رمان طالع سلطنت خونین | ساحل صالحی‌زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sahel salehizade

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/10/17
ارسالی ها
5
امتیاز واکنش
9
امتیاز
31
نام رمان: طالع سلطنت خونین
نام نویسنده: ساحل صالحی‌زاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @*SetAre

ژانر: رئالیسم_جادویی، عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
سقوط سلطنت پادشاه «لویی دوم»؛ به دست برادرش. نقطه عطف شروع یک تقدیر جدید برای «پریسیلا پنسون» بود. زمانی که در پس آیینه‌ی، اتاق ممنوعه قصر پنسون‌ها، پرده از رازی چندین ساله برداشته می‌شود. یک طالع شوم؛ تاریخ دوباره تکرار می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    sahel salehizade

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    9
    امتیاز
    31
    مقدمه:
    با ترس و وحشت، قدم‌هایش را تندتر می‌کند و در حالی که عرق، از سر و صورتش می‌چکد؛ هراسان، سرش را به اطراف می‌چرخاند، تا مبادا سرباز‌ها پیدایش کنند. «جنگل دافنی»، در تاریکی فرو رفته و درختان، سایه‌ی رعب‌آورشان را بر زمین افکنده‌اند و باد،‌ هو هو کشان از میان شاخه‌ها به گوش می‌رسد.
    به هر سمت که می‌رود، تنها چیزی که به چشم می‌خورد؛ درختان سر به فلک کشیده‌ای‌اند، که مانند اشباح معلق، از این سو به آن سو می‌روند. ناگهان صدای یکی از سربازان به گوش می‌رسد «پیدایش کنید...آن ساحره نحس را پیدا کنید و بکشیدش!»
    کلاه شنل سیاه آغشته به خونش را، جلوتر آورده و در حالی که عرق سرد، از ستون فقراتش به پایین می‌چکید؛ طفل معصومش را محکم‌تر به آغـ*ـوش کشیده و به راهش ادامه می‌دهد. صدای سربازان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود؛ دیگر رمقی برایش نمانده بود. از شدت خونریزی و فرط خستگی، میان بوته‌ها از پای می‌افتد و به درخت بلوط سفیدی که سالهاست خشکیده، تکیه داده و عاجزانه از سربازان طلب رهایی می‌کند.
    سربازها یکی پس از دیگری، گردش آمده و کمانشان را به طرفش نشانه گرفتند.
    - بلاخره، زمان مرگت فرا رسیده است!
    و تیری از کمان رها شده و مستقیم به قلبش اصابت می‌کند، سرباز جلوتر آمد و طفل را از آغوشش جدا ساخت «به طرف قصر برمی‌گردیم»
    حال، صدای رعب‌آور جنگل دافنی با صدای سربازان در ه‍م‌ آمیخته و بانگ سر می‌دهد «سلطنت پادشاه لویی دوم به پایان رسید؛ زنده باد پادشاه ادوارد!»
     
    آخرین ویرایش:

    sahel salehizade

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    9
    امتیاز
    31
    «فصل اول»
    ***
    نسیم ملایمی می‌وزید و باد، برگ‌های درختان را به رقـ*ـص آورده بود. صدای برگ‌ درختان با نوای آهنگین و گوش‌نواز پرندگان در هم آمیخته و خورشید تابناک بر فراز آسمان‌ها، پیام ظهر را به ارمغان آورده بود.

    جاده، خاکی و طولانی بود؛ کالسکه‌ای از دور نمایان و هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. با صدای درشکه‌چی، یکباره وقفه‌ای به حرکت خستگی ناپذیر اسب‌ها وارد آمد و سر جای خود ایستادند. درشکه‌چی به سرعت از کالسکه پیاده شده و در درشکه را گشود. لابه لای پرده‌ای ابریشمی، دستان ظریفی با طنازی بیرون آمده و پرده را کنار زد. تابلویی که بر سر دروازه‌ی حیاط نصب شده بود را خواند:
    «آکادمی آموزش اتیکت اشراف‌زادگان_سال تاسیس ۱۸۲۰»
    لبخند کجی بر گوشه‌ی لبانش نقش بست و با ناز و عشـ*ـوه پشت چشم‌هایش را نازک کرد و خطاب به درشکه‌چی گفت:
    - خب منتظر چه هستی؟! من را به داخل ببر.
    درشکه‌چی سرش را به نشانه‌ی تعظیم فرود آورده و دستان ظریف دخترک را با احتیاط در دست گرفت. دخترک نیز پای راستش را از درشکه بیرون آورده و با دست دیگرش، دامن چین‌دار قهوه‌ای رنگش را با اکراه بلند کرد و از درشکه بیرون آمد. مقابل دروازه ایستاد و نگاهی به پاکت نامه‌ی موجود در دستش انداخت. در این فاصله، درشکه‌چی به سرعت چمدان چرمی سیاه‌رنگی را از قسمت باربند درشکه پایین آورد و منتظر ایستاد. در این حین، یکی از دو دربان آکادمی به استقبالشان آمده و پس از خوش‌آمدگویی، با اشاره‌ی درشکه‌چی چمدان را در دست گرفت و منتظر ماند. دخترک نگاهی اجمالی به سرتاپای مرد سیاه‌پوش انداخت و سپس عزم رفتن کرد و بقیه نیز به دنبالش راهی گشتند.
    از دروازه‌ی حیاط عبور کرده و در‌ حالیکه نگاهش را دور تا دور حیاط می‌گرداند، خطاب به درشکه‌چی گفت:
    - بهتر است برگردی، از حالا به بعد دیگر نیازی نیست همراهیم کنی. برگرد و به مادربزرگ بگو صحیح و سالم به آکادمی رسیده‌ام، و سعی خواهم کرد هر روز برایش نامه بنویسیم.
    - چشم، دوشیزه آیدا.
    درشکه‌چی این را گفت و سرش را بار دیگر به نشانه‌ی تعظیم فرود آورد و به طرف کالسکه به راه افتاد.
    بار دیگر آیدا، با دقت هرچه تمام‌تر اطرافش را از نظر گذراند و با عشـ*ـوه به راهش ادامه داد، تا اینکه به ساختمان اصلی آکادمی رسید. کلاه کوچک توری‌اش را روی سرش تنظیم کرد و با نفسی عمیق، شمیم یاس‌های حیاط را سمت ریه‌هایش کشاند و داخل شد.
    با یک دست دامن بلند و چین‌دارش را گرفته، سرش را با غرور بالا آورد و همانطور که با چشمان شهلایی و عسلی رنگش، راهرو‌های سنگ‌فرش و دیوارهای کنده‌کاری شده را از نظر می‌گذراند؛ به راهش ادامه داد. تا اینکه به اتاق ته راهروی غربی رسید. درب اتاق، نیمه‌باز بود و می‌توانست از پشت در داخل را تماشا کند. خانمی میانسال، با موهای طلایی بافته‌شده و لباسی ارزان‌قیمت برتن؛ پشت یک میز چوبی مشرف به پنجره‌ای بزرگ، روی صندلی نشسته و با چشمان خمارش، نوشته‌های کاغذ در دستش را می‌خواند. آیدا خمی به ابروانش آورده و غرلندکنان زیر لب زمزمه کرد:
    - آه مادربزگ! از دست کارهای شما... مرا چه به این فقیر فقرا! یعنی ایشان قرار است به من آموزش بدهند که چگونه مانند یک دوشیزه‌ی اشرافی رفتار کنم؟!
    با حرص سرش را تکان داده و دستش را مشت کرد و چند ضربه‌ی ملایم به در وارد کرد. خانم میانسال سرش را بالا ‌آورده و با مهربانی لبخندی بر لبان نازکش نشاند و لب برچید:
    - بفرمایید داخل!
    آیدا با تکبر خاصی سرش را بالا گرفته و با ناز و عشـ*ـوه وارد شد و بدون گفتن حتی یک کلمه، فورا نامه‌ای که در دست داشت را روی میز گذاشته و منتظر ‌ایستاد. خانم میانسان با اینکه از رفتار مغرورانه و دور از ادب آیدا رنجیده‌خاطر شده بود؛ اما به روی خود نیاورده و نامه را از روی میز برداشت و شروع به خواندن کرد. چند لحظه‌ای اتاق غرق در سکوت و آرامش شد، تا اینکه خانم میانسال همچنان که نامه در دستش بود و خط به خط می‌خواند؛ صورتش را به سمت آیدا برگرداند و با لبخندی بر لب، خطاب به آیدا گفت:
    - «آیدا اسکوات»... نوه‌ی دوست داشتنی و تنها وارث کنتس، «پاتریشیا اسکوات»... به آکادمی اتیکت اشراف‌زادگان خیلی خوش آمدید!
    آیدا بادی به غبغب آورده و با غرور، لبخند کجی بر گوشه‌ی لبش نشاند. خانم میانسال ادامه داد:
    - کنتس اسکوات در این نامه ذکر کرده‌اند که شما سالهاست به طور خصوصی تحت نظر بهترین مربیان، در قصر شخصیتان آموزش دیده‌اید.
    مکث کوتاهی کرد و همزمان که نامه را در کشوی میز جای می‌داد، گفت:
    - که ظاهرا زیاد در کارشان موفق نبوده‌اند!
    سپس ابروهای بور و کم‌پشتش را بالا انداخته و به قیافه‌ی متکبر آیدا نگاهی انداخت و ادامه داد:
    - ایشان اصرار دارند که شما سال آخر آموزش‌هایتان را اینجا، در همین آکادمی بگذرانید! نگران نباشید دوشیزه‌ی جوان، مطمئنم از آموزش‌هایمان راضی خواهید بود!

    سپس دستانش را بر روی میز، درهم قفل کرد و ادامه داد:
    - همانطور که از نامش پیداست، اینجا مکانی بسیار مناسب، با آموزش‌های سطح بالا و قوانین خاص، برای شما بهترین امکانات را فراهم خواهد کرد و شما می‌توانید در کنار اشراف‌زاده‌های دیگر، که هر کدام از خانواده‌های سرشناس و ثروتمند این سرزمین هستند، آموزش‌های لازم را ببینید.
    آیدا همچنان سرش را بالا گرفته و سکوت کرده بود؛ گویی داشت با این کارش به خانم میانسال می‌فهماند که چقدر از آمدن به اینجا ناراضی و ناراحت است. در این هنگام یکی از خدمه‌های آکادمی، وارد اتاق شد و خطاب به خانم میانسال گفت:
    - از اینکه مزاحم اوقاتتان شدم، عذر می‌خواهم «خانم جونز»! اما مدیر جدید می‌خواهند شما را ببینند.
     
    آخرین ویرایش:

    sahel salehizade

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/10/17
    ارسالی ها
    5
    امتیاز واکنش
    9
    امتیاز
    31
    خانم جونز با دستش به آیدا اشاره کرد و گفت:
    - لطفا دوشیزه اسکوات را تا خوابگاه همراهی کنید و هر چه خواستند در اختیارشان قرار بدهید، من نیز با مدیر جدید ملاقات خواهم کرد.
    خدمتکار با تواضع و احترام سرش را خم کرد و خطاب به آیدا گفت:
    - خواهش می‌کنم دنبالم بیایید، دوشیزه اسکوات.
    هردو از اتاق خارج شدند. خدمتکار چمدان چرمی را از مرد دربان گرفت و به سمت خوابگاه قدم برداشت.
    آیدا چشمانش را در حدقه چرخاند، نفسش را محکم بیرون داد و همچنان که خدمتکار را دنبال می‌کرد؛ از او پرسید:
    - قرار است تا کی اینجا بمانم؟!
    - تا هر وقت که آموزش‌هایتان به پایان برسد.
    پوفی کشید و دست‌هایش را مشت کرد و همراه خدمتکار به راهش ادامه داد.
    پله‌های چوبی و قدیمی ساختمان را با احتیاط پیمودند، تا بلاخره بعد از پیمایش حدودا، چهل و پنج تا پله‌ی چوبی، به طبقه‌ی سوم ساختمان رسیدند. خدمتکار سر جایش ایستاد و صورتش را به طرف آیدا چرخاند و گفت:
    - اینجا خوابگاه آکادمی است، و شما قرار است از حالا به بعد همین‌جا به استراحت بپردازید.
    با یک نگاه، کف چوبی و دیوار‌های سفید گچ‌بری شده، راهروی عریض و طولانی که در دو طرفش، قطاری از درهای چوب گردو صف کشیده بودند را از نظر گذراند. سپس نگاهش به پنجره‌ی کوچک و مثلثی شکل ته راهرو معطوف گشت و زیر لب غرید:
    - آنقدر که از آکادمی‌شان تعریف و تمجید می‌کنند، حتی به خود زحمت نداده‌اند یک پنجره‌ی بزرگتر و دل‌بازتر بسازند.
    خدمتکار با مهربانی لبخندی را مهمان لبای نازکش کرد و گفت:
    - سخت نگیرید دوشیزه‌ی جوان، اطمینان دارم از اینجا خوشتان خواهد آمد. هنگامی که با دوستان جدیدتان آشنا شوید و سر کلاس‌ها حضور پیدا کنید، قطعا عاشق فضای اینجا خواهید شد.
    آیدا ابروهایش را در هم آمیخت و ناله‌ای سر داد:
    - اما من می‌خواهم به قصر خودمان برگردم، پیش مادربزرگ‌ام. این‌جا احساس خفگی می‌کنم، یعنی قرار است تا کی در این جای تنگ و تاریک بمانم.
    خدمتکار با شنیدن حرف‌هایش، پی برد که آیدا چقدر از آمدن به آکادمی ناراضی است. آیدا اولین و تنها کسی بود که از آمدنش به آکادمی ناراضی بود؛ چرا که مابقی دوشیزگان هر ساله با ذوق و اشتیاق فراوان خود را برای آمدن به آکادمی آماده می‌کردند. اما یقین داشت که آیدا هم پس از آشنایی با دوشیزگان دیگر، قطعا عاشق آکادمی می‌شود. به همین خاطر اتاق شماره‌ی چهار را برای اقامت آیدا در نظر گرفت و گفت:
    - از حالا به بعد، این‌ اتاق محل اقامت شما در آکادمی خواهد بود. تا من وسایل شما را داخل اتاق می‌چینم، شما می‌توانید سری به باغ آکادمی بزنید.
    سپس، با چشمان روشن و براقش چشمکی زد و ادامه داد:
    - مطمئنا پشیمان نخواهید شد.
    آیدا به نشانه‌ی تایید سری تکان داد و با سرعت پله‌ها را درنور دید؛ تا به در خروجی رسید. نگاهش را به اطراف چرخاند، تا باغ آکادمی را پیدا کند. مردی‌ را دید که لباسی مشابه لباس باغبان قصرشان را بر تن دارد و به طرف گل‌بوته‌های رز سرخ در حرکت است.
    سرش را بالا و پایین کرد و با اطمینان گفت:
    - این باید باغبان باشد. بهتر است دنبالش بروم تا من را به باغ آکادمی هدایت کند.
    دامنش را با دو دستش گرفت و پشت سر مرد باغبان به راهش ادامه داد. از کنار بوته‌های رز سرخ گذر کرد و در حالیکه با نفسی عمیق عطر گل‌ها را به داخل ریه‌هایش می‌کشاند؛ خود را میان انبوهی از گل‌های رنگارنگ و خوش‌بو دید. نگاهش را نافذتر کرد و به دقت اطراف را از نظر گذراند. سمت راستش، درخت‌های گیلاس و زردآلو قد علم کرده و میوه‌های خوش‌رنگ و آبدارشان را به نمایش گذاشته بودند. سرش را به سمت دیگر چرخاند؛ فواره‌ای مرمرین، با شکل و شمایل پرنده‌ای که نوکش را به سمت آسمان گرفته و بال‌هایش را باز کرده بود و آبی زلال و گوارا از نوکش به سمت پایین در جریان بود، دید. داخل حوض، ماهی‌های قرمز و سفیدرنگ، که بخاطر تابش نور خورشید روی پولک‌هایشان براق و درخشان شده بودند، به چشم می‌خورد.
    چشم‌هایش را آرام روی هم گذاشت و طنین گوش‌نواز پرندگان را مهمان گوش‌هایش کرد و در این حین یکباره رعشه‌ای بر کل بدنش وارد آمد و با هیجان چشم‌هایش را گشود. همچنان که لبخندی از سر اشتیاق بر لبانش نشسته بود، به آسمان آبی خیره ماند.
    خورشید سوزان، پرتو نورش را به سمت چشم‌های آیدا راهی ساخت و با برخورد پرتو نور با چشمان عسلی‌اش، حدقه‌ی چشمانش گشادتر شده و رنگش به یشمی مایل گشت.
    نگاهش را از خورشید دزدید و بلند فریاد کشید:
    - این‌، بی نظیر است!
    در این حین، نوای دلنشین و گوش‌نوازی از پشت سر، حرفش را قطع کرد و گفت:
    - هنوز که چیزی ندیدید! این تازه اول شگفتی‌هاست!
    آیدا چشمانش را گرد کرد و سرش را چرخاند؛ خود را مقابل دخترکی دید که سر تا پایش را با شنلی نیلی رنگ طلاکوب شده، پوشانده و کلاهش را طوری بر سر نهاده بود که صورتش ناپیدا؛ تنها از زیر کلاه زاویه‌ی ظریف فک و چانه‌اش، با لبانی به سرخی خون نمایان بود.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا