رمان سرگذشتی نادر (مجموعه سلاله‌ها) | вargozιdeн🎀 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

🎀вargozιdeн

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/06/13
ارسالی ها
208
امتیاز واکنش
471
امتیاز
247
محل سکونت
нaмoon cιтy
مجموعه سلاله‌ها
رمان: سرگذشتی نادر
ژانر: معمایی، فانتزی
نویسنده:вargozιdeн🎀

با نام او💙


خلاصه رمان:
زندگی همیشه همه چیزش عادیه؛ خونه، دوست‌ها و حتی خود آدم‌ها و زندگی‌ها...
لحظات غیر عادی رو فقط می‌شه در داستان‌ها و قصه‌ها خوند؛ اما یک شخص، قراره وقفه بزرگی رو همراه خودش بیاره.
تنها نیست! با هم به راه می‌افتند.
از یک اردو شروع می‌شه...
شروعی با یک اردوی عادی اما با اتفاقات غیر عادی!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    مقدمه:
    با شتاب از روی تخت جواهرنشان بلند شد و با عصبانیت غرشی کرد و پرسید:
    -چی گفتی؟ منظورت چیه که مایا(maya) فرار کرده؟
    مرد با ترس و صدایی لرزان گفت:
    -من رو ببخشید بانوی من. اما ایشون به طرز عجیبی تونستن طلسم رو بشکنن و از تبعیدگاهشون فرار کنن!
    در لحظه‌ای بعد، تنها صدای شکستن استخوان‌هایی در تالار پیچید.
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    Part-1

    اشک ها بی‌رحمانه از کنار چشمانم می‌ریختند و من سرگردان در میان درختان سرک می‌کشیدم به امید پیدا کردن آن گوی برای فرار از این زندان لعنتی.
    با خشم مشتی به درخت کنارم زدم اما ناگهان با حس چیزی ساکت ماندم؛ امید در دلم رخنه کرد. یعنی ممکنه؟!
    دیگر گریه نمی کردم، لبخند امید روی صورتم جلوه می کرد.
    ****
    همینطور که به سقف نگاه می‌کردم، با خودم دو دوتا، چهارتا کردم که امروز چند شنبه‌است؟ یا ساعت چنده؟
    غلتی زدم و دستم رو زیر چونم گذاشتم و آرنج‌ام روی تخت. خُب اگه بگیم امروز سه شنبه‌اس، پس به این نتیجه می‌رسیم که امتحان داریم و اگه بگیم چهارشنبه، بازم امتحان داریم؛ حالا فرقش چیه؟!
    فرقش اینه که چهارشنبه امتحان فیزیک داریم ولی سه شنبه امتحان ادبیات و خُب فیزیک کجا و ادبیات کجا اونم تو رشته‌ی ریاضی!
    سرجام نشستم و قبل از اینکه از اتاق خارج بشم به سر و وضعم تو آینه نگاه کردم.
    خداروشکر از اون دسته آدم هایی نبودم که بعد از بیدار شدن موهاشون سیخ سیخ باشه. مسلما قبل خواب موهای خرمایی‌ام رو بافت می‌زدم تا وقتی بلند شدم، مثل برق گرفته ها نباشم.
    از اتاق بیرون زدم و به آشپزخانه رفتم که بابا رو با صورتی رنگ پریده و موهایی بهم ریخته و لقمه به دست دیدم.
    بابا یه لباس چهارخونه مشکی-سفید و شلوار مشکی رنگ پوشیده بود.
    گوشه‌های لبم بالا رفت و گفتم:
    -سلام؛ صبح بخیر بابا.
    با صدای من یکی از چشمان پف کرده و یخی رنگش رو باز کرد و بی‌حال سلامی داد.
    -چی شده؟ این چیه دستتون؟
    خمیازه ای کشید و گفت:
    -هیچی بابا جان. این؟ نون پنیر!
    به میز اشاره کردم
    -می‌دونم، ولی چرا نمی‌شینید صبحانه بخورید؟
    با افسوس سری تکان داد و گفت:
    -هی چی بگم بابا جان! دیشب به خاطر این پروژه تا نزدیکای سه صبح بیدار بودم و الان دیرم شده. برای همین وقت نشد صبحونه کامل بخورم.
    سعی کردم لحنم رو طوری بگم که نشون بدم کاملا حالش رو درک میکنم.
    -آهان،صحیح صحیح. خوب من باید برم برای مدرسه حاضر بشم. فعلا خداحافظ.
    -خدانگهدار باباجان.
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    Part-2

    آبی به صورت رنگ و رو رفته‌ام زدم و به طرف اتاق رفتم و شروع کردم به حاضر شدن. خداروشکر هنوز بیست دقیقه ای وقت داشتم.
    فرم مشکی رنگم رو تنم کردم و کوله یشمی رنگی که امسال گرفته‌بودم رو تو دستم گرفتم و به سوی مقصد مورد نظر راه افتادم.
    با دیدن در مدرسه انگاری که به درهای بهشت رسیدم، به طرفش دویدم و آخر صف کلاسمون ایستادم.
    من از دانش آموزان کلاس یازده ریاضی بودم.
    ما جمعا سی نفر می شدیم، که نصف بیشترمون از شیطون های مدرسه و نصف دیگه از مظلوم ها بودیم.
    الان اوایل اسفندماه بود و هوا حسابی سرد شده بود.
    آخه بگو مگه مجبورن ما رو تو این هوای به این سردی تو حیاط نگه دارن!
    بعد از زدن یه سری حرف، بالاخره اجازه ورودمون به کلاس، توسط وزیر اعظم صادر شد!
    بعد از ورودمون سرکار خانم عسگری وارد کلاس شد. ایشون دبیر ریاضی بودن. اخلاقی جدی و خشکی داشتند با ابروهای همیشه درهم گره خورده! خدا اون روز رو نیاره که دانش آموزی از دستوراتش سرپیچی کنه یا نمره کم بیاره!
    اونوقت چشماشو روی همه چی میبنده و احترام دانش آموزی و معلمی رو فراموش میکنه؛ تا الان هم هیچکی از ترسش جرعت اعتراض به مدیریت مدرسه رو نداشته!
    به شیرین یکی از بچه های، به قول ما خود شیرین نگاه کردم؛ صورتش دمغ بود و با چشمانی که اشک تمساح در اون ها جریان داشت، به عسگری خیره شده بود.
    با نگاه خیره‌ام، عسگری گفت:
    -اَکبری بیا تمرین رو حل کن.
    وایی زیر لب گفتم.
    -چشم
    از روی صندلی بلند شدم؛ قدم هام رو پشت سر هم و منظم بر می داشتم.
    به سکو که انگار سکوی اعدام بود، نگاه کردم و آب دهنم را قورت دادم. لباس فرم مدرسه رو تو دستم فشردم.
    عسگری کنار میزش ایستاده بود و به من خیره شده بود.
    روی سکو ایستادم و تا ماژیک رو برداشتم، زنگ به صدا درآمد.
    عسگری چشم غره ای بهم رفت و کیف و پوشه ی سبز رنگش را برداشت و به بیرون رفت.
    خوبه حالا من زنگ رو نزدم اینجوری چشم غره میره. روان پریش!
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    Part-3

    سرجام نشستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و با آسودگی به نسترن گفتم:
    -به خیر گذشت
    با همون لپای بادکرده سرخش و دهنی پر جواب داد:
    -آره واقعا
    نسترن لقمه اش را همچین با به به و چه چه ای میخورد که آدم دلش برای اون یه تیکه لقمه آب میرفت.
    با چشمای عسلی رنگش به من که با حسرت به لقمه ش نگاه می کردم، خیره شد.
    بعد از اینکه لقمه‌ی بزرگش رو بزور قورت داد گفت:
    -چرا اینجوری نگاه می کنی؟
    بدون فکر قبلی گفتم:
    -داشتم به لقمه ی عزیزت نگاه می کردم چش عسلی خودم؛ دلم آب رفت!
    اعتراض‌گونه گفت:
    -سارا بهت گفتم به من نگو چش عسلی دختر
    با خنده زیپ کوله‌ام رو باز کردم و گفتم:
    -به جان تو اصلا راه نداره
    نفس عمیقی کشید و سری به معنای تاسف تکان داد.
    با برداشتن خوراکی آماده خروج از کلاس بودم اما با دیدن انتظاری هول کردم و در رو بستم و دوباره سرجام نشستم.
    سرم رو برگردوندم روبه همه با صدای بلند گفتم:
    -بشینین. انتظاری اومد!
    در صدم ثانیه همهمه ها خوابید و همه کتاب هاشون را در آوردن، که انگاری دارن درس می‌خونن.
    نسترن تا اومد چیزی بگه، که معلم رسید.
    انتظاری سلامی کرد و برگه ها را داد. خُب اینطور که معلوم بود امروز امتحان فیزیک داشتیم.
    هفته‌ی قبل درس رو مروری کرده بودم و مشکلی برای امتحان نداشتم.
    در کل ده سوال بود که به آن ها جواب دادم و به انتظاری خیره شدم‌.
    انتظاری ملقب به منظم، همینطور که مشخصه شخصی منظم و تمام کاراش از روی برنامه ریزی هست. به موقعش جدی و به موقعش هم شوخ.
    یکی از بهترین دبیر های فیزیک در این مدرسه؛ طوری مفهومی به آدم درس میده که دیگه لازم به دوباره خوندن تو نیست.
    با صدای انتظاری به خودم آمدم.
    -اَکبری پاشو برگه ها جمع کن
    بلند شدم و برگه هارو جمع کردم، البته وسطاش یکم هم به بچه ها تقلب رو رسوندم.
    برگه‌ها رو، روی میز گذاشتم و انتظاری برگه ی من رو که اول بود برداشت و شروع کرد به تصحیح کردن.
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    Part-4

    ده‌تا برگه رو دست چین کرد و بهم داد و بعد گفت:
    -اَکبری این ده برگه رو تا آخر زنگ تصحیح کن و بهم بده.
    آخه چرا همش اَکبری‌ها مورد ستم قرار میگیرند؟
    این حقه آخه؟ این یه ظلمه، ظلم!
    با حالی زار گفتم:
    -چشم خانوم
    ساعتش را نگاه کرد و رو به بچه های کلاس و گفت:
    -تا زنگ ده دقیقه مونده. استراحت
    با این حرفش صدای صحبت های بچه ها اوج گرفت.
    سرجام نشستم و شروع کردم به تصحیح کردن‌.
    آخه مگه برگه ها رو معلم باید بده به ما!
    تند تند نمره ها را نوشتم و چندتایی غلط هم تو برگه ها بود نادیده گرفتم. هرچی باشه همکلاسی هستیم.
    بلند شدم و دادم به انتظاری و بعد نشستم. بعد از چند دقیقه با خوردن زنگ از روی صندلی چوبی بلند شدم و پایین مانتوم رو صاف کردم و درهمون حال به نسترن گفتم:
    -من میرم از بوفه چیزی بگیرم، میای؟
    -نه برو
    باشه ای گفتم و بعد خروج از ساختمان زرد رنگ مدرسه و بستن در آهنی نگاهم رو به طرف بوفه سوق دادم.
    جلوی بوفه بچه ها مثل مور و ملخ ریخته بودند. پشیمون از رفتنم برگشتم و تا پام رو، روی زمین سنگی سالن گذاشتم فامیلم رو از بلندگو شنیدم و به سرعت به دفتر رفتم.
    یعنی فهمیدن آب ریختن روی سنگای سالن و افتادن از قصد منافی تقصیر من بوده؟
    گمون نکنم آخه مقنعه‌ام خیلی جلو بوده و از توی دوربین معلوم نبودم. پس چی شده؟
    وارد دفتر شدم و با لبخند ظاهری و خونسردم به گفته‌های وزیر اعظم گوش دادم که خیلی سعی میکرد خشن نباشه.
    گفت برو وسایلت رو جمع کن و بیا، اومدن دنبالت. دقیقا با همین گفتار‌.
    به کلاس رفتم و بعد از خداحافظی با بچه ها و نسترن از راهرو گذشتم و مامانم رو دیدم. سلامی کردم و باهم بیرون رفتیم.
    سوالهایی که مثل خوره به جونم افتاده بود رو پرسیدم.
    -مامان چی شده؟جایی میخوایم بریم؟ جهت اطلاع من لباس ندارما!
    مامان که به اخلاقیات من عادت داشت در یک جمله توضیح داد.
    -میخوایم بریم خونه مامان بزرگ
    -آهان
    دیگه ترسیدم بگم با فرم مدرسه آخه؟
     
    آخرین ویرایش:

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    Part-5

    سوار ماشین شدیم و مامان راه افتاد.
    وقتی رسیدیم مامان با اخطار بهم گفت:
    -سارا رفتی تو شلوغ بازی نکنی ها. سربه سر کسی هم نزاری ها!
    مامانم منو حتما گوزدیلایی در قالب دخترش تصور کرده.
    -خیالت تخت تخت!
    -مبینا و مینا هم هستن. نبینم گریشون رو در آوردی ها.
    دیگه نمی‌شد از تنها تفریح اونجا بگذرم.
    گفتم:
    -خودت که میدونی نمیتونم
    ابروهای تتو کردش رو درهم کرد و خیلی خشن و تند گفت:
    -میتونی، خوب هم میتونی
    این میتونی که گفت از اون میتونی هایی بود که اگه به حرفش گوش ندی حسابت با کرم الکاتبینه.
    منم که از جونم سیر نشدم برای همین تند تند سرم رو تکون دادم و با لبخند مزحکی گفتم:
    -آره آره، میتونم!
    با همون لحن گفت:
    -خوبه
    پیاده شدم و در آهنی و آبیه حیاط پنجاه متری مامانی رو هل دادم.
    روی کف سنگی تند تند قدم برمیداشتم و به سمت خونه‌ی بزرگش که حدودا صد متر می‌شد می‌رفتم، از جلوی در خونه عبور کردم که چشمم به درخت سپیدار بلند قامت سی ساله افتاد، سایه‌ی این درخت کهنسال تقریبا کل حیاط مامانی رو می‌پوشوند.
    در کرم رنگ را هل دادم و وارد شدم.
    مثل همیشه روی تخت چوبی، سینیِ چای و کتری و قوری خودنمایی می کرد و طرح‌های روشون با نقش و نگار تاج‌های تخت سبک زیبایی رو درست کرده بود.
    خونه ی مادربزرگ‌ها به همین چاییش هستش.
    مینا و مبینا مثل همیشه اومدن جلو و هم زمان گفتن:
    -سلام سارا
    مینا و مبینا ،دخترخاله‌های دوقولو و دوازده ساله‌ی من بودن.
    تا اومدم بهشون تیکه‌ای بندازم نگاهم به چشمای تهدید آمیز مامان افتاد.
    لبم رو گاز گرفتم که چیزی نپرونم و با کنترل خودم گفتم:
    -سلامی برشما
    مبینا که از لحن آرومم سر کیف شده بود، دستم رو کشید و گفت:
    -وای سارا اگه بدونی امروز چی شد!
    با استیصال گفتم:
    -مبینا جان من الان از مدرسه اومدم. برم لباسامو عوض کنم میام.
    با لبانی آویزون دستم رو ول کرد.
    -باشه
     

    🎀вargozιdeн

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/06/13
    ارسالی ها
    208
    امتیاز واکنش
    471
    امتیاز
    247
    محل سکونت
    нaмoon cιтy
    Part-6

    رفتم تو اتاق قبلی دایی بزرگم که الان یه جور اتاق پرو به حساب می اومد و مانتو و شلوار و مقنعه ام رو در آوردم.
    کمی لای پنجره رو باز کردم تا بادی به صورتم بخوره. خنکی باد روی پوست عرق کرده و داغم مثل آبی بود که روی آتیش ریخته باشی!
    نفس عمیقی کشیدم و با حس بویی از ترکیب خیابان خیس و سردی باد، تبسمی کردم.
    آروم از لای در چوبی به بیرون سرک کشیدم و با دیدن مبینای منتظر، بی‌خیال ناهار شدم، میدونستم اگه برم تا شب مخم رو با پرحرفی‌هاش میخوره.
    روی تخت دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم و شروع کردم به بازی کردن.

    ****

    چشمام رو آروم باز کردم و بعد از پلک زدن‌های مکرر، خمیازه ای کشیدم و با انگشت‌های اشاره‌ام که مشت شده بودن، چشمام رو کمی مالوندم و به ساعت دیجیتال نگاه کردم.
    ۱۲:۴۰ دقیقه.
    دیشب که از خونه ی مامانی اومدیم تقریبا ساعت های ده بود.
    من هم بعد از دیدن فیلم مورد علاقه و کلیشه‌ایم یعنی جومونگ، خوابیدم.
    از اتاق بیرون اومدم و به آشپزخانه رفتم.
    دستام رو توی ظرف شور شستم.
    چقدر مامان سعی کرد این عادتم رو از سرم بندازه اما نشد که نشد.
    خونسرد دستام رو به شلوارم مالیدم و به طرف یخچال رفتم؛ درش رو باز کردم و پاکت شیر کاکائو رو برداشتم.
    بعد از خوردن صبحانه رفتم روی مبل لم دادم و کتاب هام رو دورم چیدم.
    همه روی میز تحریرهاشون میشینن اما من باید رو مبل بشینم، انگار این مبلِ جاذبه ی عجیبی داره که من بهتر میتونم درس بخونم.
    دستم رو زیر چونم گذاشتم و با چشمانی ریز شده خونه رو کاوش کردم. پس چرا مامان خونه نیست؟
    من رو یعنی تنها گذاشته؟
    دستم رو برداشتم و با داد اسمش رو با لحن های مختلف صدا زدم:
    -مامان، مامی، مام
    صدای مامان از پشت سرم بلند شد.
    -چیه؟ چرا صداتو رو سرت انداختی؟
    برگشتم و با درشت کردن چشمام و آویزون کردن لبام گفتم:
    -مامان حوصله ام سر رفته
    ابروهاش رو بالا داد و جمله‌ی همیشگی‌اش رو گفت:
    -کفگیر بیار همش بزن سر نره
    انگار منم کرم داشتم که میدونستم این رو میگه در جواب جمله‌ام. اما بازم میگفتم.
    شاکی گفتم:
    -مامان!
    و باز هم همون جمله‌ی همیشگی!
    -چیه؟پاشو یکم کمکم کن تا حوصله ت سر نره
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا