رمان لطفا من را بُکش |‌ MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 938
  • پاسخ ها 81
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
کریس نگاه خود را از جسد آنتوان پس می‌گیرد و چند مرتبه دست خود را به پیشانی‌اش می‌کوبد. صدای فریاد های کریس در سردخانه می‌پیچد. با لحن بلندی شروع به صحبت می‌کند.
- نه...نه...این تصاویر واقعی نیستن...من داخل یک اتاق ساده وایستادم!
در همین لحظه، به طور ناگهانی یکی از درب‌های کشویی سردخانه باز می‌شود. جسد یک پیرزن با پوست رنگ پریده و چروک رویش دراز کشیده است. کریس با قدم‌های آهسته به سمت عقب حرکت می‌کند. یکی دیگر از درب‌های کشویی از پشت سرش باز می‌شود. بدون آنکه حرکت کند، سرجایش می‌ایستد. به سختی بزاق دهانش را فرو می‌دهد و تکان نمی‌خورد. کریس دقیقا روبه‌روی جسد نامزدش است. به همین خاطر خیلی توان تحمل ندارد. هرچه قدر هم که مسیر روبه‌رویش ترسناک باشد، ترجیح می‌دهد پیش برود.
با قدم‌های آهسته داخل سردخانه‌ی مخوف پیش می‌رود. به تخت پیرزن می‌رسد. سعی می‌کند به جسد او نگاه نکند؛ اما به طور غیر ارادی چشمانش به چهره‌ی او می‌افتد. در همین لحظه، چشمان پیرزن باز می‌شوند و لبخند مرموزی روی لب‌هایش می‌نشیند.
کریس فریادی می‌کشد و با نهایت سرعتش می‌دود. به انتهای سردخانه می‌رسد. درب بسته است. کمی دورخیز می‌کند و با پای خود به درب ضربه می‌زند. صدای قدم‌های پیرزن را از پشت سرش می‌شنود. مجددا کمی دورخیز می‌کند و محکم‌تر به درب می‌کوبد. درب فلزی صدای مهیبی تولید می‌کند. کریس به سمت عقب چشم می‌دوزد. پیرزن، همراه با پوست شل و افتاده‌اش، به کریس نزدیک می‌شود.
کریس از درب فاصله می‌گیرد و خود را به یک دریچه‌ی فلزی و کوچک می‌رساند. درب فلزی آن‌ را با ضربات محکم پایش باز می‌کند.
صدای جیغ گوش خراش پیرزن در سردخانه می‌پیچد. کریس روی زمین سـ*ـینه خیز می‌رود و وارد کانال می‌شود. حتی روزنه‌ی نوری داخل کانال وجود ندارد. با این حال کریس پیش می‌رود.
در تاریکی مطلق داخل کانال، صورت کریس به یک صورت سرد و یخ‌زده‌ برخورد می‌کند. فریاد بلندی می‌کشد و با سرعت از کنار آن می‌گذرد. به انتهای کانال نزدیک می‌شود. روشنایی را از طرف دیگر دریچه‌ی خروج می‌بیند. در همین لحظه‌، مچ پاهایش اسیر یک جفت دست می‌شود و آن را به سمت عقب می‌کشد. کریس تقلا می‌کند که به سمت عقب کشیده نشود؛ اما فایده ندارد.
در تیرگی مطلق، موجود مجهولی روی بدن او می‌رود و فریاد نازک و گوش خراشی از انتهای گلویش می‌کشد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    مقداری از بزاق دهان او روی صورت کریس می‌ریزد. آن مرد جوان چشمانش را می‌بندد و به سرعت آن موجود را از روی خود پس می‌زند. با نهایت سرعت حرکت می‌کند و به دریچه‌ی فلزی می‌رسد؛ سپس با تمام قدرت به آن ضربه می‌زند. صدای سـ*ـینه‌خیز آمدن آن موجود را نیز از پشت سرش می‌شنود. دریچه‌ی فلزی را به سرعت باز می‌کند و پایین می‌پرد.
    روی جعبه‌ی‌های نوشیدنی فرود می‌آید. تعداد زیادی از بطری‌های شیشه‌ای نوشیدنی می‌شکنند. درحالی که لباسش خیس شده است و تکه‌ی بزرگ شیشه‌‌ی نوشیدنی داخل ساق دستش فرو رفته است، به سختی از روی زمین بلند می‌شود. درابتدا، چشمانش را می‌بندد و شیشه را از ساق دستش بیرون می‌کشد.
    از ناحیه ساق دست احساس درد و سوزش شدیدی می‌کند. فریا‌‌د‌های بلندی می‌کشد که تخلیه بشود. تکه‌ای از پیراهن خود را پاره می‌کند و به دور زخمش می‌بندد.
    داخل یک اتاق، با کلی اسناد و کاغذ‌های مختلف افتاده است. با قدم‌های آهسته پیش می‌رود و به پرونده‌های روی میز نگاه می‌کند. هرکدام به بررسی و تحلیل زندگی یک فرد پرداخته است.
    کریس چشمانش را می‌چرخاند و به زیر برگه‌ی پرونده‌ی یک دختر جوان خیره می‌شود. وضعیت او را مُرده معرفی کردند و باز هم امضای شخص ناشناسی به اسم پدر زیر برگه وجود دارد.
    کریس به طور روزنامه‌وار به پرونده انسان‌های مختلف نگاه می‌کند. همه‌ی ‌آن‌ها مُرده معرفی شده‌اند و امضای پدر زیرش خورده است.
    کریس با قدم‌های آهسته به سمت کشوی فلزی و سه طبقه‌ی روبه‌رویش حرکت می‌کند. همراه با دست مجروح و لباس خیسش، اولین کشو را باز می‌کند. با یکی دیگر از همان پرونده‌ها مواجه می‌شود؛ اما این یکی پرونده، متعلق به آلیس است. به سرعت برگه‌های پرونده را ورق می‌زند. عکس‌های آلیس داخل پرونده به چشم می‌خورد و قسمت‌های مهم زندگی او با جزئیات نوشته شده است.
    کریس ورق می‌زند و به صفحه‌ی آخر می‌رسد. درزیر برگه‌ی او نیز وضعیتش را مُرده معرفی کردند. امضای پدر نیز در کنارش زده شده است.
    کریس با تمام قدرت پرونده را روی زمین می‌کوبد و چند مرتبه با مشت خود به میز آهنی ضربه می‌‌زند. فریاد‌های کریس به آسمان می‌روند. با لحن بلندی تکرار می‌کند.
    - همه‌ی این‌ها فقط یک کابوسه...تو زنده هستی...من می‌دونم که تو زنده هستی.
    کریس، همراه با بدن بی‌رمق خود به دیوار تکیه می‌زند و به آرامی سُر می‌خورد. دو کشوی دیگر از این میز آهنی وجود دارد. کریس حدس می‌زند که آن دو کشو نیز متعلق به پرونده‌های آنتوان و تیلور باشد. به همین دلیل آن دو کشو را باز نمی‌کند.
    از روی زمین بلند می‌شود و با فریاد می‌گوید:
    - چرا با من کار ندارید بزدل‌ها؟ دوست‌هام رو می‌کشید که من بیشتر زجر ببینم؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس، با قدم‌های آهسته به سمت درب خروجی حرکت می‌کند. یک برگه‌ی کوچک به درب چسبیده است. آن را جدا می‌کند و نوشته رویش را می‌خواند.
    « جشن، درحال برگذاری است»
    کریس نمی‌داند منظور از جشن چیست. باری دیگر امضای فرد مرموز و مجهول، یعنی پدر را زیر برگه مشاهده می‌کند.
    کاغذ را می‌چرخاند و به پشت آن نگاه می‌کند. به نظر می‌رسد نقشه‌ی رسیدن به درب دوم خانه باشد.
    دستش را روی دستگیره می‌گذارد و درب را باز می‌کند. از قسمت دور افتاده‌ی عمارت، وارد سالن اصلی می‌شود. روی سرامیک‌های خاکستری رنگ و تمیز حرکت می‌کند و از زیر لوستر‌های بلند و طلایی می‌گذرد.
    سالن بزرگ عمارت که مملو از مجسمه و تابلو‌های قیمتی است، بسیار خلوت و سوت و کور به نظر می‌رسد. درحالی که چشمان کریس خیس هستند، به نقشه‌ی روی کاغذ خیره می‌شود.
    طبق نقطه‌چین‌هایی که صورت گرفته است، به سمت پلکان مارپیچ سالن حرکت می‌کند. روی پله‌ها پا می‌گذارد که توسط فرش مخمل پوشانده شده‌اند.
    درحالی که نگاهش به کاغذ است، پله‌های مارپیچ را بالا می‌رود. به ‌طبقه‌ی دوم می‌رسد. نقطه‌ چین‌ها سمت راست را نشان می‌دهند. با قدم‌های آهسته وارد یکی از راه‌رو‌های طبقه دوم می‌شود که خود دارای تعداد زیادی اتاق است.
    کریس با کمی دقت بیشتر، متوجه‌ی صدای آلیس می‌شود که از طبقه‌ی پایین می‌آید.
    _ عزیزم، کجا رفتی. لطفا برگرد پیش من. هرچی که الان داری می‌بینی توهم هستش!
    کریس به قدم زدن ادامه می‌دهد و همزمان با صدای آرامی در جواب می‌گوید:
    - این دلیل نمی‌شه تو واقعی باشی.
    نگاه دیگری به کاغذ می‌اندازد. نقطه چین‌ها مستقیم هستند و درنهایت به سمت چپ می‌پیچند. کریس نیز راه‌رو را رد می‌کند و در نهایت به سمت چپ می‌پیچد.
    در آن‌جا با مرد اشرافی مواجه می‌شود. همراه با لباس و موهای خیس، روی مبل نشسته است. اسلحه‌ی شات گان نیز در کنارش قرار دارد. به نظر می‌رسد درحال خواندن روزنامه است.
    کریس به سرعت خود را عقب می‌کشد. همینطور که نفس‌نفس می‌زند، از پشت دیوار به او نگاه می‌کند. در همین لحظه، صدای آواز خواندن یک زن را از راه‌رو می‌شنود. نفس کریس در سـ*ـینه‌اش حبس می‌شود. در یک دوراهی وحشتناکی گیر کرده است. زن قد بلند و لاغر اندام، ناخن‌هایش را روی دیوار می‌کشد و به آواز خواندن ادامه می‌دهد.
    کریس با گلویی خشک، بزاق دهانش را پایین می‌فرستد. چشمانش را می‌بندد و سرش را به دیوار می‌چسباند. کریس نمی‌داند چه تصمیمی بگیر‌د. صدای آواز خواندن زن، مدام نزدیک‌تر می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس برگه را بالا می‌آورد و به آن نگاه گذرایی می‌اندازد. تصمیم می‌گیرد به راهش ادامه بدهد. به طور ناگهانی از پشت دیوار بیرون می‌آید و همراه با فریاد بلندی به سمت درب روبه‌رویش می‌دود. در کمال تعجب، دیگر خبری از آن مرد اشرافی نیست. جای او روی مبل خالی است. با کمی دقت بیشتر، حتی دیگر صدای آواز زن اشرافی را نیز نمی‌شنود.
    کمی سرش را داخل سالن می‌چرخاند و به اطرافش نگاه می‌کند. طبق نقشه‌، باید از تنها درب این‌جا عبور کند. به طور ناگهانی صدای شکستن استخوان به گوش کریس می‌رسد.
    کریس سرش را می‌‌چرخاند و به دنبال منبع صدا می‌گردد. صدای شکستن استخوان قوت می‌گیرد. کریس، بسیار آرام سرش را به سمت عقب بر می‌گردند و به کنج سقف نگاه می‌کند.
    همان موجود اهریمنی سیاه، همراه با چشمان قرمز رنگ به گوشه‌ی سقف چسبیده است. دستان سیاه و زبرش را تکان می‌دهد و مجددا صدای شکستن استخوان به گوش می‌رسد. کریس فریاد بلندی می‌کشد و به سمت تنها درب داخل اتاق هجوم می‌برد. درب را باز می‌کند. وارد یک راه‌روی تنگ و نفس‌گیر می‌شود. تعداد زیادی دختر‌بچه با لباس‌های یک دست سفید، روبه‌روی یکدیگر ایستاده‌‌اند. همراه با طناب زدن، یک آواز خوف و ترسناک نیز می‌خوانند.
    کریس که چاره‌ی دیگری ندارد، دستانش را جلوی صورتش می‌گیرد و از میان آن‌ها عبور می‌کند. داخل راه‌رو نور سبز رنگی وجود دارد که همه چیز را خوف و ترسناک‌تر می‌کند.
    تعداد زیادی از طناب‌ها به صورت و بدن کریس برخورد می‌کند. پیش از آنکه به درب خروج برسد، موجود اهریمنی را روی سقف می‌بیند. قطره‌قطره‌ مایع سیاه و لجز او روی زمین می‌ریزد. از آن مایع روی سر کریس نیز سقوط می‌کند. کریس، دستش را روی دستگیره می‌گذازد و به سمت پایین می‌فشارد؛ اما درب باز نمی‌شود. به نظر می‌رسد این دومین درب قفل عمارت است. همینطور که فقط نور سبز رنگی داخل راه‌رو وجود دارد، کریس دستپاچه و وحشت‌زده کلید را بیرون می‌آورد. قطره‌قطره از مایع لجز و سیاه آن موجود روی سر و صورت کریس می‌ریزد. کریس به سرعت کلید ها را امتحان می‌کند. صدای آواز خواندن دختر‌بچه‌ها بلندتر می‌شود. کریس، کلید را پیدا می‌کند و داخل درب می‌چرخاند؛ اما در همین لحظه، موجود اهریمنی به طور کامل روی او سقوط می‌کند. تمام بدنش از آن مایع لغزنده مشکی رنگ پوشانده می‌شود. حتی نمی‌تواند درست راه برود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس، به دستان خود نگاه می‌کند. موجود سیاه و لغزنده‌ای رویش تکان می‌خورد و تمام انگشتانش را در بر می‌گیرد.
    سرش را می‌چرخاند و به طور اتفاقی نگاهش به آیینه بزرگ و قدی اتاق می‌افتد. برای چند ثانیه بدون تحرک به تصور خود خیره می‌شود. موجود اهریمنی، داخل آیینه دیده نمی‌شود. کریس، باری دیگر دستانش را بالا می‌آورد و به دستان خود خیره می‌شود. بزاق دهانش را با گلوی خشکیده‌اش فرو می‌دهد. دستان او به حالت عادی بازگشته‌اند و موجود اهریمنی را روی خود حس نمی‌کند.
    سرش را می‌چرخاند و به اطرافش نگاه می‌کند. او وارد دومین اتاق قفل عمارت شده است.
    برخلاف باقی اتاق‌های عمارت، تمام وسایل و اثاثیه این اتاق تم و بافت جدیدی دارند و دیگر خبری از تزئینات و اثاثیه قدیمی نیست.
    با قدم‌های آهسته پیش می‌رود. خودش را به یک لپ‌‌تاپ می‌رساند که روی میز چوبی قرار گرفته است. درب لپ‌تاپ را باز می‌کند و آن را روشن می‌کند. روی صفحه‌ی نمایش فقط یک پوشه وجود دارد. اسم پوشه نیز پدر است. کریس ماوس را تکان می‌دهد و روی پوشه‌ی پدر کلیک می‌کند. سه تا ویدئو درون پوشه قرار دارند. کریس، بدون معطلی روی اولین ویدئو کلیک می‌کند.
    دکتر براون به همراه مردی که صورت خود را با یک ماسک پوشانده است، داخل آزمایشگاه قدم می‌زنند. دکتر براون خطاب به پدر می‌گوید:
    - قربان، تیم احضار ارواح تایید کردن داخل اون عمارت، ارواح زیادی وجود داره. به نظر می‌رسه مکان درستی رو برای پیاده کردن نظریه‌هاتون انتخاب کردین.
    پدر که روی صورتش ماسکی وجود دارد و یک پالتوی بلند مشکی رنگ پوشیده است، بدون آنکه صحبت کند، سرش را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد.
    دکتر بروان، با لحن هیجان زده خود ادامه می‌دهد.
    - این لحظه، بسیار خاص و ویژه هست. من ایمان دارم ترکیب علم و ماورای طبیعه، می‌تونه پُلی ایجاد کنه برای ارتباط دوباره انسان‌ها، با عزیزانی که از دست دادن.
    پدر بدون آنکه صحبت کند، مجددا سرش را به نشانه‌ی مواققت تکان می‌دهد. دکتر براون، دوربین را به سمت خود بر می‌گرداند و با شور و هیجان توضیح می‌دهد.
    ‌« ما با یک تیم حرفه‌ای شکار ارواح همکاری می‌کنیم، پس خیالمون راحت هست که آسیبی به خودمون نمی‌رسه. دیوونگی به نظر می‌رسه؛ اما انسان‌ها بدون دیوونه بازی، هرگز به جایی نمی‌رسیدن. پدر، میکروچیپ‌هایی رو اختراع کرده که هر انسانی رو به دنیای ماورای طبیعه وصل می‌کنه.»
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ویدئو به پایان می‌رسد. کریس، همراه با خوفی که در وجود دارد و لرزش دستانش، ویدئو بعدی را پخش می‌کند.
    یک بار دیگر دوربین در نزدیکی صورت دکتر بروان است. گروه شکار ارواح و پدر نیز پشت سرش قدم می‌زنند.
    دکتر براون با اشاره به اطراف خود می‌گوید:
    « این‌جا همون عمارت هست. تیم احضار ارواح، موفق شدن روح یک زوج اشرافی رو داخل این عمارت یافت کنن. به غیر از پدر، هیچکس دیگه‌ای جرعئت ایجاد همچین پروژ‌ه‌ای رو نداره. تیم ما قصد داره با ترکیب میکروچیپ ها و خاصیت ماورای طبیعه این عمارت، راه ارتباطی بین انسان‌های زنده و مُرده ایجاد کنه.»
    دکتر بروان دوربینش را می‌چرخاند و از تیم شکار ارواح فیلم می‌گیرد. دستگاه‌های مخصوصی همراه با خود حمل می‌کنند و یک هدفون نیز داخل گوش هر دو نفرشان وجود دارد.
    دکتر براون با هیجان بیشتر صحبت می‌کند.
    « در روز‌های آینده، اولین داوطلب ما آماده می‌شه که میکروچیپ رو داخل سرش بکاره و به این عمارت بیاد تا شانس خودش رو برای پیدا کردن روح عزیز از دست رفته خودش امتحان کنه. ارواح سراسر این عمارت وجود دارن؛ اما بدون میکروچیپ کسی قادر به دیدنشون نیست.»
    ویدئو به پایان می‌رسد. کریس دستان خود را لابه‌لای موهایش فرو می‌برد و با خود صحبت می‌کند.
    « منِ لعنتی چرا قبول کردم پام به این‌جا باز بشه...لعتت به من»
    نفس عمیقی می‌کشد و آماده می‌شود که ویدئو آخر را پخش کند. ماوس را تکان می‌دهد و روی ویدئو سوم کلیک می‌کند.
    دکتر براون و پدر، روی صندلی نشسته‌اند. همه جا تاریک است و ققط لامپی بالای سرشان می‌تابد. آن دو روبه‌روی دوربین قرار گرفته‌اند. دکتر براون کمی روی صندلی خود جا‌به‌جا می‌شود و همزمان صحبت می‌کند.
    « از آخرین ویدئویی که من گرفتم یک سال می‌گذره. تموم آزمایشات اولیه خوب پیش رفتن. انسان‌های زیادی تونستن داخل این عمارت، با استفاده از میکروچیپ‌هامون با عزیز از دست رفته‌شون ارتباط برقرار کنن. در طول این یک سال متوجه‌ شدیم میکروچیپ‌هامون گاهی اوقات از کنترل خارج می‌شضن و ممکنه فوبیا هر شخصی رو به طور طبیعی براش زنده کنن؛ اما آیا این بهای زیادی هست تا با یک عزیز از دست رفته ارتباط برقرار کرد؟»
    دکتر براون سرش را به سمت راست می‌چرخاند و با نگاه به مردی که بغـ*ـل دستش نشسته است، صحبتش را ادامه می‌دهد.
    « من بیشتر از این حرف نمی‌زنم. پدر صحبت‌های مهم‌تری دارن.»
    دکتر براون از روی صندلی بلند می‌شود و از کارد بیرون می‌رود. پدر، همراه با ماسک و پالتوی مشکی و بلندی که بر تن دارد، لحظاتی به دوربین خیره می‌شود. کریس بزاق دهانش را فرو می‌دهد و با دقت بیشتری به صفحه‌ی لپ‌تاپ نگاه می‌کند.
    مردی که لقب خود را پدر گذاشته است، دستانش را بالا می‌آورد و روی نقابش می‌گذرد‌؛ سپس به آرامی نقاب خود را از روی صورتش پایین می‌آورد. شخصیت پدر، خود کریس است. همراه با انبوه ریشی که روی صورتش وجود دارد، به دوربین خیره شده است.
    کریس که از صفحه‌ی لپ‌تاپ مشغول تماشای ویدئو است، به محض آنکه با تصویر خود در نقش پدر مواجه می‌شود، خشکش می‌زند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس از جلوی صفحه‌ی لپ‌تاپ فاصله می‌گیرد و مدام با خود تکرار می‌کند.
    - نه، نه، نه، این امکان نداره!
    صدای کریس، در ویدئو به گوش می‌رسد.
    « اسم من کریس هستش. تصمیم گرفتم دیگه پشت نقاب قایم نشم. این پروژه خوب پیش رفته و من تقریبا کل زندگیم رو پاش گذاشتم. از وقتی خواهرم رو خیلی زود از دست دادم، ایده‌ی ساخت همچین پروژه‌ای به ذهنم خطور کرد. برای این که اول از همه خودم با خواهرم ارتباط دوباره برقرار کنم و بعدش افراد مشابه با من بتونن دوباره به عزیز از دست رفته متصل بشن.»
    کریس که داخل ویدئو، همچنان خونسردانه روی صندلی نشسته است و پا روی پا انداخته، پس از مکث کوتاهی ادامه می‌دهد.
    « البته من قصد دارم روح خواهرم رو به یک کالبد انسان برگردونم. برای این‌ کار، حتما اون انسان باید از قبل خواهرم رو دیده باشه. دو تا گزینه بیشتر در درسترسم نیست. نامزدم و دوستش. مسلما دوستش رو برای این کار انتخاب می‌کنم. این آزمایش، مقدمه یک اختراع بزرگ هستش. در این صورت، انسان‌هایی که به زندگی علاقه ندارن، به جا خودکشی کردن، کالبد خودشون رو به یک عزیز از دست رفته می‌بخشن.»
    کریس از روی صندلی بلند می‌شود و پیش از آنکه ویدئو به پایان برسد، حرف آخر را نیز رو به دوربین می‌زند.
    « قسمتی از حافظه‌ی من پاک می‌شه و به عنوان یک شرکت‌کننده معمولی وارد عمارت می‌شم، نه یک موئسس. دوست‌هام قربانی هدف من می‌شن، چون به کالبد تیلور نیاز دارم.»
    ویدئو به پایان می‌رسد. همینطور که کریس روی میز خم شده است و مشت‌های خود را روی میز می‌کوبد، از پشت سر صدای قدم‌های شخصی را می‌شنود. دلش فرو می‌ریزد و به سمت عقب بر می‌گردد. با چهره‌ی مات و مبهوت آنتوان مواجه می‌شود.
    کریس دستان خود را بالا می‌گیرد و به سرعت صحبت می‌کند.
    ‌- من می‌تونم توضیح بدم. هیچ کدوم از اون حرف‌های ویدئو رو من یادم نیست!
    آنتوان با قدم‌های آهسته به کریس نزدیک می‌شود. درنهایت، با صدای گرفته و آرام خود می‌گوید:
    - از چی داری صحبت می‌کنی رفیق؟
    کریس مجددا شوکه می‌شود و خطاب به آنتوان می‌گوید:
    - تو لپ‌تاپی رو که روی این میز هست...
    آنتوان صحبت کریس رو قطع می‌کند.
    - این جا هیچ لپ‌تاپی وجود نداره، باید هرچی سریع‌تر از این عمارت لعنتی بریم!
    کریس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و آرام و مصمم می‌گوید:
    - تو فقط بخشی از توهم میکروچیپی هستی که من اختراع کردم...باید جلوی جشن رو بگیرم!
    آنتوان عصبی می‌شود و با لحن بلند‌تری صحبت می‌کند.
    - دیگه داری حوصله‌ام رو سر می‌بری. سونیا گفت که میکروچیپ بیش از حد داخل سرت بمونه دچار توهمات زیادی میشی. این عمارت فقط یک مکان تفریحی هستش که توسط دکتر براون ایجاد شده. هرچیزی که الان می‌بینی فقط توهم هستش!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس، به طور ناگهانی به سمت درب می‌دود و از اتاق خارج می‌شود؛ سپس درب را به روی آنتوان قفل می‌کند. صدای اعتراض آنتوان به گوش می‌رسد.
    - چه غلطی داری می‌کنی لعنتی...این در کوفتی رو باز کن.
    کریس، از دومین درب قفل عمارت فاصله می‌گیرد و همزمان پاسخ می‌دهد.
    - من باید جلوی اعمال خودم رو بگیرم. تو هم فقط یک توهم هستی که قصد داری مانع بشی. پس همون‌جا بمون.
    آنتوان با تمام قدرت به درب می‌کوبد و اعتراض می‌کند.
    - من واقعی هستم لعنتی...دیوونه بازی رو تموم کن. تیلور و آلیس منتظر ما هستن!
    کریس شروع به دویدن می‌کند. خود را به راه‌پله‌ی طبقه‌ی سوم می‌رساند. همینطور که نفس‌نفس می‌زند، پله‌های طبقه سوم را نیز بالا می‌رود. خود را به بالا‌ترین طبقه‌ی این عمارت می‌رساند. همه جا تاریک است و هیچ اثاثیه‌ای وجود ندارد. نور محیط توسط پنجره‌های متعدد طبقه تامین می‌شود. بر خلاف دیگر طبقات عمارت، هیچ نقاشی و مجسمه‌ای وجود ندارد. فقط کف سرامیکی و شطرنجی و درب‌های متعدد به چشم می‌خورند.
    کریس، برای پیدا کردن درب‌های قفل عمارت، متوجه‌ی یک الگو شده است. با قدم‌های سریع خود حرکت می‌کند و تا حد امکان درب‌ها را پشت سر می‌گذارد. خود را به آخرین درب سمت چپ می‌رساند. دستگیره را فشار می‌دهد و وارد یک راه‌رو می‌شود. خود راه‌رو به دو طرف می‌رود. طبق الگوی ذهنی‌اش، کریس سمت راست را انتخاب می‌کند. به یک درب چوبی دیگر می‌رسد. دستگیره را می‌فشارد و وارد می‌شود.
    داخل اتاق بعدی تاریکی مطلق است. کریس حتی جلوی خود را نمی‌بیند. با قدم‌های بسیار آهسته پیش می‌رود. به طور ناگهانی دو دست کبود و به شدت لاغر، چوب کربیتی جلوی او روشن می‌‌کند. همان زنی که صورتش را با پارچه‌ پوشانده است، جلوی او ظاهر می‌شود.
    کریس که از وحشت چشمانش درشت شده است، چوب کربیت را به سرعت فوت می‌کند.
    در تیرگی مطلق با نهایت سرعت می‌دود. دست‌های متعددی بدن او را لمس می‌کند. کریس حتی نمی‌داند با چه موجوداتی طرف است. فقط صدای ناله‌های از انتهای گلویشان را می‌شنود. به درب خروج می‌رساند. دستش را تکان می‌دهد و کمی طول می‌کشد و در تاریکی دستگیره را پیدا کند. در همین لحظه، کنار او باری دیگر چوب کربیتی روشن می‌شود. کمی نور می‌تابد. بدون آنکه به منبع نور نگاه کند، دستگیره را می‌یابد و از اتاق خارج می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دستان یخ زده‌اش را به یکدیگر می‌چسباند و بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد. پار‌کت‌های چوبی و قدیمی راه‌رو زیر قدم‌هایش ناله می‌کنند. سکوت مطلق بر سراسر عمارت جاری است. راه‌روی تنگ و تاریک را به آرامی طی می‌کند و خود را به درب قرمز رنگ و مرموز می‌رساند.
    فقط یک مهتابی ضعیف و کم‌نور، اندکی به مسیرش روشنایی بخشیده است. نزدیک درب می‌ایستد و دست مردانه‌اش را بر رویش می‌کشد. جنس عجیبی دارد، گویا توسط پوست چرم یک حیوان درنده پوشیده شده است.
    کریس می‌داند که جواب خیلی از سئوال‌های خودش و دوستانش، دقیقا پشت همین درب قرمز قرار مخفی شده است. همراه با لرز خفیفی که بر اندام‌های بدنش قالب است، به سمت عقب بر می‌گردد.
    پلکان چوبی و مارپیچی را مشاهده می‌کند که درنهایت به همین راه‌روی طولانی و تاریک منتهی می‌شود. کریس کلید زنگ زده و بزرگی را که در دست دارد، رو به روی صورتش می‌گیرد و ملتمسانه می‌گوید:
    - خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم بازش کن.
    همراه با لرز آشکار دستش، کلید را به سمت درب حرکت می‌دهد. در همین لحظه، از اوایل راه‌رو صدای صحبت کردن یک دختر بچه به گوش‌هایش می‌رسد.
    - زیر خاک واقعا هوا سرد بود. کرم‌های کوچیکِ بامزه هم داخل گوش‌هام بازی می‌کردن.
    کریس خشکش می‌زند و کلید را نزدیک درب نگه می‌دارد؛ سپس بدون اختیار پلک‌هایش بسته می‌شوند. پارکت‌های چوبی عمارت، ناله‌کنان به او می‌گویند شخصی از پشت سر دارد قدم بر می‌دارد و نزدیکش می‌شود. همان دختر، مجددا صحبت می‌کند؛ اما اکنون صدایش متعلق به یک دختر نوجوان است.
    - یادته وقتی شونزده سالم بود، همش به من می‌گفتی خیلی دوست داری یک روز لباس عروسی تنم ببینی؟
    کریس چشمانش را باز می‌کند و سرش را پایین می‌اندازد؛ سپس با لحن آرامی می‌گوید:
    - تو واقعی نیستی....من فریب نمی‌خورم.
    به طور ناگهانی، سرعت قدم برداشتنِ شخصی که پشت سرش قرار دارد، افزایش می‌یابد.
    کریس، عجولانه کلید را به سمت درب می‌برد. اکنون، صدای یک زن بالغ بر روان و عصاب کریس خدشه می‌اندازد.
    - صبر کن کریس...باید بهت بگم واقعا چطور مُردم. هنوز هیچکس نمی‌دونه. دوست نداری قاتل خواهرت رو بشناسی؟
    کریس مجددا کلید را در نزدیکی درب نگه می‌دارد. بزاق دهانش را فرو می‌دهد که سیبک گلویش می‌لرزد. با لحن آرام و نامطمئن، پاسخ می‌دهد.
    - تو واقعی نیستی...همش به خاطر اون دستگاه لعنتیه.
    کریس دیگر صدای قدم‌های خواهرش را از پشت سرش نمی‌شنود؛ اما مجددا آن دختر صحبت می‌کند.
    - اشتباه می‌کنی. من واقعی هستم...تو اون دستگاه رو از سرت بیرون کشیدی. یادت رفته؟
    کریس که همچنان سرش به سمت پایین است، لحظاتی سکوت می‌کند؛ اما درنهایت کلید را بالا می‌آورد و داخل درب فرو می‌کند. پیش از آنکه کلید را بچرخاند و وارد اتاق بشود، باری دیگر صدای خواهرش را می‌شنود که اوج می‌گیرد و خشم و عصبانیت زیادی را منعکس می‌کند.
    ‌- تو...تو کسی بود که باعث شدی من بمیرم!
    کریس دندان‌هایش را روی یکدیگر می‌فشارد و با عصبانیت زیاد به سمت عقب بر می‌گردد. با دقت به پشت سرش نگاه می‌کند. هیچ شخصی وجود ندارد. راه‌رو کاملا خلوت است.
    کریس، پشت‌ سر هم نفس‌‌های عمیق می‌کشد و مجددا به سمت درب قرمز رنگ بر می‌گردد. درحالی که دانه‌های عرق‌ روی پیشانی‌اش سرازسر هستند، دستش را به آرامی بالا می‌آورد و روی کلید می‌گذارد.
    در همین لحظه، یک دستِ سیاه و کبود با انگشتان بلند و قلمی که چروک‌های فراوانی دارد، روی درب قرمز رنگ می‌چسبد. صدای خراشیده یک پیرزن که به سختی از گلویش خارج می‌شود، در نزدیکی گوش کریس صحبت می‌کند.
    - اگه این در رو باز کنی، متوجه می‌شی که قاتل خودت هستی!
    کریس، فریاد بلندی می‌کشد و همزمان که سرش را مجنون‌وار تکان می‌دهد، درب اتاق را باز می‌کند. داخل اتاق کاملا تاریک است و حتی روزنه نوری وجود ندارد. بعد از گذشت چند ثانیه، صدای خودش را از اتاق می‌شنود.
    - خواهرت راست می‌گفت کریس...خودت بودی...من بودم...ما اون دختر رو کشتیم.
    کریس که همچنان بیرون از اتاق ایستاده است، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و چند قدم به سمت عقب بر می‌‌دارد. از داخل اتاق تاریک، صدای قدم‌های آرام و آهسته‌ای را می‌شنود. کریس خودش را می‌بیند که از تیرگی اتاق بیرون می‌آید و دستان خونی‌اش را بالا می‌گیرد؛ سپس مجددا صدای او را می‌شنود.
    - تو قاتل هستی کریس...من قاتل هستم کریس.
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس، کلید طلایی رنگ و بلند را داخل درب قرمز رنگ می‌چرخاند. نور آبی رنگی فضای اتاق را در بر گرفته است و دود غلیظی اطراف آن‌ها فرار گیر شده است.
    وارد یک اتاق نسبتا کوچک و سرد شده است. در میان اتاق یک میز شام وجود دارد. کریس بزاق دهانش را فرو می‌دهد و به افرادی نگاه می‌کند که دور میز شام نشسته‌اند. خواهرش، آنتوان، پدرش، ارواح اشرافی عمارت و چند تن از دوستانش که فوت شده‌اند. همگی، افرادی هستند که از دنیا رفته‌اند. در راس میز مرد اشرافی نشسته است. چشمان همه‌ی آن‌ها بسته‌ هستند و دستانشان را با حالت دعا بالا گرفته‌اند.
    کریس با قدم‌های آهسته به میز مستطیلی و بلند شام نزدیک می‌شود. زن عروسک‌ساز، همراه با پارچه‌ی بلندی که صورت و بدن او را پوشانده است، دستان سیاه و کبودش روی میز شام قرار گرفته‌اند. جلوی آن‌ها ظرف‌هایی مملو از گوشت خام و خون است. کریس، از کنار زن عروسک ساز عبور می‌کند. به مرور زمان، دمای هوا پایین تر می‌رود.
    کریس، خود را به آنتوان و آلیس نزدیک‌تر می‌کند. به طور ناگهانی، مرد اشرافی با صدای بلند و رسا شروع به خواندن یک سرود می‌کند.
    هر شخص دیگری که پشت میز نشسته است، از جمله خواهرش و آلیس نیز سرود را با صدای بلند می‌خوانند. کریس قدم زدن را متوقف می‌کند. از ترس و استرس زیاد، صدای ضربان قلبش را داخل گوش‌هایش می‌شنود. چشمان همه‌ی آن‌ها، همچنان بسته است. در همین لحظه، پدر کریس چاقوی بلند و تیزی را که جلوی خود وجود دار‌د، بر می‌دارد. همینطور که کریس بی‌تحرک است، اعضای صورتش مچاله می‌شوند و سرش را تکان می‌دهد.
    پدر کریس، چاقوی بلند و تیز را با سرعت درون قلب خود فرو می‌کند و نیم‌تنه‌اش روی میز شام می‌افتد. افرادی که پشت میز نشسته‌اند، خرسند می‌شوند و لبخند کم‌رنگی روی صورت‌هایشان می‌نشیند. کریس، نگاه خود را از میز شام پس می‌گیر‌د و دندان‌هایش را روی یکدیگر می‌فشارد. کیت، خواهر کریس نیز به آرامی چاقو را از کنار بشقاب خود بر می‌دارد.
    کریس با قدم‌های سریع به سمت کیت حرکت می‌کند‌؛ اما همزمان حواسش جمع است که سر و صدا نکند. پشت کیت می‌ایستد و سعی می‌کند دستان او را بگیرد. به طور ناگهانی، کیت چاقو را روی گردن کریس می‌کشد. گلوی کریس می‌سوزد و خون غلیظی از داخلش خارج می‌شود. در ادامه‌، خود کیت با گردن خونی روی میز شام می‌افتد. کریس با دستانش گردن خود را بررسی می‌کند. خبری از زخم و خون ریزی نیست. باز هم لبخند شوم و ترسناکی روی لب تک‌تک افراد پشت میز می‌نشیند.
    آلیس و آنتوان که روی سمت دیگر این میز نشسته‌اند، به طور همزمان با چشمان بسته صحبت می‌کنند.
    « ما دو نفر، با قربانی کر‌دن روح‌ خودمون، شکوه این جشن رو به اوجش می‌رسونیم.»‌
    کریس که سمت دیگر این میز ایستاده است، قید خود را می‌زند و با صدای بلندی فریاد می‌کشد.
    - نه. صبر کنید.
    به طور همزمان چشمان افرادی که پشت میز شام هستند، به طور همزمان باز می‌شود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا