رمان غم به من نمیاد | SoAD کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SoAD

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/02
ارسالی ها
69
امتیاز واکنش
930
امتیاز
459
سن
29
_نه خدارو شکر...دو سال تو کما بود ......فکر کن ۲ سال اما تازه یکی دوروزه که به هوش اومده داییم رفته و ازشون رضایت گرفته.برای همین تا چند روز دیگه آزادم....

_آها.... چقدر جالب ....خوب خداروشکر....اگه کاری نداری من دیگه برم...

_گلشیفته....

_ها؟!

یکم من و من کرد و بالاخره گفت:راستش....نمی خوای به پیشنهادم دوباره فکر کنی؟

چینی به پیشونیم دادم و گفتم:نه...دیگه هم دربارش با من صحبت نکن اوکی!؟

ناراحت گفت:حله آبجی...حله

از جام بلند شدم تا برم.اما بلافاصله بعد از این کار بیتا وارد سلول شد.

بهش نگاه میکردم،منتظر یه واکنش ازش بودم.

سرش رو انداخت پایین آروم و سرد گفت:سلام...

منم مثل خودش سلام کردم و آهسته از کنارش رد شدم.

اما بیتا از پشت صدام زد:گلشیفته...

برگشتم و بهش خیره شدم...

_دستت درد نکنه دختر...از اینکه نجاتم دادی...

_حرفشو نزن آبجی...من باید ازت معذرت بخوام به خاطر سنگ پرت کردنم....

لبخندی زدم و از اونجا رفتم‌.

نباید زیاد با مریم صمیمی میشدم اینجوری ممکن بود تو رودربایستی گیر کنم و مجبور بشم به پیشنهدش جواب مثبت بدم....

من به خودم قول داده بودم که دیگه به خلاف فکر نکنم....

**************ا

امروز قرار بود مریم آزاد بشه.اینجا رسم داشتن که هر کس میخواست آزاد بشه واسش یه مراسم کوچولو میگرفتن.

همه تو سلول مریمشون جمع بودن.

یکی از بچه ها که صدای قشنگی داشت شروع کرد به خوندن و بقیه دست میزدن.این بین بعضیا یک اداهایی هم در می آوردن.

بعد از نیم ساعت بچه ها پراکنده شدن و سلول خلوت تر شد.چند نفری هم که بودن داشتن دو به دو باهم صحبت میکردن.منم میخواستم پاشم برم که مریم اومد و کنارم نشست و مانع از این کارم شد.

_خوبی؟

_شما که باید بهتر باشی،بالاخره امروز قراره آزاد بشی.....

_آره...تو هم انشالله چند وقت دیگه از اینجا میری.

_آره...

مریم با دست زد رو پام و گفت:ولی از آخرم به من نگفتی که چرا افتادی زندان؟

_ولش کن،هم قصش طولانیه و هم اینکه الان خیلی خوابم میاد.میخوام برم بخوابم.

همونطور که از جام بلند میشدم گفتم:اگر دیگه ندیدمت خدافظ!!!

_گلشیفته...

بهش نگاه کردم....کاغذی رو جلوم گرفت و گفت:این شماره ی موبایلمه...اگر به وقت نظرت برگشت بهم بزنگ...

من با خودم فکر کردم که اون دیگه از اینجا میره من نمیبینمش پس اگر شمارشو بگیرم هیچ اتفاقی نمی افته

مریم دستشو تکون داد و گفت:نمیگیریش؟

_چرا...

کاغذ رو از دستش گرفتم و بعد کوتاه بغلش کردم.دستی تکون دادم و از سلولشون خارج شدم.....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    یک هفته ایی میشد که مریم آزاد شده بود.

    ۱۰ روز بعدشم من آزاد میشدم.

    داشتم توی راهرو تاریک و دلگیر بند راه میرفتم.ساعت۴ بعد از ظهر بود دو ساعت وقت استراحت...

    نمیدونم چراحوصله ی هیچکسو نداشتم.فقط میخواستم تنها باشم....اما صدای جیغ دختری که از یکی از سلول ها اومد مانع این تنهایی و آرامشم شد.سر جام ایستادم...

    _ولم کنییییییییین بابا من حامله ام دستتو بکش عوضی .....نمیخوام....... میخوام به درد خودم بمیررررررررررم.....چرا نمیرین گمشین.

    بچه ها دور سلولی که صدا ازش بیرون میومد وایستاده بودن...ملیحه از بین جمعیت اومد بیرون و به طرف من اومد..وقتی بهم رسید پرسیدم:چیشده؟کی بود داشت داد میزد؟

    ملیحه سری تکون داد و گفت:بابا بیتاست...یادته جواب آزمایش اعتیادش منفی در اومد؟

    _آره یادمه...یعنی معتاد نبوده دیگه.

    _چی میگی؟قیافش زار میزنه معتاده...مثل اینکه خانوم موسوی گفته دوباره ازش آزمایش بگیرن...مثبت در اومده....

    _خوب الان باهاش چیکار میکنن؟

    _گیج میزنی گلشیفته ها....معلومه دیگه میبرنش قرنطینه...

    _آها.....

    بدبخت بیتا....با یه بچه تو شکم....البته همچین بی تقصیرم نیست....

    ***************ا

    اعظم رو به شیراز انتقال داده بودن و این یعنی بزودی یه آدم جدید وارد سلول ما میشد.

    چادر رنگیشو دورش گرفته بود و به ما نگاه میکرد.خیلی کم سن و سال بود شاید از ۲۰ هم کمتر بود.

    آروم و سر به زیر گفت:سلام.....

    بچه ها که داشتن منچ بازی میکردن به یک سلام کوتاه اکتفا کردن و دوباره مشغول بازیشون شدن.

    من با دست به تختی که قبلا مال اعظم بود اشاره کردم و گفتم:این تخت توئه...

    دختر چادرشو از دورش جمع کرد و روی تختش گذاشت.

    قیافه ی معصومی داشت.اصلا بهش نمی خورد خلافکار باشه

    _دختر جون اسمت چیه؟

    دختر نگاهی بهم کرد و گفت:ملیکا...

    ملیکا...اسم قشنگی داشت....

    _منم گلشیفته ام......

    با لبخند آرومی گفت:اسم قشنگی دارین.

    _خودم میدونم....حالا چند سالت هست؟

    _من ۲۱سالمه.....

    _هعییییی منم وقتی تقریبا هم سن و سال تو بودم تو زندان افتادم...الانم۲۵سالمه...

    ملیکا نگاهی به اتاق رنگ و رو رفته و تخت های زشت فلزی انداخت و با غم آروم و زمزمه وار گفت:هنوز خیلی مونده تا به اینجا عادت کنم!
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    رو بهش گفتم:بهت نمی‌خوره که خلافکار باشی.

    ملیکا تنها به یک لبخند غمگین اکتفا کرد .

    زود بود تا ازش بپرسم که چرا زندان افتاده.آدمای اینجا الکی الکی سفره ی دلشونو باز نمی کردن.

    *************ا

    امروز روز ملاقات بود.خوب این شاید برای بعضی از زندانیا مهم به نظر میرسید...اما برای من نه.

    تو فکر این بودم که به کریم یه زنگی بزنم.به هرحال ۳سال ازش دور بودم.هرچند مهم نبودم براش اما خوب معرفت کجا رفته.

    تو لاک خودم بودم که ملیحه منو تکون داد.از روی تخت با ترس بلند شدم و گفتم:چیه؟چیشده؟

    _چقدر خنگی تو دختر....پاشو واست ملاقاتی اومده!

    _ها؟!ملاقاتی؟

    ملیحه انگاری از من ذوق زده تر بود

    _وای آره ایندفعه دیگه سرکاری نیست!پاشو

    حدس میزدم که محمد باشه.نمی خواستم ریختشو ببینم.اما حالا یه نگاه که ضرری نداشت!

    با بی میلی تمام بلند شدم و داشتم به سمت محل قرار ملاقات میرفتم که از پشت صدای ملیکا اومد:گلشیفته....

    به راه رفتنم ادامه دادم اما یکم سرمو به سمتش برگردوندم.تقریبا کنارم بود....

    با هم هم قدم شدیم....ملیکا پرسید:توام ملاقاتی داری؟

    سرمو به نشونه ی آره تکون دادم.

    ادامه داد:ددی منم اومده ملاقاتم....

    《اوه مای نیو فولدر!ددی؟!》

    اینجا کسیو نمیشناختم که به باباش بگه ددی.اصلا طرز صحبت کردن ملیکا با بقیه فرق داشت...یه جوری با کلاس بود...من حتما باید از زندگی این دختر سر در می آوردم..

    《یکی نیست بگه بهت شما رو سنن چرا به زندگی مردم کار میگیری؟تو خودت تاحالا درباره ی محمد چیزی به کسی گفتی که حالا انتظار داری این دختر تازه وارد به تو چیزی بگه!》

    به محل مورد نظر رسیدیم.ملیکا با لبخند روی صندلی شماره ی ۱ نشست.زیر چشمی به آدم پشت شیشه نگاهی انداختم،یه مرد مسن فوق العاده خوشتیپ و باکلاس.....!

    یکی یکی آدمای پشت شیشه رو از زیر نظر گذروندم.به هشتمین صندلی که رسیدم با دیدن مریم چشمام گرد شد تعجبم وقتی بشتر شد که یه پسر جوون هم همراهش بود!
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    آروم و آهسته به سمت صندلی رفتم...در همون حالت هم چشمم به هر دوتاشون بود

    مریم یه چادر مشکی سرش بود.ابروهاشم برداشته بود و در کل خیلی تغیر کرده بود .

    نگاهی به پسر انداختم قد بلندی داشت با چشم و ابروی مشکی و صدرت استخونی و ته ریشی که خیلی جذابش میکرد.

    مریم گوشی تلفن رو برداشت و منم به تبعیت از اون همین کار رو کردم

    _سلام گلشیفته جون.خوبی؟

    _سلام.مرسی خوبم... راستش یکم از اومدنت تعجب کردم....

    و بعد با سر اشاره ایی به پسر کردم و ادامه دادم:همراه با خودت آوردی.....

    مریم نگاهی به پسر که پشت صندلی مریم ایستاده بود و سرش پایین بود انداخت و گفت:کی؟سروش رو میگی؟....آره....راستش گلشیفته منو و سروش اومدیم تا باهات صحبت کنیم....

    نمیفهمیدم که چی میگفت،گنگ نگاهش میکردم

    مریم از روی صندلی بلند شد و به جاش اون پسر یا به اصطلاح سروش جاش رو گرفت...

    صدای مردانش تو گوشی پیچید:سلام گلشیفته خانوم...

    _سلام.با من کاری داشتین؟

    _آره...ولی قبلش باید یه چیزی بگم....من حرفامو اول میزنم بعد شما اگر اعتراضی داشتین یا سوالی براتون پیش اومد ازم میپرسین باشه؟

    با سر تایید کردم و سروش ادامه داد:راستش من و مریم با هم تو شهربازی آشنا شدیم و الانم قراره باهم ازدواج کنیم

    _به سلامتی....

    《خوب به من چه》

    _این اصل قضیه نیست....اینو گفتم تا نسبتم با مریم برای شما روشن بشه....زیاد وقت نیست باید تند تند همه چیو بهتون بگم....

    بعد از قورت دادن آب دهنش ازم پرسید:اول شما به من بگین که محمد رو میشناسین؟

    با تعجب گفتم:محمد؟!کدوم محمد؟

    _میشناسیش....همون محمدی که تو ذهنته....

    _خوب حالا میشناسمش که چی؟

    _میدونی الان چیکار می کنه؟

    اخمی کردم گفتم:نه...هر غلطی بکنه به من مربوط نیست...من حسابم از اون سواست
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    وبعد از کمی مکث ادامه دادم:حالا تو اونو از کجا میشناسی؟

    _محمد الان یکی از آدمای آقای یزدانیه...حالا آقای یزدانی کی هست؟...بزرگترین....بزرگترین تاجر جواهرات ایران!فکرشو بکن....

    _خوب به من چه؟

    اما یکم تعجب کردم محمد چجوری جزء نوچه های این آدم کله گنده شده؟.....نامرد...من اینجا تو زندان دارم می پوسم و اون داره عشق و حال میکنه...

    _ببین گلشیفته خانوم...این یارو چند وقت پیش از هند یه گردنبند قدیمی و فوق العاده ارزشمند آورده...اگر ما بتونیم اون گردنبند رو بدزدیم تا آخر عمرمون از نظر مالی تامین هستیم...تو میتونی از طریق محمد وارد خونه ی اون بشی و ۵۰ درصد نقشه ی ما رو جلو ببری در ضمن می تونی در گاوصندوق رو هم باز کنی...تو پول خوبی گیرت میاد شاید نزدیک به یک ملیارد!

    《یک ملیارد!》

    اما من به خودم قول داده بودم که دیگه خلاف نکنم برای همین گفتم:ببین آقا سروش من یه بار به مریم گفتم الانم به شما میگم....من دیگه دزدی نمی کنم....گذاشتم کنار توبه کردم...

    سروش بعد از کمی مکث گفت:میخوای تا آخر عمرت همینطور بدبخت باشی...؟ببین دختر منم دزد نبودم اما با خودم که یکم فکر کردم دیدم من که کاری ندارم پولی ندارم یا حتی خانواده ایی که بخوان پشتیبانم باشن...پس چجوری می تونم آینده ی خوبی برای مریم درست کنم....تو هم مثل منی....می دونی از زندان که اومدی بیرون بازخورد های مردم چه شکلیه؟می دونی در چه سطحی هستی؟ هیچ کس قبولت نمی کنه...حتی نمی تونی ازدواج کنی...آخر سر دوباره مجبور میشی که بری سراغ خلاف....شک نکن...اما اگه این پول دستت بیاد زندگی هممون از این رو به اون رو میشه.....در ضمن شاید با این کارت بتونی از محمد به خاطر نامردیش انتقام بگیری!

    نه...نه من دیگه نمی خواستم به زندان برگردم...نه...نه

    وقتی سروش سکوت منو دید دوباره گفت:ببین اگر ما اون گردنبند رو برداریم واسمون خیلی خوب میشه اما هیچ اتفاقی واسه ی اون یارو نمیافته.

    بعد از کمی فکر گفتم:من یه نفر رو میشناسم که خودش استاد من بوده با محمد هم رفیقه می تونی به اون بگی....

    سروش بعد از این حرف من بلند خندید به طوری که توجه همه به سمت ما جلب شد...مریم که صدای من رو نمیشنید به خاطر این کار سروش تعجب کرد...منم همینطور آخه حرفم خنده دار نبود!

    همینطور که می خندید گفت:خخخخ سعید رو میگی!؟

    چشمام گرد شد..

    _تو اونو از کجا میشناسی....

    _من و سعید با هم دوستیم اون خودش اومد به من گفت که محمد دیده آقای یزدانی از هند جواهرات با ارزشی آورده که یکیش همین گردنبنده...فقط اونو توی خونش نگه داشته تا به زنش هدیه بده بقیه رو بـرده یه جای دیگه که هیچ کس نمی دونه کجاست...

    _خوب چرا شما از سعید کمک نمیگیرین...

    _ما هم قرار بود همین کار رو بکنیم اما سعید چند روز پیش گیر پلیسا افتاد...به جرم دزدی از طلا فروشی....۵سال حبس واسش خورده

    《طفلک.....البته حقش بود عاقبت دزدی همینه....》

    _اون به ما تو رو پیشنهاد داد حالا هم ما اومدیم پیش تو....
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    لا مذهب زل زده بود بهم...نگهبان بلند اعلام کرد که وقت ملاقات تمومه...

    برای اینکه دکشون کنم برن گفتم:باید فکر کنم اگر نظرم عوض شد بهتون زنگ میزنم.....

    مریم و سروش باهام خداحافظی کردن و رفتن....

    ملیکا جلو تر از من داشت میرفت ک بازوش رو گرفتم...ترسیده برگشت و گفت:چیه؟!

    آروم دم گوشش گفتم:اینجا هیچکس به باباش نمیگه ددی!تو هم مراقب حرف زدنت باش مگر نه بچه ها بد سوال پیچت میکنن...

    با تعجب بهم نگاه میکرد..منم بازوش رو ول کردم و رفتم پی کارم....

    ***********

    تازه داشت خوابم میبرد که صدای پچ پچی توجهم رو جلب کرد.....گوشام رو تیز کردم

    -خدایا خودم میدونم که اشتباه کردم اما من رو ببخش...نباید بهش اعتماد میکردم....آخه اون..اون نمی تونست این کاره باشه..حالا من باید چیکار کنم؟

    ملیکا بود...داشت با خدا راز و نیاز میکرد....

    "اینم الان وقت گیر آورده اه اه اه...."

    -هیسسسسسسسسسس

    بلافاصله سکوت شد و منم انقدر خسته بودم که نفهمیدم چجوری خوابم برد........

    **********

    وقت هواخوری بود....نمیدونم چرا این چند روز آخر انقدر دیر میگذشت....

    من و چند تا از بچه ها نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم...همه از خاطرات خیرالنسا دلاشون رو گرفته بودن و داشتن از خنده میمردن....منم با لبخند بهشون نگاه می کردم که یک لحظه چشمم به ملیکا افتاد...

    طفلی یک گوشه تک و تنها نشسته بود....بلند شدم و به سمتش رفتم...تا منو دید لبخند ریزی زد

    بدون مقدمه گفت:تو با بقیه فرق داری.......

    -جدا؟چرا؟از چه نظر؟

    -خب اونا همه از قیافشون زار میزنه که خلاف کارن..اما تو خیلی مهربون به نظر میای......چشمات خیلی معصومن....تازه از همشونم خوشگل تری....میتونم از توی نگاهاشون بخونم ک چقدر به تو حسودی میکنن.

    -هه نه بابا ما رو چه به خوشگلی؟ببین ابروهامو چه وضعیه....جان ما به صورت پر موم یه دست بزن....یه چیزی میگی ها...

    -خوب اینا که نقص نیست...تو باید به خودت برسی ....که فکر کنم همچین کاری نمی کنی....من بلدم ها می تونم یه دستی به صورتت ببرم....

    با ترس دستی به صورتم کشیدم و گفتم :نه جون هرکی دوست داری اگر بچه ا ببینن میدونی چقدر مسخرم می کنن؟

    -واییییی چرا انقدر حساسی....بابا زندگیتو بکن نگران حرفای مردمم نباش اونا چرت و پرت زیاد میگن....تو کاری رو که فکر می کنی درسته انجام بده
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    -چه میدونم ولا...تو فکر میکنی درسته؟خیلی تغیر نکنم شکل این نوعروسا بشم!

    ملیکا خندید و گفت:نه بابا بلدم کارمو....راستش مامانم آرایشگاه داره منم بعضی وقتا میرفتم اونجا...

    وبعد به آسمون خیره شد و آه بلندی کشید.....

    -ملیکا

    -هوممم....

    -چرا افتادی زندان؟تو که دیگه ددی داری!

    با خنده گفت:یعنی هر کس ددی داره نمیافته زندان؟

    -نه دیگه هر کی ننه بابا ی درست و حسابی داشته باشه اینجور جاها گیر نمی افته.....

    -نه گلشیفته...درسته که من پدر مادر خوبی دارم اما آدم خودشم یکم مقصره.....من از اعتماد اونا سو استفاده کردم...هر وقت میپرسیدن کجا میری الکی میگفتم میرم کتابخونه درس بخونم...میرم از دوستم جزوه بگیرم....

    -شک نمی کردن بهت؟هر روز جزوه؟هر روز کتابخونه؟

    -خوب نه...آخه اونا هم درگیر کار بودن...پدر که از صبح تا شب درگیر شرکت بود و مامانم همش آرایشگاه.......

    بعد از یکم سکوت پاشو نیشگونی کوچیک گرفتم و گفتم:ولی خوب میپیچونیا....

    -چی؟!!!!آخ پام

    -خوبه پرسیدم برای چی افتادی زندان...واسه ی من قصه ی لیلی منون تعریف میکنی.....

    و شروع کردم به اداش رو در آوردن....:پدرم صبح تا شب کار میکرد مادرم مرا دوست داشت....

    ملیکا داشت میخندید

    ادامه دادم:بابا این حرفا چیه.....

    -خودت موضوع رو کشوندی این سمت...

    -خیلی خوب حالا...نمی خوای بگی؟

    ناراحت گفت:نه دلمو به درد میاره...

    -اه اه اه سوسول.....خوب نگو..

    ایشی گفتم و از کنارش بلند شدم....

    ***********

    شب ملیکا با یک قرقر نخ و قیچی و تیغ اومد نشست کنارم....

    اصلا یادم نبود که میخواست چیکار کنه با تعجب بهش نگاه میکردم و گفتم:می خوای منو بکشی؟

    -وا گلشیفته مگه نمیخواستی صورتت رو تمیز کنی...

    نگاهی به بچه ها کردم که هر کدومشون مشغول کار خودشون بودن...آروم به ملیکا گفتم:می خوای بیخیال شیم....خیلی ضایع است...
    -چی چیو ضایع است؟....ضایع قیافه یپشمکی توئه...دلیل نمیشه چون اونا شلخته پلخته ان تو هم همینطور باشی
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    به ناچار روی تخت دراز کشیدم و ملیکا مشغول به کارش شد.....

    بعد از نیم ساعت کار روی صورتم و در آوردن پدرم ملیکا با لبخند رضایت بخشی عقب کشید و بهم خیره شد...بچه هاوهم دورم جمع شده بودن و باتعجب بهم نگاه میکردن.

    از جام بلند شدم و رو به ملیحه گفتم:آینه بده زود باش....

    ملیحه همونطور که بهم خیره شده بود گفت:باشه وایستا...

    سمیرا دستی به صورتم کشید و رو به ملیکا گفت:بابا کارت خیلی درسته!

    ملیکا خندید و گفت:کار من همچین تعریفی نداره...گلشیفته خیلی تغیر کرده...الان پوست سفیدش بیشتر به چشم میاد...

    ملیحه آینه رو جلوم گرفت،تا خودمو دیدم نزدیک بود سکته کنم خیلی تغیر کرده بودم اما بچه ها هم زیادی شورش کرده بودن.

    **********ا

    فردای اون روز همه ی توجه ها سمت من و بود و یه عالمه مشتری گیر ملیکا اومد.

    شب ملیکا روی تخت نشسته بود و چهرش نشون میداد که خیلی ناراحته رفتم کنارش نشستم و گفتم:نمی خوای به من چیزی بگی؟خوب شاید بتونم کمکت کنم یا حداقل از دردت کم کنم...فکر میکنی من توی زندگیم مشکل ندارم؟

    شروع کردم از گذشتم براش تعریف کردن...کامل کامل...تاحالا تو زندان با هیچ کس در این باره صحبت نکرده بودم.

    بعد از اینکه همه چیو گفتم احساس کردم که سبک شدم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:آخییییی چقدر درد و دل کردن خوبه!

    ملیکا سرش رو انداخت پایین و گفت:منم مثل تو نامردی دیدم....تو دبیرستان با یکی دوست شدم اسمش مارال بود؛از اون دخترای جینگول مینگول !

    همش درباره ی دوست پسرش سپهر صحبت میکرد منم اصلا تو خط این حرفا نبودم سرم تو درس و کار خودم بود اما انقدر از سپهر و مهربونیاش گفت و گفت و گفت و گفت که مشتاق شدم تا از نزدیک ببینمش.خیلی به مارال به خاطر داشتن سپهر حسودی میکردم
     
    آخرین ویرایش:

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    با خودم می گفتم آخه چرا اون باید سپهر رو داشته باشه؟من که از اون خوشگل ترم بهترم .بابام پولدار تره....

    خلاصه بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم شمارشو از تو گوشیش بردارم،بهش زنگ زدم و ازش خواستم تا همدیگه رو ببینیم...اولش قبول نمی کرد اما بعد از زنگ زدن های پشت سرهم من و فرستادن عکسم براش قبول کرد تا با هم یه جایی قرار بذاریم تا ببینمش....هه نمی دونی اون روز چقدر خوشحال بودم....

    بالاخره من و سپهر با هم دوست شدیم...بهم قول داده بود تا با مارال کات کنه...همین کار رو هم کرد...گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه یه روز بهم یه چیزی گفت...

    سپهر:ملیکا...

    _هوم

    درحالی که میخندید گفت:هوم نه بگو جانم عزیزم....

    _حال ندارم سپهر!

    _ااا چرا؟

    _با بابام دعوا شده!

    _جدا؟برای چی؟

    با حرص گفتم:دیشب رو تختم دراز کشیده بودم و خودمو زده بودم به خواب...بابام یواشکی اومد تو اتاقم....دیدم که داره گوشیم رو چک میکنه....اون اصلا اهل این کارا نبود...هیچ وقت سوال پیچم نمی کرد نمیدونم چرا دیشب همچین کاری انجام داد..منم بلند شدم به دعوا کردن...دیگه خسته شدم سپهر...

    سپهر آهی کشید و گفت:حیف که پول مول درست و حسابی ندارم مگر نه میومدم خاستگاری و از اونجا نجاتت میدادم..

    _اشکال نداره من پول میخوام چیکار فقط منو از اون خونه ببر...یک جوری زندگیمونو راه میبریم...

    _نه ملیکا پدر مادرت تو رو دست من نمیسپارن....

    _یعنی هیچ جوره نمیشه؟

    _چرا...دو راه داره...اولیش اینکه صبر کنی تا من بتونم گلیمم رو از آب بکشم بیرون ...

    _خب اینجوری که صد سال طول میکشه...دومین راهت چیه؟

    _اینکه باهم فرار کنیم....

    با تعجب گفتم:فرار کنیم؟مثل تو فیلما؟

    با هیجان گفت:آره...اینجوری هر دومون راحت میشیم گلم...
     

    SoAD

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/02
    ارسالی ها
    69
    امتیاز واکنش
    930
    امتیاز
    459
    سن
    29
    _واییی نه،اگه پیدامون کنن چی؟بابام منو میکشه سپهر!

    _نترس عزیزم یه جایی میریم که دست هیچکس بهمون نرسه!اما..

    _اما چی؟

    در حالی که به درختای توی پارک نگاه میکرد گفت:اما ما که پول نداریم....بعدش چیکار باید بکنیم بدون پول...فکر کردی؟

    _خوب....خوب تو کار میکنی دیگه...

    _نه عزیزم به تین راحتیا نیست...ولی میشه یک کاریش کرد...

    کلافه گفتم:میشه انقدر لفتش ندی؟عین آدم حرفتو بزن دیگه...

    _ببین ملیکا من یک دوست دارم که کمک میخواد...اگر کمکش کنم پول خوبی بهمون میده...اونقدری که میتونیم یه کار و باری دست و پا کنیم و تا آخر عمر کنار هم خوشبخت باشیم...

    _چه کمکی میخواد؟

    _مگه بابای تو شرکت حمل و نقل نداره؟

    _چرا...

    _خوب دیگه....ببین این پسره میخواد تا ما واسش یک بسته ایی رو جابه جا کنیم....

    _بسته!؟؟؟چه بسته ایی؟

    _منم نمیدونم چیه فقط باید مخفی باشه میخواد از اینجا ببره تا کرمان....تو میتونی یواشکی توی یکی از ماشین های بابات جاساز کنی و ببری تا کرمان...همین

    _خوب حتما چیز بدیه...یک وقت مواد پواد نباشه سپهر میدونه چقدر خطرناکه....

    از حرف من خندش گرفت و گفت:مواد؟وایییی نه بابا فکر کنم یک مقدار پودر دوپینگ باشه...

    _پودر دوپینگ؟!!!

    _آره نترس زیاد خطرناک نیست...میتونی همچین کاری بکنی؟

    _باید ببینم چی میشه....آخه من چیز زیادی درباره ی کار بابام نمیدونم...

    _سعیتو بکن ملیکا...به اون پول آبدار فکر کن...

    _سپهر...

    _جانم

    _حوب چرا خود یارو بستشو تا کرمان نمیبره؟

    _چون امکاناتش رو نداره...اما ما راحت میتونیم همچین کاری انجام بدیم...با وجود پدر تو!

    عصر که رسیدم خونه مجبور شدم با پدرم آشتی کنم تا بتونم سر از کاراش دربیارم...کلی بهش التماس کردم تا اجازه بده فردا باهاش برم شرکت...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا