- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
ندا وامیماند؛ با سردرگمی میگوید:
- آخه من که چیزی سرم نمیشه، من فقط یکم کارهای بایگانی و طبقه بندی تو این مدت یاد گرفتم کار زیادی ازم برنمیاد..
- کاری قرار نیست انجام بدی، فقط همراهم بیا که هم من تنها نباشم هم یه چیز تازه یاد بگیری، همیشه که قرار نیست که این بخش کار کنی شاید ترفیع رتبه گرفتی!
پیشنهادش وسوسه انگیز بود آنهم برای ندایی که عاشق سود و منفعت خودش بود هیچوقت به چیزهای کوچک و ساده رضایت نمیداد ترفیع گرفتن توی همچین شرکتی برایش از هرچیزی برایش لـ*ـذت بخش بود. سینا زمانش تنگ بود و قبل از رسیدن روحی باید دخترک را از شرکت بیرون میبُرد، پس کمی به پیشنهادش رنگ تهدید میدهد:
- وقتی رئیست یه حرفی میزنه بهتر نیست بگی چشم!
تردید را کنار میگذارد:
- باشه پس من کیفم رو بردارم بیام..
- من همین جا منتظر میمونم باهم بریم، فقط عجله کن نیم ساعت دیگه باهاشون قرار دارم.
ندا که فرصت درست فکر کردن را نداشت با برداشتن کیفش از اتاق خارج میشود و پشت سرش گام برمیدارد و به سمت پارکینگ میرود و باصدای نسبتا بلندی میپرسد:
- میخواییم با موتور بریم؟
سینا سوییچ ماشین را از جیب پالتواش بیرون میکشد و صدای دزدگیر ماشین لوکس انتهای پارکینگ را به صدا در میاورد:
- دوست داشتی با موتور میرفتیم؟
هیچ فکری پشت سوالی که پرسیده بود نداشت کاملا بی منظور بود پس جوابی نمیدهد درب عقب خودرو را باز میکند قصد نشستن را دارد که با کوبیده شدن در هاج واج خیره میماند، سینا با عجله درب جلو را باز میکند:
- مگه راننده شخصیتم بچه جون، بشین جلو..
روی صندلی جلو مینشیند، راحت نبود و حس خوبی نداشت در همین آشفته بازار ذهنش میدانست یک جای کار عجیب لنگ میزند، این حس بد و حال غریبش رمق وراجی و پرحرفی را از او گرفته بود حتی حال و حوصله دید زدن ماشین موردعلاقهاش را هم نداشت، آسمان بلاخره شروع به باریدن کرده بود و صدای موزیک ملایم فضارا پُر کرده بود، سینا در میان شلوغی و ترافیک فرصت میکند و سر میچرخاند و به نیمرُخ آرامی که به خیابان زُل زده بود برای چند ثانیهی کوتاه خیره میشود، توی ذهنش علامت سوالها ردیف میشود، چه چیزی درون این دختر وجود داشت که توی چشمان رقیبش او را خاص و دوستداشتنی کرده بود و حتی حاضر بود برای به دست آوردنش در انتظارش بماند، به دست آوردن چنین دختری راحت بود و این فقط بی عُرضگی تیرداد را نشان میداد.
- همیشه اینقدر آرومی، یا چون الان پیش منی ساکتی؟
رشتهی افکارش پاره میشود بی تمرکز پاسخ میدهد:
- نمیدونم، نه..
- روز اول که دیدمت خیلی شَر و شور به نظر میرسیدی، اما بعد روز کلا عوض شدی، ببینم نکنه ازم میترسی؟
ندا زیر لب سوال میکند:
- ترس، نه برای چی؟
- میدونم شاید چون فکر میکنی رئیستم، یکم معذب شدی!
با انگشتش لبهی پالتواش را به بازی میگیرد و بی پروا جواب میدهد:
- نه معذب شدن تنها حسی که خیلی کم تو عُمرم تجربش کردم، من فقط وقت بعضی وقتها حس و حال حرف زدن ندارم، همین!
- اونوقت چیکار کنم حس و حالت سرجاش بیاد؟
فکر میکند، به نظر مشکوک بود چرا باید مردی را که هنوز نمیشناخت برای سرحال کردنش اصرار داشت، همه چیز را پای بی تجربگی و ناآگاه بودن از محیط شغلیاش میگذارد، شاید روابط همینگونه بود پس نباید سخت میگرفت و خودش را اجتماعی نشان میداد. ایدهای به ذهنش میرسد:
- میخوایین راجع این شرکتی که قرار بریم، صحبت کنیم؟ نمیدونم چیزی هست که بخوایین بهم بگین؟
سینا سری به معنای منفی تکان میدهد:
- اصلا فکری خوبی نیست، ترجیح میدم بیشتر درمورد خودمون حرف بزنیم!
گوشهی پلکش چین میخورد، گنگ میپرسد:
- در مورد خودمون؟
- آره در مورد خودمون، دوست نداری من رو بشناسی؟
- نمیدونم خب، ولی فکر کنم درست باشه یه کارمند سوال شخصی از رئیسش بپرسه!
- درست و غلط بودنش رو دیگه من تعیین میکنم، حالاهم این اجازه بهت میدم هرسوالی که مربوط به من هست و ذهنت رو درگیر کرده رو بپرسی!
با کمی مکث موهایش را زیر مقنعهاش هدایت میکند و رو راست جواب میدهد:
- آخه هیچ سوالی در مورد شما ذهنم رو درگیر نکرده، چون که واقعیتش من اصلا راجع بهتون فکری نمیکنم!
به محض تمام شدن جملهاش بی اختیار میخندد تازه سنگینی حرف تیزش را میفهمد، سینا دهان نیمه بازش میبندد جا خورده و الحق که انتظار شنیدن جملهای را نداشت:
- پس یه کاری میکنم راجع بهم کنجکاو شی.
خندهاش را کنترل میکند، ترجیح میدهد مابقی راه ساکت بماند، سینا عصبانیتش را زیر پوست سرد و نقاب بی تفاوتیاش مخفی میکند، انگار عادت کرده بود به دخترهای آویزان دورو برش، که برای شناختن و نزدیک شدن به او سر و کله میشکستند، این یکی باتمام سادگیاش پیچیده رفتار میکرد و اعتماد به نفسش را به چالش میکشید.
تیرداد دمنوشی که ندا برایش آماده کرده بود را درون ماگش خالی میکند پیامی بابت تشکر برایش ارسال میکند، نگاهش از پشت پنجرهی شیشهای اتاقش به حجت که مشغول صحبت کردن با کارمند به ظاهر آشنایی بود میافتد، با تغییر ناگهانی میمیک حجت که حالت نگرانی داشت کنجکاو از روی سر صندلیاش بلند میشود و درب اتاقش را باز میکند مابین چارچوب میایستد.
حجت با دیدنش به صحبتش قائله میدهد و به سمتش میآید، تیرداد بلافاصله میپرسد:
- چی شده؟
مضطرب وارد اتاقش میشود و نگاهی به اطراف میاندازد:
- روحی میگـه ندا رو بعد ناهار ندیده، کیف و وسایلشم نیست دختره غیبش زده..
- یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته..
- چه میدونم قبل از اینکه ندا بیاد بالا برای ناهار بهم زنگ بود هماهنگ کرده بود که داره میاد، ولی الان برگشته میگـه دوساعت گذشته فکر میکرده اینجاست اومده بود بهش سربزنه ببین داره چیکار میکنه دیده کلا اینجاهم نیست..
تیرداد موبایلش را برمیدارد و در حالی که سعی میکند باشمارهاش تماس بگیرد میپرسد:
- بخش کارگزینی ومالی چک کرده؟ مطمئنی نیستش، ندا یکم سربه حواست میشناسمش لابد یکی رو پیدا کرده گرفتتش به حرف..
با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی دستگاه مورد نظر میداد استرس در وجودش شریان مییابد.
حجت که برای حدس و گمانش واهمه دارد نفسی میگیرد و آرام میگوید:
- تیرداد میگم نکنه با اون یارو رفته؟
برای لحظهای خشک میشود و حرکتی نمیکند:
- چرا باید با سینا بره؟
- خودت بهش گفتی باهرکارمندی که دلش خواست بره.
- چرا مزخرف میگی، من کی گفتم دست یه کارمند تازه وارد که تو بایگانی کار میکنه بگیره ببره برای یه تیزر تبلیغاتی؟
- نمیدونم، فعلا که بُرده.
- زنگ بزن بهش.
- برای چی؟
عصبی میغُرد:
- زنگ بزن ببین کدوم گوریه، چرا وایستادی من رو نگاه میکنی.
با عجله از اتاق خارج میشود، تیرداد ناآرام دور خودش میچرخد و تاب نمیآورد بودن در اتاق باعث خفگیاش میشد. کتش را از روی صندلی برمیدارد ماندن را دیگر جایز نمیداند.
نگاهش از مانیتور میاندازد فیلم ضبط شده توسط دوربین امنیتی رفتن هردویشان را باهم تایید کرده بود. حالا با چشمان خودش رفتن ندا با او دیده بود، شانههایش خمیده میشود از توی اتاقک تنگ نگهبانی بیرون میآید.
نگهبان که دست به سـ*ـینه بیرون باجه منتظرش ایستاده بود با عجله میپرسد:
- آقای مهندس چیزی شده، اتفاقی افتاده؟
بی آنکه پاسخی دهد فندکش را نزدیک سیگارش میبرد به سمت خیابان میرود و کنار جدول میایستد و نگاهش به انتهای خیابان دوخته میشود..
صدای حجت را از پشت سر میشنود:
- زنگ زدم به شرکت تبلیغاتی گفتش کارشون زیاد طول نکشیده یه ساعتی میشه که زدن بیرون..
- آخه من که چیزی سرم نمیشه، من فقط یکم کارهای بایگانی و طبقه بندی تو این مدت یاد گرفتم کار زیادی ازم برنمیاد..
- کاری قرار نیست انجام بدی، فقط همراهم بیا که هم من تنها نباشم هم یه چیز تازه یاد بگیری، همیشه که قرار نیست که این بخش کار کنی شاید ترفیع رتبه گرفتی!
پیشنهادش وسوسه انگیز بود آنهم برای ندایی که عاشق سود و منفعت خودش بود هیچوقت به چیزهای کوچک و ساده رضایت نمیداد ترفیع گرفتن توی همچین شرکتی برایش از هرچیزی برایش لـ*ـذت بخش بود. سینا زمانش تنگ بود و قبل از رسیدن روحی باید دخترک را از شرکت بیرون میبُرد، پس کمی به پیشنهادش رنگ تهدید میدهد:
- وقتی رئیست یه حرفی میزنه بهتر نیست بگی چشم!
تردید را کنار میگذارد:
- باشه پس من کیفم رو بردارم بیام..
- من همین جا منتظر میمونم باهم بریم، فقط عجله کن نیم ساعت دیگه باهاشون قرار دارم.
ندا که فرصت درست فکر کردن را نداشت با برداشتن کیفش از اتاق خارج میشود و پشت سرش گام برمیدارد و به سمت پارکینگ میرود و باصدای نسبتا بلندی میپرسد:
- میخواییم با موتور بریم؟
سینا سوییچ ماشین را از جیب پالتواش بیرون میکشد و صدای دزدگیر ماشین لوکس انتهای پارکینگ را به صدا در میاورد:
- دوست داشتی با موتور میرفتیم؟
هیچ فکری پشت سوالی که پرسیده بود نداشت کاملا بی منظور بود پس جوابی نمیدهد درب عقب خودرو را باز میکند قصد نشستن را دارد که با کوبیده شدن در هاج واج خیره میماند، سینا با عجله درب جلو را باز میکند:
- مگه راننده شخصیتم بچه جون، بشین جلو..
روی صندلی جلو مینشیند، راحت نبود و حس خوبی نداشت در همین آشفته بازار ذهنش میدانست یک جای کار عجیب لنگ میزند، این حس بد و حال غریبش رمق وراجی و پرحرفی را از او گرفته بود حتی حال و حوصله دید زدن ماشین موردعلاقهاش را هم نداشت، آسمان بلاخره شروع به باریدن کرده بود و صدای موزیک ملایم فضارا پُر کرده بود، سینا در میان شلوغی و ترافیک فرصت میکند و سر میچرخاند و به نیمرُخ آرامی که به خیابان زُل زده بود برای چند ثانیهی کوتاه خیره میشود، توی ذهنش علامت سوالها ردیف میشود، چه چیزی درون این دختر وجود داشت که توی چشمان رقیبش او را خاص و دوستداشتنی کرده بود و حتی حاضر بود برای به دست آوردنش در انتظارش بماند، به دست آوردن چنین دختری راحت بود و این فقط بی عُرضگی تیرداد را نشان میداد.
- همیشه اینقدر آرومی، یا چون الان پیش منی ساکتی؟
رشتهی افکارش پاره میشود بی تمرکز پاسخ میدهد:
- نمیدونم، نه..
- روز اول که دیدمت خیلی شَر و شور به نظر میرسیدی، اما بعد روز کلا عوض شدی، ببینم نکنه ازم میترسی؟
ندا زیر لب سوال میکند:
- ترس، نه برای چی؟
- میدونم شاید چون فکر میکنی رئیستم، یکم معذب شدی!
با انگشتش لبهی پالتواش را به بازی میگیرد و بی پروا جواب میدهد:
- نه معذب شدن تنها حسی که خیلی کم تو عُمرم تجربش کردم، من فقط وقت بعضی وقتها حس و حال حرف زدن ندارم، همین!
- اونوقت چیکار کنم حس و حالت سرجاش بیاد؟
فکر میکند، به نظر مشکوک بود چرا باید مردی را که هنوز نمیشناخت برای سرحال کردنش اصرار داشت، همه چیز را پای بی تجربگی و ناآگاه بودن از محیط شغلیاش میگذارد، شاید روابط همینگونه بود پس نباید سخت میگرفت و خودش را اجتماعی نشان میداد. ایدهای به ذهنش میرسد:
- میخوایین راجع این شرکتی که قرار بریم، صحبت کنیم؟ نمیدونم چیزی هست که بخوایین بهم بگین؟
سینا سری به معنای منفی تکان میدهد:
- اصلا فکری خوبی نیست، ترجیح میدم بیشتر درمورد خودمون حرف بزنیم!
گوشهی پلکش چین میخورد، گنگ میپرسد:
- در مورد خودمون؟
- آره در مورد خودمون، دوست نداری من رو بشناسی؟
- نمیدونم خب، ولی فکر کنم درست باشه یه کارمند سوال شخصی از رئیسش بپرسه!
- درست و غلط بودنش رو دیگه من تعیین میکنم، حالاهم این اجازه بهت میدم هرسوالی که مربوط به من هست و ذهنت رو درگیر کرده رو بپرسی!
با کمی مکث موهایش را زیر مقنعهاش هدایت میکند و رو راست جواب میدهد:
- آخه هیچ سوالی در مورد شما ذهنم رو درگیر نکرده، چون که واقعیتش من اصلا راجع بهتون فکری نمیکنم!
به محض تمام شدن جملهاش بی اختیار میخندد تازه سنگینی حرف تیزش را میفهمد، سینا دهان نیمه بازش میبندد جا خورده و الحق که انتظار شنیدن جملهای را نداشت:
- پس یه کاری میکنم راجع بهم کنجکاو شی.
خندهاش را کنترل میکند، ترجیح میدهد مابقی راه ساکت بماند، سینا عصبانیتش را زیر پوست سرد و نقاب بی تفاوتیاش مخفی میکند، انگار عادت کرده بود به دخترهای آویزان دورو برش، که برای شناختن و نزدیک شدن به او سر و کله میشکستند، این یکی باتمام سادگیاش پیچیده رفتار میکرد و اعتماد به نفسش را به چالش میکشید.
تیرداد دمنوشی که ندا برایش آماده کرده بود را درون ماگش خالی میکند پیامی بابت تشکر برایش ارسال میکند، نگاهش از پشت پنجرهی شیشهای اتاقش به حجت که مشغول صحبت کردن با کارمند به ظاهر آشنایی بود میافتد، با تغییر ناگهانی میمیک حجت که حالت نگرانی داشت کنجکاو از روی سر صندلیاش بلند میشود و درب اتاقش را باز میکند مابین چارچوب میایستد.
حجت با دیدنش به صحبتش قائله میدهد و به سمتش میآید، تیرداد بلافاصله میپرسد:
- چی شده؟
مضطرب وارد اتاقش میشود و نگاهی به اطراف میاندازد:
- روحی میگـه ندا رو بعد ناهار ندیده، کیف و وسایلشم نیست دختره غیبش زده..
- یعنی چی غیبش زده؟ کجا رفته..
- چه میدونم قبل از اینکه ندا بیاد بالا برای ناهار بهم زنگ بود هماهنگ کرده بود که داره میاد، ولی الان برگشته میگـه دوساعت گذشته فکر میکرده اینجاست اومده بود بهش سربزنه ببین داره چیکار میکنه دیده کلا اینجاهم نیست..
تیرداد موبایلش را برمیدارد و در حالی که سعی میکند باشمارهاش تماس بگیرد میپرسد:
- بخش کارگزینی ومالی چک کرده؟ مطمئنی نیستش، ندا یکم سربه حواست میشناسمش لابد یکی رو پیدا کرده گرفتتش به حرف..
با شنیدن صدای زنی که خبر از خاموشی دستگاه مورد نظر میداد استرس در وجودش شریان مییابد.
حجت که برای حدس و گمانش واهمه دارد نفسی میگیرد و آرام میگوید:
- تیرداد میگم نکنه با اون یارو رفته؟
برای لحظهای خشک میشود و حرکتی نمیکند:
- چرا باید با سینا بره؟
- خودت بهش گفتی باهرکارمندی که دلش خواست بره.
- چرا مزخرف میگی، من کی گفتم دست یه کارمند تازه وارد که تو بایگانی کار میکنه بگیره ببره برای یه تیزر تبلیغاتی؟
- نمیدونم، فعلا که بُرده.
- زنگ بزن بهش.
- برای چی؟
عصبی میغُرد:
- زنگ بزن ببین کدوم گوریه، چرا وایستادی من رو نگاه میکنی.
با عجله از اتاق خارج میشود، تیرداد ناآرام دور خودش میچرخد و تاب نمیآورد بودن در اتاق باعث خفگیاش میشد. کتش را از روی صندلی برمیدارد ماندن را دیگر جایز نمیداند.
نگاهش از مانیتور میاندازد فیلم ضبط شده توسط دوربین امنیتی رفتن هردویشان را باهم تایید کرده بود. حالا با چشمان خودش رفتن ندا با او دیده بود، شانههایش خمیده میشود از توی اتاقک تنگ نگهبانی بیرون میآید.
نگهبان که دست به سـ*ـینه بیرون باجه منتظرش ایستاده بود با عجله میپرسد:
- آقای مهندس چیزی شده، اتفاقی افتاده؟
بی آنکه پاسخی دهد فندکش را نزدیک سیگارش میبرد به سمت خیابان میرود و کنار جدول میایستد و نگاهش به انتهای خیابان دوخته میشود..
صدای حجت را از پشت سر میشنود:
- زنگ زدم به شرکت تبلیغاتی گفتش کارشون زیاد طول نکشیده یه ساعتی میشه که زدن بیرون..