رمان مترونوم | زهرا نورمحمدی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.noormohmdy

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/11/28
ارسالی ها
160
امتیاز واکنش
1,862
امتیاز
367
پارت نه



معصومه اخم هایش را در هم کشید و به لیلا اشاره زد که دنبالش برود و و در نهایت به اتاقک شش متری ته سالن اشاره کرد و با صدای کلفتی گفت:
- تو با زینب هم اتاقی هستی
لیلا زیر لب تشکری کرد و به سمت اتاقی که معصومه گفته بود رفت و ساکش را گوشه ای قرار داد و کنارش نشست و به نقطه نامعلومی خیره شد و در نهایت با صدای فرود بالش و پتویی جلوی پایش هشیار شد و بالای سرش را نگاه کرد که دختر ریز نقشی با لبخند خاصی ایستاده بود و به بالش و پتو اشاره می کرد و اضافه کرد:
- امشب زود بخواب که فردا کلی کار داریم
گشنه بود اما محل نداد و بالش و پتو را به سمت خود کشید و روسری اش را روی بالش قرار داد و بعد اول چادرش را و بعد پتو را روی خودش کشید و با خود فکر کرد که اگر مجاز باشد حتما پتو را می شوید و در همین فکر ها سیر می کرد که دوباره صدای همان دختر در گوشش پیچید:
-حالا گفتیم زود بخواب نه انقد، پاشو شامت و بخور بعد بخواب
لیلا هم که حسابی گرسنه بود با جون و دل پذیرفت و دنبال همان دختر که حدس زد همان هم اتاقی اش یعنی زینب باشد رفت و تازه با کلی زن که همگی سر یک سفره طویل نشسته بودند رو به رو شد و سلام زیر لبی داد که تعدادی جواب دادند و تعدادی دیگر خود را مشغول نشان دادند و اعتنایی نکردند.
لیلا شانه ای بالا انداخت و کنار زینب جا گرفت و زینب هم برای او پیش دستی طلب کرد و در نهایت یک پیش دستس شامل دو سیب زمینی کوچک و نصفه ای نان سهمیه شام لیلا بود و این برای لیلایی که مدت ها بود شام نمی خورد زیاد هم بود پس بی حرف مشغول شد اما خیلی طول نکشید که به یاد اصف افتاد و از فکر اینکه امروز وقتی بیدار شده با فهمیدن موضوع رفتن مادرش چه حالی شده کامش را تلخ کرد به طوری که کاملا سیر شد و از جا بلند شد برود که معصومه خطاب به او تشر زد که باید ظرفش را بشورد و در روز های اتی در شستن قابلمه ها کمک کند.
لیلا موافقت خود را اعلام کرد و بعد به سمت مسیری که بقیه گفته بودند رفت و بشقابش را به سرعت شست و بعد خود را به جایش رساند و هق هق هایش را از سر گرفت.
تا انجا که اصلا نفهمید کی خوابش برد.
صبح با سر و صدای اطرافش بیدار شد و البته زینبی که با عجله مشغول تنظیم مقتعه اش بود و به لباس هایی که جلویش افتاده بود اشاره کرد و گفت:
- فرخی لباس فرم هات و اورد پاشو بپوش
لیلا بی حرف از جا بلند شد و مشغول تن زدن لباس ها شد و در نهایت با ظاهری مشابه زینب ایستاد که زینب باز هم به حرف امد:
- خوابی؟ راه بیوفت بریم دیرمون شده
چندباری سرش را به طرفین تکان داد تا بلکه خستگی اش بی اثر شود و بعد به دنبال تعداد انبوه خانم ها به سمت مرکزی ترین ساختمان محوطه راه افتاد و انجا بود که فرخی کارش را که نوعی بسته بندی بود به او نشان داد و بعد هم لیلا بی هیچ حرف اضافه ای سر جایش قرار گرفت و خیلی زود مشغول به کار شد.
چند روزی به همین منوال گذشت و سختی کار و دوری از آصف حسابی لیلا را شکسته کرده بود اما وقتی فرخی حقوق یک ماهش را پیش پیش داد و اون هم تمامش را برای ننه حلیمه حواله کرد خستگی از جانش دور شد و برای کار مشتاق تر شد و به این ترتیب شش ماه دوام اورد و بعد هم به وسیله فرخی کار راحت تری برایش در نظر گرفته شد و در عوض خبر از مرخصی نبود، در ان کارخانه چیزی به اسم مرخصی وجود نداشت و خروج به منزله اخراج بود اما لیلا دلش روشن بود که به وسیله همان فرخی مهربان حتما چند روزی مرخصی خواهد گرفت.
 
  • پیشنهادات
  • zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت ده


    عصر روز جمعه ای بود که فرخی به معصومه گفته بود که لیلا را صدا بزند و معصومه هم با صدای رسایی از لیلا خواست تا حاضر شود و جلوی در ساختمان به دیدن فرخی برود.
    لیلا قدری متعجب شد اما حرفی نزد و در نهایت گره روسری اش را سفت و دکمه های مانتوی رنگ و رو رفته اش را بست و به جلوی در ساختمان رفت و طبق قرار فرخی روبه رویش قرار گرفت که با لحن مهربانی گفت:
    - چطوری بابا جان؟
    لیلا زیرلبی تشکری کرد و منتظر شد تا فرخی از علت امدنش بگوید و گویا خود فرخی هم متوجه شد که گفت:
    - یه اضافه کاری خوب برات سراغ دارم
    لیلا مشتاقانه نگاهش کرد و فرخی هم ادامه داد:
    - آقا احمدی گفته بسپارم دست یه کاربلدی که پول لازمه ولی مورد اعتماده و سریع من یاد تو افتادم
    لیلا باز هم لب به تشکر باز کرد و در نتیجه به اتاقش برگشت تا لباس های فرمش را بپوشد و بعد با فرخی به سمت کارخانه اصلی رفت و همانطور که حدس می زد یسته بندی دارو های خاص و عجیب غریبی بود که بنظر کار طریفی می امد و با اشاره فرخی لیلا نشست و مشغول کار شد.
    دقایقی بعد فرخی ناپدید شد و عوض صدای قدم هایی از پشت سر لیلا می امد و لیلا حتم داشت که صدای پای فرخی نیست و به همین دلیل سر چرخاند و با دیدن همان مرد اشنایی که هنوز نفهمیده بود به چه دلیل اشناست یکی از دارو ها از دستش افتاد و پخش زمین شد و به دنبالش انفجار کوچکی روی موزائیک ها ایجاد شد که باعث شد لیلا جیغ فرا بنفشی سر بدهد و ان مرد همانطور با اقتدار و بی هیچ واکنشی حرکات لیلا را دنبال کند.
    لیلا دست هایش را روی دهانش قرار داده بود و بعد دقایقی گفت:
    - م..من..م..مم..من
    ان مرد انگشت اشاره اش را روی لب هایش قرار داد و لب زد:
    - هیش!
    لیلا به معنی واقعی کلمه لال شد و با چشمانی متعجب همچنان به ان مرد چشم دوخت
    و بعد دقایقی سکوت ان مرد باز هم لب گشود:
    - تا تموم شدن بسته بندی ها اینجا می مونم و بعد پولت و بهت میدم، مشغول شو
    لیلا بیخیال هزاران سوالی که ذهنش را مشغول کرد بود شد و مقابل نگاه سنگین ان مرد مشغول شد و بعد دو ساعت کار به اتمام رسید و ان مرد که درست رو به روی لیلا قرار گرفته بود سیگارش را خاموش کرد و نگاه نافذش روی لیلا ثابت نگه داشت.
    لیلا خسته از جایش بلند شد و به انتظار ایستاد تا ان مرد مزدش را بدهد تا بلکه صبح خیلی زود برای ننه حلیمه حواله اش کند.
    و خیلی طول کشید تا ان مرد از جا برخواست و به سمت لیلا رفت و درست در یک قدمی اش ایستاد و چیزی حدود دوبرابر حقوق ماهیانه را مقابل لیلا قرار داد و لیلا با گلوی خشک شده به تراول ها نگاه کرد که ان مرد کلافه لب زد:
    - بگیر
    لیلا صادقانه گفت:
    - خیلی زیاده
    ان مرد هم بی حوصله گفت:
    - کار مهمی برام انجام دادی زود باش وقت ندارم
    و در اخر لیلا پول را گرفت و با خوشحالی ساختمان را ترک کرد و بدون جلب توجه به اتاقش رفت.
     

    zahra.noormohmdy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/11/28
    ارسالی ها
    160
    امتیاز واکنش
    1,862
    امتیاز
    367
    پارت هجده


    [THANKS]بیست و شش سال بعد


    حمید با چهره خواب الودی به سالن امد و دستی به صورتش کشید تا بتواند از لای پلک هایش اوضاع را رسد کند و با دیدن اصف که با همان چهره اخم الود همیشگی دست در جیب به او می نگریست با لودگی گفت:
    - کله سحر برام حلیم اوردی؟
    دندان قروچه اصف از ان حرکت های نامحسوس بود که حمید بعد دوازده سال رفاقت با اصف به خوبی متوجه اش می شد اما عین همیشه به روی مبارک نیاورد و لب باز کرد تا به هر مبحثی غیر از تشنج اعصاب اصف اشاره کند که همان دم اصف خم شد و پاکتی را از روی کاناپه برداشت و محتوایش را که چند ورق عکس به نظر می رسید با شدت روی میز پرتاب کرد و نگاه بیخیال حمید بود که با دیدن ان عکس ها درست اندازه نعلبکی گشاد شد و شاید چهره اش خنده دار شده بود اما اصف مرد خندانی نبود.
    حمید با صدای لرزانی گفت:
    -آبروم..
    اصف با بیخیالی گفت:
    - چند بار باید بهت بگم که دست برداری از این کارات؟ دیگه داره سی و سه سالت میشه و فکر می کنم دیگه بی عقلی کافیه
    حمید اما توجهی به حرف های اصف نکرد و با پاهای لرزان جلو امد و عکس هارا در دست گرفت و کم مانده بود تا پس بیوفتد.
    اصف به این فکر می کرد که کاش کمی سر به سرش بگذارد اما روحیه اش گرفتار تر از این حرف ها بود پس گلویی صاف کرد و ادامه داد:
    - صبح با پیامی که نازنین بهم داد متوجه قصدشون شدم! شانس اوردی که نازنین ازم میترسه وگرنه الان اینا دست دکتر کمالی بود.
    حمید مردانه هینی کشید و همچنان چشم به دهان اصف دوخته بود تا ادامه ماجرا را بشنود.
    اصف ادامه داد:
    - منم زود به سپهر خبر دادم که یه موتوری اجیر کرد جلوی بیمارستان کیف دوتاشون و قاپید، ترنم که همون لحظه برای ایفون خوشگلش غش کرد اما نازنین انگار میدونست که نقشه ام همینه و بر و بر اطراف و نگاه می کرد تا من و پیدا کنه.
    نفس عمیقی کشید و با حرص ادامه داد:
    - حالا به لطف جنابعالی من به نازنین بدهکارم و باید براش جبران کنم! این اخرین باریه که نمیزارم تباه شی، حواست و بده به کار و زندگیت! تو یه ادم معمولی نیستی که انقدر سرسری از کنار روابطت بگذری.
    دیگر خبری از ان چهره ویران حمید نبود و بشاشی همیشگی اش به سراغش امده بود؛ هلارغم اینکه می دانست اصف از ماچ های ابدار بی زار است از جا برخواست و به هر طریقی بود صورت اصف را اسیر کرد و بی توجه به نعره هایش ماچ محکمی روی گونه اش کاشت به طوری که اصف وحشت زده به سمت اینه دویید و گونه اش را برسی کرد تا مبادا اثری از شاهکار حمید مانده باشد.
    حمید همچنان مشغول لودگی بود که ناگهان به خودش امد و رو به اصف گفت:
    - گوشی ترنم ردیاب داره، چرا کیف هاشون و اوردی اینجا؟ الان هاست سر برسه
    اصف با بیخیالی گفت:
    - حتما تا حالا نازنین براش گفته که قضیه از چه قراره و اتفاقا مشتاقم که بیاد! رچون باید باهاش اتمام حجت کنم.
    حمید به سختی اب گلویش را قورت داد و لب زد:
    - میخوای چیکار کنی؟
    اصف بعد لحظاتی سکوت گفت:
    - گوشی دوتاشون و باز کردیم و هرچی عکس از تو بود پاک کردیم ولی عکس های خودش و هم برای خودش هم برای من نگه داشتیم و فکر نمیکنم اون بخواد بصورت شفاف بی ابرو بشه پیش حاج باباش.
    حمید ابتدا وحشت زده سپس با افتخار به او نگریست و در همان دم بود که زنگ خانه به صدا درامد
    اصف روی تک صندلی چرم کنار پنجره نشست و تهران را از نظر گذراند! جعبه مخصوص سیگارش را بیرون اورد و لب زد:
    - تا در و باز نکنی هیچ جا نمیرن پس برو باز کن و با نازنین همون جلوی در بمون ولی ترنم و بفرست بیاد اینجا! مزاحم حرف زدنمون نشو!
    حمید از لحن دستوری اصف تعجب نکرد! تمام وجودش را از اعتماد به نفس پر کرد و به سمت ایفون رفت و با دیدن شال های رنگارنگ ان دو که تمام تصویر را در بر گرفته بودند اه کلافه ای کشید و در را برایشان باز کرد.
    خیلی طول نکشید تا صدای پر از تشویش ترنم در واحد پیچید و حمید بود که جلوی در ورودی به انتظار انان ایستاده بود.
    ترنم به محض رسیدن نفس زنان غرید:
    - کجاست اون جنتلمنه دزد
    حمید با بیخیالی به پذیرایی طبقه بالا اشاره کرد و ترنم به سرعت حرکت کرد، نازنین نیز پا تند کرد که همان مسیر را برود اما دستش توسط دست های حمید اسیر شد
    .[/THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا