- عضویت
- 2021/03/26
- ارسالی ها
- 149
- امتیاز واکنش
- 273
- امتیاز
- 226
پارت18
چشم دوخته بود به دست های استخوانی و چروکیدۀ پیرزن که مشغول پوست گرفتن پرتقال بود.
-خلاصه که خدا خیلی دوستم داشت که اومدی مامان ثنا!
پیرزن،چشم از پرتقال در دستش نگرفت.
-مردم مردای قدیم.من و آقاجونت تازه شیرینی خوردۀ هم شده بودیم که من و داداش کوچیکم،فرخ،دعوامون شد.
پیشدستی پر از پرّه های پرتقال را به سمت بنفشه هل داد و در حالی که دست هایش را با پرۀ چارقد آبی رنگش پاک میکرد گفت:
-بخور جونم!بخور که شدی پوستِ استخون.ها! جونم برات بگه که آقاجونت اومد خونۀ ما که برامون نذری بیاره.زخم رو صورتم رو که دید، شد عین لبو. پرسید که کی کتکم زده؟منم الکی ناز کردم ولی آخرش گفتم که فرخ زدتم.
ثنا،خندۀ نخودی ای میکند و گونه هایش رنگ میگیرند، شروع میکند به بازی کردن با انگشتر طلای در دستش.
-فردا شبش که فرخ اومدخونه،دیدیم آش و لاش.خان بابام خدابیامرز، هی پرسید که چه بلایی سرش اومده؟مگه فرخ کوتاه اومد؟هی گفت زمین خورده.ننهم گفت:«آخه بچه!زمین مگه مشت داره که یه همچین بادمجونی پا چشت کاشته؟» خلاصه هی از ما اصرار از فرخ انکار.ولی من که میدونستم کار، کار آقاجونت بود.دیگه بعد اون بود که فرخ نازکتر از گلم به من نگفت.اونوقت مردای الان دختره رو یکّه و تنها تو خیابون ول میکنن.آخرالزمان شده به خدا !
بنفشه ، پرّهای پرتقال به دهان میگذارد و با دهان پر میگوید:
-آخ گفتی مامان ثنا!آخ گفتی! دریغ از یه جو شعور، سخاوت، انسانیت! یکی نیست بگه آخه تو که جنتلمن بازی بلد نیستی بیجا میکنی هـ*ـوس زن گرفتن به سرت میزنه.
سلین با سینیای چای از راه میرسد.
-همشونم که اینطوری نیستن.
بنفشه بشکنی میزند و با ذوق و شوق و گونه هایی که هر لحظه سرختر میشوند میگوید:
-باریکلا ! این یکی رو راست میگـه ها مامان ثنا! من دنبال آدرس یکی از شاگردام بودم، رفتم دم در خونۀ یکی از همکارام.وای نگم برات مامان ثنا! سـ*ـینه سپر کرد،یه بادی هم به غب غب انداخت. گفت:« خانوم محترم!اون محله جای مناسبی برای شما نیست.من نمیتونم آدرس رو بهتون بدم.»انقدر اصرار کردم،آخرش خودشم پاشد افتاد دنبالم.مامان ثنا! همچین جذبهای داشت که هیچکی چپکی نگامون نمیکرد.
ثنا پشت چشمی نازک کرد،دستی به چارقد گل گلی اش کشید.
-البته قدیما دخترا هم اینجوری نبود مادر!یه شرم و حیایی داشتن.اینطوری نبود که پاشن برن دم خونۀ پسر مردم حالا خاطرهشم تعریف کنن.
سلین زیر خنده زد و بنفشه با چشم هایی مات و ریز شده لب هایش را جلو داد و به مامان ثنا یش خیره شد.ثنا لبخندش را خورد،شانهای بالا انداخت و زمزمه کرد:«والا!»
بنفشه که دید کیف سلین حسابی کوک است به حرف آمد.
-حالا کجاشو دیدی مامان ثنا؟بعضی دخترا ،جلو پسر مردم بپر بپر و توپ بازی میکنن.دریغ از یه ذره شرم و حیا.
خندۀ سلین متوقف شد و ثنا متعجب دست بر گونه کوبید.
-وویی!خاک بر سرم!کی؟
بنفشه لبخند بدجنسانهای روی لب نشاند و از گوشۀ چشم به سلین اشاره کرد که لحظه به لحظه، سرختر و سرختر میشد.
وقتی نگاه پر از سرزنش ثنا روی سلین نشست؛بنفشه لبخندی زد و ابرویی برای سلین بالا انداخت.
سلین زیرلب فحشی نسار بنفشه کرد و شغول توجیه کردن ثنا شد.
-مامان ثنا!شما گوش نکن به این وزّه.یه چی الکی واسه خودش میپرونه. یارو مربی مونه!تازه ماهم لباس هامون پوشیده ست...
صدای زنگ موبایل بنفشه بلند میشود.دیدن نام «مهران رضاپور» روی صفحه، نفس در سـ*ـینهاش حبس میکند. به سمت ایوان میرود.
-الو؟
صدای بم رضاپور در گوشش میپیچد.
-الو؟سلام خانوم رستگار!
بنفشه با صورتی که به سرخی میگراید،دستی به یقۀ لباسش میکشد.
-سلام آقای رضا پور!خوب هستید؟
صدای نفس عمیق مهران در گوشی میپیچد و اخم های بنفشه را درهم فرو میبرد.
-خیلی ممنون.ببخشید خانوم رستگار!حدودا 5 تا از آدرس ها مونده. خواستم اطلاع بدم با اجازهتون من خودم...
بنفشه حرفش را قطع میکند و چنگی به نردۀ فلزی میزند.
-نه آقای رضاپور!من به اندازۀ کافی شرمندۀ شما و خانوادهتون هستم. خودم میرم.
مهران پس از چند لحظه به حرف میآید.
-تنها که نمیشه.من هم همراهتون میآم.
تا بنفشه میخواهد حرفی بزند ادامه میدهد.
-من آدرس و ساعت رو براتون پیامک میکنم.
پس از خداحافظی و تعارفات معمول،بنفشه زل میزند به صفحۀ سیاه گوشی و زمزمه میکند:«آخه چرا اینقد جنتلمن؟خدا واسه زنت نگهت داره مرد!»
چشم دوخته بود به دست های استخوانی و چروکیدۀ پیرزن که مشغول پوست گرفتن پرتقال بود.
-خلاصه که خدا خیلی دوستم داشت که اومدی مامان ثنا!
پیرزن،چشم از پرتقال در دستش نگرفت.
-مردم مردای قدیم.من و آقاجونت تازه شیرینی خوردۀ هم شده بودیم که من و داداش کوچیکم،فرخ،دعوامون شد.
پیشدستی پر از پرّه های پرتقال را به سمت بنفشه هل داد و در حالی که دست هایش را با پرۀ چارقد آبی رنگش پاک میکرد گفت:
-بخور جونم!بخور که شدی پوستِ استخون.ها! جونم برات بگه که آقاجونت اومد خونۀ ما که برامون نذری بیاره.زخم رو صورتم رو که دید، شد عین لبو. پرسید که کی کتکم زده؟منم الکی ناز کردم ولی آخرش گفتم که فرخ زدتم.
ثنا،خندۀ نخودی ای میکند و گونه هایش رنگ میگیرند، شروع میکند به بازی کردن با انگشتر طلای در دستش.
-فردا شبش که فرخ اومدخونه،دیدیم آش و لاش.خان بابام خدابیامرز، هی پرسید که چه بلایی سرش اومده؟مگه فرخ کوتاه اومد؟هی گفت زمین خورده.ننهم گفت:«آخه بچه!زمین مگه مشت داره که یه همچین بادمجونی پا چشت کاشته؟» خلاصه هی از ما اصرار از فرخ انکار.ولی من که میدونستم کار، کار آقاجونت بود.دیگه بعد اون بود که فرخ نازکتر از گلم به من نگفت.اونوقت مردای الان دختره رو یکّه و تنها تو خیابون ول میکنن.آخرالزمان شده به خدا !
بنفشه ، پرّهای پرتقال به دهان میگذارد و با دهان پر میگوید:
-آخ گفتی مامان ثنا!آخ گفتی! دریغ از یه جو شعور، سخاوت، انسانیت! یکی نیست بگه آخه تو که جنتلمن بازی بلد نیستی بیجا میکنی هـ*ـوس زن گرفتن به سرت میزنه.
سلین با سینیای چای از راه میرسد.
-همشونم که اینطوری نیستن.
بنفشه بشکنی میزند و با ذوق و شوق و گونه هایی که هر لحظه سرختر میشوند میگوید:
-باریکلا ! این یکی رو راست میگـه ها مامان ثنا! من دنبال آدرس یکی از شاگردام بودم، رفتم دم در خونۀ یکی از همکارام.وای نگم برات مامان ثنا! سـ*ـینه سپر کرد،یه بادی هم به غب غب انداخت. گفت:« خانوم محترم!اون محله جای مناسبی برای شما نیست.من نمیتونم آدرس رو بهتون بدم.»انقدر اصرار کردم،آخرش خودشم پاشد افتاد دنبالم.مامان ثنا! همچین جذبهای داشت که هیچکی چپکی نگامون نمیکرد.
ثنا پشت چشمی نازک کرد،دستی به چارقد گل گلی اش کشید.
-البته قدیما دخترا هم اینجوری نبود مادر!یه شرم و حیایی داشتن.اینطوری نبود که پاشن برن دم خونۀ پسر مردم حالا خاطرهشم تعریف کنن.
سلین زیر خنده زد و بنفشه با چشم هایی مات و ریز شده لب هایش را جلو داد و به مامان ثنا یش خیره شد.ثنا لبخندش را خورد،شانهای بالا انداخت و زمزمه کرد:«والا!»
بنفشه که دید کیف سلین حسابی کوک است به حرف آمد.
-حالا کجاشو دیدی مامان ثنا؟بعضی دخترا ،جلو پسر مردم بپر بپر و توپ بازی میکنن.دریغ از یه ذره شرم و حیا.
خندۀ سلین متوقف شد و ثنا متعجب دست بر گونه کوبید.
-وویی!خاک بر سرم!کی؟
بنفشه لبخند بدجنسانهای روی لب نشاند و از گوشۀ چشم به سلین اشاره کرد که لحظه به لحظه، سرختر و سرختر میشد.
وقتی نگاه پر از سرزنش ثنا روی سلین نشست؛بنفشه لبخندی زد و ابرویی برای سلین بالا انداخت.
سلین زیرلب فحشی نسار بنفشه کرد و شغول توجیه کردن ثنا شد.
-مامان ثنا!شما گوش نکن به این وزّه.یه چی الکی واسه خودش میپرونه. یارو مربی مونه!تازه ماهم لباس هامون پوشیده ست...
صدای زنگ موبایل بنفشه بلند میشود.دیدن نام «مهران رضاپور» روی صفحه، نفس در سـ*ـینهاش حبس میکند. به سمت ایوان میرود.
-الو؟
صدای بم رضاپور در گوشش میپیچد.
-الو؟سلام خانوم رستگار!
بنفشه با صورتی که به سرخی میگراید،دستی به یقۀ لباسش میکشد.
-سلام آقای رضا پور!خوب هستید؟
صدای نفس عمیق مهران در گوشی میپیچد و اخم های بنفشه را درهم فرو میبرد.
-خیلی ممنون.ببخشید خانوم رستگار!حدودا 5 تا از آدرس ها مونده. خواستم اطلاع بدم با اجازهتون من خودم...
بنفشه حرفش را قطع میکند و چنگی به نردۀ فلزی میزند.
-نه آقای رضاپور!من به اندازۀ کافی شرمندۀ شما و خانوادهتون هستم. خودم میرم.
مهران پس از چند لحظه به حرف میآید.
-تنها که نمیشه.من هم همراهتون میآم.
تا بنفشه میخواهد حرفی بزند ادامه میدهد.
-من آدرس و ساعت رو براتون پیامک میکنم.
پس از خداحافظی و تعارفات معمول،بنفشه زل میزند به صفحۀ سیاه گوشی و زمزمه میکند:«آخه چرا اینقد جنتلمن؟خدا واسه زنت نگهت داره مرد!»
آخرین ویرایش: