- عضویت
- 2021/05/25
- ارسالی ها
- 73
- امتیاز واکنش
- 24
- امتیاز
- 66
بعدتر که سلام و احترام کارمندها را به پیرمرد دیدم، و اینکه او سمت اتاق مدیریت میرود، شستم خبر دار شد این چشمهای سبز رنگش بیدلیل چهرهی نیلوفر را تداعی نمیکند، او پدرش بود و چه قدر بین خلق و خوی او و برادرزادههایش تفاوت بود.
تا ساعت دوازده که وقت ناهار برسد، مشغول بودم. بیرمق صندلی چوبی که در مرکز آشپزخانه و دور میز مربعی شکل بود، عقب کشیدم و نشستم. موبایلم را از جیب بیرون کشیدم. تنها یک پیغام از طرف بنیامین روی صفحه اصلی مشکی رنگ جا خشک کرده بود.
- من و بابا داریم میریم بَم، چون میدونستم گرفتاری دیشب چیزی نگفتم، فعلا سراغ بوتیک نمیخواد بری، بعد شرکت برو خونه استراحت کن.
موبایل را روی میز برگرداندم و کش و قوسی به بدنم دادم. چه قدر ناگهانی ریتم ثابت و یکنواخت زندگی بهم ریخته بود، البته که من این اغتشاش درهم را به همهی سالیانی که مسکوت و یک ضرب گذشته بود ترجیح میدادم. آنقدر که سکوت خستهام میکرد جنب و جوش آزارم نمیداد. شاید به همین خاطر بود که کار کردن در بوتیک را انتخاب کرده بودم.
- غصه نخور بالاخره یا خودش میاد یا نامهاش.
روبرگرداندم که چهرهی آراستهی مانلی در چارچوب دیدم. نگاه سردم را که دید، آستینهای سرمهایی لباس فرمش را مرتب کرد و سمت دستگاه چایی ساز کنار سینگ ایستاد. در حالی که پشتش به من بود، سعی میکرد صحبت کند.
- اتاق بایگانی رو که بلدی؟ مسئولش آقای سعادت نامی، ده دقیقهی دیگه میزنه بیرون. اونجا مخزنِ شرکته، چهل دقیقه وقت داری تا برگرده.
از روی صندلی بلند شدم و درست روبهرویش ایستادم. ماگ سفید رنگ پر شده از چایی را روی دستهایش نگه داشت و به چشمهایم خیره شد. انگار که در نگاهم چیزی را گم کرده باشد، مردمکهایش روی صورتم چپ و راست میرفت.
- اون اتاقو گند بر داشته، چِشَم به دستاته که ببینم چطور با همین طی و سلطل آبی میروفی و لجنو جارو میکنی.
این را گفت و بیرون رفت. حرفش شبیه جملات رمزی میماند. طی و جاروی پلاستیکی آبی رنگی که به کاشیهای سفید سادهی دیوار تکیه داده بود بلند کردم و سمت همان اتاق رفتم. با سلام کوچکی وارد اتاق شدم. تنها فرد مشغول آقای سعادت بود. اتاق هم پر بود از کمد و فایل و پوشههای رنگارنگ.
- تو این شرکت هیچ جای پیشرفتی نیست، تا وقتی که اون مغرور خودخواه پشت میز معاونت نشسته نه خبری از ترفیع هست نه افزایش حقوق.
بلهی آرامی به نشانهی تصدیق گفتم و جاروی خیس را روی پارکتهای طرح چوب قهوهای روشن کشیدم. عینک ته استکانیاش را روی صورت پهنش جابهجا کرد و از پشت میز بلند شد، شکمش آن قدری بزرگ بود که تعجب کنم چطور صندلی فلزی بینوا تا کنون زیر پایش ذوب نشده.
- فکر میکنه از دماغ فیل افتاده.
صدایش را کمی بالاتر برد که از تعجب چشمهایم گرد شد.
- فکر کردی هستی بابا، صدقه سر عموت مدرک گرفتی و نشستی پشت میز. هی اوامر میدی به من.
سکوت و عدم همراهیم را که دید. کیف چرمش را از روی صفحهی شیشهایی میز بلند کرد. دستش را به شونهام کوبید.
- تو تازه اومدی نمیفهمی چی میگم. به زودی میشناسیش؛ اون فرهاد بنده خدا هم همیشه دلش پر بود ازش چهارتا حرف میذاشت رو حرفای من با هم سبک میشدیم.
آستین پیراهنم را بالا کشیدم.
- فرهاد؟
تا ساعت دوازده که وقت ناهار برسد، مشغول بودم. بیرمق صندلی چوبی که در مرکز آشپزخانه و دور میز مربعی شکل بود، عقب کشیدم و نشستم. موبایلم را از جیب بیرون کشیدم. تنها یک پیغام از طرف بنیامین روی صفحه اصلی مشکی رنگ جا خشک کرده بود.
- من و بابا داریم میریم بَم، چون میدونستم گرفتاری دیشب چیزی نگفتم، فعلا سراغ بوتیک نمیخواد بری، بعد شرکت برو خونه استراحت کن.
موبایل را روی میز برگرداندم و کش و قوسی به بدنم دادم. چه قدر ناگهانی ریتم ثابت و یکنواخت زندگی بهم ریخته بود، البته که من این اغتشاش درهم را به همهی سالیانی که مسکوت و یک ضرب گذشته بود ترجیح میدادم. آنقدر که سکوت خستهام میکرد جنب و جوش آزارم نمیداد. شاید به همین خاطر بود که کار کردن در بوتیک را انتخاب کرده بودم.
- غصه نخور بالاخره یا خودش میاد یا نامهاش.
روبرگرداندم که چهرهی آراستهی مانلی در چارچوب دیدم. نگاه سردم را که دید، آستینهای سرمهایی لباس فرمش را مرتب کرد و سمت دستگاه چایی ساز کنار سینگ ایستاد. در حالی که پشتش به من بود، سعی میکرد صحبت کند.
- اتاق بایگانی رو که بلدی؟ مسئولش آقای سعادت نامی، ده دقیقهی دیگه میزنه بیرون. اونجا مخزنِ شرکته، چهل دقیقه وقت داری تا برگرده.
از روی صندلی بلند شدم و درست روبهرویش ایستادم. ماگ سفید رنگ پر شده از چایی را روی دستهایش نگه داشت و به چشمهایم خیره شد. انگار که در نگاهم چیزی را گم کرده باشد، مردمکهایش روی صورتم چپ و راست میرفت.
- اون اتاقو گند بر داشته، چِشَم به دستاته که ببینم چطور با همین طی و سلطل آبی میروفی و لجنو جارو میکنی.
این را گفت و بیرون رفت. حرفش شبیه جملات رمزی میماند. طی و جاروی پلاستیکی آبی رنگی که به کاشیهای سفید سادهی دیوار تکیه داده بود بلند کردم و سمت همان اتاق رفتم. با سلام کوچکی وارد اتاق شدم. تنها فرد مشغول آقای سعادت بود. اتاق هم پر بود از کمد و فایل و پوشههای رنگارنگ.
- تو این شرکت هیچ جای پیشرفتی نیست، تا وقتی که اون مغرور خودخواه پشت میز معاونت نشسته نه خبری از ترفیع هست نه افزایش حقوق.
بلهی آرامی به نشانهی تصدیق گفتم و جاروی خیس را روی پارکتهای طرح چوب قهوهای روشن کشیدم. عینک ته استکانیاش را روی صورت پهنش جابهجا کرد و از پشت میز بلند شد، شکمش آن قدری بزرگ بود که تعجب کنم چطور صندلی فلزی بینوا تا کنون زیر پایش ذوب نشده.
- فکر میکنه از دماغ فیل افتاده.
صدایش را کمی بالاتر برد که از تعجب چشمهایم گرد شد.
- فکر کردی هستی بابا، صدقه سر عموت مدرک گرفتی و نشستی پشت میز. هی اوامر میدی به من.
سکوت و عدم همراهیم را که دید. کیف چرمش را از روی صفحهی شیشهایی میز بلند کرد. دستش را به شونهام کوبید.
- تو تازه اومدی نمیفهمی چی میگم. به زودی میشناسیش؛ اون فرهاد بنده خدا هم همیشه دلش پر بود ازش چهارتا حرف میذاشت رو حرفای من با هم سبک میشدیم.
آستین پیراهنم را بالا کشیدم.
- فرهاد؟