رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,979
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
ویل، با عصبانیت انگشت اشاره‌اش را به سمت جاستین می‌گیرد و خطاب به او می‌گوید:
- جرعت همچین کاری رو نداری، چون بعدش با دست‌های خودم خفه‌ات می‌کنم.
همراه با نیشخند تلخی که گوشه لبان جاستین می‌نشیند، پاسخ ویل را می‌دهد.
- اصلا دوست ندارم با من اینطوری صحبت کنی. یادت نرفته که من پُل عشق بین شما دو نفر رو ساختم. حدقل یکم بهم احترام بذار.
ویل با عصبانیت بیشتری فریاد می‌کشد.
- خفه‌شو حرومزاده. همکارت رو ول کن بره. خودمون مشکل رو حل می‌کنیم.
جاستین، پرستار را محکم‌تر در آغـ*ـوش خود می‌فشارد؛ سپس با خنده پاسخ می‌دهد.
- من به روش خودم مشکلات رو حل می‌کنم.
ویل لبانش را محکم می‌گزد که جلوی عصبانیتش را بگیرد. موهای مشکی و کوتاه جاستین روی پیشانی عرق کرده‌اش چسبیده است. با لحن پیشین خود، ادامه می‌دهد.
- من تموم شب رو وقت ندارم. زودتر تصمیم بگیر. پلس‌ها رو منصرف می‌کنی؟
پس از مکت کوتاهی، خبیثانه ادامه می‌دهد.
- یا که جنازه‌ی لوسی رو می‌خوای؟
ویل بدون آنکه صحبت کند، برای چند ثانیه بی‌تحرک می‌ماند. چشم‌هایش را می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. تصمیم گیری برای او بسیار دشوار است؛ اما ناچار به انتخاب یک گزینه است.
***
لوسی که همچنان روی صندلی عقب اتومبیل نشسته است، سرش را به شیشه‌ی پنجره می‌چسباند. در سکوت مطلق، به جاده نگاه می‌کند. به طور ناگهانی تلفن همراه جان زنگ می‌خورد. بدون معطلی تماس را پاسخ می‌دهد. همینطورکه با سرعت متعادلی از یک جاده‌ی میانبر خلوت می‌راند، با تعجب لب می‌زند.
- منظورت چیه؟
جان، ادامه می‌دهد.
- نباید زیاد دور شده باشه.
توجه‌ی لوسی به صحبت‌های جان جلب می‌شود.
- از راه اضطراری فرار کن. مدرک مهمی توی آزمایشگاه نیست که هویت ما رو لو بده.
روزنه‌ نوری در دل لوسی روشن می‌شود و ناخواسته لبخند کمرنگی روی لبانش می‌نشیند. جان روی پدال ترمز می‌فشارد. تماس را قطع می‌کند و به سمت لوسی بر می‌گردد.
- دوست پـ سرت برامون دردسر درست کرده.
پس از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد.
- متاسفم، ولی تو باید تقاصش رو پس بدی!
چهره‌ی لوسی جدی می‌شود و چشمان سبز رنگش در کاسه درشت می‌شوند. همینطور که پوست سفید و لیطفش در سرما سرخ شده‌اند، تلاش می‌کند درب اتومبیل را باز کند.
جان که همچنان پشت فرمان نشسته است، خونسردانه صحبت می‌کند.
‌- بیخود جون نکن. کنترل همه‌ چیز دست منه.
دکمه‌ی بازگشایی قفل را می‌فشارد و همزمان خود نیز از اتومبیل پیاده می‌شود. لوسی، خود را به سمت دیگر اتومبیل می‌رساند و درب سمت راست را باز می‌کند. در همین حین که رو به روی یکدیگر ایستاده‌اند، جان از داخل لباس روحانیت بلند و مشکی رنگش، یک اسلحه‌ی کُلت بیرون می‌آورد. لوسی به سختی نفس می‌کشد و ضربان قلبش بالا رفته است. باد میان موهای صاف و مشکی رنگش می‌پیچد و مدام جلوی صورتش سقوط می‌کنند.
جان لوله‌ی اسلحه را به سمت لوسی می‌گیرد و خطاب به او می‌گوید:

- اگه یک قدم تکون بخوری، مغزت وسط جاده می‌پاچه. دست‌هات رو بیار بالا و بذار پشت سرت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی، دست‌های ظریف و نحیفش را بالا می‌آورد و پشت گردن باریکش حلقه می‌کند. تن او همچنان هودی زرد رنگ خودنمایی می‌کند. کشیش با قدم‌های آهسته خود را به لوسی می‌رساند و پشت او می‌ایستد؛ سپس نزدیک گوش او صحبت می‌کند.
    - اگه دختر خوبی باشی، به این سادگی‌ها تو رو نمی‌کشم.
    جان، خود را به لوسی نزدیک‌تر می‌کند و همزمان می‌گوید:
    - چه قدر بوی خوبی میدی. فکر کنم من هم دارم عاشقت میشم!
    لوسی که همچنان دستانش را پشت سرش گرده زده است، از درون مور‌مور می‌شود و با عصبانیت پاسخ می‌دهد.
    - برو به جهنم، آشغال عوضی.
    جان، به موهای صاف و لطیف لوسی چنگ می‌اندازد و آن دختر را که همچون پر پرنده‌ای سبک است، وسط خیابان می‌اندازد. در همین حین جان می‌گوید:
    - پس می‌خوای دختر بدی باشی. یعنی به همین سادگی دوست داری بمیری؟
    درحالی که جاده‌ بسیار سوت و کور و خلوت است و اطرافش هیچ خانه‌ و انسانی وجود ندارد، لوسی همچنان روی زمین دراز کشیده است. صورتش با اندکی فاصله به سمت آسفالت قرار دارد. در همین حین صحبت می‌کند.
    - بعضی وقت‌ها دوست داشتم صورتم رو دستکاری کنم و یک عیب داخلش به وجود بیارم که آدم‌هایی مثل تو باهام کاری نداشته باشن، به خاطر همین مجبور بودم یک چیز همیشه همراهم داشته باشم.
    همزمان که از روی زمین بلند می‌شود، اسپری فلفل را از داخل جیب هودی‌اش بیرون می‌آورد و به چشمان جان می‌زند. آن مرد نیز همراه با فریادی که می‌کشد، روی ماشه می‌فشارد. گلوله‌ی اسلحه‌، بافت ظریف و نحیف بازوی لوسی را می‌شکافد و خون او به طور ناگهانی فواره می‌کند.
    لوسی که از درد به خود می‌پیچد و جیغ و شیون می‌کشد، تعادلش را از دست می‌دهد و به اتومبیل می‌چسبد.
    چشمان جان کاملا بسته می‌شوند و به شدت می‌سوزند. در همین حالت که فریادهایش به آسمان می‌روند، به طور شانسی شلیک می‌کند.
    لوسی پشت اتومبیل پناه می‌گیرد. تمام شیشه‌ها می‌شکنند و روی زمین فرو می‌ریزند. لوسی سرش را به سمت پایین می‌گیرد. صدای جان به گوش می‌رسد.
    - با دست‌های خودم خفه‌ات می‌کنم. صدام رو می‌شنوی؟

    لوسی که روی تمام بدنش عرق سرد نشسته است و از زخم گلوله‌اش خون جاری است، هیچ پاسخی نمی‌دهد. به محض آنکه صدای تیراندازی را نمی‌شنود، به سختی بلند می‌شود و درب اتومبیل را باز می‌کند و خود را درون اتومبیل می‌اندازد. جان، سرش را به سمت صدا بر می‌گرداند و مجددا تیراندازی می‌کند. لوسی کاملا به سمت پایین خم می‌شود و سوئیچ را می‌چرخاند.
    روی پدال گاز می‌فشارد و بدون آنکه جاده را ببینید، فقط گاز می‌دهد. شلیک‌های جان همچنان ادامه دارد. لوسی بالا می‌آید و دست راستش را روی فرمان قرار می‌دهد. دست دیگرش کاملا بی‌حس شده است و درد زیادی به او تحمیل می‌کند.
    چشمانش را به سمت آیینه جلو می‌برد. جان همچنان سردرگم است و به دور خود می‌پیچد.
    لوسی با سرعت بسیار زیادی جاده را طی می‌کند. هدف او رسیدن به نزدیکترین بیمارستان منطقه است. خونریزی او هر لحظه بیشتر می‌شود و قسمت‌هایی از هودی او کاملا خونی می‌شوند. فرمان را به سختی با یک دست می‌چرخاند و به جاده‌ی اصلی باز می‌گردد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی که پشت فرمان نشسته است، به مرور زمان چشمانش درحال بسته شدن است. او دارد از حال می‌رود؛ اما همچنان با تمام وجود رانندگی می‌کند و روی پدال گاز را می‌فشارد.
    متوجه می‌شود تلفن همراهش زنگ می‌خورد. برای یک لحظه فرمان را رها می‌کند و تلفن همراه خود را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌آورد.
    سارا پشت خط است. تلفن را به سختی میان شانه و گوش خود می‌گیرد و با لحن آرام و بی‌حالش پاسخ می‌دهد.
    - بله سارا؟
    سارا با لحن بلند و وحشت‌زده‌اش می‌گوید:
    -‌ چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟‌ دل کوفتی من هزار راه رفت.
    لوسی به سختی صحبت می‌کند.
    - من حالم خوبه...نگرانم نباش.
    سارا با ترس و نگرانی ببشتر ادامه می‌دهد.
    - تو حتی نمی‌تونی صحبت کنی. چه اتفاقی افتاده؟
    لوسی که همچنان با یک دست رانندگی می‌کند، تمام قوای خود را به کار می‌گیرد که فقط دو کلمه بگوید.
    - تیر خوردم.
    سارا که هیچ کنترلی روی صدایش ندارد و به شدت می‌لرزد، به سختی صحبت می‌کند.
    - سریع خودت رو به بیمارستان برسون. من هم میام پیشت. الان کجایی ؟
    لوسی که بیشتر از این توان صحبت ندارد، موبایل را از میان گردن و گوش خود رها می‌کند. چشانش به مرور زمان تار می‌شوند. ساختمان بلند بیمارستان را از راه دور می‌بیند؛ اما هنوز با آن اندکی فاصله دارد. همینطور که به شدت سردش شده است، بینایی خود را کاملا از دست می‌دهد و همه‌جا تار می‌شود. به سختی درب اتومبیل را باز می‌کند و‌ تلو‌تلو خوران روی آسفالت جاده می‌افتد. پلک‌هایش روی یکدیگر می‌روند و همه‌چیز در تیرگی مطلق غرق می‌شود.
    ***
    ویل پیراهن خود را از تن در آورده است و عضلات سفت و محکم او به چشم می‌خورد. آن پسر نیز از ناحیه بازویش احساس درد فراوان دارد. تقریبا ‌اندازه درد لوسی را تحمل می‌کند. با وجود آنکه هیچ گلوله‌ای داخل بازویش فرو نرفته است، بافت‌‌های عضلانی‌اش به شدت آسیب دیده‌اند و خونریزی شدیدی دارد.
    اسکارلت، یکم دیگر از الـ*کـل ضدعفونی را روی زخم ویل می‌ریزد و خونش را با دستمال تمیز پاک می‌کند.
    درون دهان ویل پارچه‌ای مچاله شده است و آن را محکم گاز می‌گیرد. اسکارلت، باندپیچ سفید رنگ را از داخل جعبه کمک‌های اولیه بیرون می‌آورد و با حوصله به دور بازوی ویل می‌پیچاند.
    ویل پارچه را با عصبانیت روی زمین تف می‌کند و خطاب به اسکارلت می‌گوید:
    - اون عوضی‌ها بهش شلیک کردن. بدنش خیلی ظریفه، نمی‌تونه تحمل کنه. چه قدر جثه‌اش از تو بزرگ بود؟
    اسکارلت لحظه‌ای بی‌تحرک می‌شود و با تمرکز پاسخ می‌دهد.
    - شاید بدنش از من هم باریک تر باشه. فقط قدش بلند‌تر بود.
    ویل که به شدت عرق کرده است، رگ‌های دستش برجسته می‌شوند. مشت خود را محکم روی پیشانی‌اش می‌کوبد؛ سپس ادامه می‌دهد.
    - من نتونستم ازش محافظت کنم. باید خودم رو بُکشم. لیاقت من مرگه!
    اسکارلت باندپیچی زخم ویل را به اتمام می‌رساند و به سرعت پاسخ می‌دهد.
    - تو تموم تلاش خودت رو کردی. بیشتر از این کاری از دستت ساخته نبود. تقصیر سرنوشته.
    ویل از روی صندلی چوبی بلند می‌شود و با پای خود محکم به آن ضربه می‌زند، همزمان پاسخ می‌دهد:
    - گور پدر سرنوشت. این حرف‌ها برای من مهم نیست.
    اسکارلت، تلفن همراه ویل را از داخل جیب خود بیرون می‌آورد و به سمت ویل می‌گیرد.
    - یک ویدئو برات ضبط کرد. بهم گفت که حتما تاکید کنم که نگاهش کنی.
    ویل که همچنان پیراهن بر تن ندارد و عضلات قوی و سفتش در معرض نمایش قرار دارند، تلفن را از دست اسکارلت می‌گیرد. به محض آنکه با تصویر پس زمینه‌ی صفحه نمایش موبایلش مواجه می‌شود، دلش فرو می‌ریزد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی یک عکس از خود گرفته است و روی پس‌زمینه تلفن ویل تنظیم کرده است. هودی بنفش رنگش را بر تن دارد و همینطور که چشمک زده است، دوتا از انگشت‌هایش را به نشانه‌ی پیروزی بالا گرفته است. ویل به موهای مشکی و صاف او نگاه می‌کند که با حالت چتری روی پیشانی‌اش ریخته‌اند. چشمان درشت و شهلای سبز رنگش درخشندگی خاصی دارند که ویل مجذوبش شده است.
    ویل، وقت را بیشتر از این هدر نمی‌دهد و مستقیم وارد ویدئو‌هایش می‌شود. روی ویدئو لوسی می‌فشارد و آن را پخش می‌کند. دوربین را روبه‌روی صورت روشن و سفید خودش گرفته است. اکنون هودی زرد رنگی بر تن دارد و داخل مسافرخانه صحبت می‌کند.
    « شاید دیگه فرصتش پیش نیاد که حرف‌هام رو بهت بزنم. پس الان بهترین فرصته.»
    پیش از آنکه لوسی ادامه بدهد، ویل ویدئو را متوقف می‌کند و پیراهن جدیدی می‌پوشد؛ سپس خطاب به اسکارلت می‌گوید:
    - ویدئو رو بعدا می‌بینم. باید دنبال لوسی بگردیم.
    اسکارلت، سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. ویل به سمت درب نیمه‌باز اتاق حرکت می‌کند و نگاهی به منظره‌ی بیرون می‌اندازد. خورشید درحال بستن چشمانش است. آسمان نارنجی و قرمز شده است و خورشید به آرامی ناپدید می‌شود.
    ویل، خطاب به اسکارلت می‌گوید:
    - تو به بیمارستان‌ها زنگ بزن و لوسی رو پیدا کن. من هم موتور این پسر رو ازش می‌گیرم که سریع تر برسیم.
    چشمان ویل، به منظره‌ی نزدیک دریا است که یک پسر و دختر جوان نزدیک موتور سیکلتشان ایستاده‌اند.
    ویل که همچنان از ناحیه‌ی بازوی سمت راستش احساس درد شدیدی دارد، پله‌های جلوی ایوان را پایین می‌رود. با قدم‌های سریعش خود را به زوج جوان می‌رساند و بدون معطلی خطاب به آن‌ها می‌گوید:
    - رفیق، موتور من یه شهر دیگه هستش. واقعا به موتورت نیاز دارم. مسئله اضطراری هستش.
    پسر شانه‌هایش را بالا می‌برد و پاسخ می‌دهد.
    - متاسفم رفیق، می‌خوام دوست دختـ رم رو سینما ببرم.
    ویل با عصبانیت بیشتری لب می‌زند.
    - من عجله دارم، نباید توی ترافیک بمونم. فقط اون موتور لعنتی رو بده.
    پسر باری دیگر بی‌اعتنا پاسخ می‌دهد.
    - متاسفم، باید با دوست...
    ویل به طور ناگهانی مشت خود را روی صورت پسر می‌کوبد و به سرعت سوار موتور می‌شود. گاز می‌دهد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - متاسفم. خونه‌ی من همین‌جا هستش. قول می‌دم که موتور رو بهت برگردونم.
    اسکارلت از خانه خارج می‌شود و ویل را می‌بیند که به زور موتور سیکلت شخصی را گرفته است. ویل سر اسکارلت داد می‌زند.
    - زود باش دیگه فسقلی احمق. به چی داری نگاه می‌کنی.
    اسکارلت نگاهش را از پسری که روی زمین افتاده است، پس می‌گیرد و به سمت موتور می‌دود. ویل، گاز می‌دهد و از ساحل دور می‌شود. از میان اتومبیل‌ها سبقت‌های وحشتناک می‌گیرد. در مواقع ضروری نیز از سرعت موتور نمی‌کاهد. با نهایت سرعت موتور داخل این جاده‌ی شلوغ می‌راند. اسکارلت که از پشت، بدن ویل را محکم چسبیده است، به سختی صحبت می‌کند.
    - خیلی داری تند میری، خطرناکه.
    ویل کوچک‌ترین اعتنایی به اسکارلت نمی‌کند و همچنان با سرعت زیاد موتور را می‌راند. اکنون، آسمان کاملا تاریک شده است.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویل به اندازه کافی از زوج جوان دور می‌شود و بعد تصمیم می‌گیرد موتور را متوقف کند. وارد کوچه‌ی خلوتی می‌شود و ترمز موتور سیکلت را می‌گیرد. اسکارلت که به سرعت نفس می‌کشد و حالش بد شده است، از موتور پایین می‌آید.
    ویل، بدون معطلی لب می‌زند.
    - به چند‌تا بیمارستان زنگ زدی؟
    اسکارلت که هنوز تحت تاثیر استرس و ترس موتورسواری با ویل قرار دارد، به سختی صحبت می‌کند.
    - این شهر چهار تا بیشتر بیمارستان نداره. من به یکی‌شون زنگ زدم و شخصی به اسم لوسی مورفی اون‌جا بستری نبو‌د.
    ویل به دیوار تکیه می‌دهد و تا زمین سُر می‌خورد؛ سپس تلفن همراهش را از جیبش بیرون می‌آورد. به سرعت وارد اینترنت می‌شود و سه شماره‌ی دیگر بیمارستان‌ها را پیدا می‌کند. بدون معطلی با بیمارستان اول تماس می‌گیرد.
    همینطور که روی زمین نشسته است و به موهای بلند و شلخته‌اش چنگ زده است، با صدای گرفته‌‌ی خود صحبت می‌کند.
    - ببخشید، امشب شخصی به اسم لوسی مورفی داخل بیمارستان شما بستری شده؟
    چند لحظه منتظر می‌ماند. درنهایت، جواب منفی دریافت می‌کند. بدون اتلاف وقت، با شماره‌ی دوم تماس می‌گیرد. یک بار دیگر به او پاسخ منفی می‌دهند. ویل، آخرین شماره را وارد موبایلش می‌کند. سرش را به دیوار تکیه‌ می‌دهد و همراه با سیبک برآمده‌ی گلویش، نا امیدانه لب می‌زند.
    - ببخشید، امشب فردی به اسم لوسی مورفی رو بستری کردین؟
    خانم جوان که مسئول پاسخ به تلفن بیمارستان است، پاسخ می‌دهد.
    - وقت بخیر. لطفا چند لحظه منتظر باشید سیستم رو بررسی بکنم.
    ویل بدون آنکه صبحت کند، چشمانش را می‌بندد و پشت سرش را مدام آرام و آهسته به دیوار می‌کوبد. همین چند لحظه، برای ویل بسیار طولانی و عذاب‌آور سپری می‌شود. پس از مدت کوتاهی، خانم جوان پاسخ ویل را می‌دهد.
    - خیر دوست عزیز. همچین شخصی امشب در بیمارستان ما بستری نبوده.
    ویل بدون آنکه پاسخ بدهد، تماس را قطع می‌کند. از روی زمین بلند می‌شود و همراه با فریاد بلندی، به سطل زباله‌‌ی بزرگ و فلزی سبز رنگ داخل کوچه لگد می‌زند.
    اسکارلت سعی می‌کند ویل را آرام کند.
    - لطفا خونسرد باش. شاید هنوز به بیمارستان نرسیده.
    چهره‌ی ویل از عصبانیت درهم می‌رود و به تندی پاسخ می‌دهد.
    - دم گوش من انقدر مزخرف نگو. شهر به این کوچیکی، چرا نباید به بیمارستان برسه؟
    پس از مکث کوتاهی، صحبتش را تکمیل می‌کند.
    - نزدیک یک ساعته که این خراش گلوله رو روی بازوم دارم. یعنی حدقل یک ساعت پیش بهش شلیک شده و اگه هنوز به بیمارستان نرفته، یعنی...
    صحبتش را قطع می‌کند و چندین مرتبه با دستش به پیشانی خود ضربه می‌زند. در همین لحظات، تلفن همراه ویل زنگ می‌خورد. به صفحه نمایش آن خیره می‌شود. یک شماره‌ی ناشناس است. تماس را پاسخ می‌دهد. صدای جاستین به گوش او می‌رسد.
    - سلام قهرمان. یک خبر خوب دارم، یک خبر بد. کدوم رو دوست داری اول بهت بگم؟
    ویل به اوج عصبانیت می‌رسد و همراه با فریاد گوش‌خراشی پاسخ می‌دهد.
    - اگه پیدات کنم. با دست‌های لعنتی خودم گلوت رو انقدر فشار میدم که دیگه نفست بالا نیاد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    جاستین، در ابتدا کمی می‌خندد؛ سپس با لحن خونسرد همیشگی‌اش لب می‌زند.
    - من به لوسی شلیک نکردم. ما یک مدت همکار بودیم و از همه مهم‌تر شما دو نفر اختراعات من هستید. هرکاری انجام میدم که بهتون آسیب نرسه.
    ویل با یک فحش رکیک پاسخ جاستین را می‌دهد. جاستین ادامه می‌دهد.
    - خبر بد، یا خبر خوب. کدوم رو اول می‌خوای بشنوی؟
    ویل بدون معطلی لب می‌زند.
    - فقط زر بزن. من حوصله‌ی بچه‌بازی هات رو ندارم.
    جاستین، همچنان با روی خوش و لحن خونسردش پاسخ می‌دهد.
    - درحال حاظر، شما دو نفر در سال ۲۰۱۰ هستید و احتمالا تلاش کردی که بیمارستان لوسی رو پیدا کنی، ولی موفق نشدی. باید بهت بگم که درسته شما در یک سال هستید؛ اما در یک دنیا نیستید.
    ابرو‌های مشکی رنگ ویل داخل یکدیگر فرو می‌روند و چهره‌اش در هم می‌شود. پس از مکث کوتاهی، خود جاستین ادامه می‌دهد.
    - تموم مدت شما دو نفر در دنیا‌های موازی زندگی می‌کردید. این موضوع توجیه می‌کنه که چرا الان تو در سال ۲۰۱۰ حتی خانواده هم نداری، چون شما دو نفر توی دنیا‌های همدیگه، اصلا متولد نشدین!
    ***
    روی تخت الکتریکی بیمارستان دراز کشیده است. پوست صورتش همانند گچ دیوار سفید شده است و چشمان زیبایش بسته هستند. تن او لباس آزاد و بیش از حد گشاد بیماران به چشم می‌خورد.
    پزشکان گلوله را از داخل بازوی لوسی در آورده‌اند؛ اما خون زیادی از بدنش خارج شده است. آن دختر وضعیت چندان مناسبی ندارد. جاستین همراه با عینک دودی و کلاه لبه‌داری که با آن‌ها هویت خود را پنهان کرده است، با یک دسته‌گل به عیادت لوسی آمده است. جاستین، ادامه می‌دهد.
    - به خاطر تو، هویت من در دنیایی که شما الان داخلش هستید، لو رفته. پلیس‌ها دنبالم هستن. طبیعیه که دیگه نتونم تا یک مدت برگردم. در حین حال باید آزمایشات روی تو و لوسی رو خیلی سریع تموم کنم، پس یک خبر خوب میگم که با پای خودت بیای پیشم.
    صدای ویل از پشت تلفن به گوش می‌رسد.
    - فقط حرفتو بزن مردک عوضی.
    جاستین با لحن پیشین صحبت می‌کند.
    - لوسی زنده‌اس. الان داخل بیمارستان بستری شده. از همون تونل برای جا‌به‌جایی بین دنیا‌ها استفاده کن. دل توی دلم نیست که آخرین آزمایشات رو انجام بدم.
    ویل پاسخ می‌دهد.
    - اگه این ادعات درست باشه، پس چه طوری من و تو داریم از دو تا دنیای جداگونه با تلفن صحبت می‌کنیم؟
    جاستین همراه با خنده‌ای لب می‌زند.
    - فکر می‌کنی وسایلی که تو و لوسی توی زندگی‌تون استفاده می‌کنید، معمولی هستن؟ یا به طور هوشمندانه سر راهتون قرار دادم؟
    بدون آنکه منتظر پاسخ ویل بماند، تماس را قطع می‌کند. تلفن همراهش را داخل جیب کت قرار می‌دهد و به سمت میز کنار تخت حرکت می‌کند. دسته‌گل را روی آن قرار می‌دهد و بررسی می‌کند که یک کاغذ یادداشت نیز داخلش باشد. جاستین بدون معطلی با استفاده از آسانسور وارد سالن اصلی بیمارستان می‌شود و راهش را به خارج از بیمارستان پیش می‌گیرد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    فصل ششم: اصابت
    ***

    خورشید همانند یک نقاش ماهر، رنگ‌های قرمز و بنفش را ترکیب کرده و به طور پراکنده بر بوم آسمان ریخته است. ویل به آرامی از فضای تیره و مخوفِ تونل بیرون می‌آید و با یک نفس عمیق، ریه‌هایش را مملو از اکسیژن‌ تازه می‌کند.
    دانه‌های درشت برف از دل آسمان به‌ سمت زمین حرکت می‌کنند و با زیبایی و ظرافت زیاد،
    مشغول دوخت‌ و دوز جامه‌ سفیدرنگی می‌شوند که طبیعت برای پوشیدن برگزیده است.
    ویل فقط یک هودی مشکی رنگ بر تن دارد که برای همچین سرمای استخوان سوزی، کافی نیست. ویل خود را به جاده‌ی تمیز و خلوت کنار جنگل می‌رساند که اتومبیل‌های اندکی در رفت و آمد هستند.
    عده‌ای جوان‌ کنار جاده قرار دارند و مشغول برف‌بازی هستند. ویل به سمت آن‌ها حرکت می‌کند. دختر و پسر‌های هیفده یا هجده ساله‌ای که با گلوله‌های برف یکدیگر را هدف می‌گیرند.
    ویل همراه با صورت جدی‌اش و کلاه هودی‌‌اش که سرش را پوشانده است، خودش را به جعبه‌ی نوشیدنی‌ آن‌ها می‌‌رساند. به محض آنکه جوان‌ها با ویل مواجه می‌شوند، دست از برف‌بازی می‌کشند و با نگاه متعجب به او زل می‌زنند.
    یکی از پسر‌ها با لحن بلندی می‌گوید:
    - رفیق، چه کمکی می‌تونم بهت بکنم؟
    ویل سرش را پایین می‌اندازد و به شیشه‌های خالی نوشیندی چشم می‌دوزد. بدون آنکه صحبت کند، یکی از آن‌ شیشه‌ها را بر می‌دارد و با تمام قدرت به میله‌ی فلزی چراغ کنار خیابان می‌کوبد. جیغ و فریاد جوان‌ها، همراه با صدای شکستن شیشه‌ی نوشیدنی به گوش می‌رسد.
    ویل آستین هودی خود را بالا می‌دهد، همزمان تکه‌ی شکسته‌ی بطری را نزدیک ساق دستش می‌کند. یکی از دختر‌ها با لحن وحشت‌زده‌اش می‌گوید:
    - داره به خودش آسیب می‌زنه، باید جلوش رو بگیریم.
    پیش از آنکه کسی از سرجایش تکان بخورد، ویل لبه‌ی تیز بطری را درون بازویش فرو می‌کند. دندان‌هایش را روی یکدیگر می‌فشارد که درد کم‌تری حس کند. به وسیله‌ی لبه‌ی تیز بطری، روی بازویش یک عبارت کوتاه می‌نویسد:
    « خونه‌ی دم ساحل. الان»
    بطری خونی را به سمت زمین رها می‌کند. به سرعت روی زخمش الـ*کـل می‌ریزد و آن را با یک حوله‌ی تمیز پاک می‌کند. ویل، باری دیگر بند کوله پشتی‌اش را روی شانه‌ی خود می‌اندازد و خطاب به یکی از آن‌جوان‌ها می‌گوید:
    - الان توی کدوم سال هستیم؟
    آن پسر که به شدت از رفتار‌های عجیب ویل ترسیده است، بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - امشب، وارد سال ۲۰۱۲‌ ‌می‌شیم.
    ویل بدون آنکه مجددا صحبت کند، سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان می‌دهد و از کنار جوان‌ها عبور می‌کند. غروب خورشید نیز به اتمام می‌رسد. باد خنکی می‌وزد و صورت او را جلا می‌دهد. بدون اتلاف وقت، مسیر را طی می‌کند.
    روی برف‌ها‌ی لغزنده قدم‌های بلند و محکم بر می‌دارد. بازوی ویل به طور شدیدی می‌سوزد. چشمانش را می‌بندد و دستش را روی بازویش می‌گذارد. دانه‌های برف روی موهای مشکی رنگ و صاف او می‌نشیند. دست خود را از روی بازویش بر می‌دارد و چشمان سبز رنگ خود را باز می‌کند. سارا خطاب به لوسی می‌گوید:
    - همه‌چیز مرتبه؟‌
    لوسی که همانند هر سال‌تحویل دیگری یک آدم‌برفی درست کرده است، در ناحیه بازویش احساس درد و سوزش شدیدی می‌کند.
    لوسی در سرمای زمستانی، به طور ناگهانی زیپ کاپشن خود را پایین می‌دهد و آن را از تن ظریفش در می‌آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    همینطور که تعداد زیادی لباس گرم پوشیده است، به نوبت همه‌ی آن‌ها را در می‌آورد. سارا
    با عصبانیت می‌گوید:
    - چی‌کار داری می‌کنی دیوونه. سرما می‌خوری!
    لوسی که لرز آشکاری بر اندام لاغر و ظریفش می‌افتد، پاسخ سارا را می‌دهد.
    - آستین‌های این لباس‌ها زیاد بالا نمی‌رن.
    آخرین لباس گرمش را نیز که از جنس کاموا است، از تن در می‌آورد و به یک تیشرت ساده‌ی آسین کوتاه می‌رسد. دست چپ خود را بالا می‌گیرد و به زخم تازه‌ای که روی بازویش نقش بسته است، چشم می‌دوزد.
    « خونه‌ی دم ساحل. الان»
    لوسی بدون آنکه لباس‌های گرمش را بپوشد، شروع به دویدن می‌کند. سارا با لحن بلندی می‌گوید:
    - چیکار داری می‌کنی. صبر کن تو سریع سرما می‌خوری!
    درحالی که تن ظریف و نحیف لوسی در مقابل این سرما مقاوم نیست، به سرعت پوست صورت و دستانش سرخ می‌شوند. با این وجود، لوسی به دویدن ادامه می‌دهد و مسیری را که از خانه‌ی دم ساحل خود دور شده است، با تمام قوا برمی‌گردد. سوز سرما به مغز استخوان‌هایش نفوذ می‌کند. تمام افرادی که در خیابان هستند، با تعجب به لوسی چشم می‌دوزند. لوسی، زیر غروب خورشید فقط می‌دود و به هیچ موضوع دیگری، به جز ویل فکر نمی‌کند.
    درحالی که تمام بدنش یخ زده است و نوک بینی باریکش سرخ شده است، به طور آشکارا می‌لرزد. لوسی خود را به ساحل می‌رساند و با سرعت بیشتری می‌دود. از میان افراد دیگر عبور می‌کند. چشمانش را ریز می‌کند و با دقت به خانه‌ی خود خیره می‌شود. یک پسر در آن حوالی بدون تحرک ایستاده است.
    لبخندی روی لب‌های لوسی می‌نشنید و بی‌اختیار قطره‌های اشک داخل چشمان سبز رنگش حلقه می‌زنند. ویل نیز به سمت لوسی می‌دود و از خانه دور می‌شود. همینطور که آسمان در گرگ‌ومیش تیرگی و روشنایی دم غروب دست و پا می‌زند، ویل و لوسی در فاصله یک‌متری همدیگر قرار می‌گیرند. بدون آنکه صحبت کنند، فقط به چهره‌ی یکدیگر خیره می‌شوند و لبخندی به لب‌هایشان هدیه می‌دهند. مجددا به سمت یکدیگر می‌دوند و فاصله یک‌متری را نیز از بین می‌برند. بدون آنکه صحبت کنند، همدیگر را در آغـ*ـوش می‌کشند. بوی عطر تن یکدیگر را بهتر از همیشه حس می‌کنند و یک آغـ*ـوش واقعی‌ به یکدیگر کادو می‌دهند.
    ویل دست خود را بالا می‌آورد و نوازش‌وار روی موهای صاف و مشکی رنگ لوسی می‌کشد.
    قلب لوسی بی‌قرار شده است و با تب و تاب فراوان، خود را به جداره‌های استخوانی سـ*ـینه‌اش می‌کوباند. لوسی در آغـ*ـوش ویل بی‌تحرک شده است و محکم بدن او را می‌فشارد. ویل در ابتدا پیشانی تخت لوسی را که موهایش به طور چتری رویش ریخته‌اند، با لب‌های یخ‌زده‌اش می‌بوسد؛ سپس آن دختر را از آغـ*ـوش خود جدا می‌کند. همینطور که لوسی از سوز سرما به شدت می‌لرزد، ویل هودی و تیشرتش را در می‌آورد و بر تن لوسی می‌کند.
    نوکِ بینی هر دوی آن‌ها به خاطر سوز سرما سرخ شده است و انگشتانشان کاملا
    لمس شده‌اند.

    لوسی که تمرکز ندارد حتی یک کلمه صحبت کند، باری دیگر به اندام عضلانی و قوی ویل پناه می‌برد. به آرامی چند قطره‌ی اشک روی گونه‌اش سُر می‌خورد.
    اشک‌هایی که شیرین‌ترین حس شور دنیا هستند.

    آن پسر نیز با تمام وجود لوسی را در آغـ*ـوش می‌کشد و با صدای آرام و گرفته‌اش می‌گوید:
    - همه‌چیز تموم شد. دیگه هیچکس نمی‌تونه ما رو از همدیگه جدا کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    باد زمستانی سرکشانه می‌وزد و همانند کاردی که مدام تیز می‌شود، قادر است به
    مغزِ استخوان هر انسانِ بی‌دفاعی نفوذ کند؛ اما آن دو سوز سرما را احساس نمی‌کنند، زیرا عشقی که در اعماق وجودشان شعله‌ور شده است، به اندازه‌ی کافی گرما و حرارت دارد.
    آن دختر که به عضلات سفت و ورزیده‌ی ویل چسبیده است، به خود می‌آید و متوجه می‌شود تن ویل هیچ لباسی وجود ندارد.
    به چشمان مشکی و کشیده‌ی ویل خیره می‌شود و با عجله صحبت می‌کند.
    - باید بریم خونه، اینطوری سرما می‌خوری.
    بدون آنکه منتظر پاسخ ویل بماند، دست آن پسر را می‌گیرد و روی برف‌های انباشته شده‌، به سمت خانه‌ی‌شان می‌دود. ویل که گونه‌هایش از سرما سرخ شده‌اند و همانند لوسی شوک زده است، به دنبال لوسی می‌دود. در طول مسیر، باری دیگر ویل صحبت می‌کند.
    - یعنی باور کنم واقعا دست‌های تو رو گرفتم؟...یا که قراره دوباره همه چیز ناپدید بشه!
    همینطور که به سمت خانه‌شان می‌دوند، لوسی به سمت عقب بر می‌گردد و لبخندی روی صورتش می‌نشیند. برای چند لحظه، ویل حس می‌کند همه‌چیز حرکت آهسته شده است.
    چشمان درشت لوسی را نطاره می‌کند که به خاطر فرط شور و شادی، قطرات اشک داخلش حلقه زده‌اند.
    به نزدیکی خانه می‌رسند. پلکان را دو تا یکی بالا می‌روند و برف‌ها را زیر کفش‌هایشان فشرده می‌کنند. لوسی انگشتان قلمی و بلندش را داخل جیب شلوار جین آبی رنگش فرو می‌کند و کلید را بیرون می‌آورد. همینطور که کمی هول شده است و دستش می‌لرزد، به سختی کلید را درون درب می‌چرخاند.
    به طور همزمان وارد خانه می‌شود و درب را به سرعت پشت سرشان می‌بندند. ویل دست ظریف لوسی را می‌فشارد و همراه با لبخندی که روی صورتش می‌نشیند، آرام و آهسته زمزمه می‌کند.
    - این لحظات واقعی نیستن!
    لوسی بدون معطلی لبان سرد و یخ زده‌ی ویل را می‌بوسد؛ سپس دستش را نوازش‌وار روی فک خوش‌تراش و تیز او می‌کشد. درحالی که صورت آن دو در نزدیکی یکدیگر قرار دارد و نفس‌های یکدیگر را تنفس می‌کنند، لوسی پاسخ می‌دهد.
    - این بـ..وسـ..ـه هم واقعی نبود؟‌
    ویل که همچنان پیراهنی بر تن ندارد، همراه با موهای شلخته‌ی پرکلاغی‌اش، لب می‌زند.
    - بهترین حس زندگیم بود. انگار که دوباره متولد شدم، قلبم داره یه طور عجیبی می‌زنه.
    ویل، پوست سفید و اجزای ظریف صورت لوسی را کنجکاوانه کندو‌کاو می‌کند و ادامه می‌دهد.
    - نمی‌تونم حسی رو که دارم توصیف کنم.
    لب‌های سرخ لوسی به سمت بالا می‌روند و چال‌گونه‌هایش پدید می‌آیند. انگشتان بلندش را روی بدن سرد و یخ‌زده‌ی ویل می‌کشد و همزمان می‌گوید:
    - من هم دقیقا همین حس رو دارم.
    لوسی، هودی مشکی رنگ ویل را از تنش در می‌آورد و به سمت او می‌گیرد؛ سپس دلسوزانه صحبت می‌کند.
    - یخ زدی. لطفا این رو بپوش و نزدیک شومینه بشین. من میرم پتو بیارم.
    ویل همراه با موهای شلخته‌اش که به طرز جذابی جلوی چشمانش ریخته است، سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. هنوز هم گویا جسم سنگینی داخل گلوی هر دوی آن‌ها رخنه کرده است که اجازه‌ی صحبت نمی‌دهد.
    لوسی با عجله‌ پلکان چوبی خانه‌‌اش را به سمت طبقه‌ی دوم طی می‌کند و خودش را به اتاق خواب می‌رساند. ویل هودی خود را می‌پوشد. سوز سرمای زمستانی را تا مغز استخوانش حس می‌کند. با قدم‌های آهسته حرکت می‌کند و خود را به شومینه‌ی روشن خانه می‌رساند که داخلش تعداد زیادی هیزم می‌سوزند. یکی از مجله‌های روی میز را بر می‌دارد و روی زمین می‌نشیند. مجله‌ی مدلینگ را که از عکس‌های لوسی استفاده شده است، به آرامی ورق می‌زند.
    عکس‌های دختر مورد علاقه‌ی او روی جلد مجله‌ی معروف شرکت لوازم آرایشی به چشم می‌خورد. با دقت بیشتری به عکس لوسی نگاه می‌کند. تن ظریف و لاغر آن دختر، همان لباس طلایی و نگین‌دار است که از داخل کارتن‌های قدیمی اتاق زیرشیروانی پیدا کرد. چشمانش را می‌بندد و لحظاتی درون خود غرق می‌شود. در سکوت مطلق، فقط صدای سوختن هیزم‌ را می‌شنود که بر آرامش او می‌افزایند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اندکی زمان می‌گذرد که لوسی پیش ویل بازگردد؛ اما در عوض دو استکان قهوه‌ی داغ و تازه نیز همراه با پتوی گرم و نرمش می‌آورد. ویل، بدون آنکه مجله را روی زمین بگذارد، فنجان قهوه را از دست لوسی می‌گیرد و پاسخ می‌دهد.
    - ممنونم، الان واقعا به یک قهوه گرم نیاز داشتم.
    لوسی با لبخند پاسخ می‌دهد.
    - خواهش می‌کنم.
    لوسی که پتو را روی دوش‌هایش انداخته است، خود را در آغـ*ـوش ویل جای می‌دهد. هردوی آن‌ها به درون پتو پناه می‌گیرند. لوسی با حس و حال شادابی که دارد، صحبت می‌کند.
    ‌- هر وقت که می‌رفتم کافی‌شاپ، دو تا قهوه‌ی اسپرسو سفارش می‌دادم. یکی رو می‌ذاشتم روی میز و تصور می‌کردم کنار من هستی. حالا، اسپرسو دوست داری؟
    ویل، جرعه‌ی خیلی اندکی از قهوه‌ی تلخ خود را می‌نوشد و با ابرو‌های گره خورده پاسخ می‌دهد.
    - از بچگی من عاشق قهوه اسپرسو بودم. صبح‌ها قبل از مدرسه مامانم برام درست می‌کرد و...
    پیش از آنکه ویل ادامه بدهد، هر دوی آن‌ها از اعماق وجود زیر خنده می‌زنند. ویل که اجزای صورتش به خاطر تلخی بیش از حد قهوه مچاله شده است، لب می‌زند.
    - عیب نداره. به مرور زمان با سلیقه‌ی همدیگه آشنا می‌شیم.
    همینطور که هردوی آن‌ها زیرپتو هستند و کنار شومینه نشسته‌اند، لوسی پاسخ می‌دهد.
    - من میرم برات شکر بیارم.
    ویل، دست خود را دور گردن باریک لوسی حلقه می‌کند و اجازه نمی‌دهد او از آغوشش دور بشود؛ سپس با صدای گرفته‌اش می‌گوید:
    - نه جایی نرو، هیچ‌چیزی شیرین تر از خودت برام وجود نداره!
    لبخند ملیح و کمرنگی روی لبان لوسی نقش می‌بندد و به صورت ویل نزدیک‌‌تر می‌شود. تُن صدای نازک و دخترانه‌اش را آرام می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - مگه من خوراکی‌ام؟
    ویل انگشت اشاره‌اش را به بینی نازک و باریک لوسی می‌زند و در جواب می‌گوید:
    - لب‌هات شیرین ترین خوراکی هستش که تا به حال چشیدم.
    لبخند لوسی بزرگ‌‌تر می‌شود و چال‌گونه‌هایش پدید می‌آیند. بدون آنکه حرف بزند، باری دیگر لب‌های ویل را می‌بوسد. درون وجود هردویشان آتشی بر پا می‌شود که تمام بدنشان را در می‌گیرد. لوسی که نزدیک صورت ویل قرار گرفته است، قلبش به سرعت درون سـ*ـینه‌اش می‌تپد، با لحن جدی خود می‌گوید:
    - این حس، هیچ وقت قرار نیست از بین بره. درست میگم؟
    ویل اندکی صبر می‌کند. صورت زیبای لوسی رو کندوکاو می‌کند و پس از لحظاتی پاسخ می‌دهد.
    ‌- اجازه نمیدم هیچ‌کس یا هیچ‌چیز تو رو از من بگیره.
    چهره‌ی جدی لوسی از بین می‌رود و همزمان انگشت کوچکش را خم می‌کند و بالا می‌گیرد؛ سپس لب می‌زند.
    - قول میدی‌؟
    ویل انگشت خود را به دور انگشت کوچک لوسی گره می‌زند و همزمان پاسخ می‌دهد.
    - قول میدم.
    لوسی بدون معطلی لب می‌زند.
    - خیلی سئوال‌ توی ذهنم دارم که باید ازت بپرسم. دوست دارم سلیقه‌ات رو بدونم. تیم فوتبال مورد علاقه‌ات رو بشناسم. ویدئو گیم محبوبت رو بدونم. معیارت برای انتخابت لباس و شلوار... و هزاران سئوال دیگه.
    ویل، موهای شلخته‌اش را از جلوی چشمانش کنار می‌زند و همزمان پاسخ می‌دهد.
    - این ها رو از راه دور هم بهم گفتی. زمانی که توی ساحل قدم می‌زدیم و یک صدا خیلی ضعیفی از هم می‌شنیدیم.
    خود ویل پس از مکث کوتاهی، اضافه می‌کند.
    - من یک سری اطلاعات به دست اوردم که رابـ ـطه‌ی ما چطور شکل گرفته و چطوری از راه دور همدیگه رو حس کردیم؛ ولی ترجیح میدم امشب فقط از وجودت لـ*ـذت ببرم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا