رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 894
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
رمان :اثیر تو
نویسنده:ف.سلیمانی مهر،تخلص(آسمانی)
ژانر:عاشقانه،اجتماعی
ناظر: @*SetAre
خلاصه:آنجا که دست میکشیم از جنگیدن برای
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
،محکوم
میشویم به شمارش نفس هایمان،تا مرگ سلام حیاتمان باشد.
داستان در مورد دختری بنام گلاره است،که در خانواده ای سنتی زندگی میکنه و به تازگی در یکی از مراکز حقوقی مشغول به کار شده که ناخواسته و به واسطه ی یک دشمنی درگیر پرونده ی یکی از مراجعین میشه در نتیجه ی این دشمنی اتفاقاتی براش میوفته...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    269315_231444_bcy_nax_danlud.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    .

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
     

    پیوست ها

    • 1638478702812.gif
      1638478702812.gif
      42 بایت · بازدیدها: 2

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    با عرض سلام خدمت تمامی دوستان عزیزی که با نگاه گرانقدر شون ، بنده رو همراهی می کنن .بسیار خرسند خواهم شد که با نظراتتون من رو در ادامه ی هر چه بهتر رمانم یاری کنید.


    به دستان دو دوست و همراه بـ..وسـ..ـه می زنم .تقدیر و مادرم ،که مرا برای خلق شخصیت های حقیقی و روایت های حقیقی تر یاری کردند .

    یا لطیف

    پارت اول


    دنیا هم که مال تو باشد،تا زمانی که درون قلب یک زن جایی نداشته باشی،تا درون آوازهای عاشقانه زنی زندگی نکنی و سهمی از دلشوره هایش نداشته باشی،فقیر ترین مرد دنیایی!

    شکسپیر

    بوی نغمه ی باران میدهد زخمه ی چشمانت!
    دجله به دجله آه شدم پشت سرت!
    چک چک بارانت آرزوست؟!
    مضراب ابر میگیرم
    تمام خطوط حامل را نت به نت بو میکشم!
    درختان این حوالی جامه درانند!
    با نوای،بارانم!
    آسمانی

    ***


    برقی از صاعقه بر کوچه جهید.
    دست غضب باران تازیانه شد، بر پنجه های باز تکدی چنار های خزان زده .
    نگاه نگرانم را به آسمان جنون زده دوختم.
    از صبح زود، که از خانه بیرون زدم دلم با ابر ها هوای بی قراری داشت.
    دوباره برقی بی صدا تاریک و روشن کوچه را هویدا کرد . سایه های مهیب و پر اعوجاج درختان چنار، بر بستر خیس و گودال های آب گرفته نقش بست.
    ساری به جا مانده از قبیله اش از سر شاخه پرید
    به گمانم آخرین سار بود!
    زبان گشودم:

    _سفرت به سلامت

    من نیز آخرین سودای پر پرواز بودم!
    به هوای تو پر گشودم !
    از قافله جا ماندم!
    راستی !این روز ها کجای جهانی؟
    جان جانان جهان کوچکم!
    پشت کدام خط!
    دل مشغوله ی کدام معشوقی؟
    آه دستانت ...
    آن اشارت روشن بند بند انگشتانت!
    تنگستان کدام سنگر تن است؟
    لب هایت...
    شُرب مدام کدامین جام لب است؟!
    ببین! پرگشوده ام به هوای تو!
    هم مسیر با باد های موسمی نفس هایت!
    آسمانی
    ...

    آهی از آتشدان درونم نفیر کشید!به دستان باران خورده و خالی ام چشم دوختم.
    آبان که میشد، آسمان شهر پذیرای سفر سارهایی میشد، که شاید از فرط خستگی یک، دو روزی بر سر چنارهای بلند شهر اتراق میکردند. مادرم پریدن آخرین سار را بد شگون میدانست!
    آخرین سار که بنای پریدن کرد، گوشی میان جیب بارانی ام لرزید.
    لحظه ای بر اثر دلهره درنگ کردم.
    دو عابر پیاده دست در دست هم ،خزیده در آغـ*ـوش یکدیگر، که هریک سعی میکرد ،دیگری را زیر پناه چتر ماوا دهد، به تندی مسیر کوچه را طی کردند.
    لحظه ای با تعجب خیره ام شدند. شاید گمان کردند دیوانه ام که اینطور وسط کوچه زیر بارش تند باران ایستاده و به روشن و خاموش شدن دستگاه تلفن همراه میان دستانم ،که نوای محزون ملودی ایرانی اش هشدار می داد ، مخاطب خود اوست، زل زده ام.
    مخاطب ناشناسی، که دو تا صفر آخر شماره اش،برایم شور انگیزترین شماره ی یازده رقمی دنیا بود!
    همان شماره ای که مدت ها سهمم از آن همه شور شیرینش فقط لمس تک تک ارقام آن روی صفحه گوشی بود.
    چند باری هم جرعت به خرج دادم ، از کیوسک سر چهار راه شهداء زنگ زدم تا فقط به تمام بی توقعی ام از عشق ،سهمی از یک نفس وصدای لهجه دار شیرینش را هدیه بدهم.
    صدای نفسش ،نفسی بود برای بی نفسی ام!
    و من هر روز نیمی از خودم را به معنای خیابان شهداء میدادم...!
    مهم نبود که با عصبانیت و بی حوصلگی گوشی را قطع می کرد .برای او سکوت بود وبرای من شنیدن نفس های که حیات دوباره بود!
    یک بار هم با عتاب دو تا فحش داد ‌. حض کردم از فحش خوردن خود مزاحمم ،که بعدش بی مهابا بنای گریستن گذاشتم...
    بعد تر ها با پیش آمد های تلخ تر، از گذشته ام قسم خوردم، که دیگر نه یادش کنم و نه زنگ بزنم این شد، که شماره اش را از لیست مخاطبین پاک کردم و همین طور از قلبم و مغزم ،اما حفره ای بزرگ چون دخمه ی مردگان ،ساکت و صبور در سنان سـ*ـینه ام به یادگار ماند.جای خالی نبودنش !
    به سپهر هم گفته بودم همان روز، که به عشقش اعتراف کرد و من از بد حادثه به اصرار مادرم و سلسله ای از حماقت ها،دستانم را به پناه گیوتین دستان اش سپردم.
    همان روز هم اعتراف کردم دقیقا همان لحظاتی که دستانم را در دست گرفت و بـ..وسـ..ـه ای از سر شوق زد و گفت:

    -" گلاره خیلی دوست دارم ! تو این روز ها تمام دنیای من شدی!"
    همانطور که از هیجان شرم سرم را به زیر می انداختم گفتم:

    _سپهر ،من نمیتونم هیچ کسی رو دوست داشته باشم !توی قلب من ،حفره ی بزرگی هست که دیگه هیچ کسی و چیزی نمیتونه پر کندش!
    من فقط تو رو مایوس و سر خورده میکنم !

    بار دیگر گوشی بنای نواختن کرد، لاجرم اما در نهایت یک اشتیاق پنهان، در امواج هزار حس گوناگون تماس برقرار شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت دوم

    از سر هیجان گوشی را روی بلند گو گذاشتم . تمام کوچه را میهمان صدای دلنشینش کردم ،انگار چنارها هم دلتنگ یک دل بستگی غریب بودند !
    باد لحظه ای فرو نشست و درختان از همهمه افتادند . ترکش های تیز باران دست نوازش شد!
    شاید برای من اینگونه بود که حس کردم زمان ایستادو سکوت کرد!
    شاید آن سار غمگین که از شاخه پرید،مرغ آمین بود !
    صدای گرم وگوارایش، آماجی از دلپذیرترین حالات را درونم شوراند! حالا که زیر بارش مکرر باران یخ زده و پر از دل آشوبه از سر و صورتم قطرات باران چکه میکرد، کمی دلم حضور او را میخواست
    شبیه همان زمان ها ،که دزدکی نگاهم میکرد و کلافه ی حضورم میشد.
    با نهایت هیجان روی پله ی دوم خانه ای نشستم، که صدایش اینبار کلافه تر از قبل عاصی شد

    -الوووو صدا مو میشنوی؟

    میشنیدم ،هم من هم تمام چنار های پیر کوچه که تنها شاهدان آن لحظه ی شیدایی ام بودند.
    گونه ام از اشک خیس شد و اشک باران را شست.
    حتی درخت ها هم دلشان نازک شد و با نرم آهنگ صدای گرمش و نوای باران سرشک شان از سر شاخه روان شد!

    _الو گلاره خودتی ؟چرا حرف نمیزنی دختر!جواب بده

    تمام ته مانده ی قوایم را به قیام خواندم که یک سلام مریض و سرما زده را از لا به لای دندان های لرزانم بیرون بکشم

    -تاراز !

    با شنیدن نامش لحظه ای مکث کرد و بعد با حالت شکایت گفت:

    -آره خودمم چرا جواب نمیدی؟فکر کردم شماره رو اشتباه گرفتم!

    -سلام
    تمام آن چند ماه کذایی آنقدر احساس ترس و خجالت داشتم که جز احترام و افعال جمع جرعت رفتار بیشتری نداشتم کلاً دیسیپلین خاصش به گونه ای بود که نمیشد در حضورش راحتی و آرامش را حس کرد شاید برای من اینطور بود اما خوب که فکر میکنم تک تک اعضای خانواده و حتی خدم و حشم اش هم نوعی ترس خاص از او داشتند اطرافیان حتی خود ماه جان این پیر زن هشتاد ساله با آن هیبت پیر اما پر جذبه اش در آن لباس محلی و جلیقه و سرون کلاغی شده دور سرش که بزرگ یک خاندان و محله بود هم حساب خاصی از نوه پسری اش میبرد!
    لیکن او نمیدانست تمام این یک سال فراق و درد هجران میان تمام واگویه های درونی ام با او دچار صمیمیتی ژرف شده ام، تا امروز قفل زبان و سد های غربت کلام را چونان در هم بکوبم و قربت زده نامش رابه راحتی بر زبان برانم!

    عشق از انسان آن چیزی را میسازد که هیچ گاه انتظارش نمیرود ،نشدی ها را چونان شدنی و شدنی هارا چونان نشدنی میکند که در هیچ مخیله ای نمیگنجد!
    با شنیدن نامش لحظه ای مکث کرد.

    پاسخ سلامم را با آرام ترین و ناشناخته ترین حالت ممکن داد.

    -سلام.
    نگرانت شدم!
    گلاره؟؟؟

    _میشنوم تاراز.

    -کجایی ؟ یک ساعته دارم شمارتو میگیرم؟اتفاقی افتاده؟

    _اتفاق؟نمیدونم شاید!

    اتفاق افتاده بود! !بند شده بودم،به بند بند وجودش!
    شامه ام در فلاخن عطر تنش!حافظه ام ،به خاطرات مُسری نگاهش،به دار رایحه ی لعنتی تنش...
    متوجه سردی کلامم شد،مثل همیشه آرام و پرحوصله اما نگران پرسید:

    -یعنی چی چرا اینطوری حرف میزنی؟
    خوبی؟

    خوبی را چونان ،گفت که دلم خواست خوب نباشم !
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت سوم

    همچون تمام این مدت ...
    ترحم بد ترین حالتی است که میشود به کسی روا داشت، اما روایت عاشق و معشوق چیز دیگریست ...
    عاشق که باشی گاهی دلت هوای ترحم هم دارد ! مثل مرغ عشق های صورت هلویی پدرم که نوک به نوک ،پر به پر حال و هوای هم میدهند تا طعم بزرگی دنیا را در کوچکی دانه ای ارزن تعارف دهان هم کنند .به قفس میزنم و میگویم "این هلوی تپل و قرطی مگه خودش نوک نداره که تو دونه میزاری رو زبونش ؟"


    _برای چی زنگ زدی؟

    نفس عمیق و کلافه ای کشیدو با حالت گلایه پرسید:

    -اینقدر از شنیدن صدام بیزاری؟!

    سکوتم را که شنید ،انگار که تازه یادش افتاده باشد، برای چه زنگ زده.

    _ماه جان !
    ماه جان ،حالش خوب نیست اینجا همه چیز بهم ریخته است. باید بیای گلاره!
    یک هفته است که افتاده تو رخت خواب!

    صدایش لرزید ، انگار که ادامه ی مطلب برایش سخت بود، دوباره نفس عمیقی کشید.

    -دکتر جوابش کرده ! دیشب یه لحظه چشم باز کرد و اسم تو رو به زبون آورد.میدونی که خیلی دوستت داره.اولش مردد بودم بهت زنگ بزنم .میدونم گفته بودی که دیگه نمیخوای منو ببینی،اما محض خاطر ماه جان مجبور شدم ،مزاحمت بشم.

    غم عمیق و جانسوزی قلب و گلویم را خلید !یعنی چه اتفاقی برای ماه جان عزیز و مهربانم افتاده بود؟ با نگرانی و وحشت زده گفتم:

    -چه اتفاقی برای ماه جان افتاده ؟اون که از منم سالم و سلامت تر بود !به خدا که باور نمیکنم.

    _الان وقت توضیح نیست گلاره ،تو فقط آماده شو!میدونم از دست من عصبانی هستی حق هم داری.به خدا اگر مجبور نمیشدم مزاحمت نمی شدم.

    با وجود عمق تاسف و نگرانی ام برای پیر زن بیچاره،کلام آخرش زخم کاری شد به قامت غرورم!سعی کردم غرور زخمی ام را با نیش تر زهر آگین کلامم جبران کنم!

    -گفته بودم اگر مُردم هم نمیخوام ببینمت!؟
    هنوز هم سر حرفم هستم.اشتباه کردی زنگ زدی!

    -گلااااااااااره،به خاطر خودم و خودت نیست که زنگ زدم فقط محض خاطر پیر زن بیچاره است.

    -میدونم!میدونم! دیگه لازم نیست هی بگی، به خدا که خوب تفهیم شدم .همون روز که گفتی راه منو تو از هم جداست و شب نشده تولد عشقت رو استوری کردی!به خدا نفهم نیستم.

    -تو هنوز هم از من کینه داری؟..‌.

    -غلط بکنم از شما تاراز خان بزرگ و مرد مردستان یک طایفه عقده داشته باشم ! اصلاً چرا باید ازت ناراحت باشم .به قول خودت مگه چیزی بین ما بوده یا قولی به من دادی ؟ میبینی چه خوب حد خودم رو میدونم!؟
    حرف ام سر همینه نباید زنگ میزدی!

    -میگم بهت نیاز دارم باید اینجا باشی!پیر زن بیچاره رو به موته میفهمی؟!
    آخرین خواسته اش اینه که تو رو ببینه.
    الان هم مثل بچه ی آدم حاضر شو ادریس رو میفرستم دنبالت!

    -چی چی رو آماده باش ؟چی خیال کردی تو؟ خیال کردی منم مثل my friend پلنگت هستم؟ امر کنی ،لوکیشن بفرستی، شرف یاب بشم به حضورت...؟
    فکر کردی هفت ،هشت ماه فقط منتظر نشستم ،روزی روزگاری تو زنگ بزنی منم بگم چشم ،فرمانبردارم سرورم !
    حتی صدات رو هم فراموش کرده بودم!

    به خدا که دروغ می گفتم هر بار که کتابچه ی حافظی را که از او هدیه گرفته بودم را به هوای تفعل باز می کردم، رد سر انگشتانش را از چرک مردگی محو سر کتاب مثل تازی بو می کشیدم.! من آدم فراموشی نبودم!

    _ اصلاً مگه من دست خودمه هروقت شما بخوای بیام و برم ؟
    اونم این ساعت از شب اصلاً خانوادم نمیپرسن کجا تشریف میبری!؟چی جواب بدم؟

    -گلاره تو بچه نیستی یه دختر عاقل و مستقلی !

    -جدی؟راست میگی؟ یعنی فقط هفت ماه کم داشتم تا بزرگ بشم؟تا دیروز که بچه بودم!

    انگار در آن ساعات دلم میخواست، زخم مهلک عقده ی جانم را، که از درد نخواسته شدن ،عفونی شده بود را بر جانش نیشتر کنم! نمی دانم چرا اما تمام ثانیه های حیاتم را در انتظار کشنده ای سپری میکردم به آن امید که رشته های گسیخته ی پیوند را با حضورش یا یک تماس دوباره ترمیم کند.اما کلام آخرش محض ماه جان شراره ی خشمی شده بود به تارک انتظارم!

    -تو چته گلاره مگه دیوانه شدی دارم میگم ماه جان حالش خوب نیست.

    _خدا عافیت بده مگه من طبیبم؟ چند ماه پیش بود ،که گفتی تو رو خیر و مارو سلامت حالا یه کاره و بیکاره زنگ زدی که چی بشه؟

    -امان از دست زبونت!نه هنوز هم بچه ای ،فقط زبونت یه دو چارک بلند تر از قبل شده!

    -بالاخره سیر تکامله دیگه کاریش نمیشه کرد.
    تو ازدواج میکنی،سپهر به مالش میرسه، اون دوست بی شرفم هم به عشقش میرسه ! زخم خوردتون، فقط من شدم ،فقط من! حالا بزار یه دو چارک هم زبون من بلند بشه!

    _گلاره الان وقت زخم زبون زدن نیست ،اگر میدونستم دلت اینقدر پره زود تر زنگ میزدم که خدایی نکرده غم باد نگیری!
    اما الان بحث ماه جان ،حالش بده !فکر نمیکردم اینقدر سنگ دل باشی!

    -سنگ دل نیستم به لطف برادرت ایاز زندگیمون از هم پاشید تو چه میدونی از زندگی من آخه !
    نمیتونم بیام به خانوادم بگم کسایی که بهم انگ و تهمت زدن و دزدیدنم الان دعوت نامه دادن برم عمارتشون؟
    اصلا من قسم خوردم پام رو دیگه تو عمارت شما نذارم.خودمم بخوام سپهر نمیزاره!

    نام سپهر را تعمداً بردم میدانستم ،چقدر روی نام سپهر حساسیت دارد.

    _سپهر! ؟به سپهر چه مربوطه؟اصلا مگه تو هنوز هم سپهر رو میبینی؟

    سکوتم را که دید با فریاد گفت:

    _نگو که با اون عوضی در ارتباطی نگو!
    مگه من قبل رفتنم بهت تاکید نکردم دور اون مار خوش خط و خال رو یه خط قرمز بکش.

    _من کشیدم اما سپهر نکشید !
    مثل بعضی ها نیست که دختر مردم رو هوایی کنه بعد بگه ببخشید برو پی زندگیت!
    برام سر و دست شکست منم به احترام تلاشش بهش یه فرصت دادم!
    کاری که تو با دو متر قد و سه طبق ادعا بلد نبودی، البته بلد بودی ها !برای عشقت بلد بودی! خودم عکس های اینستا گرامت رو دیدم.
    چقدرم بهم میاید خدا ببخشتتون واسه هم . من بخیل نیستم که،فقط لطف کن به اون تیام عزیزت بگو دیگه برای من عکس نفرسته .بگو دست از سر من برداره به خدا من کاری با کار هیچ کدومتون ندارم خدا مرگ بده باعث و بانیش رو که منو انداخت تو یه همچین هچلی ...

    -تیام؟

    کلافگی اش را میتوانستم با وضوح احساس کنم.

    -گلاره گفتم که وقت تنگه اذیتم نکن بگم غلط کردم راضی میشی؟ تو بیا راجع به همه چیز باهم حرف میزنیم برات سوتفاهم شده به خدا.
    من حاضرم خار تو چششمام بره اما تو ناراحت نباشی.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهارم

    -بسه تو رو خدا ،نه خودت رو اذیت کن، نه من رو .برای خاطر ماه جان خیلی متاسفم، فقط خدا میدونه ،که چقدر ناراحت پیرزن بیچاره هستم .خدا حفظش کنه برای همه مون،اما همون که شنیدی نمیتونم بیام !

    -من که خوب میدونم کینه به دل داری هم از تیام هم از ایاز هم از من،به خدا که هر کاری کردم به خاطر صلاح خودت بود.

    -کینه کدومه دیگه ؟این روزها اینقدر خودم یاس دارم که دیگه یاد یاسمین نیفتم!
    اجازه بده با سپهر هماهنگ میکنم اگر خواست مادربزرگش رو ببینه ،باهاش می یایم . فقط در این صورت شاید مادرم رضایت بده!

    از لابه لای دندان هایش صدای غرش به گوش رسید!

    -خودم کم بدبختی دارم تو رو کجای دلم بزارم!سپهر مگه اختیار دار توه ؟یادت رفته داشت چه بلایی سرت میاورد ؟اصلا ازت انتظار نداشتم! فقط چند ماه نبودم همه چیز ریخته به هم اون از تیام اون از ایاز و اون زنیکه ،اون از حال ماه جان، اینم از تو‌!آفرین واقعا که...

    -خواهشاً من رو با کس و کارت یکی نکن، یه طوری حرف نزن که انگار نگران حال منی و مسائل من به تو مربوط میشه!روزی که آب پاکی رو ،روی دستم ریختی و گفتی راه من و تو از هم جداست ،علی شد به دین خود موسی به کیش خود!

    -بسه گلاره دیونم نکن لامصب،به خدا که اگر شده کَت بسته بیارمت،میارمت! اون سپهر عوضی رو هم گردنش رو می شکنم!

    -نمی خواد بهم یاد آوری کنی که مهارت خوبی تو دست بسته کردن دارید!

    لحنش را ملایم تر و صلح طلبانه نشان داد و دوباره با دلخوری گفت:

    - آخرین خواسته ی پیر زن رو به احتضار دیدنه توه... میفهمی!؟میدونی چشم انتظاری یعنی چی؟ چشمش به دره تا تو بیای انگار میخواد یه چیزی بهت بگه حالا چی و چرا نمیدونم...
    آماده باش اصلا خودم میام دنبالت! خوبه؟

    لحظه ای نگرانی چنگ انداخت به سـ*ـینه ام ،کاسه ی آرامشم را از لب طاقچه ی بی خبری انداخت و شکست! اسم ماه جان و این که در دروازه ی مرگ ایستاده و منتظر دیدار من است، این که چه چیز باعث شده تا مرگ را معطل این دیدار نگه دارد، باعث شد کمی نرم خو تر از پیش زبان بگشایم

    _نه نه بزار برم خونه، ببینم چیکار میکنم. بهت خبر میدم. تو زنگ نزنی ها خودم شرایط ام مساعد بشه زنگ میزنم.
    در این اثناء صدای کشیده شدن زبانه قفل و باز شدن در پشت سرم باعث شد ،سریعاً از جایم برخیزم .خجالت زده به پیر مرد عصا به دست که زیر لب ذکر میگفت نگاه کردم . محمد آقای ورشوچی بود که طبق عادت هر روزه راهی مسجد میشد .با یک عذر خواهی به سمت انتهای کوچه قدم تند کردم.
    صدای موذن از گلدسته های مسجد بلند شد. آرام آرام تیر های چراغ برق روش شدند.
    بار دیگر صدایش در گوش جانم پیچید.

    _ وقت تنگه ده دقیقه دیگه بهم زنگ بزن ببینم چیکار کردی البته این فرصت فقط به خاطر اینه که به خانوادت اطلاع بدی،بعدش یا خودم میام دنبالت یا ادریس رو میفرستم. شوخی ندارم باهات .فعلاً

    قطع کرد!تمام ارتعاشات رنگارنگ دنیایم به یکباره با او قطع شد!
    جهانی خاموش و خالی...!

    ***
    دقیقا یک ساعت است که روبروی مادرم روی صندلی میز غذا خوری نشسته ام. بوی مطبوع چای دارچین، تنها حس دل انگیز این ساعات پر تب و تاب است .
    میل بافتنی دستش را روی میز گذاشت و با دست های بی جانش سعی کرد ،سر کلاف سر در گم خاکستری رنگ را پیدا کند ‌.آنچنان به کلاف چنگ انداخت که انگار خواسته ی قلبی اش کندن تار تار موهای من بوده باشد!
    لاجرم حرصش را سر کلاف کاموا ریخت . مدت ها بود که علائم بیماری ام اس همچون موریانه ای موزی در جانش رخنه کرده بود و بنای جویدن دمارهایش را گذاشته بود. دقیقا بعد از آن واقعه بود که بیماری اش، یک شبه آن روی ساکت و آرام خودش را چون افعی زهر آگین نشان داد، چنان دور ارکان حیاتش پیچید که دیگر بدون کمک واکر و کمک اطرافیان قادر به ادامه زیستن نبود.
    با این وجود کشان کشان دستمالی را در دست میگرفت و تمام سر و صورت اثاث خانه را پاک میکرد و وسواس گونه به تمام امور خانه میرسید.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت پنجم

    به زعم تمام تلاش هایم پیوسته مادر حرف های خودش را میزد.
    جلیقه ی کاموایی خرمایی رنگش را محکم به طوری که انگار سردش شده باشد ،رو به جلو به سمت سـ*ـینه اش کشید.
    بعد دستی روی موهای جوگندمی اش که به کوتاه ترین اندازه ی ممکن به دست جلاد آرایشگاه گردن زده بود،کشید .صورت سفید و بی روحش از تمام زنانگی ها، دست شسته و اندام لاغر و ریز نقش اش خمیده تر شده بود.این روزها دوخط اخم موازی بین ابرو های نازک و هشتی اش ، بیشتر عمق گرفته .روی پینه ی مفصل های انگشتانش را با کف دستان خشک و خشن اش خش، خش خاراند و ماساژ داد ‌. همانطور که به حالت قهر و عتاب سرش پایین بود ،چشمان میشی رنگ و بی فروغش را به سمت بالا دقیقا میان حدقه ی چشمانم دوخت.
    حالا که بعد از مدت ها زبان باز کرده بودم و نیازمند همزبانی و هم دلی اش بودم و ترسان و لرزان شرح واقعه را گفته و اجازه خواستم تا به دیدار پیر زن بیچاره بروم ،فرصت را غنیمت شمرده بودو آوار بهانه اش چونان بر سرم آوار شد ،که از گفتن پشیمان شدم. نام تاراز، موجی از زلزله ی هشت ریشتری را روی گسل های اعصابش روان کرد.
    البته طفلکم بی تقصیر بود آن غیبت وحشتناک دو ماه ام، بدجور جان و دل زن بیچاره را به مسلخ ترس کشانده بود!

     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت ششم




    در حالی که از درد مفاصلش می نالید، از جا برخواست و بی حوصله دو استکان چای پر رنگ ریخت و وسط میز کوفت!

    _جواب برادرتو چی بدم؟هان؟
    بگم رفتی دست بـ*ـوس دزدای سر گردنه؟
    به ما چه که پیر زن مریضه.
    بزار دهنم بسته بمونه اگر بچم رو نمیشناختم، می گفتم، یه کاسه ای زیر نیم کاسه ات هست که هی داری بال بال میزنی.!
    اون پسره تاراز ، رو نگو!
    با او برادر عوضیش خدا میدونه چه بلایی سر بچه ام آوردن، نا مسلمونا که هفت ،هشت ماه مثل مرغ مریض می شینی یه گوشه زل میزنی به دیوار...
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هفتم

    بعد به طرز مشکوکی نگاهم کرد . با ایهام و اشاره گفت:
    - هرچی هم که می پرسم کاری باهات کردن یا اتفاقی برات افتاده؟ حرف نزده، میزنی تو دهنم چند بار گفتم ببرمت معاینه بعد دوباره خجالت کشیدم!

    _چی چی رو خجالت کشیدی؟ هی میگی نمی خواستم بگم، خوب گفتی دیگه. مادر من مگه من اسب پیش کشم؟ آخه این چه طرز صحبت کردنه مگه ارزش و اعتبار یه دختر به این چیز هاست که اگر نباشه از سکه بیفته تا کی می خواید تو قهقرای این مسائل دست و پا بزنید؟

    خیره و با شماتت نگاهم کرد.

    -آره دیگه آخر الزمون شده !حجب و حیا و رخساره ی آفتاب مهتاب ندیده از مد افتاده!
    الان چوب حراج مد شده!

    _من کی اینو گفتم ؟اصلا چرا تمومش نمی کنی ؟ از وقتی اومدم مثل یه جنس بونجور باهام رفتار می کنید!
    نبودم راحت تر بودم به خدا ،چرا قیل و قال راه میندازی؟ مادر من یک کلام...

    رشته کلامم را با مقراض غضبش برید.

    _یک کلام مخلص کلام! رفتن نداریم.
    پاشو جمع کن خودت رو.

    _مادر من پیرزن بیچاره داره میمیره ،جون به سر مونده!

    _به جهنم یه تیپا هم بزنن روش بلکم زود تر بمیره .

    - زشته به خدا ، ازتون اصلاً انتظار نداشتم. دو ماه برام مادری کرده از گل کمتر بهم نگفتن .به خدا که این خانواده اینقدر اصیل و مهربونن که حد نداره من که بارها گفتم همش یه سوءتفاهم بوده ،همش کار اون نانجیب بود ،برام پاپوش دوخته بود . همون روزهای اول وقتی متوجه مساله شدن ،صد بار خود ماه جان خواست راهیم کنه ،خودم ترسیدم از نعیم از بابا ، تلفن های لیلا و مهیسا رو که نگو دیگه !
    صد بار براتون این مثنوی معنوی رو دوره کردم وخط به خط درس پس دادم .
    چرا منطق ندارید ؟

    -تو ترسیدی؟ یکی باید از تو بترسه ازازل ! آبرومون رو به باد فنا دادی به خاطر سر به هواییت .چقدر گفتم با این دختره نگرد لقمه ی باب دندون ما نیست گوشت بدهکار بود؟دِ نبود!
    اونوقت میگی از نعیم ترسیدم پشت سر نعیم باید قامت ببندم !به خدا اون هرچیه همه چیزش روه ،مثل طبل تو خالیه بچم !اما تو چی نصفت زیر زمینه زلیل شده!

    -وای مامان ،مامان بسته تو رو ،جدت! شماها ترس ندارید؟ مگه قضیه اون پسره سیف رو یادتون رفته چه بل بشویی راه انداختید . اینم از الان یک کلمه حرف زدم، بستیم به توپ و تشر !
    ماه جان کجای کاره ؟ تاراز بیچاره چه گناهی داره ؟

    آنچنان میل بافتنی اش را میان بازویم فرو کرد که در دم لال شدم.

    _پاچه ورمالیده بی حیا همچین میگه تاراز انگار ده شیکم براش زاییده...! بابات راست می گفت" دختر تا به خودش نیومده باید ردش کنی بره تا آبروت رو نبره"
    خدا بیامرزه قدیمی ها رو میگفتن ((سگ بیابون هم اومد باید دختر رو بدی دهنش ببره تا آبروتو به مفت نبره))
    از کی تا به حال اینقدر بی حیا شدی تو!

    _مامان!!!!

    _یامان درد گرفته!

    بعد دوباره دستان ضعیفش را شروع به مالیدن کرد ،تمام تنش می لرزید دلم برایش سوخت...
    لاجرم سکوت اختیار کردم.
    صدای قل قل و سوت ممتد کتری دلشوره ام را بیشتر میکرد درونم شبیه ماشین لباسشویی پیوسته در تکان و چرخش سرسام آوری بود.
    دست بردم و شعله ی اجاق گاز را خاموش کردم.

    _اِ وا ! چرا همچین میکنی با زیر کتری چیکار داری؟

    -صداش کلافه ام میکنه!

    می دانست که ضعف اعصاب این روزها تمام بنیه ام را به تحلیل بـرده دلسوزانه گفت :

    _الان برات بهار نارنج دم میکنم.

    اشکم بی مهابا روی گونه تاخت.

    -نمیخوام .نه بزن سرم رو بشکن نه دستمال سر تعارفم کن!
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت هشتم

    بنیاد روانم را اطرافیانم متزلزل کرده بودند .درک نشدن ها، زخم زبان ها، دیدن حرمان عزیزانم، درد داغ نریمان عزیزم،التیام این همه رنج کار یک فنجان دمنوش نبود.از زمانی که به یاد دارم پیوسته تمام اطرافیانم چون خوره ای به جان یکدیگر افتاده و مدام در حال جویدن روح و روان یکدیگر بودند یک ،دو جین فامیل متعصب و در هم تنیده پر از حرف و حدیث !
    ضرب المثل معروف خودشان بود که هی به هم حواله میدادند
    " کلاً ما همایونی ها، گوز و گلایه تومون زیاده!اما گوشت هم رو بخوریم استخون همو دور نمی ندازیم "

    استخوان هم را دور نمی انداختند نگه می داشتند تا مثل انسان های اولیه بکوبند بر سر و صورت هم!
    جماعتی که نه در غم و نه در سختی در کنار هم بودند .عده ای انسان ناکارآمد و کاسه لیس که فقط سر سفره ی بلند و شاهانه پدرم از احوال هم خبردار می شدند و جالب اینجا بود که به شجره ی طول و دراز خود چونان مباهات می ورزیدند که بیا و ببین .اینها ریشه و تبار را به تعداد کثیر زاد و ولدشان می دانستند جماعت بادمجان دو قاب چین که در میهمانی ها فقط در پی به رخ کشیدن مال و مکنت خود و تعداد فرزندانشان بودند در عمر بی ثمر خود دو خط کتاب نخوانده بودند.
    تنها کتاب موجود در حیاتشان کتاب آسمانی بر سر طاقچه ی عادت بود که حتی یک بار هم اهتمام نورزیده بودند تا سر از معنای خطوطش درآورند!
    چه انتظاری می توانستم از مادرم که آبشخور افکارش چونین جماعتی بودند،داشته باشم؟

    صدای زنگ تلفن به افکار ناخوشایند و بی فایده ام خاتمه داد. تماس را برقرار کردم خودش بود کلافه و عاصی

    _مگه قرار نشد زنگ بزنی چی شد پس؟

    خجالت کشیدم بگویم مادرم رضایت نمی دهد فقط مختصر و مفید گفتم:

    _ متاسفم شرایطش رو ندارم بیام اصلا چرا اینقدر اصرار میکنی؟

    با تلخی گزنده ای گفت:

    - بسم الله دوباره شروع شد؟ میگم پیر زن بیچاره چشم انتظارته ،در حال احتضاره ،نفسش تو سـ*ـینه حبس شده فقط از لای دندوناش می ناله گلاره!
    انصاف هم خوب چیزیه والا!
    ادریس بیچاره یک ساعته تو سرما جلو در منتظره تماس توه

    نگاه مستاصلم را به نگاه غضبناک مادرم دوختم که گوشش را به گوشی چسبانده بود.در غرقابه ی شرمساری و اندوه دست و پا زدم.

    -حال پدر و مادرم مساعد نیست از طرف من از ادریس عذر خواهی کن ،نمی خواد پیر مرد بیچاره رو تو سرما نگه داری از طرف من روی ماه جان رو ببوس.

    اشک مجالم نداد باقی کلمات در گلوگاهم قربانی سلاخ بغض شد.
    مادرم با خشم گوشی را میان هوا از دستم کشید و در حالیکه به سمت راه پله های طبقه بالا که پدرم در حال استراحت بود سرک می کشید ، سعی داشت صدایش را کنترل کند ، تا پدرم بویی از جریان نبرد گفت:

    _ آقا تاراز لطف کن دیگه به دختر من زنگ نزن .سیاه بختش کردید بس نیست؟
    دختر بیچاره هشت ماهه مثل آل زده ها چنبره زده لب این پنجره نه خواب داره نه خوراک!
    از سرانه ی کارزاری که برادرت و خودت راه انداختید، شوهرم سکته کرده تو رخت خوابه! برادرش از درد غیرت داره دق میکنه.
    دخترمو دزدید بس نبود حتی اینقدر انسان نبودید جهت رفع و رجوع خبط تون یه توضیح و توجیحی ،چه می دونم یه عذر خواهی کنید.بچه من رو مثل یه تیکه گوشت قربونی ولش کردید دم در و رفتید.
    بسه هر چی خون به پا کردید!
    رودار، رودار باز زنگ زدی چی میگی ؟
    به والله قسم که از درد آبرمونه وگرنه خودتون و اون عمارتتون رو از الک رد میکردیم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا