- عضویت
- 2022/07/07
- ارسالی ها
- 83
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 136
پارت شصت و نهم
تا اسرا دهن باز کرد که جوابم رو بده صدف نامرد با شک پرسید:
-چی شده که اینقدر سرحالی و می خندی؟!
اسرا لبخند بزرگی زد و پویا با خوشحالی گفت:
-براتون یه سوپرایز داریم،کسی که سر مار اژدهایی رو قطع کرد ایشون بود...بیا بیرون!
هنوز دو ثانیه هم از حرف پویا نگذشته بود که یه دختر با موهای به هم ریخته و لباس های خاکی درحالی که یه چاقوی بزرگ به کمرش بسته بود از پشت درخت ها بیرون اومد.
چقدر اون چاقو برام آشناست،ولی صورت خودش از بس سیاه و خاکی شده بود قابل تشخیص نبود، چشم هام رو ریز کردم و با دقت براندازش کردم، قد و هیکلش خیلی شبیه... نازنینه...
صدف جیغ خفه ای کشید و به سمش دوید، بغلش کرد و با بغض گفت:
-باورم نمیشه... چطور ممکنه؟!...
خودم رو جمع و جور کردم و با دو خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم.
-باورم نمیشه زنده ای... هرکس از اون ارتفاع میوفتاد زنده نمی موند... معلومه خیلی جون سختی!
خندید و مشت آرومی به بازوم زد و گفت:
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود، خوشحالم که حالتون خوبه.
سام سرفه ای کرد و با کنایه گفت:
-بچه ها می دونم دارید رفع دلتنگی می کنید ولی اسرا و نازنین تو لونه مار ها از بس گریه و زاری کردن که چند ساعت از وقتمون هدر رفت، اگه ممکنه بیاید اشیاء رو به ماهرو بدیم تا بتونیم زودتر از اینجا بریم!
اسرا یکی زد پس کلش و گفت:
-چیکارشون داری بزار خوش باشن، دیر نمیشه.
از رفتار هاشون میشد فهمید که همه خوشحالن، منم خیلی خوشحالم که نازی برگشته پیشمون، درسته که همه به جز اسرا مرگش رو باور کرده بودیم ولی خب هنوزم یه نقطه ای تو دلمون روشن بود که نازی زندست.
پویا در حالی که خنجر، گوهر و یه کتاب با جلد پوسیده تو دستاش گرفته بود به سمتمون اومد و گفت:
-بالاخره هرسه شئی رو پیدا کردم، بیاید ماهرو رو مثل دفعه قبل صدا بزنیم.
نازی ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مثل دفعه قبل؟!
صدف لبخند زد و جوابش رو داد:
-تو این مدتی که نبودی اتفاق های زیادی افتاده، باید همشون رو برات تعریف کنم.
نازی هم لبخند زد و گفت:
-پس منم برات تعریف می کنم که چه اتفاقاتی برام افتاده!
طولی نکشید که هممون مثل یه دایره وایسادیم و با صدای بلند شروع به صدا زدن ماهرو کردیم.
-ماهرووو... لطفا بیا اینجا...
-اشیاء رو پیدا کردیم...ماهروو بیا...
-ماهرووو...
دهنم رو اندازده توپ فوتبال باز کردم و از ته دل داد زدم:
-ماااهرووو!
ناگهان عصای ماهرو از آسمون نازل شد و فرود اومد تو فرق سرم،
تا اسرا دهن باز کرد که جوابم رو بده صدف نامرد با شک پرسید:
-چی شده که اینقدر سرحالی و می خندی؟!
اسرا لبخند بزرگی زد و پویا با خوشحالی گفت:
-براتون یه سوپرایز داریم،کسی که سر مار اژدهایی رو قطع کرد ایشون بود...بیا بیرون!
هنوز دو ثانیه هم از حرف پویا نگذشته بود که یه دختر با موهای به هم ریخته و لباس های خاکی درحالی که یه چاقوی بزرگ به کمرش بسته بود از پشت درخت ها بیرون اومد.
چقدر اون چاقو برام آشناست،ولی صورت خودش از بس سیاه و خاکی شده بود قابل تشخیص نبود، چشم هام رو ریز کردم و با دقت براندازش کردم، قد و هیکلش خیلی شبیه... نازنینه...
صدف جیغ خفه ای کشید و به سمش دوید، بغلش کرد و با بغض گفت:
-باورم نمیشه... چطور ممکنه؟!...
خودم رو جمع و جور کردم و با دو خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم.
-باورم نمیشه زنده ای... هرکس از اون ارتفاع میوفتاد زنده نمی موند... معلومه خیلی جون سختی!
خندید و مشت آرومی به بازوم زد و گفت:
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود، خوشحالم که حالتون خوبه.
سام سرفه ای کرد و با کنایه گفت:
-بچه ها می دونم دارید رفع دلتنگی می کنید ولی اسرا و نازنین تو لونه مار ها از بس گریه و زاری کردن که چند ساعت از وقتمون هدر رفت، اگه ممکنه بیاید اشیاء رو به ماهرو بدیم تا بتونیم زودتر از اینجا بریم!
اسرا یکی زد پس کلش و گفت:
-چیکارشون داری بزار خوش باشن، دیر نمیشه.
از رفتار هاشون میشد فهمید که همه خوشحالن، منم خیلی خوشحالم که نازی برگشته پیشمون، درسته که همه به جز اسرا مرگش رو باور کرده بودیم ولی خب هنوزم یه نقطه ای تو دلمون روشن بود که نازی زندست.
پویا در حالی که خنجر، گوهر و یه کتاب با جلد پوسیده تو دستاش گرفته بود به سمتمون اومد و گفت:
-بالاخره هرسه شئی رو پیدا کردم، بیاید ماهرو رو مثل دفعه قبل صدا بزنیم.
نازی ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مثل دفعه قبل؟!
صدف لبخند زد و جوابش رو داد:
-تو این مدتی که نبودی اتفاق های زیادی افتاده، باید همشون رو برات تعریف کنم.
نازی هم لبخند زد و گفت:
-پس منم برات تعریف می کنم که چه اتفاقاتی برام افتاده!
طولی نکشید که هممون مثل یه دایره وایسادیم و با صدای بلند شروع به صدا زدن ماهرو کردیم.
-ماهرووو... لطفا بیا اینجا...
-اشیاء رو پیدا کردیم...ماهروو بیا...
-ماهرووو...
دهنم رو اندازده توپ فوتبال باز کردم و از ته دل داد زدم:
-ماااهرووو!
ناگهان عصای ماهرو از آسمون نازل شد و فرود اومد تو فرق سرم،
آخرین ویرایش: