ویل، با عصبانیت انگشت اشارهاش را به سمت جاستین میگیرد و خطاب به او میگوید:
- جرعت همچین کاری رو نداری، چون بعدش با دستهای خودم خفهات میکنم.
همراه با نیشخند تلخی که گوشه لبان جاستین مینشیند، پاسخ ویل را میدهد.
- اصلا دوست ندارم با من اینطوری صحبت کنی. یادت نرفته که من پُل عشق بین شما دو نفر رو ساختم. حدقل یکم بهم احترام بذار.
ویل با عصبانیت بیشتری فریاد میکشد.
- خفهشو حرومزاده. همکارت رو ول کن بره. خودمون مشکل رو حل میکنیم.
جاستین، پرستار را محکمتر در آغـ*ـوش خود میفشارد؛ سپس با خنده پاسخ میدهد.
- من به روش خودم مشکلات رو حل میکنم.
ویل لبانش را محکم میگزد که جلوی عصبانیتش را بگیرد. موهای مشکی و کوتاه جاستین روی پیشانی عرق کردهاش چسبیده است. با لحن پیشین خود، ادامه میدهد.
- من تموم شب رو وقت ندارم. زودتر تصمیم بگیر. پلسها رو منصرف میکنی؟
پس از مکت کوتاهی، خبیثانه ادامه میدهد.
- یا که جنازهی لوسی رو میخوای؟
ویل بدون آنکه صحبت کند، برای چند ثانیه بیتحرک میماند. چشمهایش را میبندد و نفس عمیقی میکشد. تصمیم گیری برای او بسیار دشوار است؛ اما ناچار به انتخاب یک گزینه است.
***
لوسی که همچنان روی صندلی عقب اتومبیل نشسته است، سرش را به شیشهی پنجره میچسباند. در سکوت مطلق، به جاده نگاه میکند. به طور ناگهانی تلفن همراه جان زنگ میخورد. بدون معطلی تماس را پاسخ میدهد. همینطورکه با سرعت متعادلی از یک جادهی میانبر خلوت میراند، با تعجب لب میزند.
- منظورت چیه؟
جان، ادامه میدهد.
- نباید زیاد دور شده باشه.
توجهی لوسی به صحبتهای جان جلب میشود.
- از راه اضطراری فرار کن. مدرک مهمی توی آزمایشگاه نیست که هویت ما رو لو بده.
روزنه نوری در دل لوسی روشن میشود و ناخواسته لبخند کمرنگی روی لبانش مینشیند. جان روی پدال ترمز میفشارد. تماس را قطع میکند و به سمت لوسی بر میگردد.
- دوست پـ سرت برامون دردسر درست کرده.
پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد.
- متاسفم، ولی تو باید تقاصش رو پس بدی!
چهرهی لوسی جدی میشود و چشمان سبز رنگش در کاسه درشت میشوند. همینطور که پوست سفید و لیطفش در سرما سرخ شدهاند، تلاش میکند درب اتومبیل را باز کند.
جان که همچنان پشت فرمان نشسته است، خونسردانه صحبت میکند.
- بیخود جون نکن. کنترل همه چیز دست منه.
دکمهی بازگشایی قفل را میفشارد و همزمان خود نیز از اتومبیل پیاده میشود. لوسی، خود را به سمت دیگر اتومبیل میرساند و درب سمت راست را باز میکند. در همین حین که رو به روی یکدیگر ایستادهاند، جان از داخل لباس روحانیت بلند و مشکی رنگش، یک اسلحهی کُلت بیرون میآورد. لوسی به سختی نفس میکشد و ضربان قلبش بالا رفته است. باد میان موهای صاف و مشکی رنگش میپیچد و مدام جلوی صورتش سقوط میکنند.
جان لولهی اسلحه را به سمت لوسی میگیرد و خطاب به او میگوید:
- اگه یک قدم تکون بخوری، مغزت وسط جاده میپاچه. دستهات رو بیار بالا و بذار پشت سرت.
- جرعت همچین کاری رو نداری، چون بعدش با دستهای خودم خفهات میکنم.
همراه با نیشخند تلخی که گوشه لبان جاستین مینشیند، پاسخ ویل را میدهد.
- اصلا دوست ندارم با من اینطوری صحبت کنی. یادت نرفته که من پُل عشق بین شما دو نفر رو ساختم. حدقل یکم بهم احترام بذار.
ویل با عصبانیت بیشتری فریاد میکشد.
- خفهشو حرومزاده. همکارت رو ول کن بره. خودمون مشکل رو حل میکنیم.
جاستین، پرستار را محکمتر در آغـ*ـوش خود میفشارد؛ سپس با خنده پاسخ میدهد.
- من به روش خودم مشکلات رو حل میکنم.
ویل لبانش را محکم میگزد که جلوی عصبانیتش را بگیرد. موهای مشکی و کوتاه جاستین روی پیشانی عرق کردهاش چسبیده است. با لحن پیشین خود، ادامه میدهد.
- من تموم شب رو وقت ندارم. زودتر تصمیم بگیر. پلسها رو منصرف میکنی؟
پس از مکت کوتاهی، خبیثانه ادامه میدهد.
- یا که جنازهی لوسی رو میخوای؟
ویل بدون آنکه صحبت کند، برای چند ثانیه بیتحرک میماند. چشمهایش را میبندد و نفس عمیقی میکشد. تصمیم گیری برای او بسیار دشوار است؛ اما ناچار به انتخاب یک گزینه است.
***
لوسی که همچنان روی صندلی عقب اتومبیل نشسته است، سرش را به شیشهی پنجره میچسباند. در سکوت مطلق، به جاده نگاه میکند. به طور ناگهانی تلفن همراه جان زنگ میخورد. بدون معطلی تماس را پاسخ میدهد. همینطورکه با سرعت متعادلی از یک جادهی میانبر خلوت میراند، با تعجب لب میزند.
- منظورت چیه؟
جان، ادامه میدهد.
- نباید زیاد دور شده باشه.
توجهی لوسی به صحبتهای جان جلب میشود.
- از راه اضطراری فرار کن. مدرک مهمی توی آزمایشگاه نیست که هویت ما رو لو بده.
روزنه نوری در دل لوسی روشن میشود و ناخواسته لبخند کمرنگی روی لبانش مینشیند. جان روی پدال ترمز میفشارد. تماس را قطع میکند و به سمت لوسی بر میگردد.
- دوست پـ سرت برامون دردسر درست کرده.
پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد.
- متاسفم، ولی تو باید تقاصش رو پس بدی!
چهرهی لوسی جدی میشود و چشمان سبز رنگش در کاسه درشت میشوند. همینطور که پوست سفید و لیطفش در سرما سرخ شدهاند، تلاش میکند درب اتومبیل را باز کند.
جان که همچنان پشت فرمان نشسته است، خونسردانه صحبت میکند.
- بیخود جون نکن. کنترل همه چیز دست منه.
دکمهی بازگشایی قفل را میفشارد و همزمان خود نیز از اتومبیل پیاده میشود. لوسی، خود را به سمت دیگر اتومبیل میرساند و درب سمت راست را باز میکند. در همین حین که رو به روی یکدیگر ایستادهاند، جان از داخل لباس روحانیت بلند و مشکی رنگش، یک اسلحهی کُلت بیرون میآورد. لوسی به سختی نفس میکشد و ضربان قلبش بالا رفته است. باد میان موهای صاف و مشکی رنگش میپیچد و مدام جلوی صورتش سقوط میکنند.
جان لولهی اسلحه را به سمت لوسی میگیرد و خطاب به او میگوید:
- اگه یک قدم تکون بخوری، مغزت وسط جاده میپاچه. دستهات رو بیار بالا و بذار پشت سرت.
آخرین ویرایش: