رمان دختر جهش یافته | maria.na کاربر انجمن نگاه دانلود

maria.na

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/04
ارسالی ها
225
امتیاز واکنش
54,550
امتیاز
944
محل سکونت
دربار ســ✯تاره هـا
سلام دوستان، هر نظری، انتقادی و پیشنهادی داشتین خوشحال میشم بگین.
نظرسنجی بالا یادتون نره. :aiwan_light_blumf:

[HIDE-THANKS]

خانم هالز که زنی بسیار مهربون و دلسوز بود با دیدن من با تاسف و ناراحتی زیاد به طرفم اومده و گفت:
- اوه انابلای عزیزم! می بینم که باز هم حالت خوب نیست. من واقعا نگرانتم.
در حالی که به خاطر بدجنسی و دروغ گفتن به خانم هالز کمی متاسف شده بودم، خنده ام گرفت.
خندمو کنترل کرده و گفتم:
- بله، خانم هالز می بینید که حالم اصلا خوب نیست.
بعد ادای ادم های که خیلی درد می کشند، ناراحت و متاسف اند رو در اوردم و گفتم:
- من واقعا متاسفم، اصلا دلم نمی خواست اینطوری بشه.
ناله ای کرده، سعی کردم چشمام اشکی باشه تا حرفمو بیشتر باور کنه پس ادامه دادم:
- من دلم نمی خواست کلاس بعدی رو از دست بدم، می دونین که خیلی برام مهمه.
و مثلا خجالت زده سرم رو پایین انداختم. کلاری دهنشو که به خاطر نمایش حرفه ای من باز مونده بود، رو بست.
خانم هالز جلو اومد و دست هام رو گرفت:
- عزیزم! قول بده که بعد از این حتما به یه دکتر مراجعه کنی. الان من یه دارو بهت می دم تا دردتو کمتر کنه.
و با عجله به طرف میزش رفت.
کلاری به من نزدیک شد و زیر لب گفت:
- واقعا بدی بل! چطوری میتونی به همچنین زن مهربونی دروغ بگی؟
- من نمی خواستم؛ تو منو مجبور به این کار کردی.
- یعنی اگه من نمی گفتم تو این کار رو انجام نمی دادی؟
لبانمو جمع کردم.
- معلومه که نه، تو که منو میشناسی...
حرفم و قطع کرد.
- فکر کردی نمی دونستم چه نقشه ای داری و می خوای فرار کنی...
خواست ادامه بده که خانم هالز به سمتمون اومد.
- بیا انابلا این حالتو بهتر می کنه. الان باید بری خونه و استراحت کنی. من دلم نمی خواد اینطوری ببینمت.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان نظرسنجی بالا فراموش نشه :biggfgrin:
    تا شب یه پست دیگه هم داریم. :aiwan_light_blumf:

    [HIDE-THANKS]

    با لبخند کمرنگی بسته ی قرصو ازش گرفتم و در حالی که سعی می کردم صدام خسته و بی حال باشه تا بهم شک نکنه زیر لب ممنونمی گفتم.
    کلاری برای طرفداری از من جلو اومده و دستش رو روی شونه ام گذاشت.
    - واقعا ممنون خانم هالز، ممنون که شرایط الانمون رو درک می کنید. بل واقعا به این استراحت نیاز داره.
    اهی کشید و سرش رو به زیر انداخت.
    با چشمای ریز بهش نگاه کردم و تو دلم گفتم:
    - ای موذیه حیله گر! تو که از من حرفه ای تری...
    و لبامو با حرص جمع کردم.
    خانم هالز به طرف میزش رفت تا یه برگه ی استراحت بنویسه و به من تحویل بده.
    کلاری وقتی دید که اینطوری با چشم های ریز شده بهش زل زدمو نگامو ازش نمی گیرم؛ چشم غره ای بهم رفت و محکم با دستش به شونه ام زد.
    همون طور که شونه ام درد گرفته بود، ناله ای کردم و خواستم سرش داد بزنم که چشم غره ی دیگه ای به من رفت و با چشم به خانم هالز اشاره کرد. خانم هالز زنی لاغر اندام بود و صورت سفید کشیده، چشم های متوسط مشکی، لب های باریک و دماغی قلمی داشت.
    پوف کلافه ای کشیدمو با اومدن خانم هالز تو نقشم فرو رفتم.
    - خوب بل، من یه برگه ی استراحت نوشتم و درباره ی این قضیه با خانم گری حرف می زنم.
    من و کلاری هر دو تشکر کردیم و از اونجا خارج شدیم.
    بعد از اینکه از مدرسه بیرون اومدیم، با تعجب ازش پرسیدم:
    - ببینم تو که اجازه نگرفتی پس چطور با من بیرون اومدی؟
    کلاری با عصبانیت به طرف من برگشت.
    - هیچی نگو بل! امروز من به خاطر تو کار هایی رو انجام دادم که ازشون متنفرم.
    - به خاطر من نبود، به خاطر خودت این کار رو انجام دادی.
    - بل، فقط چند دقیقه حرف نزن اجازه بده خودمو اروم کنم.
    سرم رو به نشونه ی تأیید تکون دادم؛ می دونستم خیلی لجبازه، پس حرف دیگه ای نزدم.
    کمی راه رفتیم که به ماشین مامانش رسیدیم با تعجب بهش نگاه کردم که سرش رو به طرفم برگردوند و گفت:
    - باشه بهت می گم، اینطوری نگاهم نکن.
    چتری های جلوی پیشونی اش رو کنار زد و ادامه داد:
    - مامانم امروز برای خرید وسایل تولد از مدیر اجاز گرفته.

    سرم رو تکون دادم و با هم به طرف ماشین حرکت کردیم.[/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    صدای بوق ماشینا، شلوغی، هیاهوی مردم و از همه بدتر عکس گرفتنای خبرنگارا، دعوا های بازرسا و پلیسا که هر کدومشون نظری می دادن؛ اون رو کلافه کرده بود.
    با گروهی به اونجا اومده بود تا جسدا رو بررسی کنه و بفهمه دلیل این اتفاقا چیه. می خواست بدونه آیا همون چیزی که ازش می ترسه اتفاق افتاده و شکش به یقین تبدیل شده؟
    به طرف جسدا رفت، دستش را روی سر یکی از جسدا گذاشت و چشماش رو بست؛ به ذهنش وارد شد و صحنه ی مرگش رو دید.
    بعد از مطمئن شدن، چشماش رو باز و به طرف افرادش حرکت کرد.
    یکی از افرادش جلو اومد و گفت:
    - اربـاب کار خودش بود؟ اگر اجازه بدید ما اقدامات لازم رو...
    دستش رو بلند و صحبتش رو قطع کرد:
    - لازم نیست، اون کاری انجام نداده؛ معمولا با برنامه های از پیش تعیین شده و دقیق جلو میره.
    و در حالی که به جسدا اشاره می کرد ادامه داد:
    - اون خیلی دقیق عمل می کنه، طوری که هیچکس متوجه نمی شه. ولی این یه جلب توجه بزرگه و هر کسی که اینکار رو انجام داده، تازه کار بوده و نمی دونسته باید چی کار کنه.
    جیس به اون نگاهی کرد و پرسید:
    - پس کار کیه؟
    به سوال جیس جوابی نداد و گفت:
    - جیس! ردشو گرفتی؟
    جیس سرش رو تکون داد:
    - بله اربـاب! نزدیکیِ وال استریت، بازار یورنکست هستش.
    در همون لحظه چیزی رو حس کرد. ابرو هاش بالا رفت، متفکر عرض خیابون رو طی کرد و به مردم نگاه کرد. چیزی توجهش رو جلب کرده بود، انگار کسی سعی داشت تا باهاش ارتباط برقرار کنه.
    همون طور که به جلو می رفت به اطراف نگاه کرد، می دونست که مردم عادی اون رو نمی بینن.
    با ذهنش خواست پیداش کنه که تنها یه ماشین رو دید. از خودش پرسید:
    - یعنی اون کیه؟ چرا من نتونستم ببینمش؟
    افرادش رو صدا زد که جلوش ظاهر شدن.
    - بیاین حرکت کنیم، خودتون متوجه میشین اون کیه.
    و همگی غیب شدن.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]

    توی ماشین نشسته بودیم و من همون طور که توی افکارم غرق بودم، از پشت شیشه به منظره ی رو به روم نگاه می کردم.
    بیشتر فکرم این بود که امتحانای پایانی نزدیکه، من هیچی در این مورد حالیم نیست و مغزم کلا خالی و تعطیله.
    پوفی کردم؛ می دونستم که تنبیه بدی در انتظارمه، مادرم در این مورد با من موافق نبود و اصلا با این قضیه کنار نمی اومد.
    واقعا حوصله ی دعوا کردن باهاش رو نداشتم.
    اون فکر می کرد از وقتی که پدرم ما رو ترک کرده من اینقدر بازیگوش شدم و دارم افسرده میشم؛ چیزی که من اصلا درکش نمی کردم.
    بیخیال این افکار عصبی به کلاری که چند بار صدام زده بود، نگاه کردم.
    عصبی از اینکه مزاحم خلوتم شده، داد زدم.
    - چی می خوای؟
    با اخم های درهمش به جایی اشاره کرد و چشم غره ای بهم رفت.
    سرم رو برگردوندم تا به اونجا نگاه کنم که در همون مکان گروهی رو با لباس های عجیبی دیدم.
    مردی جذاب با کت بلند مشکی، اشفته به طرف همون گروه رفت؛ نمی تونستم از دور خوب ببینمش.
    همین طور داشتم نگاهش می کردم که یه لحظه به طور ناگهانی سرش رو بالا اورد و من غافلگیر، سریع به طرف دیگه ای چرخیدم.
    متعجب به کلاری گفتم:
    - چرا به اونجا اشاره کردی؟ اتفاقی افتاده؟
    با ابرو های بالا رفته به من نگاه کرد و دستاشو جلو چشمام تکون داد.
    - ببینم حالت خوبه؟ احیانا مغزت تکون نخورده؟ واقعا چیزی ندیده؟
    سرم رو به نشونه ی نه تکون دادم که با یه حالت داغون گفت:
    - یعنی تو این همه خبرنگار و پلیسو ندیدی؟ یعنی اخطار ها رو ندیدی؟ این جا همون جایی که اون ادم ها به قتل رسیدند.
    دوباره به اونجا نگاه کردم؛ اصلا متوجه نشده بودم، کلاری راست می گفت و اونجا یه عالمه خبرنگار و بازرس جمع شده بود.
    با چشم هام دوباره به دنبال اون گروه گشتم و به جایی که قبلا بودن نگاه کردم، ولی نتونستم پیداشون کنم.
    از کلاری پرسیدم:
    - ببینم تو اون گروه که لباس های عجیبی پوشیده بودند رو دیدی؟
    با تعجب سرش رو تکون داد.
    - نه من همچین چیزی ندیدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]

    پوف کلافه ای کشیدم و به صندلی نرم ماشین تکیه دادم؛ مطمئنا داشت اذیتم می کرد و سر به سرم می ذاشت؛ من که خیالاتی نشده بودم؟
    بیخیال شونه هام رو بالا انداختم. چرا باید همچین چیزی برایم مهم باشه؟
    کلاری که فکر می کرد به خاطر دیدن صحنه ی قتل ناراحت شدم، شروع کرد به حرف زدن درباره ی مدل لباس و برنامه های شب تولدش، چیز هایی که اصلا علاقه ای به شنیدنشون نداشتم.
    کلافه، سرجام جا به جا شدم و با اخم های درهمم، بی حوصله به حرف هایی که از نظر خودش خیلی جالب بودند، گوش دادم.
    دست هامو مثل وقت هایی که حوصلم سر می رفت، زیر چونم زدم و به کلاری که خوشحال و با شوق زیاد، درباره ی برنامه هاش توضیح می داد، نگاه کردم.
    همون طور به کلاری پر حرف زل زده بودم که با شنیدن صدای مادرش، خانم لیزا درو دیویس (مک نال)، سرم را به طرفش برگردونم.
    - بل، برنامه ی مادرت برای فردا چیه؟
    متفکر جواب دادم.
    - نمی دونم خانم دیویس، از برنامه هاش خبر ندارم.
    ناراحت اهی کشیدم و ادامه دادم:
    - می دونید که بیشتر وقتش رو کار می کنه و من کمتر می بینمش.
    خانم دیویس متاسف گفت:
    - اوه بل! عزیزم یادم نبود، واقعا متاسفم.
    سرم رو تکون دادم.
    - نه مشکلی نیست خانم درویس!
    سرش رو تکون داد و مشغول رانندگیش شد.
    دوباره به حالت اول برگشتم؛ دستامو زیر چونم زدم، به افق خیره شدم و به فکر فرو رفتم.
    همه می دونستن که مادرم بیشتر اوقات، در بیرون از خونه کار می کنه و یکی از دلایلش اینه که من زندگیه اروم، راحت و بی دغدغه ای داشته باشم؛ اون دلش نمی خواست من، نبود پدرم رو حس کنم پس همه ی تلاشش رو می کرد و خرج و مخارج همه چیز رو به عهده داشت.
    از این لحاظ من کمبود هیچ چیزی رو احساس نمی کردم ولی با اینحال، باز هم دلم می خواست مادرم بیشتر وقتش رو با من بگذرونه.
    اهی کشیدم و ناراحت به انگشت های دستم زل زدم که با صدای کلاری، سرم رو بالا گرفتم.
    - بل، رسیدیم.
    سرم رو تکون دادم و هر دو با هم از ماشین پیاده شدیم. در همون حالت نگاهی به اطراف کردم؛ نیویورک مثل همیشه شلوغ بود.
    نگاهی به ساعت روی دستم انداختم؛ ساعت نه و نیم صبح رو نشان می داد.
    پوفی کردم و با اخم های درهم، خواستم غر بزنم که کلاری دستم رو کشید و منو به داخل بازار برد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]

    شب شده بود و ما از صبح تا الان به دنبال لباسی برای جشن فردا می گشتیم؛ چون تا الان هیچ کدوم از لباس ها با سلیقه ی کلاری جور نبود و از نظر خودش، اون به دنبال یه لباس خاص برای شب تولدش بود.
    البته از نظر من این ایده ی مسخره ای بود و اون داشت بهونه می اورد تا اعصاب منو بهم بریزه و اجازه خونه رفتن رو به من نده؛ چیزی که دلیلش رو نمی دونستم و به خاطر این قضیه اصلا درکش نمی کردم.
    همچنان که به خاطر پا درد زیاد ناله می کردم، نگاهی به ساعت روی دستم انداختم؛ ساعت 10 شب رو نشان می داد.
    با چشم های گرد شده فریاد زدم:
    - ساعت ده شبه!
    کلاری به من چشم غره ای رفت و از مردمی که وسط بازار به ما زل زده بودند، معذرت خواهی کرد.
    و بعد با عصبانیت و در حالی که سعی می کرد صداش اروم باشه، گفت:
    - بل! آبرومونو بردی. یه کم محتاط باش و سعی کن رفتار درستی رو از خودت نشون بدی.
    دندان هامو به روی هم فشردم و گفتم:
    - من همین طوری ام کل! می خواستی منو همراه خودت نیاری. تو که منو میشناسی.
    کلاری سری به نشونه ی تاسف برایم تکون داد.
    واقعا خسته شده بودم؛ فکر کنم کل پاساژ ها، مغازه ها و بازار ها را برای خرید یک لباس گشته بودیم.
    بدون هیچ استراحت و وقفه ای راه رفته بودیم و تنها نیم ساعت با التماس، به من اجازه ی خوردن نهار رو داده بود.
    حتی به من اجازه ی عوض کردن لباس هام رو نداده بود.
    من هنوز با یونیفرم مدرسه بودم که شامل بلوز استین بلند سفید و کت قرمز روی ان، دامن مشکی کوتاه تا بالای زانو و جوراب مشکی که من خودم با اجبار می پوشیدم. معمولا با لباس های اسپرت بیشتر ارتباط برقرار می کردم.
    کیسه های حاوی خریدم رو محکم تو دستم گرفتم و خودم رو که از خستگی زیاد چیزی نمونده بود روی زمین جفتک بزنم، جمع و جور کردم؛ باید مثل یه ادم عاقل و بالغ رفتار می کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]

    با چهره ای مظلوم به سمت کلاری رفتم و گفتم:
    - کل! فکر نمی کنی کافی باشه؟ فردا شب تولده و تو زمان زیادی برای خرید لباس مورد علاقه ات داری. من واقعا خسته ام. پاهام درد..
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - بل، اینقدر غر نزن. ما تازه اولشیم.
    و رو به من لبخندی زد.
    بدنم خسته ام رو تکونی دادم و عصبی از اینکه هر چقدر هم باهاش حرف بزنم، حرف های منو اصلا نمی فهمه، صورتم رو جلو بردم و با حرص گفتم:
    - کل! تو واقعا خسته نشدی؟
    صورتش رو با دست هام گرفتم و بررسیش کردم، در همون حالت گفتم:
    - ببینم حالت خوبه؟ این همه انرژی رو کجا ذخیره می کنی؟
    صورت سرخ از عصبانیتش رو از دستم بیرون کشید و به طرف دیگه ای رفت.
    پوفی کردم. راضی کردن اون از راضی کردن مادرم هم سخت تر بود.
    به طرفش دویدم و دوباره شروع کردم به حرف زدن تا کلافه اش کنم.
    - کل! طبق بررسی هایی که من روی تو انجام دادم به این نتیجه رسیدم که یا بدنت منبع انرژیه یا توی بازار تبادل انرژی راه انداختی. هم چنین یه نتیجه ی دیگه هم گرفتم.
    لبخند حرص در اوری زدم و با نیش باز ادامه دادم.
    - اگه یه ادم بخواد این همه انرژی رو یه جا با هم مصرف کنه، بالاخره می ترکه یا منفجر میشه.
    و با گفتن این حرف لبانم رو بیشتر از هم کش دادم.
    با اینکه گوش هاش رو گرفته بود تا صدام رو نشنوه ولی ساییدن دندون هاش رو روی هم و حرص زیادش رو به خاطر پر حرفی من که مانع از تمرکزش می شد رو خوب حس می کردم.
    - بل، یه سوالی برام پیش اومده چطور می تونی اینقدر غر بزنی؟ تو واقعا خیلی پر حرفی.
    با چهره ای که به خاطر درد پاهام در هم رفته بود، گفتم:
    - کل، جدی تو یه ابر ماشینی! فکر می کنم ابر ماشین هم یه زمانی برای استراحت به خودش اختصاص میده، ولی تو نه. ببینم چه فرقی با هم دارین؟
    متفکر لبانم رو جمع کردم.
    - البته من هیچ فرقی بین شما...
    با چشم غره ای که به من رفت، ادامه ی حرفم رو فراموش کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]

    - من به خاطر خودت می گم. خسته شدی، یه نگاه به خودت بنداز. من دیگه از این جا به بعدشو نیستم، میخوام برم خونه.
    - بل، من که هیچ خستگی ای در خودم احساس نمی کنم.
    و با لودگی و مسخرگی رو به من ادامه داد:
    - اره، میدونی من تبادل انرژی می کنم به خاطر همین احساس من به تو منتقل شده.
    و در حالی که سرش را با غرور بالا می برد، گفت:
    - یادت باشه مقاله ی فردا رو کی قراره برات بنویسه.
    و ابرو هاش رو بالا انداخت.
    عصبی از دست خودم که چرا به اون گفتم این مقاله رو برام بنویسه چشمام رو تو حدقه چرخوندم و چشم غره ای بهش رفتم و زیر لب زمزمه کردم:
    – آره ماشالا! اگه بهت اجازه بِدن با این انرژیت کل دنیا رو زخمی می کنی!
    کلی با دیدن قیافه ی من گفت:
    — چیزی زِر زدی الان؟
    با حالت دستپاچه ای گفتم:
    – نه بابا من غلط بکنم! فقط گفتم قد و بالاتو قربون، تو کلاً اول انرژی بودی بعد دست و پا در آوردی.
    قهقه ای زد و گفت:
    – همون طور که همیشه میگم: زنده باد استبداد.
    نا امید از اینکه امشب نمی تونم زودتر از 12 خونه باشم، به دنبالش حرکت کردم.
    اون واقعا داشت از این موقعیت من سوءاستفاده می کرد.
    کلی به طرف ویترین مغازه ای رفته و با دیدن لباس های اونجا چشم هاش برقی زد.
    به طرف مغازه حرکت کردم تا ببینم کلاری با دیدن چه چیزی اینقدر خوشحال شده که من هم با دیدن لباس های بسیار زیبا و مجلل اونجا، لبخندی زدم.
    من و کلاری هر دو به داخل مغازه رفتیم.
    انتخاب بین این همه لباس اون هم با برند های لویی ویتون (Louis Vuitton)، ورساچه (Versace)، کوچ اینکورپوریتد ( Coach, Inc.)، کلوین کلاین (Calvin Klein) و... واقعا سخت بود.
    من که در انتخاب لباس سخت گیر و حساس نبودم، نمی دونستم کدوم رو انتخاب کنم.
    خصوصیات من دقیقا برعکس کلاری بود و می دونستم با وجود حساسیت زیادش برای انتخاب لباس، باید دو ساعت اینجا معطل می شدم.
    با شنیدن صدای فریادی، کلاری دست از انتخاب لباس برداشت و با تعجب به طرف من چرخید.
    صدای فریاد بلند تر و نزدیک تر شد.
    - اتیش، اینجا اتیش گرفته. همه فرار کنید. اتیش..

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    سلام دوستان، متأسفم که این چند روز پست نذاشتم.
    یکی از دلایلش این هست که مسافرتم و پست گذاشتن کمی سخته و همچنین کنکوری هم هستم با این حال سعی می کنم تاجایی که بتونم پست بذارم. ممنون از همراهیتون :aiwan_light_blumf:
    نظرسنجی بالا فراموش نشه.


    [HIDE-THANKS]

    مردم، همه با شنیدن زنگ اخطار برای نجات زندگیشون به سمتی فرار کردند.
    من و کلاری هر دو به خاطر اتفاق ناگهانی که معلوم نبود به چه دلیل رخ داده، سلول های خاکستری مغزمون از کار افتاده بود و هیچ فرمانی رو برای فرار صادر نمی کرد.
    کلاری زودتر از من به خودش اومد و با بستن چشماش، فرصت فکر و درک اینکه در اطرافمون چه اتفافی داره میوفته و باید چه تصمیمی تو این موقعیت بگیره رو به خودش داد.
    با کشیدن نفس عمیقی به مغزش این اجازه رو داد تا اتفاقای الان رو تجزیه و تحلیل کنه؛ کاری که من تو این موقعیت قادر به انجامش نبودم و فکر کنم یکی از دلایلش کم کاری یا نرسیدن اکسیژن کافی به مغزم و یا مشکل از سلول هام بود که پیام عصبی رو درست و بموقع دریافت نمی کردند.
    کلاری با کشیدن دستم فرصت فکر به هر چیزی، مخصوصا فکر به درس زیست رو ازم گرفت.
    سرم رو بالا گرفتم و با دیدن چیزی که مثل گردباد با سرعت وحشتناک و باور نکردنی از جلوم رد شد، برای ثانیه ای سرم گیج رفت و به کلاری تکیه دادم.
    کلاری دستم رو گرفت و با سرعتی که تا حالا ازش ندیده بودم، منو به طرف در بازار کشوند و فرصت هیچ کاری رو به من نداد.
    با سرعت به طرف ماشین کلاری که تو پارکینگ بازار پارک شده بود، دویدیم.
    مردم همه در حال فریاد زدن بودند و خیابان خیلی شلوغ شده بود.
    پلیس ها، آتشنشانی، آمبولانس همه در حال رسیدن بودند و نیرو های کمکی به خیابان ریختند.
    تا حالا هیچ وقت نیویورک رو اینقدر نا امن ندیده بودم.
    یعنی چه اتفاقی افتاده؟ شاید اخر زمان شده؟
    می تونستم بوی نامطبوع پلاستیک سوخته که باعث جمع شدن بینی ام در اون موقعیت شد رو از داخل ساختمون بزرگ خوب حس کنم.
    با دستم جلوی بینی ام رو گرفتم و به کلاری که در تلاش برای پیدا کردن سوئیچ ماشین گرون قیمتش بود، نگاه کردم.
    کلافه گفتم:
    - چرا باید تو این موقعیت وحشتناک و نگران کننده سوئیچ ماشینت رو گم کنی؟ یعنی اینقدر بی دقتی کِل!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    maria.na

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/04
    ارسالی ها
    225
    امتیاز واکنش
    54,550
    امتیاز
    944
    محل سکونت
    دربار ســ✯تاره هـا
    [HIDE-THANKS]
    با عصبانیت سرش رو بالا گرفت.
    - بل! به اندازه ی کافی عصبی هستم. چیزی نگو لطفا!
    سرم رو به طرفی چرخوندم و به اطراف نگاه کردم، با شنیدن صدای جیغی چشمام رو بستم و به خودم این اطمینان رو دادم که اتفاقی برام نمی افته؛ انگار که توانایی محافظت کردن از خودم رو داشتم.
    اصلا حس خوبی نسبت به این قضیه نداشتم.
    با صدای ناله ی عصبی کلاری، به طرفش چرخیدم.
    - نه!
    کیف نیمه بازی که دستش بود رو به ماشین کوبید و ادامه داد:
    - اوه! نباید این اتفاق می افتاد بل! حالا چی کار کنیم؟
    من عصبی از تنش های امروز بلند گفتم:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    لبانش رو با حالتی متاسف به هم فشرد.
    - من واقعا متاسفم بل! نمی خواستم اینطوری شه.
    اهی کشید و ادامه داد.
    - سوئیچ، توی چاه کنار ماشین افتاد.
    عصبی خواستم سرش داد بزنم که با حس حضوری در کنارم، حرفم رو یادم رفته و سرم رو به طرفش چرخوندم. با چشمان گشاد شده به مرد بسیار جذاب رو به روم که از چشمانش شرارت می بارید و لبخندی خبیث بر روی لباش بود، نگاه کردم و یک قدم عقب رفتم.
    اگر می خواستم رو راست باشم با دیدنش ترس به تک تک سلول هام تزریق شد.
    با دیدن اون که لبخندش عمیق تر شده بود، متعجب گفتم:
    - ببخشید کاری داشتین؟
    دستی به کناره ی لبش کشید و جواب داد.
    - می تونم برای امشب در خدمت همچین بانوی زیبایی باشم.
    با دیدن حالتش، نفسم بند اومده و عقب عقب رفتم.
    چشمان درشت عسلی رنگش از شیطنت می درخشید و لبخندی که گوشه ی لبش بود، من رو می ترسوند.
    کلاری با دیدن اون مرد، لبخندی زد و خوشحال از اینکه یکی پیدا شد که می تونه کمکمون کنه، گفت:
    - می تونید کمکم کنید؟ سوئیچ ماشینم توی چاه افتاده.
    مرد نگاهی اشنا به من انداخت و همچنان که به سمت کلاری حرکت می کرد، گفت:
    - خوشحال میشم کمکت کنم!
    و با لبخندی جذاب به کلاری که خیره اش بود، نگاه کرد.
    کلاری در حالی که محو چشم های مرد شده بود، سرش رو تکون داد.
    مرد با یک حرکت سوئیچ رو از چاه بیرون اورد و اون رو به کلاری تحویل داد.
    چشمکی بهش زد و در حالی که به طرف من می اومد، گفت:
    - خوشحال شدم از دیدنتون خانوما! خواب های خوب ببینید، شب خوش!
    و از کنارم رد و بعد در تاریکی شب ناپدید شد.
    به کلاری که متفکر به گوشه ای خیره شده بود، نگاه کردم.
    - بهتر نیست زودتر حرکت کنیم؟ اصلا حس خوبی ندارم.
    سرش رو تکون داد و هر دو سوار ماشین شدیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا