رمان مرا به کلیسا ببر | حسنا ولیزاده نويسنده‌ی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

husnavalizadeh

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/18
ارسالی ها
2,550
امتیاز واکنش
13,490
امتیاز
793
بسم‌الله الرحمن الرحیم

نام رمان: مرا به کلیسا ببر
نویسنده: حسنا ولیزاده کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: جنایی، معمایی
خلاصه:
در آخرین هفته تعطیلات تابستانه، خبر گم شدن دختر جوان در تمامی کلیسا میپیچد.
آمین برای بهتر شدن اوضاع تلاش می‌کند اما رو به رو شدن با حقیقت صفحه‌ی جدیدی را از زندگی او برایش ورق می‌زند.
ناظر: @*SetAre re

شروع رمان:
1400/04/19
ساعت: 21:26
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236



    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    پارت یک

    صدای برخورد قطرات باران بر روی شیشه، در نوایِ دل‌انگیز کشیدن اره بر روی چوب درآمیخته و طنین دلنوازی در فضا ایجاد کرده بود!
    فضای کوچک اتاق آهسته آهسته به آغـ*ـوش سرما پناه می‌برد و تنها لامپ نیمه جان اتاقک، در اثر باران کم‌نورتر شده بود.
    اتاقی بی‌جان که تنها متشکل از میز کار من و تختی چرخدار ، کمی با فاصله از من، بود.

    با آرامش تمام لبخندی به صورتش پاشیدم و با فشردن پلک‌هایم بر روی هم سعی کردم تا از امنیتش در آن اتاق اطمینان حاصل کند.
    اما چشمان به اشک نشسته‌ی او و لب‌هایی که برای برون رساندن هق‌هق‌اش، در زیر آن چسب پهنه سیاه‌رنگ، تلاش می‌کردند، مرا ناامید و رنجور می‌ساخت.
    سعی کردم همانطور که اره‌ی تیز را روی چوب می‌کشم، به او بفهمانم نباید از کاشی‌های خونین، فرسوده و کثیف اتاق بترسد.
    نباید به چوب‌های که در دست من بودند نگاه بدی داشته باشد.
    نباید می‌ترسید!
    باید باور می‌کرد ترس انسان را ضعیف می‌کند، ترس شیره‌ی جان انسان را آهسته آهسته می‌مکد تا زمانی که به پایان برسد.
    باید می‌دید که من هنوز همان آدم سابق بودم.
    همان مرد مورد اطمینان همیشگی‌اش!
    پس از دقیقی، برش آخرین قطعه‌ی چوب منتخب هم به اتمام رسید.
    اره‌ام را روی میز گذاشتم و به آرامی چند گام به عقب برداشتم تا نتیجه‌ی کارم را ببینم.
    به عقب آمدنم، صدای قژقژ نرمی را در اثر برخورد چکمه‌های چرمِ ارزان قیمتم، با آب جمع شده در کف اتاق بخاطر باران، در فضا بلند ساخت.
    تابوت درست اندازه‌اش بود. نمی‌خواستم آزرده باشد.
    با کشیدن پشت دستم بر روی پیشانی‌ام، عرق جا خوش‌کرده را به نابودی کشانده و با نفس عمیقی به سمتش رفتم.
    گرده‌های چوب روی دستان و پیش بند طوسی‌ام خودنمایی می‌کردند و باعث تشدید آلرژی‌ و راه افتادن دماغم شده بودند.
    هر قدمِ من به سمتش، مصادف بود با بلند شدن صدای فریاد خفته‌اش، آن هم در حالی که جنین وار خودش را به آغـ*ـوش کشیده بود!
    برای دقایقی بالای سرش ایستادم، دستم را به آرامی میان موهای شب‌رنگش کشیدم. با چشمانی ترسیده و مملو از التماس به من زل زده و با تکان‌های پیاپی سرش به چپ و راست، سعی داشت مرا از کارم منصرف ‌سازد.
    سعی داشت بفهماند هنوز هم برای زنده نگه داشتن انسان‌ها دیر نیست.
    اما دیر شده بود.
    نفس عمیقی کشیدم و بی‌اعتنا روی دست‌هایم بلندش کردم، با همان دست و پای بسته تقلا می‌کرد و هنوز به نجاتش امید داشت.
    درون تابوت مرغوبی که لحظات پیش برایش ساخته بودم جا خوش کرد و این دراز کشیدن به شدت فرود آمدن اشک‌هایش، بر روی گونه‌های گلگون و برجسته‌‌اش افزود.
    لبخندی آرامی به صورت رنجورش پاشیدم:
    - آروم باش لیزا، آروم باش. تو قراره به خوشبختی ابدی برسی. مطمئنم که خداوند تو رو خواهد بخشید.
    سپس با همان لبخند مضحکی که از لحظات پیش در صورتم جا خوش کرده بود، در تابوت را برداشته و قدم نهایی را برای خفه‌کردن شیون‌های آزار دهنده‌اش برداشتم.
    بیرون بردنش سخت و تابوت سنگین بود!
    به خصوص برای من، که درازای عمر تمام قوای بدنی‌ام را به سرقت بـرده بود.
    اما هرچه زودتر، کشان کشان تابوت را به سمت حیاط پشتی کلیسا هدایت کرده و او را به محلی که از قبل برایش حاضر کرده بودم، رساندم.
    گودالی عمیق، درست اندازه تابوتش.
    با مشقت تابوت را درون گودال گذاشتم!
    او هنوز تقلا می‌کرد، هنوز مشت می‌زد، هنوز صدای گریه‌اش از تابوت بیرون می‌خزید.
    اما باران!
    باران تمام خاک‌ها را تبدیل به گِل کرده بود.
    کار من سخت‌تر می‌شد.

    لباس‌هایم را خیس و سرمای شدیدی به جانم انداخته بود.
    نگاه آخرم را به تابوت که چوب رنگ روشنش، در سیاهی شب، میان گِل‌ها می‌درخشید، انداختم!
    برای احساساتی شدن سنی از من گذشته بود.
    برای زندگی‌ کردن در دنیای مملو از عشق بیرون، وصله‌ ناجوری بیش نبودم.
    دستانم دو طرف بدنم آویزان بوده و مرا برای ادامه‌ی کارم یاری ‌نمی‌کردند.
    اما حقیقت، رسوایی و آبرو مرا برای عملی ساختن تصمیمم تشویق می‌کردند.
    خم شدم و بیل خیس را در دستم گرفتم.
    صدای فرو رفتنش در خاک، حمل آن و در نهایت ریخته شدنش بر روی تابوت در گوشم زنگ می‌خورد.
    پس از ریختن هر بیل از خاک، مقدار اندکی آب در کنارش جا خوش می‌کرد.
    پس از گذشت مدت زمان کوتاهی، خاک با زمین‌های اطراف یکدست شد.
    خاک‌های گل شده که حال اضافی به شمار می‌رفتند را به زیر درختان حومه انتقال دادم.
    بیل را در نقطه‌ای دور از دیدرس قرار دادم.
    مسیر تابوت از اتاقک تا قبر را با خاک و گل پنهان کردم‌.
    به اتاقک سردم که در منطقه‌ی دورافتاده‌ای از کلیسا بود، برگشتم.
    اره‌ام را پنهان کردم.
    گرد چوب‌ها را که در اثر ساخت تابوت پخش شده بودند، جمع کردم‌.
    طی چرک و بدرنگ را در آبی کثیف فرو بـرده و کف اتاق کشیدم.
    به گونه‌ای برای نابود شدن تمامی شواهد با تمام قوا تلاش کردم.
    در آخر با نگاه رضایت بخشی از تمیزی اتاق، چراغ‌ها را خاموش کردم و پس از قفل کردن درب، به سوی کلیسا رفتم.
    کورسویی از شمع‌ها سالن کلیسا را روشن نگه‌داشته بود.
    آب از لباس‌هایم می‌چکید و دندان‌هایم از شدت سرما به یک دیگر می‌خوردند.
    خودم را به سالن اصلی رساندم و در را آهسته پشت سرم بستم تا کسی از وجودم مطلع نشود.
    نگاهم به خدا بود‌.
    به کلیسا.
    به صندلی‌هایش که قرار بود فردا پر از مهمان شوند و به جای همیشگی اِیمِن!
    زانوهایم دیگر توان تحمل وزنم را نداشتند.
    با همان لباس‌های خیس روی زمین سرد نشستم و به صندلی زمخت سرم را تکیه دادم.
    هنوز باورم نمیشد؛ اما باید قبول می‌کردم.
    من، شخصی که تا ساعت های پیش کشیش ساده‌ای بود، امشب به یک قاتل تبدیل شده بودم.
    من دقایقی پیش، یک نفر را به کام مرگ بردم!
     
    آخرین ویرایش:

    husnavalizadeh

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/18
    ارسالی ها
    2,550
    امتیاز واکنش
    13,490
    امتیاز
    793
    یک ماه قبل
    از زبان آمین

    صدای موزون و رسای جمعیت در فضای بزرگ کلیسا پیچید:
    آمین گفتن حضار موجب شدت گرفتن خنده‌ی الیزا شد.
    - صدات میکنن آمین!
    آمین اما از بیرون نظاره‌گر مردمی بود که زیر نور پرقدرت آفتاب، بر روی آن صندلی‌های خشکِ چوبی نشسته و با آرامش خاصی مشغول شنیدن ادامه‌ی دعا از زبان کشیش بودند، دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا برد و زمزمه وار گفت:
    - ساکت باشین بچه‌ها!
    کلیسا پر از نور و روشنایی بود و حتی آن شیشه‌های رنگی و ضخیم نتوانسته بود ذره‌ای از قدرت تابش خورشید را کمتر سازد.
    چشم‌هایش پدرش را دنبال می‌کرد و حرکاتش را با دقت زیر نظر داشت.
    مضطرب‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
    هرازگاهی بعضی حرکات را اشتباه انجام می‌داد و سعی می‌کرد اشتباهش را با لبخندی رو به حضار بپوشاند.
    از دور می‌توانست به راحتی تشخیص دهد که چطور پدرش با آن لباس بلند و سیاه رنگ کلنجار می‌رود.
    برایش عجیب بود، هیچوقت او را اینگونه دستپاچه ندیده بود.
    - آمین.
    صدای فِرِد بود که او را به سمت خود فرا خواند.
    همچنان فرد با لحنی هیجان زده رو به الیزا و سیلوا کرد:
    - وای خدای من، اینجا معرکه‌ست!
    سپس آمین را مخاطبش قرار داد:
    - اینجا عالیه پسر، چرا نگفته بودی خونتون اینقدر جاهای دیدنی داره!
    بالاخره دست از دید زدن مراسم داخل کلیسا برداشت و همانطور که درب‌ها را می‌بست رو به فرد لبخندی هدیه داد.
    - پس بهتره بریم باهم اتاقاتونو نشون بدم.
    این را گفت و سپس با ذهنی آشفته، جلوتر از بقیه حضار راه افتاد تا محل سكونت‌شان را در آن صومعه‌‌ی بزرگ با آن اتاق‌های بیشمار، نشان دهد.
    این اتفاقات در راهروی دایره شکلی به وقوع پیوست که آخرین راه ممکن برای رسیدن به کلیسا بود. راهرویی مملو از چراغ‌‌های دیواری، سنگ‌هایی که زینت بخش آن محل بودند و نقش و نگاری متفاوت و چشم‌‌نواز که زیر نور چراغ‌ها می‌درخشیدند!
    خانه‌ی آمین همینجا بود. در همین صومعه.
    اینکه چرا و چگونه محل زندگی‌اش چنین مکانیست، قصه‌ی طولانی دارد که باید روزی با جزئیات تمام برای دوستانش تعریف کند.
    از راهروی اصلی گذشتند و دوستانش یعنی فرد، الیزا و سیلوا تمام مدت را محو لوسترهای درخشان و چراغ‌های دیواری قدیمی و سنتی شده بودند.
    تمامی تابلوهای مذهبیون را با دقت تماشا کرده و با هیجان به یک دیگر نشان می‌دادند. به راهبه‌هایی که از کنارشان می‌گذشتند با اشتیاق چشم می‌دوختند گویی اولی تجربه‌ی آن‌ها از بودن در چنین مکانیست!
    در انتها صدای الیزا بلند شد:
    - آمین اینجا خیلی قشنگه!
    و سپس با انگشت سبابه‌اش بخشی از آینه‌ کاری کوچک و ظریف دیوار لمس کرد.
    آمین شانه‌ای بالا انداخت و با کمی من و من گفت:
    - آره خب قشنگه، ولی فقط این قسمتش، چون یجورایی بخش اصلی به شمار میره. این صومعه خیلی بزرگه، بعضی از قسمتاش به مرور زمان دارن از بین می‌رن!
    پشتش را به او کرد و راهش را ادامه داد.
    - باید بقیه جاها رو هم ببینی، اونوقته که دوست دارم بدونم هنوزم معتقدی اینجا قشنگه یا نه.
    الیزا چیزی نگفت و در کنار دیگران، پشت سرم راه افتاد.
    گویی آمین دوست نداشت بیشتر از این راجع به محل زندگی‌اش صحبت کند. این نارضایتی به وضوح در رفتار و ظاهرش مشاهده می‌شد.
    بالاخره به سالن اصلی رسیده و پس از گذشتن از پله‌های پیچ‌دارِ چوبی که به تازگی رنگ به خود گرفته بودند، به سالن بالا یعنی محل اقامت آن سه نفر رفتند.
    سالنی کوچک و مربع شکل، که دو اتاق درست کنار یک دیگر در سمت چپ سالن و یک سرویس بهداشتی در مقابل آن قرار داشت.
    تمامی محتویات سالن را همین سه اتاق با آن درهای سفید که از شدت چرک بودن به سیاهی می‌نمودند، تشکیل داده بود.
    در اتاق اول را باز کرد؛ اتاقی تاریک بود با کورسویی نور و یک تخت دو نفره در میان اتاق.
    در سوی دیگر میز مطالعه‌ای و در انتها یک آینه ی قدی در مقابلش قرار داشت.
    آمین با دستش به داخل اتاق که چند ساعتی از نظافتش توسط برخی راهبه‌ها نگذشته بود، اشاره کرد و خجل وار زمزمه کرد:
    - این اتاق شماست، الیزا و سیلوا.
    الیزا به سمت اتاق جهید و دستش را روی شانه‌‌ی آمین گذاشت:
    - خیلیم زیباست آمین.
    به آرامی شانه‌ی آمین را فشرد.
    - ممنونیم از اینکه اجازه دادی تعطیلات این یک ماه رو تو کلیسای شما بگذرونیم.
    سپس سیلوا پشتش در آمد و با لبخندی مطمئن رو به آمین لب زد:
    - مطمئن باش قراره کلی بهمون خوش بگذره.
    لبخندی بر لبان خشک آمین نقش بست.
    اتاق دیگر که مشابه اتاق آن دو بود را به فرد نشان داد و خودش با نفس عمیقی که کشید، پشت همان درها لحظه‌ای مکث کرد.
    پس قرار بود این یک ماه تعطيلات به او خوش بگذرد!
    باید جالب باشد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا