رمان افسون سیصد ساله | آیدا.ف کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیدا.ف

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/07
ارسالی ها
5,830
امتیاز واکنش
35,457
امتیاز
1,120
سن
20
به نام خدا
نام رمان: پرواز با بال‌های شیشه‌ای

ژانر رمان: فانتزی

ناظر: @*SetAre

خلاصه: گفته میشه که نقشه زندگی با تمام جزئیاتش نوشته شده و تغییرناپذیره؛ هر تغییر جزئی توی این نقشه ممکنه همه چیزو به آتیش بکشونه و در صورت تغییر، موجودی خلق میشه تا تعادل رو برقرار کنه. اما اگه این موجود بوجود اومده یک ابراهریمن باشه چی؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud-jpg.184547


    نویسنده ی گرامی ضمن خوشامد گویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد
    به نقد گذاشتن رمان
    تگ گرفتن
    ویرایش
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد.با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    سرزمین کهربا
    ۵ سال پیش از اتحاد
    پشت در بزرگ قهوه‌ای رنگی ایستاده بود. در و دیوارها انقدر بلند بودند که مجسمه طلایی ۴ متری گوشه راهرو همچنان به سقف نمی‌رسید. چندماهی می‌شد که پدرش را ندیده بود. با سراسیمگی در موهای فِرش چنگ زد. چرا پدرش باید او را به یک جلسه سیـاس*ـی دعوت می‌کرد؟ به دو خدمتکار که دو طرف در با ردایی بلند و قهوه‌ای ایستاده بودند اشاره کرد تا در را باز کنند. هنگامی که در داخل اتاق قدم می‌گذاشت سعی کرد هنگام ملاقات پدر چهره‌ای دوستانه به خود بگیرد. در قلب اتاق پدرش در حالی‌که خدمتکاران در دهانش غذا می‌گذاشتند، روی تختی طلایی با پرده‌های قرمز رنگ دراز کشیده بود.
    لبخند شاهرخ با دیدن آن صحنه خشکید و ناپدید شد. در حالی که می‌کوشید خشمش را کنترل کند، گفت:
    -پدر، کجا قایمشون کردین؟
    پدرش بی‌انکه تغییری در حالت صورتش ایجاد کند گفت:
    -منظورت چیه؟
    درحالیکه دست به سـ*ـینه ایستاده بود به سمت در برگشت تا خارج شود. تحمل رفتارهای پدر را نداشت.
    -یادم نمیاد بهت اجازه خروج داده باشم.
    سرجایش ایستاد. این لحن را خوب می‌شناخت؛ حتما پدرش دوباره بیش از توانش نوشیده بود. درحالی‌که هر لحظه به دریای خشمش افزوده می‌شد برگشت. پدرش با اشاره دست همه را مرخص کرد. خدمتکاران یکی پس از دیگری از اتاق خارج شدند. شاه در حالی‌که کشان‌کشان از تخت پایین می‌آمد گفت:
    -شما دو تاهم برید.
    در اتاقکی کوچک در گوشه اتاق باز شد و دو دختر با نیم تنه و دامن کوتاه از آن خارج شدند. خون بی‌مهابا به صورتش دوید؛ درست حدس زده بود. دو دختر تعظیمی کردند و از اتاق خارج شدند.
    باطعنه گفت:
    -فکر کردم گفتین جلسه سیـاس*ـی داریم.
    پدرش بی‌توجه به سمت میزی رفت که کنار پنجره بود. با حرص ادامه داد:
    -حداقل احترام مادر رو نگه دارین.
    پرده‌های ضخیم قرمز رنگ کشیده شده و اندک نور سرخی در اتاق شناور بود. شاه با انگشتان بزرگ و زمختش روی نقشه دست کشید:
    -بیا این‌جا.
    شاهرخ با اکراه و ارام‌ارام به سمت میز رفت؛ موشکافانه پدرش را نگاه می‌کرد. خطوط چهره‌اش زیر اندک نوری که از شمع روی میز ساطع می‌شد، عمیق تر می‌نمود. بدنش در نتیجه سال‌ها الـ*کـل نوشیدن از فرم افتاده و دست‌ها و صورتش ورم کرده بودند. اما در چهره‌اش چیز دیگری هم پنهان شده بود. چیزی که تا آن زمان متوجه آن نشده بود.

    پدرش سه مهره شطرنج را روی سه محل نقشه گذاشته بود. به مهره اسب اشاره کرد. تند و نامفهوم صحبت می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    -سرزمین زمرد به علت تندی و قوی بودن اسب‌هاش معروفه. اسب‌هایی که دوبرابر اسب‌های عادی اندازشونه و لباس‌های فولادی می‌پوشن که هیچ سلاحی نمی‌تونه ازشون عبور کنه. اما این لباس یه نقطه ضعفی هم داره؛ سرعت زیاد اونا رو کم می‌کنه و کماندارای ما می‌تونن به راحتی چشماشون رو نشونه بگیرن.
    شاهرخ که به سختی حرف‌های پدرش را می‌فهمید با بی حوصلگی گفت:
    -نمیشه؛ همه اسب‌ها و سربازها عینکای کریستالی می‌زنن. اونا با هیچی نمیشکنن.
    شاه به سمت پنجره کنار میز رفت و پرده‌های قرمز رنگ را که برای خنک کردن اتاق خیس شده بودند کنار کشید. نور وحشیانه به اتاق دوید. تصویر کوهی عظیم که نواری پهن و آبی رنگ از قله‌اش بی‌رحمانه آسمان را می‌شکافت و میان ابرها پنهان می‌شد پدیدار شد. ادامه داد:
    -ما تا زمانی که بقیه زرهاشون و با کریستال مذاب اب‌کاری نمی‌کردن شکست ناپذیر بودیم.
    همچنان به منظره بیرون از پنجره خیره شده بود و شاهرخ با جدیت او را تماشا می‌کرد. شاه ادامه داد:
    -می‌بینی؟ همه سرزمین‌ها به نوعی به سرزمین کریستال مربوط میشن.
    در حالیکه چشمانش برق می‌زدند و لبخند کمرنگی بر لب داشت به سمت پسرش برگشت. آن چه کمی پیش تر در چهره‌اش مستور می‌نمود اکنون هویدا شده بود. موجی از وحشت در بدنش برخاست. جنون قدرت در چشمان سبز پدرش بیداد می‌کرد. اکنون نقشه‌اش را درک می‌کرد. درحالی که تند تند نفس می‌کشید، گفت:
    -امکان نداره خسروشاه به شما کمک کنه.
    پدرش در حالی‌که به سمتش می‌آمد گفت:
    -برعکس برادرت، تو چیزی از سیاست سرت نمیشه. اونو با مقدار زیادی غنیمت به سرزمین کریستال فرستادم تا شاه رو راضی کنه. و طبق نامه‌ای که به‌تازگی از خسرو دریافت کردم توی کارش کاملا موفق بوده. اما تو فقط بلدی بری توی ویلای سلطنتی و داستان‌های عاشقانه بنویسی. از دستات مشخصه که توی سه ماه گذشته حتی یک بارم شمشیر دستت نگرفتی.
    جلوی پسرش که از او بلندتر بود ایستاد. وجنات پادشاهی‌اش را دوباره بازیافته بود و غرور اشرافی در چشمانش موج می‌زد: دیگه وقتشه دست از کارای بیهوده برداری و به چیزی که برای اون به دنیا اومدی بپردازی. تو یک شاهزاده ای و باید با اصول کشورداری و کشورگشایی آشنا بشی.
    ***
    کریستال
    ۳۳۸ سال بعد
    سال ۳۳۳
    روز خوش‌یمنی بود و کبوترها در آغـ*ـوش مادرانه آسمان پرواز می‌کردند. در سالنی بزرگ و سفید رنگ در ردیف اول روی نیمکتی قهوه‌ای رنگ نشسته بود و به عروس و داماد نگاه می‌کرد. عروس پیراهن سفید دنباله‌داری با یقه قایقی و استین‌های بلند نگین کاری شده پوشیده بود و داماد با آن قد بلندش کتی سفید تا وسط ران‌هایش پوشیده بود تا کمی کوتاه‌تر به نظر برسد. در حالی‌که نگین‌کاری‌های دامن سبزتیره‌اش را نوازش می‌کرد با خود می‌گفت که کاش خواهرش چندلایه دیگر به دامنش اضافه می‌کرد تا این‌قدر لاغر و نحیف به نظر نرسد. صدای پچ‌پچی به گوشش رسید:

    -خیلی خوشگل شدی نیلی!
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ریز خندید و نگاهش چشمان قرمز و خمـار صمیمی‌ترین دوستش را نشانه گرفت. با حیرت گفت:
    -باز دیشب رفته بودی قمارخونه بهرام؟ یه شب عروسی داداشتم بی‌خیال نمیشی؟
    بهرام با آرنج به او زد و گفت:
    -نه که شما امروز صبح یواشکی نرفته بودی اسب سواری.
    صورت قلبی شکل و آرایش کرده‌اش متعجب شد. به تندی گفت:
    -از کجا فهمیدی؟
    -می‌دونستم دیگه!
    با لجبازی نیشگونی از دست بهرام گرفت:
    -بگو دیگه! چجوری فهمیدی؟
    چهره بهرام از درد جمع شد:
    -اخ اخ! دیوونه! تو باز رفتی ناخوناتو مثل پنجول گربه درست کردی؟
    نیلی قصد داشت تا از بهرام نیشگونی دیگر بگیرد که صدایی از پشت مانعش شد.
    -شما دوتا الان هم بیخیال مسخره بازی نمی‌شید؟
    بهرام برگشت و نیشخند زد:
    -به! زن داداش عزیز…
    نیلی: نمی‌بینی موهاش کوتاهه؟ این شبنمه نه بنفشه.
    شبنم که با احتیاط به موهای فِرَش که صبح چندساعت از زمانش را صرف حالت دادنشان کرده بود دست می‌کشید، گفت:
    -حواستون و به مراسم بدید؛ انقدر دردسر درست نکنید!
    و سپس رو به بهرام گفت:
    -توهم یکم خم شو نمی‌تونم جلومو ببینم.
    هردو به سمت جایگاه برگشتند و توجه‌شان را معطوف مراسم کردند. بهرام که در آن کت مشکی تنگ به سختی خم شده بود تا بنفشه هم بتواند جایگاه را ببیند، کنار گوش نیلی زمزمه کرد:
    -می‌دونم بنفشه نیست فقط می‌خوام اذیتش کنم.
    نیلی در حالی که به بالای سرش خیره شده بود با حیرت گفت:
    -اون! اون! دوباره پیداش شده!
    نه تنها نیلی، بلکه تمام حضار به پرنده سیاه عجیبی که بالای سرشان در پرواز بود، نگاه می‌کردند. حتی شاه هم که کتاب مقدس را با صدای بلند می‌خواند متوجه تنش جریان یافته در فضا شد و وقفه‌ای ایجاد کرد تا به اطرافش نگاه کند. ناگهان تیری هوا را شکافت و سـ*ـینه پرنده را درید. پیکر بی‌جانش چون کاغذی مچاله شد و جلوی عروس و داماد سقوط کرد. شخص تیرانداز در حالی که شنلش در پشت سرش به پرواز در آمده بود به سرعت به سمت جایگاه که پر از گل‌های سفید و صورتی بود آمد و پرنده را برداشت، جلوی عروس و داماد تعظیم کرد و به سرعت از آنجا رفت و تنها چیزی از او که ماند بوی چکمه‌های واکس خورده اش بود که بینی را آزار می‌داد.
    بهمن شاه که از این وقایع که تنها در مدت سی ثانیه اتفاق افتاده بودند کمی دستپاچه شده بود، سرفه‌ای کرد و خواندن کتاب مقدس را از سر گرفت.
    اما نیلی زمزمه مردم را از پشت سرش می‌شنید که این اتفاق را بدیمن می‌دانستند.
    بهمن صدایش را بالا برد تا همهمه حضار فرو نشیند و با صدایی بلند و محکم دقیقا همانطور که از یک پادشاه انتظار می‌رفت کم‌کم خواندن کتاب مقدس را تمام کرد و بیژن و نورا را عروس و داماد دانست. جمعیت بلند شد و دست زد. سپس درهای خروجی باز شدند تا میهمانان برای صرف ناهار به باغ بروند. اعیان و اشراف، وزرا و خانواده‌های سلطنتی دسته‌دسته می آمدند و به عروس و داماد سلام می‌کردند و بهشان تبریک می‌گفتند. عده‌ای هم که هنوز نسبت اتفاق پیش آمده بدبین بودند تردیدشان با دیدن روی خوش و چهره مهربان عروس و داماد از بین رفت و مراسم روال عادی خود را در پیش گرفت.

    بدلیل کسالت مادرش، نیلی باید به جای او کنار در خروجی می ایستاد و تبریک‌ها و تعارفات ان‌ها را تحمل می‌کرد. هرچند که خیلی ازین کار خوشش نمی‌آمد اما از نگاه‌های تحسین برانگیز دیگران روی خود لـ*ـذت می‌برد.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    مراسم ناهار در آرامش در باغ خصوصی قصر برگزار شد. هوا خوب و مطبوع بود و باغ با وجود نظارت‌ها و دلسوزی‌های فراوان نورا بسیار سرسبز و زیبا شده بود. درخت‌ها هرس شده و بوته‌ها به شکل توپ چیده شده بودند و عطر گل‌های قرمز و صورتی بینی را نوازش می‌داد. هنگامی که همه دور میزی مستطیل شکل با قاشق‌ها و چنگال‌های نقره نشسته بودند، بهرام ایستاد و با قاشق چند ضربه به جام کریستالی که بین دو انگشست گرفته بود زد تا توجه جمعیت را به خود جلب کند که ناگهان لیوان شکست. نیلی که کنار بهرام نشسته بود با هزار زحمت توانست خنده خود را کنترل کند. بیژن که مطمین بود برادر کوچکترش نمی‌تواند بدون مسخره بازی این مراسم را تمام کند سرخ شد و با گلدوزی های طلایی رومیزی سفید ور رفت.
    بهرام با اعتماد به نفس ادامه داد:
    -می‌خواستم در پایان این مراسم صحبت کوتاهی بکنم و عروسی برادر عزیزم و نورا رو تبریک بگم. راستش وقتی خبر ازدواج بیژن رو شنیدم اصلا تعجب نکردم. همه ما همیشه می‌دونستیم که این زوج مشهور و دوست داشتنی برای هم ساخته شدن و خیلی خوب همو کامل می‌کنن. امیدوارم که زندگیشون پر از شادی و برکت باشه و همیشه در صحت و سلامت زندگی کنن.
    سپس نیشخندی زد و جام شکسته را بالا برد و گفت:
    -مال من که شکسته ولی خب شما به سلامتی این دو شاهزاده عزیز بنوشید.

    جام ها بالا بـرده شد و مهمانان درحالی که برای عروس و داماد آرزوی سلامتی می‌کردند نوشیدنی هایشان را سرکشیدند.
    ***
    سرزمین کهربا
    ۵ سال پیش از اتحاد

    روی مبلی سورمه‌ای رنگ نشسته بود، به جلو خم شده دستانش را در هم قلاب کرده بود. نور سرخ‌فام خورشید با مهربانی وارد اتاق می‌شد. ساعت‌ها بود که آنجا بودند. شهرام، پدرش و خسرو دور میز گردی ایستاده بودند و روی نقشه‌ای خم شده بودند. پدرش بارضایت پشت شهرام زد و گفت:
    -الحق که پسر خودمی!
    خسرو درحالی‌که لیوان آبی در دست داشت با لبخند گفت:
    -نه همایون! حلال‌زاده به داییش میره. شهرام عین دایی خدابیامرزشه.
    لبخند همایون به خنده تبدیل شد. نگاهش روی شاهرخ که در طرف دیگر اتاق یک پایش را با بی‌قراری تکان می‌داد چرخید. از ابتدای شب تا به حال چندساعت بیشتر به آنها ملحق نشده بود. ابتدا با سوالاتی ابتدایی موجب حواس‌پرتی آنان می‌شد و وقتی متوجه شد که کم‌کم حوصله آن‌ها را سر می‌برد، سکوت را برگزید و در آخر خسته شد و روی نشست. چشمانش از شدت خستگی سرخ شده و می‌سوخت. دیگر تحمل بحث‌ها و حرف‌های آن‌ها را نداشت. چرا پدرش این‌قدر اصرار داشت تا او در این جلسات شرکت کند؟ صدای شهرام او را از دریای افکارش بیرون کشید:
    -دیگه کافیه! بنظرم بهتره استراحت کنیم.
    شاهرخ خسته و کلافه، سریع از جا برخاست. در مقابل پدرش و شاه تعظیمی کرد و بعد از بجا اوردن تعارفات لازمه، با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد. در اتاق خسرو نگاه‌ پرسش‌گرانه‌اش را به همایون دوخته بود. مردد بود که راجع‌به شاهرخ بپرسد. شهرام که متوجه حالت چهره او شده بود گفت:
    -عالیجناب، چیزی شده؟ مشکلی با نقشه دارید؟
    خسرو به شهرام نگاه کرد:
    -نه؛ با نقشه مشکلی ندارم.

    سپس رو به همایون کرد:
    -فکر می‌کردم پسر کوچیک‌ترت خودش و از سیاست دور نگه داشته.
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    -دور نگه داشته ولی باید یاد بگیره. به نفع خودشه. اون یه شاهزادس و چه بخواد چه نخواد درگیر سیاست میشه. دلم نمی‌خواد یه پسر بی‌عرضه تربیت کنم.
    شهرام درحالی‌که نگاه سبزش را به پدر دوخته بود، گفت:
    -اما پدر، شاهرخ دیگه ۲۸ سالشه. نمیشه اونو مجبور به کاری کرد که نمی‌خواد انجام بده. هیچ‌وقت علاقه‌ای به شمشیربازی یا تیراندازی نشون نداده. مدام از کلاس‌های درس طفره می‌رفته. توی همه‌ دفتراش بیشتر نقاشی می‌کشیده تا ریاضی حل کنه.
    همایون که علاقه‌ای نداشت این حرف‌ها جلوی خسرو زده بشود، حرف شهرام را قطع کرد:
    -من تا حالا از استعدادهای اون غافل شده بودم. از نظر من شاهرخ می‌تونه خیلی به ما توی جنگ کمک کنه. فقط باید بهش زمان بدیم. تو هم باید بهش کمک کنی تا سریع‌تر پیشرفت کنه.
    شهرام که به نظر می‌رسید اصلا از این ایده خوشش نیامده دهان باز کرد تا بهانه‌ای بیاورد اما همایون ادامه داد:
    -دوست ندارم جواب نه بشنوم. از همین فردا شروع کن.
    -اما من به عنوان ولیعهد وظایف زیادی دارم پدر. می‌تونم درخواست کنم شخص دیگه‌ای رو برای این کار انتخاب کنید؟
    -برای همین میگم باید تو آموزش رو شروع کنی. اون و با خودت ببر و بعضی از کارهات و بهش بسپر.
    شهرام که دیگر جای بحث نمی‌دید با بی‌میلی تعظیم کوتاهی کرد:
    -چشم پدر! هرچی شما بگین.
    سپیده‌دم بود، آسمان چنان سرخ بود که گویی خورشید موهای قرمز رنگش را شانه کرده است. شهر کم‌کم از خواب بیدار می‌شد. شاهرخ باوجود خستگی زیاد در باغ قدم می‌زد. حال که علی‌رغم میلش تا صبح بیدار مانده بود ترجیح می‌داد از طلوع زیبای خورشید لـ*ـذت ببرد و ذهنش را از اتفاقات اطرافش کمی دور کند. هوا کمی سرد بود و نسیم خنکی می‌وزید. بوی عطر پرتقال در هوا پیچیده بود. باید چه می‌کرد که خود را از این جلسات سیـاس*ـی خلاص کند؟ او که تا به آن روز به اندازه کافی نشان داده بود که استعداد و علاقه کافی برای ورود به دنیای سیاست و بازی‌های آن ندارد. تنها کاری که می‌کرد ‌پوشیدن لباس‌های فاخر و شرکت در مراسم‌ها و بازی کردن نقش یک شاهزاده لایق و وظیفه‌شناس بود. صدایی دخترانه رشته افکارش را پاره کرد.
    -شاهرخ!
    برگشت که ناگهان دو دست ظریف زنانه دور گردنش حلقه شدند و عطر آشنای یاس در بینی‌اش پیچید. پس از شوک کوتاهی که از این برخورد ناگهانی به او دست داده بود، لبخند عمیقی زد که دندان‌های سفید و زیبایش را به نمایش گذاشت. دست‌هایش را دور کمر دختر حلقه کرد و گفت:
    -جانان من، هم‌نفس من، همای من. چه‌قدر دلم برات تنگ شده بود. اگه بدونی چه‌قدر تو ذهنم به دیدار مجددمون فکر کردم؟
    تمام غم‌ها و خستگی‌هایش از بین رفته بودند. فراموش کرد که جنگی عظیم پیش رو دارند. در آن لحظه، در آن مکان چیزی جز آرامش حس نمی‌کرد. زمان متوقف شده بود. می‌توانست تا ابد در همان حال بماند. با حالتی شاعرانه ادامه داد:
    -در فراسوی ابدیت تو را می‌جویم. ان‌جا که از مرزهای زمان عبور کرده باشیم، جایی که قلب‌هایمان به یکدیگر پیوند بخورند و سکوت روایتگر داستان عشق ما باشد.
    به آرامی از یکدیگر جدا شدند. شاهرخ با دستش صورت گرد و سفید او را نوازش کرد. زمزمه کرد:
    -چقدر دلتنگ این صورت زیبات بودم.

    نگاهش روی چشمان عسلی او لغزید:
    -چرا نگفتی می‌خوای بیای پایتخت؟ چرا نامه‌هام رو جواب نمی‌دادی؟
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    لحنش ارام و زمزمه‌وار بود. نسیم آرامی وزید و موهای عـریـ*ـان و قهوه‌ای هما را روی پیشانی‌اش نشاند. با دست موهای او را کنار زد.
    هما: می‌خواستم واسه تولدت غافلگیرت کنم.
    انقدر درگیر اتفاقات اطرافش شده بود که تولدش را کاملا فراموش کرده بود.
    هما خنده‌ای کرد:
    -عجب! قیافه‌ات داد می‌زنه که یادت نبوده. سرت گرم چی بوده که همچین روز مهمی رو فراموش کردی؟
    دست در دست هم شروع به قدم زدن به سمت قصر کردند. هما با شیطنت به بازوی شاهرخ زد:
    -یا بهتره بگم کی؟
    فریاد شاهرخ بلند شد:
    -عه…! تو که می‌دونی من از شونزده سالگی عاشقت بودم.
    در کنار او همه چیز آسان به نظر می‌رسید. دیگر از آن ماسک غم‌زده و گوشه‌گیر خبری نبود. احساس می‌کرد که در کنار هما می‌تواند در برابر همه مشکلات بایستد.‌ صدای هما او را به خود آورد.
    -راستی نگفتی حواست پرت چی بوده؟
    ایستاد و باتردید به او نگاه کرد. در حال حاضر جنگ یکی از سری‌ترین اطلاعات آن سرزمین به شمار می‌رفت. اما هما کاملا مورد اعتماد او بود.
    هما: اگه دوست نداری بگی مشکلی نیست.
    -نه موضوع این نیست. حقیقتش تازگی‌ها خیلی درگیر امور کشوری بودم.
    -عجب! چی مجبورت کرد که این کارو بکنی؟
    شاهرخ ابروهایش را بالا برد:
    -یعنی به نظرت ممکن نیست خودم با اراده خودم وارد سیاست بشم؟
    هما خنده آرامی کرد:
    -نه منظورم این نبود. من تو رو بهتر از هرکس دیگه‌ای می‌شناسم. می‌دونم که این‌جور مسائل با روحیت زیاد سازگار نیست.
    مکث کوتاهی کرد:
    -خیلی خوشحال شدم. می‌دونی از نظر من هر کدوم ما یه سهمی توی پیشرفت کشورمون داریم. سهم من خیلی کمه اما تو می‌تونی خیلی تغییرات مثبت ایجاد کنی.
    شاهرخ به پشت گردنش دست کشید. کشیده کشیده گفت:
    -کاری که من می‌کنم فرق داره.
    نگاه هما از قصر بزرگ و طلایی رنگ روبرویش روی شاهرخ چرخید.
    -منظورت چیه؟
    هما قابل اعتماد بود. هیچ‌کس بیشتر از او نسبت به این سرزمین احساس تعلق و وفاداری نمی‌کرد.
    -یه جنگ پیش رو داریم.
    چشمانش گرد شدند و لرزه‌ای در بدنش به گردش درامد. با ترس زمزمه کرد:
    -جنگ؟
    -اره و پدرم از من خواسته توی برنامه‌ریزی بهش کمک کنم. اما من واقعا علاقه‌‌ای نسبت به این کار ندارم.
    -تعجب می‌کنم همچین حرفی می‌زنی. دشمن‌ها می‌خوان به ما حمله کنند و تو نمی‌خوای از سرزمینت دفاع کنی؟ چطور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟
    -نه هما، نه! کسی قرار نیست به ما حمله کنه. ما می‌خوایم به زمرد حمله کنیم. اون‌ها روحشونم ازین نقشه‌های ما خبر هم نداره.
    هما سری تکان داد و بی‌انکه چیزی بگوید به روبه‌رویش نگاه کرد. سکوت سنگینی میانشان جریان گرفت. شاهرخ که تحمل سکوت را نداشت، سعی کرد بحثی را پیش بکشد:
    -راستی از بابات چه خبر؟ تازگی‌ها ندیدیش؟
    چهره معصوم هما در هم کشیده شد و نگاهش سنگفرش‌های سفید را نشانه گرفت. به خشکی گفت:
    -خیلی وقته نرفتم ملاقاتش.
    باید می‌دانست که موضوع خوبی را پیش نکشیده است. در این هنگام خدمتکار پدرش به سمتشان آمد و تعظیم کرد.
    -عالی‌جناب، اعلی‌حضرت شما رو احضار کردند.
    کاملا می‌دانست پدرش می‌خواد درباره چه موضوعی صحبت کند. با بی‌میلی دست هما را رها کرد. اما هما دست او را محکم‌تر گرفت. از چهره‌اش مشخص بود که حرفی برای گفتن دارد.

    -چی شده؟
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    هما باتردید به خدمتکار نگاه کرد. شاهرخ متوجه منظور او شد و خدمتکار را مرخص کرد. هما دستش را روی گونه‌ی شاهرخ گذاشت و صورتش را به سمت خود چرخاند. چهره‌اش پر از اطمینان بود و شمرده‌شمرده سخن می‌گفت:
    -عزیزم، بااین‌که موافق این جنگ نیستم اما درهرصورت این تصمیمیه که اعلی حضرت گرفتن و نظرشون نظر من هم هست. اگه ایشون تصمیم به جنگ دارن، من هم به نظرشون احترام می‌ذارم. باتوجه به شناختی که ازشون دارم می‌دونم چه بخوای چه نخوای مجبور به همکاری باهاشون هستی. اما دوست ندارم بی‌میل و رغبت کمک کنی. از سرزمینمون محافظت کن. به خاطر من، به خاطر مادرت و نه صرفا به خاطر ما. چون این مردم خوبی که من بینشون زندگی می‌کنم خیلی زحمتکشن و تموم امیدشون به شماهاست. اون‌ها لیاقت یه زندگی خوب و پر از آرامش رو دارن. ازت می‌خوام که برای تک‌تک این مردم بجنگی و آرامش اونا رو آرامش خودت بدونی. راحتی و آسایش اون‌ها رو الویت خودت قرار بدی و بدون که هر اتفاقی، دارم میگم هر اتفاقی برات بیفته من کنارتم و ازت حمایت می‌کنم.
    چقدر شیرین سخن می‌گفت. این دختری که تا چندسال پیش لباس‌های ابریشمی بر تن می‌کرد و حمام شیر می‌گرفت و گیسوان بلندش را با روغن چرب می‌کرد و نگاه‌های بی‌تجربه و خجالت زده داشت، آن دختری که چون رزی خشک‌شده، زیبا، ظریف و شکننده بود اکنون مانند کوهی تکیه‌گاه او شده بود. مگر می‌توانست عاشق چنین زنی نباشد؟ لبخند نمی‌زد اما چهره‌اش مملو از محبت بود. دستش را بالا آورد و گونه هما را نوازش کرد. زمزمه کرد:
    -عاشقتم.
    ***
    کریستال
    ۳۳۸ سال بعد
    سال ۳۳۳

    میهمانی به اوج خود رسیده بود و موسیقی والس در سالنی دایره‌ای شکل در حال پخش بود. بیژن و نورا دست در دست یکدیگر و با لبخند عمیقی در وسط سالن در حال رقـ*ـص بودند. نگاه‌های تحسین برانگیز از هر سمت سالن به سمتشان روانه می‌شد. در هر صورت آن‌ها مشهورترین زوج آن سرزمین بودند. نیلی کنار پنجره‌های بلند که با پرده‌های گلدوزی‌شده سفید و طلایی زینت داده شده بود، به دیوار تکیه داد. می‌دانست که اگر معلم سرخانه‌اش ان‌جا بود از شدت خشم سرخ می‌شد؛ زیرا از نظر او یک بانوی اشراف‌زاده باید در هر شرایطی جوری بایستد که گویی سیخ در تنش فرو کرده‌اند. در نیم متری‌‌اش صدای تعارفات پدر و وزرا را می‌شنید. خسته و کلافه با خود فکر کرد که اگر معلمش این‌جا بود و از زبان بدنش ایراد می‌گرفت حتما او را سرجایش می‌نشاند. بدلیل کرست بسیار تنگ و سفتی که دور کمرش بسته بود نتوانسته بود خوب ناهار بخورد و با وجود طراحی ویژه‌ای که لباسش داشت نمی‌توانست به راحتی بنشیند و از طرف دیگر کفش‌های پاشنه بلندی که پوشیده بود پاهایش را به شدت می‌خراشید. ناگهان صدایی بم و مردانه شنید و روی دستش کمی مرطوب شد. سرش را چرخاند و متوجه مردی تقریبا هم قد خودش شد که خم شده بود و دست او را می‌بوسید و انگشتر نگین‌دار سبزرنگ را با انگشت شست لمس می‌کرد. صورت دلنشینش جمع شد و با خشونت دستش را از دست آن مرد بیرون کشید. مرد اهمیتی نداد. لباس‌هایش گران و خوش دوخت بود. با وقار و آرامش گفت:

    -می‌تونم ازتون درخواست رقـ*ـص کنم بانو؟
     

    آیدا.ف

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/07
    ارسالی ها
    5,830
    امتیاز واکنش
    35,457
    امتیاز
    1,120
    سن
    20
    ابروان هشتی شکلش درهم گره خوردند. دهانش را باز کرد تا چیزی نثارش کند اما مرد کمی نزدیک شد و زمزمه کرد:
    -دارن نگامون می‌کنن.
    سرش را برنگرداند. مطمئن بود پدرش و وزرا آن دو را زیرنظر گرفته‌اند. به راحتی می‌توانست پدرش را با آن ریش‌های بلند نیمه سفید با لبخندی رضایتمند تصور کند. با حرص زیرلب گفت:
    -فرهاد!
    فرهاد مشاور اول پادشاه و یکی از محبوب‌ترین افراد امپراطور به شمار می‌رفت. مردی مرموز و تو دار بود که دوازده سال پیش با کاروانی وارد سرزمین کریستال شد. در آن زمان به جز دو دست لباس و یک انگشتر که به گفته خودش ارثیه خانوادگی بود، چیزی نداشت. جوانی بیست و چهارساله و قدرت طلب بود. چشمان مشکی‌اش از هوش و ذکاوت او سخن می‌گفتند و کسی از گذشته‌اش چیزی نمی‌دانست. ابتدا به عنوان خدمتکار وارد دربار شد و تنها در مدت هشت سال به جایگاه والایی دست یافت و برای خود احترام دست و پا کرد. این تمام چیزی بود که نیلی از او می‌دانست. چهره‌اش را به لبخندی ساختگی گشود:
    -باعث افتخار منه، اما معذرت می‌خوام همین الان هم به کسی قول دادم.
    و صدایش را پایین آورد و زمزمه کرد:
    -واسه خوشگل‌ترین دختر این سرزمین باید زودتر از اینا بجنبی.
    فرهاد کت مشکی‌اش را مرتب کرد:
    -رقـ*ـص همین الان هم شروع شده، فکر می‌کنم همپای شما مطلع نبودن که یک بانوی زیبا بی‌همراه نمی‌مونه.
    و لبخندی زد و باچاپلوسی ادامه داد:
    -تعجب می‌کنم که چنین فرصتی رو از دست داده. پس ازتون درخواست می‌کنم که لطفا توی تصمیمتون تجدید نظر کنید.
    و زمزمه کرد:
    -زشته بانوی زیبایی مثل شما تنها بمونه. مردم چی فکر می‌کنن؟
    نیلی باپریشانی به اطراف سالن نگاه کرد تا فرشته نجاتی بیابد. بهرام را در آن سر سالن کنار میز نوشیدنی‌ها درکنار دختری در پیراهنی مشکی یافت. چشمانش روی فرهاد چرخیدند، چاره دیگری برایش نگذاشته بود. با حرص لبخندی زد و گفت:
    -البته!
    فرهاد دستش را جلو آورد و دست او را گرفت و او را به سمت وسط سالن هدایت کرد. رقـ*ـص را از سر گرفتند.
    نیلی وقتی مطمین شد که از چشم پدر دور شده است با چشمانی که از آن آتش می‌بارید گفت:
    -هدفت از این کارا چیه؟
    فرهاد با جدیت پرسید:
    -امروز صبح کجا بودی؟
    جو رسمی میانشان به سرعت از بین رفته بود. با تمسخر خندید:
    -چرا باید بهت حرفی بزنم؟ اصلا به تو چه مربوطه؟
    فرهاد با خشونت او را به خود نزدیک کرد. چشمان مشکی‌اش ترسناک و جدی بودند:
    -من بهتر از هر کسی می‌دونم داری چی‌کار می‌کنی شاهزاده خانوم و یه توصیه بهت می‌کنم؛ خودت و از مرز دور نگه دار.
    بدنش از وحشت یخ زد و پاهایش از حرکت ایستاد. باوجود احتیاط‌هایش امکان نداشت حتی یک نفر خبر داشته باشد. آب دهانش را قورت داد و با پررویی گفت:
    -داری تهدیدم می‌کنی؟ این‌جا مجلس رقصه نه بازداشتگاه.
    -این یه موضوع جدیه نیلی. اگه می‌خوای تو دردسر نیفتی فقط سمت مرز نرو.
    نیلی با خشم کلمات را به سویش پرتاب کرد:
    -موضوع چیه؟ نگو هیچی که می‌دونم یه خبرایی شده. فضای قصر سنگین و اشفتس، هیچ کس نمی‌تونه بدونه نامه از قصر خارج یا وارد بشه، پدرم شب‌ها تا صبح توی دفترش می‌مونه و مدام پشت درهای بسته جلسه می‌ذاره و خوب می‌دونم تو هم پایه ثابت جلسه‌هاشی.
    رقـ*ـص تمام شد. هر دو ایستادند، در فضایی متشنج و چشم در چشم یک‌دیگر. نیلی لجبازانه لب‌هایش را به هم می‌فشرد و نفس نفس می‌زد.
    فرهاد: این‌ها مسائل سریه نیلی نمی‌تونم حرفی بزنم. فقط نمی‌خوام اوضاع از کنترلم خارج شه.
    -پس بهتره بدونی که منم اوضاع خودمو تحت کنترل دارم و خوب می‌دونم دارم چی کار می‌کنم. تا حالا هم نزدیک مرز نشدم. و در ضمن بدون کی هستی و تو چه جایگاهی قرار داری که بخوای با من این‌جوری صحبت کنی. این سری از کارت چشم‌پوشی می‌کنم ولی دفعه دومی دیگه وجود نداره.
    و با قدم‌هایی تند از سالن خارج شد. راه‌پله تاریک بود و کسی در ان‌جا یافت نمی‌شد. از شدت خشم نفس‌نفس می‌زد. کمی ایستاد تا درجه حرارت بدنش پایین بیاید که ناگهان دستی به بازویش چنگ زد، با وحشت برگشت. فرهاد از میان دندان‌هایش گفت:

    -از همون روز اول می‌دونستم آدم بدقلقی هستی، می‌دونستی یه جنگ تو راهه؟ و ما هیچ اطلاعی از دشمنمون نداریم درحالی‌که اون جاسوسای زیادی این‌جا داره؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا