رمان شکوفه برفی | Nazanin.8786 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع :)Ameh
  • بازدیدها 508
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

:)Ameh

نویسنده آزمایشی
نویسنده انجمن
عضویت
2021/02/16
ارسالی ها
146
امتیاز واکنش
402
امتیاز
236
پارت19. شکوفه برفی


دیگر کسی دنباله ی بحث را نگرفت، اما از چشمان مامان همتا و بابا بنیامین می‌توانستم بفهمم که چقدر سوال در این باره داشتند. نیشام باری دیگر روبه نهام پرسید: پس بامداد و خواهرت نسیم کجا هستن؟
نهام دست در جیب هایش کرد:
-پروا اومده بود. یه سر رفتن پیش اون.
+تو چرا نرفتی؟
نهام سمت پدرش خم شد و چیزی دم گوشش گفت. نیشام هم سر تکان داد و دیگر سوالی نپرسید. دست روی سرم گذاشتم و پس از گفتن با اجازه ای آنجا را ترک کردم تا دیگر چشمم به نهام و آن پوزخندش نیوفتد.

دل داده ام برباد، بر هر چه بادا باد
مجنون تَر از لیلی، شیرین تَر از فرهاد‍‍
••••
نگاهم را از ماه به ظاهر طلایی رنگ گرفتم. قلبم هشدار خراب شدن سرنوشتم را می داد.
آلان باید اشک می ریختم و یا بدتر از اینجا فرار می کردم اما
می دانستم که حتی اگر این کارها را انجام بدهم فایده ای ندارد.
شاید به خاطره همین موضوع همان جور روی نیمکتی که در باغ بود؛ نشسته بودم و با آرامش به صدای دلنشین گیتار میلوش گوش می دادم. زمان با گوش دادن موزیک های مورد علاقه امــ خیلی سریعتر می گذشت. لحظه ای یکی از هنزفری ها از گوشم خارج شد و درحالی که آواز موزیک کم می شد، صدای مردانه ای را شنیدم که گفت:میلوش!
سر برگرداندم و اول از همه با چشمان قهوه ای بامداد روبرو شدم. روی نیمکت برعکس من نشسته بود و آن سره هنزفری را در گوشش گذاشته بود و گوش می داد. نگاهم نمی کرد. همانطور با لـ*ـذت عجیبی گوش می داد.
+این رو شنیدم. خیلی دوستش دارم؛ حتی بیشتر از برادر ناتنیم نهام.
حرف های عجیبش باعث می شد نتوانم نگاهم را از رویش بردارم. سرش را کج کرد و با چشمانش که حالت عجیبی گرفته بودند نگاهم کرد؛ انگار واقعا عاشق آن صدای گیتار بود.
سرم را با خجالت پایین انداختم. تا پایان موزیک حرفی نزد و همانطور خیره نگاهم می‌کرد، تا اینکه بعد از تمام شدن موزیک لب هایش را باز کرد و گفت:
-داشتم برمی‌گشتم عمارت که اینجا دیدمت. می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. درواقع من و نهام یه عذر خواهی بابت حرفهای تو حیاط بهت بدهکاریم.
موزیک را استپ کردم تا راحت تر حرفش را بشنوم.
+و چون نهام مغرور تر از اینکه عذر خواهی کنه من عوض اون ازت معذرت خواهی می کنم. متاسفم بهارا.
می تونم اینطور صدات کنم؟
هنوز در شک حرفهایش بودم. متاسف است؟ حتی فکر
نمی‌کردم که عذر خواهی کند. سرم را تکان دادم.
لبخندی زد:
- تو هم منو بامداد صدا بزن. من با نهام فرق دارم. نمی خوام با هم کلاسیم اونقدر ها هم رسمی باشم.
باز هم حرفی نزدم. انگار قدرت حرف زدن را فراموش کرده بودم. انتظار صمیمی شدن با نوه ی آقاجون بعد از آن همه دعوا در حیاط را نداشتم؛ بیشتر منتظر بد خلقی هایشان بودم.
بامداد درحالی که قهقه می‌زد گفت:ولی تو هم خیلی باحالیا! وقتی نهام اون کار رو کرد ساکت نشستی و یه سیلی دم گوشش خوابوندی. می‌شه گفت اولین دختری هستی که نهام رو کتک می‌زنه!
با یادآوری آن صحنه همراه اخمی که در ابرو هایم افتاده بود لبخندی زدم. درست می گفت. چهره ی نهام در آن لحظه دیدنی بود. انقدر خیره نگاهش کردم که آخر سر دست لای موهایش کشید و سرش را پایین گرفت. گفت:قیافم عجیبه که زل زدی بهم؟ هوم؟
تازه متوجه شدم که خیلی وقت است نگاهش می‌کنم.
لب پایینم را گاز گرفتم. سرم را پایین گرفتم و بالاخره گفتم: +ببخشید...داشتم حرفاتون رو آنالیز می کردم.
بشکنی زد و درحالی که نگاهم می‌کرد گفت:ایول.
بالاخره به حرف آوردمت! واقعا از آشنایی باهات خوشبختم بهارا.
لبخندی زدم. دیگر از خیره نگاه کردن به چشمانش خجالت نمی کشیدم.
+منم واقعا از آشنایی باهات خوشحالم بامداد.

با دلتـ حسرت هم صحبتی امـ هستـــ ولی....
سـنگ را با چه زبانی بهــ سخن وا دارمــ؟

حال:
دستان یخ زده ام را روی زنگ خانه ی ماه و منیر گذاشتم. هنوز هم شک داشتم که رفتنم به آن مهمانی کار درستی است یا نه.
بعد از تماس با فرزام می‌ترسیدم یاسین متوجه دروغم شده باشد و همه چیز را به مادرش بگوید، اما بعد از این فکر که چه بگوید و چه نه من از اینجا خواهم رفت، دیگر آن استرس اولیه را نداشتم. اگر می‌گفت فقط یک آبروریزی ایجاد می‌شد و بعدش بدون توضیحی اضافه از آنجا می‌رفتم.
رفتن را به تعریف کردن سرگذشتم ترجیح می دادم.
چند ثانیه بعد ماه و منیر با صورتی خندان در را باز کرد و از من خواست وارد خانه شوم. آن لبخند و برخورد گرمش باعث می‌شد کمی از استرسم کم شود اما باعث نمی‌شد باز هم اینجا بمانم. اصلا به خاطره همین بود که دعوتشان را پذیرفتم و به این مهمانی آمدم. فقط می‌خواستم بگویم که از اینجا می روم و دیگر نمی‌مانم. دوست نداشتم بیشتر از این از اعتمادشان سوء استفاده کنم. بعد از گفتن این حرف به کجا خواهم رفت؛ دیگر نمی‌دانستم.
____________❄___________🌸____________
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت20.شکوفه برفی

    خانه را با نگاهم برانداز کردم.
    یک آشپزخانه که سمت چپ قرار داشت و با گل های خانگی زیادی تزئیین شده بود و دو اتاق خواب که در همان پذیرایی وجود داشت. از سلیقه ی ماه و منیر در دکوراسیون خانه خوشم آمده بود. روی یکی از مبل ها نشستم و با چشم دنبال یاسین گشتم. یا در اتاق بود و یا اصلا در خانه نبود. لیوان چای را که ماه و منیر جلویم گرفته بود از روی سینی برداشتم و همزمان گفتم:
    -مچکرم.
    ماه و منیر کناره من نشست و درحالی که همان لبخنده دلنشین روی لب هایش بود، جواب داد:خواهش می کنم دخترم. خوشحال شدم که اومدی؛ دوست داشتم حالا که اینجایی یه شام کناره هم باشیم.
    لیوان چای را روی میز عسلی گذاشتم و گفتم:مزاحم شدم.
    +مزاحم چیه؟ مراحمی دخترم. یاسین هم آلاناست که بیاد. یه سر رفت بیرون کار داشت.
    لبخند زدم. آرزو می کردم که ای کاش یاسین کارش طول بکشد و نیاید تا با آن چشمانش روبرو نشوم.
    همانجا بود که سوال های پی در پی ماه و منیر شروع شد:
    -شب خوب خوابیدی؟
    -چیزی به یاد آوردی؟
    -اصلا یادت هست که با کی ازدواج کرده بودی؟
    جواب همه ی سوال هایش را می دانستم اما به زبان نمی آوردمشان. فقط یک کلمه جواب می دادم: "بله" یا "نه".
    سوال هایش آزارم می‌داد اما خود ماه و منیر این‌ها را نمی‌فهمید.
    انقدر سوال هایش را بلاتکلیف جواب دادم که آخر سر ماه و منیر کلافه ظرف میوه را روی میز گذاشت و گفت: اَی بابا، دختر چرا شدی شبیه فیلما؟ مگه من سوالام یک کلمه ایِ که یک کلمه ای جواب می دی؟
    حدس زدم که این تکه کلام را در یک فیلم شنیده است. با خجالت سرم را پایین انداختم‌ و گفتم:
    +ببخشید؛ آخه چیزه دیگه ای به ذهنم نمیاد.
    از روی مبل بلند شد و با خنده گفت: وقتی خجالت
    میکشی خوشگل تر میشی! گونه هات سرخ سرخ شده دخترم.
    تنها کافی بود این حرف را بزند تا خنجری به سمت قلبم پرتاب شود. خنجری از جنس فولاد.
    این جمله را شنیده بودم.
    همان جمله ای بود که بامداد سر کلاس بدون شوخی گفت. همان جمله ای که می‌توانست رویاهای شیرینی برایم بسازد اما سرنوشت زودتر از آن رویاها دست به کار شد.
    درست است که دیگر بامداد را دوست نداشتم اما با یادآودی لبخند هایش، مهربانی هایش، عصبانی شدن هایش و از همه مهمتر رفتنش، خنجر بیشتر در قلبم فرو می رفت. قلبم یکی از ترک هایش را آنجا زد.
    سعی زیادی کردم تا چشمانم مانند گونه ام سرخ نشوند. خوشبختانه ماه و منیر پشتش به من بود و احتمالا می خواست با یاسین تماس بگیر که بفهمد برای شام کجا مانده است؟
    لب باز کردم که موضوع رفتنم را شرح دهم که صدای زنگ در ورودی بلند شد.
    نگاه من و ماه و منیر، روی در افتاد. مطمئن بودم که یاسین است. ماه و منیر سمت در رفت و گفت:یاسینه؟ اون که کلید داشت!
    سرم را پایین گرفتم و هزار دفعه ی دیگر هم دعا کردم که یاسین نباشد. اما فقط خودم را گول می زدم، من که می دانستم چه کسی پشت در است. ماه و منیر وقتی در را باز کرد صدای یا زهرا گفتنش بالا رفت. پشت بندش در را ول کرد و وارد راهرو شد.
    همانجا ننشستم. تجربه ثابت کرده بود که اگر همان طور گوشه ای بشینم و تکان نخورم از همه چیز عقب خواهم ماند. وقتی به جلوی در رسیدم اول از همه ماه و منیر را دیدم که روبروی مردی ایستاده است و
    نمی گذارد چهره اش را ببینم.
    ماه و منیر هراسان پرسید:یاسین مامان جان چی شده؟
    وقتی چهره ی یاسین را دیدم وحشت برم داشت. حدسم کاملا هم درست نبود؛ یاسین با صورتی باد کرده و خونین پشت در ایستاده بود. تک سرفه ای کرد و با صدای گرفته ای گفت:
    +خوبم بخدا!
    تا نگاهش به من افتاد بعد از چند لحظه برانداز کردنم سرش را پایین گرفت و گفت:سلام بهارا خانم. شما هم اینجایید؟ اصلا هواسم نبود. اگه می‌شد با این
    سرو وضع خونه نمی اومدم.
    شاید غیر مستقیم می‌خواست بگوید که دوست نداشته است به مهمانی بیاید تا من معذب نشوم اما اتفاقی افتاده که مجبور شده است بیاید. من هم مانند او سرم را پایین گرفتم و با خجالت گفتم:
    -نه خواهش می کنم.

    سلام بروبچ، خوشحال می‌شم نظرتون رو بگید. :campeon4542:
     

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت21.شکوفه برفی

    ماه و منیر آهسته یاسین را به داخل راهنمایی کرد و من هم پشت سرشان آمدم. هنوز نمی‌دانستم چه بر سر صورت یاسین آمده است. ماه و منیر یاسین را روی مبل نشاند و با صدایی که رگه های ترس و نگرانی از آن موج می زد پرسید:
    -چه بلایی سرت اومده آخه؟ نکنه دعوا کردی؟ تو که اهل دعوا نبودی.
    یاسین در طول حرفهای ماه و منیر سرش را پایین گرفته بود تا از جواب دادن طفره برود. آخر سر ماه و منیر دست از سوال کردن برداشت و به اتاق رفت تا جعبه ی کمک های اولیه را بیاورد.
    من ماندم و یاسین و دنیایی از خجالتو شرمندگی!
    دوست داشتم دور از او روی یکی از مبل ها بنشینم تا نگاهم به نگاهش نیفتد اما این کار را نکردم.
    صدایم را صاف کردم و خیلی مؤدبانه پرسیدم:
    -اتفاقی برای شما افتاده؟ نکنه واقعی دعوا کردید؟
    دستی به گونه اش کشید و گفت:
    +دعوا؟ می‌شه گفت. اگه بخوام روراست باشم بهتره بگم یه موضوع مهمی هست که باید بشنوید.
    لحظه ای قلبم از ترس لرزید. از این موضوعاتی که بی چون و چرا باید می‌شنیدم خاطره‌ی خوبی نداشتم. با این حال گفتم:
    -می‌شنوم؟ چه اتفاقی افتاده؟
    دستی لای موهای قهوه ای رنگش کشید. از چشمان مایل به سبزش اندوه موج می‌زد. بعد از کمی مکث سرش را بالا گرفت و سر انجام نگاهم کرد:
    +خب، چند روزیه که دو سه نفری دنبالم می‌کنن. نمی‌دونستم سره چی انقدر تعقیب و گریز راه انداختن که بالاخره امروز فهمیدم. توی یه کوچه تنها گیرم آوردن؛ اون‌موقع بود که ازشون پرسیدم چی از من می‌خوان و چرا تعقیبم می کنن؟ می‌دونید چی گفتن؟
    سرم را به علامت منفی تکان دادم.
    ادامه داد:
    -اونا گفتن که دنبال دختری به اسم بهارا
    می‌گردن، یعنی شما بهارا خانم. اون‌ها می‌گفتن که ردمو زدن و فقط مونده بیان خونه دنبال شما. من نمی‌دونستم غضیه چیه ولی سره این موضوع باهم درگیر شدیم و آخرش هم اینطوری شد. من نمی‌دونم غضیه چیه اما نگران شما هستم.
    با چشمانی پر از ترس و دلهره به نقطه‌ی نامعلومی خیره شدم. به حرفهای یاسین فکر می کردم.
    نهام. یعنی کار خودش بود؟ او دنبال من می‌گشت؟ یعنی هنوز هم برایش اهمیت داشتم، یا فقط دنبال بازی دادن احساساتم بود؟
    اما نه. نهامی که من میشناختم هرگز با کسی دعوا
    نمی‌کرد. البته بجز وقت هایی که موضوع به من ربط داشت. پس... او خودش بود؟
    این سوال ها در ذهنم با صدای سوال های یاسین قاطی شد:
    -لطفا به من اعتماد کنید و بگید واقعا چیزی به یاد ندارید؟ واقعا یادتون نیست که چرا و به خاطر چی می‌خواستید خودکشی کنید؟؟ من و مادرم شب ها صدای ناله ها و داد و فریاد های شما رو می‌شنویم که اسم کسی رو صدا می‌زنید و ازش می‌خواید که نره. نمی‌خوام کنجکاوی کنم ولی... من احساس می‌کنم شما یه چیزهایی رو به یاد دارید.
    از همین می‌ترسیدم. یاسین به من شک کرده و احتمالا متوجه چیزهایی شده بود. از طرفی نهام پیدایم کرده بود و من دوست نداشتم خاطراتم دوباره تکرار شود.
    دوست نداشتم باره دیگر شرمسار بشوم. با این حرف های یاسین دیگر رفتن حتمی شد.
    دست از بازی دادن با انگشتانم برداشتم. جرئتی به خرج دادم و گفتم:
    -اگه...اگه این حرفهایی که شما می‌زنید درست باشه من باید از اینجا برم.
    رنگ از رخسار یاسین پرید. با تته پته گفت:
    +نه نه. اگه شما از پیش ما برید خطر براتون جدی تره. من و مادرم اگه از موضوع خبردار بشیم می‌تونیم به موقع به پلیس گزارش بدیم.
    پوخندی که شبیه پوزخند های او بود روی لب هایم نشست.
    او چه راجب نهام فکر کرده بود؟ آدمی ترسناک و خشن؟ من هم قبلا این چنین او را می دیدم اما بعد از ازدواج، نهام دیگر برایم شیرین ترین آدمی بود که میشناختم و می دیدیم. دوست داشتم راجب محبت های نهام، سرد بودن هایش، پوزخند هایش، امید دادن هایش به یاسین بگویم اما مطمئنن او هم ماننده دیگران درکی از حرف های من نخواهد داشت.
    نهام برایم ماننده شاهزاده ی سوار بر اسبی بود که به نجاتم آمد اما من خیلی دیر متوجه اش شدم.
    زبانم آنقدر تأخیر داشت که در آخر ماه و منیر با
    جعبه‌ی کمک های اولیه به جمع دو نفره مان پیوست.
     

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت22.شکوفه‌برفی

    بعد از پانسمان کردن صورت یاسین و خوردن شام دیگر قصد ماندن نداشتم. نگاه‌های یاسین آزارم می‌داد. نمی‌دانم چرا در چشمان سبز رنگش چشمان مشکی نهام را می‌دیدم. انگار فکرش مشغول بود.
    از روی مبل بلند شدم و گفتم:
    - خیلی ممنون ماه‌و‌منیر. ببخشید که بهتون زحمت دادم. یه روز این لطفتون رو جبران می‌کنم.
    هرچقدر خواستم موضوع رفتنم را مطرح کنم زبانم قفل می‌شد. برای همین هم بود که تصمیم گرفتم اول از حرف‌های یاسین مطمئن شوم و بعد بروم. اگر همین حالا می‌رفتم و نهام به سراغ آن‌ها می‌آمد عذاب وجدان راحتم نمی‌گذاشت. البته نهام آدمی نبود که به کسی آسیب بزند اما من باز نگران بودم. ماه‌ومنیر با نگاهش من را تا بالای راه‌پله همراهی کرد. وقتی از رفتنم مطمئن شد داخل خانه رفت. احتمالا می‌خواست همه چیز را از زیر زبان یاسین بیرون بکشد. در فکر این بودم که به نهام زنگ بزنم. تنها دلیلم این بود که بدانم یاسین راست گفته است یا نه؟ اما بعد هزار دلیل در ذهنم آمد که نمی‌گذاشتند با نهام تماس بگیرم. اولیش این بود که من می‌خواستم فراموشش کنم اما....
    اصلا فراموش کردن نهام و خاطراتمان بهانه بود. من نمی‌خواستم زندگی عاشقانه‌ی او را خراب کنم.
    او هم مرا نمی‌خواست. دلیل حرف‌های عاشقانه و ابراز علاقه‌اش بعد از طلاق را هم نمی‌دانستم. فقط این را می‌دانستم که دوست ندارم عروسک خیمه شب بازیش شوم. تنها راهی که داشتم این بود گذشته‌ام را مانند یک دفترچه خاطرات برای یاسین فاش کنم.
    به امید آرامش و راحتی به رختخواب رفتم اما تنها چیزی که نصیبم شد دلهره‌ی روز‌های بعد و حسرت روز های گذشته بود.

    {ـسفید گشت ـموهای کودکی ـکه دفترچه ـخاطراتم را ـخواند.📖ـ 🌚}ـٌٍّّْٔٓ

    درحالی که همه چیز برایم تار و مبهم بود به سمت در ورودی رفتم. صدای صحبتی که در راهرو پیچیده بود نمی‌گذاشت لحظه‌ای چشمانم را روی هم بگذارم.
    چشمانم می‌سوخت چون تمام شب را کابوس دیده بودم. کابوس خاطرات گذشته‌ام که زمانی برایم رویایی شیرین بود. در را که باز کردم توانستم راحت تر صدای وز وزی که خواب را ازم گرفت بود بشنوم.
    - آقای هوفر بنده از اون روز دیگه خواهرتون رو ندیدم. نمی‌دونم هلنا چیکار کرده که اسم من رو وسط کشیده. شما برادر‌های هلنا هستید و من بهتون احترام قائلم ولی احترام من هم حدی داره. من واقعا هلنا رو دوست داشتم اما به‌خاطره کار هایی که کرد باعث شد عشق من از بین بره.
    درست است که نمی‌توانستم کسی که صحبت می‌کند را ببینم اما از همان فاصله توانستم تشخیص دهم که صدای یاسین است و صددرصد با تلفن صحبت
    می‌کند. نمی‌خواستم به حرف‌هایش گوش بدهم. گوش ایستادن کاری نبود که برایم جالب باشد اما.... اما چیزی را که به اتفاق شنیدم باعث شد سره جایم میخکوب شوم.
    تمام تنم یخ زد از این آدم زود باوره ساده.
    تمام تنم یخ زد از حرف‌های پشت تلفن یاسین.
    چه زود داشتم خام دروغ‌هایی می‌شدم که از درست بودنشان مطمئن نبودم. من این موقعیت‌ها را تجربه کرده بودم اما چرا باز هم داشتم گول این حرف‌ها را
    می‌خوردم؟ شاید چون فکر می‌کردم یاسین آدمی قابل اعتماد است و...
    و یا شاید چون موضوع به نهام ربط داشت. اصلا همه‌اش تقصیر او بود. زود باوری‌هایم تقصیر او بود. حساس بودنم تقصیر او بود. تیره شدن روزهای نه چندان سفیدم هم تقصیر او بود. من در نهام دنبال محبتی می‌گشتم که هرگز نداشتم؛ محبت پدر مادری. اما چه زود فراموش کرده بودم که نهام نه پدرم است و نه مادرم. درست است. همه‌ی روز های بدم، همه‌ی زود باوری‌هایم، و حتی خورد شدن قلبم تقصیر خودم بود. چرا داشتم این‌ها را تقصیر نهام می‌انداختم؟
    نهام پاک‌تر از این حرف‌ها بود. به دیوار تکیه دادم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم. از بلند شدن صدای هق‌هق‌هایم هراس داشتم. از اجازه ندادن ریختن اشک‌هایم عاجز بودم. یاسین به من دروغ گفته بود. دیگر از این بابت مطمئن شدم.
    - این چه دلیلی داره که شما سه برادر توی کوچه بیفتید به جون من و کتکم بزنید؟....چی؟ به این دلیل که هلنا گفته با من بیرون بوده؟....من چی بگم که شما باور کنید من هلنا رو از اون روز ندیدم؟....اصلا چی می‌تونم بگم؟ ولش کنید این حرفارو. بزارید فقط یه نکته بهتون یادآوری کنم... نه صبر کنید هوفر خان حرف‌های من مونده...خوب گوش کنید. این هلناس که به شما دروغ گفته نه من. شما اسیر زود باوریتون شدید....خام حرف‌های خواهرتون شدید.... پس انقدر همه چیز رو تقصیر من نندازید....
    ___________🌸___________❄_____________
    پایان پارت بیستو سوم😊🖤
    مچکرم از اینکه انقدر صمیمانه همراهم بودید
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    پارت23.شکوفه‌برفی

    فلش بک*
    بعد از آن مهمانی نحس، همه چیز در خانه تغییر کرده‌بود. نه این‌که دیگر از دعوا و جنگ خبری نباشد نه، همه‌چیز شلوغ شده‌بود.
    از طرفی مامان‌همتا و بابا‌بنیامین دنبال کارهای طلاق بودند و از طرفی دیگر زنگ زدن‌های آقاجون درمورد این‌که من را پیش خودش بیاورد تمامی نداشت.
    احساس می‌کردم این زنگ زدن‌هایش بیشتر به‌خاطر قراردادیست که با بابابنیامین بسته است. رفتن به دانشگاه هم خودش ماجرای دیگر داشت. دوست نداشتم نگاهم به بامداد و صد البته به نهام بیفتد اما برای تعویض وقت کلاس‌ها دیر اقدام کرده‌بودم.
    همه‌ی این‌ها باعث شده بود من نتوانم روی درس‌هایم تمرکز کنم. شب‌ها بیشتر از روزها برایم عذاب‌آور بود. کابوس‌های وحشتناکی به سراغم می آمدند و نمی‌گذاشتند راحت بخوابم.
    سیما می‌گفت«این کابوس ها به‌خاطر این است که زیادی فکر می‌کنم».
    شاید حق با او بود. من حتی بیشتر از مامان و بابا به قضیه طلاق فکر می کردم.
    روحم آزار می‌دید از این همه بی‌محبتی.
    آزار می‌دید از این همه بی‌توجهی.
    قلبم ذره‌ذره ترک می‌خورد و هیچکس حتی خود من هم نمی‌توانستم کاری کنم. یازدهم مهر ماه، دو روز بعد از آن مهمانی وقتی به دانشگاه رفتم نمی‌دانستم جواب آن همه سوال‌های پی‌در‌پی سیما را چطور بدهم که قانع شود. از اول صحبت‌ها و سوال‌هایش نگاهم به در بود که ببینم نهام و بامداد می آیند یا نه. می‌ترسیدم بیایند و مبادا من متوجه نشوم. آن‌قدر به در نگاه کردم که دست آخر سیما با دستش سرم را به سمت خودش چرخاند و گفت:
    - چیه بهارا؟ چرا همش اونور رو نگاه می‌کنی؟ چرا هواست نیست؟... بگو ببینم چرا اصلا دو روزه که جواب تماس‌های من رو نمیدی؟ هیچ خبر داری من و فرزام چی کشیدیم؟
    لبخنده بی جانی زدم و گفتم:
    - نمی‌خواستم شما رو ناراحت کنم. اصلا بیخیال اینها. بگو ببینم فرزام کجاست؟ دلم براش تنگ شده!
    سیما سرش را به حالت قهر برگرداند و گفت:
    - عهههه... زرنگی؟! تا تو نگی چته منم نمی‌گم فرزام کجاست.
    از این همه لجبازی سیما دست روی سرم گذاشتم. نمی‌دانستم فرزام در او چه دیده که انقدر عاشقش شده بود.
    گفتم:
    - به‌خدا هیچی نشده سیما. انقدر کشش نده. بیا و بهم بگو چرا انقدر خوشحالی. دل من رو هم شاد کن.
    حرصی سمتم برگشت و به چشم‌ها و گونه‌هایم اشاره کرد و گفت:
    - هیچی نشده؟ پس چرا چشمات پف کرده و قرمز شده؟ گونه‌هات چرا مثل همیشه نیستن؟؟ ها؟
    نوچ نمیگم.
    بیشتر از این کشش ندادم و گفتم:
    - خیلی خب بهت می‌گم. اما بین خودمون بمونه باشه؟ نمی‌خوام کسی بفهمه چه اتفاقی افتاده.
    لبخندی از روی رضایت روی لب هایش نشست:
    - کسی نمی‌فهمه ولی بین من و تو و فرزام می‌مونه.
    شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
    - معلوم نیست چی شده که تو انقدر طرفداره فرزام شدی. باشه بهت می‌گم. من اندازه‌ی تو لجباز و یک دنده نیستم.
    کمی مکث کردم:
    - راستش سیما... اون روز بعد این‌که از پیش شما جدا شدم و رفتم خونه، یه اتفاق بد افتاد. همه‌چیز یهویی شد.
    سیما با چشم‌های پر از سوالش بهم خیره شده و منتظر شد که ادامه بدهم. دیگر نتوانستم آن صدای آرام خودم را حفظ کنم. می لرزیدم. صدایم می لرزید. دست هایم می لرزید. حتی لحظه‌ای احساس کردم دنیا هم می‌لرزید. ادامه دادم:
    - بالاخره چیزی که ازش می‌ترسیدم داره اتفاق میفته سیما. کابوسام دارن به واقعیت تبدیل می‌شن. من تا چند هفته‌ی بعد و یا شاید هم کمتر دیگه یه آدم معمولی نیستم....یه آدم زخم خورده‌ی بی‌محبتم که دیگه باید توی تنهایی‌های خودش بمیره. یه آدمیم که باید بشینه با حسرت به زندگیه پر محبت اینو اون نگاه کنه. می‌دونی به بچه‌هایی مثل من چی میگن سیما؟ نه نمی‌دونی. میگن بچه ی طلاق. بچه‌ای که نمی‌دونه لالایی شب یعنی چی؟ پریدن توی بغـ*ـل پدر یعنی چی؟ نمی‌دونه وقتی از در خونه وارد می‌شه استشمام بوی عطر خوب غذا یعنی چی. من می‌شم یه آدم تنهای تنها. نه می‌شم یه آدم عقده‌ای تنهای تنها.

    "و در ظلمت تاریکی شب،
    تو ستاره‌ی روشن وجودم بودی."

    سرم را پایین گرفتم و سعی کردم صدای هق‌هق‌هایم بیشتر از این اوج نگیرد. سیما چند ثانیه‌ای را با بهت به من زل زده بود. به گمانم به حرفهایی که زده بودم فکر می‌کرد. دستانم خیس شده بود از اشک‌هایی که نمی‌توانستم جلوی نریختنشان را بگیرم.
    ناگهان سیما میان همهمه‌ی بچه‌های کلاس تقریبا با داد گفت:
    - چی؟! چی داری میگی بهارا؟ مادر و پدرت
    می خوان طلاق...
    وقتی نگاه همه روی ما افتاد سمت سیما خیز برداشتم و نگذاشتم ادامه دهد. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و اشاره کردم که ساکت باشد.
     
    آخرین ویرایش:

    :)Ameh

    نویسنده آزمایشی
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2021/02/16
    ارسالی ها
    146
    امتیاز واکنش
    402
    امتیاز
    236
    چند لحظه‌ای طول کشید تا سیما آرامشش را حفظ کند و بعد بزند زیر گریه.
    حالا دیگر دستانم از اشک های هر دوی ما خیس شده بود. جلو آمد و مرا به آغـ*ـوش گرمش کشید. سرش را روی شانه ام گذاشت و با گریه گفت:
    - ب...ببخشید. من نمی‌دونستم...نمی‌دونستم انقدر شرایطت بحرانیه؛ اما بهارا به این فکر کن اگه مادر و پدرت از هم جدا بشن تو چقدر راحت میشی. دیگه از دعوا خبری نیست. دیگه مادر و پدرت بهت توجه می‌کنن. درسته کنار هم نیستین ولی...ولی تو می‌تونی نصفی از اون محبت نداشتت رو به دست بیاری. دختر و پسر‌های زیادی هم بودن که بعد از طلاق مادر و پدرهاشون خیلی راحت به زندگی ادامه دادن. اصلا نگران این چیزها نباشا. من و فرزام همیشه کنارتیم.
    دیگر مانند قبل در قلبم غوغا و آشوب نبود. حرف‌هایی که سیما زد باعث شد کمی آرامش بگیرم. فقط مانده بود‌ قضیه‌ی قرار داد بابا بنیامین و آقاجون. به هیچ وجه نمی خواستم سیما از این موضوع خبر دار شود.
    لااقل آلان نه. دست های سیما را گرفتم و درحالی که سعی می‌کردم میان اشک هایم لبخند بزنم گفتم:
    - خیلی ازت ممنونم سیما. با حرفات واقعا آروم شدم؛ اما هستن بچه‌هایی که بعد از جدایی مادر و پدراشون نابود شدن. امیدوارم من جزو این دسته نباشم. آخه مادر یعنی گرمای خونه. کسی که با محبتش قلبت رو پر از امید می‌کنه. پدر هم یعنی صدای خنده ها و لبخند های واقعی. کسی که می‌دونی واقعا پشتته و تنهات نمی‌زاره. اصلا اینها رو ول کن. من تا شما رو دارم نیاز نیست نگران این چیزها باشم. آلان هم انقدر آروم شدم که دوست دارم بفهمم چه اتفاقی بین تو و فرزام افتاده؟
    گل از گلش شکفت. صورتش سرخ شده بود و چشمانش برق می زد. جیغی از روی هیجان زد که باعث شد دوباره نگاه خیلی ها رویمان بنشیند؛ اما سیما بی‌توجه به این نگاه ها گفت:
    - وایی بهارا بهترین اتفاق زندگیم افتاده. بذار بهت بگم تو هم یکم از این حال و هوا در بیای.
    چقدر جالب. یکی مثل من که بدترین اتفاق زندگیش افتاده بود و یکی مثل سیما که بهترین روز تمام عمرش رخ داده بود.
    - دو روز پیش فرزام و خاله فریبا بهمون گفتن که بیاین بریم پارک آب و آتش. «یکی از مکان های دیدنی در تهران» ما هم که از خدامون بود. بلند شدیم رفتیم اونجا. فرزام از اول مشکوک شده بود. مثلا همون شوخی هاش رو داشت؛ ولی خیییلی نسبت به من محبت و توجه داشت. دیگه اون طوری سربه سرم نمی‌زاشت. همش هم دم گوشی با مامانش و آبحیش فرناز صحبت می‌کرد. خلاصه معلوم نبود چشونه.
    همان چند جمله ای را که گفت از سیر تا پیاز ماجرا را حدس زدم. فرزام حتما کار را تمام کرده بود. از این فکر خنده روی لب هایم آمد. فرزام دیگر کی بود که حتی با شنیدن اسمش هم خنده روی لب هایم می‌‌آمد.
    سیما با هیجان ادامه داد:
    - آره... کلا من و مامان به این خوانواده شک کرده بودیم تا این‌که فرزام یهویی برگشت سمت من و گفت سیما بیا بریم خوراکی بخریم. من هم دیگه مخالفتی نکردم و باهاش رفتم.
    اما بجای اینکه بریم سمت سوپر مارکت منو کشوند روی یه صندلی روبروی فواره ی آب. برگشتم گفتم چرا اومدیم این‌جا؟ می دونی چی گفت؟ گفتش سیما می‌خوام یه موضوع مهمی رو بهت بگم من بلد نیستم مقدمه چینی کنم برای همین می‌رم سر اصل مطلب. تو تموم طول حرف زدن‌هاش من به فواره‌ی آب زل زده بودم. خیلی یهویی بهارا خیلی یهویی برگشت گفت که سیما من از خیلی وقت پیش فهمیدم که عاشقت شدم.تا سمتش برگشتم از گوشیش که تو دستش بود ازم عکس گرفت. باورت می‌شه؟ زشت ترین عکس توی عمرم رو ازم گرفت. ولی خب ارزشش رو داشت. از واکنش من موقع اعتراف عشقش عکس گرفت. من انقدر جا خورده بودم که فقط سکوت کردم. فرزام پرو هم این سکوتم رو علامت رضا دید و به قول خودش یه جشن دو نفره برامون گرفت. یعنی باورم نمی‌شد آدمی مثل فرزام که انقدر راحت با دخترها شوخی می‌کنه اینطوری از من خاستگاری کرده باشه! ولی بهارا مطمئنم من و فرزام زوج خیلی خوبی می شیم.
    لبخندی به این همه اتفاق خوبه سیما زدم. چقدر خوشحال بودم که فرزام بالاخره همه چیز را به سیما گفته بود؛ اما هنوز به جواب سوالم نرسیده بودم.
    باره دیگر گفتم:
    - این خیلی خوبه سیما. از ته دلم برات آرزوی خوشبختی می‌کنم؛ اما من آخر سر نفهمیدم، فرزام کجاست؟
    سیما که انگار تازه یک مطلب جدید یادش آمده باشد، جواب داد:
    - وای آره، اینو نگفتم. فرزام یه امروز رو از دانشگاه اجازه گرفت تا بره با مامان و بابا صحبت کنه. خیلی خوشحالم. می دونم که قبول می کنن. آخه کی بهتر از فرزام؟
    چشمان سیما برق می زد. این عشق پاک و ساده واقعا حقش بود. نگاهم روی سیما بود که بی اراده چشمم به طرف در منتهی شد.
    صحنه ای که دیدم باعث شد لبخند از روی لب هایم محو شود. نهام و بامداد با تیپی لش جوری وارد کلاس شدند که ثانیه ای صدای همهمه‌ی تمام‌ بچه‌ها خوابید. خیلی از نگاه‌ها رویشان افتاده بود.
    با دیدنشان کلی سوال در ذهنم آمد. یکیشان این بود که آیا این‌ها همان دو پسری هستند که چند روز پیش با کت، شلوار و کراوات، خیلی مودبانه در آن مهمانی حضور داشتند؟
    سیما درحالی که به سمت آن‌ها برگشته بود، پفی کشید و گفت:
    - اه انقدر از این دوتا پسر بدم میاد. مخصوصا اونی که هودی مشکی پوشیده.
    نگاهم را به آنی که هودی مشکی پوشیده بود، دوختم.
    با این‌که می‌دانستم منظورش بامداد است؛ اما باز هم پرسیدم:
    - منظورت بامداده؟ اون داداش کوچیکه؟
    با تعجب سمتم برگشت و گفت:
    - چی؟ تو اسم اون رو می‌دونی؟ از کجا؟
    بیشتر از این به آن دو برادر نگاه نکردم. سرم را چرخاندم و جواب دادم:
    - خب.... نهام اسمش رو گفت.
    دهان سیما از تعجب بسته نمی‌شد. سمتم براق شد و این دفعه با صدای بلندی پرسید:
    - ها؟ تو اسم اون یکی داداشه رو هم می‌دونی؟ آخه از کجا؟ مگه باهم دعوا نداشتید؟!
    تازه متوجه چیزی که گفته بودم، شدم. همان‌طور دستی_دستی داشتم خودم را لو می‌دادم. لبم را گزیدم تا هوشیار شوم.
    -آره دعوا که داریم، ولی اسمش رو از بچه‌ها شنیدم.
    سیما به عقب برگشت تا دقیق‌تر آن‌ها را نگاه کند؛ من هم سرم را پایین گرفته بودم و اجازه نمی‌دادم چشمانم به آن سو بچرخند. صدای سیما را به وضوح شنیدم که گفت:
    - داره میاد این‌جا.
    با این حرف سیما خیلی سعی کردم نگاهم به آن سمت نیفتد. پرسیدم:
    - کی؟ کی داره میاد این‌جا؟
    - همون پسره بامداد. داره میاد اینور.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا