رمان متحدان پردردسر | ریسا آیوزاوا کاربر ا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریسا آیوزاوا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/07/07
ارسالی ها
83
امتیاز واکنش
229
امتیاز
136
پارت شصت و نهم

تا اسرا دهن باز کرد که جوابم رو بده صدف نامرد با شک پرسید:
-چی شده که اینقدر سرحالی و می خندی؟!
اسرا لبخند بزرگی زد و پویا با خوشحالی گفت:
-براتون یه سوپرایز داریم،کسی که سر مار اژدهایی رو قطع کرد ایشون بود...بیا بیرون!
هنوز دو ثانیه هم از حرف پویا نگذشته بود که یه دختر با موهای به هم ریخته و لباس های خاکی درحالی که یه چاقوی بزرگ به کمرش بسته بود از پشت درخت ها بیرون اومد.
چقدر اون چاقو برام آشناست،ولی صورت خودش از بس سیاه و خاکی شده بود قابل تشخیص نبود، چشم هام رو ریز کردم و با دقت براندازش کردم، قد و هیکلش خیلی شبیه... نازنینه...
صدف جیغ خفه ای کشید و به سمش دوید، بغلش کرد و با بغض گفت:
-باورم نمیشه... چطور ممکنه؟!...
خودم رو جمع و جور کردم و با دو خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم.
-باورم نمیشه زنده ای... هرکس از اون ارتفاع میوفتاد زنده نمی موند... معلومه خیلی جون سختی!
خندید و مشت آرومی به بازوم زد و گفت:
-خیلی دلم براتون تنگ شده بود، خوشحالم که حالتون خوبه.
سام سرفه ای کرد و با کنایه گفت:
-بچه ها می دونم دارید رفع دلتنگی می کنید ولی اسرا و نازنین تو لونه مار ها از بس گریه و زاری کردن که چند ساعت از وقتمون هدر رفت، اگه ممکنه بیاید اشیاء رو به ماهرو بدیم تا بتونیم زودتر از اینجا بریم!
اسرا یکی زد پس کلش و گفت:
-چیکارشون داری بزار خوش باشن، دیر نمیشه.
از رفتار هاشون میشد فهمید که همه خوشحالن، منم خیلی خوشحالم که نازی برگشته پیشمون، درسته که همه به جز اسرا مرگش رو باور کرده بودیم ولی خب هنوزم یه نقطه ای تو دلمون روشن بود که نازی زندست.
پویا در حالی که خنجر، گوهر و یه کتاب با جلد پوسیده تو دستاش گرفته بود به سمتمون اومد و گفت:
-بالاخره هرسه شئی رو پیدا کردم، بیاید ماهرو رو مثل دفعه قبل صدا بزنیم.
نازی ابرویی بالا انداخت و گفت:
-مثل دفعه قبل؟!
صدف لبخند زد و جوابش رو داد:
-تو این مدتی که نبودی اتفاق های زیادی افتاده، باید همشون رو برات تعریف کنم.
نازی هم لبخند زد و گفت:
-پس منم برات تعریف می کنم که چه اتفاقاتی برام افتاده!
طولی نکشید که هممون مثل یه دایره وایسادیم و با صدای بلند شروع به صدا زدن ماهرو کردیم.
-ماهرووو... لطفا بیا اینجا...
-اشیاء رو پیدا کردیم...ماهروو بیا...
-ماهرووو...
دهنم رو اندازده توپ فوتبال باز کردم و از ته دل داد زدم:
-ماااهرووو!
ناگهان عصای ماهرو از آسمون نازل شد و فرود اومد تو فرق سرم،
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هفتادم

    با اون ضربه کاری که بهم زد نه تنها دهنم بسته شد بلکه چشم هام هم چپه شدن، بعد از من یکی یکی چوبش رو تو سر همه بچه ها کوبید که آخ و اوخ همشون بلند شد.
    -آی سرم،چرا می زنی؟!
    ماهرو نچ نچی کرد و بی توجه به حرف صدف گفت:
    -چرا اینقدر داد می زنید؟ کل جنگل به تکاپو افتاده!
    پویا سر صدف رو نوازش کرد و با ملایمت گفت:
    -معذرت می خوایم ولی باید اینارو بهت می دادیم.
    وایسا ببینم، چرا این دوتا جدیدا خیلی مشکوک میزنن؟! بیخیالش، اصلا به من چه، فوقش عاشق هم شدن.
    ماهرو با شک کلاه شنلش رو عقب داد و صورت زیباش رو برامون به نمایش گذاشت، دستش رو به سمت پویا دراز کرد و پویا هم شئی ها رو بهش داد، ولی ماهرو از بس تو شک بود که دستش لرزید و هرسه شئی رو زمین افتادن.
    سام پوزخند زد و گفت:
    -کاری که بهمون گفتی رو انجام دادیم، حالا بهمون بگو خروجی این جنگل لعنتی کجاست؟!

    ماهرو با ناباوری نگاهش رو بینمون چرخوند، مشخص بود که به سختی داره گریش رو کنترل می کنه،عصاش رو تو مشتش فشار می داد و چشم های کهرباییش پر از اشک شده بود و می درخشید، آب دهنش رو قورت داد و گفت:
    -اصلا فکرشم نمی کردم که بتونید اینکارو بکنید، اما حالا که انجامش دادید و یادگاری بچه هام رو بهم برگردوندید منم به قولم عمل می کنم، برید به همونجایی که جاده ناپدید شد، جاده دوباره ظاهر شده و اگه ادامش بدین به یه روستا می رسین.
    اسرا با شکایت گفت:
    - پس ماشین رو چطور ببریم؟!باید درستش کنی!
    ولی ماهرو دیگه ناپدید شده بود و جای خالی اشیاء نشون می داد که کارمون دیگه اینجا تموم شده.
    با چشم های ریز شده به جای خالیش خیره شدم و گفتم:
    -منظورش از ناپدید شد و ظاهر شد چی بود؟! نکنه جادو گری چیزی باشه؟!

    صدف اخم کرد، پویا موهاش رو چنگ زد، سام طبق معمول پوزخند زد و اسرا دندوناش رو به هم فشار داد، تنها کسی که عین خیالشم نبود نازنین بود.
    نازی دستاش رو به هم کوبید، با قدم های محکم به سمت ماشین رفت و با صدای بلند گفت:
    -عجله کنید، بیاید ماشین رو تا اونجا حول بدیم!
    دهنم از تعجب سه متر باز شد، این واقعا همون نازنینه ضعیف و ترسوئه که پیشنهاد میده ماشین رو تا یه روستایی که معلوم نیست چقدر باهامون فاصله داره حول بدیم؟!
    ……......................................………………
    -صدف-
    واقعا غیر قابل باوره ولی دیروز وقتی ماشین رو تا جایی که قبلا جاده ناپدید شده بود حول دادیم دیدیم که جاده دوباره همونجاست،انگار که از اولم همونجا بوده،بدون هیچ تغییری...

    دیشب بعد از طی کردن یه مسیر طولانی که به خاطر سنگینی ماشین هممون حسابی خسته شده بودیم به روستا رسیدیم.
    البته قبل از اینکه برسیم من و نازی تمام اتفاقاتی که برامون افتاده بود رو واسه هم تعریف کردیم، من از حسی که نسبت به پویا پیدا کردم و اینکه احتمالا دوطرفه باشه هم واسش گفتم،
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هفتاد و یکم

    اونم راجب اینکه حس می کنه قوی تر شده گفت،اولش برام سخت بود باور کنم که سر مار غول پیکر رو قطع کرده ولی بعدا که رفتار هاش رو دیدم باور کردم، واقعا خوشحالم که نازی برگشته پیشمون، وقتی دیدمش که از جنگل بیرون می اومد سر از پا نمی شناختم... خلاصه بگم که واقعا خداروشکر می کنم به خاطر اینکه همه به سلامت به روستا رسیدیم.
    وقتی مردم مارو با اون ماشین درب و داغون و لباس های تیکه پاره می دیدن در گوش هم پچ پچ می کردن و این واقعا معذبم می کرد تا اینکه یه زن درحالی که گریه می کرد و یه عالمه پلیس پشت سرش بودن جمعیت رو کنار زد و به سمتمون اومد، وقتی دانیال به طرفش دوید و بغلش کرد فهمیدیم اون زن مادر دانیاله و تمام این مدت تو روستا منتظر بوده تا پلیس ها پچش رو پیدا کنن.
    -داری به چی فکر می کنی که هیچ صدایی ازت در نمیاد؟
    نگاه خیرم رو از مرغ و خروس های تو حیاط برداشتم و به سمت پویا برگشتم.
    -داشتم به جنگل و ماجرا هاش فکر می کردم.
    ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
    -یعنی می خوای بگی اصلا به من فکر نمی کردی؟
    آخه واسه چی اینقدر سریع متوجه میشه؟!خودم رو نباختم، خنثی نگاش کردم و گفتم:
    -وقتی داشتم به جنگل فکر می کردم یعنی به بچه ها هم فکر کردم و توهم جزء بچه هایی!
    بعد از این حرف سریع از کنارش رد شدم، از پله های ایوون رفتم بالا و خواستم برم داخل خونه که صدام کرد و باعث شد بهش نگاه کنم،لبخند بزرگی زد و لب زد:
    -دوست دارم.
    صورتم سریع قرمز و داغ شد، سرم رو انداختم پایین و خودم رو پرت کردم داخل خونه، دستم رو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، وای خدا قلبم داره از جا کنده میشه، واقعا... واقعا اون حرف رو زد؟!
    -اسرا-
    هنگ به صدف که دوید تو خونه نگاه کردم و گفتم:
    -معلوم نیست این دوتا چشونه!
    نازی آروم خندید، به نرده های ایوون تکیه داد و گفت:
    -فکر کنم یه عروسی افتادیم.
    لبخند مرموزی زدم و هومی گفتم، صدف و پویا به هم میان مطمئنا زوج خوبی میشن.
    دیشب که رسیدیم روستا کدخدا ما رو به خونه خودش اورد و زن و بچه هاش حسابی بهمون رسیدن و لباس نو و غذا بهمون دادن، مامان دانیال هم که اومده بود اینجا خیلی باهامون گرم گرفت و هوامونو داشت، دنی رو که دیگه نگم اینقدر خودش رو واسه مامانش لوس کرد که داد هممون دراومد.
    آقای عظیمی هم تو خونه کدخدا بود و فهمیدیم از همون شبی که گم شدیم اینجا مونده و پلیس ها رو خبر کرده تا دنبالمون بگردن.
    وای... نگم براتون، وقتی چشمم به اون پسر آفتاب سوخته ای که مارو کشید تو جنگل افتاد کم مونده بود بهش حمله کنم و جرش بدم ولی خودمو کنترل کردم چون هم نوه کدخدا بود و دلم نمی خواست به کدخدا که اینهمه بهمون لطف کرده بی احترامی کنم هم گم شدنمون تو جنگل باعث شد چیز های زیادی یاد بگیریم و دوست های خوبی پیدا کنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هفتاد و دوم

    و پیدا شدن نازنین...برام مثل یه معجزه بود وقتی که با یه چاقوی بزرگ بالای سر قطع شده مار غول پیکر دیدمش، می دونستم حسم اشتباه نگفته و هنوز زندست...
    -بیاید وا می، واتو قِصَه دارِم.(بیاید داخل، باهاتون حرف دارم.)
    به طرف کدخدا برگشتم و گفتم:
    -چی ها وِ مو بویید؟(چی میخواید بهمون بگید؟)
    کدخدا به پویا که با اون شلوار کردی و تیشرت مثل دلقک ها تو حیاط وایساده بود اشاره کرد بیاد داخل و بعد تو جواب من گفت:
    -دی شو گُتید زِنی وِ نومِ ماهرو وِ تو کمک کِردَه،نِهاسم جلو او مأمورا بوم پس اِسام تا رون، باید یِه چی دو نِسَبویتُ.(دیشب گفتید زنی به اسم ماهرو بهتون کمک کرده، نمی خواستم جلو پلیس ها بگم پس صبر کردم تا برن، باید یه چیزی رو بدونید.)
    سرم رو تکون دادم و با شک به نازی نگاه کردم،شونه هاش رو به نشونه ندونستن بالا انداخت و پشت سر کدخدا رفت، منم رفتم داخل و پیش دانیال که پر دهنش آب نبات کرده بود نشستم.
    -نازنین-
    خونه کدخدا خیلی قشنگه، طراحی سنتی، بالشت های لوله ای گوشه و کنار خونه، فرش های قرمز قدیمی و در و پنجره های رنگی فضای گرم و دلنشینی درست کردن.
    کد خدا بالای اتاقی که توش بودیم نشسته بود و منتظر بود تا خانمی که احتمالا همسرشه سینی چای رو بین همه بگردونه، یکی از استکان های چای رو برداشتم و زیر لب تشکر کردم، عطر دیوونه کننده ای داشت و برگ گل های محمدی روش شناور بودن.

    دیشب وقتی اومدیم خونش پلیس ها هم باهامون اومدن و کلی سوال پیچمون کردن ما هم جواب همه سوالاشون رو دادیم تا بالاخره بیخیال شدن و رفتن، نمی دونم چرا ولی ناخودآگاه راجب غیب شدن جاده و سه شئی که ماهرو ازمون خواسته بود پیدا کنیم حرفی نزدیم و فقط گفتیم چون هوا تاریک بوده گم شدیم و چند روز بعد پیرزنی به اسم ماهرو که تو جنگل زندگی می کرده رو دیدیم و کمکمون کرده راه رو پیدا کنیم،شاید نگفتیم چون هرکی اون ماجرا ها رو بشنوه فکر میکنه زده به سرمون...
    کدخدا گلوش رو صاف کرد و با این کار توجه همه بهش جلب شد، نگاه نافذش رو بینمون چرخوند و با فارسی دست و پا شکسته ای شروع به حرف زدن کرد:
    - مِ فهمیدم حقیقت را به پلیس ها نگفتید و باید بِگوم پیرزنی که کمکِتان کرد آدم نبوده!
    به محض اینکه این حرف رو زد چای پرید تو گلوی سام و سرفش گرفت، دهن اسرا باز موند،ظرف آب نبات ها از دست دانیال افتاد و من و صدف نگاهی رد و بدل کردیم و پویا پرسید:
    -منظورتون... چیه؟...
    کدخدا آه کشید و گفت:
    -ای داستان دِ زمان پدر پدربزرگم دِ ای روستا مانده، مردم می گویند در آن زمان دختری زیبا رو به نام ماهرو بودَه که می گفتَه نگهبان جَنگَلَه، همه به او لقب دیوانَه دادَه بودن ولی یکی از پسر های روستا عاشقَش می شود و با وجود مخالفت ها باهاش ازدواج می کنَه، چند سال بعدَش جنازه پسر رو تو جنگل پیدا می کنن و مردم می گویند چون ماهرو شوم است شوهرش مرده و او از همان اول جادویش کرده و اینطور می شود که ماهرو از ترس مردم روستا که قصد جانَش را داشته اند سه تا بچه کوچکَش رو بر می دارد و در تاریکی شب به دل جنگل می زند،
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هفتاد و سوم

    از اون زمان تا به حال می گویند روح ماهرو در جنگل است و هرکس بی اجازه آنجا برود را می کشد.
    صدف آب دهنش رو با سروصدا قورت داد و گفت:
    -یعنی می خواین بگین اون پیرزنه روح بوده؟!
    کدخدا سرش رو تکون داد و گفت:
    -حالا که شما زَنده مانده اید فهمیدم که همه آن حرف ها داستان بوده و دیگَر می توانیم با خیال راحت به داخل جنگل برویم.
    می خواستم به کدخدا بگم جنگل خطر ناک هست ولی ماهرو واقعا نگهبان اونجاست و از آدم ها مراقبت می کنه اما در اتاق که با شدت باز شد اجازه نداد حرفی بزنم.
    همون پسر آفتاب سوخته ای که بردمون داخل جنگل تو قاب در وایساده بود و نفس نفس میزد،معلومه که تا اینجا دویده، عرق های پیشونیش رو با دستمال دور گردنش پاک کرد و گفت:
    -آقای عظیمی با چندتا ماشین برگشته، گفت زود بیاید چون راننده ها نمی تونن زیاد اینجا بمونن!
    -سام-
    در ماشین رو باز کردم و خواستم بشینم رو صندلی جلو که دانیال دستم رو کشید و گفت:
    -داداش سام... راستی اون تیر کمونی که باهاش پرنده شکار کردی کجاست؟میشه بدیش بهم؟!
    دستی به گردنم کشیدم و با شرمندگی گفتم:
    -همه وسایل داخل صندوق ماشینه پویا هستن!
    دستاش رو به نشونه مهم نیست تکون داد و یهو گفت:
    - دلم برات تنگ میشه...
    اولش چشم هام از تعجب گرد شد ولی بعدش لبخند زدم و بغلش کردم.
    -منم دلم برات تنگ میشه بچه، مراقب خودت باش.
    رفته بودیم تو فاز احساسی و دیگه کم مونده بود اشکم دربیاد که اسرا یه پس گردنی به دانیال زد و گفت:
    -خــ ـیانـت کار! با من خدافظی هم نکردی اونوقت این نردبون رو بغـ*ـل کردی؟!
    دنی خندید، دست هاش رو دور هردومون حلقه کرد و گفت:
    -بیا اینم از بغـ*ـل.

    نازنین که پیش ماشین پویا بود به طرفمون اومد و اونم بغلمون کرد، صدف هم که داشت با فرشته خانم، مامان دانیال صحبت می کرد با دیدن این صحنه دست پویا رو گرفت و کشیدش سمت ما، اون دوتا هم بغلمون کردن و فضا رو احساسی تر کردن.
    نمی دونم دوباره کی قراره بچه ها رو ببینم ولی اینو خوب می دونم که دلم براشون تنگ میشه، واسه شیطونی ها و غر زدناشون... واسه ماجرا هایی که با هم داشتیم...تو این مدت بهشون عادت کردم، بیشتر از همه به کل کل ها و شیطنت های اسرا... این دیگه چه فکری بود اومد تو سر من؟! اسرا... اصلا نباید دلم براش تنگ بشه، کم از دستش بدبختی نکشیدم!
    کدخدا تک سرفه ای کرد و گفت:
    -بچه ها می دانم شِما با هم دوست هستید ولی جلو مردِم روستا خو نیست ای کار ها.
    با این حرف کدخدا از هم جدا شدیم ولی مشخص بود هیچ کدوممون راضی به جدایی نبوده، صدف اشک گوشه چشمم رو پاک کرد و گفت:
    -بله شما درست می گین، معذرت می خواییم...
    بعد رو کرد سمت ما و گفت:
    -خداحافظ بچه ها...
    نازنین با بغض جوابش رو داد:
    -خدافظ صدف، مراقب خودت باش...
    پویا دستش رو گذاشت رو شونه صدف و با لبخند گفت:
    -معذرت می خوام اگه بعضی وقتا بهتون سخت می گرفتم، امیدوارم همتون به سلامت به خونه هاتون برسین.
    نتونستم هیچ جوابی بهش بدم چون بغض کرده بودم و اونا رفتن...صدف و پویا با ماشینی که بکسل شده بود به یه ماشین دیگه به طرف همدان رفتن،دانیال هم با گریه ازمون جدا شد و با فرشته خانم سوار ماشین آقای عظیمی شدن و رفتن... جدایی واقعا سخته، خیلی دردناکه!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت هفتاد و چهارم

    اسرا گوشه لباسم رو کشید و با صدای گرفته گفت:
    -سوار شو، دیگه باید بریم...
    بدون حرف تو ماشین نشستم و راننده شروع به رانندگی تو جاده جنگلی کرد، چی میشد اگه یه روزی دوباره اینجا همدیگه رو می دیدیم...
    با این فکر فورا شیشه ماشین رو پایین اوردم، سرم رو از پنجره بردم بیرون و داد زدم:
    -کدخدا،اسم این روستا چیه؟!
    کدخدا لبخند زد و با صدای بلند گفت:
    -سه گنج!
    .................................................................
    -اسرا-
    -خب جونم برات بگه که نازی مدرک عمومیش رو گرفته و خودم درحال حاضر معلم تربیت بدنی هستم،آخ صدف این بچه ها پدرم و مادرم رو باهم دراوردن!
    صدف آروم خندید، چوبی که دستش بود رو تو آتیش انداخت و گفت:
    -باورم نمیشه که درست یک سال پیش ما تو این جنگل گیر افتاده بودیم!
    چشمم رو حلقه تک نگین تو دستش خیره موند، نیشم باز شد و گفتم:
    -منم باورم نمیشه که اون پویای از خود راضی ازت خاستگاری کرده!
    صدف اخم کرد و اومد از نامزد عزیزش دفاع کنه که گرومپ، دنی از روی یکی از درخت ها افتاد پایین، به دقیقه نکشید که عین فشفشه از جاش بلند شد و با نیش باز گفت:
    -اگه به پویا نگفتم اینجوری راجبش حرف زدی!
    زبونم رو دراوردم و گفتم:
    -اصلا برام مهم نیست،برو بگو.
    صدای خنده سام و پویا از پشت سرمون بلند شد و دنی دست از پا دراز تر اومد پیش آتیش نشست.
    من تو کل کل به این بچه ببازم؟ امکان نداره!
    پویا سطل های آب رو که از اونموقع که از جنگل اومدیم بیرون تو ماشینش نگه داشته بود رو گذاشت یه گوشه و سام گوشت پرنده ای که با تیرکمون دوشاخش شکار کرده بود رو گذاشت رو آتیش تا کباب بشه، نازنین هم با یه بغـ*ـل میوه از پشت درخت ها بیرون اومد، میوه هارو انداخت رو زمین و کنارمون نشست.
    صدف یکی از سیب های قرمز و رسیده رو برداشت و گفت:
    -خیلی خوبه که تصمیم گرفتیم هرسال بیایم اینجا و به یاد وقتایی که تو جنگل بودیم یه روز اونجوری زندگی کنیم.
    پویا هم حرفش رو تایید کرد و گفت:
    -درسته... اما ما امروز قراره یه چیز مهم رو بهتون بگیم.
    نازنین به صدف چشمک زد و صدف خندید، این دوتا چرا اینقدر مشکوک میزنن؟! چه چیزی هست که نازی ازش خبر داره و من ندارم؟! البته چون این دوتا دوست صمیمی هستن بعید نیست همه چی رو به هم بگن.
    داشتم همینطور عین خنگا نگاشون می کردم که پویا با خوشحالی گفت:
    -ماه آینده همین روز به صرف شام برای مراسم عروسی من و صدف دعوتین!
    دو دقیقه طول کشید تا مغزم حرف پویا رو تجزیه و تحلیل کنه، وقتی متوجه شدم که چی گفته از جا پریدم و سوت زنان دور صدف و پویا چرخیدم ، دنی هم بلند شد و همزمان که دست میزد و قر می داد گفت:
    -مبارک بادا... ایشالا مبارک بادا...
    بعد از یه ربع ابراز خوشحالی و تبریک گفتن سام از جاش بلند شد و گفت:
    -خب حالا که اینطوره منم باید یه چیزی بگم.
    همه ساکت شدیم و منتظر بهش نگاه کردیم، آب دهنش رو قورت داد و دستی به گردنش کشید، یعنی چی می خواد بگه که اینقدر استرس داره؟!
    رو به روی من وایساد و به چشم هام نگاه کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
    -نمی دونم از کی شروع شد، نمی دونم چطور قلبم گرفتارت شد ولی اینو خوب می دونم که دیگه بدون تو نمی تونم زندگی کنم، تو این یه سال هر روز و هر ثانیه بهت فکر می کردم، اولش با خودم گفتم فقط به بودنت عادت کردم و بعد یه مدت فراموش می کنم ولی وقتی نتونستم فراموشت کنم فهمیدم بهت علاقه مند شدم.
    بدون توجه به دهن باز مونده من جلوم زانو زد و گفت:
    -علاقه منو به خودت قبول می کنی؟
    دست نازنین از کنارم پیش اومد و دهنم رو بست، سرم رو تکون دادم تا به خودم بیام، نگاهی به همه آدم های کنجکاو دورم انداختم و در آخر دوباره به سام نگاه کردم.
    -خب... چیزه...
    به خودم که نمی تونم دروغ بگم، منم حسی مثل حس سام رو دارم ولی سرکوبش کردم، حالا که اون اعتراف کرده چرا من نکنم؟!
    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    -با اینکه خیلی حوصله سر بری ولی از اینکه سر به سرت بزارم خوشم میاد، از اینکه باهات وقت بگذرونم خوشم میاد، از اینکه مار ها بخوان نیشم بزنن ولی تو ازم محافظت کنی خوشم میاد... خلاصه بخوام بگم، ازت خوشم میاد...
    و دوست دارم.
    صدای دست و جیغ بچه ها بلند شد و دانیال بی جنبه شروع به سوت زدن کرد،اون لحظه با خودم فکر کردم اگه من این دوست ها رو نداشتم چی میشد و خدارو به خاطر بودنشون شکر کردم و مطمئنم این فکری بود که اونموقع از ذهن هممون گذشت...

    ༺پایان༻
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا