رمان ملجا | Shabnam_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

Shabnam_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/07/24
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
715
امتیاز
306
محل سکونت
شمال
به نام خدا

نام رمان: ملجاء
ژانر: ترسناک، طنز
نویسنده: Shabnam_Z
ناظر: SetAre

خلاصه:
کاوه نیاکان، استاد دانشگاه و روانشناسِ جوونیه که به واسطه‌ی طلسمی درگیر یه سری مسائلِ ماورائیِ خارج از اعتقاداتش می‌شه؛
این بین، مانی شریفی، یکی از دانشجوهای نیاکان، سعی می‌کنه به اون تو حل این قضایا کمک کنه و کاوه نیاکان هم لاجرم به مانی پناه می‌بره!
و حالا سوال اینجاست که آیا مانی می‌تونه ملجاء خوبی برای نیاکان باشه؟ یا اینکه قراره بدتر از طلسمِ انگشتر با روح و روانِ استادِ بی‌چاره بازی کنه؟!

919515a3-0652-4e87-8267-5d8c3fe05bc0_hlvv.jpeg
710e6286-3ee6-463e-aac7-2e417d2af6aa_fhbm.jpeg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    مقدمه:
    می‌گویند زندگی عرصه‌ی یادگیریست؛
    زندگی من هم احتمالاً
    همان مدرسه‌ی دوران ابتدایی‌ام است،
    همان ساختمان کلنگی که پدران و مادرانمان را در خود پروراند و نسل‌ها بعد، ما را.
    به یاد دارم روز های بارانی که سدِ روستا را به خاطر حجم زیاد آب، باز می‌کردند، از زیر ساختمان مدرسه، آب بیرون می‌زد و محوطه‌ی جلوی آن را تا زانو برمی‌داشت و ما با پاچه‌های بالا زده و به هر بدبختی‌ای که بود به سالن مدرسه پناه می‌بردیم، در همان حال هم با ترس و لرز آرزو می‌کردیم ای کاش ساختمان قدیمیِ مدرسه نشست نکند و ما در زیر خرابه‌های آن مدفون نشویم!
    و آموزگار این زندگی بی‌گمان همان آقای صدیق، ناظمِ با ترکه‌ی آلبالوایست که می‌گفت:
    -"آنچه شما را نکشد قوی‌ترتان می‌کند"
    و با همین استدلال شروع به زدن می‌کرد و گره‌ای از عقده‌های دل و جانش می‌گشود!
    اما همه‌ی این‌ها قابل تحمل است اگر بعد از هر ترکه خوردن، در آغـ*ـوش خانم کاشانی، معلم مهربانِ کلاس اول، قرار گیری و با نوازش‌های او آرام پیدا کنی.
    اگر ملجائی باشد،
    قول می‌دهم از خیر گرفتنِ جانِ زندگی‌ام بگذرم
    و به کوبیدن مشتی در دهانش قناعت کنم!
    ***
    فصل اول
    ***
    _مانی_

    -"مادام آستینِ عزیز؛ بسیار خرسندم که در این برهه‌ی حساس از زندگی این بنده‌ی حقیر، همواره با حضور گرمتان شادی بخشِ محفل درویشانه‌ی اینجانب بوده اید؛
    ارادتمند عمه‌ی شما م. شریفی مقدم اصل!"
    همان‌طور که مراتب ارادتم را نسبت به مادام آستین¹و عمه‌ی محترمشان بجا می‌آوردم، سرم را از روی میز بلند کردم و با لبخندی مضحک به مادام پورکریمی چشم دوختم!
    -"جونم؟"
    مادام ابرو درهم کشید و خودباجذبه پنداری‌اش گل کرد
    -"جناب شریفی خوشحال می‌شیم اگه که با سخنان گهربارتون کلاس رو منور کنیدو خلاصه‌ای از درس ارائه بدید!"
    گلویم را با سرفه‌ای مصلحتی صاف کردم و به همراه اعتماد به نفسی کاذب که ناشی از سواد ناقصم بود، گفتم:
    -"میهمانی رقـ*ـص، استاد!"
    پورکریمی که منتظر ادامه ی گهر ریزی‌هایم بود وقتی با سکوتم مواجه شد، پرسید:
    -"خب؟"
    پاهایم را دراز کردم، دست راستم را طبق عادت در جیب شلوارم فرو بردم و همزمان که با بی‌قیدی روی صندلی لم می‌دادم گفتم:
    -"همین دیگه!
    کل غرورو تعصبِ²مادام آستین خلاصه می‌شه تو مهمونی رقصو شوهر دادن ترشیده‌های لانگبورن؛
    و ما سه جلسه ی تموم معطلیم بنت ها شوهر کنن و شما بالاخره درس دادنتون رو شروع کنید!"
    چهره ی برافروخته ی پورکریمی نشان از کمی دلخوری با چاشنیِ حوادثِ ناگوارِ احتمالی در دقایق آتی بود!
    -"واقعا برای دانشجوهایی مثل شما متاسفم آقای شریفی!
    اینجا کلاس ادبیاته نه کلاس ریاضی یا فیزیک که من بهتون فرمول تدریس کنم!
    ادبیات احساساتو عواطف ما هستن که با دیدنو شنیدن زیبایی‌ها بر انگیخته می‌شن؛ این زیبایی‌ها می‌تونن خیلی چیز ها باشن؛ تماشای یه منظره‌ی بکر تو دل طبیعت یا یه تابلوی نقاشی، بوی خاک بارون خورده، بوی گل آفتابگردون، شنیدن قطعه‌ای موسیقی یا صدای سوختن هیزم تو آتیش، لمس گرمای چای داغ تو یه روز سرد زمستون یا نسیم خنکی که تو گرمای تابستون نوازشتون می‌کنه؛
    ادبیات همه‌ی ایناست بچه‌ها
    و می‌دونید کجا به اوج می‌رسه؟
    درست زمانی که احساسات به تحریر درمیان
    و شما می‌تونید جادوی واقعی رو بشناسید زمانی که با خوندن یه کتاب، روحِ نویسنده رو لمس می‌کنید!
    درست نمی‌گم جناب شریفی؟
    شریفی!"
    از سقوط ناگهانیِ سرم جلوگیری کردم و چشمان خواب آلوده‌ام را به مادام آستین دوختم!
    مادام آستین با لبخندی ملیح گوشه‌ی دامنِ بلند و پفدارش را در دست گرفت و به سمت صندلی من حرکت کرد
    و من درست در لحظه‌ای که می‌خواستم روحِ آستین را لمس کنم، با صدای نخراشیده‌اش که گوش را می‌خراشید به خود آمدم!
    -"آقای شریفی مقدم اصل لطفا بفرمایید بیرونو هی الکی وقت کلاس رو تلف نکنید؛
    کلاس من جای دانشجونماهایی مثل شما نیست آقاپسر!"
    و این گونه بود که ظرف چند ثانیه چهره‌ی سرخ از نجابت آستین، جایش را به چهره‌ی سرخ از عصبانیت پورکریمی داد و من با لگدی که روحم را لمس کرد از کلاس به بیرون پرت شدم!
    -"اون احمق حتی نمی‌دونه جین آستین مادام نبود؛
    اصلا فرانسوی هم نبود!
    جین آستین..."
    صدای عصبانی پورکریمی همچنان بر دل و جانِ دانشجویان مفلوک چنگ می‌زد و من همان‌طور که از درِ بسته‌ی کلاس فاصله می‌گرفتم به خود یادآوری کردم،
    همه‌ی زنان و مردان متاهل‌اند؛ هرکدام به یک نوع!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    _کاوه_

    با گفتن خسته نباشید و تاکید بر آزمون جلسه‌ی آینده، وسایلم را از روی میز برداشتم و کلاس را ترک کردم.
    سالنی که به دفتر جلسات منتهی می‌شد همیشه‌ی خدا خلوت بود،
    البته تقریباً؛
    چون آقای شریفیِ بزله گو اوقات بیکاری‌اش را در گوشه‌ای از این سالن اتراق می‌کرد و طبق عادت، توپ تنیسش را که انگار جزو لاینفک وجودش بود به سمت دیوار رو به رو پرتاب کرده، مجدد در دست می‌گرفت.
    امروز هم تنها چیزی که سکوت این سالن را می‌شکست صدای برخورد توپ مذکور با دیوار و زمین مقابلش بود.
    -"تو که باز اینجایی شریفی!"
    توپ بازگشت خورده را که در دست گرفت به سمت من برگشت.
    -"بیرونمون کردن استاد؛ جرم ما فقط انتقاد بود!"
    -"حالا هرچی؛ زیاد اینجا نمون، استاتید تو رو که می‌بینن داغ دلشون تازه می‌شه و تموم وقت استراحت من میره واسه دلداری دادن!"
    درحالی که بازی با توپش را از سر می‌گرفت گفت:
    -"نیم ساعت دیگه کلاس بعدیم شروع می‌شه حداقل اساتید گوشتمو بخورن استخونامو چال می‌کنن؛ ولی بیرون از اینجا همیشه خطر در کمینه استاد!"
    -"خطرو خوب اومدی؛
    انگار پارک ژوراسیکه!"
    با زدن این حرف بیش از این معطل نماندم و وارد دفتر شدم
    اما ذهنم همچنان حوالی شریفی می‌گشت؛
    کمتر کلاس درسی بود که بتواند تا انتها حضور این پسر را در درون خود تاب بیاورد
    با این‌حال او تمام واحدهایش را با نمرات بالا پاس می‌کرد و به عبارتی، شاگرد ممتاز دانشگاه بود!
    با رفتاری که دارد احتمالا باید او را فردی شوخ و سرخوش دانست اما تا آنجا که من مطلع هستم هیچ‌کس در دانشکده همچین تصوری از او ندارد!
    اکثراً او را شخصی مرموز و تودار توصیف میکنند
    و در اینجا به عنوان یک روانشناس، استاد دانشگاه و عضو فعال هیئت علمی باید اضافه کنم که از نظر من هم شخصیتِ عجیب و گاه درخور توجهی دارد؛ شاید کمی منزوی، کمی درونگرا، کمی اجتماع گریز
    و درنهایت فردی با احساساتی سرکوب شده!
    ***
    _مانی_

    عینک مطالعه را از روی چشمانش برداشت و با دَم عمیقی که گرفت نیمی از اکسیژن کره‌ی زمین را به درون ریه هایش کشید و من شک نداشتم با رها کردن بازدمش ناسا اعلام وضعیت اضطراری می‌کند!
    بعد از اینکه چشمانش را با انگشت اشاره و شست خوب مالش داد گفت:
    -"شریفی؛
    بیرون!"
    جک پات³!
    این هم از آخرین کلاس امروز که به خوبی و خوشی به پایان رسید!
    قبل از خروج رو به موحد گفتم:
    -"خودتو پیر نکن استاد اینجا فقط دانشگاهه!"
    ***

    کوله را روی دوشم تنظیم کردم و بعد از جا دادن توپ تنیس درون جیبم از دانشگاه خارج شدم.
    بیرون از هاگوارتز حسابی خلوت بود؛ گربه‌ای که پنجه اش را می‌لیسید، گنجشکی که از چاله چوله های خیابان آب می‌خورد و من، کل جمعیت خیابان را تشکیل می‌دادیم!
    با همه اینها نمی‌دانم چرا صدای شومی در سرم آژیرکشان فریاد می‌زد:
    -"خطر، خطر، خطر!"
    هنوز چند متری با ایستگاه اتوبوس فاصله داشتم که...
    -"شریفی؛
    کجا با این عجله؟!"
    در کسری از ثانیه آژیر خطر ذهنم تبدیل به بوقی ممتد شد و من کاسپر را دیدم که کنار جنازه‌ام نشسته و پیس پیس‌کنان برایم فاتحه می‌خوانَد!
    شوربختانه خیلی دیر به اشتباه فاحشم درباره‌ی تعداد نفرات موجود در خیابان پی بردم!
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    -"هی رفیق؛
    دلت برام تنگ شده بود!"
    این حرف را در کمال پرویی رو به ملکی و یاران قلچماقش زدم و امیدوار بودم که تجدید دیدار دوستانه‌ی‌مان به جاهای باریک نکشد!
    ملکی با خونسری تمام قدمی جلو آمد و گفت:
    -"آره پسر، چه جورم!"
    بعد این حرف مشتش بود که استخوان گونه‌ام را نوازش کرد و من بودم که از شدت ضربه نقش بر زمین شدم!
    اما خدا را صد هزار مرتبه شکر خیلی زود درد گونه‌ام التیام یافت چون بلافاصله زیر مشت و لگد همقطاران قلچماق ملکی قرار گرفتم و درد گونه‌ام مجالی برای عرضه‌ی اندام پیدا نکرد!
    خلاصه که جانم برایتان بگوید چند دقیقه ای بی‌وقفه بر تن و بدن بی‌نوای من نواختند و درنهایت صدایی گفت:
    -"ماشین استاد نیاکانه بچه ها دَرّیم!"
    ملکی در حالی که عقب عقب میرفت داد زد:
    -"حالا حالاها باهات کار دارم عوضی!"
    سوار ماشینش شد و ظرف چند ثانیه صحنه‌ی جرم را ترک کردند.
    با مشقت فراوان به حالت نشسته در آمدم و شوالیه‌ی سوار بر زانتیای سفیدم را دیدم که با عجله از ماشین پیاده شده خود را به من رسانید!
    -"خوبی شریفی؟
    کی بودن؟ می‌شناختیشون؟"
    خون گوشه‌ی لبم را با پشت دست پاک کردم و جواب دادم:
    -"چیزی نیست استاد؛ یه تی رکسو یه چنتا راپتور بودن؛
    همه ی لطف ژوراسیک پارک به دایناسوراشه دیگه!"
    نیاکان نگاه تندی نسارم کرد که نیاکانم را جلوی چشمانم آورد!
    از روی زمین بلند شدم و کمی لباس هایم را تکاندم.
    ‐"دمت گرم استاد ایشالا قسمت شما شه جبران کنیم!"
    بی توجه به حرفم گفت:
    -"دستت آسیب دیده؟"
    دستم را در جیب لباسم فرو کردم تا بیش ازین موشکافیش نکند.
    -"قدیمیه استاد"
    همچنان که به دست راستم زل زده بود گفت:
    -"بیا می‌رسونمت درمانگاه."
    -"ما خوبیم استاد؛
    شما برو اهل و عیال منتظرن!"
    -"خوشمزه بازی بسه؛ سوار شو!"
    شوالیه مرا می‌طلبید و تعلل بیشتر جایز نبود؛
    پس با سرعت نور خود را به منجی رسانده و بعد گفتن آدرس روی صندلی کمک راننده ولو شدم!
    نیاکان متعجب از رفتار ضد و نقیضم دهان باز کرد که چیزی بگوید اما پشیمان شد و ترجیح داد ماشینش را به راه بیاندازد!
    مدتی در سکوت گذشت و نهایتاً نیاکان طاقت نیاورد؛
    پرسید:
    -"اونی که کت چرم داشت همونی نبود که چند وقت پیش بخاطر پخش مواد اخراجش کردن؟"
    ضبط ماشین نیاکان را زیر و رو کردم و خیلی زود دریافتم چیزی به جز آهنگ های استاد شجریان دستم را نمی‌گیرد؛
    پس ناکام کنار کشیده و به الهه‌ی ناز خیره شدم!
    -"آره خودش بود."
    -"اون چه خورده حسابی با تو داره؟"
    سوال، سوال، سوال، پس این آدم ها کی می‌خواهند یاد بگیرند سرشان به کار خودشان باشد؟
    -"فکر می‌کنه من لوش دادم!"
    با شنیدن این حرف، آنچنان قیافه ی متفکری به خود گرفت که به شخصه حاضرم بر سر یک وعده شام مفصل شرط ببندم بعد از پایان تاملاتش فیزیک کوانتوم را متحول می‌کند!
    -"بنظرم بهتره به پلیس اطلاع بدی."
    خب؛
    این نظر غیر کارشناسی و غیر اصولی، در کمال تاسف، ضربه ی سختی بر بدنه‌ی فیزیک کوانتوم وارد کرد و من، طبق شرط مذکور، ناچار شدم خود را به شامی اعیانی با همه‌ی مخلفاتش میهمان کنم!
    -"نیازی نیست استاد!"
    -"نیازی نیست؟جدا؟
    همین چند دقیقه‌ی پیش بود که سرِ هیچ و پوچ ریختن سرت؛ اگه نمی‌رسیدم معلوم نبود تا کی می‌خواستن ادامه بدن."
    -"سرِ هیچ و پوچ نبود استاد!"
    نیاکان متعجب پرسید:
    -"ینی چی؟"
    بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداختم
    -"گفتم فکر می‌کنه من لوش دادم؛
    نگفتم که اشتباه فکر می‌کنه!"
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    ترمز ناگهانی ماشین باعث شد کمی به جلو پرت شوم و صدای بوق ماشین‌های پشتی در سرم بپیچد!
    نیاکان همانطور شوکه ماشین را کناری کشید و به سمتم برگشت.
    -"باورم نمی‌شه!
    رفتی دوستاتو لو دادی؟"
    مکثی کرد و ادامه داد:
    -"ببین من به هیچ وجه کار اونا رو تایید نمی‌کنم ولی...
    خدایا...
    اینکه بری زیر آب دوستاتو بزنی از اونم بدتره شریفی!"
    با لحن آرام همیشگی‌ام پرسیدم:
    -"جدی؟بدتره؟
    زیر آب زدن از پخش مواد تو دانشگاه بدتره استاد؟!"
    نیاکان کلافه دستی به ریش نداشته‌اش کشید و با طمانینه جواب داد:
    -"کاری که تو کردی نامردی بودو این قطعا اشتباهه."
    سرم را به سمت مخالف چرخاندم، چشمانم را بستم و در تکمیل جمله‌ی نیاکان گفتم:
    -"ولی یه وقتایی کار درست اینه که یه کار اشتباه انجام بدی!"
    ***
    _کاوه_

    جلوی دروازه‌ی خانه‌ای ویلایی توقف کردم.
    -"اینجاست؟"
    شریفی که فارغ از تمام جهان در حال چرت زدن بود با صدایم از جا پرید و چشمان خمارش را به من دوخت.
    -"ها؟!"
    سپس گیج و منگ نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    -"آها
    آره؛ فکر کنم!"
    مات و مبهوت نگاهش کردم
    -"فکر کنی؟!"
    سرش را به طرفین تکان داد و چشمانش را چند بار باز و بسته کرد؛ نهایتاً موفق شد هشیاری‌اش را بدست آورد.
    -"شرمنده استاد، یکم همچین کسریِ خواب دارم واس همونه!
    دمت گرم رسوندیمون؛ خدا از استادی کمِت نکنه!"
    -"خواهش می‌کنم؛
    به خانواده سلام برسون."
    -"خونه ی خودمه استاد؛
    جدا از خونواده زندگی میکنم
    بیاید تو چایی چیزی در خدمت باشیم!"
    ناخودآگاه ابروهایم بالا پرید.
    -"باید خونواده ی پولداری داشته باشی که همچین جایی رو برات خریدن!"
    با خونسریِ مختص خودش گفت:
    -"با پول خودم خریدمش استاد؛
    صاحبش فوری فوتی می‌خواست بفروشه بره؛ برا همین زد تو سرِ مال و نصف قیمت فروختش!"
    در جایگاه یک روانشناس، کنجکاوی، ویژگی ذاتی‌ام بود و من هم اصراری برای کنترلش نداشتم!
    -"ملک خوبی به نظر می‌رسه چرا باید بخوان نصف قیمت بفروشنش؟
    مطمئنی از نظر سند و مالکیت مشکل دار نیست؟!"
    شریفی که معلوم بود از کنجکاوی‌های من کلافه شده و می‌خواهد هرچه زودتر از شرم خلاص شود، گفت:
    -"نه چک کردم استاد، همه چیش تکمیله؛ اینام بخاطر مشکل دخترشون از اینجا رفتن.
    ظاهرا دخترشون یه چند باری پنیک اتک⁴داشته و همشم می‌گفته تو کمدش یه روح هست!"
    چشمانم از فرط تعجب گرد شد!
    -"روح؟
    اونام بخاطر حرف یه بچه خونه و زندگیشون رو فروختنو رفتن؟"
    -"چه می‌دونم والا؛ بچه های دهه نودین دیگه استاد، همشون لوس و ننر؛ وگرنه کاسپر⁵که کاری به کار کسی نداره!"
    -"کاسپر؟"
    نیشخندی زد و درحالی که از ماشین پیاده می‌شد گفت:
    -"روحِ تو کمد دیگه استاد!"

    ________________________________
    1.Austen, Jane(1775-1817)
    2.Pride and prejudice(1813)
    3.Jackpot
    4.Panice attack/حمله ی پانیک
    (هجوم ناگهانی وحشت زیاد که باعث بروز واکنش‌های فیزیکی در بدن می‌شود و درصورتی که ادامه دار، غیر منتظره و طولانی مدت باشد شخص ممکن است به اختلال پانیک(panic disorder) مبتلا شود.)
    5.شخصیت فیلمی به همین نام
    (Casper(1995))
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    فصل دوم
    ***

    جعبه را روی میز وسط پذیرایی رها کرده و بعد از درآوردن کتم و زدن دکمه‌ی پیغامگیر، برای تعویض لباس، به اتاقم رفتم.
    بوق...
    -"سلام جناب نیاکان؛ وقتتون بخیر؛
    خواستم بگم خانم کامیاب جلسه‌ی امروز عصر رو کنسل کردن. من با تلفن همراهتونم تماس گرفتم ولی جواب ندادید. در هر صورت گفتم براتون پیغام بذارم."
    بوق...
    -"الو کاوه جان؛ خوبی؟
    بسته به دستت رسید؟
    کادوی تولدته‌؛ ببخشید اگه دیر شد. باهام تماس بگیر فداتشم؛ دلم واست یه ذره شده داداش کوچولو!"
    بوق...
    مسیر آشپزخانه را در پیش گرفتم؛ بطری آبی از یخچال برداشتم و درحالی که یک نفس می‌نوشیدم به گفته‌های شریفی فکر کردم.
    -"روح؟ هه!"
    انگار این پسر فقط و فقط برای مسخره بازی خلق شده بود! ولی آخرش که چه؟ بالاخره کسی باید به این پسرِ نابهنجار بفهماند زندگی شامل مسائلی بیشتر از مسخره بازی‌های کودکانه‌ی اوست!
    مجدد به پذیرایی بازگشتم و خود را روی کاناپه‌ی مورد علاقه‌ام انداختم.
    جعبه را پیش کشیده و به این فکر کردم که چرا به دلیل عدم حضور گیرنده بسته را بازگشت نزده اند؟
    این روز ها هیچکس کارش را درست انجام نمی‌دهد و در عین حال همه به اینکه چرا هیچ چیز در جای خودش نیست اعتراض دارند!
    بسته را باز کردم و با کنجکاوی درونش را کاویدم.
    -"واو خدای من؛
    یه جعبه ی کوچیکتر!"
    و البته یک کارت پستال:
    "تولدت مبارک داداش کوچولو!"
    جعبه‌ی کوچک را هم گشودم و با انگشتری عجیب مواجه شدم؛
    انگشتری با نگین مشکی که نگین بزرگش ذوق آدم را کور می‌کرد!
    خواهرم سلیقه‌ی مرا خوب می‌دانست و این...
    خب؛ همچین چیزی یقینا جزو سلایق بنده نبود!
    با خیال اینکه شوهر خواهرِ نچندان خوش ذائقه‌ام در انتخاب هدیه به او مشاوره داده، انگشتر را در انگشت حلقه ی دست راستم فرو بردم و...
    زمان ایستاد یا من برای لحظه ای خشکم زد، دقیق نمی‌دانم؛
    اما احساسی که از آن انگشتر به وجودم منتقل می‌شد حسی تناقض آمیز بود؛ حسی مانند همزمانیِ قدرت و عجز!
    بدون هیچ فکری حلقه را درآورده و به درون جعبه برگرداندم.
    -"نه!
    چیزای عجیب واسه امروز دیگه کافیه
    همون شریفی و کمد روح زدش واسه هفت پشتم بس بود!"
    این جمله را در ذهن به خود گفتم و از جا بلند شدم تا چاره ای برای ناهار امروز بیندیشم.
    ***

    -"به من میگه دیوونه؛
    به من!
    آقای دکتر به نظرتون من دیوونم؟
    بین خودمون بمونه ولی همین دو روز پیش رفته بودم پیش یه دعانویس، می‌گفت جادو جمبلش کردن؛
    یه زن چشم_ابرو مشکیِ قد بلند!
    ای الهی ذلیل شه، الهی به زمین گرم بشینه
    مگه من تا حالا آزارم به کی رسیده؟
    همیشه ساکتو آروم زندگیمو کردم، سرم به کار خودمه، آخه این چه فتنه اییه که یهو از ناکجاآباد افتاده تو زندگی من؟!"
    اشک‌هایش را پاک کرد و انگار که چیز جدیدی به خاطر آورده باشد تلفن همراهش را جلویش گرفت و ادامه داد:
    -"هی می‌گم مرد؛
    دِ آخه چته سرت همش تو این لامصبه
    با کی خرده بـرده داری اون تو که هی زرت و زرت پیامک بازی می‌کنی نیشِتَم تا بناگوش بازه؟!
    پرو پرو برمی‌گرده می‌گـه تو مریضی، بدبینی، برو خودتو درمان کن!
    منو برداشته آورده پیش روانشناش!
    من روانیم؟
    روانی منم یا اون خواهره بی‌همه چیزت که همش سرش تو زندگی ماست؟
    یا اصلا خود تو که سرت با از مابهترون گرمه؟
    آخ که من یه شوهری از این مرد بسازم اون سرش ناپیدا باشه آقای دکتر!"¹
    کیفش را از روی صندلی کناری چنگ زد و سوار بر پاشنه‌های ده سانتی اش به سمت درب مطب به راه افتاد!
    با عجله خود را به او رسانده و مانع از خروجش شدم.
    -"خانم شایسته؛ آروم باشید لطفا،
    اینجا هستیم که فقط با هم حرف بزنیم دنبال مقصر که نمی‌گردیم..."
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    آسمان خاکستری مهرماه، بارانش را با شدت به شیشه‌ی ماشین می‌کوبید و طبعاً آن را خیس می‌کرد!
    روز خسته کننده‌ای بود؛
    سر و کله زدن با دانشجویانی خودبزرگ‌بین و مراجعینی بی‌منطق!
    از روی کلافگی، به دختربچه ی گل فروشِ وسط چهار راه، خیره شدم.
    هفت یا هشت ساله به نظر می‌رسید؛
    دوستانش گوشه‌ای پناه گرفته بودند تا بعد از بند آمدن باران، کارشان را از سر بگیرند
    اما او، بی توجه به بارش شدید، همچنان برای فروش گل‌هایش، به رانندگان التماس می‌کرد و سرمای هوا را به جان می‌خرید!
    مدتی نگذشت که به کنار ماشین من رسید؛
    همانطور که سعی داشت دستانش را با بخار نفس هایش گرم کند، گفت:
    -"آقا تو رو خدا
    یه شاخه گل بخر
    تو رو خدا!"
    خرید چند شاخه گل از دخترک، نه زندگی او را بهشت می‌کرد و نه فقر اقتصادی جامعه را ریشه کن!
    شاید فردی دلسوز پیدا شود و به امید اینکه دختربچه بیش ازین زیر باران پاییزی نماند، همه ی گل ها را از او بخرد؛
    اما سوال اینجاست که با این اقدام قهرمانانه، چه تغییر شگرفی در زندگی دخترک ایجاد خواهد شد؟
    فردا و فرداهای دیگر، دختربچه باز هم مجبور است برای کسب معاش به خیابان بیاید
    و بارها و بارهای دیگر، می‌بایست اینگونه بارش های بی‌امان را تحمل کند؛
    این تقدیر است که این‌چنین از او می‌خواد!
    نگاهم را از چهره‌ی ناامید دختر گرفتم و به ثانیه شمار چراغ راهنمایی چشم دوختم.
    پنج
    چهار
    سه
    دو
    یک
    و بالاخره!
    دستی را خواباندم و ماشین را به راه انداختم.
    برای فرار از شلوغی شهر به درون اولین فرعی‌ای که در زوایه ی دیدم قرار گرفت پیچیدم. جاده ی خلوت باعث شد کاملاً بی‌هدف و بی‌آنکه قصدی داشته باشم سرعتم را افزایش دهم؛ هوای بارانی، جاده را حسابی خیس و لغزنده کرده بود و از فردِ قانون مآبی که بنده باشم انتظار اینچنین بی‌احتیاطی‌ای نمی‌رفت؛
    اما جهالت که حناق نیست!
    سرعت، جاده‌ی خیس، حماقت با چاشنیِ بدشانسی باعث شد پس از بر خورد با جسمی، بی‌اراده پایم را روی ترمز فشار دهم!
    مات و مبهوب به رو به رو خیره ماندم و توان تجزیه و تحلیل موقعیت را نداشتم؛ کسی را زیر گرفتم؟
    انسان بود؟
    حیوان بود؟
    و مهم‌ترین سوال،
    او را کشتم؟!
    همه چیز در لحظه اتفاق افتاد؛ هوای بارانی و تا حدودی مه گرفته که رو به تاریکی می‌رفت، دیدم را کاملاً نسبت به حادثه ی حادث شده، کور کرده بود!
    دستان لرزانم را به دستگیره رساندم و پس از هزار سالِ جان فرسا در را گشودم؛
    همانطور که با ناتوانی پیاده می‌شدم، زمرمه کردم:
    -"لعنتی زنده باش!"
    محل حادثه را با چشمان لرزانم وارسی کردم، جرأت به خرج دادم و کمی جلوتر رفتم، همه جا را خوب گشتم، ریز به ریز، جز به جز،
    حتی خم شدم و زیر ماشین را با دقت چک کردم ولی در کمال تعجب هیچ عامل خارجی‌ای نیافتم!
    لحظه‌ای نگاهم معطوف شیشه‌ی ماشین شد
    قامت انسانی را که تصویر چهره‌اش در انعکاس شیشه نیوفتاده بود، پشت سرم تشخیص دادم
    با سرعت سرم را برگرداندم تا ببینمش
    اما...
    هیچ کس نبود!
    جاده‌ی مه گرفته انگار، جز من، برای سالیان دراز، گذرگاهِ هیچ موجود دیگری نشده بود؛
    به فاصله‌ی یک دم، چنان ترس و سرمایی به جانم افتاد که کل وجودم از آن حجم نحوست لرزید!
    با عجله به درون خودرو پناه بردم تا هر چه زودتر از مهلکه بگریزم؛
    پیش از آنکه ماشین را به راه بیندازم، با احساس اینکه کسی خیره تماشایم می‌کند، سرم را به اطراف چرخاندم و بیرون از خودرو را با چشمانم پیمودم؛ وجب به وجب، گوشه به گوشه؛
    اما همچنان در آن حوالی هیچ نشانه‌ای از حیات به چشم نمی‌خورد!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    درب خانه را که پشت سرم بستم، بالاخره احساس امنیت به وجودم سرازیر شد.
    کتم را لاقید روی کاناپه انداختم و آستین پیراهنم را بالا زدم.
    شیر روشویی را باز کرده، مشتی آب به صورتم پاشیدم.
    بلافاصله مشتی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر؛
    پنجمی را روانه ی آیینه‌ی پیش رویم کردم و به تصویر خیس و گریان خود خیره شدم، دم عمیقی گرفتم و به پسرک احمق مقابلم یادآوری کردم که کاوه نیاکان، دکتر روانشناس، استاد دانشگاه، عضو هیئت علمی، تک پسر فرخ نیاکان، نباید این‌گونه تنها به خاطر خستگی ناشی از فشار کاری خود را ببازد!
    فرخ نیاکان توصیه‌ی معروفی داشت؛ به رسم عادت، اوقاتی را صرف تمیز کردن باقی مانده‌ی توتون از درون پیپ قدیمی‌اش می‌کرد، در همان اثنا می‌گفت:
    -"اینی که می‌گمو خوب یادت بمونه بچه جون؛
    مهم نیست پیپت چقدر درجه یک یا چه می‌دونم به قول شما امروزی‌ها "آنتیک" باشه، به هر حال اگه به طور منظم و مستمر تمیزش نکنی، خیس و نمناک می‌شه و طعم و بوی بدی می‌گیره و اون موقعست که نمی‌تونی مثل سابق ازش لـ*ـذت ببری.
    آدمام همینن، به حال و احوالت که نرسی، گوشه و کنار زندگی، کهنه و رنجور می‌شی
    هیچکسم به دادت نمی‌رسه؛ مگه اینکه خودت دست بجنبونی بچه!"
    شرمنده پدرجان؛ مدت زمان زیادیست که از احوالاتم غافل شده‌ام؛ روح و جانم بوی نا گرفته و این طور که بر می آید، نیاز به رسیدگی اساسی دارم!
    کمی دیگر به آینه‌ی روشویی خیره ماندم و نهایتاً پس از خاتمه یافتن جنگ و جدال مابین خودم و خود متعفنم، از سرویس خارج شدم!
    مختصر شامی که از ناهار امروز مانده بود خوردم و همچنین چند قرص آرامبخش، که با تجویز اینجانب ضمیمه‌اش کردم!
    اندکی بعد رو به روی تلویزیون خاموش نشسته بودم و بی آنکه قصدی برای روشن کردنش داشته باشم در افکاری متلاطم غوطه می‌خوردم؛
    و اما نتیجه‌ی این تعمق تا حدودی قانع کننده بود؛
    تصمیم گرفتم چند روزی از روال عادی زندگی فاصله گرفته، کمی استراحت کنم. شاید مسافرتی چهار یا پنج روزه هم ایده‌ی بدی نباشد.
    بدون اتلاف وقت و پیش از آن که از قصدم پشیمان شوم، تلفن را برداشته و لغو قرار های چند روز آینده را به منشی سپردم. مرخصی گرفتن از دانشگاه را نیز به فردا موکول کردم و
    پس از نمایان شدن اثر داروها در حالاتم، با اطمینان به اینکه تا دقایق آتی خوابی عمیق خواهم داشت، به رخت خواب رفتم، طولی نکشید که چشمانم روی هم افتادند و فارغ از تمام آنچه که در جریان بود، به دنیایی از بی‌خبری وارد شدم!
    ***

    -"ده دقیقه استراحت کنید بعدش ادامه‌ی مبحث رو درس می‌دم."
    مشغول مرتب کردن برگه‌های روی میزم بودم که سنگینی نگاهی را احساس کردم؛ سرم را که بالا آوردم نگاهم با نگاه اعجوبه ی خلقت، جناب شریفی مقدم اصل، تلاقی پیدا کرد!
    مدتی به خیرگی سپری شد و درنهایت این شریفی بود که چشمانش را چرخاند و این بار آن‌ها را بر انگشتر درون دستم ثابت نگه داشت!
    بله؛ همان انگشتر اهدایی از سوی خواهر و شوهرخواهر بد ذائقه‌ام!
    نمیدانم چرا امروز که برای آمدن به دانشگاه آماده می‌شدم آن را بدون حتی لحظه ای تامل درون انگشتم فرو بردم و حالا به شدت پشیمان بودم از وصله‌ی ناجور درون دستم که به هیچ عنوان، با تیپ و قیافه ام همخوانی نداشت؛
    احتمالاً قرار است بزودی سوژه ی دانشجویان، بالاخص جناب شریفی مقدم اصل شود!
    تدریس ادامه‌ی مبحث را زیر نگاه خیره‌ی شریفی به پایان بردم و دائماً به این فکر می‌کردم که چه چیز جذابی باعث شده جناب خرس قطبی، که همه‌ی کلاس‌هایم را خواب بوده، اینبار سر ذوق بیاید و تمام مدت چشمان مشتاقش را جغدوارنه به من بدوزد!
    سیل خسته نباشید‌ها که بالا گرفت وسایلم را جمع کردم و با گفتنِ ممنون از همه و خدانگهداری از کلاس خارج شدم.
    ***

    -"مرخصی؟!
    پنج روز؟
    خیر باشه! خبریه؟ دهنمون رو شیرین کنیم دکتر؟"
    -"خیر جناب سعادت! از اون مدل خبرا نیست؛ فقط به چند روز استراحت نیاز دارم."
    -"به روی چشم، هرچی صلاح باشه؛ اصلاً شما جون بخواه دکتر، یه دکتر نیاکان گل گلاب که بیشتر نداریم! بد می‌گم؟"
    -"لطف دارید شما"
    اعتراف می‌کنم تاب پرچانگی‌های سعادت، صبر ایوب می‌خواست که از توان این بنده ی حقیر خارج بود!
    همان‌طور که از جایش بلند می‌شد دستش را به طرفم دراز کرد.
    _"سفر به کام دکتر جان؛ فقط سوغاتی ما فراموش نشه!"
    دست دارز شده‌اش را میان دستانم گرفتم.
    _"ممنون جناب سعادت، به چشم سوغاتی شما هم محفوظه!"
    با اجازه‌ای گفتم و از دفتر خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Shabnam_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/07/24
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    715
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    شمال
    به پاتوق همیشگی شریفی که رسیدم، ناخواسته مکث کردم و چشمانم را به گوشه ی سالن، اتراقگاه دائمی پسر، دوختم.
    همانجا بود، مثل همیشه!
    حضورم را که متوجه شد توپ بازگشت خورده را در دست گرفت و با صدایی رسا گفت:
    -"انگشتر نو مبارک استاد!"
    نمی‌دانم چرا ولی دقیقاً منتظر همین اشاره از سوی او بودم؛
    کنایه به انگشتر یوغور درون دستم!
    کیفم را به دست دیگر دادم و برای بهتر دیدن انگشتر، دست راستم را کمی بالا آوردم، اشاره‌ای کردم و گفتم:
    -"ممنون، هدیه‌ست وگرنه حتماً می‌گفتم قابل نداره!"
    پوزخندی زد، با کج کردن گردنش نگاه از من گرفت و مجدد مشغول پرتاب توپش شد.
    -"هدیه‌ی گرونیه ولی ارزونی خودت استاد؛
    دوستو دشمنتو اینجور وقتا بشناس!"
    اخم هایم را درهم کشیدم.
    -"منظورت چیه؟"
    توپ تنیس را در هوا چنگ زد و همان‌طور که آن را در جیب فرو می‌برد از جایش بلند شد، جلو آمد و دقیقا سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ام قرار گرفت.
    با دست چپش، دست راستم را بالا آورده، ابتدا به انگشتر و سپس به چشمانم خیره شد؛
    با لحن سرد و ترسناکی زمزمه کرد:
    -"خدا بیامرزدت استاد؛ مرد خوبی بودی!"
    بار دیگر لبانش شکل پوزخند به خود گرفت و لحظاتی بعد دیگر اثری از شریفی نبود؛
    مرا با سردرگرمی‌ای که خودش باعثش بود تنها گذاشت!
    ***

    لباس‌هایی را که گمان میکردم نیاز دارم از کمد بیرون آوردم و یک به یک درون چمدان گنجاندمشان.
    هنوز تصمیم نگرفته بودم مقصد سفر کجا باشد؛ چندان اهمیتی هم نداشت!
    نیت از سفر، دور کردن ذهنم از روزمرگیِ بی پایانی بود که ثانیه به ثانیه، پایش را بر خرخره‌ام می‌فشرد و تنها فقط جانم را می‌خواست؛ او به کم راضی بود!
    زیپ چمدان را کشیدم و از روی تخت به گوشه‌ی اتاق منتقلش کردم‌‌‌.
    تلفن همراهم را برداشتم تا زنگ هشدار را برای ساعت شش صبح تنظیم کنم.
    در همین احوالات بودم که با شنیدن سر و صدایی که از آشپزخانه می‌آمد متعجب نگاهم را به سمت در اتاق سوق دادم.
    صدای برهم خوردن ظروف!
    گویا کسی قصد آشپزی داشت؛
    اما...
    من تنها زندگی می‌کنم!
    گلدان تزئینی روی پاتختی را برداشتم و به سوی آشپزخانه راهی شدم.
    محتاطانه قدم برمی‌داشتم و در همان حال، سوال‌هایی که هیچ جوابی برایشان نداشتم، روانم را می‌خراشید؛
    چند نفرند؟
    هویتشان چیست؟
    مسلحند یا بی‌گدار به آب زده اند؟
    دنبال چه می‌گردند؟
    از جان من چه می‌خواهند؟!
    و سوال یک میلیون دلاری؛ درون آشپزخانه چه می‌کنند؟!
    عصبی سری برای دور ریختن افکار مشوشم، تکان دادم،
    کمرِ باریک گلدان را در دست فشردم و از در نیمه باز آشپزخانه به دورن آن سرک کشیدم.
    به ناگاه سرو صداها قطع شد؛ آنقدر ناگهانی که قدمی به عقب برداشتم؛
    متوجه حضورم شده بودند؟
    لغزیدن عرق سرد را بر روی ستون فقراتم حس کردم؛
    شاید برای این تصمیم که با پلیس تماس بگیرم کمی دیر باشد!
    دربِ آشپزخانه کم کم و بدون دخالت من، شروع به باز شدن کرد؛ ناخودآگاه قدمی دیگر به عقب برداشتم، هنوز چیزی معلوم نبود؛ گلدان، درون دستان عرق کرده‌ام ثبات نداشت و هر لحظه ممکن بود لیز بخورد!
    در، کامل باز شد و حالا می‌توانستم محیط دورنش را تماماً ببینم؛
    حسابی از صحنه‌ی پیش رو شوکه شدم؛ با سرعت قدم‌های باقی مانده تا ورودی را طی کرده و به درون آشپزخانه رفتم؛
    همه جا را به دقت چک کردم؛
    آشپزخانه آنقدر بزرگ نبود که نقطه ی کوری از نظر جا بماند؛
    و بله هیچ‌کس آنجا حضور نداشت!
    اکنون سوال اینجاست که
    سرو صداها توَهم بودند؟
    و سکانس باز شدنِ در؟
    گلدان را با دستانی لرزان بر میز غذاخوری گذاشته و خود را روی یکی از صندلی‌ها رها کردم؛
    پیش از آن که به خودم بیایم و فرضیات روانشناسانه‌ام را به خورد مغز بی‌نوایم بدهم، صدای آب، توجهم را جلب کرد؛
    یا بهتر بگویم، صدای دوش حمام!
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا