- عضویت
- 2021/02/13
- ارسالی ها
- 40
- امتیاز واکنش
- 216
- امتیاز
- 141
نگاهی به اخمش انداختم. رد اخم، روی پیشانیاش مشهود بود؛ اما ابدا دلسوز به نظر نمیرسید. ابروهای خوشفرمی داشت که مشخص بود، برای پررنگتر کردنشان، روی آنها مداد ابرو کشیدهاست. به جز اینها شاخصهی دیگرش، تنها چشمان گیرایش بود که همیشه برق میزدند. نباید عقبنشینی میکردم؛ اما نمیخواستم دردسر درست کنم. سر به زیر انداختم:
- ببخشید، تکرار نمیشه.
قصد عقبنشینی و بخشش نداشت؛ گفت:
- شنیده بودم خیلی فضولی! دیگه نباید هم تکرار بشه؛ اینجا چالهمیدون نیست.
نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- اگه مامانت نمیتونه زبونتو کوتاه کنه، نباید اینقدر به تربیت و ادبت بنازه!
خون، خونم را میخورد و سکوت کرده بودم. اگر چالهمیدان نبود، پس این تهدیدات بیپایه و اساس چه بود؟ مگر او کسی جز یک معلم بهدرد نخور بود؟ برای کش پیدا نکردن ماجرا، لبم را میان دندان هایم فشردم و هیچ نگفتم. تنها، چَشمی بیصدا از دهانم بیرون آمد و بعد به سمت کیفم رفتم و با برداشتن آن از کلاس خارج شدم.
انگیزهای برایم باقی نمانده بود؛ آن طرف حیاط بابا کیومرث را جارو بهدست، با صورتی کبود میدیدم و این طرف، خودم را که سمتِ راست سرم زُق زُق میکرد.
آهی کشیدم و به سمت خروجی حرکت کردم. مردِ چند ساعت قبل، در حال صحبتی جدی با مدیر بود. به من توجهی نکرد، او را هم درک نمیکردم و نمیفهمیدم قصد واقعیاش چه بوده است. قصدش هرچه که بود من را در بیخبری فرو بـرده بود. تنها لطفش شناساندن گرگی بود که قصد داشت در لباس میش به من نزدیک شود.
هوا نمناک بود و امروز هم مادر دنبالم نیامده بود. عجیب بود با وجود حضورش در مدرسه، سراغی از من نگرفته بود. آرامآرام راهی خانه شدم. به همه چیز فکر میکردم و فکر و خیالم تمامی نداشت. این پنهانکاریها و صحبتهای مرموز بزرگترها، به نفع ما بود یا ضرر؟ شاید بهتر بود، ما هم، همه چیز را میدانستیم.
از گوشهی خیابان رد میشدم که یک پژوی بیملاحظه، از کنارم رد شد و به شدت کثیف، خیس و گِلیام کرد. دیشب هم باران آمده بود گوشههای خیابان منتهی به خانه، آب جمع شده بود. به لباسهایم خیره شده بودم و قصد داشتم گریه کنم. کاش مادر اینجا بود تا در آغوشش بیملاحظه گریه میکردم.
درِ سفید رنگ خانه از دور نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم و سریع به خانه رسیدم. زنگ زدم و مادر جواب نداده، در را باز کرد. با دیدن قیافهی بغض آلودم، اخم کرد. سلام نکرده بود که گفت:
- شکوفه، چرا منتظر نموندی بابات بیاد دنبالت؟
- خودت میدونی خیلی دیر میاد؛ شایدم اصلا نیاد!
خواستم بی توجهی کنم و سلام نکنم که مچ دستم را گرفت:
- چرا خیسی؟ چیزی شده؟ حرفی بهت زدن؟
- نه مامان، حوصله ندارم. تو کوچه خیس شدم.
- ماکارونی پختم. لباس عوض کن بیا.
چَشمی گفتم و توی کفشکَن، جورابهایم را درآوردم. از آنطرف خانه، صدای موزیک حُزنانگیزی میآمد که دل آدم را مچاله میکرد. جورابهای خیسم را در دست گرفتم و راهی دستشویی شدم. در آینه به خودم نگاهی انداختم. چشمانم خاکستریرنگ شده بودند. در حالت معمولی، رنگ روشنی که به قهوهای میزد، داشتند؛ اما وقتی گریه میکردم یا چشمانم نمناک میشدند، این رنگ مخصوص را به خود میگرفتند.
همانجا، شانهای به موهای خرماییام کشیدم و آبی به صورتم زدم. روانهی آشپزخانه شدم تا به مادر کمک کنم، سفره را بچیند. مثل همیشه زیر لب چیزهایی را زمزمه میکرد که از آنها سر در نمیآوردم!
- سفره تو آشپزخونه بندازم؟
- نمیدونم؛ فکر کنم بابات نمیاد امروز.
این جمله را با آهی سوزناک گفت و حقیقتا دلم برایش سوخت!
- مامان، ناراحت نباش خب؟
- ناراحت نیستم. توی شهر غریب، دور از مامانبزرگ، بابابزرگت! نباید هم ناراحت باشم!
- تو که دوستشون نداری!
- بههرحال مادرپدرم که هستن.
- ببخشید، تکرار نمیشه.
قصد عقبنشینی و بخشش نداشت؛ گفت:
- شنیده بودم خیلی فضولی! دیگه نباید هم تکرار بشه؛ اینجا چالهمیدون نیست.
نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- اگه مامانت نمیتونه زبونتو کوتاه کنه، نباید اینقدر به تربیت و ادبت بنازه!
خون، خونم را میخورد و سکوت کرده بودم. اگر چالهمیدان نبود، پس این تهدیدات بیپایه و اساس چه بود؟ مگر او کسی جز یک معلم بهدرد نخور بود؟ برای کش پیدا نکردن ماجرا، لبم را میان دندان هایم فشردم و هیچ نگفتم. تنها، چَشمی بیصدا از دهانم بیرون آمد و بعد به سمت کیفم رفتم و با برداشتن آن از کلاس خارج شدم.
انگیزهای برایم باقی نمانده بود؛ آن طرف حیاط بابا کیومرث را جارو بهدست، با صورتی کبود میدیدم و این طرف، خودم را که سمتِ راست سرم زُق زُق میکرد.
آهی کشیدم و به سمت خروجی حرکت کردم. مردِ چند ساعت قبل، در حال صحبتی جدی با مدیر بود. به من توجهی نکرد، او را هم درک نمیکردم و نمیفهمیدم قصد واقعیاش چه بوده است. قصدش هرچه که بود من را در بیخبری فرو بـرده بود. تنها لطفش شناساندن گرگی بود که قصد داشت در لباس میش به من نزدیک شود.
هوا نمناک بود و امروز هم مادر دنبالم نیامده بود. عجیب بود با وجود حضورش در مدرسه، سراغی از من نگرفته بود. آرامآرام راهی خانه شدم. به همه چیز فکر میکردم و فکر و خیالم تمامی نداشت. این پنهانکاریها و صحبتهای مرموز بزرگترها، به نفع ما بود یا ضرر؟ شاید بهتر بود، ما هم، همه چیز را میدانستیم.
از گوشهی خیابان رد میشدم که یک پژوی بیملاحظه، از کنارم رد شد و به شدت کثیف، خیس و گِلیام کرد. دیشب هم باران آمده بود گوشههای خیابان منتهی به خانه، آب جمع شده بود. به لباسهایم خیره شده بودم و قصد داشتم گریه کنم. کاش مادر اینجا بود تا در آغوشش بیملاحظه گریه میکردم.
درِ سفید رنگ خانه از دور نمایان شد. سرعتم را بیشتر کردم و سریع به خانه رسیدم. زنگ زدم و مادر جواب نداده، در را باز کرد. با دیدن قیافهی بغض آلودم، اخم کرد. سلام نکرده بود که گفت:
- شکوفه، چرا منتظر نموندی بابات بیاد دنبالت؟
- خودت میدونی خیلی دیر میاد؛ شایدم اصلا نیاد!
خواستم بی توجهی کنم و سلام نکنم که مچ دستم را گرفت:
- چرا خیسی؟ چیزی شده؟ حرفی بهت زدن؟
- نه مامان، حوصله ندارم. تو کوچه خیس شدم.
- ماکارونی پختم. لباس عوض کن بیا.
چَشمی گفتم و توی کفشکَن، جورابهایم را درآوردم. از آنطرف خانه، صدای موزیک حُزنانگیزی میآمد که دل آدم را مچاله میکرد. جورابهای خیسم را در دست گرفتم و راهی دستشویی شدم. در آینه به خودم نگاهی انداختم. چشمانم خاکستریرنگ شده بودند. در حالت معمولی، رنگ روشنی که به قهوهای میزد، داشتند؛ اما وقتی گریه میکردم یا چشمانم نمناک میشدند، این رنگ مخصوص را به خود میگرفتند.
همانجا، شانهای به موهای خرماییام کشیدم و آبی به صورتم زدم. روانهی آشپزخانه شدم تا به مادر کمک کنم، سفره را بچیند. مثل همیشه زیر لب چیزهایی را زمزمه میکرد که از آنها سر در نمیآوردم!
- سفره تو آشپزخونه بندازم؟
- نمیدونم؛ فکر کنم بابات نمیاد امروز.
این جمله را با آهی سوزناک گفت و حقیقتا دلم برایش سوخت!
- مامان، ناراحت نباش خب؟
- ناراحت نیستم. توی شهر غریب، دور از مامانبزرگ، بابابزرگت! نباید هم ناراحت باشم!
- تو که دوستشون نداری!
- بههرحال مادرپدرم که هستن.