رمان غم به من نمیاد | SoAD کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SoAD

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/02
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
930
امتیاز
459
سن
29
وقتی با بابام رفتیم بهم گفت تو اتاقش یک گوشه بشینم تا بره به کاراش برسه..به محض اینکه رفت منم شروع کردم به گشتن لیست رارنده ها با مقصد کامیونا....

بالاخره بعد از ۵ دقیقه گشتن متوجه شدم یک کامیون فردا ساعت ۵ صبح.. به مقصد کرمان حرکت میکنه...سریع اسم رارنده رو با شماره تلفنش یادداشت کردم....

با پدرم رفتیم به محل پارک کامیون ها..یکی یکی پلاکاشون رو نگاه میکردم تا با پلاک یادداشت شده مطابقت بدم...

بالاخره پیداش کردم...یک خاور بود که بار چای خشک داشت بعد از اینکه خوب دیدمش و ظاهرش رو حفظ شدم برگشتم تا بابام شک نکنه....

شب به سپهر زنگ زدم و گفتم یک کامیون به مقصد کرمان پیدا کردم.............

به اینجا که رسید ملیکا سرش رو گرفت و گفت:واییییی من چقدر احمق بودم...چقدر...چقدررررررررر

_آخی.... ابله جان....

_چی؟

_ابله جان...خوب کی به یک پسری که تازه ۱ ماه میشناسدش اعتماد میکنه؟آدم از تو اسکل تر ندیدم....

_خودم میدونم....

_این قضیه مال چند سال پیشه؟

_سه سال پیش.....

_خوب بعدش...البته اگر ناراحت میشی بقیش رو بذار برای بعدا ها؟

_نه....هیچی دیگه سپهر بهم گفت منم باید با اون بسته برم...گفتم آخه چرا؟گفت:مگه نمی خواستی از خونه فرار کنی؟....یک ساعت دیگه دم در منتظر باش تا بیام دنبالت...الان مامان بابات خوابن؟

_آره...ولی سپهر من برای چی باید با بسته برم؟

_برای اینکه اون کامیون تو رو صاف میبره جایی که ما میخوایم...میدونی نرسیده به کرمان چند تا از بچه ها جلوش رو میگیرن و تو با بسته پیاده میشی... اونا تو رو میارن جای من....دیگه کی میخواد بدونه ما کجاییم؟تازشم پول خوبی گیرمون میاد در حدی که میتونیم بزنیم باهاش از ایران بریم...

_سپهر راست میگی؟من میترسم...خفه نشم اونجا!

_چی میگی عزیزم...من مطمعنم که تو دختر قوی هستی...پس نباید بیخود بترسی...حالا زود باش وسایلت رو جمع کن...باید بریم..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    خیلی میترسیدم نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه..خلاصه بعد از ده دقیقه بی هدف وایستادن یک ساک کوچیک از وسایل ضرورویم رو جمع کردم و از خونه زدم بیرون....

    در گاراژ بسته بود.اونجا۲تا نگهبان داشت که یکی یکی شیفت وامیستادن...

    یک دسته کلید بزرگ از تو کشوی میز بابام برداشته بودم نمی دونستم دقیقا کدوم یکی مال گاراژه...تند تند دسته کلیدا رو امتحان میکردم و سپهر هم از بالای دیوار یواشکی کشیک میداد تا یک وقت نگهبان به سمت در نیاد...بعد از ۱۰ دقیقه کلید رو پیدا کردم و در به آرومی باز شد.....

    سپهر:ملیکا.....

    _ها؟

    دستش رو روی بینیش گذاشت و آروم گفت:یواش برو سمت کامیون....

    آروم آروم از بین ماشینا رد میشدیم تا به کامیون مورد نظر رسیدیم....میخواستم در بار رو باز کنم اما قفل بود...

    نگران گفتم:حالا چیکار کنیم...قفله...!

    سپهر دور کامیون یک چرخی زد و منم دنبالش رفتم...آروم قدم بر میداشتیم و آهسته صحبت میکردیم تا اون نگهبان های احمق چیزی نفهمن...

    بین اتاقک و بار کامیون یک فضای خالی بود سپهر نگاهی به اونجا انداخت و رو به من گفت:بپر بالا...

    صدام یکم رفت بالا...با تعجب گفتم:چی؟

    سپهر سریع بهم پرید و دهنمو گرفت...آروم و با حرص گفت:خفه شو...اه...یالا برو دیده نمیشی اینجا...

    نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ادامه داد:نگا ساعت سه شده...دیر بجنبی رارنده ها میان...اونوقت هردومون بدبختیم..

    _واییی نه سپهر...خیلی وحشتناکه...نگاه کن چقدرم کثیفه!

    _الان وقت تیتیش بازی نیست ملیکا...برو بالا زود باش...

    قلاب گرفت و منم به ناچار رفتم بالا...اون لحظه به خودم گفتم:اینا ها همش تموم میشه فکر زندگی خوبی باش که با سپهر قراره شروع کنی....!

    میخواستم کفش داراز بکشم که سپهر یک بسته ی نسبتا کوچیک رو بهم داد و گفت:اینو بذار تو کولت...بقیش حله عزیزم....

    کف کامیون دراز کشیدم و سپهر هم یک پارچه انداخت روم...اگر کسی دقت نمی کرد...دیده نمیشدم...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    صدای سپهر رو میشنیدم که آروم میگفت:ملیکا...از جات تکون نخوری ها....خوب؟آفرین دختر خوب...چشماتو ببند و سعی کن که بخوابی.....

    سپهر از اونجا رفت و منو تنها گذاشت............

    _اصلا با عقل جور در نمیاد.....

    _وای گلشیفته،من اون موقع فقط به رفتن فکر میکردم......بعد از دوساعت کم کم هوا روشن شده بود و صدای رارنده ها میومد....دیروز که رفته بودم سرک بکشم داشتن بار میزدن پس حتما رارنده یک راست حرکت میکرد....

    _اکبر...راه بیفت که دیگه به تاریکی نخوری...

    _باشه داداش پس ما رفتیم...

    _همه چی درسته؟

    _آره دیروز هرچی بود راست و ریس کردم...گازوئیل هم زدم...

    ۱۰ دقیقه بعد ماشین روشن شد و حرکت کرد....اون زیر هرچی دعا بلد بودم رو می خوندم تا سالم برسم...

    از شدت گرما حالم داشت به هم میخورد...دیگه داشتم بالا می آوردم که کامیون ایستاد....بعد صدای بستن در ماشین اومد...

    یکم چادر رو کنار کشیدم و اطراف رو دید زدم به جز زمین خشک و بی آب و علف چیز دیگه ایی دیده نمیشد.....نمیدونستم این رارنده ی احمق الان این موقع کجا پاشده رفته.....

    یک دفعه صدای یک مرد دیگه به گوشم رسید:مدارکت رو بیار...

    _بابا جناب سروان منکه کاری نکردم...

    _زود باش برو مدارکت رو بیار....

    آخ بدبخت شدم پلیسه....نکنه فهمیده من اینجام...

    رارنده ناراحت گفت:بفرمایید اینم از مدارک....

    _بارت چیه؟

    _چای خشک...

    _کجا میبری؟

    _کرمان آقا...

    صدا هر لحظه نزدیک تر میشد...

    _در رو باز کن میخوام با رو ببینم...

    _چشم جناب سروان...

    نمیدونم یک چیزی زیرم وول وول میکرد منم کلا خیلی حساس بودم برای همین یک تکون خفیفی خوردم....

    یکدفعه صدای پلیس انگار که بالای سرم باشه اومد:صبر کن ببینم.....پشت اتاقکت چی داری؟

    رارنده متعجب گفت:بله؟

    _میگم پشت اتاقک چیه؟تکون خورد.....

    وای خدا خودت رحم کن....
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    حس میکردم رارنده اومد و کنار پلیس ایستاد...

    -جناب این پشت چیزی نیست...

    -خوب مگه من میگم آدم قاییم کردی اینجا؟نمی خوام بکشمت..چادر رو بزن کنار،شاید حیوونی میوونی باشه...

    رارنده عادی گفت:چشم قربان...

    فکر کنم دیگه سکته رو زدم...وایی نمیدونی چقدر بد بود....

    چشمام رو محکم روی هم فشار دادم...رارنده چادر رو کنار کشید...بعد از چند لحظه سکوت..پلیس عصبانی گفت:این دیگه کیه؟

    آروم پلکام رو باز کردم...این تنها عکس العملم بود....

    صدای ترسیده و متعجب رارنده اومد:نمی دونم جناب سروان....تو..تو کی هستی؟

    اینبار پلیس گفت:زود باش دختر، پاشو بیا پایین...

    در حالی که عرق از سر و صورتم مچکید آروم از جام بلند شدم و زل زدم به پلیس...

    -مگ با تو نیستم میگم بیا پایین؟

    به ناچار از پشت اتاقک اومدم بیرون...هنوز کولم پشتم بود....

    پلیس رو به رارنده ی بیچاره گفت:که اینجا چیزی نیست...

    رارنده هنوز تو شوک بود:آقا به قرآن من نمیدونستم این دختر این پشته!

    -باشه اشکال نداره....صبر کن الان همه چی مشخص میشه...

    من همونطور بی حرکت وایستاده بودم...یعنی کار دیگه ایی نمیتونستم انجام بدم....

    پلیس توی بیسیمش یک چیزی گفت و بعد رو به دستیارش که کنار ماشینشون بود داد زد:احمدی..ماشین رو توقیف کن...گفتم چند تا نیرو بیان تا این دوتا رو ببرن پاسگاه امام علی....

    احمدی به ما نزدیک شد و نگاهی به هر دومون کرد و گفت:چیزی شده؟...

    آره..اینا بد مشکوک میزنن...به هر حال وظیفه ی ما نیست که بهشون دستبند بزنیم..صبر میکنم تا از ناجا بیان...

    احمدی ادای احترامی کرد و سوار کامیون شد...

    رارنده وحشت زده گفت:آقا به خدا به جون بچم من چیزی نمیدونم...چرا ماشینو میبرین؟

    پلیس با خیالی راحت گفت:باشه فقط میخوان ماشینو ببرن برای بازرسی تا خدایی نکرده یک وقت توش موادی...جنس قاچاقی چیزی نباشه...

    -من..من به خدا از شرکت حمل و نقل ایران سیر میام...من فقط یک رارنده ام...ماشین مال خودم نیست...این دختره رو هم نمیشناسم...نمیدونم کی اومده این پشت!

    پلیس دیگه توجهی بهش نکرد اما دستش رو گرفته بود تا یک وقت در نره...

    در عرض یک ثانیه یک فکر بیخودی به ذهنم رسید....پشت سرم جاده بود و روبه روم بیابون بی آب و علف....تو دلم یک دو سه شمردم و دوییدم سمت بیابون....

    پلیس دست تنها بود اگر میومد دنبال من رارنده در میرفت و اگرم نمیوید من رفته بودم.....پلیس داد میزد...وایستا...وایستا...ایست....

    دیگه به پشت سرم نگاه نمیکردم...فقط و فقط میدوییدم...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    حواسم نبود یکدفعه سنگ گنده ایی رفت زیر پام و تلپی افتادم زمین..از درد نمیتونستم تکون بخورم...دیگه پلیسا رسیده بودن...یکیشون که زن بود اومد و بازو رو گرفت تا بلند شم..اما من پام خیلی درد میکرد...مجبور شدن تا زنگ بزنن اورژانس بیاد...همه منتظر اورژانس بودن که یکی از پلیسا اومد سمت من...نشست رو زمین و گفت:تو کولت چی داری؟

    _ها؟

    _هیچی...

    وبعد کولم که کنارم افتاده بود و برداشت و درش رو باز کرد...اولین چیزی که دید همون بسته بود...مشکوک درش آورد و بازش کرد...پودر سفید رنگی داخل بسته بود...انگشتش رو به اون پودر زد و بعد کمی ازش چشید....

    _هروئین....

    قیافه ی مامورایی که اون اطراف بودن رنگ تعجب به خودش گرفت...

    من با بهت گفتم:هروئین؟این فقط یک پودر دوپینگه.....

    دیگه آمبولانس اومده بود..بعد از اینکه به پام آتل بستن منو به سمت بیمارستان بردن....

    **************ا

    خیلی داستان عجیب و بیخود و احمقانه ایی بود...نمی تونستم باور کنم ملیکا انقدر خر باشه...آخه کی انقدر ضایع مواد جابه جا میکنه؟

    رو بهش گفتم:ملیکا....

    _هوم....‌

    _من باورم نمیشه....

    ملیکا خنده ایی کرد و گفت:حق داری...من اون موقع فقط به فکر زندگی با سپهر بودم....
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    _خوب حداقل اون بسته ی موادو جاسازی میکردین...نه اینکه گذاشتی تو کولت...راست راست راه میری....

    ملیکا پوزخندی زد و گفت:سپهر مامور بود...

    _چی؟

    _راستش بابام یک شریک داشت،اما اون آدم درستی نبود بابامم راهشو از اون جدا کرد...شریکش چند وقت بعد ورشکست شد،از بابام کمک خواست اما اون قبول نکرد که کمکش کنه،میگفت سلطانی مشکوک میزنه...حتما میخواد سر منو کلاه بذاره،راستم میگفت،از دست اون آدم هر کاری بر میومد..سلطانی هم ناراحت میشه و سپهر رو اجیر میکنه تا به من نزدیک شه...اون فقط قصدش بدبخت کردن خانوادمون بود...منم احمق...هرچی سپهر میگفت قبول میکردم......الان بابای بیچارم کار و زندگیشو ول کرده و در به در دنبال کارای منه.....

    _تو خیلی خری...

    معترض گفت:اه گلشیفته انقدر بهم سر کوفت نزن...من بچه بودم دیگه...

    پرسیدم:راستی گفتی این قضیه مال ۳ سال پیشه...تو که تازه اومدی اینجا....

    _خوب زرنگ تا حکمم بیاد و روش قضاییش طی بشه ۱ سال طول میکشه...من ۲سال ندامتگاه بودم...تازه اومدم اینجا...

    _آهان...حالا حکمت چی هست؟

    _فعلا که اعدامه

    با ترس گفتم:وایییی خدا...تو پس چقدر خیالت راحته!

    _نترس...به زودی همه چیز رو میشه...از قدیم گفتن بیگناه سرش تا بالای چوبه ی دار میره اما اعدام نمیشه.....

    _ماشالله ضرب المثل ها رو هم نصفه نیمه بلدی...اون رارنده ی بدبخت چیشده؟

    _اونم هنوز زندانه....سپهر هیچ ردی از خودش به جا نذاشته...سلطانی هم میگه اصلا این قضیه به من ربطی نداره....

    __پس شما از کجا میدونین کار کار اونه؟

    _آخه من وقتی عکس سپهر رو به بابام نشون دادم گفت که اونو میشناسه بعد از اینکه کلی فکر کرد یادش اومد اونو چند وقت پیش تو خونه ی سلطانی دیده...اینا نمیتونن به هم ربط داشته باشن؟

    _به هر حال مدرک نمیشه!

    _بابام به زودی سپهر رو پیدا میکنه...

    با دلشوره گفتم:واییی ملیکا من استرس گرفتم...

    خندید و دیگه چیزی نگفت.....

    **************************************************

    با تک تک بچه ها خداحافظی کردم...ملیحه کلی تو بغلم گریه کرد..اولین باری بود که اشکشو میدیدم...به هر حال با هم خیلی دوست شده بودیم..همه ی بچه ها بهش میخندیدن و مسخرش میکردن..‌اما منم اگر یکم دیگه میگذشت گریم میگرفت...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    وقتی به ملیکا رسیدم...لبخندی زد و دستشو جلو آورد...منم دستشو گرفتم و کشیدمش تو بغلم...آروم تو گوشش گفتم:من مطمعنم که تو بالاخره آزاد میشی......

    اونم خندید و چیزی نگفت...سمیرا صداشو نازک کرد و گفت:اه اه اه...حالمو به هم میزنین شما دوتا...بیا بیرون از تو بغلش دیگه گلشیفته.....

    به صورت معصومش چشم دوختم...این دختر جاش اینجا نبود...نه...نباید اینجا باشه...

    **************ا

    پشت در اتاق خانوم موسوی وایستادم و تقه ایی بهش زدم...صداش اومد که گفت:بفرمائید...

    آروم وارد شدم و سعی کردم خیلی متین رفتار کنم...موسوی یا به قول سمیرا سید،خندید و با دست اشاره به یکی از صندلی های توی اتاقش کرد و گفت:بیا بشین....

    بعد از اینکه نشستم خودشم اومد و رو به روم نشست...هنوز همون لبخند روی لباش بود...

    _میبینم که گلشیفته خانوم دیگه دارن آزاد میشن...

    کنایه وار گفتم:دیگه شما هم از دست من یک نفس راحت میکشین!مگه نه؟!!

    _نه دخترم...این چه حرفیه؟تو یکی از بهترین زندانیای اینجا بودی!من مطمعنم دیگه به دزدی و خلاف فکرم نمیکنی..این یعنی برگشت.....

    آهی کشیدم و به زمین خیره شدم موسوی از جاش بلند شد و به سمت گاوصندوقش رفت...بعد از یک دقیقه اومد و رو به روم ایستاد...

    نگاهی به پولای توی دستش کردم...وقتی نگاهمو دید با همون لبخند که ازش بعید بود گفت:این پولو بگیر...

    _مگه من گدام؟

    _نه عزیزم این مال خودته...زحمتایی که تو کارگاه خیاطی کشیدی....چیز زیادی نیست..اما کارتو راه میندازه...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    با شک و تردید پولو ازش گرفتم...ته دلم خیلی خوشحال بودم...

    موسوی از روی میزش یک تیکه کاغذ برداشت و جلوم گرفت...

    _اینم آدرس تولیدی لباس بچه...گفتم که سفارشتو کردم...بری بگی از طرف من اومدی،حاج آقا واحد درجا قبولت میکنه....

    با خوشحالی کاغذ رو گرفتم و از جام بلند شدم...

    _وایی خانوم موسوی..باورم نمیشه...شما انقدر مهربون نبودی!

    موسوی اخم ساختگی کرد و گفت:یعنی بد بودم؟

    _نه...نه...اما خوب یکم بداخلاق بودین...همین که برام کار پیداکردین خودش خیلی خوبه!

    دستی روی شونم کشید و گفت:برو عزیزم..خدا به همرات...

    ******************ا

    در آهنی بزرگ باز شد،نوری که حاصل از آفتاب سر ظهر خورشید بود چشمم رو اذیت میکرد....

    بسم ال...گفتم و پامو بیرون گذاشتم...نگاهی به مردم کردم که هر کدومشون درگیر زندگی خودشون بودن و کسی به کسی کار نداشت....این آزادی بود..دیگه میتونستم هرجایی که دلم بخواد برم،هر وقت که بخوام بخوابم...شبا کسی خاموشی نمیداد....ورزش صبگاهی درکار نبود..نماز جماعت پر زد و رفت...و الان منم..آزاد آزاد....

    نفس عمیقی کشیدم....از توی کولم عکسی رو که ملیکا بهم داده بود در آوردم و نگاهی بهش انداختم...پسری با تیپ و قیافه ی کاملا معمولی...اما از توی عکس هم معلوم بود که چقدر چرب زبونه...همینطوری دل ملیکا رو بـرده بود و چشماش رو کور و گوشاش رو کر کرده بود....

    نمیدونم چرا از ملیکا خواستم تا عکس سپهر رو بهم بده...به هر حال وقتی پلیس نتونسته اونو پیدا کنه..من چطور میتونم پیداش کنم؟!

    ************ا

    نگاهی به در آبی زنگ زده انداختم....اینجا خونه ی کریم بود...نامرد حتی یکبار ملاقاتم نیومده بود...خوب منم کوتاهی کرده بودم...حداقل یک زنگ که میتونستم بزنم!

    خونه آیفون نداشت...برای همین در زدم....۳۰ ثانیه بعد یک خانوم۴۰ ۴۵ ساله در رو باز کرد...با تعجب یک نگاه به زن کردم و یک نگاه به خونه و اطرافش تا ببینم اصلا درست اومدم یا نه....اما درست بود...اینجا خونه ی کریم بود....

    با تعجب پرسیدم:شما؟
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    زن گفت:شما در زدی....

    -آخه...آخه...اینجا خونه ی منه!

    -وا!!!....شوهر من این خونه رو از صاحبش خریده...مدارکشم هست....فکر نکنم مال شما باشه.....

    "یعنی خونه رو فروخته؟...."

    زن نگاهی به سرتاپام انداخت و بدون هیچ حرفی در رو محکم به هم کوبید...

    با چشمای گرد شده به در بسته نگاه میکردم...هاج و واج مونده بودم....بعد از چند دقیقه ایستادن بی مورد به سمت خونه ی آقای هاشمی..همسایه ی روبه رومون رفتم...زنگ رو زدم و منتظر موندم تا بلکه یکی بیاد و جواب سوالام رو بده....

    یکم بعد....مهتاج خانوم زن آقای هاشمی تو چارچوب در ظاهر شد....

    آروم و سر به زیر سلام کردم...ژ

    مهتاج خانوم حدود 5 ثانیه بهم خیره شده بود...بعدش با شک و تردید گفت:گلشیفته؟!

    -خودمم مهتاج خانوم....

    انگار که برق بهش وصل کرده باشن یهو جیغش در اومد:واییی دختر تو کجا بودی؟....نه تو و نه اون دوستت محمد..ازتون هیچ خبری نبود....نمیدونی در و همسایه پشت سرتون چقدر حرف میزدن.....

    با تعجب گفتم:یعنی محمد هم غیبش زده؟

    مهتاج خانوم به دور و بر نگاهی انداخت و گفت:بیا تو الان یکی تو رو اینجا میبینه سوال پیچت میکنه...بدو بیا..

    ناچار وارد خونه شدم نشستم روی زمین....مهتاج میخواست بره سمت آشپزخونه که من گفتم:مهتاج خانوم میشه بیاین بشینین و جواب سوالامو بدین؟

    -وا...یک چایی که بریزم برات..

    -نه هیچی نمخوام...

    مهتاج چادر رنگیشو از روی سرش برداشت و اومد نشست کنارم....

    پرسیدم:پس محمد هم این چند سال پیداش نبوده...هان؟

    -آره دختر...راستش من که ندیده بودمش..نمیدونم شاید خونشون رو عوض کردن....راستی تو خودت کجا بودی؟

    بدون توجه به جمله ی آخرش دوباره گفتم:کریم خونه رو فروخته؟

    سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:هعییی مادر...آره دوسالی میشه....
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    -کجا رفته؟شما میدونین؟

    -نه..اما این آخریا به خاطر مواد اوضاعش خیلی بد شده بود...شاید تا الان زنده نباشه دیگه...

    "وایییی خدا..پس حتما تمام زندگیشو فروخته برای مواد...تنها دلیلش همین میتونه باشه..من حالا کجا برم؟......کریم...اگر مرده باشه...."

    اونقدر واسم دردناک نبود که بخوام اشک بریزم و گریه کنم...اما به هرحال ناراحت بودم....اگرم زنده بود دیگه نمیخواستم دنبالش برم....

    نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم....

    مهتاج هم سریع همین کار رو کرد و گفت:کجا میری...تو که جایی رو نداری دختر..امشب رو پیش ما باش....

    -مرسی مهتاج خانوم...من رفتم....

    -ااااا غلط کردی...عمرا بذارم بری...

    -نه نگران نباش من جا دارم که بخوام برم.....دستت درد نکنه...اگر دیگه ندیدمت خوشحال شدم...

    -وا....

    داشتم کفشام رو میپوشیدم که دوباره اومد و گفت:نمیخوای بگی این همه مدت کجا بودی...

    کولم رو روی دوشم جا به جا کردم و گفتم:نه لازم نیست شما بدونی...

    در رو باز کردم و رفتم بیرون....

    "حالا باید کجا برم؟"

    شالم رو تاجایی که میتونستم کشیدم رو صورتم تا کسی منو نبینه و نشناسه
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا