کجه؟؟؟

    _نشانه ی ایه که ایرانی ها تو تند باد حوادث همیشه سرافراز و پای برجا هستند.

    ابرویی استفهامی بالا انداخت.

    _هر کدوم از این ها که می گی برام عزیزن.

    اشاره ای به چای اش کردم.
    _سرد نشه؟مثلا اون سوزن دوزی ها و کوسن ها کار مادرمه.اون صندوق چوبی کار بابا بزرگمه.این فرش رو می بینی؟ خان ننه ی خدا بیامرزم با دستای خودش بافته.

    روی فرش نشستم و کرک های نرمش را که به نرمی موهای پنبه رنگ خان ننه ی خدا بیامرزم بود را نوازش کردم.چهره ی مهربان و روشنش برایم تداعی شد. لیلا شبیه موجود فضایی گنگ نگاهم می کرد.

    _می گفت.خان ننه رو می گم.« موقعه ی بافتن حاشیه ی این فرش سر عمو پرویزم حامله بوده ،وقتی به لچک و ماهی گوشه اش که میرسه ،سر دار قالی دردش شروع میشه و دستش رو از زور درد می بره ‌! بعدش فرش به کلاله و کتیبه نرسیده متوجه می شه که دوباره سر عمه وجیه ام بارداره .موقع تموم کردن ترنج وسط فرش بوده که خبر فوت مادرش سلطانه رو بهش می دن و به قول خودش دیگه دستش به بافتن نمی ره تا دو سال این فرش گوشه ی سیزان خاک می خورده تا خبر بارداریش سر بابا فرخم باعث می شه که به قول خودش چله ی فرش ببره و دوباره دست به کار می شه و با خودش قرار می زاره ، اگر بچه اش دختر شد، بزاره واسه جهازش اگر پسر شد، بزاره واسه نوه ی دخترش.
    درنتیجه این فرش به من ارث رسید تا سالیان سال بین عمه وجیه و بابام سر این فرش ریز بافت دعوا و حرف بود.آخرش خان ننه با دستای خودش فرش رو پهن کرد تو اتاقم و گفت :«این جهاز گلاره است.»چه شبایی که این قالی رو با نور چراغ لامپا قلاب و شانه زده! برای همین برام عزیزه.

    لیلا آهی کشید.
    _پس زندگی نامه ی اون خدا بیامرزه؟


    _دقیقا .

    روی فرش نشست و مثل کارشناسان فرش جز به جز تار و پود فرش را کاووش کرد.

    _دنبال چی می گردی لیلا؟

    در نهایت جدیت گفت:

    _می خوام ببینم اون جا ها که بابا بزرگت مامان بزرگت رو حامله می کرده دقیقا کدوم قسمت این فرشه؟

    به سمتش خیز برداشتم.
    _خاک بر سر منحرفت .
    با جیغ و خنده جست وسط راهرو و با شتاب از پله ها به سمت پایین سرازیر شد.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد و ششم

    فریاد زدم.
    _ اگه راست می گی وایسا تا بهت نشون بدم که ...

    در همین حین، دیدن یک باره ی قدم های تند پدرم، که با تعجیل در حال دویدن به بالای پله ها بود و انگار تازه متوجه ی وجود غریبه ای با این شکل و شمایل شده بود،باعث شد، بر سر لیلا که خنده هایش راهرو را ریسه بندان کرده بود ،فریاد بزنم.
    _لیلا جلو تو نگاه کن.
    چشم از چشمان من گرفت و به روبرو نظر انداخت‌،اما ته مانده ی سرعت شیهه وارش باعث عدم کنترلش شد و وسط سـ*ـینه ی پدرم پهن شد.
    پدرم فارغ از دنیای اطرافش ، مبهوت حرکات عجیب لیلا بود.
    هینی از هیجان کشیدم و کوفتم وسط پیشانی ام.همزمان از بالای نرده ها به میانه ی پاگرد ، که لیلا متعجب اما با لودگی در حال عذر خواهی و مرتب کردن یقه ی پدرم بود،نظر انداختم.
    هیچ خجالت یا شرم حضوری نداشت.

    پدرم چشم به زمین دوخت و جام شکسته ی ایمان به دست گرفت.
    اخمی تصنعی کرد و یقه اش را از دست لیلا بیرون کشید.
    _ اشکال نداره خانم مجد خودتون رو ناراحت نکنید.
    گلاره بابا اون دست چک منو از تو کمد بده.

    در حالی که چشمانم روی لیلا ثابت مانده بود،گفتم:
    _چشم. لیلا لباسات تو اتاقه ها.

    پدرم را منتظر و لیلا را راحت و بی خیال یافتم.
    _بابا شما برو پایین الان برات میارم.
    لیلا تو هم بیا بالا واینستا اونجا.

    پدرم به سمت پایین قدم تند کرد.
    پریدم میان اتاق مشترک پدر و مادرم و از کمد دسته چک پدرم را بیرون کشیدم و همزمان با قفل کردن در کمد رو به نگاه منتظر لیلا که به چهار چوب در تکیه داده بود، نگاه کردم .
    _وایسا اینو بدم بابام الان میام.

    پدرم روی صندلی پشت میز غذا خوری آشپزخانه نشسته بود و با دستمال کاغذی پیشانی اش را پاک می کرد. دست چک را روی میز گذاشتم.
    _بابا چای بریزم؟

    صدای لیلا که با لاقیدی مانتو و با بی میلی شال سرخش را روی سرش انداخته بود از توی حال به گوش رسید.
    _آره گلی براش بریز، شیرینی گردویی هم بزار کنارش.

    روبه پدرم اضافه کرد.
    _خواستم شیرینی بخرم،پیش خودم گفتم« آقای همایونی گردویی دوست داره پس بزار گردویی بخرم.»

    حالا من هم عرق روی پیشانی ام جرقه زد.احساس خفگی مثل طناب دور گلویم پیچید.
    پدرم که سعی می کرد،خودش را با بررسی دسته چک مشغول نشان دهد ،سر به زیر از لیلا تشکر کرد و بدون خوردن چای از جا برخواست.
    _چای نمی خورم دیرمه.

    باز لیلا لوندی کرد.

    _وا حداقل یه گل شیرینی بزارید دهنتون کامتون شیرین بشه!

    _مرهمت عالی زیاد دیرم شده.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتاد و هفت

    شنیدن، آلارم پایان شارژ گوشی،باعث استرسم شد.
    _لعنت به این شانس.

    تند تند بدون نگاه کردن به ساعت گوشی شماره ی مادرم را گرفتم.
    با اولین بوق صدای لرزان و مرتعشش به گوشم رسید.
    _جانم مادر.

    _سلام. جونت بی بلا.بیدارت کردم؟

    _نه به خدا بیدارم. مگه می تونم بخوابم.
    رسیدی به سلامتی؟؟؟

    _چه خبره ؟مگه دارم با جت هوایی می رم؟
    فقط دو ساعته که راه افتادم ها.تازه یه ایست یک ساعته هم داشتیم مثل این که ماشین مشکل داشت.

    آهی کشید.
    _به خیالم ده ساعته که رفتی!

    _مامان شارژ گوشیم داره تموم می شه اگر خاموش شد، نگران نشی ها.به محض رسیدن به یه جایی از خودم بهت خبر می دم، باشه؟

    _خدا خیرت بده.مگه نگفتم گوشیت رو شارژ کن؟

    _مامان مگه نمی دونی این گوشیم از وقتی از دست مهبد افتاده دچار مشکل شده شارژ نگه نمی داره که.
    فقط خواستم نگران نشی خیالت از من راحت باشه.

    _باشه مادر...می گم من تا خود صبح بیدارم ها هر ساعتی رسیدی ، زنگ بزن.

    _باشه . می گما ،نشینی باز فکر و خیال کنی ها.

    _نه .خیالت راحت.

    _قول؟

    لحظه ای سکوت کرد.
    _دروغ چرا؟قول نمی دم.مگه می شه مادر باشی و دلت نلرزه؟

    _می بوسمت.خدا نگهدار.

    _خدا حافظت باشه.

    همسفر کناری ام تن تپل اش را روی صندلی جابه جا کرد‌.

    _خدا ببخشتتون برای هم. مادرت بود؟

    متعجب نگاهش کردم و بی رغبت جوابش را دادم.
    _بله.

    با تاکید و حض از لابه لای چشمان خواب آلود نگاهم کرد.
    _گوشی خواستی بگو.من گوشی دارم.

    بدون اینکه منتظر تشکر بماند،پلک های سنگینش را بست.

    ***

    _به نظرت تو زیادی اجتماعی نیستی لیلا؟ بیشتر شبیهه بیش فعال ها هستی!

    _وا مگه بده؟پس تو خوبی ؟به نظرم تو هم اوتیسم داری!

    _حالا شام چی داری ،مهمون دعوت کردی؟

    _الان زنگ می زنم پیتزا بیارن.

    _نه خیرم من از شنبه تا جمعه فست فود می خورم!به دلم صابون زدم امشب غذای مامان پز بخورم.

    _مثل بچه ی آدم هر شب برو خونه اون پیر زن بیچاره هم از تنهایی در میاد،تو هم غذای مامان پز بخور.

    _خوبه باز خندیدم به روت ها.

    _مگه نگفتی کلی خبر داری ؟ پاشو بیا آشپز خونه بشین پشت میز برام تعریف کن،منم برات کباب تابه ای و کته می زارم.

    _حالا شد.

    همانطور که مواد آشپزی را آماده می کردم.به لیلا گوش سپردم.
    _رفتم عیادت سیف!

    پیمانه ی برنج از دستم در رفت و روی سنگ کابینت پاشیده شد.
    بی خیال پا روی پا انداخت.
    _یه چایی بریز واسم تا باقیش رو بگم.

    فوتی به فنجان چای کرد.
    _داشتم می گفتم.راستش یه پیغام برات داشت.گفت:« که دیگه نمی خواد ببینتت و متاسفه برای تو که یه همچین خانواده ی متعصب و ...»

    _بگو خجالت نکش!

    بغضم را با غرور قورت دادم.

    _جاهلی داری!

    تکیه ام را از کانتر گرفتم و شروع به رنده کردن پیاز کردم.
    بوی پیاز بهانه ی خوبی برای چشمان ملتهبم بود.

    _به نظرم گلی دیگه بهش زنگ نزن.خودت رو سبک نکن.یه وقت یه چیزی بهت می گـه باعث ناراحتیت می شه.
    سری به نشانه ی تأیید تکان دادم.
    هنگام شستن دست هایم ،متفکر نگاهم می کرد.
    دستانم را خشک کردم و کبریت را کشیدم.
    بوی باروت شامه ام را پر کرد.
    _اون پسره اسمش چی بود؟ اونی که واسه پرونده وراثت اومده بود. کلهر !آره کلهر.

    چشمانش در هاله ی عجیبی آمیخته با ترس درخشید.

    _بنده ی خدا مثل این که یه کم قاطی داره؟

    _ خوب؟

    _چه می دونم چرت و پرت می گفت.من که هیچی از حرف هاش نفهمیدم.با تو ارتباطی داره؟؟؟

    _ نه چطور مگه؟

    _خودت شماره دادی بهش و قرار شد، بهش یه وکیل خوب معرفی کنی؟
    حالا اینا مهم نیست.هی تشکر می کرد.

    خنده ی نمایشی کرد.
    _اوسکوله بابا.
    بهش فکر نکن!
    همین؟؟؟

    _آره ...

    _وای گلی غذات عجب عطری داره!!!

    هنوز ذهنم درگیر حرف های چند لحظه ی قبل بود.
    _نیم ساعته دیگه حاضره!میوه
    پوست بکن تا منم سالاد آماده کنم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا