رمان دختر کوچه آبان|mrs.zmکابرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
ندا وامی‌ماند؛ با سردرگمی می‌گوید:
- آخه من که چیزی سرم نمیشه، من فقط یکم کارهای بایگانی و طبقه بندی تو این مدت یاد گرفتم کار زیادی ازم برنمیاد..
- کاری قرار نیست انجام بدی، فقط همراهم بیا که هم من تنها نباشم هم یه چیز تازه یاد بگیری، همیشه که قرار نیست که این بخش کار کنی شاید ترفیع رتبه گرفتی!
پیشنهادش وسوسه انگیز بود آن‌هم برای ندایی که عاشق سود و منفعت خودش بود هیچ‌وقت به چیزهای کوچک و ساده رضایت نمی‌داد ترفیع گرفتن توی همچین شرکتی برایش از هرچیزی برایش لـ*ـذت بخش بود. سینا زمانش تنگ بود و قبل از رسیدن روحی باید دخترک را از شرکت بیرون می‌بُرد، پس کمی به پیشنهادش رنگ تهدید می‌دهد:
- وقتی رئیست یه حرفی می‌زنه بهتر نیست بگی چشم!
تردید را کنار می‌گذارد:
- باشه پس من کیفم رو بردارم بیام..
- من همین جا منتظر می‌مونم باهم بریم، فقط عجله کن نیم ساعت دیگه باهاشون قرار دارم.
ندا که فرصت درست فکر کردن را نداشت با برداشتن کیفش از اتاق خارج می‌شود و پشت سرش گام برمی‌دارد و به سمت پارکینگ می‌رود و باصدای نسبتا بلندی می‌پرسد:
- می‌خواییم با موتور بریم؟
سینا سوییچ ماشین را از جیب پالتواش بیرون می‌کشد و صدای دزدگیر ماشین لوکس انتهای پارکینگ را به صدا در میاورد:
- دوست داشتی با موتور می‌رفتیم؟
هیچ فکری پشت سوالی که پرسیده بود نداشت کاملا بی منظور بود پس جوابی نمی‌دهد درب عقب خودرو را باز می‌کند قصد نشستن را دارد که با کوبیده شدن در هاج واج خیره می‌ماند، سینا با عجله درب جلو را باز می‌کند:
- مگه راننده شخصیتم بچه جون، بشین جلو..
روی صندلی جلو می‌نشیند، راحت نبود و حس خوبی نداشت در همین آشفته بازار ذهنش می‌دانست یک جای کار عجیب لنگ می‌زند، این حس بد و حال غریبش رمق وراجی و پرحرفی را از او گرفته بود حتی حال و حوصله دید زدن ماشین موردعلاقه‌اش را هم نداشت، آسمان بلاخره شروع به باریدن کرده بود و صدای موزیک ملایم فضارا پُر کرده بود، سینا در میان شلوغی و ترافیک فرصت می‌کند و سر می‌چرخاند و به نیم‌رُخ آرامی که به خیابان زُل زده بود برای چند ثانیه‌ی کوتاه خیره می‌شود، توی ذهنش علامت سوال‌ها ردیف می‌شود، چه چیزی درون این دختر وجود داشت که توی چشمان رقیبش او را خاص و دوست‌داشتنی کرده بود و حتی حاضر بود برای به دست آوردنش در انتظارش بماند، به دست آوردن چنین دختری راحت بود و این فقط بی عُرضگی تیرداد را نشان می‌داد.
- همیشه اینقدر آرومی، یا چون الان پیش منی ساکتی؟
رشته‌ی افکارش پاره می‌شود بی تمرکز پاسخ می‌دهد:
- نمی‌دونم، نه..
- روز اول که دیدمت خیلی شَر و شور به نظر می‌رسیدی، اما بعد روز کلا عوض شدی، ببینم نکنه ازم می‌ترسی؟
ندا زیر لب سوال می‌کند:
- ترس، نه برای چی؟
- می‌دونم شاید چون فکر می‌کنی رئیستم، یکم معذب شدی!
با انگشتش لبه‌ی پالتواش را به بازی می‌گیرد و بی پروا جواب می‌دهد:
- نه معذب شدن تنها حسی که خیلی کم تو عُمرم تجربش کردم، من فقط وقت‌ بعضی وقت‌ها حس و حال حرف زدن ندارم، همین!
- اون‌وقت چی‌کار کنم حس و حالت سرجاش بیاد؟
فکر می‌کند، به نظر مشکوک بود چرا باید مردی را که هنوز نمی‌شناخت برای سرحال کردنش اصرار داشت، همه چیز را پای بی تجربگی و ناآگاه بودن از محیط شغلی‌اش می‌گذارد، شاید روابط همین‌گونه بود پس نباید سخت می‌گرفت و خودش را اجتماعی نشان می‌داد. ایده‌ای به ذهنش می‌رسد:
- می‌خوایین راجع این شرکتی که قرار بریم، صحبت کنیم؟ نمی‌دونم چیزی هست که بخوایین بهم بگین؟
سینا سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
- اصلا فکری خوبی نیست، ترجیح می‌دم بیشتر درمورد خودمون حرف بزنیم!
گوشه‌ی پلکش چین می‌خورد، گنگ می‌پرسد:
- در مورد خودمون؟
- آره در مورد خودمون، دوست نداری من رو بشناسی؟
- نمی‌دونم خب، ولی فکر کنم درست باشه یه کارمند سوال شخصی از رئیسش بپرسه!
- درست و غلط بودنش رو دیگه من تعیین می‌کنم، حالاهم این اجازه بهت میدم هرسوالی که مربوط به من هست و ذهنت رو درگیر کرده رو بپرسی!
با کمی مکث موهایش را زیر مقنعه‌اش هدایت می‌کند و رو راست جواب می‌دهد:
- آخه هیچ سوالی در مورد شما ذهنم رو درگیر نکرده، چون که واقعیتش من اصلا راجع بهتون فکری نمی‌کنم!
به محض تمام شدن جمله‌اش بی اختیار می‌خندد تازه سنگینی حرف تیزش را می‌فهمد، سینا دهان نیمه بازش می‌بندد جا خورده و الحق که انتظار شنیدن جمله‌ای را نداشت:
- پس یه کاری می‌کنم راجع بهم کنجکاو شی.
خنده‌اش را کنترل می‌کند، ترجیح می‌دهد مابقی راه ساکت بماند، سینا عصبانیتش را زیر پوست سرد و نقاب بی تفاوتی‌اش مخفی می‌کند، انگار عادت کرده بود به دخترهای آویزان دورو برش، که برای شناختن و نزدیک شدن به او سر و کله می‌شکستند، این یکی باتمام سادگی‌اش پیچیده رفتار می‌کرد و اعتماد به نفسش را به چالش می‌کشید.
تیرداد دمنوشی که ندا برایش آماده کرده بود را درون ماگش خالی می‌کند پیامی بابت تشکر برایش ارسال می‌کند، نگاهش از پشت پنجره‌ی شیشه‌ای اتاقش به حجت که مشغول صحبت کردن با کارمند به ظاهر آشنایی بود می‌افتد، با تغییر ناگهانی میمیک حجت که حالت نگرانی داشت کنجکاو از روی سر صندلی‌اش بلند می‌شود و درب اتاقش را باز می‌کند مابین چارچوب می‌ایستد.
حجت با دیدنش به صحبتش قائله می‌دهد و به سمتش می‌آید، تیرداد بلافاصله می‌پرسد:
- چی شده؟
مضطرب وارد اتاقش می‌شود و نگاهی به اطراف می‌اندازد:
- روحی می‌گـه ندا رو بعد ناهار ندیده، کیف و وسایلشم نیست دختره غیبش زده..
- یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته..
- چه می‌دونم قبل از این‌که ندا بیاد بالا برای ناهار بهم زنگ بود هماهنگ کرده بود که داره میاد، ولی الان برگشته می‌گـه دوساعت گذشته فکر می‌کرده این‌جاست اومده بود بهش سربزنه ببین داره چی‌کار می‌کنه دیده کلا اینجاهم نیست..
تیرداد موبایلش را برمی‌دارد و در حالی که سعی می‌کند باشماره‌اش تماس بگیرد می‌پرسد:
- بخش کارگزینی ومالی چک کرده؟ مطمئنی نیستش، ندا یکم سربه حواست می‌شناسمش لابد یکی رو پیدا کرده گرفتتش به حرف..
با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی دستگاه مورد نظر می‌داد استرس در وجودش شریان می‌یابد‌.
حجت که برای حدس و گمانش واهمه دارد نفسی می‌گیرد و آرام می‌گوید:
- تیرداد میگم نکنه با اون یارو رفته؟
برای لحظه‌ای خشک می‌شود و حرکتی نمی‌کند:
- چرا باید با سینا بره؟
- خودت بهش گفتی باهرکارمندی که دلش خواست بره.
- چرا مزخرف می‌گی، من کی گفتم دست یه کارمند تازه وارد که تو بایگانی کار می‌کنه بگیره ببره برای یه تیزر تبلیغاتی؟
- نمی‌دونم، فعلا که بُرده.
- زنگ بزن بهش.
- برای چی؟
عصبی می‌غُرد:
- زنگ بزن ببین کدوم گوریه، چرا وایستادی من رو نگاه می‌کنی.
با عجله از اتاق خارج می‌شود، تیرداد ناآرام دور خودش می‌چرخد و تاب نمی‌آورد بودن در اتاق باعث خفگی‌اش می‌شد. کتش را از روی صندلی برمی‌دارد ماندن را دیگر جایز نمی‌داند.
نگاهش از مانیتور می‌اندازد فیلم ضبط شده توسط دوربین امنیتی رفتن هردویشان را باهم تایید کرده بود. حالا با چشمان خودش رفتن ندا با او دیده بود، شانه‌هایش خمیده می‌شود از توی اتاقک تنگ نگهبانی بیرون می‌آید.
نگهبان که دست به سـ*ـینه بیرون باجه منتظرش ایستاده بود با عجله می‌پرسد:
- آقای مهندس چیزی شده، اتفاقی افتاده؟
بی آنکه پاسخی دهد فندکش را نزدیک سیگارش می‌برد به سمت خیابان می‌رود و کنار جدول می‌ایستد و نگاهش به انتهای خیابان دوخته می‌شود..
صدای حجت را از پشت سر می‌شنود:
- زنگ زدم به شرکت تبلیغاتی گفتش کارشون زیاد طول نکشیده یه ساعتی میشه که زدن بیرون..
 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    وجودش را حسادت لبریز می‌کند، ذهنش را هزار فکر نامربوط درد عصبی معده‌اش هر لحظه بیشتر می‌شد، شبیه مترسکی ثابت ایستاده بود و از جایش تکان نمی‌خورد، ساعت کُند می‌گذشت و با هر ثانیه فقط به یک چیز فکر می‌کرد که میان هردویشان چه می‌گذرد.
    با پایان ساعت کار اداری کارمندها کم کم از ساختمان خارج می‌شوند، دیگر دلیلی برای ماندن نداشت تصمیم گرفته به سمت خانه ندا برود باید اورا می‌دید می‌پرسید از تک تک لحظاتی که کنار او گذرانده بود..
    هنوز قدمی برنداشته بود که صدای حجت را می‌شنود:
    - ایناهاش اومدن..
    می‌چرخد و نگاه پر از خمشمش را به سوی دخترک روانه می‌کند با لبخندی روی لب از ماشین پیاده می‌شود. گام هایش را به سمت ماشین سینا می‌کشاند وقت صاف کردن بدهی‌ها بود و زمانش کوبیدن مشتی که سال‌ها به انتظارش نشسته بود انگار همین حالا بود.
    مانعی را روی آرنجش حس می‌کند حجت برای آرام کردنش سریع هشدار می‌دهد:
    - باهاش حرفی نزن، عادی رفتار کن وگرنه گند می‌زنی به همه چیز، خرابش نکن فردا باهاش حرف می‌زنیم. باشه؟
    ندا هنوز چند قدمی از ماشین فاصله نگرفته که صدای ویراژ گازش توی خیابان می‌پیچد.
    متعجب روبه روی تیرداد می‌ایستد، حجت راهش را به سمت ساختمان کج می‌کند.
    - دیر که نکردم، داشتی می‌رفتی؟
    با نگرانی و خشم سوالش را می‌پرسد:
    - چرا باهاش رفتی؟
    - خودش اومد دنبالم رفتیم یه شرکت تبلیغاتی..
    - گوشیت رو چرا خاموش کردی؟
    - خاموش نکردم خودش خاموش شد، باطری نداشت‌، خودت که بهتر می‌دونی گوشیم عُرضه‌ی نیم ساعت بدون شارژر کار کردن رو نداره!
    ندا نگاهی به گوشه‌ی کنار می‌اندازد:
    - آلبالو کجاست پس، تو پارکینگه؟
    مجال نمی‌دهد و به طرف پارکینگ می‌رود:
    - رفتیم یه شرکت تبلیغاتی اینقدر جای خفنی بود، باید لباس پرسنلش می‌دیدی همه یه دست مثل این مهمون‌دارهای هواپیما لباس پوشیده بودن، آبی کاربنی با نوارهای زرد، باید می‌دیدی طرف چه داف و پلنگی دور خودش جمع کرده بود همه از دَم باربی انگار رفته بودم فشن شوی زنده‌‌..
    کنار آلبالو می‌ایستد و دستش را روی دستگیره فشار می‌دهد و ادامه می‌دهد:
    - چرا قفله پس؟ بازش کن دیگه..
    تیرداد که برای پرسیدن سوالش مردد است روبه رویش می‌ایستد:
    - اذیتت که نکرد؟
    متعجب جواب می‌دهد:
    - کی رهنما؟ نه بابا طرف آدم حسابی چرا باید اذیتم کنه، این چه سوالی که می‌پرسی؟
    - که طرف آدم حسابی؟ مطمئنی دیگه؟
    - چی شده چرا این‌جوری داری باهام حرف می‌زنی؟
    پوزخند تلخش گوشه لبش می‌نشیند:
    - من دیروز بهت گفتم دور این آدم خط بکش ازش دور باش ، امروز پاشدی باهاش رفت بیرون..
    درمانده جواب می‌دهد:
    - بابا طرف رئیسمه دارم براش کار می‌کنم مگه می‌تونم دورش رو خط بکشم من نمی‌فهمم مشکلت چیه تیرداد، چرا یه چیز کوچیک و بیخود رو هی بزرگ می‌کنی؟ دیگه دارم مطمئن میشم بین تو با رهنما یه مشکلی هست..
    از کوره در می‌رود و صدایش را روی سرش می‌گذارد:
    - اصلا حرف‌های من رو می‌شنوی، برات مهم که من چی میگم؟ چرا من رو نمی‌فهمی، حال و روزم رو واقعا نمی‌بینی نه؟ جلوی روی من وایستادی از یه بی همه چیزی که من ازش نفرت دارم داری تعریف می‌کنی؟
    نه نمی‌دانست دردش چیست، نه حتی به چشمش می‌آمد بی فکر جواب می‌دهد:
    - حال روزت دارم می‌بینم، شبیه یه آدم حسود شدی، نکنه چون این‌جا دارم جا می‌افتم ناراحتی، می‌ترسی که پیشرفت کنم؟
    بی ربط بود و بی ربط می‌گفت دردمند می‌خندد و چگونه باید به اومی‌فهاند قضیه جور دیگریست، زمین تا آسمان از آن‌چه که در فکرش می‌گذرد تفاوت دارد؟
    عصبانیتش فروکش می‌کند برخلاف غوغای درونش سعی می‌کند تنش را کم کند انگار قرار نبود هرگز منظورش را بفهمد:
    - هیچ‌وقت از این‌که پیشرفت کنی و تو مسیر خودت حرکت کنی ناراحت نمیشم، بلعکس باعث خوشحالی منه که دنیا به کامت باشه. من رو ببخش که اگه رفتارم نگرانی که برات دارم باعث شد همچین حسی رو نسبت به من داشته باشی.
    صداقت را در بین تک تک کلماتش حس می‌کند، عجولانه قضاوتش کرده بود و خودش مانده بود وکوله باری پر از پشیمانی و خجالت..
    - ببخشید، اگه ناراحتت کردم منظوری نداشتم، فقط حدسم رو گفتم، به خدا اگه توهم جای من بودی همچین فکری رو می‌کردی!
    درب ماشین را برایش باز می‌کند:
    - بیا دیگه در موردش حرف نزنیم..
    خودش را عقب می‌کشد و نگاهی به سرتاپایش می‌اندازد:
    - تیرداد تو الان من رو ببخشیدی؟ هنوز از دستم ناراحتی؟
    - من اگه هم جای تو بودم همچین فکری می‌کردم..
    ***
    لیدا کفش‌های کوچک پسرانه را روی برامدگی شکمش می‌گذارد و زیر لب قربان صدقه‌اش می‌رود:
    - آخ مامان قربون اون پاهای خوشگلت بره، خوشتیپ خان بیا ببینم اندازته یانه...
    ندا لنگه کفش را از روی شکمش برمی‌دارد بی حوصله براندازش می‌کند:
    - این چیه دیگه خریدی، آدم یاد سربازهای سپاه اشکانی می‌افته، صد دفعه گفتم داری میری خرید من رو باخودت ببر، وقتی می‌بینی سلیقت خوب نیست!
    کفش را از دستش می‌قاپد و زیرلب تشر می‌زند:
    - بده من ببینم، مگه ازت نظر خواستم تو همه چیز دخالت می‌کنی؟
    - بروبابا، خوبی بهت نیومده همین‌چیزها رو می‌خری خانواده شوهرت انتخابت رو قبول ندارن برات عکس سیسمونی بچه رو می‌فرستن تا واسه خودت نری آت و اشغال بخری..
    کفری از بلبل زبانی‌ و حرف‌های تند و تیزش دستش را دراز می‌کند و دم اسبی موهایش را محکم به سمت خودش می‌کشد:
    - عوضی بیشعور، بگو گوه خوردم تا ولت کنم؟
    ندا جیغی با درد می‌کشد:
    - ولم کن روانی..آییی مامان بیا این وحشی رو از من دور کن..
    - بگو غلط کردم یالا بگو..
    ندا درحالی که تقلا می‌کند موهایش را از چنگالش رها کند می‌گوید:
    - ببین لیدا اصلا اعصاب ندارم، امروز فقط گند زدم حال و حوصله درست حسابی ندارم ولم کن..
    موهایش را محکم‌تر از قبل می‌پیچاند:
    - تو که کلا عادت داری گند بزنی، یه چیز جدید بگو..
    به حالت سجده خمیده می‌شود و عذاب وجدانی که روی قلبش سنگینی می‌کند را به زبان می‌آورد:
    - با تیرداد بحثم شد، بهش گفتم حسود، بهش گفتم دوست نداری پیشرفت من رو ببینی، خدایا چقدر من احمقم چرا بیچاره این حرف رو زدم؟!
    لیدا که میل رها کردن موهایش را ندارد متعجب می‌پرسد:
    - خاک تو اون سرت، چرا به بچه‌ی مردم این حرف رو زدی، مگه اون تورو نبرد سرکار چقدر تو نون کوری چقدر نمک نشناسی وقیحی..
    - آخه سوزنش گیر کرده به این یارو رهنما، امروز پاشدم باهاش رفتم یه شرکت تبلیغاتی، نمی‌دونی وقتی برگشتم چه جنجالی به پا کرد، یه جوری تو قیافه بود که انگار قتل کرده بودم!
    - از بس خنگی، سوزنش رو اون گیر نکرده روی تو گیر کرده‌‌ احمق، چرا براش پای رقیب عشقیش رو می‌کشی وسط؟
    دستش را با سختی از میان موهایش جدا می‌کند و محکم نگه می‌دارد و اجازه حرکت نمی‌دهد زیر لب می‌غرد:
    - مزخرف نگو، من و تیرداد فقط دوستیم رقیب عشقی چیه دیگه چه کوفتیه..
    - مغز فندوقی نمی‌فهمی یارو عاشقته، حالا ببین دیگه اون چقدر بدبخته که روی یه تیکه عن کراش داره‌‌..
    با حرص دستش لیدا را به سمت دهانش می‌برد و محکم گاز می‌گیرد و صدای جیغ لیدا و فریاد عاطی خانوم فازی همزمان بلند می‌شود:
    - ولش کن دیوانه قطع کردی دست دختره بیچاره..
    ندا از درد دمپایی طبی آهنین عاطی خانوم که روی گردن و کتفش کوبیده می‌شد دست لیدا را رها می‌کند:
    - ببین آخه داره چی می‌گـه، آخه چرا باید رو من کراش داشته باشه، خودش که می‌دونه من آدم راحتی‌ام ادا و اطفار ندارم می‌تونست از همون اول بگه ازم خوشش میاد مگه طرف خودآزاری داره؟
    عاطی خانوم هاج و واج می‌گوید:
    - چه مرگتونه شما دوتا، الان دارین دعوا می‌کنید یا صحبت می‌کنید؟
    لیدا با غیظ جای دندان ندا روی دستش نگاه می‌کند و متکا را به سمتش پرت می‌کند و از روی تختش بلند می‌شود:
    - حتما دیده چه سگی هستی، جرات نمی‌‌کنه بهت بگه ازت خوشش میاد معلوم نیست با پسر بیچاره رفتار کردی که پاپیش نمی‌ذاره عین آدم بیاد حرفش رو بزنه!
    عاطی خانوم که به اکتشافات جدید دست یافته بود لب به سرزنش باز می‌کند:
    - خاک تو اون سرت کنم ندا، صددفعه گفتم تو اجتماع عین غُربتی‌ها رفتار نکن اینجوری که داری لگد می‌زنی به بدبخت خودت..
     
    آخرین ویرایش:

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا درحالی که موهای پریشان و آشفته‌اش را بالای سرش جمع می‌کند:
    - کدوم خواستگار مامان توهم دلت خوشه، این حاملست هورموناش به‌هم ریخته توهم زده میگه یارو روم کراش داره!
    لیدا کفش‌های نوزادش را از روی زمین برمی‌دارد و در حالی که نفس نفس می‌زند جواب می‌دهد:
    - مگه این یارو نبود برات گوشیت رو اوکی کرد، بعد برت داشت برد سرکار پیش خودش، همین چند روز پیش هم که برات کلی خوراکی خرید، هر روز صبح هم که مثل راننده شخصی میاد دنبالت، تو به این نمیگی کراش پس به چی می‌گی؟
    عاطی خانوم دمپایی‌اش را به پا می‌کند و متفکر سری تکان می‌دهد:
    - با این اوصاف به والله که من هم می‌گم کُراشه، نداجان یه کم معقول رفتار کن طرف رغبت کنه دست ننه باباش رو بگیره بیاد خواستگاریت، بخدا نه قیافه درست حسابی داری نه اخلاق درست درمون یکی هم که پیداش شده اینجوری فراریش نده طفل نادان من پیر میشی مثل اون عمه‌ی خُل و چِلت..
    ندا با عجله آینه‌ی کوچک کنار تختش را برمی‌دارد و با حساسیت به اجزای صورتش نگاه می‌کند:
    - یعنی اینقدر من زشتم؟ چی داری میگی واسه خودت؟
    عاطی خانوم با تاسف سری تکان می‌دهد:
    - ظاهر که مهم نیست دخترم، مهم بخت و اقباله از تو زشت‌ترهاش هم ازدواج کردن خوشبخت شدن.‌.
    ندا افسرده زیر لب می‌نالد:
    - صد دفعه گفتم بهم پول بدید دماغم رو عمل کنم یکم شبیه آدمیزاد شم..
    لیدا پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
    - تو حتی مشکلت که بادماغ عمل کردن هم درست نمیشه‌، باید کلا بکوبی از نو بسازی..
    باشروع گریه ندا، عاطی خانوم از سرکلافگی آهی می‌کشد و به یاد می‌آورد برای چه کاری به اتاقش آمده:
    - لیدا توهم نمک سر زخم این بچه نپاش زود باش بپوش برو جاوید اومده دنبالت، جلوی دره..
    لیدا که هنوز از دست ندا خشمگین است نگاهی به دستش می‌اندازد:
    - چرا زودتر نگفتی پس، ببین ندا شانس بیاری فقط جاوید جای دندون‌هات روی دست‌هام نبینه، وگرنه همین امشب میره کلانتری به خاطر این دسته گلت ازت شکایت می‌کنه!
    توانش صفر می‌شود، وزنه های سنگین را روی زمین رها می‌کند مغزش بابت اتفاق امروز مختل شده بود و تمام انرژی‌اش را گرفته بود، حالا از خودش، از این ضعف و درماندگی بیزار شده بود.
    جواد دست به سـ*ـینه بالای سرش می‌ایستد:
    - چرا تمومش نمی‌کنی؟
    تیرداد دست روی زانوهایش فشار می‌دهد:
    - دیگه نمی‌تونم.. حالم خوش نیست..
    کنارش می‌نشیند و با کمی مکث می‌گوید:
    - هرچی تو ذهنت هست رو خالی کن، یادت باشه این‌جای فکر کردن به بدبختی‌هات نیست..
    بی اختیار می‌نالد:
    - نمی‌تونم چپ میرم راست میام یه چیز مثله خوره مغزم رو داره می‌جوعه..
    جواد نگاهی به صورت درهمش می‌اندازد و کارشناسانه می‌پرسد:
    - اینجوری که سروضعت نشون می‌ده، موضوع عشقی‌‌ِ آره؟!
    چه آسان راه را برای تیرداد باز کرده بود، متفکر می‌پرسد:
    - تو رابـ ـطه‌ای یا می‌خوای بری تو رابـ ـطه؟
    - هیچ‌کدوم بلاتکلیفم..
    - پس دست دست نکن مثل مرد تکلیفت رو روشن کن، اینجوری نمیتونی پیش بری، فقط داری درجا می‌زنی..
    تیرداد ناچار روی پا می‌ایستد و وزنه ها را دوباره برمی‌دارد، کاش به همین سادگی بود که جواد می‌گفت تکلیفش را شبیه یک مرد روشن می‌کرد و از این برزخ جان و روحش را نجات می‌داد..
    ***
    گلدان کوچک باران خورده از لبه دیوار برمی‌دارد، برای معذرت خواهی رفتار دیروزش می‌خواست حسن یوسف پیشکش کند، نگاهی به انتهای کوچه می‌اندازد و آرام از لبه جوب قدم برمی‌دارد، با روحیه‌ی شجاعی که داشت امروز قرار بود ریسک کند فقط بخاطر حدس گمان دیشب لیدا‌، خدا می‌دانست اگر حدسش اشتباه باشدو غرورش بااین حرکت احمقانه خدشه دار شود روزگارش را تیره و تار می‌کند.
    درب ماشین را باز می‌کند و به نیم‌رخ خونسرد تیرداد لبخندی می‌زند و گلدان را به سمتش می‌گیرد:
    - این یه هدیه کوچیکه بابت رفتار دیروزم!
    بی حوصله نگاهش از روی گلدان می‌گذرد:
    - مگه نگفتم فراموشش کن، یه سوتفاهم بود بینمون تموم شد فقط همین!
    - هدیم رو قبول نمی‌کنی؟
    نفسی می‌گیرد گلدان را از دستش می‌گیرد و روی صندلی عقب می‌گذارد:
    - ممنونم..
    - باید بهش هر روز آب بدی، یه جایی بذار که بهش نور بخوره..
    با تایید حرکت سرش، سوییچ را می‌چرخاند. ندا که برای گفتن حرفش استرس دارد با صدای نسبتا بلندی می‌پرسد:
    - تو از من خوشت میاد؟
    تیرداد گوشش به چیزی که شنیده بود شک داشت بیشتر شبیه رویا بود تا واقعیت، بلافاصله ماشین را خاموش می‌کند نامطمئن می‌پرسد:
    - چی؟
    ندا سوالش را تکرار می‌کند:
    - تو از من خوشت میاد؟
    سکوت می‌کند، زبانش قفل شده بود و مات و مبهوت فقط نگاهش می‌کرد، کاش توان داشت دوباره می‌پرسید که چه گفته تا به یقین برسد این یک خواب خیال خوش نیست..
    ندا پشیمان از گفته‌اش زیر لب زمزمه می‌کند:
    - خدا لعنتت کنه لیدا، ببین به چه وضعی انداختی من رو اخه!
    هوفی زیر لب می‌گوید و ادامه می‌دهد:
    - بیخیال باشه؟ فکر کن همچین چیزی رو از زبون من نشنیدی..
    تیرداد که نمی‌خواست از دست رفتن اولین فرصت طلایی زندگی‌اش را جلوی چشمانش ببنید دستپاچه می‌گوید:
    - ازت خوشم میاد!
    ندا دست زیر چانه‌اش می‌گذارد:
    - داری این رو می‌گی که غرورم نکشنه، آره؟ واقعا مهربونی تو‌‌ پسر..
    - باور کن ازت خوشم میاد..
    ندا مشکوک به سمتش متمایل می‌شود:
    - ببین تیرداد منظورم از این خوش اومدن‌های ساده و معمولی بین دوتا رفیق نیست‌ها، منظور من یه چیز دیگست، یه چیز تومایه‌های کِراش و عشق و عاشقی و تو دِلی بودنِ، متوجهی دیگه؟
    ضربان قلبش بالا می‌رود و با فقط توان بازو بسته کردن پلکش را به معنای تایید دارد. لبخند گوشه‌ی لب ندا می‌نشیند:
    - تو از من اونجوری که گفتم خوشت میاد یعنی رفاقتی؟ یا این‌جوری‌‌ تو دِلی؟
    جان می‌کَند تا جواب دهد:
    - دِلی..
    بلند می‌خندد و شبیه طعمه‌ای که به دامش انداخته باشد:
    - دروغ نگو؟ یعنی تو جدی جدی عاشقمی؟
    - دروغ نمی‌گم..
    خنده‌اش اوج می‌گیرد و هیجان زده می‌پرسد:
    - از کِی؟ کِی وقت کردی عاشقم شی؟ ها..
    - همون اول..
    ناخودآگاه خنده‌اش متوقف می‌شود:
    - چقدر کیوت..چقدر قشنگ...آی قلبم، این اولین بار این اتفاق واسم می‌افته، ببخش یکم بی‌جنبم، پس واسه همین دیشب از دستم عصبانی بودی آره؟
    - آره..
    انرژی‌اش فول می‌شود برعکس تیرداد سست و بی رمق شده بود و شوکه و ناباوربه او خیره شده بود، ندا هیجان زده دستش را توی سـ*ـینه‌اش قلاب می‌کند:
    - چقدر خنگ بودم نفهمیدم آخرش هم خواهرم روشنم کرد، فکر کن اگه اون بهم نمی‌گفت حالا حالاها تو باغ نبودم توهم که معلوم نبود کی بهم می‌گفتی‌ ولی خودمونیم‌هاواقعا عجیبی چطور تونستی همه چیز رو اینقدر عادی نشون بدی جوری که من شک نکنم!
    ارام ضربه‌ای به بازوانش می‌کوبد و ادامه می‌دهد:
    - بیخیال عیبی نداره الان که تو جریانم چیزی رو از دست ندادم کلی کار داریم که باید دوتایی کاپِل طوری باهم انجام بدیم..
    تیرداد که گیرایی‌اش پایین آمده متعجب می‌پرسد:
    - چه کاری؟
    - باید باهم قرار بذاریم، مدام ویدیو کال کنیم تا خود صبح چت کنیم، سفرهای گردشی یه روزه بریم، باید خرید کنیم، لباس‌های سِت بپوشیم، ولتناین رو باهم جشن بگیریم یه عالمه کار دیگه..
    غافل‌گیر شده بود و هیچ‌وقت انتظار دیدن چنین واکنشی از اورا نداشت، خودش را ملامت می‌کند به خاطر سکوت پر از رنجش کاش زودتر از دخترک دست می‌جنباند..
    ندا خوشحال و بیشتر ازهمه چیز عجول بود، می‌خواست این‌بار طور دیگری عشق را تجربه کند، دو طرفه بدون دیدن ظواهر نقص‌ها آن هم باکسی که با کسی که هیچ‌وقت قلبش را نشکست و خالصانه محبت می‌کرد و همیشه برایش صبور بود..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    حالا همه چیز روی دور تند بود، نگهبان جعبه‌های شیرینی را توی با عجله روی میز می‌گذارد:
    - خانم‌ها اقایون امروز همگی ناهار مهمون آقای مهندس هستین، یکی از بینتون نماینده بشه یه برگه برداره بنویسه هرکی چی می‌خواد تا نیم ساعت دیگه بهم تحویل بده تا غذاهارو سفارش بدم، این شیرینی‌هام بین خودتون بچرخونین...
    انرژی مضائف بین کارمندهای بخش سراسر با تشویق و هورایی پخش می‌شود، سینا که تازه از راه رسیده متعجب نگهبان را کنار می‌کشد:
    - قضیه چیه رشیدی؟ کی امروز دست و دلباز شده داره مهمونی میده؟
    - مهندس سهروردی آقا، امروز از رو دنده راست پاشده خدا خیرش بده حال و هوای بچه ها رو هم داره عوض می‌کنه.
    سینا مرموزانه نگاهی به اتاقک شیشه‌ای می‌اندازد:
    - نگفت بهت مناسبتش چیه؟
    - نه والله نگفت..
    سینا که با کاری که دیروز کرده بود، فکرش راهم نمی‌کرد امروز اینطور را این‌گونه او را خوشحال و قبراق ببیند، در میان شلوغی و همهمه‌ی کارمندها حجت با لبخند لجوجانه‌ای که رنگ موفقیت می‌داد از کنارش می‌گذرد به سمت اتاق تیرداد می‌رود، کنجکاوی‌اش بیشتر از قبل می‌شود، قصد می‌کند که ته توی ماجرا را هرطور شده در بیاورد. خوشحالی تیرداد نباید دوام می‌آورد‌.
    حجت نگاهی به تیرداد که توی آسمان سیر می‌کند می‌اندازد و نگران می‌پرسد:
    - این یارو دقیقا یه ربعه اون بیرون وایساده کمین کرده، میگم یه وقت پاچه‌خواریش گُل نکنه برسونه به گوش حاجی؟
    تیرداد گلدان حسن یوسفش را پشت پنجره می‌گذارد:
    - خب برسونه به گوشش، مهم نیست مگه از کسی من می‌ترسم؟
    - نه میگم فقط یه موقع سنگ نندازه و دردسر درست نکنه.
    - هیچ غلطی نمی‌تونه کنه، نگران اون نباش. از دور خارجِ‌‌..
    - تیرداد نمی‌خوای بگی چه جوری قضیه رو اوکی کردی؟ تو که تا دیروز می‌گفتی نمیشه نمی‌تونی چیزی بهش بگی..
    روی صندلی می‌نشیند و توی اپلیکیشن موبایلش به کالری‌های باقی مانده‌اش نگاهی می‌کند:
    - من چیزی نگفتم خودش فهمید، اوکی داد.
    - همین‌جوری یه کاره گفت من مشکلی ندارم بیاهم باشیم؟
    با تایید سرش را تکان می‌دهد:
    - دقیقا..
    - عجب خرشانسی هستی تو، حالا مابقی ماجرا رو کِی می‌خوای براش باز کنی؟
    - کدوم ماجرا؟
    - نکنه یادت رفته بهش گفتی کی هستی؟
    تیرداد که نمی‌خواهد حال خوبش را خراب کند از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت درب خروجی اتاقش می‌رود:
    - حالا کم کم بهش می‌گم عجله‌ای نیست به چیزی هم که شک نکرده..
    تو سالن می‌رود و کنار میز منشی می‌ایستد نگاهی به مانیتور کامپیوترش می‌اندازد:
    - هنوز مشکل سیستم حل نشده، زنگ بزن یه نفر بفرستن..
    حرفش تمام نشده بود که نگاهش به ندا می‌افتد که از بیرون برایش دست تکان می‌داد و شکلک در میاورد تا اورا متوجه خودش کند.
    با عجله به سمتش می‌رود و مضطرب در حالی که را به سمت پاگرد هدایت می‌کندمی‌پرسد:
    - باز که تو بی خبر اومدی بالا، تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
    ندا عقب عقب راه می‌رود و خم ابروهایش غلیظ می‌شود:
    - خودم دیدم داشتی می‌رفتی تو دهن طرف، همیشه به همکارهای خانوم تا این حد نزدیک می‌شی؟
    - چی داری می‌گی، من فقط داشتم به مانیتورش نگاه می‌کردم!
    - نخیر، کور که نیستم کلا یه وجب هم باهم فاصله نداشین. پس بگو چرا نمی‌خوای من بیام بالا یه موقع بی خبر تورو تو این وضعیت نبینم، خیلی زرنگی..
    متعجب می‌خندد و هیچ درکی از این رفتار عجیب و غریبش ندارد، ندا که هنوز کفری است زیر لب تشر می‌زند:
    - نخند ببینم اعصابم رو خورد نکن، توضیح بده داشتی زیر گوشش چی می‌گفتی، نیشش برای چی اون همه باز بود؟
    - باور داشتم راجع به خطای سیستم حرف می‌زدم، بنده خدا کجا نیشش باز بود؟
    - بنده‌ی خدا؟ چرا داری ازش طرفداری می‌کنی؟
    خنده‌اش کش دار می‌شود:
    - دیوونه‌ای تو به‌خدا، بیا برو الان یکی میاد می‌بینتمون..
    - آها برم که با همکارهای خانومت راحت خوش و بِش کنی، اصلا بهشون گفتی دوستدختر داری؟
    تیرداد درمانده جواب می‌دهد:
    - برای چی باید مسائل شخصیم رو به بقیه بگم؟ به اون‌ها چه ربطی داره..
    - این یه مورد فرق داره حتما باید به همه بگی، اصلا میرم با رییس همون که رفیق فابته حرف می‌زنم میزم بیاره همین‌جا کارهام رو انجام بدم، تا شیش دنگ حواسم بهت باشه..
    قدمی به سمت پلکان برمی‌دارد و تیرداد با عجله دستش را می‌گیرد و تا مانع رفتنش شود:
    - دیوونه شدی تو؟ چرا فکر کردی قبول می‌کنه‌ مگه جابه جایی به همین راحتی‌هاست..
    ندا که فقط می‌خواست او را محک بزند با عجله می‌دهد:
    - دیدی داری زرنگ بازی در میاری؟ میترسی نزدیکت باشم لو بری؟
    - ببینم تو همیشه اینقدر مشکوکی؟
    - مشکوک نیستم روی چیزهایی که مال من هستن حساسم!
    لبخندی گوشه‌ی‌لبش می‌نشیند، کمتر از چند ساعت گذشته بود و اینطور قلدرانه داشت برایش خط و نشان می‌کشید، باید حواسش را پرت می‌کرد تا دیوانه بازی‌هایش را کنترل کند:
    - بعدا خودم باهاش حرف می‌زنم جات رو عوض کنه، فعلا دارم برات سفارش یه وام می‌کنم، تا مشکل سیسمونی خواهرزادت حل بشه..
    ندا که ثانیه رفتارش صد و هشتاد درجه می‌چرخد:
    - جدی میگی؟ می‌خوای برام وام بگیری؟ مگه به تازه واردهام وام میدن؟
    - آره خب، الان دارم تلاشم رو می‌کنم متاسفانه باید از بند پ استفاده می‌کنم..
    ندا برق خوشحالی درون نگاهش می‌درخشد:
    - سودش چند درصده؟ پرداختش چند ماهست؟
    شانه‌اش را می‌گیرد و به پایین هدایتش می‌کند:
    - فعلا چیزی نمی‌دونم بعدا در موردش حرف می‌زنیم، برو دیگه تا کسی نیومده!
    با سماجت به نرده‌ها اویزان می‌شود در حالی که به زور پایین می‌رود آخرین اخطارش را می‌دهد:
    - تیرداد، پنج قدم فاصله از هر جنس مونثی، فهمیدی پنج قدم، سری بعد تو این حالت ببینمت قید جوونی و زندگیت رو بزن!
    تیرداد بی اختیار دوباره می‌خندد هنوز نمی‌دانست با چه موجود عجیب و غریبی قرار است سرو‌کله بزند، هرچه بود فعلا شیرین و دوست‌داشتنی به نظرش می‌آمد هنوز آن رخش را ندیده بود که می‌تواند چقدر اعصاب خوردکُن و آزار دهنده باشد!
    ندا آخرین تیکه کباب را توی دهانش جا می‌دهد و قوطی نوشابه‌اش بالا می‌برد:
    - به سلامتی خَشی جون!
    روحی خجول می‌خندد و سرخم می‌کند:
    - ای بابا شلوغش نکن، هنوز نه به بارِ نه به داره هنوز یه روز کامل هم نیست باهاش حرف می‌زنم، بذار آخر هفته همدیگه رو ببینیم شاید از هم خوشمون نیومد!
    - من که دلم روشن، از همین برات یه شوهر درست حسابی در میاد، ببینم یه بار دیگه عکسش رو..
    روحی با عجله عکس مردجوان لاغر اندام عینکی را به سمتش می‌گیرد:
    - خوبه دیگه نه‌؟
    ندا با همان بینش مثبتش جواب می‌داد:
    - حرف نداره، قدش که بزنم به تخته دومتر رو رد داره فقط یکم وزنش کمه که اون هم ازدواج کنید خود به خود اوکی میشه، نگران نباش!
    - یعنی به نظرت طرف بگیره؟
    - آره بابا اینی رو که من دارم می‌بینم بگیره، یکم باهم وقت بگذرونید شناخت پیدا کنید ازهمه مهم تر عشق و عاشقی کنید همه چیز ردیف میشه!
    - می‌ترسم برم سرقرار، طرف منحرف از آب دربیاد!
    - بیخود کرده، ولی تو هم مراقب باش یه کاره سوار ماشینش نشی اول باهاش تو کافه‌ای جایی قرار بذار ببین یارو چند چنده فازش چیه بعد کم کم بهش اعتماد کن!
    روحی مانند دانش اموزی که حرف‌های استادش را موبه مو به خاطر می‌سپارد چشمی زیر لب می‌گوید‌، تجربه ندا با تمام سن و سال کمش از او بیشتر بود در خِبرگی و کارکشتگی‌اش شکی وارد نبود.
    - پس من عکس لباس‌هایی که برای قرار اخر هفته می‌خوام بپوشم تو واتساپ برات می‌فرستم، قربونت برم فقط ببین خوبه یانه تاییدش دست تورو می‌بـ..وسـ..ـه!
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    نگاهش را از پشت ویترین از تیرداد که مشغول صحبت با فروشنده بود می‌گیرد و موبایلش را روی گوشش فشار می‌دهد:
    - لیدا دهنت قرص دیگه؟ به مامان چیزی بگی کُشتمت..
    - دیدی حدسم درست بود، ها دیدی؟ خودم فهمیدم تو گلوش گیر کردی تو که کلا گیجی، باید بیای دستم رو ببوسی بدبخت از سینگلی درت آوردم باید امشب بهم شیرینی بدی گفته باشم!
    - خیلی خوب حالا شلوغش نکن، فعلا که اومدیم خرید میخواد کفش بخره آورده من رو نظر بدم، می‌بینی که نظرم چقدر واسش مهمِ؟!
    - هنوز هیچی نشده دُمب طرف شدی، خدا بهش رحم کنه هنوز نمی‌دونه گیرچه کنه‌ای افتاده..
    می‌خواهد پاسخ دندان شکنی بدهد، که تیرداد با اشاره تیرداد بیخیال می‌شود:
    - من برم دیگه داره صدام می‌کنه، فعلا.
    وارد مغازه می‌شود و نگاهش به کتانی مشکی که توی دست فروشنده بود می‌افتد:
    - بدنیست، رنگ دیگش رو ندارید؟
    فروشنده باعجله به سمت قفسه می‌رود:
    - تنوع رنگش زیاد نیست، همین سه تا نمونه مونده!
    نزدیک می‌رود و دستش را روی کتانی کاربنی می‌گذارد:
    - این هم قشنگه، امتحانش کن ببینم تو پات چجوریه!
    تیرداد روی صندلی می‌نشیند منتظر می‌شود تا فروشنده سایز اورا پیدا کند:
    - سایز پات چند بود؟
    پاشنه کِش را برمی‌دارد و روبه رویش می‌ایستد.
    - من سی و هفتم..
    فروشنده جعبه کتانی را باز می‌کند:
    - بفرمایید.
    تمشغول به پا کردن کتانی می‌شود، ندا که در حالی که نظارت می‌کند، باعجله می‌پرسد:
    - آقا قیمت این کارتون چنده؟
    - قابل شمارو نداره چهار میلیون ششصد یک سالم گارانتی داره..
    - اوه چه خبره، فکر نمی‌کنی خیلی زیاد داری میگی؟
    فروشنده ناچار می‌خندد:
    - خانم همه جنس‌هامون اورجینال از آب رد شدست، تفاوتمون بابقیه مغازه‌ها این که فیک کار نمی‌کنیم!
    - باهامون حداقل کارمندی حساب کن مشتری بشیم!
    - خب اول شما پسند کنید، چشم بعدش سر قیمت باهم راه میاییم..
    ندا با عجله نگاهی به کفش می‌اندازد:
    - چطوره دوستش داری؟
    تیرداد جلوی اینه می‌ایستد:
    - آوردمت که نظر بدی..
    نزدیک می‌شود و طوری که گوش فروشنده نرسد جواب می‌دهد:
    - به نظرم که اوکی، ولی حس نمی‌کنی داره خیلی گرون می‌گـه؟ می‌خوای بپیچیم بریم یه جا دیگه..
    - نگران پولش نباش..
    - چی رو نگران نباش، مگه چقدر حقوق می‌گیری، نکنه سر گنج نشستی؟ طرف داره بهمون جنسش رو می‌اندازه..
    تیرداد آرام می‌خندد:
    - کاری به حقوق من نداشته باش، فقط بگو خوشت اومد یانه؟
    ندا با هوفی زیرلب جواب می‌دهد:
    - خیلی قشنگه لعنتی، بذار حداقل یه تخفیف درست حسابی برات بگیرم!
    می‌چرخد و پیگیرانه به فروشنده می‌رود:
    - آقا قیمت آخر چند؟ یه تومنش بنداز خدا بده برکت‌‌..
    فروشنده درمانده آهی می‌کشد:
    - خانوم به خدا نمی‌صرفه، یه تومن خیلیِ کلی پول بار دادیم..
    ندا که چانه‌اش گرم شده‌، با سماجت اصرار می‌کند:
    - نفسم رو نشکن دیگه، نه نیار باور کن آدم‌های اذیت کاری نیستیم اولین مغازه‌ای هستین که اومدیم نمی‌خواییم دست خالی از این در بیرون بریم!
    تیرداد که از چانه زنی‌ماهرانه‌اش خنده‌اش گرفته به سمتش می‌رود و دست روی شانه‌اش می‌گذارد:
    - بیا برو یه دوری بزن ببین از چیزی خوشت میاد یانه کار تو نیست، من خودم سرقیمت با آقا کنار میام، بیا برو..
    قدم‌های سنگینش را برمی‌دارد:
    - ای بابا بذار دارم راضیش می‌کنیم..
    - این کار مردونست برو عزیزم‌، الان میام.
    بی میل از مغازه خارج می‌شود و پشت ویترین مغازه‌های دیگر سرک می‌کشد،بلاخره با تاخیر تیرداد از مغازه بیرون می‌آید.
    - چی شد، چند حساب کرد؟
    تیرداد نایلون های توی دستش را بالا می‌گیرد:
    - بایه قیمت منصفانه خریدمش، بیا این مال توئه..
    - این چیه؟
    - گفتم شاید دوست داشته بعضی از روزها باهام بیای پیاده‌روی..
    متعجب به جعبه داخل نایلون نگاه می‌کند:
    - برای منم کفش خریدی؟ تیرداد طرف رسما گرون گاز بود چرا این کارو کردی؟ من که کفش نمی‌خواستم..
    - یعنی نمی‌خوای هدیم رو قبول کنی؟ من که دیگه رفیقت نیستم نکنه یادت رفته؟
    ندا در حالی که تمام فکرش درگیر قیمت است، معترض می‌نالد:
    - نباید این کار رو می‌کردی، اینجوری بخوای ولخرجی کنی همه پول‌هات تموم میشه، حداقل می‌ذاشتی می‌رفتیم یه جای دیگه‌..
    - میشه نگران پول‌های من نباشی؟
    - نخیر نمی‌شه، ناسلامتی تو رابـ ـطه‌ایم درک متقابل چی میشه پس؟ من راضی نیستم اینجور هدیه‌های گرون قیمت رو واسم بخری، سر برجم بیفتی به دستی گرفتن از این و اون که چی آقا واسه دوستدخترش کتونی اروجینال خریده، واقعا این کارت درسته؟
    - کارم به دستی گرفتن نمی‌کشه، چرا اینقدر سر چیزای بی مورد حرص می‌خوری تو؟
    - چون اصلا دوست ندارم به خاطر من به زحمت بی‌افتی، تیرداد من باهات شروع کردم چون از اول می‌دونستم که کی هستی و چی هستی، من‌هم دارم مثل تو همین شرایط بد اقتصادی زندگی می‌کنم، خواهش می‌کنم وقتی به من می‌رسی غرورت رو بذار کنار، درست من از چیزای لوکس و خفن خوشم میاد اما من باهدیه‌های ساده هم خوشحال میشم اینقدر بامن بودن رو برای خودت سخت نکن.
    برای اولین بار دلش می‌خواهد همان آدم توی تصورات ذهن ندا باشد، همان کارمندی که دارو ندارش را برای کسی که این‌طور نگران به پیسی خوردن و تمام شدن پس اندازش است خرج می‌کند و مدام بابتش غرغرهایش می‌شنود با سادگی غصه‌ی جیبش را می‌خورد، کاش از همان ابتدا با صداقت آغاز می‌کرد و از هویت واقعی‌اش می‌گفت تا حالا اینطور چنین بار سنگین عذاب وجدان را بابت خرید یک هدیه کوچک و ناقابل به او منتقل نمی‌کرد.
    ندا دمق بود و حتی رغبتی برای دیدن کفش داخل جعبه نداشت‌، تیرداد هم هیچ استعدادی برای برطرف کردن دلخوری‌اش نداشت.
    تمام طول مسیر دلش می‌خواست فریاد بزندو بگوید من آن کسی که فکر می‌کنی نیستم و همه چیز جز نامم را به تو دروغ گفتم، اما ترس از دست دادنش مانع فاش شدن حقیقت می‌شد مهر سکوت بر لبش می‌کوبید، احیف بودو تازه به دستش آورده بود دلش می‌خواست طعم داشتنش را بیشتر بِچشد..
    ماشین سرکوچه متوقف می‌شود.
    - ندا؟
    بی آن‌که جوابش را بدهد سر می‌چرخاند و نگاهش می‌کند‌.
    - کوفتم نکن دیگه. خواهش می‌کنم؟
    - نباید این کارو می‌کردی!
    - حالا که کردم، بذار پای بی تجربه بودنم خراب نکن جون من، دیدی حالم چقدر خوب بود امروز؟
    - چرا دیدم..
    - پس همین‌جا جلوی خودم بازش کن، اگه دوست نداشتی عوضش کنم..
    در جعبه را باز می‌کند و نگاهی به کتانی سفیدی لبخندی با ذوق می‌زند:
    - خیلی خوشگله، سلیقت حرف نداره مرسی‌..
    - پس آشتی؟
    - قهر نبودیم که دیوونه، من برم دیگه دیرم شد، رسیدی بهم پیام بده..
    چشمی زیر لب می‌گوید و نظاره گر رفتنش می‌ماند، دلخوشی به زندگی‌اش برگشته بود و پشتش گرم بود و از خدا می‌خواست همه چیز توی این حالت برای همیشه ثابت باقی بماند.
    با رفتن ندا مستقیم مسیر باشگاه را پیش می‌گیرد. هیچ‌وقتش فکرش نمی‌کرد چنین روزهای شلوغ و پرکاری را اینطور راحت پشت سر بگذارد کسی کنج اتاقش ساعت‌ها کِز می‌کرد و به معنی پوچی فکر می‌کرد، حالا امید را در روزمرگی هایش پیدا کرده بود‌. اینطور است که می‌گویند گاهی گمان نمی‌کنی اما می‌شود..
    ***
    با ذوق عکس‌هایی که از کفشش گرفته بود را برای تیرداد ارسال می‌کند، غلتی توی تخت خوابش می‌زند، ارزشمندترین هدیه‌ی عمرش را از کسی که انتظارش را نداشت گرفته بود، بی قرار بود برای کشف کردن عشقی که از نوجوانی منتظرش بود، دعامی‌کند بلاخره نیمه‌ی گمشده‌اش را تیرداد باشد.
    - با کفش چرا رفتی رو تخت؟ نکنه عقل‌تو خوردی؟
    صدای عاطی خانوم رشته افکارش را پاره می‌کند‌.
    - اه مامان گیر نده، تمیز به خدا تازه خریدم..
    - مبارک باشه‌، می‌بینم که هنوز هیچی نشده وضعت خوب شده پولش رو از کجا آوردی خانوم خانوم‌ها؟
    - یکم پس انداز ته حسابم داشتم دیدم آف خورده خریدمش. قشنگ نه؟
    عاطی خانوم در حالی که سعی می‌کند کفش را از توی پایش بیرون بکشد با اکراه جواب می‌دهد:
    - هی بدک نیست، یکم زیادی کت کلفته یه کفش خانومانه تر انتخاب می‌‌کردی این چیه خریدی طفل نادان من‌..
    - مُدِ مامان، مُد.. نکن خودم درش میارم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    عاطی خانوم کفش را به زور از توی پاهایش بیرون می‌کشد و زیر لب غر می‌زند:
    - کاریت نداشته باشم که کل شب رو باهاش می‌خوابی، بس که شلخته‌‌ای نگاه کن وضع اتاقت‌رو؟ کل روز که نیستی دارم می‌سابم و تمیزش می‌کنم وقتی هم که برمی‌گردی تو یه چشم به هم زدن گند می‌زنی توش، این پلشت بازی‌هات به صبورا رفته کپی خودشی..
    عصبی نفسش را بیرون فوت می‌کند و روی تختش می‌نشیند و جفت بازوهای مادرش را در می‌گیرد و ملتمس می‌نالد:
    - مامان خواهش می‌کنم انقدر بهم نگو شبیه عمه هستم باشه؟ به خدا می‌زنه بدشانسی میارم، یه وقت شوخی شوخی می‌زنه جدی می‌شه، خدایا من تازه نیمه گمشدم رو پیدا کردم. اینقدر می‌گی آخرش این یارو هم می‌ذاره می‌ره اون‌وقت عشق و عاشقی رو برای همیشه می‌بوسم می‌ذارم کنار میرم می‌نشینم ور دل صبورا دور هر هرچی مرد تو زندگیم رو خط می‌کشم!
    عاطی خانوم ابروهایش تایی می‌خورد، اطلاعات جدیدی از دهان لقش دخترش بیرون آمده بود و باید ته توی ماجرا را در میاورد:
    - حالا طرف کی هست؟ گفته قصدش جدی یا الکی وقت تلف کردن و مسخره بازی؟ چند سالشه؟ ننه باباش کی هستن؟ کجا زندگی می‌کنن؟ شغلش چیه؟ بیمه داره یانه..
    ندا مات و مبهوت تن بی حسش را دوباره روی تخت رها می‌کند و دوباره به سقف خیره می‌شود و برای هزارمین بار جمله تکراری‌اش را در دل نجوا می‌کند:
    -《خدایا چرااین‌قدر زندگی کردن سخته‌؟!》
    ***
    سختی این روزهای شایسته خانم تغییرات تیرداد بود که هنوز در مقابل تغییر حال پسر افسرده‌ی این خانه مقاومت می‌کرد و هر ازگاهی شاخک هایش از روی ترس تکان می‌خورد.
    به محض بیرون آمدن تیرداد از اتاقش لبخندی تصنعی بر روی لبانش ظاهر می‌شود:
    - تیرداد جان شام آمادست..
    کوله‌اش را روی دوشش می‌اندازد و سرسری جواب می‌دهد:
    - نمی‌خورم، دارم میرم باشگاه..
    مهندس سهروردی سرمی‌چرخاند و نگران نگاهش می‌کند:
    - تا کی باشگاهی اگه زیاد طول نمی‌کشه، می‌خوای صبر کنیم تا بیای باهم بخوریم؟
    تیرداد با عجله به سمت درب خروجی می‌رود:
    - نه بابا، شما غذاتون رو بخورید به من چی‌کار دارید من معلوم نیست کی بیام، در ضمن رژیم غذاییم با شما فرق داره. دیگه نمی‌تونم مثل سابق هر چی دلم می‌خواد بخورم لیستم رو دادم به زیور در جریانِ خودش برام درست می‌کنه..
    اضطراب پدر بیشتر می‌شود و با عجله به سمتش می‌رود:
    - این رژیم غذایی که داری می‌گی کی بهت داده؟ مطمئن دیگه آره؟
    تیرداد مابین در متوقف می‌شود و می‌دانست باید خیالش را راحت می‌کرد:
    - رژیمم تحت نظر دکتر، مطمئن باش سرخود کاری رو نمی‌کنم، فعلا خداحافظ..
    با بسته شدن در لبخند روی شایسته خانوم صورتش می‌ماسد و با سیاست خاصی خودش را نگران نشان می‌دهد:
    - این بچه برای چی دارم رژیم می‌گیره، می‌ترسم مثل چند سال پیش که رژیم گرفته بود معدش به هم بریزه خدای نکرده کار به دوا دکتر برسه، به من که این حرف‌ها نمی‌رسه ولی تو پدرشی نباید اجازه بدی به خودش آسیب بزنه این جوون داغ حالیش نیست داره چه بلایی سر بدنش میاره..
    مهندس سری به معنای منفی تکان می‌دهد ودستش روی شانه‌اش می‌گذارد:
    - این چه حرفیه معلوم که خیلی حرف‌ها بهت می‌رسه، باورم نمیشه بعد این همه سال هنوز باهاش رودروایستی داری، توهم مادرشی حق داری نگرانش باشی. باهاش راحت باش حرف‌هات رو بهش بزن.
    وقت مظلوم‌نمایی بود، لبخند تلخی به معنی درماندگی می‌زند:
    - مشکل من همین که از همون روز اول برای خودم حد و حریم کشیدم که یه وقت فکر نکنه دارم براش نامادری بازی در میارم، اینقدر که نگرانی‌هام رو این همه سال خوردم که عادت کردم، بهتر خودت باهاش صحبت کنی. یا اصلا یکم زیر نظر بگیریش ببینی تو این مدت اطرافش چه خبرِ بود، چرا این چند وقت عوض شده، زیادهم به حرف‌های حجت اعتماد نکن هرچی باشه رفیقشِ نمیاد همه چیز رو بذاره کفت دستت خیلی حواست باشه..
    هنوز درک نمی‌کند دلیل این نگرانی بیش از حد همسرش چیست، با معادلات توی ذهنش همخوانی نداشت. حالا که این تغییرات مثبت در تیرداد در حال روی دادن بود چرا باید کام خود را تلخ می‌کرد و بیهوده مشکوک می‌شد، پس حساسیت شایسته خانم را به پای عواطف مادرانه‌اش می‌گذارد، سرسری از این موضوع گذر می‌کند.
    ***
    باز طلوعی دیگر و صبحی پر از انگیزه، برای قلب‌هایی که تازه برای هم تپیدن را یادگرفته بودند، ندا با لبخند همیشگی‌اش مثل همیشه به استقبال تیرداد می‌دَود.
    تیردادی که هربار روبه روی این کوچه می‌ایستد و با تمام جان دل چشم به آمدنش می‌دوزد.
    الحق که چه عاشقانه‌ی ساده‌ای در هزارتوی این روزها..
    نگاه ندا از پس پنجره ماشین روی کوچه‌های اطراف می‌چرخد:
    - راستی خونتون کجاست؟ یادمه اون اوایل بهم گفتی تو همین محله زندگی می‌کنی..
    بی اختیار پاهایش رو پدال گاز فشار می‌دهد و سرعتش را بالا می‌برد، چطور می‌توانست زنجیره این دروغ‌ها را پایان دهد:
    - اره خب، چند تا کوچه بالاتر از شما..
    ندا کنجکاوی‌اش بیشتر می‌شود:
    - خب کدوم کوچه؟ من این محل رو خوب مثل کف دستم می‌شناسم، می‌خوای به ترتیب نام ببرم کوچه مستوفی کوچه ساعدی کوچه همتا، بگو دیگه..
    کلافه دستی به ته ریش نامرتبش می‌کشد:
    - چرا می‌پرسی؟ واقعا برات مهمِ..
    - آره خب، معلومه که مهمِ نکنه نسبتم رو باهات یادت رفته؟ حتی اگه دوست معمولیت بودم هم باید بهم نشونی خونتون رو می‌گفتی، اصلا اگه یه روز گُم شی از کجا پیدات کنم؟ هوم..
    - هیچ‌وقت گُمم نمیشم، قول میدم..
    - نکنه فکر می‌کنی از تیپ دخترهام که تا با طرفشون کات می‌کنن پا میشن میرن جلوی در خونه آبروریزی، یا نکنه فکر می‌کنی پامیشم میام جلوی در خونتون به مامانت میگم من‌عاشق پسرتم بیا من‌رو براش بگیر!
    با تردید نیم نگاهی به اومی‌اندازد، چه می‌شد اگر نگرانی‌هایش در همین حد ناچیز و مسخره بود.
    - تو دختر خوبی هستی مطمئنم این کار رو نمی‌کنی!
    لبخند پلیدی روی لب‌هاش می‌نشیند و جواب می‌دهد:
    - از کجا مطمئنی؟ مگه نمی‌دونی من ندام هیچ چیزی ازم بعید نیست، شاید یه روز عادی از خواب بیدار بشم بیام پیش مامانت..
    ریز به افکار شرورانه‌اش می‌خندد، تیرداد دلش می‌گیرد، کاش واقعیت داشت مادرش بود و دختری را که دوست داشت را از نزدیک می‌دید، بی هوا جواب می‌دهد:
    - نمی‌ترسم که بیای چون مامانم نیست..
    - چی؟ مامانت نیست؟ کجا رفته..
    دوباره دروغی سرهم می‌کند:
    - من تنها زندگی میکنم.
    - دروغ نگو، خوبه خودت اون سری بهم گفتی با خونوادت زندگی می‌کنی؟
    - اره خب ولی الان تنها زندگی می‌کنم!
    ندا متعجب نگاهش می‌کند:
    - خیلی توداری، این همه وقت بهم نگفتی مجردی داری زندگی می‌کردی، حالا که دارم فکر می‌کنم من تموم جیک و پوک زندگیم رو بهت گفتم حتی شماره شناسنامه بابام‌رو. در حالی که حتی یه اطلاعات جزئی ازت ندارم، نمی‌فهمم معنی موذی بازی‌هات چیه، ببینم نکنه متاهلی زن و بچه داری ؟!
    شوکه با صدای جواب می‌دهد:
    - دیوونه شدی؟ چرا یه دفعه قاطی می‌کنی، زن و بچه کجا بود آخه..
    چشم‌هایش را تنگ می‌کند و با شک می‌پرسد:
    - پس چرا آدرس خونت‌رو هی می‌پیچونی؟ نکنه واسه همین که سرکار اصرار داری همه چیز مخفیانه باشه و مدام ازم فرار می‌کنی، دیگه واقعا حس می‌کنم یه ریگی تو کفشت هست!
    تیرداد عصبی از سوظن‌های عجیب و غریبی که اورا احاطه کرده هوفی زیر لب می‌کشد:
    - نه ندا..نه واقعا نه.. لطفا بس کن همچین چیزی نیست. این مزخرفات چیه که داری پشت سرهم می‌کنی؟
    دلخور برای چند لحظه سکوت می‌کند، تند رفته بود اما دلیل نمی‌شد که از سیل شک و تردیدی که به ذهنش سرازیر شده بود بردارد، با لحنی پر از تهدید آخرین اخطارش را به اومی‌دهد:
    - وای به حالت تیرداد اگه بخوای از سادگیم سواستفاده کنی، در مقابل صداقتی که برات به خرج دادم دروغ تحویلم داده باش، من از آدم دروغ‌گو بیزارم حالم به هم می‌خوره، مخصوصا اگه اون آدم جز کسایی باشه که بهش اعتماد داشته باشم باور کن حتی یه لحظه هم تحملش نمی‌کنم دورش رو برای همیشه خط می‌کشم!
    سطل آب سرد بر روی سرش خالی می‌‌شود، وجودش یخ می‌زند، قاطعیت حرفش را با تمام گوشت و خونش حس کرده بود، می‌دانست که هیچ راه برگشتی ندارد.
    ***
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ***
    حجت آشفته عینکش را برمی‌دارد و دستی به چشمان خسته و ملتهبش می‌کشد کلافه به تیردادی که ذهنش درگیر حرف های اول صبح ندا بود نگاهی می‌کند:
    - باور کن منظورش این بود اگه متاهل باشی یا رابـ ـطه مخفی داشته باشی چه می‌دونم خــ ـیانـت کار باشی باهات تموم می‌کنه. نه بخاطر چار تا دروغ دم دستی و مسخره..
    - چرا حرف حالیت نیست؟ میگم با گوش‌های خودم شنیدم گفت نمیتونم آدم دروغگو کنار بیاد، حتما باید باچشم‌های خودت می‌دیدی چطور برام خط و نشون می‌کشید و تهدیدم می‌کرد.
    حجت دلش می‌خواست سرش فریاد بزند که این همه انرژی برای یک دختر معمولی بی آپشن تلف نکند. هنوز درک نکرده بود که چه چیز خارق‌العاده‌ای در این دختر وجود دارد که این‌گونه اورا شیفته مجذوب خودش کرده که مدام ترس از دست دادنش را داشت؟ واقعا ندا لایق و شایستگی این حجم احساس و توجه او را داشت؟ از نظر خودش که اینطور نبود. تقریبا دنیا دیده بود و به اندازه‌ی موهای سرش روابط مختلف با هر زنی در هر سطح و با هر شکل و استایلی را تجربه کرده بود، اما هیچ وقت شبیه تیرداد خودش را وقف کسی نکرده بود و بخاطر نداشت روزی بخاطر جدایی از پارتنرش عاجز و درمانده شده باشد، چون همیشه به راحتی روابطش را تمام می‌کرد و اهمیتی برای ذره‌ای دل مشغولی را نداشت، از این‌که می‌دید که تیرداد نقطه‌ی مقابل اوست بیشتر اورا عصبی می‌کرد، همه چیز را پای اعتماد به نفس نداشته‌‌اش حساب می‌کرد!
    و با تمام ارزشی که برای رفاقتشان قائل بود اما از نظرش تیرداد یک بچه پولدار بی عرضه‌ی احساساتی بود..
    از روی صندلی‌اش بلند می‌‌شود دیگر از داستان‌های دختر دیوانه‌ی بخش بایگانی خسته شده بود، اخرین نصیحتش را غیر مستقیم به زبان می‌آورد:
    - میگم زیاد خودت رو درگیرش نکن داداش، اصلا گیریم بفهمه می‌خواد چی کنه نهایتش یا می‌مونه یا میره، من که میگم زیاد روش حساب نکن دنیا که قحطی نیومده از زن، این نباشه یکی دیگه سرنوشتت رو که قل و زنجیر نکردن فقط به این یه مورد که، هنوز کلی وقت واسه تجربه داری، اینقدر پابندش نباش‌‌. یهو چند وقت دیگه یکی دیگه رو پیدا می‌کنی با خودت می‌گی واسه چه چیز بیخودی وقتت رو تلف کردی و ازش بُت ساختی، دوره‌ی عشق اساطیری و لیلی و مجنون و تک پری گذشته آزاد کن خودت رو از چی می‌ترسی اینقدر مورد خوب هست.‌..
    تیرداد هاج و واج به حرف‌های سطحی حجت که بوی حماقت می‌داد نگاه می‌کند، انگار داشت در مورد یک جنس و کالا صحبت می‌کرد نه یک موجود زنده، چطور بعد این همه سال رفاقت همنشینی اورا نشناخته بود؟
    - چون دارم وقت می‌ذارم واسه یه نفر با خودت فکر می‌کنی هَوَلم و ضعف دارم؟
    حجت شوکه سری به معنای منفی تکان می‌دهد:
    - نه به خدا، این چه حرفی که می‌زنی، من فقط گفتم زیاد روش حساس نباش...
    با تندی میان حرفش می‌پرد:
    - تو دیگه چرا حجت؟ من که از همون اول باهام بودی دیدی مگه من نمی‌تونستم با صد نفر همزمان باشم؟ اگه هَوَل ولنگ بودم که خودم رو گول می‌زدم میگفتم آره همشون عاشق چشم و ابرو شدن به خاطر وجود خودم که دوست دارن باهام باشن، ولی درد من چی بود؟ نه بگو درد من چی بود‌..
    پشیمان جواب می‌دهد:
    - رو راستی..
    - تو که می‌دونی دردم چی بود، چرا پس دوساعت داری چرت و پرت تحویلم می‌دی. من که از اون اولم دیدمش بهت گفتم فرق داره مثل اون لاشخورایی که دیدم نیست، ظاهر و باطنش یکیِ تظاهر و ریا نداره، حالا اگه می‌بینی دارم واسش دست و پا می‌زنم چون می‌دونم ارزشش رو داره، لابد یه قدم واسم برداشته که خودم رو دارم واسه خاطرش به آب و آتیش می‌زنم، الان دیگه واقعا حس می‌کنم تویکی رو هم دارم از دست می‌دم چون اصلا حال من رو نمی‌فهمی..
    حجت مضطرب به سمت میزش هجوم می‌برد تا اوضاع را آرام کند و حرفش را هرچه زودتر پس می‌گیرد:
    - به پیر به پیغمبر می‌فهمم چی داری می‌گی، من فقط نگران خودتم تا اخم می‌کنه حال و روزت عوض میشه، تا نه میگه خودت‌رو دست گم می‌گیری کم میاری، درست دختر خوبیِ ولی توهم خودت دست کم نگیر، اگه چارتا دروغ مصلحتی هم گفتی بعدا که دلیلش رو بهش بگی خودش درکت می‌کنه، این‌قدر این ترس رو با خودت نکش نیار بهش بگو قال قضیه رو بکن..‌
    سکوت می‌کند، طوری که خط اخمش هنوز روی صورتش ثابت مانده و حالت صورتش درگیرافکارش است‌. حجت هنوز از فاصله نزدیک به او زل زده تا کلامی از دهانش خارج شود تا هرچه زودتر تصمیمش را بداند. چندین ثانیه به کندی می‌گذرد.
    - یه خونه واسم پیدا کن تو محلشون، رهن و خریدش فرقی نداره فقط تو همون منطقه باشه.‌..
    حجت متعجب می‌پرسد:
    - چی؟ خونه.. من دوساعت دارم قصه حسن کرد شبستری می‌خونم، دوباره برگشتی سر خونه اول؟
    کلافه دستش را میان موهای کوتاهش می‌کشد:
    - من که خیلی سال پیش باید از اون خونه می‌رفتم و مستقل می‌شدم دیگه چه فرقی داره این که دیگه دروغ نیست چطور می‌خواد بفهمه من از کی دارم تنها زندگی می‌کنم، در ضمن می‌خوام بهش نزدیک تر باشم رفت و آمد جدیدا خیلی واسم سخت شده...
    - حاجی رو می‌خوای چی کنی؟ جوابش رو چی می‌خوای بدی؟
    - هیچی، میگم می‌خوام یه مدت مستقل باشم نگران اونجاش نباش خودم قانعش می‌کنم بچه که نیستم سنی ازم گذشته، تو فقط دنبال خونه باش همین، زود خبر ازت می‌خوام سریع حجت سریع..
    حجت که می‌دانست این موضوع به همین سادگی ختم به خیر نمی‌شود ناچار باشه‌ای زیر لب می‌گوید، تیرداد که راه جدیدی برای خودش پیدا کرده کمی خاطرش آسوده تر از صبح است.
    ***
    - ندا‌‌؟
    صدایش توی خیابان می‌پیچد، با عجله به سمتش می‌‌دَود:
    - ندا..صبر کن کجا داری میری؟
    برمی‌گردد و متعجب نگاهش می‌کند:
    - تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    - دوساعت تو ماشین منتظرتم که کار تموم بشه بیای، وقتی هم از شرکت اومدی بیرون هرچی بوق زدم حواست نبود، هرچی زنگ می‌زنم چرا جواب نمی‌دی؟
    زیپ کیفش را باز می‌کند و میان شلوغی کیفش موبایلش را پیدا می‌کند و زیر لب غُر می‌زند:
    - این کی خاموش شد؟ باز هنگ کرده، فکر کردم هنوز بالایی گفتم تا نیومدی برم همین کافه سرخیابون دوتا چایی بخرم و برگردم. تو چرا فکر کردی بی خبر می‌ذارم میرم؟
    تیرداد که هنوز نفس نفس می‌زند و به موهای موج‌دار باران خورده‌اش نگاه می‌کند:
    - فکر کردم بابت صبح هنوز باهام قهری..
    ابروهای پرو پشتش گره می‌خورد و به سمت کافه می‌رود:
    - قهر نیستم که‌.
    در حالی که دنبالش می‌رود و ادایش را می‌آورد:
    - قهر نیستم که..
    - من اینطوری حرف نمی‌زنم ادام رو در نیار.
    - دقیقا وقتی تخس می‌شی همین‌جوری حرف می‌زنی، ببینم واقعا خجالت نمی‌کشی از صبح یکی در میون جواب مسیج‌هام رو میدی؟
    نیم‌نگاه سنگینی به او می‌اندازد و قدم‌هایش را تندتر برمی‌دارد:
    - کار داشتم سرم شلوغ بود..
    از بهانه‌ی ساده‌اش خنده‌اش می‌گیرد:
    - لابد داشتی به روحی مشاوره زیبایی می‌دادی؟
    - نخیر، واقعا سرم شلوغ بود به این معنی حجم کار اداری امروز زیاد بود و من به معنای واقعی کلمه کار انجام دادم. نکنه جدی جدی فکر کردی من اون پایین پاهام رو هم می‌ندازم و بیکار می‌نشینم؟
    خنده‌اش را قورت می‌دهد، مطمئن بود جز پا روی هم انداختن امروز کار دیگری انجام نداده.
    - نه غلط کنم همچین فکری کنم، مطمئنم امروز کلی کار واسه انجام دادن داشتی. به هرحال وظیفه کاری سنگینی اون پایین داری!
    کیفش را روی دوشش می‌اندازد وارد کافه می‌شود و پشت دخل می‌ایستد رو به فروشنده میگوید:
    - سلام دوتا چایی بزرگ و یه مافین بیرون بر می‌خوام.
    تیرداد کنارش می‌ایستد:
    - چرا می‌خوای باهام قهر باشی؟
    - چرا نباشم؟
    - چون می‌‌خوام دعوتت کنم خونمون..
    حالت عبوس صورتش برهم می‌خورد مظلومیت دوباره به چهره‌اش برمی‌گرد شبیه بچه گربه‌ای ملوسی چشمانش را گرد می‌کند:
    - دروغ نگو؟
    این تیرداد ادایش را در میاورد:
    - دروغ نمیگم که...
    - دعوت نکن چون من که قرار نیست بیام خونتون..
    - دعوت نمی‌کنم، ولی باپاهای خودت میای..
    لبخندی با شیطنت می‌زند:
    - نمیام..
    تیرداد مطمئن به چشمانش زل می‌زند:
    - میای..
    - نمیام..
    صندوقدار که تاکنون شاهد عینی مکالمه‌شان از فاصله‌ی یک قدمی بود تک سرفه‌ای مصنوعی می‌کند و می‌پرسد:
    - ببخشید گفتین چندتا چایی؟
    ندا با خجالت لبش را گاز می‌گیرد تازه می‌فهمد فقط خودشان در این دنیای رنگارنگ تنها نیستند دستپاچه جواب می‌دهد:
    - اعه دوتا، دوتا‌‌..







     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ****
    با ورود مهندس سهروردی به داخل اتاق حجت بلافاصله موبایلش را داخل کتش می‌گذارد و صاف شبیه سربازی گوش به فرمان می‌ایستد، نامش پاچه خواری بود یا احترام بیش از حد، هرچه بود نصیحت و وصیت پدرش بود که باید تمام و کمال ادامی‌کرد.
    - بشین حجت.
    با کمی مکث روی صندلی می‌نشیند:
    - ببخشید بی موقع مزاحم شدم، نمی‌تونستم این موضوع رو تلفنی بهتون بگم.‌
    - چه موضوعی؟
    - راجع به تیرداد، همونطور که اون روز بهتون قول دادم قرار شد شمارو در جریان کارهاش بذارم چون من خودم رو مدیون شما می‌دونم شما هم حق دارید از..
    حوصله مقدمه چینی‌هایش رانداشت، مسئله مهم اینجا فقط پسرش بود باید هرچه زودتر در موردش می‌شنید:
    - میگی تیرداد چی شده یا نه، می‌خوای دوساعت وراجی کنی؟
    - تیرداد می‌خواد مستقل شه، یعنی از شما جدا بشه تنها زندگی کنه.
    ابروهای سفیدش تایی می‌خورد ‌و می‌پرسد:
    - این کجاش مشکل داره؟ خودم برنامم این بود تو همین یکی دوماه به مناسبت بهتر شدنش کلید یکی از واحدها رو بهش بدم، ولی خب حالا که گفتی می‌تونم زودتر بهش پیشنهاد بدم.
    حجت لب خشکیده‌اش را با زبانش خیس می‌کند و می گوید:
    - نه موضوع این نیست، تیرداد به من سپرده که برم دنبال یه خونه تو محله‌ی همون دختره، فقط واسه این‌که دختر نفهمه بهش دروغ گفته بچه‌ی پایینِ..
    پوزخندی با تمسخر روی لبش ظاهر می‌شود:
    - این دیوونه بازی‌ها چیه که می‌خواد در بیاره، این همه سال نذاشتم آب تو دلش تکون بخوره الان واسه یه دختر می‌خواد جمع کنه بره دَگوری اباد زندگی کنه، عقل تو کلش نیست مگه؟ اصلا این دختر کیه که می‌خواد پسرم رو همراه خودش زاغه نشین کنه..
    حجت مضطرب توی حرفش می‌پرد:
    - قبلش که خدمتتون عرض کردم جناب مهندس اون دختر حتی روحش هم خبر نداره قضیه چیه، تیرداد خیلی اصرار داره خودش رو بهش ثابت کنه.
    - از این که این بچه لیاقت خودش رو نمیدونه عصبیم می‌کنه وقتی مثل شاه بزرگش کردم و دوست داره میون یه مشت گدا زندگی کنه این یعنی ناسپاس یعنی بی فکر، پسر من نباید حال و روزش این باشه به‌خاطر یه عشق و عاشقی بچگونه خودش رو داره مسخره خاص و عام می‌کنه. هیچ به فکر آبرو اعتبار من نیست، فعلا که دستم کوتاهه وگرنه تکلیفش رو خیلی زودتر از این این‌ها روشن می‌کردم تا این‌حد خودش رو حقیر نکنه‌..
    - الان هردستوری شما بدید من اجرامی‌کنم‌. همه چیز به تصمیم و اجازه شما بستگی داره..
    متفکر دست زیر چانه‌اش می‌گذارد، نفسی می‌گیرد و تا کمی عصبانیتش فرو کند:
    - فعلا که می‌ذارم آزاد باشه و برای خودش بتازونه، چند وقت دیگه حال و هوای دختر از سرش می‌پره وبا دست‌های خودش می‌ذارتش کنار، همه‌ی این‌ها بخاطرهوا و هـ*ـوسِ، فقط کافیه یه بار امتحانش کنه و لذتش رو که ازش ببره خودبه خود تاریخ مصرفش تموم میشه. دخترهم که تا الان به درد بخور بوده تونسته سر حالش بیاره پس مهره‌ی ماست بذار بازیش رو بکنه، حال تیرداد ازهمه چیز برای من مهم‌تره لازم دارم که تغییر کنه و روبه راه بشه تا همینجاش هم پیشرفت خوبی داشته..
    این‌بار حجت آن رخ دیگر سهروردی را دیده بود، خودخواه منفعت طلب و بدجنس، ترسش هنگام خروج چندین برابر بیشتراز موقع آمدنش شده بود. می‌دانست هوای این عشقی که سهروردی آن را هـ*ـوس می‌پنداشت به سادگی از سر تیرداد نمی‌پرد.
    سرش را زیر لحاف فرو می‌برد و موبایل را گوشش فشار می‌دهد و صدای تیرداد می‌شنود:
    - ندا فردا صبح زود باید برم کارخونه، هماهنگ می‌کنم اسنپ بیاد دنبالت..
    ناراحت آهی می‌کشد:
    - نمی‌خوام، چلاق که نیستم خودم میرم..
    - ای بابا این چه حرفیه می‌زنی، لازم نکرده همین که گفتم‌..
    - این یعنی فردا نمی‌بینمت؟
    - مگه میشه یه روز من نبینمت؟
    لبخندی با شیطنت می‌زند صدایش را آرام می‌کند:
    - بوسم کن می‌خوام بخوابم!
    از این که چیزهای جدید می‌شنید با ذوق می‌خندد:
    - ازپشت گوشی؟
    - آره چی میشه مگه، من الان می‌خوامش!
    - من هم الان واقعا می‌خوام الان پاشم بیام جلوی درتون واقعیش کنم..
    از گستاخی‌اش تعجب می‌کند، جالب بود برخلاف ظاهر خونسردو بی تفاوتش این‌قدر مشتاق به نظر برسد.
    - دیوونه خیلی بی جنبه ای، لازم نکرده مثل این که تو جنبه نداری‌ من می‌خوابم شب بخیر..
    - باشه قهر نکن، از پشت گوشی هم قبول..
    - بده زود..
    لیدا که گوش تیز کرده بود و پچ پچ‌هایش را می‌شنید با تاسف سری تکان می‌دهد و زیر لب زمزمه می‌کند:
    - خاک تو اون سرت بریزم..
    ندا با تاخیر سر از زیر لحاف بیرون می‌آورد و دستی به گونه‌های سرخ و ملتهبش می‌کشد:
    - هوف چقدر هوا گرم شد نه؟ برم پنجره رو باز کنم هوا بیاد!
    - نخیر هوا گرم نشده هنوز چله زمستونِ تو یکی رو داره آتیش می‌گیره، خجالت هم خوب چیزی به خدا..
    - وا چی داری می‌گی واسه خودت، باز که تَوهم زدی؟
    متکایش را زیر کمرش می‌گذارد و ارام روی تشکتش دراز می‌کشد:
    - عین هو این زن‌های سلیطه‌ی اغواگری، نجابت و حیا هم که ابدا نمی‌دونی چیه، همین کارها رو می‌کنی دیگه طرف فکر می‌کنه دریده‌ای واسه ازدواج روت حساب نمی‌کنه!
    - برو باباعقب مونده ، مگه زمان قدیمِ؟ با دوتا ماچ و بـ*ـوس‌ِ الکی پشت تلفن مطمئن باش عفتم لکه دار نمیشه!
    - زبون دراز نکنه واقعیش هم می‌خوای، بذار به مامان میگم حسابت رو برسه، تو این‌جوری آدم نمیشی خیلی ول شدی!
    کش موهایش را باز می‌کند و زیر زیرکی با تمسخر ادایش را در میاورد، دلش نمی‌خواست حال خوب امشبش را با جروبحث‌های همیشگی خراب کند، باید فکر می‌کرد به دلخوشی این روزهایش.
    ***
    روحی ذوق زده دستانش فشار می‌دهد:
    - باورت نمی‌شه چقدر خوشتیپ و سرزنده بود، فکر نمی‌کردم اینقدر شوخ طبع با نمک باشه دستام رو از اول تا آخر سرمیز همین‌جوری گرفته بود و ول نمی‌کرد.
    ندا متعجب لبخندی می‌زند و به زور دستانش را از زیر دستان روحی بیرون می‌کشد:
    - خداروشکر که خوشت اومد، وگرنه حسابی می‌خورد تو برجکت، فکر نمی‌کردم از این برنامه دوستیابی یه آدم درست حسابی برات بیاد بیرون!
    روحی که توی حال و هوای خودش است متوجه متلکش نشده نگاهی به موبایلش می‌اندازد:
    - اره اره، بذار عکسی که خودم ازش گرفتم بهت نشون بدم ببین چقدر خوش‌تیپِ همه بهمون نگاه می‌کردن..
    نگاش به پسرلاغراندام قد بلندی که هیچ تناسبی با روحی نداشت می‌اندازد، کمی بیش از حد طفل به نظر می‌رسید و سیبیل‌هایش انگار تازه سبز شده بود صورتش پر آکنه‌های بلوغ بود. ناچار لبخندی با رضایت می‌زند:
    - خیلی خوش تیپِ، فتبارک الله.. فقط بهت نگفته چند سالشِ؟
    - بهم گفته سی سالشه، می‌بینی اصلا بهش نمیاد. مردها این‌جوری هستن دیگه غم و غصه حالیشون نیست دیر چروک می‌شن!
    - ولی این یکم زیادی جوون، به نظر من یه بار کارت شناساییش رو چک کن..
    - دیگه داری من رو می‌ترسونی دختر، یعنی داری میگی بهم دروغ گفته!
    - از من می‌شنوی آره، یکم مشکوکِ..
    روحی نیشش برای چند لحظه بسته می‌شود، عمیق به فکر فرو می‌رود. شاید منتظر تلنگری بود که پازل‌های به هم ریخته ذهنش را مرتب کند و به نتیجه‌ای برسد:
    - فقط شانس بیاره که دروغ نگفته باشه!
    ندا از سادگی روحی کفری می‌شود، چطور نتوانسته بود فرق یک نوجوان را از یک مرد بالغ متوجه شود، گیرایی‌اش بیش از حد ضعیف بود بیش از حد نیاز به راهنمایی ویژه داشت‌.
    با صدای ویبره موبایلش حواسش پرت نام تیرداد می‌شود و باعجله تماسش را وصل می‌کند، صداهای بلند پشت زمینه صدایش ضعیف بود:
    - سلام، ندا صدام رو داری؟
    با عجله از اتاق بیرون می‌رود و طبق عادت تو را پله می‌ایستد:
    - سلام آره می‌شنوم، هیچ معلوم کجایی از صبح صدبار بهت پیام دادم، دریغ از یه جواب..
    - باور کن نمی‌تونستم، خیلی سرم شلوغ بود گفتم بهت زنگ بزنم بهت یه وقت نگران نشی.
    - اتفاقا نگران شدم، کی میای پس؟ دلم پوکید..
    - سعی می‌کنم خودم رو بهت برسونم، باز بهت زنگ میزنم..
    باشه‌ای آرام نجوا می‌کند. با قطع شدن تماس دمق می‌شود. هنوز اول مسیر بودند اما تازه فهمیده بود تمام انرژی‌این روزهایش به بود و نبود تیرداد بستگی دارد.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    *****
    دکمه پالتواش را می‌بندد و نگاهی به ازدحام خیابان می‌اندازد. کوله پشتی‌اش را روی دوشش می‌اندازد و با ترافیکی که خیابان را بند کرده بود به راحتی از عرض خیابان گذر می‌کند.
    با عجله زیر ایستگاه اتوبوس پناه می‌گیرد تا کمی از شدت بارش باران کم تر شود.
    انگشتان یخ زده‌اش را به سختی متن کوتاهی را برای تیرداد تایپ می‌کند:
    - دارم با بی ار تی میرم خونه نگران نباش.
    به محض خوردن تیک ارسال صدای بوق ممتد ماشینی را می‌شنود..
    ضربه‌ ارامی زنی که کنارش ایستاده بود به آرنجش می‌زند:
    - خانوم فکر کنم اون اقا با شماست..
    سر می‌چرخاند و با دیدن سینا رهنما زیر لب غر می‌زند:
    - اه لعنتی این دسته خر دیگه سرو کله‌اش از کجا پیدا شد..
    با اکراه سمتش می‌رود، بلکه باترفندی بتواند دست به سرش کند.
    - سوار شو دیگه چرا معطلی؟
    - ممنون مزاحمت نمیشم، مسیرمون به هم نمی‌خوره..
    - من یه کاری می‌کنم مسیرمون به هم بخور، سوار شو دیگه خیس شدی دختر..
    اگر تیرداد این بار می‌فهمید که دوباره سوار ماشین سینا رهنما شده مطمئن بود اتفاق خوبی نمی‌افتد، پس مقاومتش را زیاد می‌کند:
    - نه اصلا دوست ندارم خیلی راهم دوره. مرسی از لطفتون.
    سینا که می‌دانست دلیل جواب منفی دخترک چیست، فکر دیگری برای رام شدنش می‌کند:
    - خیالت راحت، قرار نیست هیچ‌کس از بچه‌های شرکت بو ببره، من بیشتر از تو حواسم هست پس بین خودمون می‌مونه سوار شو چون اصلا دلم نمی‌خواد بابت سرماخوردگی بهت مرخصی بدم.
    ندا مردد نگاهی به خیابانی که بخاطر توقف بی جای سینا بند آمده بود می‌اندازدو به خودش تسلی می‌دهد که این آخرین بار است که این اتفاق برایش می‌افتد و ناچار روی صندلی جلو شبیه مجسمه‌ای می‌نشیند.
    - تا به حال به کسی برای سوارشدن تو ماشینم این‌قدر اصرار نکرده بود. یه لحظه حس کردم از این آس و پاس‌های کف خیابونم.
    در دل می‌گوید اتفافا همچین بی شباهت نیست.
    از همین ابتدا بوی ادکلن تند متفاوت مردانه‌اش و گرمای ماشین باعث استارت سردردش می‌زند، شاکی بود که چرا بااین همه دک و پوزش چندان سلیقه‌ای در انتخاب ادکلن ندارد.
    سینا که با نگاه های گاه و بی گاهش تعقیب کننده صورت مضطرب دخترک است و از حالتش می‌خواند که به اجبار کنارش نشسته می‌داند باید هرچه سریع تر سر صحبت را باز کند.
    - سری پیش که دیدمت این‌طور ساکت نبودی، تقریبا تموم مسیر و رفت و برگشت رو برام سخنرانی کردی، چیزی شده؟
    در حالی نگاهش هنوز به خیابان است.
    - نه.. چیزی نشده!
    شک داشت که تیرداد بی عرضه توانسته باشد به او خودی نشان داده باشد پس می‌پرسد:
    - چیه نکنه رلی چیزی زدی و الان متعهد شدی از ترس عشقت نمی‌خوای باغریبه‌ها هم کلام بشی؟
    کلافه از فضای خفه ماشین شیشه را پایین می‌کشد:
    - چه ربطی داره اخه، من فقط یکم خستم صبح زود بیدار شدم بخاطر همین..
    چند قطره باران روی صورت و لباسش می‌بارد و هوای سرد را نفس می‌کشد. بی تفاوت و فقط می‌خواست به خانه برسد، اما این بی تفاوتی‌اش حواس سینا را بیشتر به خودش پرت می‌کرد، در قانون نانوشته‌اش هیچ زنی حق نداشت اورا نادیده بگیرد‌.
    - قهوه می‌خوری؟ یکم سرحال بشی بد نیست، اون‌وقت خوش صبحت میشی.
    می‌خواهد جواب منفی را هرچه زودتر تحویلش دهد که صدای زنگ ناشناس موبایلی کلامش را قطع می‌کند‌.
    سینا دو به شک تماس ورودی را وصل می‌کند.
    - بگو عابدی.
    با کمی مکث عصبی جواب می‌دهد:
    - بیخود کرده ردش کن بره..میگم ردش کن بره.. پس تو داری اونجا چه غلطی می‌کنی؟ میگم خفش کن بفرستش بره..
    ندا متعجب سرمی‌چرخاند و نگاهش می‌کند. حالت چهره‌اش عوض شده بود رنگ گوش‌هایش به سرخی می‌زد.
    - گوه خورده، خاک تو اون سرت کنم که از پس یه کار ساده‌ای سپردم بهت برنمیای.‌
    تماس را قطع می‌کند، با توقف بی جایش در خیابان و دنده عقب سریعش صدای بوق همه ماشین‌های پشت سری را بلند می‌کند، باعجله مسیرش را عوض می‌کند‌.
    ندا مضطرب می‌پرسد:
    - الان چی شد؟
    - یه کار فوری پیش اومده بود باید خودم‌رو برسونم.
    - خب پس بی زحمت من‌رو اینجا پیدا کن‌. بقیش رو خودم میرم.
    - زود تموم میشه.
    - خب چه کاریِ دوباره این همه راه رو برگردی، گفتم که خودم میرم ..
    پا روی پدال گاز فشار می‌دهد و وادارش می‌کند به صندلی بچسبد، ندا که حس خوبی از این داستان ندارد با ترس نگاهش می‌کند. کمی احمقانه بود که حالا پس از همه مدت اورا شبیه یک قاتل یا متجاوز یا آدم ربا می‌‌دید، ریشه شک در دلش جوانه می‌زند، نکند نگرانی تیرداد از بابت سینا بخاطر این‌بود که او یک منحرف جنـ*ـسی است ویا شاید سابقه اذیت و آزار کارمندان خانوم را در اداره دارد؟ اصلا شاید چون بچه پولدار است تاکنون توانسته قانون را برای خودش بخرد و این‌طور آزادانه بچرخد، حتما طعمه‌اش دختران فقیر شبیه خودش است که می‌تواند آن‌هارا با پول خفه کند!
    با هر سناریوی عجببی که برای او در ذهنش می‌ساخت قلبش از استرس ضرب می‌گرفت.
    - ببین من به گوشیم جی پی اس وصل خونوادم می‌تونن دقیقا ببین من کجام..
    سینا که حواسش به رانندگی سرسری جواب می‌دهد:
    - خیلی خوبه..
    - اره خوبه واقعا خوبه، راستی تا یادم نرفته یکی از عموهام رئیس کلانتریِ پسرش‌هم تو دادگستریِ مشغول..
    سینا که در اشفتگی و غوغای ذهنش منظورش را نمی‌فهمد سری با تایید تکان می‌دهد.
    ندا با ترس می‌خندد:
    - کلا گفتم در جریان باشی آدمی دیگه شاید یه روز کمک خواستی آشنایی و پارتی و از این حرف‌ها .. ماخیلی از فامیل‌هامون تو دم و دستگاه قضا هستن، آخه جالب‌ترش این‌که خاله بزرگم هم تو پزشک قانونیِ، یعنی همشون برای قانون کار می‌کنن‌‌..
    ابروهای سیاه و بلندش تایی می‌خورد:
    - منظورت چیه؟
    می‌خندد و سری تکان می‌دهد:
    - هیچی، هیچی..
    باهمه سرعتی که می‌راند مسیر به خاطر ترافیک‌های پشت هم طولانی بود، ندا خاموش به کوچه و خیابان‌ها نگاه می‌کردو از خودش کلافه بود که چرا برای پیاده شدن بیشتر سعی کرده و به همین سادگی همراهش شده مگر چه رو در وایستی با رهنما دارد؟ بیشتر از همه نگران تماس تیرداد بود، کل روز مرد بیچاره را متهم به توجهی کرده بود به رگبار پیامک و زنگ بسته بود اما حالا خودش کنار یک نفر به سوی مقصد ناشناس راهی شده بود!
    با توقف در کوچه‌ی نسبتا عریض سینا با عجله از ماشین پیاده می‌شود.
    - اصلا پیاده نشو، زود برمی‌گردم.
    به ساختمان نما رومی بزرگ می‌دود و هنوز از چند پله کوتاه بالا نرفته که صدای جیغ و فریاد آزیتا را می‌شنود چند همسایه‌ای که کنار نگهبانی تجمع کرده بودند با دیدنش صدای اعتراضشان بلند می‌شود:
    - آقای رهنما این چه وضعشه، واقعا دیگه می‌خواستیم زنگ بزنیم به پلیس ترسیدیم براتون دردسر بشه‌.
    - زودتر جمع و جورش کنید ما امشب مهمون داریم..
    نگاهش به آزیتا می‌افتد که مـسـ*ـت و بی رمق گوشه‌ی لابی افتاده بود. کلمات بی معنی را به زبان می‌آورد.
    - ببخشید من ازتون عذر می‌خوام، متاسفم.. خواهش میکنم بفرمایید من درستش می‌کنم.
    عصبی به سمتش می‌رود و از بازوهای لاغرو استخوانی‌اش می‌گیرد وادارش می‌کند که بایستد.
    - این‌جا داری چه غلطی می‌کنی، گمشو برو بیرون یالا.. باتمام زورش مقاومت می‌کند و بریده جیغ می‌زند:
    - نمی‌خوام.. ولم کن..عوضی ازت متنفرم..ازهمتون متنفرم..کثافت‌های آشغال..
    سینا چنگی به شال آویزان دور گردنش می‌زند و با تمام قدت اورا دنبال خودش می‌کشد.
    - خفه شو.. خفه شو..فقط دهنت رو ببند.
    دخترک که به مرز خفگی رسیده با دستان ناتوانش سعی می‌کند حلقه شال را از روی گلویش بردارد..
    سینا بی وقفه اورا به بیرون ساختمان می‌کشد و با خشم زیر لب تهدیدش می‌کند.
    - گوه خوردی با این سرو وضع اومدی تومحل زندگی من معرکه گیری، هنوز اون روی سگم‌رو ندیدی بهت نشون میدم با آبروی من بازی کردن چه تاوانی داره، گیر بد آدمی افتادی..
    با ضربه ای به شانه‌اش می‌زند محکم با زانو روی زمین می‌افتد و ادامه می‌دهد.
    - تا فرصت داری خودت جمع جور کن، تا جایی که می‌تونی فرار کن تا زیر ماشین چرخ‌های ماشینم نترکوندمت..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    ندا هاج و واج با دهان نیمه از از صحنه‌ای عجیب و ترسناکی که جلوی چشمانش در حال نمایش بود سینا زن ناشناس و آشفته حالی را میان کوچه پرت کرده بود با گام های بلندش خودش را به ماشین می‌رساند و پشت فرمان می‌نشیند و استارت می‌زند.
    - این کیه...چی شده؟
    با سرعت گرفتن چرخ‌ها و به یقین هدفش زیر گرفتن زن نیمه جان مقابلش بود، بی اختیار جیغ خفه‌ای و چشمانش را می‌بندد، و از شدت ترس تمام بدنش منقبض می‌شود‌.
    حتی با صدای ترمز بی ریخت و گوش خراش چشمانش را باز نمی‌کند، چون می‌دانست قرار است وحشتناک ترین صحنه‌ی عمرش را مقابل چشمانش ببیند.
    دوباره صدای باز شدن درب ماشین، با کمی تاخیر صدای پرت جسم سنگین در صندلی عقب، وحشت زده می‌پرسد:
    - مُرده.. زدی کشتیش؟
    سینا که درحال جمع کردن پاهای بلند زن از لایه در است عصبی جواب می‌دهد:
    - نه متاسفانه زندست.. جمع کن دیگه خودت رو می‌خوام درو ببندم.
    زن موهای خیس و چسبیده روی صورتش را کنار می‌زند:
    - چرا تموم نکردی، من می‌خواستم بمیرم.. بی‌شرف..چرا من‌رو نکشتی؟
    - انقدر بی ارزشی که حتی دلم نمی‌خواد یه ثانیه هم به خاطرت به دردسر بیفتم..
    در را محکم می‌کوبید و دوباره پشت فرمان می‌نشیند حرکت می‌کند:
    - حیوون، ببین چه گوهی زدی به روزم... ببین وضعم‌رو..این چه غلطی بود کردی؟
    زن ناتوان زار می‌زد:
    - تو چی؟ وقتی گند زدی به کُل زندگیم مگه من اعتراضی کردم؟ چطور می‌تونی انقدر بی چشم رو باشی..
    - خفه شو.. دهنت رو ببند..
    زن غمگین در خود مچاله می‌شود و زیر لب زمزمه می‌کند:
    - دوستتدارم..سینا..من..من..
    - گفتم خفه شو، هر وقت روی مواد نبودی حرف بزن‌..
    ندا معذب از فضایی که به اجبار درآن قرار گرفته بود‌، آرام سر می‌چرخاند و زن نگاه می‌کند، چشمان سرخ آتشین زن روی صورتش می‌چرخد:
    - جدیده؟ به خاطر این.. به خاطر این..
    - چرت نگو.
    صدای گریه‌‌اش اوج می‌گیرد و کم و بیش تبدیل زجه می‌شود، ندا با ترس انکار می‌کند:
    - نه.‌.. به خدا نه‌‌.. من کارمند آقای رهنمام.. دروغ نمی‌گم به جون مادرم..
    زن ناباور فریاد می‌زند:
    - نمی‌تونی این بلا رو سرم بیاری همین‌قدر آسون بعد خفه خون بگیری؟ سینا.. بهم بگو چه بلایی داری سرم میاری؟
    ندا که از حرکات جنون آور و دیوانه وار زن دستپاچه شده از روی صندلی‌اش بلند می‌شود با مهارت خودش را روی صندلی عقب پرت می‌کند روی زن خیمه می‌زند و دستش را روی دهانش فشار می‌دهد:
    - آروم باش، یه لحظه آروم باش، به خدا این‌جوری بخوای پیش بری سکته می‌کنی، می‌دونم حالت بده قلبت شکسته اوضاعت بی‌ریختِ، ولی باور کن هیچ مردی تو این دنیا ارزشش رو نداره که بخوای این‌جوری خودت رو اذیت کنی..من رو می‌بینی من خودم خواهر مادرِ شکست عشقی‌ام ولی هیچ وقت نتونستم خودم‌رو پیش کسی تحقیر کنم!
    اگر از تماس های پی در پی دیوانه وار بعدکاتش فاکتور میگرفت تقریبا داشت راست میگفت!
    دستش رو شانه های نحیفش فشار می‌گذارد و به دلداری دادن ادامه میدهد:
    - گریه‌هات رو تو چاردیواری اتاقت نگه دار..با التماس و اصرار نمیشه یه رابـ ـطه رو زنده نگه داشت.. نکن این کار رو باخودت.. نفس بکش..
    سینا متعجب از حرف‌های ندا از آینه نگاهی به او می‌اندازد.‌.
    آرام دستش را برمی‌دارد، آزیتا این بار با صدای آرام خش‌دارش می‌پرسد:
    - تو کی هستی؟ دوستدخترشی‌‌ آره؟ می‌دونم باهاشی..
    کلافه هوفی می‌کشد:
    - به پیر به پیغمبر من اصلا هیچیش نیستم.. تو اصلا به من فکر نکن.. چون من اصلا مهم نیستم.. الان بگو چی می‌خوای، چی حالت رو خوب می‌کنه؟
    - می‌خوام بمیرم.. فقط مرگ که حالم رو خوب می‌کنه!
    - تورو خدا شروع نکن این همه زر زدم برات که اینو بگی.. یکم نفس عمیق بکش خون به مغزت برسه..
    کلافه نگاهی به سینا می‌اندازد:
    - الان می‌خوای چی‌کار کنی، کجا داریم میریم؟
    - میبرم جلوی در خونشون پرتش می‌کنم.. دیگه از این‌جا به بعد ربطی به من نداره
    - این‌جوری که نمیشه حالش خیلی بده، داره می‌لرزه تب‌داره باید ببریمش درمونگاه.
    - دیوونه شدی؟ تو باغ نیستی مثل این‌که طرف تو حالت عادی نیست معلوم نیست چه کوفتی مصرف کرده، همین‌جوریش کلی دارم بهش لطف میکنم میرسونمش هرکس جای من بود زندش نمی‌ذاشت..
    ندا موهای خیسش و آشفته ی دختر را از روی صورت پیشانی دختر کنار می‌زند و با ترحم به چشمان نیمه بسته‌اش نگاه می‌کند:
    - خدایا این چه مصیبتی به سرم آوردی، چرا اینقدر این زندگی سخته؟!
    هنوز گله و شکایتش از سختی دنیا تمام نشده که با صدای چند اوغ بی جان آزیتا دست و پاهایش داغ میشود و ناباور به مایعی که تمام هیکلش را به گند کشیده بود نگاه می‌کند و جیغ بلندی می‌کشد:
    - رو من استفراغ کرد!
    سینا شوکه از اتفاقاتی عجیبی که روی صندلی عقب ماشینش داشت می‌افتاد پا روی ترمز می‌گذارد و سرمی‌چرخاندو با دیدن وضعیت اسفناک ندا دستش روی دهان و بینی اش فشار می‌دهد.
    ندا که سرجایش میخ‌کوب شده بود و چشمانش را بسته ملتمس می‌نالد:
    - توروخدا کمکم کن..
    - باشه.. باشه تحمل کن میریم خونه من لباست رو عوض کن فعلا این جعبه دستمال کاغذیی رو بگیر..
    ندا اشک از گوشه‌ی چشمانش سرازیر می‌شود:
    - هیچ قبرستونی دیگه باهات نمیام.. همش تقصیر توئه، من که گفتم با بی آر تی میرم، مرده شور خودتو با این دوستدختر خل و چلت، گند زدی به روزم..
    ***
    لبه مانتوی خیسش را محکم توی روشویی می‌چلاند و در حالی که زیر لب غر می‌زند:
    - من دیگه گوه بخورم از این غلط‌ها کنم آخه به من چه نخود هرآش میشم، ای ندای بدبخت چرا اینقدر بدشانسی..
    دستانش را زیر آب سرد می‌شوید عصبی داد می‌زند:
    - یه نایلون بزرگ واسم بیار..
    جوراب هایش را از پا در میاورد و کنار پالتوی مچاله شده اش می‌گذارد:
    - سرتاپام نجـ*ـس شد اصلا حقمه هربلایی سرم میاد.. از بس احمقم.. خب اون زبون شصت متری تو حلقت بچرخون بگو آقا من نمی‌خوام سوار ماشینت شم، وا بده خب ولم کن، مرتیکه لاسو..
    با عجله از دستشویی بیرون می‌زند. صدای ناله خفیف آزیتا از توی اتاق خواب می‌شنود و با کنجکاوی به دختر که روی تخت دونفره رهاشده بود نگاهی می‌اندازد:
    - هوی خانوم زنده‌ای؟
    سینا کنارش می‌ایستد:
    - خوابیده ولش کن دوباره بیدار میشه و شروع می‌کنه، نایلون واسه چی می‌خوای..
    - می‌خوام پالتوم بذارم توش باخودم ببرم خیلی اوضاعش بی ریخته واقعا کثیف نمی‌تونم بپوشمش..
    - نمی‌خواد با خودت ببریش فردا میدم خشک‌شویی.. بذار حداقل یه کاری برات کنم..
    - نه ممنون خودم از پسش برمیام تا همین جاش هم خیلی بهتون زحمت دادیم!
    سینا که خودش از فرط عصبانیت دست کمی از ندا ندارد. خوب درکش می‌کند:
    - ببخشید خودت که دیدی چطور غافلگیرم کرداصلا دوست نداشتم این اتفاق برات بی افته، برات جبرانش می‌کنم باشه؟
    ندا کیفش را از روی کاناپه برمی‌دارد:
    - بیخیال پس بندازش آشغالی، فراموشش کن.
    - آژانس جلوی در منتظره، متاسفم که نمیتونم تا جلوی در همراهیت امشب به اندازه کافی برای همسایه ها سوپرایز داشتم دلم نمی‌خواد تا یه مدت باهیچکدومشون چشم تو چشم بشم!
    ارام کفشش را به پا می‌کند و درب واحد را بازمی‌کند:
    - اگه بیدار شد حالش بهتر شد باهاش دعوا نکن.. گـ ـناه داره طفلک..
    سینا با شدت و خشمی و کینه که در خودش می‌بیند این مهربانی را هیچ رقمه درک نمی‌کند:
    - بهت قول نمی‌دم.
    - چرا قول میدی که کاری بهش نداری اینم جبران دردسر امشبت، فقط کافیه بذاری بره همین!
    - سعی خودم رو می‌کنم.







     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا