آنتوان همراه با گلوی خشکیدهاش، بزاق دهانش را فرو میدهد. به سختی مسیر را پیش میروند؛ زیرا همچنان تاریکی مطلق داخل زیرزمین حاکم است.
آتتوان با اعتراض میگوید:
- چرا انقدر دستهات سرد شده کریس؟
آنتوان با قدمهای آهسته و محتاطانه پیش میرود. هیچ پاسخی از جانب کریس دریافت نمیکند. قدم زدن را متوقف میکند و با ترس و اضطراب میگوید:
- کریس، خودت هستی؟
آنتوان بدون تحرک میماند تا پاسخش را دریافت کند. چند ثانیه میگذارد، درنهایت صدای کریس به گوش میرسد.
- من ترسیدم مرد، نمیتونم صحبت کنم.
آنتوان سرش را به نشانهی موافقت تکان میدهد و آرام میگوید:
- من هم همچنین.
از دور چندین مشعل آتش روشن میشوند. آنتوان چشمان خود را ریز میکند و با دقت به مسیر روبهرویش خیره میشود. به نوبت مشعلهای آتش دوباره روشن میشوند.
کریس سرش را میچرخاند و به قفسهای اطرافش نگاه میکند. چشمانش درشت میشوند و به سختی لب میزند.
- چرا همهی زندانیها ناپدید شدن.
آنتوان بدون آنکه به اطراف خود نگاه کند، پاسخ میدهد.
- فقط روی هدفمون تمرکز کن.
هر لحظهای که میگذرد، ترس و اضطراب بیشتری در وجودشان رخنه میکند. فضای زیرزمین به شدت خوف و نفسگیر است.
دیوارهای سنگی، زمین کثیف و خونآلود، قفسهای فلزی که هر دو طرف چیده شدهاند و نور بسیار اندک مشعلهای آتش، قلب هرکسی را تا مرز سکته پیش میکشاند.
درنهایت، آنتوان موفق میشود همکار خود را پیدا کند. به سرعت روی پاهایش مینشیند و چند مرتیه به قفس میکوبد. بدون معطلی صحبت میکند.
- هی، جکس زندهای؟
جکس جا میخورد و به سرعت از سرجایش بلند میشود. آنتوان دستهکلید را بالا میگیرد و بدون معطلی لب میزند.
- اومدم نجاتت بدم.
جکس از خوشحالی چشمانش درشت میشوند و زبانش بند میآید. به سختی صحبت میکند.
- باورم نمی...شه...به خاطر...
آنتوان صحبت او را قطع میکند.
- گوش کن چی میگم. اطلاعاتی از این بازی و دانشمندها داری که به درد من بخوره؟
جکس به میلههای کثیف و خونی ققس میچسبد و همین طور که یک دستش را قطع کردهاند، به سختی صحبت میکند.
- آره...آره من اطلاعات زیادی دارم.
آنتوان سرش را میچرخاند و به کریس نگاه میکند که بیتحرک ایستاده است. کریس به آرامی سرش را به نشانهی موافقت تکان میدهد. آنتوان نیز درب قفس را همراه با کلید باز میکند و جکس را بیرون میآورد.
جکس، به سختی قدم بر میدارد و خطاب به آن دو میگوید:
- اول باید از این زیرزمین خارج بشیم.
هر سهی آنها بدون آنکه حرف دیگری بزنند، با نهایت سرعتشان شروع به دویدن میکنند. زندانیها که ظاهر شدهاند، دستانش را از هر دو طرف به سمت آنها میگیرند. به پلههای سنگی میرسند. با نهایت سرعت پلهها را بالا میروند و خودشان را به درب میرسانند.
آتتوان با اعتراض میگوید:
- چرا انقدر دستهات سرد شده کریس؟
آنتوان با قدمهای آهسته و محتاطانه پیش میرود. هیچ پاسخی از جانب کریس دریافت نمیکند. قدم زدن را متوقف میکند و با ترس و اضطراب میگوید:
- کریس، خودت هستی؟
آنتوان بدون تحرک میماند تا پاسخش را دریافت کند. چند ثانیه میگذارد، درنهایت صدای کریس به گوش میرسد.
- من ترسیدم مرد، نمیتونم صحبت کنم.
آنتوان سرش را به نشانهی موافقت تکان میدهد و آرام میگوید:
- من هم همچنین.
از دور چندین مشعل آتش روشن میشوند. آنتوان چشمان خود را ریز میکند و با دقت به مسیر روبهرویش خیره میشود. به نوبت مشعلهای آتش دوباره روشن میشوند.
کریس سرش را میچرخاند و به قفسهای اطرافش نگاه میکند. چشمانش درشت میشوند و به سختی لب میزند.
- چرا همهی زندانیها ناپدید شدن.
آنتوان بدون آنکه به اطراف خود نگاه کند، پاسخ میدهد.
- فقط روی هدفمون تمرکز کن.
هر لحظهای که میگذرد، ترس و اضطراب بیشتری در وجودشان رخنه میکند. فضای زیرزمین به شدت خوف و نفسگیر است.
دیوارهای سنگی، زمین کثیف و خونآلود، قفسهای فلزی که هر دو طرف چیده شدهاند و نور بسیار اندک مشعلهای آتش، قلب هرکسی را تا مرز سکته پیش میکشاند.
درنهایت، آنتوان موفق میشود همکار خود را پیدا کند. به سرعت روی پاهایش مینشیند و چند مرتیه به قفس میکوبد. بدون معطلی صحبت میکند.
- هی، جکس زندهای؟
جکس جا میخورد و به سرعت از سرجایش بلند میشود. آنتوان دستهکلید را بالا میگیرد و بدون معطلی لب میزند.
- اومدم نجاتت بدم.
جکس از خوشحالی چشمانش درشت میشوند و زبانش بند میآید. به سختی صحبت میکند.
- باورم نمی...شه...به خاطر...
آنتوان صحبت او را قطع میکند.
- گوش کن چی میگم. اطلاعاتی از این بازی و دانشمندها داری که به درد من بخوره؟
جکس به میلههای کثیف و خونی ققس میچسبد و همین طور که یک دستش را قطع کردهاند، به سختی صحبت میکند.
- آره...آره من اطلاعات زیادی دارم.
آنتوان سرش را میچرخاند و به کریس نگاه میکند که بیتحرک ایستاده است. کریس به آرامی سرش را به نشانهی موافقت تکان میدهد. آنتوان نیز درب قفس را همراه با کلید باز میکند و جکس را بیرون میآورد.
جکس، به سختی قدم بر میدارد و خطاب به آن دو میگوید:
- اول باید از این زیرزمین خارج بشیم.
هر سهی آنها بدون آنکه حرف دیگری بزنند، با نهایت سرعتشان شروع به دویدن میکنند. زندانیها که ظاهر شدهاند، دستانش را از هر دو طرف به سمت آنها میگیرند. به پلههای سنگی میرسند. با نهایت سرعت پلهها را بالا میروند و خودشان را به درب میرسانند.