کریس نگاه خود را از جسد آنتوان پس میگیرد و چند مرتبه دست خود را به پیشانیاش میکوبد. صدای فریاد های کریس در سردخانه میپیچد. با لحن بلندی شروع به صحبت میکند.
- نه...نه...این تصاویر واقعی نیستن...من داخل یک اتاق ساده وایستادم!
در همین لحظه، به طور ناگهانی یکی از دربهای کشویی سردخانه باز میشود. جسد یک پیرزن با پوست رنگ پریده و چروک رویش دراز کشیده است. کریس با قدمهای آهسته به سمت عقب حرکت میکند. یکی دیگر از دربهای کشویی از پشت سرش باز میشود. بدون آنکه حرکت کند، سرجایش میایستد. به سختی بزاق دهانش را فرو میدهد و تکان نمیخورد. کریس دقیقا روبهروی جسد نامزدش است. به همین خاطر خیلی توان تحمل ندارد. هرچه قدر هم که مسیر روبهرویش ترسناک باشد، ترجیح میدهد پیش برود.
با قدمهای آهسته داخل سردخانهی مخوف پیش میرود. به تخت پیرزن میرسد. سعی میکند به جسد او نگاه نکند؛ اما به طور غیر ارادی چشمانش به چهرهی او میافتد. در همین لحظه، چشمان پیرزن باز میشوند و لبخند مرموزی روی لبهایش مینشیند.
کریس فریادی میکشد و با نهایت سرعتش میدود. به انتهای سردخانه میرسد. درب بسته است. کمی دورخیز میکند و با پای خود به درب ضربه میزند. صدای قدمهای پیرزن را از پشت سرش میشنود. مجددا کمی دورخیز میکند و محکمتر به درب میکوبد. درب فلزی صدای مهیبی تولید میکند. کریس به سمت عقب چشم میدوزد. پیرزن، همراه با پوست شل و افتادهاش، به کریس نزدیک میشود.
کریس از درب فاصله میگیرد و خود را به یک دریچهی فلزی و کوچک میرساند. درب فلزی آن را با ضربات محکم پایش باز میکند.
صدای جیغ گوش خراش پیرزن در سردخانه میپیچد. کریس روی زمین سـ*ـینه خیز میرود و وارد کانال میشود. حتی روزنهی نوری داخل کانال وجود ندارد. با این حال کریس پیش میرود.
در تاریکی مطلق داخل کانال، صورت کریس به یک صورت سرد و یخزده برخورد میکند. فریاد بلندی میکشد و با سرعت از کنار آن میگذرد. به انتهای کانال نزدیک میشود. روشنایی را از طرف دیگر دریچهی خروج میبیند. در همین لحظه، مچ پاهایش اسیر یک جفت دست میشود و آن را به سمت عقب میکشد. کریس تقلا میکند که به سمت عقب کشیده نشود؛ اما فایده ندارد.
در تیرگی مطلق، موجود مجهولی روی بدن او میرود و فریاد نازک و گوش خراشی از انتهای گلویش میکشد.
- نه...نه...این تصاویر واقعی نیستن...من داخل یک اتاق ساده وایستادم!
در همین لحظه، به طور ناگهانی یکی از دربهای کشویی سردخانه باز میشود. جسد یک پیرزن با پوست رنگ پریده و چروک رویش دراز کشیده است. کریس با قدمهای آهسته به سمت عقب حرکت میکند. یکی دیگر از دربهای کشویی از پشت سرش باز میشود. بدون آنکه حرکت کند، سرجایش میایستد. به سختی بزاق دهانش را فرو میدهد و تکان نمیخورد. کریس دقیقا روبهروی جسد نامزدش است. به همین خاطر خیلی توان تحمل ندارد. هرچه قدر هم که مسیر روبهرویش ترسناک باشد، ترجیح میدهد پیش برود.
با قدمهای آهسته داخل سردخانهی مخوف پیش میرود. به تخت پیرزن میرسد. سعی میکند به جسد او نگاه نکند؛ اما به طور غیر ارادی چشمانش به چهرهی او میافتد. در همین لحظه، چشمان پیرزن باز میشوند و لبخند مرموزی روی لبهایش مینشیند.
کریس فریادی میکشد و با نهایت سرعتش میدود. به انتهای سردخانه میرسد. درب بسته است. کمی دورخیز میکند و با پای خود به درب ضربه میزند. صدای قدمهای پیرزن را از پشت سرش میشنود. مجددا کمی دورخیز میکند و محکمتر به درب میکوبد. درب فلزی صدای مهیبی تولید میکند. کریس به سمت عقب چشم میدوزد. پیرزن، همراه با پوست شل و افتادهاش، به کریس نزدیک میشود.
کریس از درب فاصله میگیرد و خود را به یک دریچهی فلزی و کوچک میرساند. درب فلزی آن را با ضربات محکم پایش باز میکند.
صدای جیغ گوش خراش پیرزن در سردخانه میپیچد. کریس روی زمین سـ*ـینه خیز میرود و وارد کانال میشود. حتی روزنهی نوری داخل کانال وجود ندارد. با این حال کریس پیش میرود.
در تاریکی مطلق داخل کانال، صورت کریس به یک صورت سرد و یخزده برخورد میکند. فریاد بلندی میکشد و با سرعت از کنار آن میگذرد. به انتهای کانال نزدیک میشود. روشنایی را از طرف دیگر دریچهی خروج میبیند. در همین لحظه، مچ پاهایش اسیر یک جفت دست میشود و آن را به سمت عقب میکشد. کریس تقلا میکند که به سمت عقب کشیده نشود؛ اما فایده ندارد.
در تیرگی مطلق، موجود مجهولی روی بدن او میرود و فریاد نازک و گوش خراشی از انتهای گلویش میکشد.
آخرین ویرایش: