رمان آنیما و آنیموس | MEHЯAN نویسنده انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع MEHЯAN
  • بازدیدها 3,986
  • پاسخ ها 137
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
لوسی، به دختر ریزاندام و هفده‌ساله‌‌ای که روی مبل نشسته است خیره می‌شود و خطاب به او می‌گوید:
- همین‌جا بشین، من میرم لباس گرم بردارم.
اسکارلت که موهای شرابی‌اش جلوی صورتش ریخته است، دستانش کوچکش را به یکدیگر گره می‌زند و سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد.
لوسی بدون معطلی پلکان چوبی خانه‌اش را به سمت بالا طی می‌کند و خودش را به طبقه‌ی دوم می‌رساند. به سرعت وارد تتها اتاق موجود در این طبقه می‌شود. روی کلید برق می‌فشارد و لامپ را روشن می‌کند. از کنار مانکن‌هایی که انواع لباس‌های مدلینگ تنشان است، عبور می‌کند. خود را به کمد سفید رنگ لباس‌هایش می‌رساند و درب‌های آن را به صورت همزمان باز می‌کند. از قسمت لباس‌های گرم که سمت راست کمد را به آن‌ها اختصاص داده است، یک هودی زرد رنگ ضخیم بیرون می‌آورد. پای لوسی روی یک شئ می‌رود و لحظه‌ای بعد صدای خفیف شکستن شیشه به گوش او می‌رسد.
سرش را به سمت پایین می‌چرخاند و با یک تلفن همراه مواجه می‌شود که روی زمین افتاده است.
روی پاهایش خم می‌شود و موبایلش را از روی زمین بر می‌دارد. از تمام تلفن‌هایی که تا به حال مشاهده کرده است، پیشرفته‌تر به نظر می‌رسد. روی دکمه‌اش می‌فشارد؛ بلافاصله صفحه نمایش آن روشن می‌شود.
چشمان سبز رنگ و درشت لوسی برای لحظاتی می‌درخشند. آن دختر پس از چندین ماه که به ویل علاقه‌مند است، برای اولین بار با عکس واقعی او مواجه می‌شود.
ویل، عکس خود را روی صفحه‌ی موبایلش گذاشته است. یک تیشرت سفید رنگ بر تنش خودنمایی می‌کند و شلوار جین با زانو‌های پاره پوشیده است. روی ساحل ایستاده است. لوسی با وجود آنکه می‌داند فرصت زیادی ندارد، با دقت اجزای صورت ویل را برانداز می‌کند.
باورش نمی‌شود بودن آنکه او را ببیند، چه قدر دقیق صورتش را نقاشی کرده است. فقط چند خطای کوچک دارد. موها و چشمانش قهوه‌ای نیستند و حالت صورتش کشیده‌تر از حدس‌هایش است.
لوسی چشم‌های شهلایش را به سمت تتو‌های متعدد و فروان روی دست ویل می‌چرخاند که تعدادشان زیاد است؛ اما گل رز قرمزی که تا مچ دستش را پوشانده است ، از همه بیشتر خودنمایی می‌کند.
به طور ناگهانی صدای فریاد‌های سارا و اسکارلت را از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسد. لحظه‌ای بعد، پنجره‌های خانه می‌شکنند.
لوسی، تلفن همراه ویل را داخل جیب شلوارش جای می‌دهد و بدون معطلی به سمت پلکان چوبی طبقه‌ی دوم می‌دود. به سرعت پله‌ها را پایین می‌رود و به طبقه همکف می‌رسد.
سنگ بزرگی وسط هال در کنار خورده شیشه‌ها افتاده است و شخصی تلاش می‌کند درب خانه را باز کند. لوسی به سمت دختر‌ها می‌دود و خطاب به آن‌ها می‌گوید:
- از در پشتی می‌ریم.
سارا و اسکارلت که وحشت‌کرده‌اند، بدون آنکه صحبت کنند، به دنبال لوسی می‌دوند. آن دختر کلید اتومبیل پدرش را از روی میز بر می‌دارد و بدون اتلاف وقت، وارد گاراژ می‌شود.
روی دکمه‌ی سبز رنگ می‌فشارد که کرکره فلزی بالا برود.
درب اتومبیل را باز می‌کند و با عجله صحبت می‌کند.
- زودباشید، سوار بشید.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    سارا روی صندلی شاگرد می‌نشیند و اسکارلت نیز صندلی عقب را انتخاب می‌کند. کرکر‌ه با سرعت اندکی که دارد، ترس و اضطراب آن‌ها را دوچندان می‌کند. لوسی با دستش روی فرمان اتومبیل می‌کوبد و زیرلب مدادم تکرار می‌کند.
    - کرکره‌ی لعنتی زود باش.
    ضربان قلبش افزایش می‌یابد. سرانجام، کرکره‌ی فلزی بالا می‌آید و مسیر را باز می‌کند؛ اما کشیش نیز دقیقا روبه‌روی آن‌ها ایستاده است. اسکارلت جیغ گوش‌خراشی می‌کشد.
    لوسی روی پدال گاز می‌فشارد و با سرعت زیادی از گاراژ خارج می‌شود. کشیش همراه با لباس بلند مشکی رنگش و گردنبد صلیبی که بر گردن دارد، داخل دستانش یک شات‌گان است.
    سارا همراه با صدایی که می‌لرزد و نفس‌هایی که به سرعت از سـ*ـینه‌اش خارج می‌شوند، خطاب به لوسی می‌گوید:
    - تعقیبمون نمی‌کنه، گاز بده.
    لوسی چشمانش را به آیینه‌ی جلوی اتومبیل می‌دوزد و به کشیش نگاه می‌کند که همچنان بی‌تحرک جلوی خانه‌اش ایستاده است. لبخند مرموزی بر لب دارد که گویا خبر از یک اتفاق شوم می‌دهد. لوسی به سمت جاده باز می‌گردد. درحالی که آسمان تاریک است، هنوز جاده‌ها خلوت به نظر می‌رسند، لوسی دنده عوض می‌کند و با سرعت بیشتری می‌راند.
    سارا با همان صدایی که ترس و وحشت داخلش موج می‌زند، با لحن بلندی می‌گوید:
    - حالا باید کجا بریم؟
    لوسی بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    -‌ تو میری خونه. اصلا دوست ندارم وارد این ماجرا بشی، چون اصلا بهت مربوط نمیشه!
    سارا همراه با لبخند تلخی که روی لب‌هایش سوار می‌کند، حرف می‌زند.
    - فکر کردی من تو رو با اون مرد روانی تنها می‌ذارم؟‌
    لوسی عصبانی می‌شود و هنگام صحبت چشمانش را می‌بندد.
    ‌- سارا خواهش می‌کنم حرفم رو گوش بده. من نمی‌تونم تحمل کنم افرادی رو که دوستشون دارم، از دست بدم. لطفا.
    سارا نفس عمیقی می‌کشد و لحن صحبتش نزولی می‌شود.
    - من هم نمی‌تونم افرادی رو که دوست دارم، توی شرایط سخت تنها بذارم.
    لوسی یکی از دست‌هایش را از فرمان جدا می‌کند و دست سارا را می‌گیرد؛ سپس با آرامش بیشتری لب می‌زند.
    - حتی اگه یکم من رو دوست داری، حرفم رو گوش بده. تو رو می‌رسونم خونه‌. خودمون هم امشب رو داخل هتل می‌مونیم.
    سارا، همچنان نگران لب می‌زند.
    - باید زنگ بزنی که یک نیروی پلیس بیاد ازتون مراقبت کنه و از اون کشیش شکایت کنه.
    لوسی سرش را به نشانه‌ی پذیرفتن تکان می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    ‌- باشه، این کار رو می‌کنم، قول میدم. فقط تو از این ماجرا‌ها دور بمون!
    سارا، به آرامی سرش را تکان می‌دهد و با لحن نامطمئن و دو به شک می‌گوید:
    - کاری نکن که از ترس و دلشوره سکته کنم. رسیدی هتل بهم زنگ بزن.
    لوسی صحبت نمی‌کند؛ اما با تکان دادن سرش حرف او را می‌پذیرد. خانه‌ی سارا چندان از محل سکونت لوسی فاصله ندارد. آن دختر را به منزل خودش می‌رساند و در ادامه، با سرعت بیشتری مسیر را طی می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اتومبیل را نزدیک یک مسافر‌خانه‌ی کوچک کنار جاده متوقف می‌‌کند. لوسی یک اتاق برای همین شب امشب کرایه می‌کند. پله‌های آهنی را بالا می‌روند و خودشان را به اتاق‌های مسافرخانه می‌رسانند. بی‌معطلی به سمت اتاق شماره‌ی شش قدم برمی‌دارند. لوسی که تلفن همراهش را کنار گوش خود نگه‌اش داشته است و وقایع را به پلیس گزارش می‌دهد، کلید را نیز داخل درب چوبی می‌چرخاند.
    لوسی و اسکارلت، وارد یکی از اتاق‌های کوچک مسافرخانه می‌شوند که بسیار تمیز و مجهز به نطر می‌رسد. آشپزخانه به اندازه کافی مواد غذایی تازه و تمیز دارد. داخل هال اصلی نیز تلوزیون و حتی کنسول بازی به چشم می‌خورد. اسکارلت تن خسته‌اش را روی تختخواب می‌اندازد. لوسی نیز روی صندلی چوبی کنار تخت می‌نشیند و خطاب به اسکارلت می‌گوید:
    - گفتن دو تا افسر پلیس می‌فرستن. یکی خونه‌ام رو بررسی می‌کنه، اون یکی هم امشب مراقب ما هستش.
    اسکارلت از روی تخت به لوسی نزدیک‌تر می‌شود و روبه‌روی او می‌نشیند؛ سپس دست خود را به سمت او دراز می‌کند و همزمان لب می‌زند.
    - فرصت نشد خودم رو معرفی کنم. اسکارلت هستم.
    لوسی، بدون معطلی با آن دختر دست می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    - همینطور که می‌دونی لوسی هستم.
    اسکارلت لبخندی می‌زند و با لحن ملایمی صحبت می‌کند.
    - بعد از گذشت یک ماه، هنوز نمی‌تونم باور کنم ده سال در زمان به عقب برگشتم. از همه عجیب تر، دارم با دختری حرف می‌زنم که تموم مدت دوستم ازش می‌گفت و من فکر می‌کردم فقط بخشی از توهماتشه!
    لب‌های زیبای لوسی می‌خندند و همزمان تلفن همراه ویل را از داخل جیب شلوارش بیرون می‌آورد؛ سپس با لحن آرامی‌ می‌گوید:
    - این گوشی رو داخل خونه‌ام جا گذاشته. فکر می‌کنم انسان‌ها توی سال‌ زندگی من، هنوز موفق نشدن همچین موبایل پیشرفته‌ای تولید کنن.
    ابرو‌های نازک اسکارلت بالا می‌روند و چشمانش درشت می‌شوند، درنهایت با هیجان بیشتری صحبت می‌کند.
    - شما دو نفر همدیگه رو ملاقات کردین؟
    لوسی چشمانش را مستقیم به صفحه‌ نمایش تلفن ویل دوخته است و عکس آن پسر را مشاهده می‌کند. در همین وضعیت، با لحن آرامی پاسخ می‌دهد.
    - نه، اون شب که اومد من خونه نبودم.
    اسکارلت، همچنان با شور و اشتیاق بیشتری صحبت می‌کند.
    - پس بذار یکم از ویژگی‌هاش رو برات بگم. خیلی مغروره، همیشه فکر می‌کنه توی بازیگری از تمام گروهمون بهتر عمل می‌کنه. یک‌ دنده‌اس و به حرف هیچکسی گوش نمی‌ده. خیلی سیگار می‌کشه و فکر می‌کنه اینطوری جذاب‌تر به نظر می‌رسه و دختر‌ها بیشتر بهش توجه می‌کنن.
    اسکارلت که لبخند پررنگی بر لب دارد، کمی مکث می‌کند و حرفش را با لحن ملایمی به اتمام می‌رساند.
    - اما با این همه ویژگی بد، قلب بزرگی داره و واقعا مهربونه. از خودگذشته‌اس. فداکاری می‌کنه.
    لوسی چشمان سبز رنگ و درشت خود را مستقیم به صورت گرد و کوچک اسکارلت می‌دوزد؛ سپس با لحن مصممی پاسخ می‌دهد.
    - همه‌ی آدم‌ها رفتارهای خوب و بد دارن. خودم درستش می‌کنم. با من نمی‌تونه از این رفتار ها بکنه!
    اسکارلت می‌خندد و موهای قرمز رنگش را به پشت گوش سمت راستش می‌زند؛ بلافاصله خاطره‌ای تعریف می‌کنه.
    - اولین اجرای تائتری که توی این شهر داشتیم، یک آبرو ریزی بزرگ به جا گذاشت. وقتی داشتیم نمایشنامه رومئو و ژولیت رو اجرا می‌کردیم، به طور ناگهانی وسط صحنه تو رو احساس کرد و تموم دیالوگ‌ها یادش رفت. کمی بعد باید جسم بیهوش شده‌ی من رو می‌گرفت و آروم روی صحنه می‌ذاشت؛ ولی این کار رو نکرد و من با کمر روی صحنه سقوط کردم. آخرش هم به خاطر شما دو نفر، کارم به بیمارستان کشید!
    لوسی که لبخند ملیحی روی لب دارد، پاسخ می‌دهد.
    - من مقصر نیستم، خودش حواسش پرت شده!
    اسکارلت نیز با روی خوش صحبت می‌کند.
    - آسیب جدی ندیدم، ولی به لطف عشق عجیب شما، از این به بعد باید خیلی مراقب کمرم باشم!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی کمی مکث می‌کند. پس از چند ثانیه، بحث جدیدی را آغاز می‌کند.
    - یک موضوعی ذهنم رو درگیر کرده، دوست دارم نظرت رو بدونم. شاید ویل از قصد تلفن همراهش رو نزدیک کمد لباس‌هام جا گذاشته. شاید داخلش یک پیامی مهمی برای من هست!
    اسکارلت ابرو‌هایش را همراه با شانه‌هایش بالا می‌فرستد و کوتاه پاسخ می‌دهد.
    -‌ چطوری به این نتیجه رسیدی؟
    لوسی که همچنان هودی زرد رنگش را بر تن دارد، از روی صندلی بلند می‌شود و به سمت تختخواب حرکت می‌کند. کنار اسکارلت می‌نشیند و تلفن همراه ویل را در دست می‌گیرد؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - هیچ رمز و کلمه عبوری نداره. احتمالا این کار رو انجام داده که من به اطلاعات داخلش دسترسی داشته باشم!‌
    اسکارلت تلفن همراه ویل را از دست لوسی می‌گیرد و انگشتش را روی صفحه از پایین به بالا می‌کشد. صفحه نمایش آن باز می‌شود. اسکارلت با سردرگمی پاسخ می‌دهد.
    - این گوشی از اول هم رمز نداشت، فقط با اثر انگشت خود ویل باز می‌شد. شاید حق با تو باشه، چون رمز اثر انگشت رو لغو کرده.
    لوسی، سردرگم پاسخ می‌دهد.
    - چطور همچین چیزی ممکنه، تلفنش رو با اثر انگشت قفل کرده؟
    اسکارلت پاسخ می‌دهد.
    - آره، هنوز علم کافی برای تولیدش وجود نداره. از چند سال دیگه به بازار اضافه می‌شه.
    لوسی، تلفن همراه ویل را از دست اسکارلت می‌گیرد و موهای مشکی رنگ و کوتاهش را به پشت گوش کوچکش هدایت می‌کند. وارد صندوق برنامه یادداشت و پیام‌های دریافتی‌اش می‌شود. هر دویشان خالی هستند. لوسی بدون معطلی، گالری موبایل ویل را باز می‌کند. فقط یک ویدئو داخلش وجود دارد. انگشت ظریف و نحیف خود را روی صفحه حرکت می‌دهد و روی ویدئو می‌فشارد.
    داخل ویدئو، ویل تک و تنها دم ساحل قدم می‌زند. به نظر می‌رسد آسمان به غروب نزدیک باشد. همینطور که صدای وزش وحشی باد نیز ضبط شده است، ویل دوربین موبایلش را به سمت خود گرفته است و صحبت می‌کند.
    ‌« الان فهمیدم به غیر از این که خیلی خوشگلی، یکم فضول هم هستی. اگه تا این‌جا اومدی، پس درست حدس زدی. من خودم موبایلم رو داخل کمدت جا گذاشتم. اولین دلیلش این بود که دیگه مطمئن بشی من وجود خارجی دارم. دومین دلیل مهم‌تره. من صورت تو رو دیدم، دوست داشتم تو هم صورت من رو با دقت و از زوایا مختلف ببینی. آخرین دلیل...»
    کمی مکث می‌کند و نگاهش را به سمت دریا می‌چرخاند. همراه با فک تراشیده‌ی استخوانی و پوست سفید صورتش، حرفش را تکمیل می‌کند.
    « من هنوز سال 2010 هستم. مهم نیست چه قدر طول بکشه، منتظرت می‌مونم به خونه‌ات برگردی. با خانواده‌ات هم ملاقات کردم. خیلی خوب پیش نرفت. پدرت واقعا مرد عصبانی هستش. خیلی مشتاقم که سریع‌تر خودت رو ببینم. دوست دارم!»
    ویدئو به پایان می‌رسد. لوسی با چشمانی که داخل کاسه‌‌شان درشت شده‌اند، به سمت اسکارلت می‌چرخد و خطاب به او می‌گوید:
    - به خاطر من حاضر شده زندگی اصلیش توی آینده رو فراموش کنه و در گذشته منتظرم بمونه!
    پیش از اسکارلت، خود لوسی با چهره‌ی هیجان زده‌اش ادامه می‌دهد.
    - این خیلی عالیه. به نظرت ممکنه کجا زندگی کنه و منتظرم باشه؟
    اسکارت سرش را به نشانه‌ی سردرگمی تکان می‌دهد و او نیز با شور و شوق صحبت می‌کند.
    - واقعا نمی‌دونم. مهم اینه که فهمیدی توی یک سال هستین. دیگه دیر یا زود پیداش می‌کنی!
    لوسی سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. لبخند ملیحی همچنان روی لب‌هایش نقش بسته است. از روی تختخواب بلند می‌شود. به سمت پنجره‌‌‌ی اتاق مسافرخانه حرکت می‌کند و کمی آن را باز می‌کند. عطر خوش باران به مشام لوسی می‌رسد و نسیم خنکی صورت او را نوازش می‌کند.
    هودی زرد رنگش را از تن در می‌آورد و همراه با لباس دکمه‌ای چهارخانه‌ای که بر تن دارد، خطاب به اسکارلت می‌گوید:
    - فردا روز مهمی داریم. یکم استراحت کن.
    اسکارت سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد. درحالی که زخم زیر چشم او همچنان می‌سوزد، با لحن بلندی می‌گوید:
    - چه حسی داری که بعد از این همه مدت می‌خوای باهاش ملاقات کنی؟
    لوسی، یکی از بالشت‌های روی تخت را بر می‌دارد و به آرامی روی زمین دراز می‌کشد؛ سپس پاسخ می‌دهد.
    - عجیب ترین و بهترین حس زندگیم رو تجربه می‌کنم. تا همین چند وقت پیش، فقط یک تصویر گُنگ و تار ازش داخل ذهنم وجود داشت؛ ولی الان حتی چهره‌اش رو دیدم. طرز صحبت کردنش رو شنیدم و از همه مهم‌تر، فهمیدم همچین آدمی واقعا وجود داره!
    اسکارلت که روی تختخواب دراز کشیده است، خطاب به لوسی می‌گوید:
    - لطفا روی زمین نخواب. این تختخواب به اندازه کافی بزرگه.
    لوسی سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و کوتاه می‌گوید:
    - اون تخت یک نفره‌اس، همین پایین راحتم.
    اسکارلت به سرعت پاسخ می‌دهد.
    - ما دو تا که با همدیگه اندازه یک نفر هم جا نمی‌گیریم. برعکس ویل که با اون قد درازش جای دو نفر رو اِشغال می‌کنه.
    لوسی همراه با یک لبخند، چشم‌هایش را می‌بندد و پاسخ می‌دهد.
    - روز سختی داشتی، بهتره بخوابی.
    اسکارلت پیش از آنکه چشمان مشکی رنگش را بندد، لب می‌‌زند.
    - ممنونم که بهم اعتماد کردی.
    زمان زیادی نمی‌گذرد که چشمان‌ هر دوی آن‌ها سنگین می‌شوند و به خواب عمیقی فرو می‌روند. داخل مسافرخانه‌ سکوت مطلق حاکم است و به غیر از صدای وزش باد و حرکات اتومبیل‌ها از دور دست، صوت دیگری تولید نمی‌شود.
    همینطور که لوسی روی یکی از پهلو‌‌هایش دراز کشیده است، به طور مداوم انگشت‌های بلند و پسرانه‌ای را روی صورتش احساس می‌کند. از خواب می‌پرد. به مرور زمان چشمان درشتش از حالت تار بودن خارج می‌شوند و مستقیم به روبه‌رویش نگاه می‌کند. همانند همیشه، به محض باز شدن چشم‌هایش، با هیچ شخصی مواجه نمی‌شود. حسش از بین می‌رود و نگاهش را مستقیم به گلدان روی میز روبه‌رویش می‌دوزد.
    در همین حین، به طور ناگهانی صدای زنگ خوردن موبایل همراه ویل به گوش می‌رسد و سکوت داخل اتاق را می‌شکند. لوسی به سرعت از روی زمین بلند می‌شود و به سمت هودی‌اش حرکت می‌کند. از داخل جیب هودی خود، موبایل ویل را بیرون می‌آورد. یک شماره‌ی ناشناس زنگ می‌زند.
    لوسی، روی دایره سبز رنگ می‌فشارد و بدون آنکه صحبت کند، موبایل را کنار گوش خود قرار می‌دهد. صدای حجیم یک مرد به گوش می‌رسد.
    - نقشه‌ی زیرکانه‌ای بود، ولی لو رفت. خوب گوش کن که چی میگم. من همون کشیش هستم. ویل پیش ما هستش، ما اون رو به یک سال دیگه منتقل کردیم. مطمئن باش هیچ‌وقت اجازه نمی‌دیم شما دو نفر با همدیگه ملاقات کنید.
    پس از مکث کوتاهی، با لحن مصمم‌تری ادامه می‌دهد.
    - فقط دو راه پیش رو داری. بدون هیچ دوز و کلکی خودت رو تسلیم کن تا یک سری آزمایشات رو تکمیل کنیم. دومین راه یکم تلخه، اگه خودت رو تسلیم نکنی. ما هم یک پسر دیگه رو جایگزین ویل می‌کنیم و ممکنه از این به بعد یک پسر جدید رو به جای ویل احساس کنی. سرنوشت ویل هم که به مرگ ختم میشه.
    لوسی برای لحظاتی خشکش می‌زند و صحبت نمی‌کند. سرش را تکان می‌دهد و به سختی پاسخ می‌دهد.
    - منظورت چیه، شما هیچ ربطی به عشق من و ویل ندارین!
    صدای خنده‌های کشیش از پشت خط به گوش می‌رسد. کمی بعد، همچنان مرموز و آرام صحبت می‌کند.
    - عشقتون محصول آزمایشگاه ما هستش. همانطور که تو رو عاشق ویل کردیم، یک بار دیگه تو رو عاشق یک پسر جدید می‌کنیم. زندگی یعنی جبر، ما هیچ اختیاری نداریم؛ حتی توی عاشق شدن.
    لوسی، بدون آنکه جواب بدهد، تماس را قطع می‌کند.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لوسی، بدون تحرک ایستاده است و نفس‌هایش به سختی از حصار سـ*ـینه‌اش آزاد می‌شوند. زمان زیادی سپری نمی‌شود که یک پیام برای گوشی ویل ارسال می‌شود. لوسی پیام را باز می‌کند. یک عکس از خود ویل است که روی تخت‌ دراز کشیده است و به نظر می‌آید بیهوش شده است.
    مجددا تلفن همرا ویل که دست لوسی است، زنگ می‌خورد. این بار اسکارلت نیز که از شدت خستگی در یک خواب عمیق به سر می‌برد، از جایش بلند می‌شود. لوسی، بزاق دهانش را فرو می‌دهد و دایره‌ی سبز رنگ را می‌فشارد.
    آن مرد، باری دیگر صحبت می‌کند.
    - اگه به حرفم گوش بدی، هیچکدومتون آسیب نمی‌بینین. فقط کافیه از مسافرخونه خارج بشی و پلیسی که اون‌جا می‌پلکه رو رد کنی. بعدش بیای داخل ماشین شاسی بلند مشکی که نزدیک مسافرخونه‌ پارک شده.
    لوسی با قدم‌های آهسته به سمت پنجره‌ی نیمه‌باز اتاق حرکت می‌کند و جلوی ساختمان را برانداز می‌کند. یک اتومبیل مشکی شاسی بلند، نزدیک مسافرخانه پارک شده است. صدای کشیش یک بار دیگر به گوش می‌رسد.
    - یادت باشه که ویل پیش ما اسیره و اگه به پلیس کوچک ترین حرفی بزنی، ما اون پسر رو می‌کشیم. حالا می‌خوای چی‌کار کنی خانمِ لوسی مورفی؟
    جان، با لحن مرموزتری گزینه‌ها را تکرار می‌کند.
    - به ما ملحق می‌شی که آزمایش رو شروع کنیم، یا ترجیح می‌دی سرپیچی کنی و ما هم به ناچار یک پسر جدید رو جایگزین ویل کنیم؟
    لوسی از کنار پنجره فاصله می‌گیرد و با لحن غمگین و اندوهگینش پاسخ می‌دهد.
    - منظورت از آزمایش چیه؟
    جان، همچنان خونسردانه صحبت می‌کند.
    - تموم پروسه‌ی عشق از راه دور شما دو نفر، فقط یک تست بود. اگه ما نبودیم، عشق شما هم وجود نداشت، پس نیاز نیست از ما بترسی. شما دو نفر مثل محصولات ما هستید، پس طبیعتا ما نمی‌خوایم بهتون آسیب بزنیم‌.
    لوسی سکوت می‌کند، تصمیم گیری برایش بسیار سخت و دشوار شده است. سرش گیج می‌رود و ناخواسته روی صندلی چوبی کنار تختخواب ولو می‌شود.
    کشیش ادامه می‌دهد.
    - فقط ده دقیقه فرصت داری تصمیم بگیری. اگه تسلیم نشی ویل قربانی ماجرا میشه و ما تو رو عاشق یک پسر جدید می‌کنیم. به اون دختر کوچلویی که پیشته هم بگو اگه یک بار دیگه سعی کنه برامون درسر درست کنه، بدون شک جونش رو از دست میده.
    این بار، تماس را خود جان قطع می‌کند. اسکارلت با چهره‌ی کنجکاوش به سمت لوسی حرکت می‌کند و شانه‌های او را می‌گیرد؛ سپس لب می‌زند.
    - حالت خوبه؟ اتفاق بدی افتاده؟
    تار‌های مشکی رنگ موی سر لوسی جلوی چشمانش را پوشانده‌ و رنگ صورتش پریده است. اسکارلت موهای لوسی را از جلوی صورت او کنار می‌زند و باری دیگر تکرار می‌کند.
    - عزیزم صدام رو می‌شنوی؟ لطفا به من هم بگو چی‌شده!
    سرانجام، لوسی سرش را بالا می‌آورد و با صدای ظریف و نحیف دخترانه‌اش لب می‌زند.
    - همون کشیشِ روانی بود. ویل رو گرفتن و دارن روش آزمایش انجام میدن. از من خواست خودم رو تسلیم کنم تا روی من هم یک سری آزمایشات انجام بدن.
    اسکارلت، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و لب می‌زند.
    ‌- تا فرصت داریم باید فرار کنیم.
    همینطور که عرق سرد روی پیشانی‌ تخت و صاف لوسی نشسته است، باری دیگر چشمان درشت و سبزش را که قسمت زیادی از صورتش را اِشغال کرده است، به اسکارت می‌دوزد. با صدای گرفته‌اش پاسخ می‌‌دهد.
    - تهدید کرد که اگه سرپیچی کنم، ویل رو می‌کشه و یک پسر جدید رو جایگزین می‌کنه!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    اسکارلت مخالفت می‌کند.
    - حتی یک درصد هم امکان نداره اون‌ها ویل رو بکشن. فقط به من اعتماد کن!
    لوسی از روی صندلی بلند می‌شود. دستان‌ ظریفش را پشت گردن باریکش گره می‌زند و بلند لب می‌زند.
    - نباید ریسک کنیم.
    اسکارلت همراه با جثه‌ی کوچکش، به سمت لوسیِ بلند قامت حرکت می‌کند و به سرعت صحبت می‌کند.
    - اون‌ها ویل رو گرفتن. ما تنها امیدش هستیم. من می‌گم نباید خودمون رو به اون عوضی‌ها تقدیم کنیم.
    لوسی انگشتان قلمی و بلندش را میان موهای صافش بازی می‌دهد و آن‌ها را آشفته‌تر از قبل روی صورتش رها می‌کند. در همین حین، با سردرگمی پاسخ اسکارلت را می‌دهد.
    - نمی‌دونم باید چیکار کنم، واقعا مغزم دیگه کار نمی‌کنه!‌
    همینطور که روی تن لاغر اسکارلت، هودی بنفش رنگ لوسی خودنمایی می‌کند، با لحن آرامی لب می‌زند.
    - توی این مدت که در زمان به عقب برگشتم تا دنبال ویل بگردم، به طور اتفاقی وارد این ماجرا شدم. از اون‌جایی که کشیش یک‌زمانی دوست صمیمی من بود، ردش رو تا مخفی‌گاه دوران نوجوونیش گرفتم. یک‌سری مدرک پیدا کردم.
    ابرو‌های پرپشت و مشکی رنگ لوسی داخل یکدیگر فرو می‌روند و به سمت اسکارلت هجوم می‌برد. شانه‌های ظریف او را درون دستش می‌فشارد و با عصبانیت لب می‌زند.
    - لعنتی پس چرا زودتر بهم نگفتی، چه مدارکی پیدا کردی؟
    اسکارلت نگاهش را از لوسی می‌دزدد و با لحن آرامی پاسخ می‌دهد.
    - چون گفتنش آسون نیست. فقط بهم اعتماد کن. اون‌ها به ویل آسیب نمی‌زنن. شاید عجیب به نظر برسه؛ ولی اگه ویل رو به قتل برسونن، بدون معطلی رئیس خودشون هم می‌میره!
    لوسی که به شدت سردرگم شده است، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و در پاسخ می‌گوید:
    - اصلا درک نمی‌کنم، چه طور همچین چیزی ممکنه. اون عوضی‌ها هرکاری انجام میدن که به هدفشون برسن، به زخم زیر چشمت نگاه کردی‌؟
    اسکارلت، بدون معطلی لب می‌زند.
    - نیاز نیست درک کنی، فقط اعتماد کن. من به اندازه‌ی ویل ویژه نیستم، پس جای تعجب نداره که حتی من رو بکشن.
    لوسی که بی‌قرار شده است، از اسکارلت فاصله می‌گیرد و روی تختخواب می‌نشنید. کمرش به سمت پایین خم می‌شود و موهای مشکی‌ و صافش، از هر دو طرف روی صورتش سقوط می‌کند.
    زمان لوسی به اتمام می‌رسد. یک بار دیگر تلفن همراه ویل که اکنون دست لوسی است، زنگ می‌خورد. طبق انتظار، جان پشت خط است؛ اما لوسی هنوز نمی‌داند چه تصمیمی بگیرد و کدام مسیر را انتخاب کند.
    ***
    چشمان ویل به آرامی باز می‌شوند. برای چند ثانیه همه جا را مات و تار می‌بیند. کمی طول می‌کشد که به طور واضح اطرافش را مشاهده کند. جاستین، به همراه چند پزشک دیگر اطراف او پرسه می‌زنند. جاستین عینک طبی‌اش را روی بینی‌اش صاف می‌کند و به محض آنکه ویل به هوش می‌آید، با لحن بلندی صحبت می‌کند.
    - خوش‌برگشتی ویل. یکم باید احساس سرما کنی و سرت گیج بره. این احساسات کاملا طبیعیه!
    جاستین، به سمت تختخواب ویل حرکت می‌کند و با لحن تمسخر‌آمیزی ادامه می‌دهد.
    - پسر خوبی بودی. همونطور که قول داده بودم، الان می‌خوام به سئوال‌هات جواب بدم. هرچی دوست داری از من بپرس!
    ویل، آرام و آهسته سرش را می‌چرخاند و به سختی صحبت می‌کند.
    ‌- حال لوسی چطوره؟
    جاستین دستانش را به یکدیگر می‌کوبد و مجنون‌وار می‌خندد. به دور تخت می‌چرخد و پاسخ می‌دهد.
    - در این حالت هم فکر لوسی هستی؟
    جاستین شانه‌هایش را بالا می‌برد و حرفش را تکمیل می‌کند.
    - من باهاش همکار بودم. دختر سرسختیه، ولی الان توی دوراهی سختی قرار داره. منتظر تصمیمش هستم.
    ویل، نفسش را بیرون می‌راند و چشمانش بسته می‌شوند. در همین حالت سئوال دیگری می‌پرسد.
    - چه آزمایشی روی ما انجام میدی؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چهره‌ی جاستین کمی جدی می‌شود و بدون آنکه صحبت کند، از اتاق جراحی خارج می‌شود. لحظه‌ای بعد، همراه با یک کیف مخصوص و فلزی به اتاق عمل بر می‌گردد.
    ویل، بی‌تحرک روی تختخواب الکتریکی دراز کشیده است و فقط به جاستین نگاه می‌کند. آن مرد کیف فلزی‌اش را روی یک میز شیشه‌ای می‌گذارد که روبه‌روی ویل است.
    جاستین شروع به صجبت می‌کند.
    - تموم مدت من اختراعم رو روی شما دو نفر آزمایش می‌کردم.
    از داخل کیف مخصوص، یک‌سری دستگاه‌‌‌ کوچک فلزی بیرون می‌آورد. هندسه‌شان با لبه‌های تیز و بدنه‌ی استوانه‌ای، بسیار شبیه گلوله‌ است. دستگاه‌های کوچک را به دو گروه تقسیم می‌کند و روبه‌روی همدیگر می‌چیند، همزمان لب می‌زند.
    ‌- در فیزیک کوانتوم، مبحثی به اسم درهمتنیدگی وجود داره که خیلی جذاب و خفنه. اگه ساده بخوام برات تعریف کنم، یعنی طوری دو تا اتم رو به هم وابسته یا درهمتنیده بکنیم که با اثر گذاری روی یکی از اون‌ها، همون اثر روی اتم دوم هم اعمال بشه!
    جاستین با لبخند روی لبش، ادامه می‌دهد.
    - در صورت درهمتنیدگی کوانتومی، حتی اگه اتم‌ها مثل تو و لوسی، ده سال با همدیگه فاصله زمانی داشته باشن، باز هم با اثر گذاری روی یکی از اتم‌ها، اتم دوم رو هم تحت تاثیر قرار می‌دیم.
    انتهای تعدادی از دستگاه‌های کوچک و فلزی که سمت چپ میز شیشه‌ای وجود دارند، آبی است و باقی‌شان که در سمت راست چیده شده‌اند، قرمز رنگ هستند. جاستین، با دست خود روی دستگاه‌های آبی رنگ ضربه می‌زند و همه‌‌ی آن‌ها روی میز شیشه‌ای می‌ریزند‌. بدون لحظه‌ای اختلاف زمانی، دستگاه‌های مقابل هم که انتهای آن‌ها قرمز هستند، روی میز شیشه‌ای می‌افتند.
    جاستین با هیجان لب می‌زند.
    - دقیقا انگار انعکاس همدیگه هستن. البته این‌ها یه نمونه شکست خورد‌ه‌‌ان، نسخه اصلی خیلی کوچیک و کوانتمی‌تر هست. شکل و اندازه‌شون کاملا تغییر کرده تا بتونن وارد بافت پوست بدنتون بشن. اتم‌های این نانو ربات‌ها، کاملا درهمتنیده شدن و زمانی که همزمان وارد دوتا بدن مجزا بشن، اتفاق‌های جالبی رو رقم می‌زنن!‌
    ویل که موهای مشکی‌اش به طرز شلخته‌ای روی پیشانی‌اش ریخته‌اند، با یک خنده‌ی عصبی لب می‌زند.
    - یعنی به خاطر این دستگاه‌های مسخره من و لوسی به همیدیگه از راه دور علاقه‌مند شدیم، چون یه سری نانوربات داخل بدنمون کاشته شده که احساسات رو از راه دور به همدیگه انتقال میدن؟
    جاستین انگشت اشاره‌اش را به سمت ویل می‌گیرد و کوتاه می‌گوید:
    - تعریفیت با این که درسته، ولی دقیق نیست!
    جاستین اصافه می‌کند.
    - هر زمان که یک آهنگ عاشقانه‌ گوش می‌دادی یا حتی عمیقا به مبحث عشق فکر می‌کردی، این حس رمانتیک روی نانو ربات‌های خودت و لوسی به طور همزمان اثر می‌ذاشته. به مرور زمان و تداوم این حس که برای لوسی منبع مشخصی نداشت، مطمئن شده به طرز جادویی از یک پسر ارتعاشاتی دریافت می‌کنه. همینطور این موضوع برعکسش هم برای خودت سقد می‌کنه.
    ویل، با عصبانیت صحبت می‌کند.
    - این امکان نداره، احساسات ما فقط روحی و روانی نبود. من دست‌های لوسی رو روی صورتم حس می‌کردم!
    جاستین، ابرو‌هایش را داخل یکدیگر فرو می‌کند و مصمم صحبت می‌کند.
    - نانوربات های درهمتنیده، فرق بین ارتباط روحی و فیزیکی رو متوجه نمی‌شن. هرزمان که دست خودت رو روی صورتت می‌زدی، لوسی هم دست تو رو روی صورتش حس می‌کرده! همینطور برعکس. البته ارتباط فیزیکی سخت‌تره و همیشه رخ نمیده. توی آخرین نسخه نانو‌ربات‌ ها که امروز داخل بدنت کاشتم، ارتباط فیزیکی رو افزایش دادم.
    ویل با عصبانیت بیشتری لب می‌زند.
    - چرا این اختراع مسخره‌ات رو فقط روی ما دونفر امتحان کردی؟
    جاستین کمی مکث می‌کند. پیش از آنکه جوابی بدهد، تلفن همراهش زنگ می‌خورد. تماس را پاسخ می‌دهد و با کنایه صحبت می‌کند.
    ‌- حرف بزن جان، بلاخره پرنسس تصمیم گرفت که چیکار کنه؟
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    لوسی که هودی زرد رنگش را مجددا تنش کرده است، تلفن همراه ویل را به اسکارلت می‌سپرد و خطاب به او می‌گوید:
    - نگران نباش، اتفاقی برای من و ویل نمیفته. من نمی‌تونم ریسک کنم.
    اسکارلت که بغض در گلویش رخنه کرده است، سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان می‌دهد و به سرعت لوسی را در آغـ*ـوش می‌کشد. لوسی که صورت صاف و بدون لکه‌اش از همیشه درهم و غمگین‌تر است، چشمان درشت و سبز رنگش را می‌بندد و با لحن آرامی می‌گوید:
    ‌- تو فعلا از این‌جا خارج نشو. شاید برات درسر بشه.
    لوسی از آغـ*ـوش اسکارلت جدا می‌شود و بدون معطلی به سمت درب چوبی قدم برمی‌دارد. یک بار دیگر به وسیله‌ی صدای اسکارات متوقف می‌شود.
    - خیلی زود تموم این ماجرا‌ها تموم میشه و همینطور که کنار ویل وایستادی، این هودی رو بهت پس می‌دم.
    لوسی به هودی بنفش رنگ مورد علاقه‌اش نگاه می‌کند که اکنون تن اسکارلت است. لبخندی کم‌رنگ می‌زند و سرش را تکان می‌دهد.
    دستگیره‌ی فلزی اتاق را به سمت پایین می‌فشارد و پلکان آهنی را به سمت پایین می‌فشارد. آسمان گرگ و میش است و میان تاریکی و روشنایی دوبه‌شک مانده است.
    با قدم‌های آهسته به سمت اتومبیل مشکی رنگی حرکت می‌کند که نزدیک مسافرخانه پارک شده است. جان، همراه با لباس بلند و مشکی رنگ روحانی خود، به اتومبیل تکیه زده است. لبخند تمسخرآمیزی روی لبانش شکل گرفته است و با لحن بلندی می‌گوید:
    - سلام فرزندم، می‌خوای به گناهانت اعتراف کنی؟
    لوسی بدون آنکه صحبت کند، درب صندلی عقب را باز می‌کند و سوار می‌شود. جان نیز پشت فرمان می‌نشیند.
    با سرعت زیادی در جاده‌های خلوت می‌راند. لوسی که از شدت ترس و اضطراب گوش‌هایش داغ و قرمز شده‌اند، سعی می‌کند خونسرد به نظر برسد. هیچ تحرکی ندارد و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخته است.
    جان، آیینه جلویی اتومبیل را صاف می‌کند که به لوسی نگاه کند. لبخندی روی صورت چین و چروک دار او نقش می‌بندد و لب می‌زند.
    - تو خیلی خوشگلی. باید همسر یه آدم بشی که توی اجتماع قدرت داره؛ مثل یک کشیش‌ محترم.
    لوسی همچنان بی‌اعتنا است و فقط به منظره‌ی گرگ و میش خیابان نگاه می‌کند. در همین حالت، با لحن آرام و بی‌حالی لب می‌زند.
    - فکر می‌کردم کشیش‌ها ازدواج نمی‌کنن.
    جان، با همان لبخند مرموزش پاسخ می‌دهد.
    - فقط مردم عادی این طور فکر می‌کنن. تو مثل عموم افراد فکر نکن.
    لوسی پیشانی‌اش را در دست می‌گیرد و پاسخ می‌دهد.
    - من می‌دونم تو اول بازیگر بودی و با ویل دوست‌های صمیمی بودین. چه اتفاقی افتاد که به همچین آدمی تبدیل شدی؟‌
    جان، روی پدال گاز می‌فشارد و همزمان پاسخ می‌دهد.
    - من رو نمی‌تونی قضاوت کنی یا بهم بگی آدم بدی هستم، چون زندگی چیزی جز مارپیچی از درد نیست. ما عوص می‌شیم.
    جان لحظاتی سکوت می‌کند. در نهایت عصبی‌تر ادامه می‌دهد.
    ‌- هیچوقت یک حادثه یا انسان خوب، برای همیشه خوب نیست و هرگز انسان یا حادثه بدی، برای همیشه بد نمی‌مونه. شما دو نفر رو توی بچگی خریدیم تا یک سری آزمایش روتون انجام بدیم. این میشه یک اتفاق بد، ولی بعدش چه اتفاقی افتاد؟
    جان همزمان که فرمان را می‌چرخاند، خود پاسخ می‌دهد.
    - آزمایش ما جواب داد و شما دو نفر عاشق هم شدین. این میشه یک اتفاق خوب که از یک حادثه بد نشأت گرفته.
    لوسی، لحظه‌ای مکث می‌کند و عمیق‌تر به جان نگاه می‌کند. جان، با یکی از دست‌هایش، ریش‌‌ قهوه‌ای رنگ خود را کمی مرتب می‌کند و سئوال دیگری می‌پرسد.
    - حاضری در زمان به عقب برگردی و کاری کنی که پدر و مادرت، تو رو به آزمایشگاه نفروشن، در عوض تو هم هرگز با ویل آشنا نشی؟
    لوسی، با عصبانیت دستش را روی صورتش می‌فشارد و پاسخ می‌دهد.
    - همیشه یک اتفاق تلخ به یک اتفاق خوب منتهی نمیشه. این دلیل درستی نیست که خودت رو دست سرنوشت بسپری و این دنیا رو مقصر اعمالت بدونی!
    جان، دوباره روی پدال گاز می‌فشارد و وارد یک خیابان نسبتا شلوغ می‌شود. از سرعت اتومبیل می‌کاهد. یک لبخند تلخ روی صورتش نقش می‌بندد و با صدای گرفته‌اش پاسخ می‌دهد.
    - تو هنوز خیلی کم سنی و درک درستی از زندگی نداری. این دنیای لعنتی مثل یک زنجیر غول‌پیکره. زندگی همه‌‌ی ما به همدیگه متصل شده. اتفاق‌های بد، اتفاق‌های خوب رو می‌سازن و اتفاق‌های خوب، باعث به وجود اومدن اتفاق‌های بد هستن!
    پس از مکث کوتاهی، خود جان با لحن آرام‌تری پیش می‌رود.
    - همراه با تولد هر نوزاد، یک مرگ و عزاداری هم متولد می‌شه. امروز تو به خاطر به دنیا اومدنش جشن می‌گیری، چند دهه‌ی بعد آدم‌های دیگه‌ای به خاطر از دنیا رفتنش سوگواری می‌کنن. همون تولد، باعث سوگواری می‌شه. خیر و شر هر دو یک ماهیت دارن، فقط مدام تغییر چهره‌ می‌دن. این دو مقوله از همدیگه جدا نیستن، فقط ذهن لعنتی ما اینطوری تفسیر می‌کنه!
    لوسی، سرش را به نشانه‌ی مخالفت تکان می‌دهد و سفت و محکم صحبت می‌کند.
    - یعنی به خاطر این که بلاخره یک روز بچه‌ام می‌میره، نباید حس مادر بودن رو تجربه کنم؟
    جان، دستی را که به دور آن یک صلیب پیچیده است، به روی بدنش می‌گذارد و پاسخ می‌دهد.
    - من یه مشاورِ لعنتی خانواده نیستم. تو می‌تونی بچه‌دار بشی، ولی این رو هم یادت بمونه که هر چه قدر افراد بیشتری رو دوست داشته باشی، آسیب پذیرتر و ضعیف‌تر می‌شی.
    لوسی، چشمان خود را می‌بندد و با لحن آرامی می‌گوید:
    - تو خیلی سنگدلی!
    کشیش، با نیشخندی پاسخ می‌دهد.
    - سنگدل بودن بهتر از ضعیف بودنه.
    همینطور که انوار گرم خورشید مستقیم به صورت لوسی می‌تابد، دقایقی سکوت می‌کند و به منظره‌ی بیرون چشم می‌دوزد. پس از مدتی، لوسی با لحن آرامی صحبت می‌کند.
    - قراره چه بلایی سر من بیاد؟
    جان، شانه‌هایش را بالا می‌برد و پاسخ می‌دهد.
    - قرار نیست هیچ بلایی سرتون بیاد. فقط قطعات جدید و پیشرفته‌تری داخل بدنتون کاشته می‌شه.
    لوسی که بسیار آشفته به نظر می‌رسد، بدون معطلی می‌گوید:
    - من خسته‌ و کلافه‌ام. فقط می‌خوام با ویل ملاقات کنم. واقعا حال روحی بدی دارم، شما عوضی‌ها می‌تونید درکم کنید‌؟
    جان، همچنان با نیشخند مرموزش پاسخ می‌دهد.
    - این اتفاق هرگز قرار نیست رخ بده. اگه شما دو نفر از نزدیک با هم ملاقات کنید، حادثه تلخ و وحشتاکی میفته. حتی فکرش رو هم نمی‌کنی این حادثه تا چه اندازه بد و عجیبه. پس به نفع خودتونه که همینطوری ادامه بدید!
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***
    چند ساعتی از عمل گذشته و ویل کمی حالش بهتر است. اکنون در اتاق عمل فقط چراغ کم‌سویی روشن است که ویل سریع‌تر بخوابد. یک پرستار جوان، پرده‌ی آبی رنگی را که به دور ویل وجود دارد، کنار می‌کشد. همراه با یک آمپول آرام‌بخش به سمت ویل قدم بر می‌دارد و با صدای دخترانه‌اش صحبت می‌کند.
    - از داخل دوربین تو رو دید که هنوز بیداری. به من گفت این آرام‌بخش رو بهت تزریق کنم. معذرت می‌خوام.
    ویل که لوله‌ی اکسیژن کانولا داخل حفره‌های بینی‌اش وجود دارد، دستش را بالا می‌آورد و عجولانه لب می‌زند.
    - یک لحظه صبر کن، ساعت چنده؟
    دختر جوان، به ساعت مچی‌اش نگاه می‌کند و پاسخ می‌دهد.
    - بیست و سه چهل دقیقه.
    ویل، بدون معطلی ادامه می‌دهد.
    - فقط بیست دقیقه دیگه مونده.
    پرستار که آمپول را همچنان در دست دارد، با ابرو‌های گره خورده خطاب به ویل می‌گوید:
    - از چی داری صحبت می‌کنی؟
    ویل توضیح می‌دهد.
    - ببین، من اون‌قدر احمق نیستم که بدون هیچ برنامه‌ای بیام این‌جا. تموم پولی رو که همراهم داشتم، یک ردیاب و یک پهباد خریدم. کنترل پهباد دست یک دختر سیزده ساله به اسم استفانی جکسونه. بهش گفتم اگه تا ساعت دوازده شب خبری از من نشد، تصویری رو که با استفاده از پهباد ضبط می‌کنه، برای اداره‌ی پلیس بفرسته. همه چیز رو آماده کردم، فقط کافیه یه دکمه رو فشار بده.
    پرستار، آمپول را پایین می‌آورد و با تعجب لب می‌زند.
    - گفتی یه دختر سیزده ساله به اسم استفانی جکسون‌؟
    پیش از آنکه ویل پاسخ بدهد، پرستار صحبتش را پیش می‌برد.
    - تو چطوری با خواهر من آشنا شدی؟
    ویل شانه‌ای بالا می‌اندازد و نفوذ‌پذیر می‌گوید:
    - داستانش مفصله. دست‌هام رو باز کن. تو که نمی‌خوای شریک جرم این عوضی‌ها بشی؟
    پرستار موبایل همراهش را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و از تخت ویل فاصله می‌گیرد. مکالمه‌ی تلفنی پرستار با خواهر کوچکش زیاد طول نمی‌کشد. آمپول را بالا می‌آورد و با قدم‌های سریع به سمت ویل حرکت می‌کند. چشم‌های آن پسر درشت می‌شوند و عجولانه لب می‌زند.
    - نه، صبر کن. پلیس‌ها تا چند دقیقه‌ی دیگه می‌رسن. باید زندگی خودت رو نجات بدی.
    پرستار به تختخواب می‌رسد. آمپول آرام‌بخش را بالا می‌گیرد و همزمان با لحن آرامی می‌گوید:
    - پنج دقیقه‌ی پیش دکمه رو فشار داده و آدرس این‌جا رو برای اداره پلیس فرستاده. تظاهر کن که بیهوش شدی.
    همینطور که داخل اتاق یک دوربین است، پرستار جلوی آن می‌ایستد و ماده‌ی داخل آمپول را کنار دست ویل تخلیه می‌کند. ویل چشمانش را به آرامی می‌بندد. در همین حین، چسب یکی از دستبند‌های ویل را با ظرافت باز می‌کند؛ سپس لب می‌زند.
    - جاستین رو سرگرم می‌کنم. بقیه‌ چسب‌‌ها رو سریع باز کن. بهت علامت میدم.
    پیش از آنکه پرستار از جلوی دوربین کنار برود، ویل به سرعت لب می‌زند.
    - ممنونم. اگه هر اتفاقی افتاد، قول می‌دم پلیس تو رو دستگیر نکنه.
    پرستار بدون آنکه صحبت کند، به سرعت از جلوی دوربین کنار می‌رود. ویل چشمانش را می‌بندد و تظاهر به بیهوشی می‌کند. پرستار پرده‌ی را کنار می‌زند و اتاق را ترک می‌کند.
    ویل، همراه با لباس و شلوار سبز رنگ گشادی که بر تن دارد، بی‌تحرک روی تختخواب دراز کشیده است. چند دقیقه در همین حالت می‌ماند، تا آنکه صدای شکستن ظروف شیشه‌ای، از طبقه‌ی بالا به گوش می‌رسد.
    ویل، علامت را دریافت می‌کند و بدون معطلی از روی تخت بلند می‌شود و مشغول باز کردن باقی دست بند و پابند‌ها می‌شود.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    از روی تختخواب پایین می‌آید و با قدم‌های آهسته، به سمت درب چوبی اتاق حرکت می‌کند. ابتدا، به دو طرف راه‌روی تنگ و تاریک نگاهی می‌اندازد؛ سپس به سمت چپ حرکت می‌کند؛ زیرا سمت راست بن‌بست است. راه‌رو را با قدم‌های آهسته‌ای که حتی خود صدایش را نمی‌شنود، به سمت گلدان‌های بلند که گوشه‌ی سالن ردیف شده‌اند، سوق می‌دهد. کمی فضا را برانداز می‌کند که دوربین نباشد. از پشت گلدان‌ها به قدم زدن ادامه می‌دهد. باری دیگر صبر می‌کند و به درب خروج از سالن اصلی نگاه می‌کند. در همین لحظه از پشت سر، یک دست پیراهن او را می‌گیرد. ویل بدون آنکه بداند او چه کسی است، در صدم ثانیه یکی از گلدان‌ها را بر می‌دارد و با چرخشی آن را روی سر فردی که پشت او ایستاده می‌کوبد. یکی از نگهبان‌ها است. فریاد او به آسمان می‌رود. خون روانی رو پیشانی‌اش جاری می‌شود. ویل، از فرصت استفاده می‌کند و چند بار به صورت آن مرد قوی هیکل مشت می‌کوبد. یکی از مشت‌هایش را دفاع می‌کند؛ سپس ویل را با دستانش می‌گیرد و او را به مخزن نوشابه کنارش می‌کوبد.
    یکی از پاهایش را بالا می‌آورد که روی صورت ویل بکوبد. آن پسر جای خالی می‌دهد و از روی زمین بلند می‌شود.
    اکنون، ویل و نگهبان کت‌شلوار پوش، روبه‌روی یکدیگر می‌ایستند. نگهبان همراه با فریاد بلندی به سمت ویل حمله‌ور می‌شود. شانه‌ی عضلانی‌اش را به شکم آن پسر می‌کوبد و تا دیوار هلش می‌دهد. ویل با ضربات آرنج دستش، به گردن او می‌کوبد. همینطور که ویل را به دیوار چسبانده است، گلویش را محکم می‌فشارد. پوست صورت ویل قرمز می‌شود. به سختی تتفس می‌کند. ویل که به دیوار چسبیده، کمی خود را بالا می‌کشد؛ سپس هردو پایش را با تمام قدرت به بدن مرد می‌کوبد. جفتشان روی زمین می‌افتند. راه نفس ویل باز می‌شود. چندین بار سرفه می‌کند. نگهبان زودتر بلند می‌شود و به سمت او می‌دود. ویل روی زمین غلط می‌خورد. یکی دیگر از گدان‌ها را بر می‌دارد و به سمت سر نگهبان می‌برد. آن مرد دفاع می‌کند و سعی می‌کند با لگد‌های سریعش زیر پای ویل را خالی کند.
    ویل تمام ضربات را جای خالی می‌دهد. خودش را به نگهبان نزدیک می‌کند و با وسط پیشانی‌اش به دماغ او می‌کوبد. فریاد نگهبان به آسمان می‌رود و روی زانوهایش می‌افتد. دستانش را جلوی بینی‌ و خونریزی‌اش می‌گیرد.
    ویل گلدان بزرگ را داخل دستانش صاف می‌کند و خطاب به نگهبان می‌گوید:
    - خداحافظ حرومزاده.
    گلدان را مستقیم وسط سر تاس نگهبان می‌کوبد. فریادش ساکت می‌شود و جثه بزرگ او روی زمین می‌افتد. با قدم‌های سریع به سمت درب خروجی سالن می‌رود. به طور ناگهانی صدای جک را می‌شنود.
    - خوب از پسش بر اومدی پسر، ولی همونطور که بار‌ها توضیح دادم، تو و لوسی به همدیگه نمی‌‌‌رسین.
    جاستین، پرستار را گروگان گرفته است و مقدار اندکی از لبه‌ی تیز کارد را داخل گلویش فرو کرده. با لحن پیشین خود ادامه می‌دهد.
    - حتی اگه شما دو نفر به همدیگه برسین، اتفاق وحشتناکی رخ میده که اصلا دوست نداری در موردش بدونی.
    صدای خنده‌های دیوانه‌وار جاستین، داخل سالن می‌پیچد. ویل، با لحن بلندی می‌گوید:
    - اون دختر رو ول کن. بیا مثل دو تا مرد باهم رو‌به‌رو بشیم.
    جاستین، عینکش را روی صورتش صاف می‌کند و همچنان خونسردانه لب می‌زند.
    - نه، این‌جا من تعیین می‌کنم چه اتفاقی می‌افته. تو زنگ می‌زنی پلیس‌ها رو از اومدن به این‌جا منصرف می‌کنی و دوباره بر می‌گردی روی تخت می‌خوابی تا ازمایش رو تموم کنم.
    ویل، بدون معطلی پاسخ می‌دهد.
    - چی باعث شده که فکر کنی انقدر احمقم؟
    جاستین با همان لحن دیوانه‌وارش لب می‌زند.
    -حرفم تموم نشده. درعوض، ما هم لوسی رو نمی‌کشیم. اون پیش جان هستش و فقط یه تماس نیاز داره که جونش رو بگیره.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا