Part 29#
**
تنش کرخت و بی حس شده بود. هوا چون ماری با نیات بد، مابین نفس هایش می لولید. دردمند و عاجز چشمانش را گشود. اولین چیزی که مشاهده کرد آسمان شب با گل سرهای ستاره ای بود. هوشیاری نرم نرمک بر تنش ورود کرد. انگشتان دستانش، ناله وار، مفصل های چفت شده شان را از هم باز کردند و با حرکاتی ریتمیک و از قبل برنامه ریزی شده، او را از جای بلند کردند. تنفس آرامش بی درنگ به بخار تبدیل می شد. نگاهی به اطرافش انداخت. کمی دورتر از او، کاوه، گرد خویش بر زمین خاکی آنجا، چشم بسته بود. کاوه تنها کسی بود که در آن مکان خوف برانگیز همراهش بود. تکانی به خودش داد تا به او برسد. هر تکانش موجب می شد تا دردی اسفناک در ساق پایش بپیچد و تا جانش بالا بیاید. درد کشیدن چیزی نبود که به خاطرش خود را تسلیم تن کند. ضعیف بودن، همیشه بدترین اتفاقی بود که برایش می توانست بیفتد.
با آن سر و وضع و پوشش هیچ کس نمی توانست بفهمد که مقابلش یک دختر ایستاده است. به خصوص با حالت وحشیانه ای که در نگاهش، به چشمان همه می پاشید. سر و صورت هر دویشان به خاک و خول کشیده شده بود. دستانش را که چون کودکان، مشتاق به بازی با خاک ها بودند، گرد روبی بر موهای به خاک نشسته کاوه کرد. ذرات کوچکی از خاک لا به لای موهایش بر روی زمین غلتیدند و او آهی کشید. نباید از آن راه می رفتند. کاوه هشدار داد ولی او چه کرد؟ فقط بر اطلاعات آگاهانه اش سیلی زد و راه خودش را ادامه داد. با صدایی که در چاله، اکو می شد، گفت:
- کاوه!
اما از کاوه همچون چاله ای که در آن بودند، صدایی تراوش نشد. سعی بر ایستادن کرد و دستانش را بر دیواره گودال کشید. خاک آن قسمت نرم و خیس بود و پوست زخم خورده سارا را آرام نمود. نگاهی به بالا انداخت. جز شاخه های در هم و پیچیده شده درختان، در بوم سیاه رنگ آسمان، چیزی به چشمانش برخورد نکرد. ارتفاع دیواره گودال زیاد بود و بدون کمک عمرا می توانستند از آنجا خارج شوند. از سر ناچاری داد کشید و درخواست کمک کرد حتی با وجود اینکه می دانست، در این جنگل هیچ مسافر یا شخصی پا نمی گذارد :
- کمک! کمک!کسی آنجا نیست؟
دادهایش هر چند برای هدفش کارساز نشد اما همچون شیری که بر گوش کاوه غرش کند، او را از جا پراند. کاوه گیج نگاهی به سارا انداخت و بعد نگاهی به دور و اطراف انداخت. سارا در حالی که لنگ می زد به او نزدیک شد و گفت:
- گودال زیادی بلند است و ما زیادی کوتاه.
بخار نفس های کاوه، همچون سارا، پشت سر هم ردیف شد. چشمانش را در حدقه چرخاند و با لحنی گرفته گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
سارا که گمان می کرد اولین کار کاوه سرزنش و نکوهش او باشد، جمله اش را به سختی هضم کرد و گفت:
- کاش می دانستم! تو که به دنبال من آمدی، آشنایی، کسی، نداشتی که بداند کجا می روی؟
- برای چه می پرسی؟
سارا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- که آتش امید دلم را روشن نگه دارم و بگویم شاید حداقل یک صدم امکان داشته باشد نجات پیدا کنیم.
کاوه " نه " گفت و با چرخیدن دور زمین دایره ای چاهی که در آن افتاده بودند، از سارا پرسید:
- تو چی؟
در فکر فرو رفت. یعنی آن سه سرن دنبالشان می آمدند؟ اگر می آمدند خیلی شانس می آوردند. ولی از کجا حتی بدانند که آنها به کدام سمت حرکت کرده اند؟ پس "نه" آرامی گفت و دوباره روی خاک های نمناک دست کشید.
- کاوه؟! اگر کمی تلاش کنیم ممکن است بتوانیم خارج شویم؟
کاوه در پاسخ به سوال سارا، ته ریش نه چندان پررنگش را لمس کرد. اگر از قدرت هایش استفاده می کرد شاید می توانست هر دویشان را از گودال خارج کند. اما... تاکنون با مراعات قدرت هایش را به کسی نشان نداده بود و با خود عهد بسته بود که هرگز هم به کسی نشانش ندهد. نه... او این کار را نمی کرد. هرگز... بار آخر که پدر و مادرش فهمیدند او را ترک کردند. نه... نمی شد. این امر ممکن نبود.
دقایقی را هر دو به سکوت گذراندند، در انتظاری برای هیچ. کاوه در حال کلنجار رفتن با افکارش بود و سارا با بد دلی دیواره ها را نگاه می کرد. به دنبال راه فرار بودند. سارا چندین بار تلاش کرد تا با بالا و پایین پریدن، دستش را به لبه چاله برساند. یک بار هم بر روی شانه های کاوه رفت تا شانسش را امتحان کند که این راه هم چون دیگر راه ها بدون نتیجه، امیدشان را بی چراغ کرد.
شب به نیمه رسیده بود و جنگل، در نهایت قعر و دهشت خود فرو رفت بود. چشم های جانوران طمعکار از انتهای بوته زارها و لانه هایشان، بیرون از آن جا را می پایید. گیاهان گوشت خوار دام خود را برای شکارهایشان پهن کرده بودند و گرگ های خون خوار در جست و جوی غذا، خانواده خود را، ترک کرده بودند. به زودی جنگل جایگاه برنده ها و بازنده ها می شد. آن هایی که شکست می خوردند، مرگ و آن هایی که پیروز می شدند، زندگی در روز بعدی را هدیه می گرفتند. این مسابقه شفقت نداشت و هیچ بازنده ای، تبدیل به برنده نمی شد؛ هیچ بازنده ای!
کاوه و سارا هم، اکنون در آن چاله، چون شرکت کنندگانی بودند که می دانستند، با قدرت بدنی ای که دارند در مقابل وحشی های بیرون، پیروز نخواهند شد. چه جانوری که ممکن بود با حس بوی خون به درون چاله خود را بیندازد و چه جانوری که بیرون از آن جا به کمینشان می نشست. کاوه بهتر از سارا به این چیزها واقف بود و تمام عمر زندگی در جنگلش را مدیون این بود که شب ها تا حد امکان از خانه اش بیرون نمی آمد. شاید بهتر بود قدرت هایش را نمایان کند اما... این دختر مشکل او بود. حالا که فکرش را می کرد حتی اسمش را هم نمی دانست پس پرسید:
- اسمت چیست؟
سارا بدون چشم در چشم شدن با او گفت:
- نامم سارا است. باورم نمی شود که بدون آنکه حتی بدانی کیستم و اسمم را بدانی دنبالم آمدی. واقعا تو که هستی؟
کاوه لبخند کوچکی زد که در آن تاریکی به هیچ وجه قابل رویت نبود. هر دو در نظر پرده چشم دیگری، تنها یک توده پر و سیاه رنگ به نظر می آمدند. شاید اگر ماه ترسو با آنها همکاری می کرد، حداقل چهره هم را می دیدند.
**
تنش کرخت و بی حس شده بود. هوا چون ماری با نیات بد، مابین نفس هایش می لولید. دردمند و عاجز چشمانش را گشود. اولین چیزی که مشاهده کرد آسمان شب با گل سرهای ستاره ای بود. هوشیاری نرم نرمک بر تنش ورود کرد. انگشتان دستانش، ناله وار، مفصل های چفت شده شان را از هم باز کردند و با حرکاتی ریتمیک و از قبل برنامه ریزی شده، او را از جای بلند کردند. تنفس آرامش بی درنگ به بخار تبدیل می شد. نگاهی به اطرافش انداخت. کمی دورتر از او، کاوه، گرد خویش بر زمین خاکی آنجا، چشم بسته بود. کاوه تنها کسی بود که در آن مکان خوف برانگیز همراهش بود. تکانی به خودش داد تا به او برسد. هر تکانش موجب می شد تا دردی اسفناک در ساق پایش بپیچد و تا جانش بالا بیاید. درد کشیدن چیزی نبود که به خاطرش خود را تسلیم تن کند. ضعیف بودن، همیشه بدترین اتفاقی بود که برایش می توانست بیفتد.
با آن سر و وضع و پوشش هیچ کس نمی توانست بفهمد که مقابلش یک دختر ایستاده است. به خصوص با حالت وحشیانه ای که در نگاهش، به چشمان همه می پاشید. سر و صورت هر دویشان به خاک و خول کشیده شده بود. دستانش را که چون کودکان، مشتاق به بازی با خاک ها بودند، گرد روبی بر موهای به خاک نشسته کاوه کرد. ذرات کوچکی از خاک لا به لای موهایش بر روی زمین غلتیدند و او آهی کشید. نباید از آن راه می رفتند. کاوه هشدار داد ولی او چه کرد؟ فقط بر اطلاعات آگاهانه اش سیلی زد و راه خودش را ادامه داد. با صدایی که در چاله، اکو می شد، گفت:
- کاوه!
اما از کاوه همچون چاله ای که در آن بودند، صدایی تراوش نشد. سعی بر ایستادن کرد و دستانش را بر دیواره گودال کشید. خاک آن قسمت نرم و خیس بود و پوست زخم خورده سارا را آرام نمود. نگاهی به بالا انداخت. جز شاخه های در هم و پیچیده شده درختان، در بوم سیاه رنگ آسمان، چیزی به چشمانش برخورد نکرد. ارتفاع دیواره گودال زیاد بود و بدون کمک عمرا می توانستند از آنجا خارج شوند. از سر ناچاری داد کشید و درخواست کمک کرد حتی با وجود اینکه می دانست، در این جنگل هیچ مسافر یا شخصی پا نمی گذارد :
- کمک! کمک!کسی آنجا نیست؟
دادهایش هر چند برای هدفش کارساز نشد اما همچون شیری که بر گوش کاوه غرش کند، او را از جا پراند. کاوه گیج نگاهی به سارا انداخت و بعد نگاهی به دور و اطراف انداخت. سارا در حالی که لنگ می زد به او نزدیک شد و گفت:
- گودال زیادی بلند است و ما زیادی کوتاه.
بخار نفس های کاوه، همچون سارا، پشت سر هم ردیف شد. چشمانش را در حدقه چرخاند و با لحنی گرفته گفت:
- حالا چی کار کنیم؟
سارا که گمان می کرد اولین کار کاوه سرزنش و نکوهش او باشد، جمله اش را به سختی هضم کرد و گفت:
- کاش می دانستم! تو که به دنبال من آمدی، آشنایی، کسی، نداشتی که بداند کجا می روی؟
- برای چه می پرسی؟
سارا شانه ای بالا انداخت و گفت:
- که آتش امید دلم را روشن نگه دارم و بگویم شاید حداقل یک صدم امکان داشته باشد نجات پیدا کنیم.
کاوه " نه " گفت و با چرخیدن دور زمین دایره ای چاهی که در آن افتاده بودند، از سارا پرسید:
- تو چی؟
در فکر فرو رفت. یعنی آن سه سرن دنبالشان می آمدند؟ اگر می آمدند خیلی شانس می آوردند. ولی از کجا حتی بدانند که آنها به کدام سمت حرکت کرده اند؟ پس "نه" آرامی گفت و دوباره روی خاک های نمناک دست کشید.
- کاوه؟! اگر کمی تلاش کنیم ممکن است بتوانیم خارج شویم؟
کاوه در پاسخ به سوال سارا، ته ریش نه چندان پررنگش را لمس کرد. اگر از قدرت هایش استفاده می کرد شاید می توانست هر دویشان را از گودال خارج کند. اما... تاکنون با مراعات قدرت هایش را به کسی نشان نداده بود و با خود عهد بسته بود که هرگز هم به کسی نشانش ندهد. نه... او این کار را نمی کرد. هرگز... بار آخر که پدر و مادرش فهمیدند او را ترک کردند. نه... نمی شد. این امر ممکن نبود.
دقایقی را هر دو به سکوت گذراندند، در انتظاری برای هیچ. کاوه در حال کلنجار رفتن با افکارش بود و سارا با بد دلی دیواره ها را نگاه می کرد. به دنبال راه فرار بودند. سارا چندین بار تلاش کرد تا با بالا و پایین پریدن، دستش را به لبه چاله برساند. یک بار هم بر روی شانه های کاوه رفت تا شانسش را امتحان کند که این راه هم چون دیگر راه ها بدون نتیجه، امیدشان را بی چراغ کرد.
شب به نیمه رسیده بود و جنگل، در نهایت قعر و دهشت خود فرو رفت بود. چشم های جانوران طمعکار از انتهای بوته زارها و لانه هایشان، بیرون از آن جا را می پایید. گیاهان گوشت خوار دام خود را برای شکارهایشان پهن کرده بودند و گرگ های خون خوار در جست و جوی غذا، خانواده خود را، ترک کرده بودند. به زودی جنگل جایگاه برنده ها و بازنده ها می شد. آن هایی که شکست می خوردند، مرگ و آن هایی که پیروز می شدند، زندگی در روز بعدی را هدیه می گرفتند. این مسابقه شفقت نداشت و هیچ بازنده ای، تبدیل به برنده نمی شد؛ هیچ بازنده ای!
کاوه و سارا هم، اکنون در آن چاله، چون شرکت کنندگانی بودند که می دانستند، با قدرت بدنی ای که دارند در مقابل وحشی های بیرون، پیروز نخواهند شد. چه جانوری که ممکن بود با حس بوی خون به درون چاله خود را بیندازد و چه جانوری که بیرون از آن جا به کمینشان می نشست. کاوه بهتر از سارا به این چیزها واقف بود و تمام عمر زندگی در جنگلش را مدیون این بود که شب ها تا حد امکان از خانه اش بیرون نمی آمد. شاید بهتر بود قدرت هایش را نمایان کند اما... این دختر مشکل او بود. حالا که فکرش را می کرد حتی اسمش را هم نمی دانست پس پرسید:
- اسمت چیست؟
سارا بدون چشم در چشم شدن با او گفت:
- نامم سارا است. باورم نمی شود که بدون آنکه حتی بدانی کیستم و اسمم را بدانی دنبالم آمدی. واقعا تو که هستی؟
کاوه لبخند کوچکی زد که در آن تاریکی به هیچ وجه قابل رویت نبود. هر دو در نظر پرده چشم دیگری، تنها یک توده پر و سیاه رنگ به نظر می آمدند. شاید اگر ماه ترسو با آنها همکاری می کرد، حداقل چهره هم را می دیدند.
آخرین ویرایش: