رمان رستاخیز خسوف | مهسا صفری کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

^M_A_K_I_A^

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/23
ارسالی ها
2,595
امتیاز واکنش
17,359
امتیاز
813
محل سکونت
نگاه دانلود عزیز ... :)
«بسم الله الرحمن الرحیم»
نام رمان: رستاخیز خسوف
نام نویسنده: مهساصفری | کاربرانجمن نگاه دانلود
نام ناظر: @*Adonis*
ژانر: فانتزی، معمایی
خلاصه:
علم را پانصد سال پیش نابود کردند، اما همچنان علت آن مجهول ماند!
گویا جهان پنج‌گانه روزی بدست گانه‌‌ای ظالم حکومت می‌شود!
آری... همان گانه‌ای که انتقام، قلب‌هایشان را سیه و به سنگی بدیمن تبدیل کرده است!
این خسوف ظهور می‌کند و دنیا را به آشوب می‌کشاند و در این میان زندگی چهار فرمانده تحت شعاع قرار می‌گیرد.

سخن نویسنده:
با رمانی جدید و فانتزی همراه شما هستم :)
لطفا تا پایان صفحه 1 و 2 قضاوت نکنید :)
زیرا این رمان اکشن، فانتزی و معمایی است.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *Adonis*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/19
    ارسالی ها
    610
    امتیاز واکنش
    1,849
    امتیاز
    435
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud-1-jpg.186480

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    مقدمه:

    بویی از علم در دنیا نمی‌پیچید... .
    نیاکان با ما پنج‌گانگان چه کردند که این‌گونه زمین و زمان به مانند هزاران هزار سال قبل، تیره و جاهل شد؟
    گویا عصرِ دیگری در انتظار ماست... .
    آری! این همان عصری‌ست که حکومت بر دست گانه‌ای ظالم است...
    گانه‌ای که هاله‌ای از انتقام و نفرت دل‌هایشان را چرکین و قلب‌هایشان را به سنگی سیه و بدیمن تبدیل کرده است!
    عاقبت زمینی‌ها چه می‌شود؟
    ***

    فصل اول
    « رستاخیز »
    چمن‌های سبز و نورسیده، به پادگان جانی دوباره بخشیده بودند. خورشید در بالاترین نقطه‌ی آسمان می‌تابید و آفتاب سوزنده‌اش روی پیشانی تک‌به‌تک سربازان، عرق نشانده بود. شمشیرهای چوبی که به عنوان سلاح‌های تمرینی مورد استفاده قرار می‌گرفتند، محکم به هم برخورد می‌کردند و صدای کوبش آن‌ها، در پادگان طنین‌انداز شده بود. جسی روی تخته سنگی که نزدیک عمارت بود، نشسته بود و خنجر باریک و دسته قهوه‌ایش را ماهرانه میان انگشتانش می‌چرخاند. تعداد سربازان و مربی‌های آموزشی به قدری بود که نمی‌توانست تمام آن‌ها را وارسی کند و عده‌ی زیادی هم از نقطه‌ی دیدش دور بودند.
    - هی! من هیچ‌وقت عین تو این کار با خنجر رو یاد نمی‌گیرم!
    دنیل که با لبخند از پشت سر به او نزدیک می‌شد، بطری آب درون دستش را به سمت جسی پرتاب کرد. جسی که هیچ دیدی به بطری آب نداشت، ماهرانه آن را بالای سرش گرفت و بی‌آن‌که چشم از سربازان بردارد، دستش را پایین آورد.
    - عالی بود! خیلی ماهری دختر!
    جسی بدون هیچ لبخند و نطقی، در بطری را باز کرد. لب‌های خطی‌اش را از هم دور کرد و جرعه‌ای از آن را نوشید. آب خیلی خنک نبود، اما در آن گرمای تابستانی و طاقت‌فرسا واقعاََ معجزه می‌کرد. گلوی داغش با آن خنکی اندک آب، تقلیل یافت. دنیل دستانش را سایبان چشمان سبزرنگ و جنگلی‌اش کرد و کنار تخته سنگ ایستاد. فکر مرموزی به ذهنش رسید که باعث شد لبخندی مرموز روی لب‌هایش باریکش بنشیند:
    - راستی... جیکوب کجاست؟ خیلی دلم می‌خواد توی این گرما ببینمش! شرط می‌بندم اون موهای پرکلاغیش الان خیس عرق شده!
    خودش به این حرف و تصوری که از چهره‌ی خشمگین جیکوب در ذهنش شکل گرفته بود خندید، اما جسی به همان سردی سابق نگاه کردن به سربازان را ادامه داد. در مقایسه با اِیمی که قلب و روحیه‌ای لطیف‌تر داشت، هیچ‌کس لبخند زدن و خندیدن جسی را ندیده بود و حتی تصورش را هم نمی‌کردند.
    آهسته از روی تخته سنگ بلند شد و بطری آب را به سمت دنیل گرفت. هنوز هم نگاهش به سربازهای تازه‌کارشان بود که آهسته گفت:
    - به احتمال زیاد توی بخش مرکزی.
    دنیل بطری آب را گرفت و تا خواست چیزی بگوید، جسی نایستاد و با قدم‌های بلندش به سمت محوطه‌ای که سربازان در آن‌جا به تمرین مشغول بودند، حرکت کرد. نیم‌پوتین‌های مشکی رنگش در حین راه رفتن، میان چمن‌ها پنهان می‌شدند. گل‌های سرخی که ناخواسته میان دشت زمین پوشیده از سبزه روییده بودند، فراتر از تصور زیبا و خاص به نظر می‌رسیدند.
    همان‌طور که از کنار سربازها و مربی‌های آموزشی عبور می‌کرد، با تکان دادن سر جواب سلام آن‌ها را می‌داد و گوشش را سپرده بود به صدای مربی‌هایی که حرکات سربازان را نقد می‌کردند:
    - وقتی در این موقعیت قرار گرفتی، باید دستات رو بالا ببری که زخمی نشی! متوجه شدی؟ از اول!
    - اگه این یک شمشیر واقعی بود، الان راحت دو نیم شده بودی! چرا دقت نمی‌کنی؟
    چشمانش میان انبوه جمعیت می‌چرخیدند تا این‌که با دیدن یک سرباز ریز جثه، چرخش چشمانش متوقف شد. دختر، شمشیر چوبی دستش را به این‌سو و آن‌سو می‌چرخاند و فریادهایی ملایم می‌کشید تا قدرتش را به رخ بکشد. جسی خوب اطراف دخترک را وارسی کرد، اما ظاهراََ تنها بود و برخلاف دیگران هیچ مربی آموزشی نداشت. ابروهای کم‌پشت و قهوه‌ای رنگ جسی کمی به آغـ*ـوش هم کشیده شدند؛ یک مربی تا چه اندازه می‌تواند بی‌مسئولیت باشد که سرباز تازه‌کارش را رها کند؟
    در یک قدمی دختر ایستاد. سایه‌ی کشیده‌ی بدنش زیر پای دخترک پهن شد، اما او چنان به تمرین‌های مقدماتی و ساده‌اش مشغول بود که حضور او را احساس نکرد. صدای جیغ‌های ملایمش را می‌توانست خوب بشنود؛ حتی با وجود سر و صداهایی که ناشی از تمرینات دیگر سربازان بود.
    دختر که اخم‌هایش را در هم کشیده بود، خواست شمشیرش را به پشت بچرخاند که ناگهان جسی تیغه‌ی چوبی آن را در مشتش گرفت. اخم از صورت دختر پر کشید و در همان حالتی که ایستاده بود، متوقف شد. سرمای نگاه جسی، ماهیچه‌های بدنش را به لرزه انداخت. آن‌قدر جا خورده بود که دستانش بی‌حس شدند و دسته‌ی شمشیر را به سرعت رها کرد:
    - سلام قربان! معذرت می‌خوام... داشتم...
    جسی دستش را پایین آورد و با تندی حرفش را قطع کرد:
    - چرا تنها تمرین می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    دختر با دستپاچگی، سرش را خم کرد و لب پایینش را با استرس گزید. قلبش آن‌قدر محکم می‌کوبید که صدای ضربان تند، گوش‌هایش را پر کرده بود. جسی شمشیر را روی زمین انداخت و همان‌طور که نگاهش به تارِ موهای طلایی رنگ و فرفری دختر گره خورده بود، ادامه داد:
    - اسمت چیه؟ مربی آموزشی‌ت کجاست؟
    دختر با استرس که حتی به لرزش دندان‌هایش هم منجر شده بود، سر بلند کرد و با صدای بلند پاسخ داد:
    - لوییز هستم قربان! مربی آموزشی از من خواستن که یک ساعت خودم به تمرین مشغول باشم و بعد از این‌که آموزش دادن به دو تا از کارآموزهاش تموم بشه، میاد پیش من.
    با این‌که صدای دخترانه‌اش بلند بود، اما نیمی از بلندای آن در همهمه‌ی دیگر سربازان و مربی‌های آموزشی محو می‌شد. برای لوییز، آن نگاه‌های سرد جسی که از چشمان آبی رنگش بر او تحمیل می‌شد، ترسناک‌تر هر چیزی دیگری بود و استرسش را چندین برابر افزایش می‌داد. چرخید و با سر به بزرگ‌ترین درخت پادگان اشاره کرد:
    - زیر او درخت تمرین می‌کنیم. عجله کن.
    استرس لوییز مثل آتشی که شعله‌هایش خاموش بشود، از بین رفت. باورش نمی‌شد، اما جسی را می‌دید که به سمت بزرگترین درخت پادگان حرکت می‌کرد. از هیجانی که به ناگاه جایگزین اضطرابش شده بود، لبخندی زد و پشت سر او به سمت آن درخت حرکت کرد. شمشیرهای چوبی دیگر سربازان با حواس‌پرتی به این‌سو و آن‌سو پرتاب می‌شدند و لوییز برای این‌که در امان بماند، جای خالی می‌داد و سرش را می‌دزدید.
    بزرگ‌ترین درخت پادگان، شاخ‌وبرگ‌های طویلش را گسترانه بود. شاخه‌هایش مانند چتری سبز و قهوه‌ای به سمت زمین متمایل شده بودند و سایه‌ی بزرگش جای مناسبی برای تمرین بود. برگ‌های کوچک و تازه روی شاخه‌هایش مثل شکوفه‌هایی بودند که به پادگان حس بیداری دوباره می‌داد. تابستان‌ها با چشم‌پوشی از گرمایش، خودش تصویری از بهار بود!
    جسی کنار تنه‌ی ضمخت آن ایستاد و لوییز هم در مقابل، با فاصله‌ای مناسب توقف کرد. تنه‌ی درخت و موهای پرپشت جسی همرنگ بودند و برای لوییز این شباهت جالب به نظر رسید. مبارزه کردن با یکی از چهار عضو قوای چهارگانه در عین هیجان‌انگیز و مفتخر بودنش، بسیار پر استرس بود.
    - حمله کن.
    این جمله‌ی جسی را چندین بار در ذهنش مرور کرد. موجی از اضطراب درون رگ‌هایش به جریان نشسته بودند؛ واقعاََ در برابر این فرمانده قدرتمند شانسی داشت؟ مشت‌های لرزانش را بالا برد و بدون هیچ آمادگی، به سمت جسی دوید. می‌خواست در شتابی که گرفته بود، پای راستش را بالا ببرد و به سر جسی ضربه بزند، اما تمام حرکاتش قابل پیش‌بینی بودند.
    جسی پایش را کنار گردن خود گرفت و ضربه‌ی محکمی به پای دیگرش زد.
    - آه!
    سکندری‌خوران روی زمین افتاد و پهن شد. ضربه‌ی محکمی بود و کمتر از این هم از قوای چهارگانه انتظار نداشت. ناله‌کنان نشست و زانوهایش را بغـ*ـل کرد. درحالی که تندتند پاچه‌ی شلوارش را بالا می‌کشید، عاجزانه ناله کرد:
    - خیلی درد داره قربان!
    کلاهک زانویش در عرض آن چند ثانیه، قرمز شده بودند. آن‌قدر درد می‌کرد و می‌سوخت که لحظه‌ای با خود فکر کرد که باید تا چند روز با راه رفتن خداحافظی کند. جسی کنارش روی دو زانو قرار گرفت و درحالی که زانوی کبود شده‌ی لوییز را نگاه می‌کرد، با بی‌اعتنایی گفت
    - از دویدن معافت نمی‌کنم. زخم نشانه‌ی یک جنگجوئه.
    زانویش از درد می‌سوخت، اما نمی‌توانست اطاعت نکند. نگاهش به زخمی افتاد که روی بازوی راست جسی هک شده بود. بینی چین‌خورده‌اش را صاف کرد. بغضش را قورت داد و با ناتوانی زمزمه کرد:
    - قربان... مطمئنم شما زخم‌های زیادی خوردید تا به این درجه برسید. منم...
    یقه‌ی لباس خاکی رنگش را مشت کرد. نفسش را در سـ*ـینه حبس کرد و تمام توانش را گذاشت تا ضعف در لحنش پیدا نشود:
    - منم می‌خوام به اندازه‌ی شما قدرتمند بشم! منم می‌خوام یک روزی... لباس قوای چهارگانه رو به تن خودم ببینم. زره‌ی چسبیده و کوتاه ، شلوار تنگ مشکی و نیم‌پوتین‌های سیاه! آرزوی من اینه که فرد بزرگی مثل شما بشم.
    لحظه‌ای که لباس قوای چهارگانه را توصیف می‌کرد، در چشمانش آرزوها برق می‌زدند. چنان با آب و تاب از لباس‌های جسی می‌گفت که گویا می‌توانست خود را هم با آن پوشش جنگجویانه تصور کند! وقتی که سرش را از روی کبودی زانو استخوانی‌اش بلند کرد، ناگهان صورت خودش را در چشمان آبی رنگ جسی دید. در آن چشم‌ها، تصویر صورتش مانند بزدل‌های ترسویی بود که در تیله‌های آبی‌رنگ چشمان جسی منعکس شده بودند.
    - که این‌طور.
    جسی از روی دو زانویش برخاست و نگاهش را بار دیگر به سربازان انداخت. دیوارهای سفید و قدیمی عمارت در آن فاصله می‌درخشیدند. ردیف درختان پارِلیس که مرزی میان محل آموزشی انسان‌ها و نیمبل‌ها بود، مانند موجی در نسیم داغ تابستانی می‌رقصیدند. لوییز او را یاد کودکی‌هایش می‌انداخت؛ هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشتند. او و سه عضو دیگر قوای چهارگانه، از یتیم‌خانه‌ای دور افتاده به پادگان اعزام شده بودند و در زیر سایه‌ی آرِنیس که همیشه مثل پدری مهربان بود، بزرگ و قدرتمند شدند. این زخم‌ها، نگاه لوییز و گفته‌هایش، بیست و یک سال پیش را در ذهنش تداعی کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    لوییز پاچه‌ی شلوار کوتاه و خاکی رنگش را پایین کشید. صورت سرد و آرام جسی را با تعجب قاب گرفت و تا خواست چیزی بگوید، ناگهان صدای فریادی زجه‌مانند همه را ساکت کرد. آن صدا چطور می‌توانست آن‌قدر بلند باشد که در میان این همهمه و شلوغی، در گوش همه بپیچد؟ جسی به سرعت از افکارش جدا شد و همه‌ی سربازان که گیج و منگ دست از تمرین کشیده بودند، به سمت درختان پارِلیس سر چرخاندند.
    صدا از آن‌سوی درختان می‌آمد؛ از محل آموزشی نیمبل‌ها! پاهای جسی به سرعت از زمین کنده شدند و برق‌آسا به سمت ردیف درختان پارِلیس دوید. سربازان تنه‌ی خود را کنار کشیدند و جسی چنان با سرعت می‌دوید که چهره‌ی بقیه مانند نواری ناواضح از گوشه‌ی چشمانش رد می‌شد.
    شاخه‌های درختان پارِلیس که نقش مرز را ایفا می‌کردند هم مانند بزرگ‌ترین درخت پادگان، چتری بودند و هیچ‌کس دیدی به طرف دیگر آن‌ها را نداشت. به سرعت شاخه‌ها را کنار زد و پا به محل آموزشی نیمبل‌ها گذاشت. نفس‌هایش هم به خاطر دویدن سخت شده بود و هم به خاطر شوک این فریاد عجیب!
    - آروم باش جیم! نفس عمیق بکش!
    صدای اِیمی در لابه‌لای آن زجه‌های غیرانسانی، به گوشش خورد. چه اتفاقی افتاده بود؟ با عجله به نقطه‌ای که صدا از آن‌جا نشات می‌گرفت خیره شد و در کمال تعجب، اِیمی و دنیل را دید که بالای سر سربازی ایستاده بودند.
    اِیمی سر تاس و بی‌موی سرباز را در قالب دستان سفید و نرمش گذاشت و با نگرانی فریاد زد:
    - نفس عمیق بکش! به بِلک آیز* فکر نکن جیم! از سیاهی دور شو!
    چشم‌های آن سرباز جوان که پرده‌ای سیاه و مشکین تماماََ آن‌ را پوشانیده بود، مدام در کاسه می‌چرخیدند و فریادهای گوش‌خراشش کلاغ را از روی درختان به پرواز در می‌آورد. بدنش نمی‌توانست بلک‌آیز را تحمل کند؛ گویا تک‌تک سلول‌های بدنش داغ شده بودند و نوک انگشتانش به قدری سوزش داشت که انگار ناخن‌هایش را از ریشه در می‌آوردند. نفس در سـ*ـینه حبس کرد. لحظه‌ای به ناله‌هایش پایان داد و صدای خفه‌ای از میان لب‌های خشکیده‌اش بیرون آمد:
    - نمی‌... تونم... نمی‌تونم!
    چشمان درشت اِیمی پر شده بود از اشک! تحمل دیدن عذاب کشیدن آن سرباز جوان را نداشت! دنیل شانه‌های استخوانی‌اش را مالید.
    - طاقت بیار پسر!
    رنگ و رویش مثل گچ پریده بود و لب‌هایش رو به کبودی می‌رفتند. نگاه اِیمی مدام از دنیل به سمت چشمان جیم می‌چرخید؛ فایده نداشت! نمی‌توانست بلک آیز را تحمل کند و بدتر از آن حتی توانایی کنترل آن را هم از دست داده بود.
    - چی شده؟
    اِیمی فک‌های لرزانش را از هم دور می‌کرد، اما باز هم نمی‌دانست چه بگوید! آب گلویش را سخت قورت داد و سرش را به سمت جسی چرخاند. قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی جسی مدام بالا و پایین می‌رفت، اما در صورتش فقط اثری از اخمی کم‌رنگ دیده می‌شد.
    - نمی‌تونه از بلک آیز خارج بشه! داره درد می‌کشه!
    بغض مانند مانعی راه گلوی اِیمی را سد کرده بود. ناچار بود؛ آن سرباز از پس آن کار بر نمی‌آمد. همان‌طور که سر داغ جیم را در حصار دستان یخ‌زده‌اش گذاشته بود، چشمانش را بست و وقتی باز کرد، آسمان شبی میان پلک‌هایش پدیدار شد که فاقد ذره‌ای سفیدی و رنگ بود. زیر لب زمزمه کرد:
    - سان سُل ایدِن یُگارِیوچی...

    * بلک آیز: حالتی مختص به نیمبل‌ها که چشمانشان کاملاََ مشکی و تیره می‌شود و با آن طی‌الارض می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    انرژی جمع شده در دستانش را به سرِ سرباز منتقل کرد. درد بدن جیم آهسته کم‌وکمتر شد. دست‌وپاهایش که از درد بسیار منقبض شده بودند، منبسط شدند و مانند پری نحیف، در آغـ*ـوش دنیل افتاد. اِیمی سر سنگین شده‌ی جیم را رها کرد و همان‌طور که قدمی به عقب برمی‌داشت، چشمانش به حالت عادی بازگشتند. دنیل بدن داغ جیم را به آغـ*ـوش کشید و کف دستش را روی پیشانی او گذاشت. با آسودگی لب زد:
    - خوب نفس می‌کشه. حالش خوبه.
    اِیمی نفسی از روی آسودگی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت. قلب پر از احساسش، محکم به کف دستش می‌کوبید. به زور لبخند زد و گفت:
    - خیالم راحت شد! خیلی نگران بودم... می‌ترسیدم اتفاقی براش... .
    جمله‌اش با دیدن تمام نیمبل‌هایی که مانند تماشاچی به آن‌ها خیره شده بودند، ناتمام ماند. انگار روی صحنه‌ی نمایشی ایستاده بودند که نگاه تماشاچیان به آن‌ها گره خورده بود. جسی دستانش را چندین بار بر هم کوبید و با تندی صدایش را به گوش سربازان رساند:
    - به چی نگاه می‌کنید؟ به تمریناتون مشغول بشید!
    همه سریع دوباره به تمرینات مشغول شدند و تعدادی هم زیرچشمی آن‌ها را می‌پاییدند. دنیل که جیم را روی دوشش می‌انداخت، لبخند موذی را بر لب نشاند و به شوخی گفت:
    - من جیم رو می‌برم داخل. یه سریم می‌زنم به اون کلاغ عصبی ببینم چیکار می‌کنه!
    «کلاغ عصبی» اِیمی را به خنده انداخت، اما جسی همچنان بی‌تفاوت، نگاهش را به چشم‌انداز مقابلش دوخت. لقب خوبی برای جیکوب بود و مطمئناََ اگر این نام به گوش یکی از سربازانش می‌رسید، سر زبان‌ها می‌افتاد. دنیل، جیم را با خود حمل کرد و به سمت عمارت آرِنیس برد. جسی که سربازان نیمبل را نگاه می‌کرد، با لحنی خشک پرسید:
    - پیشرفتی داشتین؟
    اِیمی با لبخند سرش را به بالا و پایین تکان داد و با ذوق پاسخ داد:
    - آره. می‌بینی؟ واقعاََ بعضیاشون خیلی قوی شدن و این خیلی من رو خوشحال می‌کنه!
    هر دو به نیمبل‌هایی که طی‌الارض را مانند آب خوردن انجام می‌دادند، خیره شدند. مشت‌هایشان را به هم می‌کوبیدند و در یک پلک به هم زدن، در چندین متر آن‌طرف‌تر ظاهر می‌شدند. نیمبل‌ها به سبب قدرت ذاتی خود، به محل تمرینی بزرگ‌تری نیاز داشتند و پادگان هم این امکان را فراهم کرده بود، اما به عقیده بزرگان، نیمبل‌ها و انسان دو نژاد متفاوت بودند که هر دو زندگی خود را مدیون دیگری هستند.
    نیاکان چیزهای عجیبی برای زمینی‌ها باقی گذاشته بودند. حرف‌هایشان چنان عجیب و تاثیرگذار بود که حتی علم را نابود کردند و مردم دوباره سلاح‌هایی را بدست گرفتند که پیش از نابودی علم از یاد رفته بودند.
    این بچه‌ها، در دورانی بزرگ شده بودند که علمی در آن وجود نداشت و حتی معنی علم پیشرفته و تکنولوژی را هم نمی‌توانستند درک کنند.
    با این‌حال چیزی مجهول ماند؛ علت نابودی علم!
    ***
    دو سرعت که همیشه آن را در پایان تمرینات رزمی انجام می‌دادند هم به پایان رسیده بود. سربازان که تمام روز را به تمرینات سخت بدنی مشغول بودند، کوفته و خسته در سرتاسر زمین پادگان پراکنده شده بودند. عده‌ای بطری‌های آبی که در دست داشتند را روی صورت‌های آفتاب سوخته‌ی خود خالی می‌کردند و عده‌ای دیگر هم با خنکی آن آب، گلویشان را تسکین می‌دادند.آرِنیس با لبخند رضایت، سربازهای انسان را مفتخرانه تماشا می‌کرد. موهای نقره‌فامش پذیرای نور خورشید بود و مانند ریش بلند و سپیدش، برق می‌زدند. در بالکن بالاترین اتاق عمارت که تنها مختص به خود او بود، می‌توانست دید کاملی نسبت به محل تمرینی انسان‌ها داشته باشد و او هر روز ساعاتی را به این کار اختصاص می‌داد. پتانسیل تک‌به‌تک آن‌ها را احساس می‌کرد. یقین داشت نیروهایی که پرورش می‌دهند، در نیروی زمینی نقش بزرگی را ایفا می‌کنند.
     
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    آخرین ویرایش:

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    پارت بعد از این قراره حسابی هیجان‌زده‌تون کنه :)
    منتظر دنیایی تاریک و آشوب باشید :)


     

    ^M_A_K_I_A^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/23
    ارسالی ها
    2,595
    امتیاز واکنش
    17,359
    امتیاز
    813
    محل سکونت
    نگاه دانلود عزیز ... :)
    سایه جسی روی پسر فرو رفته در گِل افتاد و پسرک نگاهش را پرسش‌وارانه به جسی منتقل کرد.
    - خانم، شما چی می‌خواید؟
    دو پسر دیگر دست از مجادله کشیدند و با تعجب به جسی خیره شدند. پسر چاق که اندکی قلدر به نظر می‌رسید، اخم‌هایش را در هم کشید و با پرخاش گفت:
    - چی می‌خوای؟ راهت رو بکش و برو! داری مزاحم بازی ما می‌شی!
    جسی کمی اطراف را نگاه کرد و زیر شال روی بینی‌اش، آهسته لب زد:
    - بهتر زیاد تنها این بیرون نچرخید. خطرناکه.
    با این حرف جسی، لپ‌های سرخ پسر چاق منقبض شد و با اخم شکاف عمیقی میان ابروهایش ایجاد کرد.
    - برو گم شو وگرنه... .
    جمله‌اش تمام نشده بود که ناگهان زمین به طرز عجیبی لرزید. جسی روی دو زانویش نشست و دستش را روی زمین گذاشت و سه پسر دیگر محکم روی زمین افتادند. صدای برخورد کوزه‌هایی که به سقف خانه‌ها آویزان بودند، هم‌پای غارغار وحشت‌زده‌ی کلاغ‌ها طنین انداخت. مردمان شهر همگی با ترس روی زمین نشستند و زنان، فرزندان کوچک خود را به آغـ*ـوش کشیدند. جسی سرش گیج رفت و پلک‌هایش را محکم روی هم فشرد. کم‌کم لرزش زمین ایستاد؛ کم و کمتر! تنها چهار ثانیه بود؛ اما با تکان محکمش همه را روی زمین نشاند!
    مردم شهر همه با گنگی یک‌دیگر را نگاه می‌کردند:
    - چی بود؟ چیزی افتاد؟
    - زمین لرزید؟
    - چه اتفاقی افتاده؟
    همه از خانه‌هایشان بیرون زده بودند. جسی که مشتی از خاک را در دستانش فشرده بود، سرش را بلند کرد و مات و مبهوت سه پسر افتاده را نظاره‌گر شد. سخت ایستاد و همان‌طور که جمله‌ی « چه اتفاقی افتاد » را در ذهنش مرور می‌کرد، ناگهان چشمش به صورت وحشت‌زده‌ی پسر چاق افتاد که روی زمین دراز کشیده بود و انگشت لرزانش را رو به آسمان بلند می‌کرد. اخم‌های جسی در هم رفت؛ حتی لپ‌های سرخ آن پسر هم مانند گچ سفید شده بودند. با لکنت لب‌های لرزانش را از هم دور کرد و گفت:
    - آ... آسمون! نگ... نگاه... کنید!
    جسی و دو پسر دیگر رد نگاه او را گرفتند تا این‌که با دیدن صفحه‌ی سیاه آسمان خشک شدند. ابرهایی سیاه و متراکم در عرض آن چند ثانیه تمام آسمان را سیه و تاریک کردند؛ رنگی از خورشید باقی نماند و نور پر فروغ‌اش خاموش و تیره شد. کلاغ‌ها با وحشت بال می‌زدند و پرواز می‌کردند و زنان، مردان و بچه‌ها از دیدن آسمان رنگ و رویشان زرد شد.
    شهر در سایه‌ی تیره فرو رفت، گویا هیچ خورشیدی برای روشن کردنش وجود نداشت و تنها باریکه‌ی بسیار ضعیفی از نور می‌توانست از ابرها عبور کند. جسی سریع ایستاد و با فریاد گفت:
    - پاشین برین خونه‌هاتون! زود باشین!
    و بعد بی‌آن‌که بایستد، شنل خاکی رنگش را از تن درآورد و به سمت انتهای کوچه که به خیابان اصلی ختم می‌شد، شروع به دویدن کرد. باد مانند سوزی سرد می‌وزید و بر مغز استخوان چنگ می‌کشید. بازوهای برهنه و عضلانی جسی از سرما سرخ شده بودند. وقتی پایش را روی خیابان اصلی گذاشت، یکدفعه گوشش از صدای جیغ و فریادی که خیابان‌ها، کوچه‌ها و حتی آسمان را هم کر می‌کرد، پر شد.
    همه پا به فرار گذاشته بودند. چرا؟ سبدهای میوه زیر پاها له می‌شدند و به خاطر شدت بادی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، سایبان مغازه‌ها از جا کنده شده بودند. شاخه‌های شکسته ملق‌خوران به این‌سو و آن‌سو می‌رفتند و چهره‌هایی وحشت‌زده بر صورت مردم غالب شده بود.
    یک لحظه چیزی در ذهن جسی جرقه زد؛ سربازانش! پاهایش بی‌اراده از زمین کنده شدند و درخلاف جهتی که مردم می‌دویدند، پا به دویدن گذاشت.

    این ندای یک ظهور بود!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا