لوسی که مستقیم به چهرهی آن مرد چشم دوخته است، نفسش انگار با درد از سـ*ـینهاش آزاد میشودگ با لحن آرامی پاسخ میدهد.
- دیگه بهت اعتماد ندارم جاستین. حس میکنم یک چیزهای مهمی میدونی که به من نمیگی!
به وسیلهی ضربهی لوسی، زخم عمیقی روی پیشانی جاستین به وجود آمده است که تا نزدیکی ابروی مشکی رنگش امتداد دارد.
لوسی، به مرور زمان سر خودش را تکان میدهد و با لحن بلندی میگوید:
- خدای من، امکان نداره!
جاستین، با اخمهایی گره خورده پاسخ میدهد.
- چی شده؟
لوسی با قدمهای آهسته به جاستین نزدیکتر میشود. انگشتان بلندش را روی پیشانی او قرار میدهد؛ سپس با دقت مضاعف به زخمش چشم میدوزد. لوسی بزاق دهان خود را به سختی فرو میدهد و درنهایت صحبت میکند.
- تموم مدت تو بودی. خودم باعث شدم تو به آینده بری و من رو وارد اون تونل کنی، پس تو هم در دنیای موازی متولد نشدی!
جاستین شانهای بالا میاندازد و نامطمئن صحبت میکند.
- چطوری متوجه همچین موضوعی شدی؟
لوسی، بدون معطلی میگوید:
- تموم مدت، داخل دنیای موازی هم دقیقا همین زخم پیشونی رو داشتی که هیچ توضیحی درموردش نمیدادی. تو باید به گذشته بری و من رو وارد تونل بکنی تا این حلقهی زمانی تکرار بشه و من دوباره به آینده بیام!
لوسی، با سردرگمی بیشتر ادامه میدهد.
- اول من راز سفر در زمان رو به تو گفتم یا تو زودتر این کار رو انجام دادی؟
جاستین داخل خانهی کوچکش قدم میزند و سردرگم صحبت میکند.
- پارادوکس اطلاعات پیش اومده. اگه یک شئ یا یک اطلاعات در زمان جا به جا بشه، دیگه سر منشأ مشخصی نداره.
جاستین از حرکات دستانش برای انتقال بهتر مفهوم صحبتهایش بهره میبرد.
- فرض کن به سال 1904 سفر کنم و قبل از اینکه آلبرت انیشتین نظریهی نسبیت رو بنویسه، تموم فرمول های نسبیت رو به انیشتین بدم. اون وقت من نظریه نسبیت رو به وجود اوردم یا انیشتین؟
لوسی، همچنان در سکوت است و به اتفاقهای عجیب و غریب جاری، میاندیشد. صدا جاستین مجددا به گوشهای لوسی میرسد.
- من هنوز نمیدونم تو چه مشکلی داری و میخوای به چی برسی؟
لوسی نیز داخل خانه قدم بر میدارد و سردرگمتر از همیشه حرف میزند.
- من و یک پسر که هنوز اطلاعات زیادی ازش ندارم، با همدیگه از راه دور در ارتباط هستیم. فکر میکنم که اون در همین دنیا زندگی میکنه و در دنیای من اصلا به دنیا نیمده!
جاستین دست به کمر میگیرد و مستقیم به لوسی نگاه میکند؛ سپس خطاب به او میگوید:
-تا جایی که من میدونم هنوز توضیح علمی برای ارتباط از راه دور وجود نداره. چهرهی اون پسر رو میتونی توضیح بدی؟
لوسی از داخل جیب شلوار جین خود، نقاشی دیجیتالی پسر را بیرون میآورد. با قدمهای آهسته به جاستین میرسد و کاغذ را به سمت او میگیرد.
جاستین برای چند ثانیه، با دقت به عکس دیجیتالی نگاه میکند؛ اما خیلی زود میگوید: - من این پسر رو میشناسم. درواقع بهتره بگم چند سال پیش که اینجا مدرسه میاومد، شاگردم بود.
لوسی دستانش را به لابهلای موهای کوتاهش فرو میبرد و هیجانزده پاسخ میدهد.
- واقعا؟ الان هم میدونی کجا زندگی میکنه؟
جاستین بدون آنکه صحبت کند، مستقیم به لوسی خیره میماند و درنهایت با صدای گرفتهاش میگوید:
- شاید.
کریس، همراه با موهای جوگندمی کوتاهش که از همیشه شلختهتر به نطر میرسند، دستانش را پشت سرش قفل میکند و با لحن بلندی میگوید:
- دو ماه گذشته. هنوز خبری ازش نیست آخرین باری که تلفنی صحبت کردیم، گفت برای یک مدت کوتاه میخواد به مسافرت بره.
خانم فراندز، روانپزشک لوسی که ناخواسته سرنوشت لوسی برایش مهم شده است، داخل ایوان خانهی بیمارش قدم بر میدارد و با آرامش صحبت میکند.
- اصلا فکرهای بد رو به سرتون راه ندین. لوسی سابقهی خودکشیهای ناموفق داشته؛ ولی هیچ روش مرگی نیست که بعد از دو ماه، پلیس نتونه متوجهاش بشه.
مادر لوسی که همراه با چشمان پف کرده روی صندلی چوبی روی ایوان نشسته است، دستمال را جلوی بینی عقابی و استخوانیاش میبرد؛ سپس نظریهی دیگری مطرح میکند.
- اون به خاطر شغلش با آدمهای زیادی سر و کار داشت، احتمال آدمربایی هم کم نیست. پلیس باید تمرکزش رو روی این مورد بذاره.
روانپزشک میانسال، همراه با چین و چروکهایی که زیر چشمانش وجود دارند، حرف مادر لوسی را تایید میکند.
- بله، ظاهرا این اتفاق شانس بیشتری داره.
کریس، مجنونوار انگشتان مردانهاش را لابهلای موهای جوگندمیاش میفشارد و با صدایی که رویش کنترل ندارد، پاسخ روانپزشک را میدهد.
- چرا هیچ سر نخ و مدرکی وجود نداره. درست انگار بعد از اون شب که جلسه داشتیم و تلفنی صحبت کردیم، از صفحهی روزگار حذف شده!
روانپزشک نمای بیرونی خانهی لوسی را میکاود و کمی بعد، لب میزند.
- بهتره تا زمانی که لوسی بر میگرده، داخل خونهاش باشید.
مادر لوسی که همچنان روی صندلی نشسته است، با بینی گرفتهاش و چشمانی که به خاطر بارش اشکهایش سرخ شدهاند، پاسخ میدهد.
- بله حواسمون هست. سارا، دوستش تموم مدت توی خونه لوسی زندگی میکنه.
برای چند ثانیه سکوت سنگینی حاکم میشود. فقط صدای آواز خواندن اول صبح پرندگان که روی شاخه درختان نشستهاند، به گوش میرسد. کریس که دست به سـ*ـینه ایستاده و از دوردست به دریا خیره شده است، از پشت سر صدای قدمهای فردی را میشنود که درحال نزدیک شدن است. سرش را میچرخاند و همراه با چشمان مشکی رنگش، به یک پسر جوان نگاه میکند. قد بلندی دارد و همراه با هودی مشکی رنگی که بر تن دارد، نیمی از صورتش را به وسیلهی نقاب پارچهای پوشانده است.
کریس که از هر زمان دیگری بیحوصلهتر است، نگاهش را از پسر پس میگیرد و دوباره به دریا خیره میشود.
ویل یک کوله پشتی سفید نیز روی شانهاش انداخته است. قدم بر میدارد و نزدیک والدین لوسی میشود. کریس مجددا به سمت عقب بر میگردد و برای چند ثانیه به صورت ویل نگاه میکند که فقط چشم و ابروهای مشکی رنگش هویدا هستند. حتی موهای بلند و صافش نیز زیر کلاه مشکی رنگ هودی مستور شدهاند.
ویل قدمهای آرام و آهستهای بر میدارد و
روبهروی کریس میایستد. آن مرد میانسال، دستانش را جلوی سـ*ـینهاش قفل میکند و با صدای گرفته و خستهاش، خطاب به ویل میگوید:
- چرا صحبت نمیکنی، همینطوری وایستادی. چطور میتونم کمکت کنم؟
ویل نفس عمیقی میکشد و چشمان مشکی رنگش برای چند ثانیه ریز میشوند. درحالی که از بینی به پایین صورتش زیر ماسک پارچهای پنهان هستند، مشخص نیست رخسارش چه حسی را بازتاب میدهد.