رمان نخستین گـ ـناه | absurdhero کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع absurdhero
  • بازدیدها 400
  • پاسخ ها 15
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

absurdhero

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/09
ارسالی ها
17
امتیاز واکنش
45
امتیاز
81
محل سکونت
ایران
نام رمان: نخستین گـ ـناه
نویسنده: absurdhero کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: @Sima_ch
ژانر: عاشقانه_اجتماعی
خلاصه: تمام وجود برخی آدم‌ها، چنان موهوم است که لحظاتی جانشان را، آنچه هستند و آنچه می‌توانستند باشند را، در هم می‌ریزد. چنان که بدل به آنچه نمی‌توانست باشند بشوند. این داستان روایت زندگی یکی از این آدم هاست.
داستان زندگی پسری بنام آرتان، که در خیال و وهم زنی را می بیند که عاشقش می‌شود. و پس از مدتی، نمودی از آن زن در واقعیت زندگی‌اش قرار می‌گیرد، و او در بر‌خوردهایی تلاش میکند به او نزدیک شود، و با نزدیک شدنش همه چیز تغییر می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sima_ch

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/20
    ارسالی ها
    595
    امتیاز واکنش
    6,971
    امتیاز
    713
    269315_231444_bcy_nax_danlud-jpg.175248


    نویسنده ی گرامی!ضمن خوش آمد گویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دقت به این نکات و رعایت تمامی موارد الزامی است؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد.با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در تاپیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.

    "گروه کتاب انجمن نگاه دانلود"
     

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    چنان گیجم که حتی نمی‌دانم چطور می‌شود کسی، گیریم نیمه دیوانه، میان واقعی بودن یا نبودن زنی که گمان می‌کرد عاشقش شده است، شک کند. آن شب کذایی با این که گذشته است،‌ ذرات یادش در من هنوز حضور دارد. حالا آن برق چشم‌هایش در آینه است، هر بار که در آینه به چشم‌های خودم نگاه می‌کنم. خسرو گلدان‌هایش را گذاشته است وسط راهرو. صاحبخانه پیر که از راهرو می‌گذرد، می‌ایستد، نگاهمان می‌کند، از میان درز در که باز است، بعد می‌رود درون سوراخ موش خودش و در را محکم به هم می‌کوبد‌. پیرزن خرفتی است و ما پیرزن خرفت صدایش می‌کنیم. پس از آن شب، دیگر نمی‌توانم درست فکر کنم، صدای ذهن من، اگر واقعا صدایی وجود داشته باشد، به کلی عوض شده است. و حالا از بی‌خوابی مشاعرم مختل شده. ساعت پنج صبح است، و من هنوز سیگار می‌کشم و به دیوار روبرویم خیره شده‌ام. این بی‌خوابی، نفرینی است آسمانی بر انسانی زمینی. کاش که لااقل من نیمه خدا بودم، یا کاش سیزیف یا پرومته بودم. از این سنگ حجیم که روی شانه‌‌های من است، تا زانو خم شده‌ام. و حالا آینه می‌گوید «چشم‌هایت سرخ است، لـب‌هایت سیاه، شقیقه‌هایت می‌زنند و گونه نداری دیگر» من گونه ندارم دیگر، گونه‌ی من رو به انقراض است. خسرو این شب‌ها پا به پایم تا صبح بیدار می‌ماند. ناله کلید‌های کیبوردش، با ریتمی سخیف، در گوشم می‌کوبد. نمی‌پرسد که چه بلایی سرم آمده است. خودم هم نمی‌دانم.
    - چه مرگت شده تو؟
    من هیچ جوابی ندارم که به او بگویم. او هر دو ساعت یکبار، می‌پرسد:
    - چه مرگت شده تو؟
    واژه مرگ را، آن زمان که از انسان خوش بینی چون او بشنوی، ترسناک است. اما اگر من از مرگ ترسیده بودم، اگر حتی ذره‌ای ترس در دلم می‌بود، خودم را می‌کشتم. من حالا ابدا به مرگ نمی‌اندیشم. من تنها می‌اندیشم، بیمار شده‌ام. بیمار چشم‌های وهم آلود زنی که شاید هرگز، وجود نداشته است.

    ***
    چرا نمی‌آید اینجا تا که نقاشی‌اش کنم؟ یا چرا من مثل خسرو، که هر که را دیده باشد می‌تواند در کلمه زنده کند، نمی‌توانم او را در تصورم زنده‌ کنم. مگر از درک آن نویسنده، تا من نقاش، چقدر فاصله است؟ اگر در میان صدای هجاها‌ی تق تق تق آن کیبورد لعنتی، رازی نهفته است، چرا من آن را متوجه نمی‌شوم؟!
    اعصابم از خودم بهم ریخته است. قلمو را روی پالت رها می‌کنم، پالت را روی میز، و خودم را روی کاناپه. تلویزیون برنامه‌ی مضحکی نشان می‌دهد. مجری یک برنامه شو تلویزیونی توپ‌هایی را در شلوار گشادی که پوشیده است جای می‌دهد، و مهمان برنامه که او هم شلوار گشادی پوشیده است همین کار را می‌کند.مسابقه سر این است که چه کسی بیشترین توپ را در شلوارش جای می‌دهد، شبکه را عوض می‌کنم. طبق معمول، راز بقا می‌بینم. در نام این برنامه کنایه خنده‌داری برایم است که من از آن خوشم می‌آید. خسرو رفته است که در وان استحمام آب یخ بکند. خسرو جانور عجیبی است. می‌خواهد که عاداتش، تمام عاداتش، شبیه بزرگان ادبیات شود. او هر عصر صد قالب یخ در وان حمام می‌ریزد و بعد ساعت‌ها در آن دراز می‌کشد. به او می‌گویم:
    - تو قراره کافکا باشی یا همینگوی؟
    می‌خندد، فقط می‌خندد. می‌داند که از آن‌ها، یکی با درد و بیماری مرد، و آن دیگری بدون درد خودش را کشت. با شنیدن صدای ساز ویولون از بالا صدا تلویزیون را می‌‌بندم. هر زمان که نگار، همسایه طبقه بالایمان، تمرین ویولون کند همه جا را ساکت می‌کنم. پیرزن خرفت صاحبخانه آدم نسبتا روشن فکری است. این را تنها به این خاطر می‌گویم که تعدادی هنرمند بی‌پول و شاید دیوانه را جمع کرده است اینجا. در بالای اتاق نگار پیرمردی بنام آقای هدایت زندگی می‌کند که مجسمه ساز است. از او هیچ‌وقت صدایی در نمی‌آید. می‌گویند لال است، من اما حتم دارم که نیست، او فقط حوصله حرف زدن ندارد. خسرو بالاخره از حمام بیرون می‌آید، حوله آبی رنگش را پوشیده است و من از همین جا قطرات خیس روی پوستش را می‌‌‌ببینم. گوشه ای از حوله را توی گوشش فرو می‌کند، و درون آن را بارها می‌کاود. رو به من می گوید:
    - باز که بغ کردی جناب ونگوک، بیا و برای یک بارم که شده برای آرامش اعصابت حمام یخ بکن.
    رو به تلویزیون، آخرین تقلاهای گورخری که دست و پا می‌زند را تماشا می‌کنم. چشمان گورخر وق زده اند، او می‌خواهد چیزی را گاز بگیرد، آخرین تلاش‌ها برای بقا
    - من برای اعصابم به این چیزا نیاز ندارم، طوریم بشه می‌رم سراغ بوم.
    همان‌طور حوله پیچ می‌آید و خودش را ولو می‌کند روی کاناپه و از موهای خیسش آب ترواش می‌شود به صورتم. نگاهم را از آن گورخر که گلویش در حال جویده شدن است می‌گیرم، می‌گویم:
    - به نظرت همه چیز زیادی سیخ نیست؟
    با تعجب، دست می‌کشد روی موهای دست‌هایش. و بعد خودش را جم و جور می‌کند و بلند قهقهه می‌زند. صدای خنده‌اش با نوت‌های ویولون در هم می‌آمیزد.
    - هان، بهت برخورد گفتم ونگوک؟
    ماده شیر عصبانی گردن گورخر را گرفته و آن را به سمت نامعلومی می‌کشد. او گرسنه است، غذایش را می‌خواهد سر میز خانواده ببرد.
    - نه، ونگوک بودن هیچ وقت بد نیست، حتی اون حالتش که گوش نداشت.
    خسرو هم با من زل می‌زند به دسته‌ی کفتارهایی که تازه رسیده‌اند، و حالا ماده شیر در محاصره است.
    ساکت مانده‌ایم و در میان صدای ویولون، صحنه‌ی تراژدیک پیروزی کفتارها مقابل ماده شیر سرمان را گرم کرده است. موزیک با تصویر هم آوایی بخصوصی دارد. ماده شیر با دهان خون آلودش «که خون همان گورخر است» سرش بی کلاه مانده و فرار می‌کند. نگار، حالا موزیکی از سباستین باخ می‌نوازد. من حالا با خودم فکر می‌کنم ونگوک بودن را واقعا دوست دارم. زیرا که قطعا او می‌توانست بی این که معشـوقه‌اش را ببیند، با یک مداد، یا حتی تکه زغالی که دم دستش باشد، چهره او را نقاشی کند، کاری که انگار از من بر نمی‌آید.
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    دختری که تازه به ساختمانمان آمده شبیه زنی است که آن شب در رویا دیدم. من دختر را وقتی که با اثاثیه اندکش بالا می‌آمد دیدم. اتاق ما در میان مستأجرها پایین‌ترین اتاق است. زیر پای ما، پیرزن خرفت زندگی می‌کند. او پاهایش جان بالا آمدن از پله را ندارد. اگر چه به وقت گرفتن اجاره‌ها، اگر اتاق ما سر برج ایفل هم باشد باز بالا آمدن خسته‌اش نمی‌کند. اتاق دختری که جدید آمده روبروی اتاق نگار است. ما هر کدام در طبقه‌ای بودیم که روی هم را ترجیحا وقتی که درِ اتاقمان بخاطر دود سیگار، یا فراموشکاریمان باز است، نبینیم. ساعت روی دیوار عدد یازده را نشان می‌دهد. بوی قرمه سبزی در ساختمان پیچیده است. حدس می‌زنم کار مستأجر جدید باشد. در این ساختمان هر کدام از ما آن قدر درگیر ور رفتن با چیزی است، و یا تنبل است که غذای خوبی نمی‌پزد. من و خسرو معمولا کالباس یا تخم مرغ می‌خوریم. بوی قرمه سبزی من را یاد عمه می‌اندازد. من را عمه‌ام بزرگ کرده است و هر چه خاطره از کودکی‌ دارم مربوط به سال‌های با او بودنم است. عمه‌ام زن‌میانسالی بود که تا آخر عمرش شوهر نکرد. شاید می‌کرد اگر میانه‌های راه خودش را نمی‌کشت! من نمی‌دانم چرا یک آدم میانسال خودش را می‌کشد، آن هم با تیغ... .
    شاید تا میانسال نشده‌ام هم این را ندانم. مادر من، که یکی از چندین زن خان روستایشان بود، بخاطر دوست نداشتن شوهرش یا کم سن و سال بودنش از خانه فرار کرد. بعد به خانه مردی روستایی که پدرم بود پناه برد. پدر من پناهش داد، اما به عکس تمام قصه‌های خوب، شب به اتاق او رفت و به زور... مادرم مجبور شد با او ازدواج کند. بعد که من بدنیا آمدم مادرم باز فرار کرد. هیچ کس نفهمید به کجا، اما رفت و شاید دیگر هیچ‌وقت به کسی پناه نبرد. پدرم هم هفت ماه بعد در یک جدل کشته شد. به دست پدربزرگم، که مرد بسیار تنومندی بود. همه چیز شکل داستان‌های آبکی ایرانی است. مردی مرد دیگری را هل می‌دهد، اگر روستایی باشد بر سر آب و زمین، و اگر شهری باشد بر سر یک زن. آن یکی مرد هم می‌خورد زمین، سرش می‌گیرد به لبه سنگی، جدولی، یا میزی، و بعد می‌میرد. این به نظر پوچ‌ترین شکل به قتل رسیدن است. از آن زمان که پدربزرگم به زندان افتاد، و همان‌جا هم مرد، من با عمه‌ام بوده‌ام. عمه‌ام چون همه خانواده‌اش مردند زن ثروتمندی بود. و اگر نبود، من هرگز نقاش نمی‌شدم. بعد از این که عمه خودش را کشت، هیچ‌وقت نتوانستم بوی قرمه سبزی‌اش را جایی حس کنم. اما حالا داشت بوی قرمه سبزی‌اش می‌آمد. درست سر ساعت یازده و سی و دو دقیقه روز دوشنبه، در جایی از بالای سرم، و از اجاق اتاق دختری که شبیه زنی که آن شب دیدم است.

    ***

    یکی از دلایلی که نقاش شده‌ام این است که خیلی کم و به ندرت عرق می‌کنم. شاید دلیل مسخره‌ای برای یک هنرمند باشد اما من این طور استدلال می‌کنم که اگر من هم عرق می‌کردم، مثلا با ساعت‌ها ایستادن پای هر تابلو، آنوقت مجبور بودم هر روز حمام کنم. و من از حمام کردن اصلا خوشم نمی‌آید. از همان زمان که عمه با آن دست‌های زبرش لیف را مثل سمباده به تنم می‌کشید دیگر از حمام کردن خوشم نیامد. عمه واقعا زن عجیبی بود. وقتی مرد تمام املاک و دارایی‌هایمان را به خیریه داده بود. یک شاهی هم برای من نگذاشت و اگر خانه پدرم را هم بخشیده بود، همان خانه که بعدترها فروختم و پس انداز کردم، حالا باید برای گذران زندگی دست به دامان همان خیریه می‌شدم. اما با این وجود از او کینه‌ای به دل ندارم، نه برای این که بزرگم کرده بود نه، تنها به این خاطر که حالا می‌دانم زن دیوانه‌ای بود. من درکش می‌کنم.

    از ساختمان که می‌زنم بیرون هوای خنک صبح به صورتم می‌خورد. صبح‌ها قدم می‌زنم که بعد برگردم خانه و راحت بخوابم. من شب را بیشتر دوست دارم تا روز، و با جغدها بیشتر قرابت دارم تا که گنجشک‌ها. از جلوی کافه داروگ که رد می‌شوم چهره آشنایی، آن سمت شیشه، توجهم را جلب می‌کند. دست خودم نیست که بی اختیار داخل نشوم. دختر‌های طبقه بالا هر دو نشسته‌اند. نگار روی میز چنبره زده چیزی می‌خواند و آن یکی که هنوز نامش را نمی‌دانم، دارد می‌نویسد. دست‌هایم یخ کرده‌اند. می‌نشینم و قهوه‌ای سفارش می‌دهم تا که چند لحظه‌ای نگاهشان کنم. نگار مات خواندن است، به سختی می‌خواند، چهره‌اش در هم رفته، به حتم نوشته سنگینی است، و آن یکی، هنوز می‌نویسد. موهایش بور است، صورتش هم، اما چشم‌هایش، کاش آن طور نبودند، کاش مثلا سبز یا آبی بودند، کاش رنگ اول صبح بودند، و نه آخر شب، آن طور که تاریک، آن طور ظلمات. همین که می‌نویسد، لبخندی می‌زند، و من وقتی آن لبخند را که مرا یاد غنچه‌های کوچک و شفاف انار باغ عمه می‌اندازد، می‌بینم، همان دم که صدای آسیاب قهوه بلند می‌شود و بوی قهوه تازه‌ که در فضای کافه پیچیده است، با دمم فرو می‌رود، و دلم از چشم‌های وهم آلود زنی که جلویم نشسته است و دیگر وهم به نظر نمی‌آید می‌لرزد. جوشیدن عرق را روی پوستم احساس می‌کنم. درست میان چین‌های پیشانی‌ام. باید زود فرار کنم، باید از این نفرین دور بشوم. تا قهوه‌ام می‌رسد، سر می‌کشم. دهانم می‌سوزد، بلافاصه بلند می‌شوم و بی‌اینکه متوجهم شوند از کافه بیرون می‌زنم.
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    حالا یک مستاجر جدیدتری هم داریم. پیرزن خرفت دارد در خانه اش دانشکده ادبیات و هنرهای معاصر راه می اندازد. این یکی بازیگر است. وقتی که حرف می‌زند صدایش را زورکی بم می‌کند، مثلا فن بیان بلد است. به من می‌گوید:
    - اوه اسم شما آرتانه؟ چه اسم باکلاسی!
    انگار مثلا اسم خودش که فریدون است بی‌کلاس است.‌ شاید هم به کنایه این حرف را می‌زند. شاید می‌داند درواقع اسم من آرتان نیست و مجید است. تمام زندگی من تقصیر عمه است، او بود که تا به خودم آمدم این اسم را روی من گذاشت. آمده بودیم شهر، داشت همه چیز را شهری می‌کرد، حتی نام و نشانمان را. همه چیز تقصیر عمه است و خودش را کشت که آخرین زخم را به من بزند. زخمی که هنوز گهگاه از هم وامیرود. شاید هم همه چیز تقصیر پدرم باشد، همان که باعث و بانی وجودم شد، و یا تقدیر و طبیعت، که من از میان آن همه انسان، که می توانستند باشند و بیایند بخورند و زندگی کنند، برنده شدم، من اشتباه طبیعتم، خودم را این طور توجیه می‌‌‌کنم. و حالا دستم از همه چیز کوتاه است، از هیچ کدام نمی توانم انتقام بگیرم، از هیچ کدام حتی خودم، دیگر نمیدانم کی هستم.


    ***

    گفت:
    - اشکال نداره همه همین طورن
    من نمی دانم چرا گفت همه، این همه، غیر من و او، شاید هم خودش را می‌گفت. حتما خودش را. باید به او بگویم، باید حالی‌اش کنم که این طورها نبوده، یعنی این که به فکرش باشم، این که آمد اینجا برای درد و دل بود. خسرو هم اگر پوزخند زد دلش از چیزی خنک شده، شاید گمان می کرد باید یک طوری دست به سرش کند و حالا دید خودش افتاد توی چاه. از من چرا دلگیر نبود؟ این که حرفی نزد، تحکمی چیزی، من فکر کردم او هم دوستش دارد. نشان می داد که دارد. پس چرا برای تولدش داستان تقدیمش کرد. من اگر به کسی تابلو هدیه کنم لابد دوستش دارم. تا حالا نکردم، اما اگر بکنم...خسرو گفت:
    - پیش میاد.
    بعد هم گفت:
    - امیدوارم پشیمون نشه.
    شاید هم از همین کیف می‌کرد، فکر می‌کرد هر کس با من باشد، پشیمان می شود. نمی‌گویم دروغ می‌گوید. اما آخر دختر بدی که نبود، آمد اینجا درد و دل بکند، آمد که بگوید دوستش دارد. من گفتم:
    - خب من چه کاره‌م؟
    نباید گریه‌اش می‌گرفت، من نفهمیدم چرا گریه‌اش گرفت، فکر کردم تقصیر من بود. گفتم:
    - اگه آرومت می‌کنه گریه کن.
    بعد دیگر گریه نکرد، شاید هم سلاحش بود، او هم می خواست انتقام بگیرد. اما چرا با من، فریدون هم که بود، خسرو از فریدون بیش‌تر بدش می آمد. دوباره گفته بود:
    - دوستش دارم، خیلی وقته، خودش هم می‌دونه
    من هم می‌دانستم، کسی نگفته بود، خر که نبودم، نگاه هایش را دیده بودم. بعد هم گفته بود:
    - یه وقت نیاد اینجا ببینتم.
    گفتم که نمی‌آید، رفته بود سر به خواهرش بزند، مثل اینکه خودش می‌دانست. اگر نمی‌دانست، اصلا چطور فهمیده بود که نیست. همه‌شان داشتند بازی‌ام می‌دادند. اگر سرش را کنارم گذاشت، همان وقت که دست کشیدم بین موهای زیتونی‌اش و او دست دیگرم را با همان دست که آرشه سازش را می‌گرفت، فشرد، اگر من دست می‌کشیدم. اصلا گفتن این چیزها چه فایده‌ای دارد، خسرو هم می‌دانست من دوستش ندارم. گفتم:
    - خودت می‌دونی من این طور آدمی نیستم.
    گفت می‌داند، اما طوری نگفت که باور کنم. رفت و سرش را با کاغذهایش گرم کرد. من هنوز حرف داشتم. باید می‌گفتم، می‌گفتم که او بود که اول این کار را کرد، او بود که... .
    بعد من فکر کردم دست خودش نبوده، برایش خواندم آن شعر را «در اولین بـ..وسـ..ـه، خودم را و تو را کشتم... .» و او ساکت بود، آرام بود، دیگر گریه هم ‌نکرد و من تا این لحظه نفهمیده بودم، که فقط من بودم، فقط من کشته شده بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    خسرو را از آن سال که آمدم کرمان می‌شناسم، دنبال هم‌خانه بود، پیش از دیدن من همه را رد کرده بود و مرا که دید فقط پرسید:
    - حرف که زیاد نمی‌زنی پسر؟ هان؟
    گفته بودم: با خودم چرا، زیاد.
    تبسمی کرده بود و گفته بود:
    - من هم زیاد حرف می‌زنم، ولی روی کاغذ، تو هم اگه توی سرت حرف‌هات رو می‌زنی وسایلت رو بیار، اتاق سمت راست خالیه، یه گوشه‌اش رو هم می‌تونی کارگاه کنی.
    وسایلم را همان عصرش آورده بودم، فضای خوابگاه دانشگاه برایم عذاب آور بود، همه‌اش بازیگری آدم‌ها بود، هر کسی نقابی داشت و مدام عوض می‌کرد، وقتی هم که نقابشان می‌افتاد... . به خسرو گفته بودم که هیچ کس را ندارم، او هم گفت ندارد، من واقعا نداشتم، او داشت و نخواسته بود داشته باشد. از آن‌هایی بود که با پدر پولدارش بحثش شده و از خانه کنده و آمده یک جایی برای خودش. کرمان هم بخاطر خواهرش زیبا مانده بود، خواهر تنی‌اش نبود، اینجا دانشجو بود. پدرش از آن تاجرهای گردن کلفت بازاری بود، به او گفته بودم:
    - تو از اون جوونای بی دردی هستی که خوشی زده زیر دلشون و از خونه و خوشی دست کشیدن و افتادن پی ادبیات؟ مثل رمان سمفونی مردگان؟
    به یک جاییش بر خورد، برایم مهم نبود، اما گفته بود:
    - فکر می کنی من کمتر از اونای دیگه عذاب کشیدم؟
    راست می‌گفت این طوری‌ها هم نبود، یک قران از پدرش طلب نمی‌کرد، خودش جور خودش را می‌کشید.گفت اولش پیشخدمت بوده، در کافه‌ای، رستورانی جایی، بعد زبان یاد گرفته و حالا ترجمه می‌کند. مقاله، کتاب، هرچیزی که بشود ترجمه کرد. اول انگلیسی یاد گرفته، بعد فرانسه، آلمانی هم بلد بود، این آخری‌ها هم داشت لاتین یاد می‌گرفت. گفته بودم:
    - نمی‌خوای از این مملکت بری؟
    گفته بود:
    - کجا دارم برم؟ اگه اونای دیگه، مثلا انگلیسی‌ها، بها می‌دن به آدم، برای کار خودشونه. اگه بنویسم هم باید به شکل دنیای خودشون باشه، کدوم انگلیسی شاهنامه خونده؟ یا می‌خونه؟ دنیای ما به چه دردشون می‌خوره اصن، همین صادق هدایت، یا اون بزرگ علوی، این‌ها هم شبیه خودشون بودن
    نمی‌خواست برود اما ماندنی هم نبود، روی هوا بود، مثل من که روی هوا بودم، نه اینوری بودم و نه آنوری، نسل دوپاره‌ی بی وطن و بی مادر.... از زنان هم یک طور دیگری حرف میزد، برایش این چیزها آسمانی بود. من باور نداشتم، خودش می‌گفت: شاملو سیاست زده است، یا اون آقایان گلسرخی و مختاری، حتی براهنی.
    می‌گفت: عشق و زندگی رو از نوشته‌های سهراب می‌خونم.
    و شعر صدای پای آب و مسافر سهراب را با درد می‌خواند. گفته بودم:
    - زندگی سیاسته، تو اخته شدی.
    ناراحت نمی‌شد، عادت داشت به این حرف‌ها، تهران درس خوانده بود، رفیق‌ای هم داشت که کله‌اش بوی قرمه سبزی می‌داده و گرفتار شده، بعد هم دیگر خبری نشده که چه بلایی سرش آمده. خودش هم چون رفته دنبالش گرفتارش کردند، اگر پدرش نبود از خودش هم حالا اثری نبود، دیگر از سیاست بدش می‌آمد، حالش را بد می‌کرد.
    می گفت:
    - آدم رو از آدمیت می‌ندازن، خوی حیوانی به آدم می‌دن
    حالا از شیشه نوشابه هم بدش می‌آمد، من می‌دانستم چه می‌گوید، حالا او اخته شده بود، شاید بخاطر همین نمی‌خواست برود، نه می‌توانست جا بزند و نه می‌توانست برنده شود. درگیر جنگ خیر و شر در سر خودش شده بود. به او می‌گفتم:
    - شیشه نوشابه در ذات خودش خیره یا شر؟

    پوزخند میزد و حجم سبز را زیر لب زمزمه می‌کرد، همه‌شان را از بر بود، بعد فهمیدم برای از یاد بردن آن روزها حفظ کرده و می‌خواند، برایش راه فرار بود، ورد تسکین دهنده بود، می‌خواست لای کتاب‌ها گم بشود، می‌خواست توی سر خودش و با این نوشتن‌ها برنده بشود.
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    وقتی که اولین بار آقای هدایت با من حرف زد در اتاق خودش بود. رفته بودم که از او بخواهم یک تصویر از او بکشم و او گفته بود:
    - نه.
    همین یک کلمه اولین حرفی بود که او با من زد و من از همین یک کلمه، عجیب در حیرت شدم. بعد هم که گفتم:
    - لطفا آقا، قول میدم که قبل از تایید خودتون کسی تصویرتون را نبینه.
    باز گفته بود: نه
    طوری این یک کلمه را تکرار می‌کرد که انگار فقط همین را بلد بود و من هم که به غرور هنریم بر خورده بود، دیگر پاپیچ نشدم. آمدم خانه و تصمیم گرفتم که باز خسرو را با همان هیکل قوز کرده پای دستگاه تایپش بکشم. یا نازلی را همان طور که در کافه نشسته است. آخر هنوز هم صبح‌ها می‌رفتم و او را از دور تماشا می‌کردم. اگرچه می‌دانستم که می‌بیندم و میانه‌ی خوبی با هم نداشتیم اما، دست خودم نبود، پس او را باید بکشم. شاید هم باید نگار را بکشم. همان نگار که به عکس من که از آن روز خاطره شرم آوری داشتم او این مسئله برایش مهم نبود. انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاده. من هم البته بعد خواستم که این مسئله دیگر برایم مهم نباشد ولی هنوز تصویر عـریـان او و صدایش در گوشم حالم را عوض می‌کرد. شاید هنوز این چیزها را می‌خواستم و این به عکس آن حال عادی‌ام بود. من از این چیزها دور بودم. مشکلی با ذات مسئله نداشتم اما به این که فکر زنی، آن هم کسی که دوستش نداشتم، این طور مرا از لحظه‌ی حال دور کند بدم می‌آمد. من می‌دانستم که مردان و زنان چطوراند. اما راستش خودم را مرد یا زن یا حتی انسان قلمداد نمی‌کردم. من خودم را موجودی به‌دور از امیال و عواطف معمول آدمی می‌دانستم و حالا افتاده بودم در چاه یکی از حقیرانه ترینشان. میل به... آن هم با یاد و خاطره چیزی ناخواسته که حالا می‌دانستم بازی نگار برای چزاندن خسرو بود. و اگر این بحث‌ها میان نبود، او هیچ‌وقت فکر بودن با من از سرش نمی‌گذشت. شاید هم می‌گذشت، اما به قدر میل سرکشی که یک انسان نیازمند به غـ*ـریـ*ــزه با آن سر و کار دارد. آخر حالا فریدون هم بود. او زنبازی غریزی بود، شاید هم از بس مشق کرده این کارها را یاد گرفته. من از او، روز به روز بیشتر بدم می‌آمد. من نقاب او را، که آدمی به ظاهر رمانتیک شده بود و داشت به نازلی نزدیک و نزدیک‌تر میشد می‌دیدم. و مدام انکار می‌کردم. تصاویری که دیده بودم، از در دست داشتن دست یکدیگر هنگام قدم زدن، یا خندیدن‌های گاه و بی گاه میان کافه. من همه‌ی این‌ها را برای خودم تحریف می‌کردم و می‌خواستم که باورشان نکنم. اما بودند و می‌دانستم که هستند و کاری هم برایشان نمی‌توانستم بکنم. حالا باید از چه چیزی نقاشی می‌کردم؟ شاید خودم که میان این بازی ها و ناکامی‌ها انسانی زمینی و سرخورده شده‌ام انتخاب بهتری برای سوژه بود. من که حالا دیگر به خودم هم باوری نداشتم و تمام دیوارهای غرورم یکی یکی داشت فرو می‌ریخت و در سوز عشقی به آن یکی و میلی به آن یکی و حسادتی و شرمی به آن دو تای دیگر می‌سوختم. بله خودم سوژه بهتری بودم.

    ***
    پیرزن خرفت گربه‌ای دارد که از خودش خرفت‌تر است. وقتی که رفتم اجاره‌اش را بدهم، همان طور که ایستاده بودم دم در و درون خانه روشنش، به شدت روشنش را تماشا می‌کردم، گربه آمد و خودش را به پایم مالید. پیرزن رفته بود رسید اجاره را بیاورد. ما بخاطر فراموشکاری‌اش از او رسید می‌گرفتیم. و گربه‌اش داشت خودش را به پایم می‌مالید. من از گربه‌ها بدم می‌آید. از سگ‌ها هم، و از پرنده‌ها می‌ترسم. شاید تنها موجودات غیر انسانی که با آن‌ها راحتی داشته باشم گیاهان‌اند. بخاطر همین است که گیاهی در خانه دارم. اسمش را اغلب یادم می‌رود، موسیو صدایش می‌کنم. گیاه سگ جانی است که خیلی کم آب می‌خواهد، هفته‌ای دوبار، آن را هم اغلب خسرو می‌دهد و نه من. پیرزن صاحبخانه هم مثل آقای هدایت کم حرف می‌زند، نه این که از قصد کم حرف باشد، تنها این که یادش می‌رود چه گفته که حرفش را ادامه بدهد. همین که گربه‌اش را زنده نگه داشته برای من حیرت آور است. این که یادش می‌ماند آب و غذایش را بدهد، این را نمی‌دانم چطور انجام می‌دهد. شاید هم ساعتی دستگاهی دارد که این چیزها را برایش یادآوری می‌کند، یا که خودش انجام می‌دهد. رسید به دست از پله‌ها بالا می‌آیم که در پاگرد خانه نازلی را می‌بینم. می‌گوید:
    - پیرزن خونه بود؟
    سر تکان می‌دهم، می‌گوید:
    - بیست دقیقه بعد یه سر به من می‌زنی؟
    نمی‌دانم چه بگویم، منتظر هم نمی‌شود چیزی بگویم و در راه پله فرو می‌رود.
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    جلویش نشسته‌ام، لیوان چای را درون دستش گرفته است و زل زده است به من و لبخند به لب دارد. من ساکتم و سعی می کنم نگاهش نکنم، صبر کرده ام خودش شروع کند. درون اتاقش به عکس اتاق ما به شدت گرم است، و اکثر چیزها به رنگ زرد هستند. چایش همان وقت که آمدم دم بود، منتظرم بود. می گوید:
    - نمی‌خوای بالاخره به من نگاه کنی؟
    ثانیه ای نگاهش می کنم و بعد نگاهم را می‌دزدم، و بعد باز نگاهش می‌کنم، خیره، نمی‌خواهم فکر کند می‌ترسم. می‌گوید:
    - توی نگاهت یه دریدگی به‌خصوصی هست
    از این کلمه بدم می آید، دریدگی، حالم را بد می‌کند. بیش از این که از معنایش بدم بیاید، از این که او این حرف را به من زد بدم می‌آید.
    - نمی‌خوای بگی چکارم داشتی؟
    لبخندش میان سایه پر رنگ‌تر می شود. نور از پشت ریخته روی شانه ها و موهای طلایی‌اش. صورتش کمی در سایه است، چشم هایش اما هنوز برق می زنند.
    - خواستم بیای که بپرسم چقدر من رو می‌خوای؛‌
    دلم از انزجار به هم می‌پیچد. سوال مسخره‌ای است، نه سوالش را دوست دارم و نه لحنش را، و نه هوای اینجا که زیادی گرم است.
    - نیومدم اینجا که بهت ابراز علاقه کنم، اصلا کی گفته که من حسی بهت دارم؟ احتمالا زیادی درگیر خیالات شدی، این نگاه منم خاص نقاش بودنمه، عادته
    لبانش را روی هم فشار می‌دهد، و بعد می‌گوید:
    - یعنی تو دلت نمی‌خواد که من باهات باشم؟
    من اصلا به این چیزها فکر نمی کردم، وصال، آن هم این طور ساده و مسخره، واقعا چه از جانم می خواست. همین طور با حیرت نگاهش می‌کنم، خودش ادامه می‌دهد:
    -من می‌دونم که تو چقدر خودخواهی، من دیدم که با چه حقارتی به دیگران نگاه می‌کنی، از مسئله‌ات با نگار هم خبر دارم، ما دخترها خیلی چیزا رو راحت با هم در میون می‌زاریم، البته فکر می‌کردم شما مرد‌ها توی این چیزها راحت تر باشید، اما می‌دونم که تو نمی‌تونی با خسرو در ای باره انقدر راحت باشی
    میان حرفش می‌پرم:
    - من به خسرو این مسئله رو گفتم، چیزی بوده که تموم شده، پیش اومده، نمی دونم با گفتن اینا می‌خوای به کجا برسی، اولش اون بحث نگاهم، حالا هم این
    نفس جمع شده در قفسه سـ*ـینه اش را در بازدمی طولانی بیرون می‌دهد و می‌گوید:
    - تو هنوزم وقتی از اون حرف میزنی پشیمونی توی صدات هست، تو هنوزم اون اتفاق رو پشت سر نزاشتی، می‌دونم که این چیزایی که برات پیش میاد از سر ندونستن نیست. اغلب اوقات حتی از پیش میدونی که انجام یه کار باعث می‌شه عذاب وجدانش اذیتت کنه، اما تو کار خودت رو انجام می‌دی و بعد عذابش رو به جون می خری، تو میدونستی که خسرو احتمالا نگار رو دوست داره، با فهمیدن این احتمال اما باز گذاشتی نگار به تو نزدیک بشه و جلوی اون موضوع رو نگرفتی. بخاطر خودخواهی خودت، البته من هم خودخواهم، اصلا همه خودخواهیم، تنها اینکه ما پنهانش می‌کنیم و یک جایی خفش می‌کنیم، اما تو نمی‌تونی خفش کنی، من هم مثل تو آدم ها رو نگاه میکنم، گاهی با حقارت، اما می‌دونم چطور پشت یه لبخند مخفی بشم، کاری که تو هیچوقت انجام نمیدی.
    بلند میزنم زیر خنده، نگاهم می کند، او حالا لبخند نمی‌زند
    - تو هیچ هنری نداری، فقط قشنگیت باعث می‌شه حواس آدم‌ا پرت بشه
    و باز می‌خندم
    - اگه قشنگی من دلیلی برای قدرت منه، بزار باشه، اما تو، تو هم مجذوب این قدرتی، من می دونم که چی می‌خوای، تو از من یه چیزی می خوای، اما تن نمی‌خوای، ساعت‌ها می‌شینی توی کافه و منو نگاه می‌‌کنی، ظاهرا یواشکی، اما طوری این کار رو انجام میدی که من بدونم تو داری نگام می‌کنی، من این بازی‌ها رو بلدم، اما نمی‌خوام واردش بشم، عاشق دلخسته، من می‌دونم تو دنبال چی هستی، تو این چشم ها رو می خوای، می خواهی که فقط به تو نگاه کنن. اینم از سر خودخواهیه، اما هر چیزی بهایی داره، مگه نه؟
    - داری برای خودت مهمل می‌بافی
    صورتش از عصبانیت قرمز می شود، اما طولی نمی‌کشد که آرامشش را بدست ‌آورد و لبخندش بر می‌گردد، می‌گوید:
    - به چشمام نگاه کن، اگه تونستی دووم بیاری و نگاهت را ندزدی حق با توعه.
    نگاهش نمی کنم، می دانم که نمی‌توانم، حالا او می‌خندد
    - دیدی، تو اسیر این چشمایی، نمی دونم تو رو یاد چه کسی میندان، اما می‌دونم که بیشتر از خودت دوستش داری
    زمزمه می‌کنم: بس کن
    و او باز می‌خندد، و بعد یکباره خنده‌اش ساکت می‌شود
    - نگفتم بیای اینجا که اذیتت کنم، من می خوام کاری دستت بسپارم ، یجور خواهش، یا شاید یجور شرط، می ‌دونم که فقط از تو بر میاد. این کار دیوونگیه، جنایته ، از هر انسان سالمی بر نمیاد، مقدار زیادی جنون و خودخواهی می‌خواد، وقتی که انجامش دادی، اون وقت این چشم ها فقط به تو نگاه می کنن، فقط و فقط تو
    نگاهش می‌کنم، جدی است، حالت چهره‌اش طوری شده است که تا بحال ندیده‌ام
    -چه کاری؟
    مکث می‌کند، و همین طور خیره ام می‌شود، انگار که دارد با خود حروفی که می‌خواهد بیان کند مرور می‌کند. در نهایت لب‌های سرخش حرکت می‌کنند:

    - یکی از خویشاوندان نزدیک من توی این ساختمونه، می‌خوام که بکشیش
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    قطرات روی سرم می‌ریزند، روی بدنم می‌لغزند، بعد می‌روند توی چاه. ایستاده‌ام و فکر می‌کنم، نمی‌دانم چند دقیقه است. اصلا حالا چه ساعتی از روز است؟ خسرو هنوز دارد تایپ می‌کند، صدای تق تق کیبوردش شکل صدای ساعت شده، دارد زمان را یادآور می‌شود. دلم می‌خواهد حمام آب یخ بگیرم، دلم می‌خواهد سـ*ـینه پهلو کنم و از سرما جان بدهم. اگر من جان آدمی را بگیرم؟ آن هم آدم بی‌آزاری، آن طور ساکت. دوش را می‌بندم و حوله را دور خودم می‌پیچم، اتاق ما همچنان سرد است. خسرو قوز کرده پشت میزش. زل زده است به کاغذ سفید، یک کلمه حالا گیر کرده، همیشه همین است، فقط یک کلمه. نور، گلدان‌های پای پنجره را روشن کرده، دارند می‌درخشند. حمام آب گرم گرفتم که راحت بخوابم، هر چه سعی کردم نتوانستم، حالا هم گمان نکنم بتوانم. خسرو می‌گوید: عافیت باشه
    عافیت نیست، چهره کریه بی‌خوابی است، مرض است. خودم را می‌اندازم روی تخت، همان طور عـریـ*ـان، تنم حالا باید کرخت شود و خواب بروم. دیوار اتاق کشیده می‌شود تا آسمان، می‌رود بالا، بالا، کسی می‌گوید: تو اون قدر هم که فکر می‌کنی آدم بدی نیستی.
    سر می‌گردانم سمتش، خودش است، همان زن، زبانم بند آمده، لبخند مهربانانه ای دارد.
    - تو اون قدر آدم سنگ دلی نیستی مجید، این کار رو نمی‌کنی
    - تو.....چطور....اسمم رو...؟ اینجا چکار می‌کنی؟
    می‌نشیند لب تخت، لباسی بلند و مشکی رنگ دارد، تن سفیدش در آن می‌درخشد.
    - من همیشه با تو‌ام مجید، همین جا، اومدم که بگم تو تنها نیستی، هیچوقت نبودی
    از نگاه کردن به چشم های او نمی‌ترسم، آرام است، مثل برکه‌ی آبی که هیچ جنبنده‌ای جز من در آن نباشد.
    - تو واقعی نیستی نه؟ من دارم دیوونه می شم؟
    دستم را می گیرد، ازین که لختم جلویش ابایی ندارم، اما شبیه خیال نیست، باز ابایی ندارم
    - شاید خودت هم واقعی نباشی، اگه واقعیتی اصلا وجود نداشته باش چی، تو قرار نبود که باشی، اما هستی، مثل من ، که حالا هستم
    انگار همه چیزم را می‌داند، دستش نه گرم است نه سرد، تنها پوستم لمس چیزی را احساس می‌کند.
    - تا حالا کجا بودی؟ این همه وقت با تو حرف زدم. صدات کردم. همون وقت که اسمت رو هم نمی دونستم، مثل حالا
    دستش را می برد توی موهای نم دارم، من از آن دست تنها حرکت موهایم را متوجه می‌شوم.
    -آروم باش، من حالا با تو‌ام
    اما نمی توانم باشم
    - مگه پدرم متجاوز نبود، یا پدربزرگم قاتل، یا عمم یه زن افسرده که خودش رو کشت، اونم با تیغ، تو چه می دونی که وان پر از خون چه شکلیه؟ این چیزا از من بر میاد، اینا توی خون منه
    _ تو مثل اونا نیستی، آدم ها رو دوست داری، اگه نداشتی من رو هم نمی تونستی دوست داشته باشی
    دارد کفرم را در می آورد، موهای روی پیشانی ام را پس می زند و من نمی توانم بگویم که نکن، دلم نمی‌خواهد که دست بردارد.
    - چرا حالا اومدی؟ که من بفهمم دیوونه شدم؟ اگه دیوونه ام پس دیگه چه ترسی از انجام اون کار باید داشته باشم، حالا که اومدی، چرا اومدی اصلا
    دستش را درون موهایم حرکت می‌دهد و می‌گوید:
    - چشمان سیاه تو فریب ات می دهند ای جوینده ی بی گـ ـناه
    تو مرا هیچ گاه در ظلمات پیرامون من باز نتوانی یافت، چرا که در نگاه تو آتش اشتیاقی نیست.
    مرا روشن تر می‌خواهی
    از اشتیاق به من در برابر من پر شعله تر بسوز
    ورنه مرا در این ظلمات باز نتوانی یافت
    ورنه هزاران چشم تو فریب ات خواهند داد، جوینده‌ی بی‌گـ ـناه
    بایست و چراغ اشتیاق ات را شعله ور تر کن.
    در اتاق باز می شود و خسرو سرش را داخل اتاق می کند.
    -داری با کی حرف می زنی تو؟
    نگاه متعجبش را تماشا میکنم، و بعد زنی که کنارم نشسته و او هم خسرو را نگاه می‌کند.
    - دارم با خودم حرف می زنم، ذهنم مشغوله

    با تعجب نگاهم میکنم، بعد زیر لب غری می زند و در را می بندد، دیگر لغزش دستی را میان موهام احساس نمی کنم، حالا باز تنهام
     
    آخرین ویرایش:

    absurdhero

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/09
    ارسالی ها
    17
    امتیاز واکنش
    45
    امتیاز
    81
    محل سکونت
    ایران
    اینکه چطور شده که حالا او را می‌بینم، خودش سوالی بود که در سرم بود و جوابی برایش نداشتم، همیشه نبود، یعنی هر آن و لحظه که می‌خواستم باشد نبود، اما ساعاتی از روز می‌آمد و حرف می زد و اغلب هم سعی می کرد بابت چیزی آرامم کند. آخرین چیزی که پیشامد کرد و من در آن نیاز به آرام شدن داشتم مربوط به دیدارم با نگار بود، صبح می‌رفتم قدم بزنم که خسرو گفت نگار سلام رسانده و گفته سری به او بزنم، با نگار از آن وقتی که آن اتفاق افتاد هنوز درست صحبت نکرده بودم و نمی‌دانستم چه چیزی باید میان ما گفته شود. نظری نداشتم، از پله ها پایین رفتم و راه کافه را در پیش گرفتم. اول صبح برای خوردن قهوه آنجا بود، فقط امیدوار بودم که همراهش نازلی را نبینم، که البته ندیدم، با لبخندی زورکی سمت میزش رفتم و نشستم، دیگر حتی به او دست هم نمی‌دادم. ازین که این موجود را لمس کنم واهمه داشتم، حتی همین حالایش هم، وقتی که با آن چشم های عسلی و صورت گرد زل زده بود به من هم،‌از او واهمه داشتم. شیر و شکر را به قهوه اش اضافه کرد، با قاشق چند دور درون آن چرخواند و گفت:
    -من ازت حاملم
    مثل این بود که آب سردی را نه یک بار، که چند بار ریخته باشند روی سرم، وا رفتم، همین طور مات نگاهش کردم. گفت:
    -میدونم الان خیلی جا خوردی، میدونم همش سعی کردی از این واقعه خودت رو کنار بکشی و ظاهر یه آدم پاک که اشتباهی دست به این کار زده رو به خودت بگیری ، اما همه‌ی اینا این مسئله رو درست نمی‌کنه . هر کاری انجام بدیم عواقبی داره. من می‌دونم که تو احتمالا نخوای این بچه رو نگه داریم، پس فقط گفتم بهت که بدونی همچین مشکلی پیش اومده، اگه می‌خوای سقطش کنیم باید بهم کمک کنی.
    - اما آخه، من، تو خودت می‌دونی که هیچوقت همچین قصدی نداشتم، تا همین حالاش هم دارم سعی میکنم این مسئله رو پاک کنم از ذهنم، حالا یهو میای میگی که من حاملم؟
    کمی از قهوه اش نوشید، همان طور که زل زده بود به چشم های من، می‌توانستم اثار رژ جا مانده روی فنجانش را ببینم.
    -منم نخواستم، چرا فکر می‌کنی که من فریبت دادم، من آسیب پذیر بودم. حسابی زخم خورده بودم، اونی که باید کنترلی روی خودش نمی داشت من بودم نه تو. حالام اتفاقیه که افتاده، انتظار دارم برای درست کردنش بهم کمک کنی، نمی‌خوام خیلی دیر بشه
    - من آشنایی در این موضوع ندارم، اما می‌تونم از آشناهام در این باره بپرسم
    -من خودم آشنا دارم، فقط خواستم که تو راحت و آسوده از این مسئله خودتو کنار نکشی، باید پای کاری که کردی واستی
    حرفش آزارم می‌دهد، بی هدف می‌پرسم
    -و اگه نخوام؟
    حیرت زده نگاهم کرد. همهمه ی آدم های دورمان بیشتر شده بود.
    -اگه نخوام ینی چی؟ یعنی ولم می کنی تو این شرایط که تنها بمونم؟
    - نه، درک کن این برای منم یه کابوسه، برای منم همین قدر ترسناکه که برای تو. یا کمی کمتر، اما این لحنت شکل کمک گرفتن نداره، تو داری منو محکوم می‌کنی
    -خب تو محکومی
    از جایش بلندشد و حالا ایستاده نگاهم می کرد
    -تو بابت کاری که باهام کردی. توی ذهن دیگران، محکومی، چه می دونی چه حرفایی الان پشت سر من هست، من این موضوع رو مثل یه راز نگه داشته بودم تا اینکه فهمیدم تو به خسرو دربارش گفتی، همه چیز رو گفتی، با تمام جزئیات، بعدش بود که من به نازلی گفتم، کسی که تازه باهاش آشنا شده بودم، کسی که می تونست منو درک کنه، حالا هم برمی‌گردی میگی اگه کمک نکنم؟ چطور می تونی راحت بخوابی؟ من حرفم رو بهت زدم. دیگه خود دانی، با وجدان خودت کنار بیا آقا آرتان

    سمت پیشخوان رفت، قهوه اش را حساب کرد و از کافه خارج شد، گیج و منگ سر جایم خشکم زده است. نمی‌توانم حرکتی بکنم. دست هایم عرق کرده‌اند، هیچوقت نشده بود که دست هام عرق کنند. باید یک فکری بکنم، باید یک کاری بکنم. کاش آن زن به کمکم می‌آمد، کاش حالا که نیازش داشتم پیدایش می‌شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا