رمان شاهزاده سنگی | Mahdieh jafary کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.jafary

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/21
ارسالی ها
84
امتیاز واکنش
726
امتیاز
276
سن
19
محل سکونت
مشهد
Part 29#
**
تنش کرخت و بی حس شده بود. هوا چون ماری با نیات بد، مابین نفس هایش می لولید. دردمند و عاجز چشمانش را گشود. اولین چیزی که مشاهده کرد آسمان شب با گل سرهای ستاره ای بود. هوشیاری نرم نرمک بر تنش ورود کرد. انگشتان دستانش، ناله وار، مفصل های چفت شده شان را از هم باز کردند و با حرکاتی ریتمیک و از قبل برنامه ریزی شده، او را از جای بلند کردند. تنفس آرامش بی درنگ به بخار تبدیل می شد. نگاهی به اطرافش انداخت. کمی دورتر از او، کاوه، گرد خویش بر زمین خاکی آنجا، چشم بسته بود. کاوه تنها کسی بود که در آن مکان خوف برانگیز همراهش بود. تکانی به خودش داد تا به او برسد. هر تکانش موجب می شد تا دردی اسفناک در ساق پایش بپیچد و تا جانش بالا بیاید. درد کشیدن چیزی نبود که به خاطرش خود را تسلیم تن کند. ضعیف بودن، همیشه بدترین اتفاقی بود که برایش می توانست بیفتد.
با آن سر و وضع و پوشش هیچ کس نمی توانست بفهمد که مقابلش یک دختر ایستاده است. به خصوص با حالت وحشیانه ای که در نگاهش، به چشمان همه می پاشید. سر و صورت هر دویشان به خاک و خول کشیده شده بود. دستانش را که چون کودکان، مشتاق به بازی با خاک ها بودند، گرد روبی بر موهای به خاک نشسته کاوه کرد. ذرات کوچکی از خاک لا به لای موهایش بر روی زمین غلتیدند و او آهی کشید. نباید از آن راه می رفتند. کاوه هشدار داد ولی او چه کرد؟ فقط بر اطلاعات آگاهانه اش سیلی زد و راه خودش را ادامه داد. با صدایی که در چاله، اکو می شد، گفت:
- کاوه!
اما از کاوه همچون چاله ای که در آن بودند، صدایی تراوش نشد. سعی بر ایستادن کرد و دستانش را بر دیواره گودال کشید. خاک آن قسمت نرم و خیس بود و پوست زخم خورده سارا را آرام نمود. نگاهی به بالا انداخت. جز شاخه های در هم و پیچیده شده درختان، در بوم سیاه رنگ آسمان، چیزی به چشمانش برخورد نکرد. ارتفاع دیواره گودال زیاد بود و بدون کمک عمرا می توانستند از آنجا خارج شوند. از سر ناچاری داد کشید و درخواست کمک کرد حتی با وجود اینکه می دانست، در این جنگل هیچ مسافر یا شخصی پا نمی گذارد :
- کمک! کمک!کسی آنجا نیست؟
دادهایش هر چند برای هدفش کارساز نشد اما همچون شیری که بر گوش کاوه غرش کند، او را از جا پراند. کاوه گیج نگاهی به سارا انداخت و بعد نگاهی به دور و اطراف انداخت. سارا در حالی که لنگ می زد به او نزدیک شد و گفت:
- گودال زیادی بلند است و ما زیادی کوتاه.
بخار نفس های کاوه، همچون سارا، پشت سر هم ردیف شد. چشمانش را در حدقه چرخاند و با لحنی گرفته گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
سارا که گمان می کرد اولین کار کاوه سرزنش و نکوهش او باشد، جمله اش را به سختی هضم کرد و گفت:
- کاش می دانستم! تو که به دنبال من آمدی، آشنایی، کسی، نداشتی که بداند کجا می روی؟
- برای چه می پرسی؟
سارا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- که آتش امید دلم را روشن نگه دارم و بگویم شاید حداقل یک صدم امکان داشته باشد نجات پیدا کنیم.
کاوه " نه " گفت و با چرخیدن دور زمین دایره ای چاهی که در آن افتاده بودند، از سارا پرسید:
- تو چی؟
در فکر فرو رفت. یعنی آن سه سرن دنبالشان می آمدند؟ اگر می آمدند خیلی شانس می آوردند. ولی از کجا حتی بدانند که آنها به کدام سمت حرکت کرده اند؟ پس "نه" آرامی گفت و دوباره روی خاک های نمناک دست کشید.
- کاوه؟! اگر کمی تلاش کنیم ممکن است بتوانیم خارج شویم؟
کاوه در پاسخ به سوال سارا، ته ریش نه چندان پررنگش را لمس کرد. اگر از قدرت هایش استفاده می کرد شاید می توانست هر دویشان را از گودال خارج کند. اما... تاکنون با مراعات قدرت هایش را به کسی نشان نداده بود و با خود عهد بسته بود که هرگز هم به کسی نشانش ندهد. نه... او این کار را نمی کرد. هرگز... بار آخر که پدر و مادرش فهمیدند او را ترک کردند. نه... نمی شد. این امر ممکن نبود.
دقایقی را هر دو به سکوت گذراندند، در انتظاری برای هیچ. کاوه در حال کلنجار رفتن با افکارش بود و سارا با بد دلی دیواره ها را نگاه می کرد. به دنبال راه فرار بودند. سارا چندین بار تلاش کرد تا با بالا و پایین پریدن، دستش را به لبه چاله برساند. یک بار هم بر روی شانه های کاوه رفت تا شانسش را امتحان کند که این راه هم چون دیگر راه ها بدون نتیجه، امیدشان را بی چراغ کرد.
شب به نیمه رسیده بود و جنگل، در نهایت قعر و دهشت خود فرو رفت بود. چشم های جانوران طمعکار از انتهای بوته زارها و لانه هایشان، بیرون از آن جا را می پایید. گیاهان گوشت خوار دام خود را برای شکارهایشان پهن کرده بودند و گرگ های خون خوار در جست و جوی غذا، خانواده خود را، ترک کرده بودند. به زودی جنگل جایگاه برنده ها و بازنده ها می شد. آن هایی که شکست می خوردند، مرگ و آن هایی که پیروز می شدند، زندگی در روز بعدی را هدیه می گرفتند. این مسابقه شفقت نداشت و هیچ بازنده ای، تبدیل به برنده نمی شد؛ هیچ بازنده ای!
کاوه و سارا هم، اکنون در آن چاله، چون شرکت کنندگانی بودند که می دانستند، با قدرت بدنی ای که دارند در مقابل وحشی های بیرون، پیروز نخواهند شد. چه جانوری که ممکن بود با حس بوی خون به درون چاله خود را بیندازد و چه جانوری که بیرون از آن جا به کمینشان می نشست. کاوه بهتر از سارا به این چیزها واقف بود و تمام عمر زندگی در جنگلش را مدیون این بود که شب ها تا حد امکان از خانه اش بیرون نمی آمد. شاید بهتر بود قدرت هایش را نمایان کند اما... این دختر مشکل او بود. حالا که فکرش را می کرد حتی اسمش را هم نمی دانست پس پرسید:
- اسمت چیست؟
سارا بدون چشم در چشم شدن با او گفت:
- نامم سارا است. باورم نمی شود که بدون آنکه حتی بدانی کیستم و اسمم را بدانی دنبالم آمدی. واقعا تو که هستی؟
کاوه لبخند کوچکی زد که در آن تاریکی به هیچ وجه قابل رویت نبود. هر دو در نظر پرده چشم دیگری، تنها یک توده پر و سیاه رنگ به نظر می آمدند. شاید اگر ماه ترسو با آنها همکاری می کرد، حداقل چهره هم را می دیدند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 30#
    **
    سپهر با نگاهی مغموم رو از غار گرفت و پشت سر ارسلان حرکت کرد. ارسلان از قبل، همه وسایل مورد نیازشان را بـرده بود و نزد رادی که اکنون در میان جنگل به انتظارشان نشسته بود، گذاشته بود. از زمانی هم که متوجه شده بودند سارا آنها را قال گذاشته، از سر ارسلان دود بلند می شد و قدم هایش که با هر فرود بر روی زمین، خواب را از چشمان موش های کور می گرفت، دال بر این قضیه بود. ارسلان کسی نبود که عصبانیتش را با داد خالی کند، او آنقدر آن را در خود نگه می داشت تا در موقعیت مناسب بر سر حریفشان پرتاب شود.
    سپهر نگرانی های دیگری داشت. ترک غار آن هم به گونه ای که آنها آنجا را ترک کردند، دردناک بود. خانه اش بود... خانه شان بود... و اوکام چون پدر بود برایشان. آریل به هیچ وجه قدر چنین پدری را نمی دانست. اگر جلوی ارسلان را نمی گرفت به احتمال زیاد، آریل هم مرده بود. نمی دانست چرا این کار را کرد اما حسی به او می گفت، این آخرین کاری بود که می توانست در ازای محبت های اوکام برایش انجام دهد. ای کاش حداقل با چهره ای خوب از آنجا می رفت. حال پروانه ای را داشت که از خانه به سمت مناطق گرمسیری می رود، در حالیکه می داند در نیمه راه خواهد مرد و هیچگاه به خانه باز نخواهد گشت. به راستی تغییر هیچگاه آسان نیست. باید شجاع باشی که آن را بپذیری.
    درختان بی شمار جنگل، بدون قاعده برای خودشان صف بسته بودند و به مراتب ناآشنا تر از روز روشن به نظر می آمدند. ارسلان راه را تا نزد راد به خوبی از بر بود و هر قدمی که بر می داشت، بر روی رد پای قبلی اش قرار می گرفت. گویی نقشه راه، سانت به سانت در ذهنش نقش بسته بود. با نزدیک شدن به مکان راد، قدم هایش تندتر شده بود و این سپهر بود که باید جور او را می کشید و تقریبا می دوید تا از ارسلان دور نماند. ارسلان اما در دنیای خودش نبود. نگران بود. نگرانی، از درون، چون مارمولکی تردید وار از در دیوار دلش بالا و پایین می رفت. هنوز به سپهر نگفته بود که چرا به سارا نیاز داشت و اگر سپهر هم دلیلش را می فهمید، چون او و شاید بدتر، نگران می شد. بالاخره سپهر دست او را گرفت تا بلکه کمی بایستند و نفسی تازه کنند. ارسلان با این کار به سمتش برگشت و صدای پر از خستگی اش را به سمتش کوباند:
    - چه شده؟
    سپهر حرکتی به کتفش داد و با ناله گفت:
    - کمی آهسته تر برو. برای دختره عصبانی هستی؟ او که مهم نیست. وقتی خودمان نزد اشکان رسیدیم حسابش را می رسم.
    ارسلان سکوت کرد و با نا امیدی به او خیره شد. سپهر این نگاه را می شناخت. نگاهی که در واپسین روزهای پر از زخمشان، داغ دلش را تازه کرده بود و هنگامه فرار، پر از ناگفته ها بود. با دو دلی پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده؟ واقعا برای چه به دختره نیاز داشتی؟
    ارسلان دستان را که بر روی هم قفل شده بودند، باز کرد و پس از کشیدن آهی گفت:
    - تو واقعا فکر کردی من آدمی هستم که بخواهم یک دختر را، حالا هر کسی که باشد، با خودم به سفر ببرم؟
    سپهر سرش را به نشانه تایید تکان داد و زیر لبی زمزمه کرد:
    - نه واقعا تو آدم نچسبی هستی. راد را هم به زور راه دادی.
    حرف او را شنید و با زدن پس گردنی محکمی به او و در آوردن صدای اعتراضش، گفت:
    - سارا را نیاز داشتم تا ما را پیش اشکان ببرد. خودم راهش را بلد نیستم. اصلا نمی دانم کجا هستند.
    سپهر چشمانش گرد شد و حس کرد خون رگ هایش با ثانیه ای تعلل به راه خود ادامه داد. بعد از چند بار پشت سر هم پلک زدن گفت:
    - پس آن نامه...
    - تقلبی بود.
    زانوان سپهر سست شدند و او را به درختی تکیه دادند. حالا به کجا می رفتند؟ سرش را عقب برد و بدون نگاه کردن به برادر بزرگتر، خواهان اطلاعات بیشتری شد:
    - قشنگ بگو چه اتفاقی افتاده است.
    ارسلان مشغول ور رفتن با پیچک درختی شد و در حال کندن تک تک برگ های آن شروع به توضیح دادن کرد:
    - وقتی داشتم از سفر باز می گشتم کمی سر و گوشم را جنباندم و متوجه شدم شخصی به نام اشکان در حال گردآوری سپاه به صورت مخفیانه است. اما هیچ ردپایی از او وجود نداشت و حتی از وجودش هم مطمئن نبودم. تصمیم گرفتم پیدایش کنم، از افراد سرزمین خودمان نا امید شده بودم و فکر کردم با متحد شدن با او شاید بتوانم کاری انجام دهم و سرزمینمان را نجات دهم. اما اشکان چون همان زمزمه های پر تردید بود که گاه وجود داشت و گاه وجود نداشت تا اینکه از او هم قطع امید کردم و پیش شما برگشتم تا بعد از بردن شما از غار با هم به دنبال اشکان برویم. بالاخره این هم یک هدف بود دیگر. روزی که دیدمتان این مسئله را نگفتم و روز بعد، درست بعد از دزدی گفتم. آن زمان، بر حسب تصادف بود یا هر چیزی ما به دنبال شاهزاده سارا رفته بودیم و او را گرفته بودیم یادت است؟
    سپهر تایید کرد و ارسلان ادامه داد:
    -وقتی هویت او را فهمیدم یک نقشه در ذهنم جرقه زد و با خود گفتم اشکان هم حتما از این سفر خبر داشته است...
    ارسلان سکوت کرد تا سپهر نتیجه گیری کند. سپهر با کنار هم قرار دادن حرف های ارسلان سعی کرد دنباله ماجرای او را حدس بزند:
    - مطمئنا اشکان هم خبر داشته است. بعد از شش سال بالاخره آنوها شاهزاده را از قصر به بیرون بـرده بودند. این بهترین موقعیت برای او بوده تا سارا را نجات دهد. هرچه باشند فامیل هستند و برای مستحکم کردن جایگاه خودش به یک عضو رسمی از خاندان سلطنت نیازمند است. چیزی که در برنامه های او فاصله ایجاد کرد، دسته ما بود که شاهزاده سارا را دزدید و تو حدس زدی که قبل از این اتفاقات او حتما مکان مخفیگاهش را به سارا گفته است. سپس رودستی زدی و با جعل کردن مهر اشکان مطمئن شدی که او می داند اشکان کجاست . پس ما واقعا به سارا احتیاج داریم و حالا چون خر در گل گیر کرده ایم. درست گفتم؟
    ارسلان دستی به سرش کشید و بدون اینکه مکث کند،گفت:
    - درست است.
    **
    راد آتشی برای دور نگه داشتن موجودات جنگلی برافروخته بود و با تکه چوبی، تن و بدن آتش را سیخ می زد. چهار اسبی که ارسلان برای سفر، از اسطبل دزدیده بود، به درخت پشتش بسته بود و آنها گاهی شیهه ای سر می دادند تا سکوت او و جنگل را بر هم بریزند. گرمای آتش بسیار ناخوشایند بود اما از رو به رو شدن با موجودات جنگل بیشتر از گرمای آتش حساب می برد.
    زمانیکه جسم دو آدم را از دور تشخیص داد از جا برخاست. چهره هر دو مبهم بود ولی او حدس می زد که سپهر و ارسلان باشند.
    - خودتان هستید؟
    چکمه هایش را بر روی زمین پر از برگ که هنوز پر طمع در انتظار برگ های دیگری نشسته بود، به استقبال آنها، حرکت داد. طولی نکشید که با آشکار شدن چهره آن دو در زیر سایه آتش، متوجه شد هیچکدام ارسلان و سپهر نیستند. چوبی که در دستش قرار داشت با کمی تشویش مقابلشان گرفت. هیچکدام را نمی شناخت و تا به حال ندیده بود کسی در آن حوالی این گونه آزادانه قدم بزند. آن دو نیز با تعجب او را نگاه می کردند. هر دو مرد بودند. با دیدن عضله ها و چهره های خشنشان می توانست بفهمد هیچ شانسی در مقابلشان ندارد البته اگر قصد حمله داشتند. یعنی برای او خطرناک بودند؟
    **
    - راد! راد!
    سپهر بلند راد را صدا می زد. اما هیچ صدایی از راد بلند نمی شد. ارسلان آتش را که هنوز در حال شعله کشیدن بود نشان سپهر داد و گفت:
    - شاید همین دور و بر است.
    سپهر از آتش کناره گرفت و در حالیکه هنوز پشت به ارسلان بود گفت:
    - نکند اتفاقی برایش رخ داده باشد؟
    ارسلان پاسخی نداد. آرام به پشت برگشت تا ارسلان را ببیند که با خوردن ضربه ای به سرش از هوش رفت و بر روی زمین افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 31#
    **
    چشم ها که همت کردند و زمینه را برای رویت آنچه که رو به رویش است، فراهم کردند، تاریکی بیش از حدی را مشاهده کرد. مردمک های سرگردانش، پس از سفری اکتشاف انگیز به دور و نزدیک او، دریافتند که هنوز در آن مکان ترسناک حضور دارند و این تاریکی چیزی جز چادر آسمان بر روی خورشید نیست. حتی اگر هم خورشید چادرش را لا به لای ابرها تا می زد و کنار می گذاشت، نور چندانی به او نمی رسید. این روز و شب شدن ها دستانش را می لرزاند. طنابی که تار و پودش، ریشه به ریشه، پرز قالی بر مچ دست هایش شده بود، دیده نمی شد و حس لامسه اش از این ندیدن ها چند روزی بود که اوضاع را به دست گرفته بود.
    چیزهایی که در این سه روز برایش اتفاق افتاده بود، پیش چشمانش رقصید و ذهن و احساساتش را با خون لگد مال کرد. حس بچه ای را داشت که بی آنکه بخواهد دست پدر و مادرش را رها کرده بود و در میان بازارچه قصابان گم شده بود. لبانش نمک زاری شده بود که از بخیلی آنها، روزی یک بار نعمت تر شدن را می چشید. به نقطه ای نامعلوم زل زد و شخصی را که می دانست در نزدیکی او قرار دارد صدا زد:
    - بایگان...
    بی شک این لحن آرام را تنها بایگانی می شنید که نزدیک او سر به دیواره ها نهاده بود. صدا را پیگیر شد و با تکان دادن دستش در هوا شانه های پسرک را پیدا و لمس کرد.
    - سپنتا؟حالت بهتر است؟ مگر نگفتم دهن در دهانشان نگذار؟ هم لجبازی هم عقلت اندازه یک نخود است. احساساتت هم که هنوز بچه دو ساله مانده! واقعا چطور تا اینجا زنده مانده ای؟
    سپهر لبخند زد و سرش را به شانه بایگان تکیه داد. هنوز به اسم جدیدش عادت نکرده بود برای همین کمی طول کشید تا مثل همیشه جوابش را تند و تیز بدهد:
    - تو به فکر خودت باش! من نمی توانم ساکت بنشینم. زل زده در چشمانم و می گوید که از یک حیوان هم کمتر برای تو پول می دهند. ساکت می نشستم که همینطور بیشتر تحقیرمان کند؟
    بایگان دستی به جویبار خون صورت سپهر کشید. می دانست این پسر هر چقدر هم که کتک بخورد باز هم کار خودش را می کند. جسور و شجاع بود و این شجاعت به خاطر احساس ترسش بود. چه کسی گفته که شجاعان نمی توانند بترسند؟ اتفاقا همین ترس بود که باعث می شد خود را شجاع کنند اگر ترس نباشد چگونه شجاعان شجاعت را یاد خواهند گرفت؟
    در همین هنگام کشتی تکانی خورد و به اندازه چند بند انگشت، روی زمین جا به جا شدند. این تکان دیگران را که وضعی مشابه آنان داشتند و چون لاشه ها دراز به دراز روی زمین دراز کشیده بودند، از جا پراند و ترساند. هر کدام در چشمانشان ترس بود و ترس... دنیا بدون داشتن حامی و پناه سخت است...
    بایگان دستی را که در این مدت، دوا و درمان زخم های ناپیدای سپهر شده بود، بر روی موهایش کشید و گفت:
    - مگر نمی خواهی فرار کنی؟ مگر نگفتی برادر و دوستانت منتظرت هستند؟ به خاطر آن ها هم که شده باید خودت را سالم به ساحل برسانی.
    سپهر آه کشید. در این مدت آرام تر از گذشته شده بود و شیطنت هایش بسیار کم شده بود. اصلا مگر جای شیطنت هم وجود داشت؟ اینجا بود اما در فکر ارسلان و راد سیر می کرد. یعنی چه می کردند؟ بدون او چه کار می کردند؟ اگر او نبود دیگر ه کسی صبح ها باید چوب جمع می کرد و تمام بعد از ظهر حریف مبارزه ای ارسلان می شد؟ وقتی او نبود راد ترسو تر از گذشته عمل می کرد؟ ارسلان و راد با هم کنار می آمدند؟
    بایگان چون بادی که در یک روز تابستان، ناگهان مسیر قایقی را عوض می کند، گفت:
    - کاش زودتر از این دخمه نفرت انگیز خلاص شویم.
    - که بعد گیر آدم های بدتری بیفتیم؟ من حاضرم از همین جا در آب شیرجه بزنم و به آن ساحل نرسم. می دانی که چرا.
    بایگان، هویت و حتی اسم واقعی سپهر را نمی دانست ولی سربسته از اتفاقاتی که بر او گذشته بود خبر داشت. می دانست این پسر نفرتش از آنوها، از او هم بیشتر است و این مقصد جایی بود که نگهبانشان "منبع" نامیده بود منبعی حیاتی برای آنوها. مکانی که از زمان حرکت نامش بر زبان همه جاری بود. از آن چیزی نمی دانستند چراکه هر شخصی که به آن جزیره بـرده می شد دیگر دیده نمی شد. اشخاص انگشت شماری از آن مکان خبر داشتند و سپهر جزو آن دسته نبود.
    دو روز پیش که برای اولین بار از مقصدشان مطمئن شد، به سختی چند لقمه غذا خورد. آن مکان نحس که تا به حال چیزی از آن نمی دانست متعلق به آنوها بود و خدا می دانست آنها در آن جزیره چه می کنند. اما این وسط یک حقیقت غیر قابل انکار وجود داشت. طبق گفته نگهبان دیشب به آن جزیره تنها جادوگران را می بردند. پس همه افراد فکر می کردند او یک جادوگر است. چطور؟ چرا با دیدن چشم هایش او را نکشتند یا نفهمیدند او هیچ رگه ای از جادوگری ندارد؟ از کجا جادوگر ها را تشخیص می دهند؟
    - پایت را بکش آن طرف!
    بایگان با این صدای خواب آلود و دخترانه پاهایش را از حالت دراز کش به حالت نشسته تغییر داد و دم گوش سپهر پچ زد:
    - به جای پای آدم هم گیر می دهند!
    سپهر محو آن صدا بود. صدا را می شناخت. برای اولین بار از زمان ورودش به آنجا لبخندی واقعی زد و هول شده پرسید:
    - دختره؟! خودت هستی؟
    سارا به یک ضرب از جا بلند شد. صدای سپهر را نمی توانست انکار کند. انگار دقیقا کنارش بود. به سمت صدا برگشت. هیبت دو جسم سیاه آنجا قرار داشت، با شک پرسید:
    - سپهر؟!
    سپهر چشمانش از اینکه او را سپهر صدا کرد گرد شد. اسمش را اشتباه داده بود تا اگر فهمیدند او سرن است به شاهزاده بودنش شک نکنند. با حدس موقعیت سارا دست بر روی دهانش گذاشت و گفت:
    - اینجا چه می کنی؟
    سارا سردرگم به تاریکی زل زد و گفت:
    - خودت اینجا چه کار می کنی؟ اکنون سه روز است اینجایی؟ با ما؟
    حرف های سارا که تمام شد، متوجه شد دستش مطمئنا بر روی دهان شخص دیگری بوده است که سارا توانسته حرف بزند پس با ترس اطراف لب شخص را لمس کرد. موهای زبری که به پوستش خورد او را متوجه کرد دستش را بر روی دهان یک مرد گذاشته است. سریع دستش را برداشت و گفت:
    - ببخشید! فکر کردم تو دختره هستی!
    ناگهان در آغـ*ـوش شخصی گم شد. شخص گفت:
    - باورم نمی شود که رفیق دو روزه ام اینجاست!
    صدای کاوه بود. او اینجاست؟ نکند اوکام و آریل و آرتین و آرمین هم هستند؟ او از کجا در تاریکی شناختش؟
    این آغـ*ـوش آشنا و لحن محبت آمیز را دوست داشت پس بدون پرسیدن سوالهایش خود را در آن محو کرد و گفت:
    - خوشحالم که اینجا هستید!
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 32#
    کاوه خیلی آرام سپهر را از آغوشش بیرون آورد طوری که گویی هر لحظه امکان دارد بشکند. باید زودتر متوجه او می شد آن هم زمانیکه چشم هایش قابلیت دید در تاریکی را دارا بود. به سارا نگاه کرد. سپهر نمی دید اما کاوه که می دید چگونه دارد با نفرت به سپهر نگاه می کند. این همه نفرت چگونه در آن دو گوی کوچک جای گرفته اند؟
    تعریف ماجرا ها و فهمیدن این موضوع که سپهر به نوعی عامل زندانی شدن سارا بوده است، کمی او را از فکر کردن به آن نگاه های تیز و برنده باز داشت. نگاه هایی که احساساتی بسیار را، درون کاوه به آرامی بیدار می کرد. از زمان همراهی کردن و گیر افتادن در آن گودال متوجه شده بود که کششی عجیب به این دختر دارد و حالا کاملا مطمئن بود اتفاقی در حال شکل گیری است. اتفاقی عجیب که باعث می شد کاوه عطشی خاص نسبت به سارا پیدا کند. عطشی خاص و متفاوت که تا کنون تجربه نکرده بود. می دانست عشق و دوست داشتن نیست و غـ*ـریـ*ــزه ای در حال کنترل وی است. شاید باید با سارا صحبت می کرد. شاید... نکند که سارا... با فکری که به ذهنش رسید، چشمانش گرد شد و برای چند دقیقه بهت زده به سارا نگاه کرد. یعنی ممکن بود؟
    سپهر بعد از حرف های بسیاری که رد و بدل کردند، از کنار سارا و کاوه برخاست تا نزد بایگان برگردد. از بایگان فاصله گرفته بودند تا بتوانند به راحتی و بیشتر صحبت کنند حتی دور از چشم کاوه هم بین خودش و سارا صحبت هایی شکل گرفت چون هر دو معتقد بودند کسی نباید از هویتشان مطلع شود حتی کاوه. بایگان که با بوی متفاوت و خاص سپهر متوجه حضورش شده بود، ناخودآگاه لبخند زد. سپهر خود را در آغـ*ـوش او ول کرد و گفت:
    - ناراحت که نشدی؟
    بایگان گوشت بازوی سپهر را که کاملا در دسترسش بود میان دو انگشتش فشرد. آخ سپهر را که شنید پرسید:
    - جایت خوب است؟
    در همان حال که می پرسید انبر دستش را هم محکم تر می فشرد که نتیجه اش جدا شدن ناگهانی و یک دفعه ای سپهر شد. نمی توانست او را ببیند اما می توانست حدس بزند که در حال نوازش ان پوست مجروح است و با چشمانی که از هزاران فحش بدتر است به او چشم دوخته. شاید هم لپ هایش را باد کرده و در حال ریختن یک برنامه برای تلافی است. برخلاف تمام افکارش سپهر بدون دلخوری و در کمال تعجب با خوشحالی گفت:
    - بعدا نگویی چرا این کار را کردم!خودت بهانه اش را به من دادی!
    بایگان با گیجی نگاهش کرد. چه کاری؟ سپهر فرصت ادامه دادن به این معما را به او نداد و با یک جهش رویش پرید. سپس شروع به گاز زدن او کرد و با بی رحمی تمام بازوها و دست هایش را چون خمیری که چندین انگشت در آن فرو رفته است، پر از گودال کرد. جیغی کشید که چون جیغ های دختران بود. با این حرکت، سپهر دست از کارش کشید و بایگان با کف دست محکم بر دهانش کوبید. شانه های لرزیده سپهری که بر روی تنش بالا و پایین می رفت نشان از خنده او بود. با اخم کوچکی سپهر را از روی خودش به پایین پرت کرد که آن شانه های لرزان تبدیل شد به خنده های آرام صدا دار. با مشت بر روی شکم سپهر کوبید تا ساکت شد. خواست او را به رگبار تیرهای داشته و نداشته اش ببندد که با صدای پر از خشم نگهبان همه افراد آنجا آرام گرفتند. ساکت تر از قبل. آنها زندانی بودند و زندان بان حکم جلاد را داشت.
    - جیغ صدای کدام الاغی بود؟
    بایگان چون جوجه های بی مادر به دیواره ها پناه گرفت. اگر همه ساکت می شدند نگهبان بی خیال می شد و آنجا را ترک می کرد اما افسوس که اگر دهان همه را گل می گرفتند دهان سپهر را باید دیوار می کشیدند.
    - الاغ خودتی و جد و آباد و تخم و ترکه ات!
    سپهر این را گفت و با لبخندی ژکوند سر جایش برگشت. بایگان زیر لب با خشم به او توپید:
    - تو خودت الان شدی الاغ، احمق!
    سپهر به او توجهی نکرد حتی از جمله ای که به نگهبان گفته بود خوشش آمده بود. چند بار تکرارش که کرد انگار قافیه داشت اما نعره نگهبان و قدم هایش که با فانوس نزدیکشان می شد باعث شد متوجه شود او اصلا خوشش نیامده است. همزمان که جلو می آمد فریاد می زد:
    - سپنتای الاغ گور خودت را کندی!
    سپهر از بس با نگهبان ها گلاویز شده بود، همه صدایش را می شناختند و این یک پوئن منفی برایش بود. همه نگهبان های زندان حداقل یک بار او را دیده بودند. فانوس نگهبان جلو و جلوتر می آمد تا جایی که به آن دو رسید. چشم های خاکستری این بشر برایش پر از جسارت و شجاعت بود. شاید اگر یک زندانی خاص نبود کاری می کرد وارد جوخه نگهبانان شود. بایگان بازوی سپهر را چسبیده بود که نکند این بار او را ببرند و دیگر نیاورند. با لرزشی که در صدایش مشهود خطاب به نگهبان گفت:
    - من جیغ کشیدم!
    سپهر و بایگان که زیر نور فانوس قابل دیدن بودند نگاهی مردد به هم انداختند. بایگان پر از خواهش و التماس و سپهر پر از جمله " خودم می روم سر جایت بتمرگ" . می دانست بدن بایگان به اندازه بدن او قوی نیست. او یک مبارز بود ولی بایگان تنها یک فروشنده بود. سپهر از جای بلند شد و دستان قفل شده بایگان به دور بازویش را از هم گشود.
    تا سـ*ـینه نگهبان می رسید. استخوان بندی درشت نگهبان و عضله ها و دستان درشتش همه و همه را تا کنون چشیده بود. با آن دست ها هزاران زخم بر تنش تا کنون گذاشته شده بود و آن عضله ها با محصور کردنش می خواستند برای رهایی التماس کند. التماس... جنگ بین او و این نگهبان که حتی اسمش را هم نمی دانست جنگ مقاومت بود که کدام یک سریعتر مقاومتش را می شکند؛ سپهر با التماسش یا او با ول کردنش.

    از آن طرف کاوه و سارا با گیجی به آن ها می نگریستند. سارا با خود می گفت:
    - چرا این بچه همه جا دردسر درست می کند؟
    حتی دیگر فراموش کرده بود که برای در آوردن لج سپهر او را " سپر" بنامد.
    نگهبان دستش را دور بازوی سپهر پیچاند. دستانش هیزم بود و چشمان سپهر کوره ای پر از آهن سرد که با لمسش خاکستری های سپهر ذوب شدند و با آهن گداخته خیره اش شدند. به صحبت های بایگان هم گوش نداد که می گفت او جیغ کشیده. فقط می خواست این پسر را از غرورش پایین بیاورد و کاری کند برای نجات از دستش التماس کند. هنوز چند روز تا مقصد مانده بود و بالاخره گربه را باید دم حجله کشت. اگر سپهر نمی دانست او که می دانست تا آخر عمرش مجبور است سپهر را تحمل کند.
     
    آخرین ویرایش:

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    #part38
    مغز کاوشگر سارا بسیار سریع صدای پسرک را شناخت و با خوشحالی داد زد:
    - ما اینجاییم!
    و در آن لحظه به این موضوع نیندیشید که سپهر از کجا می داند کاوه همراه اوست یا از کجا می داند آنها آنجا هستند.
    سپهر با شادمانی از اینکه رویایش واقعی بوده است و حتی امکان دارد که رویا نبوده باشد، به سوی گودال شتافت. ارسلان و راد پشت سر او دویده بودند و از فرار غیر منتظره اش به سمت جنگل هنوز در تعجب بودند، الخصوص ارسلان که مثل همیشه آتش و خشم زیر نگاهش را درون پوسته خونسرداش قرار داده بود. این پوسته در خفا و تنهایی با سپهر قرار بود چنان از هم بشکافد که تا چند روز نای بلند صحبت کردن را نداشته باشد اما منکر این نمی شد که با یافتن سارا کارش را چند برابر آسان تر کرده بود.
    به کمک هم، آن دو نفر را که عاجز و درمانده در ته گودال نیاز به کمک داشتند بیرون کشیدند. ارسلان با دیدن کاوه پوفی کشیده بود و چشمان مشتاق و خندان سپهر بیشتر روی اعصابش می رفت. کاوه برای او فقط یک دردسر جدید بود. جدی تر از راد یا حتی سارا. اگر این یک شکنجه بود به راستی که موفقیت آمیز بود زیرا هر دقیقه و هر ثانیه حس شک و شبهه را برای ارسلان به ارمغان می آورد و چه چیزی بدتر از اینکه ارسلان بزرگ مجبور باشد با کسی هم کلام شود که یک ساعت هم نمی شود از آشنایی اش با او می گذرد. از صدقه سری برادر کوچکترش هم حالا همه دور آتش نشسته بودند تا راهشان را مشخص کنند و با گفتمان به نتیجه ای مطلوب برسند. نتیجه برای اینکه سارا را راضی کنند با آنها همراه شود و البته کاوه ای که با پررویی هنوز در جمعشان حضور داشت و نمی گذاشت تا راحت تر به صحبت هایشان برسند و با تردید به هم خیره شده بودند. این چهار نفر هویتشان را نمی توانستند به همین راحتی فاش کنند و کتون هم انگار دست بردار نبود. پس از ثانیه ای مشاجره با چشم و ابرو سرانجام سپهر پس از صاف کردن گلویش باب صحبت را با این جمله باز کرد:
    - کاوه دوست من است که قبلا با هم آشنا شده بودیم. مهارت رزمی خوبی دارد و فکر کنم قابل اعتماد باشد و از همه مهمتر من فکر می کنم به یک جادوگر چون او در جمعمان نیاز داشته باشیم.
    کاوه با این حرف ها در شوک بدی فرو رفت. به جز دوبار دیدار آنها ملاقات دیگری نداشته بودند پس او از کجا می دانست که او رگی از جادوگری نیز دارد؟ شاید باید از او فاصله می گرفت. این پسری که با جسارت تمام او را جادوگر خوانده بود از کجا معلوم رازهای دیگر او را نمی دانست؟ در همین افکار بود که دستی بازویش را گرفت و او را از سارا و راد و ارسلان متفکر دور کرد. سخت نبود که بداند این دست متعلق به سپهر است. با دیدن چشم های خاکستری سپهر که برخلاف چیزی که می گفت او را یک سرن نشان نمی داد ترس به تنش افتاد. این پسر مرموز بود و آدم باید از چیزهایی که نمی شناخت فاصله می گرفت، مخصوصا چیزی که تا کنون به هیچ وجه ندیده بود. سپهر لبخندی زد، از آنهایی که ذات مهربانش را نشان می داد و با حیرت تمام این لبخند اطمینان بخش تمام نگرانی های کاوه را دور ریختند تا در آرامش به پاسخ پرسش های هم دست یابند. سپهر، خودش و کاوه را به قدری از گروه کوچکشان دور کرده بود که جز تصویر، صدایی از آنها به گوش بقیه نمی رسید.
    دقیقا رو به روی هم ایستاده بودند. سپهر چشمانش را از اتصال چشمان پرنفوذ کاوه دور کرد و به چکمه هایش رساند:
    - می خواهی بپرسی که من از کجا می دانم که تو کیستی؟
    کاوه با اخم سرش را تکان داد و گفت:
    - بله! من یادم نمی آید که برای تو حرفی از این امور زده باشم.
    سپس دستانش را چلیپا کرد و با ابروی بالا انداخته منتظر توضیح سپهر شد.
    - شاید باورت نشود اما من... چطور بگویم؟ ببین من شاید در یک دنیای دیگر، شاید هم در یک رویا، تو را دیدم.
    کلافه دستش را لای موهایش انداخت. نمی دانست چگونه به او توضیح بدهد. اصلا باور می کرد که او چنین خواب واقعی ای دیده بود؟ شاید حتی بتواند کمکش بکند. مگر نه اینکه او هم یک جادوگر است. شاید همه این اتفاقات اخیر یک طلسم باشد که آن جادوگر پیر حقه بار در آستینش انداخته باشد و چه کسی بهتر از یک جادوگر دیگر برای کمک و راهنمایی؟
    با این افکار جرأت حرف زدن پیدا کرد و فارغ از زمان و مکان جز به جز اتفاقات رخ داده را برای کاوه توضیح داد.
    ***
    ارسلان در فکر فرو رفته بود شاید حرف های سپهر درست باشد. آنها به یک جادوگر احتیاج داشتند و این یک برگ برنده بود. حالا می ماند سارا.
    - بانو سارا؟
    سارا با صدا زدن مؤدبانه ارسلان سرش را بالا آورد. از دستشان گریخته بودو فکر می کرد حالا که او را یافته اند با اعمال زور او را به همراهی مجبور می کنند اما لحن صلح طلبانه ارسلان، خط قرمزی کشید بر تمام افکارش.
    - ببینید شاهزاده چون من به شما اعتمادی نداشتم ترجیح دادم به تنهایی...
    ارسلان صحبت او را برید و با تک خنده جذابی گفت:
    - به راستی شما فکر کردید به تنهایی می توانید از پس این سفر برآیید؟
    ***
    سپهر پریشان و مضطرب با پایش بر روی زمین ضرب گرفته و به کاوه نگاه می کرد. اگر به ارسلان یا راد می گفت مطمئن بود حرفش را جدی نمی گرفتند اما حالا قیافه درهم جادوگری که گذرش به سپهر افتاده بود از نظرش از مورد تمسخر واقع شدن بدتر بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا