رمان لطفا من را بُکش |‌ MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 938
  • پاسخ ها 81
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
آنتوان همراه با گلوی خشکیده‌اش، بزاق دهانش را فرو می‌دهد. به سختی مسیر را پیش می‌روند؛ زیرا همچنان تاریکی مطلق داخل زیرزمین حاکم است.
آتتوان با اعتراض می‌گوید:
- چرا انقدر دست‌هات سرد شده کریس؟
آنتوان با قدم‌های آهسته و محتاطانه پیش می‌رود. هیچ پاسخی از جانب کریس دریافت نمی‌کند. قدم زدن را متوقف می‌کند و با ترس و اضطراب می‌گوید:
- کریس، خودت هستی؟
آنتوان بدون تحرک می‌ماند تا پاسخش را دریافت کند. چند ثانیه می‌گذارد، درنهایت صدای کریس به گوش می‌رسد.
- من ترسیدم مرد، نمی‌تونم صحبت کنم.
آنتوان سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و آرام می‌گوید:
- من هم همچنین.
از دور چندین مشعل آتش روشن می‌شوند. آنتوان چشمان خود را ریز می‌کند و با دقت به مسیر روبه‌رویش خیره می‌شود. به نوبت مشعل‌های آتش دوباره روشن می‌شوند.
کریس سرش را می‌چرخاند و به قفس‌های اطرافش نگاه می‌کند. چشمانش درشت می‌شوند و به سختی لب می‌زند.
- چرا همه‌ی زندانی‌ها ناپدید شدن.
آنتوان بدون آنکه به اطراف خود نگاه کند، پاسخ می‌دهد.
-‌ فقط روی هدفمون تمرکز کن.
هر لحظه‌ای که می‌گذرد، ترس و اضطراب بیشتری در وجودشان رخنه می‌کند. فضای زیرزمین به شدت خوف و نفس‌گیر است.
دیوار‌های سنگی، زمین کثیف و خون‌آلود، قفس‌های فلزی که هر دو طرف چیده شده‌اند و نور بسیار اندک مشعل‌های آتش، قلب هرکسی را تا مرز سکته پیش می‌کشاند.
درنهایت، آنتوان موفق می‌شود همکار خود را پیدا کند. به سرعت روی پاهایش می‌نشیند و چند مرتیه به قفس می‌کوبد. بدون معطلی صحبت می‌کند.
- هی، جکس زنده‌ای؟
جکس جا می‌خورد و به سرعت از سرجایش بلند می‌شود. آنتوان دسته‌کلید را بالا می‌گیرد و بدون معطلی لب می‌زند.
- اومدم نجاتت بدم.
جکس از خوشحالی چشمانش درشت می‌شوند و زبانش بند می‌آید. به سختی صحبت می‌کند.
- باورم نمی...شه...به خاطر...
آنتوان صحبت او را قطع می‌کند.
- گوش کن چی می‌گم. اطلاعاتی از این بازی و دانشمند‌ها داری که به درد من بخوره؟
جکس به میله‌های کثیف و خونی ققس می‌چسبد و همین طور که یک دستش را قطع‌ کرده‌اند، به سختی صحبت می‌کند.
‌- آره...آره من اطلاعات زیادی دارم.
آنتوان سرش را می‌چرخاند و به کریس نگاه می‌کند که بی‌تحرک ایستاده است. کریس به آرامی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. آنتوان نیز درب قفس را همراه با کلید باز می‌کند و جکس را بیرون می‌آورد.
جکس، به سختی قدم بر می‌دارد و خطاب به آن دو می‌گوید:
- اول باید از این زیرزمین خارج بشیم.
هر سه‌ی آن‌ها بدون آنکه حرف دیگری بزنند، با نهایت سرعتشان شروع به دویدن می‌کنند. زندانی‌ها که ظاهر شده‌اند، دستانش را از هر دو طرف به سمت آن‌ها می‌گیرند. به پله‌های سنگی می‌رسند. با نهایت سرعت پله‌ها را بالا می‌روند و خودشان را به درب می‌رسانند.
 
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    به محض آنکه از زیرزمین بیرون می‌آیند، با تصویر بسیار عجیبی روبه‌رو می‌شوند. سرتاسر عمارت را موجود عظیم و عجیبی پوشانده است که منشا آن مشخص نیست. بسیار شبیه به شاخه‌ی درختان است. رنگ قهوه‌ای دارد و دور تمام وسایل عمارت پیچیده است. همینطور به طور دورانی دور خودش می‌چرخد.
    کریس دستانش را روی سرش می‌گذارد و وحشت‌زده لب می‌زند.
    ‌- این دیگه چه کوفتیه؟
    آنتوان نیز که خوف عجیبی وجودش را فرا گرفته است، به سمت جکس می‌چرخاند و با عصبانیت می‌گوید‌:
    -‌‌ حرف بزن دیگه مرتیکه‌!
    جکس که پوست صورتش همانند گچ دیوار سفید شده است، به سختی لب می‌زند.
    - به احتمال قوی حدس‌هاتون اشتباه هستش. این عمارت نه تنها تسخیر شده نیست، بلکه میکروچیپ‌ها هم وجود خارجی ندارن!
    آنتوان، یقه‌ی پیراهن پاره و کثیف جکس را می‌گیرد و سرش فریاد می‌کشد.‌
    - تو چی داری می‌گی مرتیکه؟
    جکس، صورت عرق کرده‌ی خود را عقب می‌کشد و به سرعت لب می‌زند.
    - تمام این بازی یک آزمایش هستش تا فرد منتخب رو پیدا کنن.
    کریس، بدون معطلی صحبت می‌کند.
    - منظورت از فرد منتخب چیه؟
    جکس سرش را تکان می‌دهد و آرام می‌گوید:
    - خودم هم نمی‌دونم.
    آنتوان، سردرگم تر از همیشه لب می‌زند.
    - اگه داخل سرمون میکروچیپ نکاشتن و خبری از جن و ارواح نیست، پس این تصاویری که می‌بینیم، چی هستن؟‌ در مورد همین موجود عجیب که دورمون هستش چه توضیحی داری؟
    جکس لحظه‌ای سکوت می‌کند. سرش را می‌‌چرخاند و به بدن سخت و زبر قهوه‌ای رنگ آن موجود خیره می‌شود که به طور دورانی دور خودش می‌چرخد. درنهایت به آنتوان خیره می‌شود و پاسخ می‌دهد.
    - ما با یک مورد طرف نیستیم. خیلی از موجودات که به شکل‌های مختلف دیدین، فقط بازیگر هستن. آره، بیشتر اون‌ها انسان هستن. بعضی از موجودات هم تصاویر سه بعدی هولوگرام هستن که برای ما می‌ندازن.
    آنتوان لحطاتی فکر می‌کند، درنهایت یقه‌ی جکس را محکم می‌فشارد و با عصبانیت می‌گوید‌:
    - مرتیکه‌ی عوضی، تو وقتی برای اولین بار من رو دیدی، بهم گفتی این عمارت تسخیره شده هستش، الان چرا حرفت رو عوض کردی؟‌
    جکس سعی می‌کند دستان آنتوان را از روی یقه‌ی خود پس بزند. همزمان که آنتوان گلویش را می‌فشارد، به سختی صحبت می‌کند.
    - نه، من هرگز همچین حرفی نزدم‌!
    چشمان آنتوان درشت می‌‌شوند و مصمم صحبت می‌کند.
    -‌ اولین حرفی که به من زدی، همین بود. خیلی واضح و روشن گفتی که این عمارت تسخیر شده هستش‌!
    جکس روی حرف خود می‌ماند.
    - من هرگز چنین حرفی نزدم!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس با قدم‌های سریعش جلو می‌آید و مداخله می‌کند.
    - هی جکس، تو می‌دونی ممکنه نامزد‌های ما رو کجا بـرده باشن؟
    جکس سرش را به سمت کریس می‌چرخاند و چند ثانیه به او خیره می‌شود؛ سپس بسیار جدی و مصمم پاسخ می‌دهد.
    - شما هرگز با نامزد‌هاتون داخل این بازی شرکت نکردین؛ چون اون‌ها اصلا وجود خارجی ندارن!
    آنتوان اولین مشت را روی صورت جکس می‌کوبد. آن مرد روی زمین می‌افتد. آنتوان با عصبانیت می‌گوید:
    - من دوسال با نامزدم زندگی کردم، بعد تو می‌گی همچین آ‌دمی کلا وجود خارجی نداره؟
    جکس، گوشه‌ی لب خود را با دستش پاک می‌کند و روی حرفش می‌ایستد.
    - بله درسته.
    آنتوان که خون جلوی چشمانش را گرفته است، باری دیگر به سمت جکس هجوم می‌برد؛ اما کریس دست او را می‌گیرد و مانع می‌شو‌د. با قدم‌های آهسته جلو می‌آید و با لحن آرام و سردرگمش لب می‌زند.
    - تو از کجا می‌دونی؟
    جکس به کریس زل می‌زند و خیلی زود پاسخ می‌دهد.
    - چون من هم فکر می‌کردم همراه با دختر شونزده ساله‌ام توی این بازی شرکت کردم. به مرور زمان متوجه شدم تا به حال حتی ازدواج هم نکردم، چه برسه به این که بچه داشته باشم‌!
    کریس روی پاهایش می‌نشیند و پاسخ می‌دهد.
    - من و آلیس هشت سال با هم زندگی کردیم، خاطراتش توی ذهنم هست!
    جکس بدن خود را روی زمین بالا می‌کشد و در پاسخ، همچنان آرام و مرموز لب می‌زند.
    - شما یادتون هست که چه طوری وارد این بازی شدین؟‌
    کریس سرش را پایین می‌اندازد و پاسخ می‌دهد.
    - یکی از دوست‌های آنتوان به ما معرفی کرد.
    جکس از روی زمین بلند می‌شود و در جواب می‌گوید:
    - اینطوری بهتون تلقین کردن. به بهونه کاشتن میکروچیپ داخل سرتون، یک سری خا‌طرات دروغ داخل ذهنتون قرار دادن. به زبون عامیانه، ذهنتون رو هک کردن!
    آنتوان دستش را داخل سرش فرو می‌برد و به دور خود می‌چرخد؛ سپس مدام تکرار می‌کند.
    - همش مزخرفه...همش مزخرفه...من عاشق تیلورم...اون واقعا نامزد من هستش.
    جکس با لحن آرامی می‌گوید:
    - من واقعا متاسفم. این حقیقت رو باید بپذیری. اگه راستش رو بهت نمی‌گفتم و با دروغ زندگی می‌کردی، اون وقت بهتر بود؟
    کریس باری دیگر مداخله می‌کند.
    - با فرض این که تو درست میگی، یکی از کارمند‌هاشون اومد دنبالمون و ما حتی از عمارت خارج شدیم؛ ولی با پای خودمون برگشتیم که دنبال نامزد‌هامون بگردیم. پس هیچکدوم از نظریه‌ها تو درست نیستن و تو یک حرومزاده‌ی دروغگو هستی!‌
    جکس به سرعت پاسخ می‌دهد.
    - اون دکتر هرکاری می‌تونه انجام بده. تو واقعا مطمئن هستی که از این عمارت خارج شدی‌‌؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان، به جای کریس پاسخ می‌دهد.
    - آره، من حتی سوار ماشینش شدم. کریس مانع من شد، وگرنه الان خونه بودیم!
    جکس پاسخ می‌دهد.
    - به من اعتماد کنید. شما رو به همین آسونی ول نمی‌کردن. ممکن بود یک جای جدید ببرنتون.
    کریس، بی‌اعتنا از کنار جکس عبور می‌کند و خونسردانه لب می‌زند.
    - تو زیاد اراجیف بافتی. بهتره بریم دنبال دختر‌ها بگردیم.
    آنتوان، با لحن آرامی به جکس می‌گوید:
    - تو چرا الان از عمارت خارج نمی‌شی. کار دیگه‌ای داری که انجام بدی؟
    جکس، بدون معطلی سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - یک بار از عمارت خارج شدم. بهاش قطع شدن یکی از دست‌هام و زندانی شدن توی زیرمین بود. به محض این که از عمارت خارج بشیم، اون‌ها متوجه می‌شن. همین اطراف واسمون کمین کردن.
    پیش از آنکه شخص دیگه‌ای صحبت کند، یک توپ قرمز رنگ متوسط، روی تک‌تک پله‌ها می‌خورد و پایین می‌افتد. به آرامی سمت آنتوان حرکت می‌کند. او بی‌تحرک می‌شود و با لحن آرامی می‌گوید:
    - شما هم این توپ سیرک رو می‌بینید؟
    کریس سرش را می‌چرخاند و با دقت به اطرافش نگاه می‌کند؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - نه، من هیچ توپی این‌جا نمی‌بینم!
    آنتوان بدون معطلی می‌گوید:
    - درست جلوی پام هستش.
    جکس نگاهش را به سمت پای آنتوان می‌برد. توپ قرمز رنگ را جلوی پای آتتوان می‌بیند؛ اما پاسخ می‌دهد.
    -‌ نه، هیچ توپی این‌جا نیست.
    آنتوان، به آرامی پای خود را جلو می‌برد که به توپ ضربه بزند. پای او توپ را حس نمی‌کند و از داخلش عبور می‌کند. به طور ناگهانی از روبه‌رویش صدای شکسته شدن قلنج‌هایی را
    می‌شنود.
    به سمت عقب حرکت می‌کند و روی زمین می‌افتد.
    دلقک، به طور سـ*ـینه خیز پله‌ها را پایین می‌آید و سر و گردنش را به طور دورانی می‌چرخاند.
    کریس به راه‌پله نگاه می‌کند و موجودی روی آن نمی‌بیند، همزمان به سمت آنتوان می‌دود. بازوی او را می‌گیرد و کمکش می‌کند از روی زمین بلند شود؛ سپس با لحن بلندی لب می‌زند.
    - زود باش، باید در های قفل رو باز کنیم تا متوجه بشیم پشت اون‌ها چی هستش!
    به طور ناگهانی تعدادی لامپ و مهتابی آبی روشن می‌شوند و دمای محیط به شدت سرد می‌شود. ابرو‌های کریس داخل یکدیگر فرو می‌روند و به اطرافش نگاه می‌کند. داخل یک بیمارستان خلوت و متروکه ایستاده است. صدای ظریف و نحیف خواهرش را از پشت سر می‌شنود.
    - تو هیچ وقت من رو دوست نداشتی. فقط توی زندگیت فکر خودت بودی!‌
    چشمان کریس بسته می‌شوند و نفسش را حبس می‌کند. داخل بیمارستان، صدای قدم‌های خواهرش را از پشت سرش می‌شنود. آن دختر جوان، باری دیگر صحبت می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    - حتی وقتی داشتم توی این بیمارستان می‌مردم، تو فکر بورسیه دانشگاهت بودی.
    کریس دستانش را داخل موهای خود فرو می‌برد و مدام با خود تکرار می‌کند.
    - این‌ها حقیقت ندارن...حقیقت ندارن...حقیقت ندارن!
    امیلی، دست خود را روی شانه‌ی برادرش می‌گذارد و به آرامی لب می‌زند.
    - تموم زندگیت رو با عذاب وجدان رفتار بدت با من داری زندگی می‌کنی، درست می‌گم؟
    کریس چشمانش را باز می‌کند، همچنان داخل بیمارستان خوف و خلوت است. به سمت عقب بر می‌گردد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - امیلی، من متاسفم!
    خواهرش غیب شده است. فقط راه‌روی خلوت بیمارستان را مشاهده می‌کند. با قدم‌های آهسته پیش می‌رود. به مرور زمان، صدای آواز خواندن یک دختر جوان داخل راه‌رو‌ها می‌پیچد. یک آواز آشنا، با ملودی به شدت مرموز. کریس از کنار میز‌های فلزی و چرخ‌دار پرستاران می‌گذرد. به اولین اتاق می‌رسد. داخلش بیماری وجود ندارد. با قدم‌های آهسته پیش می‌رود. دومین اتاق راه‌روی بیمارستان را وارسی می‌کند. یک بیمار توسط‌ ملافه خود را وسط اتاق حلق آویز کرده است. کرم‌های ریز و درشت مشکی رنگ داخل بینی‌اش می‌روند و از گوش‌هایش خارج می‌شوند.
    کریس پس از دیدن این صحنه به سرعت می‌دود و خود را به چندتا اتاق بعدی می‌رساند. درب سفید رنگ آن نیمه باز است. بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و نگاهش را به زمین می‌دوزد. جای ردپا‌های شخصی گویا با قیر و یا رنگ مشکی غلیظ روی سرامیک‌های زمین به جا مانده است.
    به آرامی دست خود را روی درب می‌گذارد و به سمت عقب هل می‌دهد. صدای ناله‌ی درب داخل راه‌رو می‌پیچد. با امیلی مواجه می‌شود که روی تختخواب الکتریکی دراز کشیده است. کمی بیشتر درب را به سمت عقب هل می‌دهد؛ بلافاصله با یک موجود عجیب و غریب مواجه می‌شود که نزدیک امیلی ایستاده است. کریس با چشمانی که درشت شده‌اند، آن موجود اهریمنی را برانداز می‌کند.
    تمام وجودش لغزنده و مشکی رنگ است. قد بسیار بلندی دارد و همانند انسان‌ها روی پاهایش راه می‌رود. گردن دراز و لاغرش را به سمت امیلی خم کرده است و به سرعت صحبت می‌کند.
    کریس نگاهی به علائم حیاتی خواهرش می‌اندازد. دستگاه، یک خط صاف سبز رنگ را نشان می‌دهد.
    کریس با عجله شروع به دویدن می‌کند. با تمام سرعت راه‌رو را می‌دود؛ اما به طرز عجیبی راه‌رو مدام کش می‌آید و بلندتر می‌شود. هرچه قدر که کریس می‌دود، به درب خروج نمی‌رسد.
    در همین حین که با نهایت سرعت می‌دود، سرش را به سمت عقب می‌چرخاند و با همان موجود اهریمنی مواجه می‌شود. با پاهای دراز و لاغر تماما مشکی‌اش، به سمت او می‌دود. کریس حتی موفق نمی‌شود به چهره‌اش نگاه کند. موجود اهریمنی از همان فاصله‌ی دور با یک جهش بلند به سمت کریس می‌پرد و روی او فرود ‌می‌آید؛ بلافاصله نفس کریس بند می‌آید. آنتوان، به سمت کریس بر می‌گردد و مجسمه سنگی و به شدت سنگین را از روی کریس بر می‌دارد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - زود باش رفیق.
    کریس، به خود می‌آید. متوجه می‌شود دوباره داخل عمارت است. به سرعت روی زمین غلت می‌خورد. آنتوان نیز مجسمه سنگین را روی زمین رها می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس با ابرو‌های گره‌خورده و صورت متعجبش، شروع به صحبت می‌کند.
    - چی شد...منظورم اینه که...من خواهرم رو دیدم!
    آنتوان، سعی می‌کند خونسردانه پاسخ بدهد.
    - آره، می‌دونم...من هم مادرم رو دیدم.
    کریس با لحن بلندتری می‌گوید:
    - چه اتفاقی افتاد؟
    جکس که پشت سرشان ایستاده‌ است، با لحن بلند و مرموزی می‌گوید:
    - این اتفاق برای من هم افتاده. فکر می‌کنم نوعی جابه‌جایی بین ابعاد مختلف باشه!
    کریس کمی به جکس نزدیک‌تر می‌شود و سردرگم لب می‌زند.
    - منظورت از این حرف چی هستش؟‌
    جکس چشمانش را می‌بندد و پیشانی‌اش را در دست ‌می‌گیرد؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - تا وقتی کنار این موجود هستیم، درست نمی‌تونم صحبت کنم.
    آنتوان مداخله می‌کند.
    - من دیگه نمی‌بینمش!
    جکس عینکش را صاف می‌کند و کوتاه می‌گوید:
    - لطفا دنبالم بیاید.
    هر سه‌ی آن‌ها به سمت نزدیک‌ترین اتاق حرکت می‌کنند. روی زمین با سرامیک‌های شطرنجی قدم بر می‌دارند و وارد اتاق می‌شوند.

    سه شئ نامعلوم روی زمین وجود دارد که روی همه‌شان یک پارچه‌ی سفید رنگ انداخته‌ شده است. به محض آنکه وارد اتاق می‌شوند، درب پشت سرشان بسته می‌شود.
    کریس به سمت درب بر می‌گردد و تلاش می‌کند آن را باز کند؛ اما قفل شده است. همینطور که برق‌های اتاق اتصالی می‌کنند، آنتوان با لحن بلندی می‌گوید:
    - این‌ها فقط سه تا مجسمه هستن که روشون پارچه انداختن.
    کریس دستش را بالا می‌آورد و کوتاه می‌گوید:
    - من این‌جوری فکر نمی‌کنم.
    آنتوان، بزاق دهانش را به سختی فرو می‌دهد و با قدم‌های آهسته‌اش، به میان اتاق نزدیک می‌شود.
    جکس هشدار می‌دهد.
    - مجبور نیستی این کار رو انجام بدی!
    آنتوان، به کار خود ادامه می‌دهد و زیرلب می‌گوید:
    - باید بفهمیم این‌ها چی هستن.
    همینطور که لوستر طلایی رنگ اتاق مدام روشن و خاموش می‌شود و اتصالی کرده است، آنتوان دستش را روی پارچه‌ی اولی می‌گذارد. پس از مکث کوتاهی، آن را کنار می‌زند. فقط یک مجسمه سنگی، از یک جنجگوی قدیمی است. نفس آنتوان درون سـ*ـینه‌اش حبس شده است. به سمت دومین مجسمه حرکت می‌کند که از لحاظ ابعاد، از قبلی کوتاه تر است. دستش را روی پارچه‌ی سفید رنگ می‌گذارد و به سرعت می‌کشد. با یک مجسمه سنگی دیگر مواجه می‌شود. مجسمه یک زن است که درون دستانش یک نوزاد دارد و ملتمسانه روی زمین نشسته است.
    آنتوان برای لحظه‌ای به سمت عقب بر می‌گردد و به چهره‌ی جکس و کریس نگاه می‌کند. هردوی آن‌ها بدون تحرک ایستاده‌اند و با صورت کنجکاو و سرگردان، به میان اتاق زل زده‌اند.
    آنتوان با گلویی خشک بزاق دهانش را سخت پایین می‌فرستد و به سمت شئ نامعلوم آخری حرکت می‌کند. آخری ارتفاع کم‌تری نسبت به دوتا شئ قبلی دارد. کمی خم می‌شود و پارچه‌ی سفید رنگ را کنار می‌زند؛ بلافاصله با یک دختر کوچک دو رگه مواجه می‌شود. روی پاهایش نشسته است و تحرکی ندارد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    آنتوان، در ابتدا کمی جا می‌خورد. با خیز بلندی به سمت عقب حرکت می‌کند و فریاد بلندی می‌کشد. کریس با قدم‌های آهسته به سمت دختر بچه حرکت می‌کند. درون دست دختر یک تلفن همراه وجود دارد. کریس، تلفن را از دست دختر می‌گیرد و صفحه نمایش آن را روشن می‌کند. با تصویری مواجه می‌شود که بی‌اختیار سرش را تکان می‌دهد و شوک‌زده می‌گوید:
    - نه...نه... این امکان نداره!
    آنتوان، با قدم‌های آهسته به سمت کریس حرکت می‌کند و خطاب به او می‌گوید:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    آنتوان به کریس نزدیک می‌شود و به صفحه نمایش موبایل نگاه می‌کند. عکس کریس و آن دختر کره‌ای-آمریکایی روی صفحه نمایش قرار دارد. آن دو با لبخندی پشت میز نشسته‌اند و جلویشان کیک تولد هشت سالگی دختر وجود دارد.
    دختر از روی زمین بلند می‌شود و رو به کریس می‌گوید:
    - بابا!
    پیش از آنکه کریس پاسخ بدهد، دختر بچه به سمت کریس می‌دود و او را در آغـ*ـوش می‌کشد.
    کریس که شوک بزرگی بهش وارد شده است، بی‌تحرک به زمین زل می‌زند. در همین حین، دختر بچه را از آغـ*ـوش خود جدا می‌کند و کوتاه می‌گوید:
    - تو انگلیسی بلدی؟
    دختر بچه، لب می‌زند.
    - البته.
    کریس سرش را تکان می‌دهد و سرگردان و متعجب‌تر از همیشه می‌گوید:
    - چرا من رو بابا صدا زدی؟
    دختر بچه‌، پس از مدت کوتاهی پاسخ می‌دهد.
    - چون بابام هستی!
    آنتوان با لحن بلندی خطاب به دختر بچه می‌گوید:
    - اسمت چیه و چند وقته که این‌جا هستی؟
    دختر بچه هیچ واکنشی به آنتوان نشان نمی‌دهد. آنتوان باری دیگر تکرار می‌کند.
    - چند وقته که داخل این عمارت هستی، صدای من رو می‌شنوی؟
    دختر بچه با چشمان بادامی‌اش، حتی به سمت آنتوان نمی‌چرخد که او را ببیند. کریس با لرزش صدایش، خطاب به دختربچه می‌گوید:
    - چرا به سئوال دوست من جواب نمیدی؟
    دختر بچه‌ سرش را می‌چرخاند و به اطرافش نگاه می‌کند؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - هیچکس دیگه‌ای غیر از ما دو نفر داخل این اتاق نیست!
    جکس که یکی از دستانش قطع شده است، با قدم‌های بلند به سمت دختر بچه حرکت می‌کند و همزمان لب می‌زند.
    - چرا مزخرف می‌گی، چطور من به این گندگی رو نمی‌بینی؟
    کریس مداخله می‌کند و با دست جکس را به سمت عقب هل می‌دهد. باری دیگر روی پاهایش خم می‌شود و مستقیم به صورت سفید دختر زل می‌زند؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - دوست‌ من بود که پارچه‌ها رو از روی تو و مجسمه‌های کنار کشید، پس اون‌ حتما وجود داره!
    دختر بچه، همراه با موهای مشکی بلند و چشمان بادامی‌اش کمی به کریس نگاه می‌کند؛ سپس با لحن آرامی پاسخ می‌دهد.
    - کدوم پارچه‌ها؟
    کریس با چشمانی درشت به اطراف خود نگاه می‌کند. حتی یکی از آن پارچه‌ها هم به چشمانش نمی‌خورد. دختر بچه با لحن قبلی‌اش ا‌دامه می‌دهد.
    - از اول هم روی من و مجسمه‌ها پارچه‌ای وجود نداشت!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس همراه با چشمانی که در کاسه‌شان درشت شده‌اند، به سمت عقب بر می‌گردد. دوستانش بدون تحرک ایستاده‌اند. کریس به سمت دختر بچه بر می‌گردد و متعجب می‌گوید:
    - تو رمز این گوشی رو می‌دونی؟
    دختر سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    - نه، گوشی برای مامان هستش.
    آنتوان، دستش را روی شانه‌ی کریس می‌گذارد و با عجله صحبت می‌کند.
    -‌ کریس، باید از این‌جا بریم، زمان زیادی نداریم دختر‌ها رو پیدا کنیم!
    پس از مکث کوتاهی، خود آنتوان می‌گوید:
    - چند تا کلید بدون استفاده مونده؟
    کریس، دست کلید را از داخل جیب خود بیرون می‌آورد و با صدای گرفته‌اش پاسخ می‌دهد.
    - فقط سه تا!
    جکس مداخله می‌کند.
    - پس هر طبقه یک اتاق قفل داره.
    کریس، نگاهش را به سمت جکس بر می‌گرداند و خطاب به او می‌گوید:
    - تو می‌دونی پشت در‌های قفل چی هستش؟
    جکس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد؛ اما بی‌پاسخ نمی‌ماند.
    - من نمی‌دونم، ولی بدون شک جواب خیلی از سئوال‌هامون پشت این سه تا در هستش. فکر می‌کنم اگه موفق بشیم سالم خودمون رو به داخل هر سه تا اتاق برسونیم، خیلی از گره‌ها باز بشن!
    دختر بچه، یک قدم به کریس نزدیک‌تر می‌شود و دست او را می‌گیرد. کریس بی‌تحرک می‌ماند. دختربچه شروع به صبحت می‌کند.
    - پدر، چرا باور نمی‌کنی غیر از ما دو نفر این‌جا هیچکسی وجود نداره؟
    کریس، بی‌معطلی پاسخ می‌دهد.
    - چون دارم می‌بینمشون. باهاشون حرف می‌زنم. لمسشون می‌کنم، تو مشکل داری که اون‌ها رو نمی‌بینی!
    دختر بچه سکوت می‌کند. پس از چند ثانیه به کریس پاسخ می‌دهد.
    - چند لحظه صبر کن.
    دست کریس را رها می‌کند و خودش را به میان دو تا مجسمه‌ها می‌رساند؛ سپس رو به کریس صحبت می‌کند.
    - من قبلا دیدم که این دو تا مجسمه رو به سمت همدیگه چرخوندی و یک در مخفی باز شد!
    همزمان که کریس به سمت مجسمه‌ها قدم برمی‌دارد، پاسخ دختر را می‌دهد.
    - نه. من یادم نیست همچین کاری کرده باشم!
    کریس به سمت مجسمه‌ی زن و نوزادش می‌رود و به سختی آن مجسمه سنگی را جابه‌جا می‌کند. آنتوان نیز خودش را می‌رساند که کمک کند. مجسمه را به سمت راست می‌چرخانند.
    کریس با قدم‌های بلندش به سمت مجسمه دوم حرکت می‌کند. مجسمه سنگی از یک جنگجو که داخل دستانش نیزه و سپر به چشم می‌خورد. آنتوان مجددا خودش را به کریس می‌رساند. مجسمه سنگی را به سمت مجسمه مادر می‌چرخانند. اکنون، هر دو مجسمه روبه‌‌روی یکدیگر قرار می‌گیرند. در همین لحظه شکاف کوچکی بین کتابخانه‌ی انتهای اتاق می‌افتد.
    دختربچه مجددا دست کریس را می‌گیرد. جکس بزاق دهانش را فرو می‌دهد و به سختی صحبت می‌کند.
    - پس منتظر چی هستید. باید حرکت کنیم.
    هر چهار نفرشان بدون آنکه بدانند با چه چیزی قرار است روبه‌رو شوند، به سمت درب مخفی کتابخانه قدم بر می‌دارند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس، جلوتر از بقیه قدم برمی‌دارد. دستش را روی کتابخانه می‌گذارد و شکافی که میان کتابخانه وجود دارد را بیشتر می‌کند. هر چهار نفرشان از اتاق خارج می‌‌شوند. وارد یک دالان سرد و تاریک می‌شوند که دو تا درب رو به‌روی یکدیگر دارد. با قدم‌های آهسته دالان را طی می‌کنند. چندان طویل و طولانی نیست. خیلی سریع به یکی از درب‌ها می‌رسند. کریس دستش روی دستگیره می‌گذارد و به سمت داخل می‌‌فشارد. درب چوبی باز می‌شود. یک سالن بزرگ و مجهز آزمایشگاه پیش رویشان قرار می‌گیرد. آنتوان از روی زمین یک گردنبند بر می‌دارد و با لحن بلندی می‌گوید:
    - خدای من! این گردنبند رو روز تولد تیلور بهش هدیه دادم!
    کریس پاسخ می‌دهد.
    - مطمئنی؟ شاید فقط شبیه‌ اون هستش؟
    آنتوان سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و مصمم می‌گوید:
    - نه شک ندارم که برای خودش هست. این‌جا چی کار می‌کنه. یعنی، تیلور رو داخل این ازمایشگاه نگه می‌دارن؟
    کریس سرش را می‌چرخاند و با تعدادی محفظه روبه‌رو می‌‌شود که درب همگی آن‌ها بسته است و مشخص نیست چه کسانی داخلش دراز کشید‌ه‌اند.
    آنتوان خودش را به یکی از محفظه‌های فلزی و پایه دار می‌رساند و تمام تلاش خود را می‌کند که درب آن را باز کند. موفق نمی‌شود. جکس با لحن آرام و متفکرانه‌ای می‌گوید:
    - این آزمایشگاه به نظر متروکه میاد. یعنی هیچکدوم از دستگاه‌ها روشن نیستن، پس می‌شه نتیجه گرفت که نامزد‌های شما این‌جا نیستن!
    آنتوان، به سمت جکس هجوم می‌برد و یقه‌ی او را می‌گیر‌د؛ سپس با عصبانیت فریاد می‌کشد.
    - تو که گفتی نامزد‌های ما وجود خارجی ندارن و فقط ساخته‌ی ذهنمون هستن!
    چشمان جکس از پشت عینک درشت می‌شوند و با تعجب لب می‌زند.
    - من کی همچین حرفی زدم؟!
    پس از مکث کوتاهی، صحبتش را تکمیل می‌کند.
    - من گفتم ذهنتون رو هک کردن و با مرور زمان کاری با مغزتون انجام دادن که تصور کنید همچین آدم‌هایی وجود خارجی ندارن و فقط تنهایی به این بازی وارد شدید.
    آنتوان نیشخند تلخی می‌زند و یقه‌ی جکس را محکم‌تر می‌فشارد؛ سپس صحبت می‌کند.
    - ای عوضی، مثل قدیم دروغگو و پست فطرت هستی. تو هیچوقت همچین حرفی نزدی. خیلی خوب یادم هست که گفتی نامزد‌های ما وجود خارجی ندارن و تنهایی به این بازی اومدیم. حتی خودت رو مثال زدی که فکر می‌کردی با دخترت وارد این بازی شدی، ولی بعد‌ها فهمیدی برات خاطرات تقلبی ساختن و تو اصلا ازدواج نکردی!
    جکس بدون معطلی می‌گوید:
    - نه آنتوان، چه مرگت شده. من کی همچین مزخرفاتی گفتم. اگه یادت باشه، من گفتم برام خاطرات تقلی درست کردن و بهم تزریق کردن تا من فراموش کنم با دخترم وارد این بازی شدم!
    آنتوان مشت خود را گره می‌زند که به صورت جکس بکوبد؛ اما کریس مداخله می‌کند.
    - کافیه آنتوان. حق با جکس هستش، اون دقیقا همین‌ حرف ها رو زد، تو داری اشتباه می‌کنی.
    آنتوان یقه‌ی جکس را رها می‌کند و به آرامی مشت خود را پایین می‌آورد. کمی به کریس نگاه می‌کند و با لحن مصممی می‌گوید:
    - منظورت چیه؟ من اشتباه نمی‌کنم‌، چون خیلی خوب یادم هستش. از اون مکالمه زمان زیادی نگذشته، برگرد و مرور کن!
    کریس مصمم می‌گوید:
    - نیازی به مرور کردن نیست رفیق، من خوب یادم مونده که چی شنیدم. توی این عمارت فشار ذهنی زیاد هستش. حتما باعث شده اشتباه کنی!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    کریس همراه با چشمانی که در کاسه‌شان درشت شده‌اند، به سمت عقب بر می‌گردد. دوستانش بدون تحرک ایستاده‌اند. کریس به سمت دختر بچه بر می‌گردد و متعجب می‌گوید:
    - تو رمز این گوشی رو می‌دونی؟
    دختر سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    - نه، گوشی برای مامان هستش.
    آنتوان، دستش را روی شانه‌ی کریس می‌گذارد و با عجله صحبت می‌کند.
    -‌ کریس، باید از این‌جا بریم، زمان زیادی نداریم دختر‌ها رو پیدا کنیم!
    پس از مکث کوتاهی، خود آنتوان می‌گوید:
    - چند تا کلید داری؟
    کریس، دست کلید را از داخل جیب خود بیرون می‌آورد و با صدای گرفته‌اش پاسخ می‌دهد.
    - به غیر از کلید در ورود، فقط سه تا!
    جکس مداخله می‌کند.
    - هر طبقه یک اتاق قفل داره.
    کریس، نگاهش را به سمت جکس بر می‌گرداند و خطاب به او می‌گوید:
    - تو می‌دونی پشت در‌های قفل چی هستش؟
    جکس سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد؛ اما بی‌پاسخ نمی‌ماند.
    - من نمی‌دونم، ولی بدون شک جواب خیلی از سئوال‌هامون پشت این سه تا در هستش. فکر می‌کنم اگه موفق بشیم سالم خودمون رو به داخل هر سه تا اتاق برسونیم، خیلی از گره‌ها باز بشن!
    دختر بچه، یک قدم به کریس نزدیک‌تر می‌شود و دست او را می‌گیرد. کریس بی‌تحرک می‌ماند. دختربچه شروع به صبحت می‌کند.
    - پدر، چرا باور نمی‌کنی غیر از ما دو نفر این‌جا هیچکسی وجود نداره؟
    کریس، بی‌معطلی پاسخ می‌دهد.
    - چون دارم می‌بینمشون. باهاشون حرف می‌زنم. لمسشون می‌کنم، تو مشکل داری که اون‌ها رو نمی‌بینی!
    دختر بچه سکوت می‌کند. پس از چند ثانیه به کریس پاسخ می‌دهد.
    - چند لحظه صبر کن.
    دست کریس را رها می‌کند و خودش را به میان دو تا مجسمه‌ها می‌رساند؛ سپس رو به کریس صحبت می‌کند.
    - من قبلا دیدم که این دو تا مجسمه رو به سمت همدیگه چرخوندی و یک در مخفی باز شد!
    همزمان که کریس به سمت مجسمه‌ها قدم برمی‌دارد، پاسخ دختر را می‌دهد.
    - نه. من یادم نیست همچین کاری کرده باشم!
    کریس به سمت مجسمه‌ی زن و نوزادش می‌رود و به سختی آن مجسمه سنگی را جابه‌جا می‌کند. آنتوان نیز خودش را می‌رساند که کمک کند. مجسمه را به سمت راست می‌چرخانند.
    کریس با قدم‌های بلندش به سمت مجسمه دوم حرکت می‌کند. مجسمه سنگی از یک جنگجو که داخل دستانش نیزه و سپر به چشم می‌خورد. آنتوان مجددا خودش را به کریس می‌رساند. مجسمه سنگی را به سمت مجسمه مادر می‌چرخانند. اکنون، هر دو مجسمه روبه‌‌روی یکدیگر قرار می‌گیرند. در همین لحظه شکاف کوچکی بین کتابخانه‌ی انتهای اتاق می‌افتد.
    دختربچه مجددا دست کریس را می‌گیرد. جکس بزاق دهانش را فرو می‌دهد و به سختی صحبت می‌کند.
    - پس منتظر چی هستید. باید حرکت کنیم.
    هر چهار نفرشان بدون آنکه بدانند با چه چیزی قرار است روبه‌رو شوند، به سمت کتابخانه قدم بر می‌دارند.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا