سلام دوستان، هر نظری، انتقادی و پیشنهادی داشتین خوشحال میشم بگین.
نظرسنجی بالا یادتون نره.
[HIDE-THANKS]
خانم هالز که زنی بسیار مهربون و دلسوز بود با دیدن من با تاسف و ناراحتی زیاد به طرفم اومده و گفت:
- اوه انابلای عزیزم! می بینم که باز هم حالت خوب نیست. من واقعا نگرانتم.
در حالی که به خاطر بدجنسی و دروغ گفتن به خانم هالز کمی متاسف شده بودم، خنده ام گرفت.
خندمو کنترل کرده و گفتم:
- بله، خانم هالز می بینید که حالم اصلا خوب نیست.
بعد ادای ادم های که خیلی درد می کشند، ناراحت و متاسف اند رو در اوردم و گفتم:
- من واقعا متاسفم، اصلا دلم نمی خواست اینطوری بشه.
ناله ای کرده، سعی کردم چشمام اشکی باشه تا حرفمو بیشتر باور کنه پس ادامه دادم:
- من دلم نمی خواست کلاس بعدی رو از دست بدم، می دونین که خیلی برام مهمه.
و مثلا خجالت زده سرم رو پایین انداختم. کلاری دهنشو که به خاطر نمایش حرفه ای من باز مونده بود، رو بست.
خانم هالز جلو اومد و دست هام رو گرفت:
- عزیزم! قول بده که بعد از این حتما به یه دکتر مراجعه کنی. الان من یه دارو بهت می دم تا دردتو کمتر کنه.
و با عجله به طرف میزش رفت.
کلاری به من نزدیک شد و زیر لب گفت:
- واقعا بدی بل! چطوری میتونی به همچنین زن مهربونی دروغ بگی؟
- من نمی خواستم؛ تو منو مجبور به این کار کردی.
- یعنی اگه من نمی گفتم تو این کار رو انجام نمی دادی؟
لبانمو جمع کردم.
- معلومه که نه، تو که منو میشناسی...
حرفم و قطع کرد.
- فکر کردی نمی دونستم چه نقشه ای داری و می خوای فرار کنی...
خواست ادامه بده که خانم هالز به سمتمون اومد.
- بیا انابلا این حالتو بهتر می کنه. الان باید بری خونه و استراحت کنی. من دلم نمی خواد اینطوری ببینمت.[/HIDE-THANKS]
نظرسنجی بالا یادتون نره.
[HIDE-THANKS]
خانم هالز که زنی بسیار مهربون و دلسوز بود با دیدن من با تاسف و ناراحتی زیاد به طرفم اومده و گفت:
- اوه انابلای عزیزم! می بینم که باز هم حالت خوب نیست. من واقعا نگرانتم.
در حالی که به خاطر بدجنسی و دروغ گفتن به خانم هالز کمی متاسف شده بودم، خنده ام گرفت.
خندمو کنترل کرده و گفتم:
- بله، خانم هالز می بینید که حالم اصلا خوب نیست.
بعد ادای ادم های که خیلی درد می کشند، ناراحت و متاسف اند رو در اوردم و گفتم:
- من واقعا متاسفم، اصلا دلم نمی خواست اینطوری بشه.
ناله ای کرده، سعی کردم چشمام اشکی باشه تا حرفمو بیشتر باور کنه پس ادامه دادم:
- من دلم نمی خواست کلاس بعدی رو از دست بدم، می دونین که خیلی برام مهمه.
و مثلا خجالت زده سرم رو پایین انداختم. کلاری دهنشو که به خاطر نمایش حرفه ای من باز مونده بود، رو بست.
خانم هالز جلو اومد و دست هام رو گرفت:
- عزیزم! قول بده که بعد از این حتما به یه دکتر مراجعه کنی. الان من یه دارو بهت می دم تا دردتو کمتر کنه.
و با عجله به طرف میزش رفت.
کلاری به من نزدیک شد و زیر لب گفت:
- واقعا بدی بل! چطوری میتونی به همچنین زن مهربونی دروغ بگی؟
- من نمی خواستم؛ تو منو مجبور به این کار کردی.
- یعنی اگه من نمی گفتم تو این کار رو انجام نمی دادی؟
لبانمو جمع کردم.
- معلومه که نه، تو که منو میشناسی...
حرفم و قطع کرد.
- فکر کردی نمی دونستم چه نقشه ای داری و می خوای فرار کنی...
خواست ادامه بده که خانم هالز به سمتمون اومد.
- بیا انابلا این حالتو بهتر می کنه. الان باید بری خونه و استراحت کنی. من دلم نمی خواد اینطوری ببینمت.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: