- عضویت
- 2016/06/02
- ارسالی ها
- 69
- امتیاز واکنش
- 930
- امتیاز
- 459
- سن
- 29
وقتی با بابام رفتیم بهم گفت تو اتاقش یک گوشه بشینم تا بره به کاراش برسه..به محض اینکه رفت منم شروع کردم به گشتن لیست رارنده ها با مقصد کامیونا....
بالاخره بعد از ۵ دقیقه گشتن متوجه شدم یک کامیون فردا ساعت ۵ صبح.. به مقصد کرمان حرکت میکنه...سریع اسم رارنده رو با شماره تلفنش یادداشت کردم....
با پدرم رفتیم به محل پارک کامیون ها..یکی یکی پلاکاشون رو نگاه میکردم تا با پلاک یادداشت شده مطابقت بدم...
بالاخره پیداش کردم...یک خاور بود که بار چای خشک داشت بعد از اینکه خوب دیدمش و ظاهرش رو حفظ شدم برگشتم تا بابام شک نکنه....
شب به سپهر زنگ زدم و گفتم یک کامیون به مقصد کرمان پیدا کردم.............
به اینجا که رسید ملیکا سرش رو گرفت و گفت:واییییی من چقدر احمق بودم...چقدر...چقدررررررررر
_آخی.... ابله جان....
_چی؟
_ابله جان...خوب کی به یک پسری که تازه ۱ ماه میشناسدش اعتماد میکنه؟آدم از تو اسکل تر ندیدم....
_خودم میدونم....
_این قضیه مال چند سال پیشه؟
_سه سال پیش.....
_خوب بعدش...البته اگر ناراحت میشی بقیش رو بذار برای بعدا ها؟
_نه....هیچی دیگه سپهر بهم گفت منم باید با اون بسته برم...گفتم آخه چرا؟گفت:مگه نمی خواستی از خونه فرار کنی؟....یک ساعت دیگه دم در منتظر باش تا بیام دنبالت...الان مامان بابات خوابن؟
_آره...ولی سپهر من برای چی باید با بسته برم؟
_برای اینکه اون کامیون تو رو صاف میبره جایی که ما میخوایم...میدونی نرسیده به کرمان چند تا از بچه ها جلوش رو میگیرن و تو با بسته پیاده میشی... اونا تو رو میارن جای من....دیگه کی میخواد بدونه ما کجاییم؟تازشم پول خوبی گیرمون میاد در حدی که میتونیم بزنیم باهاش از ایران بریم...
_سپهر راست میگی؟من میترسم...خفه نشم اونجا!
_چی میگی عزیزم...من مطمعنم که تو دختر قوی هستی...پس نباید بیخود بترسی...حالا زود باش وسایلت رو جمع کن...باید بریم..
بالاخره بعد از ۵ دقیقه گشتن متوجه شدم یک کامیون فردا ساعت ۵ صبح.. به مقصد کرمان حرکت میکنه...سریع اسم رارنده رو با شماره تلفنش یادداشت کردم....
با پدرم رفتیم به محل پارک کامیون ها..یکی یکی پلاکاشون رو نگاه میکردم تا با پلاک یادداشت شده مطابقت بدم...
بالاخره پیداش کردم...یک خاور بود که بار چای خشک داشت بعد از اینکه خوب دیدمش و ظاهرش رو حفظ شدم برگشتم تا بابام شک نکنه....
شب به سپهر زنگ زدم و گفتم یک کامیون به مقصد کرمان پیدا کردم.............
به اینجا که رسید ملیکا سرش رو گرفت و گفت:واییییی من چقدر احمق بودم...چقدر...چقدررررررررر
_آخی.... ابله جان....
_چی؟
_ابله جان...خوب کی به یک پسری که تازه ۱ ماه میشناسدش اعتماد میکنه؟آدم از تو اسکل تر ندیدم....
_خودم میدونم....
_این قضیه مال چند سال پیشه؟
_سه سال پیش.....
_خوب بعدش...البته اگر ناراحت میشی بقیش رو بذار برای بعدا ها؟
_نه....هیچی دیگه سپهر بهم گفت منم باید با اون بسته برم...گفتم آخه چرا؟گفت:مگه نمی خواستی از خونه فرار کنی؟....یک ساعت دیگه دم در منتظر باش تا بیام دنبالت...الان مامان بابات خوابن؟
_آره...ولی سپهر من برای چی باید با بسته برم؟
_برای اینکه اون کامیون تو رو صاف میبره جایی که ما میخوایم...میدونی نرسیده به کرمان چند تا از بچه ها جلوش رو میگیرن و تو با بسته پیاده میشی... اونا تو رو میارن جای من....دیگه کی میخواد بدونه ما کجاییم؟تازشم پول خوبی گیرمون میاد در حدی که میتونیم بزنیم باهاش از ایران بریم...
_سپهر راست میگی؟من میترسم...خفه نشم اونجا!
_چی میگی عزیزم...من مطمعنم که تو دختر قوی هستی...پس نباید بیخود بترسی...حالا زود باش وسایلت رو جمع کن...باید بریم..
آخرین ویرایش: