رمان به فاصله‌ی یک رویا | M£Riya کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M£Riya
  • بازدیدها 340
  • پاسخ ها 71
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M£Riya

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/05/25
ارسالی ها
73
امتیاز واکنش
24
امتیاز
66
شدت غضبم به حدی شده بود که عقلم کار نمی‌داد، به خودم قول داده بودم دیگر عصبانی نشوم؛ اما این خانوم نسبتا نامحترم موفق شده بود کاری کند که به بدترین شکل ممکن از کوره در بروم!
سمت در رفت که از اتاق بیرون برود؛ اما من هم حرف‌هایی برای گفتن داشتم. آدمی هم نبودم که وقتی عصبی می‌شوم ملاحظه مکان و زمان و شرایط را بکنم. غضبم را تنها فریاد کشیدن خاموش می‌کرد، یعنی درست مثل یک آتشفشان که تا همه‌ی اطرافش را نسوزاند، به خفتگی نمی‌گراید. سمت در رفتم و دست راستم که به تازگی از گچ سر به بیرون آورده بود به در چسباندم تا نتواند خارج شود. دستگیره‌ی در را چند بار چرخاند و سمت خودش کشید؛ اما تلاشش ناکام ماند.
- عرایضتون تمام شد؟ حالا نوبت منه.
چشم‌های عسلی رنگ شرورش را روی صورتم قفل کرد، سعی می‌کرد ترسش را پنهان کند؛ اما قطره‌ی عرق روی پیشانی‌اش هویدایش می‌کرد.
- فکر کردین چون پول دارین هر طور بخواین می‌تونین قضاوتم کنین؟
سکوتش باعث می‌شد که ولوم صدایم را بالاتر ببرم، طوری که در اتاق کوچکی که یکدست سفید رنگ بود، اکو می‌شد.
- آره؟ امثال شما هیچی ندارن، هیچی.
نفس‌هایش نامنظم شده بود و با دستگیره‌ی در برای خروج تقلا می‌کرد. با دیدن رنگ پریده‌اش صدایم را پایین آوردم.
- من حتی روحمم از این چیزایی که می‌گین خبر نداره، منی که بلافاصله بعد یه بیهوشی سی و هشت روزه چشم باز کردم، از کجا باید اطلاعاتی راجع به اموال و هر چی که شما به خاطرش داری به شخصیت من توهین می‌کنی اطلاع داشته باشم؟
آب دهانم را قورت دادم. حالا کمی آرام گرفته بودم و بابت اینکه همان روز همه چیز را باز گو کردم خوشحال بودم. از اینکه واقعا نامزدی و عقدی در کار بود ناراحت بودم؛ اما وزنه‌ی خوشحالیم از کمی رسوخ در باور‌های نیلوفر سنگین‌تر بود.
- هر چی می‌خواین بگین بگین؛ اما اینو مطمئنم که نمی‌ذارم جز من دست هیچ‌کس دیگه‌ایی به نیلوفر برسه.
از پشت در بنیامین با مشت می‌کوبید و تقاضای باز کردن در را می‌کرد. کوبش‌های پشت سرهمش، رگ‌های گردنم که مطمئن بودم حالا به خاطر فریاد برجسته شده‌اند و قطرات عرق روی پیشانی خانمی که روی جیبش نام مهرناز کریمی نوشته شده بود، به خوبی التهاب فضا را نشان می‌داد.
- باشه اصلا تو راست می‌گی، اگه واقعا نیلوفرو دوس داری دست از سرش بردار، بذار با آرامش زندگی‌ مشترکش رو شروع کنه.
نمی‌فهمید که با هر جمله‌اش شعله‌ای می‌کشد به جنگلی که به تازگی در کویر جانم سبز شده بود. کنترل ولوم صدایم را دوباره از دست دادم و این نوسان کلافه‌ام می‌کرد. مشتم را به در کوبیدم و به صورت غرق کرم پودرش خیره شدم.
- الان من مزاحم شدم یا شما؟ من کار خطایی کردم؟
- آقا پسر مثلا عاشق، این دختر تازه سیاه مادرشو در آورده روحیش حساسه، با یه حرف یه هفته بهم می‌ریزه، حالا هم یا این درو باز می‌کنی یا زنگ می‌زنم حراست بیاد بندازتون بیرون.
قلدربازی‌هایش حرصم را بیش‌تر می‌کرد و انگار هدفش هم همین بود. این بار به جز صدای بنیامین، صدای نیلوفر بود که می‌خواست در اتاق را باز کنم.
- آقای سلطانی لطفا درو باز کنید، برای من دردسر میشه.
صدایش مثل آب روی آتش بود دستم را از روی در عقب کشیدم و به دیوار کنار تکیه دادم.
 
  • پیشنهادات
  • M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    قبل از اینکه دستگیره را بکشد و به بیرون فرار کند، با پایم به تکه باند روی سرامیک‌های خال خالی سفید رنگ ضربه‌ای زدم و بدون نگاه کردن به چشم‌هایش با لحن سردی گفتم:
    - راستی شما نگران آرامش نیلوفرین یا پولش؟
    حرصی نفسش را بیرون داد و در را باز کرد، مطمئناً یک جای کار می‌لنگید که بعد از با خبر شدن از اولین نزدیکی به نیلوفر این طور عصبانی شده بود و به خیال خودش می‌خواست گورم را گم کنم! نیلوفر دفعه قبل حرفش را زده بود و این دایه‌ی مهربان‌تر از مادر شدن مرا مشکوک می‌کرد؛ اما من هنوز هیچ چیز نمی‌دانستم و نیاز بود بیشتر حول و حوش نیلوفر پرس و جو کنم، این بار؛ اما مطمئن‌تر از قبل بودم و با هیچ نهیبی پا پس نمی‌کشم.
    ***
    طی را در سطل آب و کف فروبردم و روی سرامیک‌های سفید ساده کف بوتیک کشیدم. سینا آنقدر که باید به مغازه و نظافتش اهمیت نمی‌داد و همین باعث شده بود در غیبت یک ماه و خرده‌ای من و بنیامین یک لایه خاک، کف مغازه را بپوشاند.
    - تهران پارس مهندس عمران پاره وقت، یه شرکت بیمه‌است. همینو زنگ بزنم؟
    طول بوتیک را از پایین به سمت بالا طی کردم، با حرکت طی خاک‌ها به کل ناپدید می‌شدند و سرامیک‌ها آینه‌‌ایی می‌شدند و چراغ‌های سقف را نمایش می‌دادند.
    - من معماری خوندم نه عمران.
    نچی کرد و با موبایلش بقیه‌ی آگهی‌های استخدام اینترنتی را چک کرد. مسیر رفته را سمت درب شیشه‌ایی ورودی برگشتم. بوتیک فضای نسبتا کوچکی داشت؛ اما رگال‌های حاوی کت و شلوار مردانه با سلیقه دو گوشه کاشته شده بودند، هم‌چنین تِم مشکی سفید داشت؛ ولی آنقدر دیوار‌ با کت و شلوار پوشانده شده بود که به سختی می‌شد رنگ اصلی را دید.
    سطل پلاستیکی آبی رنگ و زمین شوی را دم درب گذاشتم و روی صندلی مشکی رنگ کنار بنیامین نشستم.
    - می‌خوام نتیجه تحقیقات میدانیمو بهت بگم.
    دستمال سفید ساده نخی را روی میز تمام شیشه‌ای روبه‌رو کشیدم.
    - کنجکاوی بدم کنجکاوی، الکی ادا بی‌تفاوتا رو در نیار.
    پوزخندی زدم و سرم را تکان دادم.
    - گوشم با توعه بگو، باید به اندازه‌ی قیمت ماشینت به علاوه‌ی شب بیداریات و ذکر مصیبتات کار کنم، به عبارتی من الان غلام حلقه به گوشتم.
    آستین بلوز سبز تیره‌اش را تا آرنج بالا زد و فحشی نثارم کرد.
    - اون سلطان که تو بیمارستان به رگبار گرفته بودت، میشه دخترعموی نیلوفر خانوم و از قضا بهترین دوستش.
    یعنی آن همه حرص و جوش خوردنش به مناسبت رفاقت و نسبت خویشاوندی با نیلوفر بود؟ یا شاید هم نیلوفر از او چنین خواسته بود. بی‌توجه به افکارم آهانی زیر لـ*ـب زمزمه کردم و در حالیکه گرد روی شیشه را تمیز می‌کردمو نگاهم به پاپیون و کراوات‌های زیر شیشه بود، حواسم را به حرف‌های بنیامین داد.
    - این نیلوفر خانوم واقعا نامزد داره و آخر همین هفته هم عقدشه، حالا اگه گفتی این نامزد کیش میشه؟
    با شنیدن جمله‌اش دستمال را روی شیشه کوبیدم و به چشم‌های براق طوسی رنگش خیره شدم.
    - مهرزاد برادر مهرناز یعنی پسرعموش.
    تای ابروی مشکی‌‌اش را بالا داد.
    - در جریانی که عقد پسر عمو، دختر عمو رو هم تو آسمونا نوشتن.
    حرصی دندان‌هایم را بهم سائیدم، می‌خواستم سمت بنیامین که در حال نیشخند بود، حمله ببرم که درب شیشه‌ایی به داخل کشیده شد و پیرمردی وارد بوتیک شد.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    سلامی کرد و سمت کت‌هایی که انتهای مغازه چیده شده بود، رفت. متعجبانه به بنیامین خیره شدم.
    - تو این اطلاعاتو از کجا گیر آوردی؟
    لبخند خبیثانه‌ای زد و موهایش را صاف کرد.
    - منو دست کم نگیر، از همون کارکنای بیمارست.‌..
    کلمه‌ی آخرش را کامل تلفظ نکرده بود که صدای پیرمرد بلند شد. از روی صندلی بلند شدم و سمتش رفتم. تنها بود و برای خرید مشاوره می‌خواست. معمولا هم مسئولیت برخورد با مشتری و عوض بدل کردن لباس‌هایشان با من بود.
    پوستش نسبتا سفید بود و با وجود چروک‌های زیاد صورتش که نشان دهنده‌ی سنش بود، قد و قامت بلندی داشت که هنوز خمیده نشده بود. کت طوسی رنگ را از رگال بیرون کشیدم، به نظر تناسب خوبی با رنگ پوست و موهای کم پشت جو گندومیش داشت.
    لبخندی زد و به کت نگاه کرد.
    - این رنگا دیگه از من گذشته پسرم.
    کت را از چوب لباسی‌اش خارج کردم و دستش دادم.
    - شما یه تن بزنید، پشیمون نمی‌شید.
    ابروهای سفید مشکی‌اش را بالا داد، سبیل قاجاری سفید رنگش را خاراند و سمت درب اتاق پرو رفت.در حال تماشای مسیر رفتنش بودم که با لرزش موبایلم که روی ویبره هم بود، دست در جیب شلوار جین تیره‌ام بردم. موبایلم هم مثل خودم چند جان داشت و بعد از تصادف با اندکی تعمیرات دوباره روال شده بود.
    با دیدن پیامی که روی صفحه تاریک موبایل نقش بسته بود، به ستون روبه‌روی درب چوبی سفید اتاق پرو تکیه دادم.
    - اگه واقعا نیلوفرو می‌خوای تنها راهش منم، فقط باید بهم ثابت کنی ‌که هر کاری لازم باشه براش می‌کنی.
    اخم‌هایم را در هم بردم و شروع به تایپ کردن کردم.
    - شما؟
    عجیب بود که درست امروز بعد از ان غوغایی که مهرناز به پا کرده بود، این پیغام به دستم برسد. با پایم مثل اینکه تیک گرفته باشم پشت سر هم به زمین می‌کوبیدم و منتظر دریافت پیام دوم بودم.
    - چه فرقی می‌کنه؟ فکر کن اسمم علیه یا احمد، مهم اینه که من می‌خوام بهت کمک کنم؛ اما قبلش باید از عشقت مطمئن شم.
    کلافه دستم را لای موهایم فرو بردم، به بنیامین نگاهی انداختم که مشغول ور رفتن با کت‌های چیده شده‌ی پشت سرش بود.
    - چطور باید به کسی نمی‌شناسم خودمو اثبات کنم اصلا از کجا معلوم این پیام یه مزاحمت بچگانه نباشه؟
    به محض ارسال پیام از طرف من درب باز شد و پیرمرد مقابلم ایستاد، آن قدر ذهنم درگیر پیام‌های مشکوک شده بود که به پیرمرد زل زده بودم و در طوفان فکرهای مداوم غرق شدم.
    - چیه بهم نمیاد؟
    با بلند شدن صدای ویبره نگاهم را از چشمان پیر و مشکی پیرمرد به صفحه موبایل منعطف کردم.
    - من بهت نشون می‌دم که مزاحمت نیست؛ ولی بعدش نوبت توعه، من و تو دو تا هدف متفاوت داریم؛ اما یه مسیر، بهتره که به هم اعتماد داشته باشیم.
    پیرمرد کلافه از نگرفتن جوابی دوباره به اتاق پرو برگشت و انگشتان لرزانم را سمت صفحه کلید موبایل رفتم، نمی‌دانستم این یک دریچه است برای رسیدن به تعبیر رویایم یا یک سیاه چال که بی‌پایان حبسم می‌کرد. نمی‌فهمیدم چه باید در جواب بنویسم و بی‌هدف روی کلمات می‌زدم که پیام بعدی روی صفحه ظاهر شد.
    - امشب ساعت هشت، یه بسته می‌فرستم دم خونه‌ات. برسونش دست نیلوفر، این باعث میشه عقد آخر هفته عقب بیفته و برات وقت بخرم. بعدش همکاری من و تو شروع میشه آقای سبحان سلطانی.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    با شنیدن اسم سبحان دندان‌هایم را به هم سائیدم. این که چه کسی به جای امیرعلی سبحان خطابم می‌کند، یا اصلا از کجا راجع به من و نیلوفر می‌دادنست، تعجب برانگیز بود. شروع به گرفتن شماره‌ایی که پیام داده بود، کردم؛ اما هر دفعه با اعلان در دسترس نبودن مواجه می‌شدم تا اینکه دوباره موبایل به خود لرزید.
    - به زودی با هم ملاقات می‌کنیم، نمی‌خواد برای شناسایی من عجله کنی. اون بسته رو هم کاملا مخفیانه به نیلوفر برسون، طوری که حتی نفهمه کار تو بوده، مهرزاد اون قدر عوضی هست که هر کسی که مزاحمش بشه مثل آب خوردن حذف کنه، به رفیقتم چیزی نگو، وارد این قضایا نشه به نفعشه.
    نفس عمیقی کشیدم و موبایل را دوباره در جیب شلوارم فرو بردم. یک پیام مزاحمت آمیز نباید مرا این قدر بهم می‌ریخت. کنار بنیامین نشستم، نفهمیدم هم پیرمرد آخر سر چه کرد، اصلا کت را انتخاب کرد؟ بنیامین هم راجع به بقیه‌ی چیزهایی که از خانواده‌ی نیلوفر فهمیده بود حرف می‌زد؛ اما من فقط دنبال این بودم که بدانم آن پیام از طرف چه کسی ارسال شده. ممکن نبود از سمت مهرناز باشد یا حتی از سمت نیلوفر و به جز همین دو نفر چه کسی از این مسئله خبردار بود.
    پاساژ راس ساعت دوازده بسته شد و سمت خانه راهی شدیم. بنیامین کلید را روی در انداخت و وارد شد. با وارد شدن بنیامین نگاهم به جا کفشی که مماس دیوار بود، افتاد. روی جا کفشی تک طبقه‌ی قهوه‌ای تیره یک پاکت به‌ی اندازه‌ی کف دست بود. با عجله پاکت را بلند کردم و شروع به باز کردن همان اتفاقی که فرد ناشناس وعده‌اش را می‌داد. یک فلاش مشکی رنگ را محتوی بود، چه اطلاعاتی داشت که باعث می‌شد مراسم بهم بخورد و آیا اصلا عمل کردن به خرده فرمایشات کسی که حتی نامش را هم نگفت کار درستی بود؟
    - بیا داخل دیگه، چرا دم در وایسادی؟
    آخرین دکمه پیراهنش را باز کرد تا زیرپوش سفید رنگش کاملا نمایان شود و جلو آمد.
    - فلش چی میگه؟
    لـ*ـبم را گاز گرفتم و کفش‌هایم را درآوردم و وارد خانه شدم. بی مقدمه سمت ال ای دی تلویزیون که در نشیمن قرار داشت رفتم و به پشت تلویزیون که محل اتصالی برای فلش داشت، متصلش کردم. بنیامین متعجب پشت مبل سه نفره‌ی خاکستری رنگ ایستاده بود. کنترل را دست گرفتم و صفحه را روشن کردم. تصویر اول نیلوفر بود که کنار مردی ایستاده بود، یحتمل مرد همان مهرزاد بود شایدم برادری در کار بود! چهارشانه بود و قدش ده سانتی از نیلوفر بلند تر بود. جالب بود که بیشتر از اینکه روی چهره‌ی نیلوفر منعکس شوم، چهره‌ی مهرزاد را برانداز می‌کردم. چشم و ابروی مشکی کشیده و زاویه‌ی فکی که داشت او را بیش تر شبیه مدل‌های آمریکایی می‌کرد.
    - بزن بعدی خب دیگه.
    با تلنگر بنیامین دکمه کنترل را فشردم، حالا مهرزاد بود در کنار دختری دیگر، که شباهتی به نیلوفر نداشت.
    - داره جالب میشه بعدی!
    متعجب، دوباره دکمه را فشردم، این بار مهرزاد کنار دختر دیگری بود که شباهتی به عکس قبلی هم نداشت. البته فاصله‌ی بینشان در هر عکس کم و کمتر می‌شد. بنیامین از پشت مبل سمت من که درست مقابل تلویزیون بودم، آمد و با یک حرکت کنترل را از دستم گرفت. پشت سر هم دکمه را می‌فشرد و هر عکس از عکس بدی اوضاعش وخیم‌تر می‌شد! سر آخر بنیامین دست‌هایش را روی چشمش گذاشت و دستش که حاوی کنترل بود دراز کرد.
    - بگیر حاجی بگیر گنـ*ـاه بارمون کردی.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    کنترل تلویزیون را گرفتم و روی مبل تک نفره نشستم.
    - وُعِه! عجب خوش اشتهاییه این آقا مهری. دبگه کم مونده بیاد از منم...
    چشم غره‌ای رفتم که باعث شد بقیه جمله‌اش را قورت بدهد. احساس می‌کردم دمای اطراف بالاتر رفته بود، پیراهنم را که فقط حکم یک مزاحم را داشت، کنار دستم انداختم.
    بنیامین که به اطلاعات دست و پا شکسته‌ی تصاویر قناعت نکرده بود، به حرف آمد.
    - به منم میگی جریان چیه؟
    اساسا وقتی در یک چاله می‌افتم بدترین اتفاق ممکن ماندن در چاله نیست، بلکه شخصی است که بالای چاله مدام از علت افتادنت می‌پرسد و شماتت می‌کند! موبایلم را دستش دادم تا همان قدر که من می‌دانم او هم بداند، بی‌توجه به اخطاری که راجع به دخالت ندادن بنیامین در این داستان از همان شخص ناشناس دریافت کرده بودم.
    - اینکه عالیه، چی بهتر از این می‌خوای؟ شانس اومده پشت در.
    آب دهانم را قورت دادم و دستم را دور سرم که از همان محل تصادف تیر می‌کشید، قلاب کردم.
    - شاید فتوشاپ باشه، شاید این پسره مهرزاد نباشه، شاید رابـ*ـطه‌اش با اون دخترا چیز دیگه‌ایی باشه، هزارتا شاید دیگه، من این کارو نمی‌کنم بنیامین.
    از روی مبل بلند شد و مقابلم زانو زد.
    - چرا چرت و پرت میگی؟ همین الان فیلمِ...
    سرش را تکان داد و به شوخی استغفرالله‌ی زیر لـ*ـب گفت.
    - بابا فیلم رو که دیگه فتوشاپ نمی‌کنن، بعدشم تو یطوری بفرست، که نفهمه از طرف توئه که بعد اگه گندش در اومد یا سرکاری بودن، چیزی گردن گیرت نشه،
    سکوتم را که دید، گوشه‌ی سرش را خاراند. شاید او هنوز نمی‌دانست که هر سکوتی نشانه‌ی رضا نیست، سکوت شاید همان دو راهی است که من رویش چمبره زده بودم.
    - ها؟
    حق با بنیامین بود؛ اما من همیشه در گیر و دار جرئت و جسارت بازنده بودم. ترس نه از اینکه برای من بد شود، ترس از اینکه باعث ریختن آبروی کسی شوم که بی‌گنـ*ـاه است. دستم را از دور سرم باز کردم و از روی مبل برخاستم.
    - من این کارو نمی‌کنم، این کار بی‌اخلاقیه، چرا باید با آبروی یه نفر که نمی‌شناسم بازی کنم؟
    مسیرم را از نشیمن سمت حمام کج کردم، نیاز به یک دوش آب گرم را شدیدا احساس می‌کردم، یعنی این طور اوقات که فکرم مسدود می‌شد، آب داغ و بخار حمام گرد و غبار کلافگی‌ام را کنار می‌زد و اجازه می‌داد بهتر فکر کنم. بنیامین که هنوز حرص می‌خورد، فریاد کشید.
    - باشه پس همینجوری بشین و دست روی دست بذار تا بلکه نیلوفر تو خواب ببینه که قراره با هم ازدواج کنید و مثل تو دیونه شه همه چیو بهم بریزه.
    دستگیره فلزی درب حمام را پایین کشیدم.
    - چرند نگو بنیامین، پاشو جای این حرفا املت مخصوصت رو بذار.
    درب حمام را باز کردم و به جای گوش سپردن به غرغرهای بنیامین به دوش آب پناه گرفتم. پناگاه‌های ساختگیم که من را با خودم روبه‌رو می‌کرد، من و دنیای من، من و افکار پوسیده‌ام، من و رویای من.
    بنیامین راست می‌گفت، من کوچکترین تلاشی برای به دست آوردن نیلوفر نکرده بودم و انتظار داشتم او حرف‌هایم را قبول کند، آن هم دختری که یحتمل تنها فکرش سِت کردن رنگ لباس عقدش با گل‌های تاجش است!
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    ***
    آخرین تلاشم را هم کردم و بعد از آمار گرفتن از بیمارستان، یک روز که با مهرناز مواجه نشوم سمت بیمارستان رفتم، یعنی خداراشکر یک روز کاری یافته بودم که مهرناز مرخصی گرفته بود، چون بی‌شک حضور او مثل یک حفاظ خاردار دور نیلوفر بود.
    با نیلوفر هم که حرف زدم قرار شد، در کافه کوچکی که در حیاط بیمارستان قرار داشت، چند دقیقه‌ایی حرف‌های هم را بشنویم، قبل از اینکه نام او به نام کس دیگری پیوند بخورد و من راهی نداشته باشم. بالاخره یا او باید قانع می‌شد و یا من. یک جایی به این سردرگمی خاتمه می‌دادم.
    کافه‌ طراحی به شدت ساده‌‌ای داشت و کل فضای داخلی‌ را پنج میز دایره‌ایی شکل پر کرده بود. پارچه‌ی مخمل سبز رنگ مدور در مرکز میز قرار داشت و یک کاکتوس قرمز رنگ زیبایی ساده‌اش را تکمیل می‌کرد. بعد از سفارش دو قهوه ترک آب دهانم را قورت دادم و دست‌های به هم قلاب شده‌ام را روی میز گذاشتم.
    یاقوت‌های سبز رنگ نیلوفر نه چندان منتظر مقابلم برق می‌زد. حالا انگار آرام‌تر شده بودم، یعنی به خودم آمده بودم، عقلم مرا از مهلکه‌ایی که آن فرد ناشناس برایم تدارک دیده بود، بیرون کشید؛ شاید چون احساس می‌کردم، به جای تخریب مهرزاد بهتر است خودم را اثبات کنم.
    - می‌فهمم که شاید حس کنید، عشق باید همون پسربچه‌ایی باشه که یه عمر باهاش بزرگ شدی و از ذره ذره رفتارش خبر داری، یا مردی که با پولش نشون می‌ده که به ثروتت چشمداشتی نداره. من شما رو نمی‌شناسم، یعنی به جز حرف‌های دوستتون و اطلاعات ناقصی که بنیامین بهم داده هیچی نمیدونم؛ ولی حتم دارم اون لحظه توهم نبود، اون محبت و صمیمیتی که بین اون خانواده‌ی سه نفره دیدم، شفاف و بی‌ریا بود.
    سرش را پایین انداخته بود و با انگشتر یاقوت روی دست چپش بازی بازی می‌کرد. سکوت من را که دید فهمید حرف‌هایم تمام شد و لـ*ـب‌هایش که رنگ همان کاکتوس پرخار روی میز بود را گشود.
    - من بازم بابت‌ حرف‌های مهرناز ازتون معذرت خواهی می‌کنم.
    تار موی مشکی روی چشمش را کنار زد.
    - کلا یکمی زبونش تند و تیزه، رفتار منم واقعا بد بود، در مورد قضیه کنسل شدن مراسم هفته قبل واقعا قضیه شما دخلی بهش نداشت، یه سری مشکلات شخصی دیگه بود، که مهرناز هم در جریان نیست.
    صدای اعلان مدام موبایلش باعث می‌شد حرفش را قطع کند؛ اما ابدا سمت کیف مشکی چرمش که روی میز بود نمی‌رفت.
    - من احساس می‌کنم بیش‌تر از اینکه عشقی در کار باشه یه جور تعهده. عام، چطور بگم؟
    پیش خدمت کافه سینی به دست میانه‌ی تحلیل‌های نیلوفر که بسیار مشتاق شنیدنش بودم، سمت میز ما آمد. دو فنجان سفید رنگ را به ترتیب روبه‌روی هر کداممان گذاشت و رفت. و حالا من چه قدر احساس شور و شعف داشتم که در این کویر بی‌انتهایی که زندگی برای من ساخته سهمم از کنار نیلوفر بودن یک فنجان قهوه شده، هر چند تلخ.
    - من فکر می‌کنم شما خودتون رو موظف می‌دونید که چون اون اتفاقات توی عالم اغماء براتون افتاده حتما باید دنبالشو بگیرید، و یه جورایی به حقیقت تبدیلشون کنید، در صورتی که به نظر من اگه اون اتفاقا واقعی باشن دست روزگار رقمشون می‌زنه، متوجه منظورم می‌شین؟
    سرم را به نشانه تایید تکان دادم؛ اما ابدا قصدم تایید حرف‌هایش نبود، بلکه کاملا مخالف بودم.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    - الانم واقعا خوشحال شدم که دوباره سلامتیتون رو بدست آوردین، وظیفه‌ی ما هم همین بوده و بازم منو ببخشید اگه برخورد درستی نداشتم، یکم نامزدم حساسه و البته منم حال روحی درستی نداشتم.
    روی گونه‌هایش سرخ شد و نیمچه لبخندی تحویلم داد. باز هم تاکید به وجود یک مرد حساس یعنی دیگر حق مزاحمت نداشتم، یعنی این حرف‌ها و این وقت ملاقات اتمام حجت است. دست در جیب شلوار کتان مشکی رنگ فرو بردم و جعبه‌ی کوچک چوبی قهوه‌ایی روشن را روبه‌رویش گذاشتم. باید آخرین نشانه‌ را هم زیر نگاه‌های مهربانش مدفون می‌کردم. درب جعبه را باز کردم، ساعت طلایی رنگ زیر چراغ‌های زرد کافه می‌درخشید و با وجود سادگی خیره کننده بود.
    - میشه...میشه اینو قبول کنید؟ به عنوان یه تشکر یا اصلا کادوی...
    ترجیح می‌دادم جمله‌ام نیمه رها شود. می‌خواست چیزی بگوید که صندلی زن و مردی که میز کنار ما بودند نقش بر زمین شد. مرد روی زمین افتاده بود و خس خس کنان به پارکت‌های چوبی چنگ می‌زد. زن وحشت زده جیغی کشید و به صورت زد.
    - نکنه تو این قهوه‌ی لعنتی شکر ریختین؟
    نیلوفر شتاب زده از روی صندلی بلند شد و سمت مرد که روی زمین افتاده بود رفت. با رفتنش من هم بلند شدم و کافه را سمت بوتیک ترک کردم، او برای زنده ماندن آدم‌ها تلاش می‌کرد نه زنده کردن مرده‌ها، مقصر من بودم که انتظار بیجا داشتم.
    صدای زن در گوشم اکو می‌شد که با گریه می‌گفت مردش به شکر حساسیت دارد. چه زندگی وحشتناکی را باید متحمل می‌شد؛
    هیچ چیز بدتر از نوشیدن یک چایی تلخ نیست.
    بدتر از نچشیدن شیرینی بعد از تلخ کامی‌های بدون موقفه.
    عشق شاید همان قند کنار چایی بود.
    شاید پراکنده در عطر کلوچه‌های خانگی بود، که در یک غروب خسته به جان آدمی، توان می‌دهد.
    شاید سهم من از عشق هم همان یک لحظه و یک رویا بود، باید قانع باشم. انگار که واقعا من هم به شکر حساسیت داشتم و خودم بی‌خبر بودم.
    ***
    نفس عمیقی کشیدم و دکمه‌های پیراهن سرمه‌ایی رنگ را تا آخر بستم و سمت آینه‌ایی که بین دو اتاق روی دیوار کاشته شده بود، خیره شدم. حالا همان مُرده‌ی همیشگی دوباره نقش بسته بود، بنیامین درب اتاق را باز کرد و بیرون آمد.
    کت و شلوار مشکی رنگی که پوشیده بود را خودم انتخاب کرده بودم و بی‌اندازه به استایل و قد بلندش می‌آمد. خودش را برای رفتن به مراسم عروسی پدرش آماده کرده بود و سعی می‌کرد با خنده و شوخی هم من و هم خودش را بابت غمی که دارد گول بزند. او سال‌ها برای پیوستن دوباره‌ی پدر و مادرش به هم در تکاپو بود. با کمی ژل موهای مشکی بلندش را بالا داد و اسپری را به عنوان مرحله آخر روی سر زد تا موهایش تکان نخوردند.
    - پسری که تو عروسی باباش می‌خواد ساقدوش وایسه گلی از گل‌های بهشته.
    سرم را تکان دادم از سمت آینه به میزی که در نشیمن جای داشت رفتم، دسته کلید روی میز بود و البته یک عالمه پوست تخمه و میوه و ظرف نشسته!
    - تو مطمئنی می‌خوای بری بوتیک؟ با من نمیای عروسی دل شاد شیم؟
    با برداشت کلید‌ها دوباره کنار دستش رفتم. دستگیره در خروجی را که کشیدم عطسه‌ایی مانع از خروجم شد.
    بنیامین لبخندی زد و کفش‌های مشکی مردانه‌اش را جفت کرد.
    - اگه مامانم اینجا بود، می‌گفت صبر اومده. نمی‌ذاشت تا یه ساعت بزنیم بیرون.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    کائنات تنها راست‌گویان همیشگی روی زمین هستند؛ اما صد حیف که نه صدایشان را می‌شود شنید و نه اشاراتشان را فهمید.
    بنیامین سمت محضر محل برگزاری مراسم پدرش رفت و من هم سراغ کار همیشگی‌ام رفتم. قرار بود بنیامین با پدرش راجع به سمیرا و اینکه قصد رفتن از تهران را کرده، صحبت کند، به قول خودش می‌خواست پدرش را در منگنه بگذارد! با رفتن بنیامین از این شهر من هم بیکار می‌شدم. طبق صحبت‌های خاله فاطو نخلستان‌های پدربزرگ به خیریه واگذار شده بود و پول فروش خرما‌ها برای کودکان بی‌سرپرست و سرطانی داده می‌شد. می‌توانستم آنقدر آنجا خاطرات را زندگی کنم تا یک غروب داغ زیر نخل‌های تنومند زندگی را بمیرم.
    هوای درون بوتیک نیمه شب‌ها خنک می‌شد و آهنگ چاوشی که روی سیستم پلی‌می‌شد، سرما را با سوز‌ها همراه می‌کرد.
    پشت میز پیشخوان نشسته بودم و چشم‌هایم به کفپوش جلوی درب شیشه‌ایی ثابت مانده بود. خیره شدن به نقطه‌ایی و غرق شدن در جمله‌های بی‌‌انتهای ذهنم عادت شده بود. ناگهان درب کنار رفت و از کالج‌های مردانه و کفش‌های پاشنه‌ بلند مشکی رنگ ظاهر شدند، لبخند روی لـ*ـب‌هایم نشاندم و با دیدن دست‌های بهم گره شده‌شان مطمئن شدم یک زوج برای خرید آمده بودند. سرم را بالا آوردم و به چهره‌های خندان مقابلم خیره شدم. درخشش عقیق‌های سبز آشنا را که دیدم، لبخندم چمدانش را بست و فرار را به قرار ترجیح داد. انگار که در یک قفس محبوس شوم و
    قفس را در جعبه بندازند،
    و جعبه را در یک اتاقک یک کشتی
    و آن کشتی به عمق دریا غرق شود
    و تمام دنیا دریا شود، سـ*ـینه‌ام تنگ شد و هوا شوکران به جانم تزریق می‌کرد؛ بغضم را قورت دادم و لـ*ـب‌هایم را تر کردم.
    - خیلی خوش اومدید.
    نگاه نیلوفر که از روی کت‌ها به من افتاد، رنگ از رخسارش رفت. ترسیده بود که من حرفی بزنم؟ به چهره‌ی مهرزاد خیره شدم، درست شبیه همان عکس‌ها بود با این تفاوت که ته‌ریشش را چهار تیغ زده بود. همان مرد با هیکل ورزشکاری و پیراهن مشکی جذبی که سیکس پکش را به رخ می‌کشید، حالا انگار واقعا تنفری از او ریشه می‌دواند؛ اما من حق نداشتم خرید دو نفره‌شان را بهم بریزم.
    - پسند کردین یا پیشنهاد بدم؟
    مهرزاد دستش را دور شانه‌ی نیلوفر انداخت و او را به خودش چسباند، خیره در چشمانش شد و شب را زیر شال سفید پنهان کرد. قصد داشت مرا دیوانه کند؟
    - همون مشکی راه راه توی ویترین بیرون دیگه عزیزم؟
    بغض نکن مرد، برای تو قباحت دارد. نفرت نداشته باش ، اینجا فقط تو نفرین شده‌ایی، عشق نداشته باش، تو حق نداری دل به کسی ببندی که دیگری تمام روح و جانش را قبضه کرده. بمیر مرد، که پیش تر از این باید اشهدت را می‌خواندی.
    حالا می‌فهمیدم که من واقعا نیلوفر را دوست داشتم، این را همان وقتی مطمئن شدم که با دیدن دست‌های بهم قلاب شده‌شان برق از سرم پرید. حالا یقین پیدا کردم که نه حس وظیفه‌ای در کار است و نه دست و پنجه نرم کردن با یک وهم و خیال!
    حالا انگار بدجور دلم می‌خواست به مهرزاد بفهمانم نباید آن قدر دست‌های ظریف نیلوفر را محکم بگیرد که رگ‌هایش ببندد و دستش سرخ شوند، یا وقتی می‌بیند رنگش پریده نباید آن قدر بی‌تفاوت رفتار کند که انگار تغییراتی که در احوالاتش به وقوع پیوسته را متوجه نشده. یا باید به عنوان یک مرد درک می‌کرد که آن همه خرید قبلی سنگین را نباید نیلوفر به یک دست نگه دارد. حالا از خواندن چاووشی بیش‌تر لـ*ـذت می‌بردم، از این سرمایی که آتش به جانم می‌زد.
    - کنار تـ*ـخت میخوابم مگر هوا که بند آمد نفس کشیدنت باشم
    تو روز می‌شوی هر شب و صبح می.شوی هر روز تو خواب راحتی داری
    خیال بافیت بد نیست خیال کن که خواهی رفت
    همین که رفتی و مُردم تلاش کن که برگردی
    و در کمال خونسردی مرا به خاک بسپاری
    زیاد یاوه می‌گویم گره بزن زبانم را
    زیاد از تو می‌نوشم بگیر استکانم را
    بگیر هرچه را دارم ببخش هر چه را داری
    مریض حالیم خوش نیست
    نه خواب راحتی دارم نه مایلم به بیداری
    درون ما تفاوت هاست
    تو مبتلا به درمانی نه من دچار بیماری
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    گاهی چنان در دریای پر تلاطم موسیقی غرق می‌شدم که از یاد می‌بردم چه می‌کنم؛ ولی این بار انگار موسیقی برای تراژدی پیش رویم چاشنی شده بود و مرا در هوشیارترین حالت ممکن نگه می‌داشت. طوری که هیچ جزئیاتی از چشمانم دور نماند. و چه قدر مانتوی بادمجانی رنگ به نیلوفر می‌آمد؛ اما حیف که همرنگ کت مهرزاد بود.
    به حال مهرزاد غبطه می‌خوردم چه قدر خوش شانس بود که کسی را داشت که برایش لباس انتخاب کند، نظر بدهد، یقه‌ی کتش را صاف کند. چه قدر خوشبخت بود که می‌دانست وقتی در اتاق پرو را باز می‌کند کسی بیرون انتظارش را می‌کشد. من همان کسی بودم که حتی بعد مرگش گریه کن هم نداشت، همه‌ی این‌ها مرا جری تر می‌کرد که فلش را به دست نیلوفر برسانم حتی اگر آن فرد ناشناس برنامه‌هایی برایم زیر سر داشته باشد، حداقل نیلوفر باید می‌فهمید که مهرزاد لیاقت این عشق را ندارد، من تلاشم را می‌کردم تا او بفهمد، بعد هم به قول نیلوفر منتظر آینده می‌ماندم تا اتفاق بیفتد.
    تمام خانه را که زیر و رو کردم و فلش را نیافتم نا‌امید روی مبل تک نفره نشستم، ساعت سه نصفه شب شده بود و بنیامین هنوز برنگشته بود. این طور وقت‌ها که سر و صدای بنیامین در خانه گم می‌شد، تیک و تاک عقربه‌‌های ساعت دیواری عصبی‌ترم می‌کرد.
    تکه نان خشک شده‌ی روی میز را در دهان گذاشتم که صدای چرخاندن کلید در قفل به گوش رسید. خانه سراسر تاریکی بود و به جز لوستر نشیمن هیچ روشنایی وجود نداشت. با باز شدن در هیکل مردانه‌ی بنیامین ظاهر شد، که البته جز سیاهی دیده نمی‌شد.
    - سلام، بیداری هنوز؟
    تایید مرا که شنید، کلیدهای چراغ را فشرد. همیشه می‌گفت از تاریکی می‌ترسد، که البته اعتقادات مادرش بی‌تاثیر نبود. تن خسته‌اش را روی کاناپه انداخت و در همان حالت دراز کش شروع به باز کردن دکمه‌های کوچک سفید رنگ، پیراهنش کرد. زیر غلیان نور‌ حالا بهتر می‌توانستم چهره‌ی درهمش را ببینم، شاید خستگی، شاید حسرت.
    - من که دارم میمیرم از خستگی، تو چرا نخوابیدی؟
    تکه نان باقی‌مانده را روی شیشه‌ی روئین میز که همه‌ی اجزائش چوب بود، انداختم.
    - اون فلشه که عکسای مهرزاد توش بود، رو تو بر نداشتی؟
    سرش را دسته‌ی مبل تنظیم کرد و چشم‌هایش را بست.
    - فلش چی؟ تو چرا نمی‌پرسی امشب چی‌شد؟
    در همان حال که چشم‌هایش بسته بود، دستش را لای موهای آشفته‌اش کشید.
    - بابا یه ولخرجی کرده بود که نگو، یه خونه خریده زعفرونیه، قصره قصره! این قده مهمون دعوت کرده بودن، این قدر غذا خوردم تا یه ماه دیگه احتمالا نتونم چیزی بخورم.
    چشم‌هایش را باز کرد، حالا می‌توانستم غم را علاوه بر خستگی در نگاهش بخوانم، البته به شیوه‌ی هنرمندانه‌ای راجع به فلش هم پنهان کاری می‌کرد.
    بلند شد و روی مبل نشست، کمربند چرم مشکی رنگش را بیرون کشید و همراه پیراهن به فضای نامعلومی پرتابشان کرد.
    - می‌دونی زن بابای عزیزم چی گفت؟ می‌خوان ازم اجاره خونه و مغازه رو بگیرن. نذاشت مهر و امضای پای سند عقدش خشک بشه.
    تک خنده عصبی زد و شروع به بیرون کشیدن جوراب‌هایش کرد.
    - این قده خانوم مهربونیه.
    دست‌هایش را رو به آسمان جفت کرد.
    - خدایا شکرت، دستت درد نکنه بابت این زندگی توپی که دارم.
    بغض کرده شکری دیگری زیر لـ*ـب گفت و دوباره دراز کشید.
     

    M£Riya

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/05/25
    ارسالی ها
    73
    امتیاز واکنش
    24
    امتیاز
    66
    زندگی انگار دختری با موهای بلند بود که صبح به صبح مادر سرنوشت، گیس‌هایش را به مشکلات می‌بافت، آخر کار هم گره کوری می‌زد که مطمئن شود، دختر تیره بختش تا ابد ور دلش می‌ماند.
    - تا قضیه‌ی سمیرارو گفتم و رفتن از تهران، زن بابا خانوم از خوشحالی نزدیک بود سکته کنه، حتما که از خداشه یه مزاحم مثه من دور شه تا بی دردسر کنار هم خوش و خرم زندگی کنن.
    از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق خواب رفتم، خانه دو اتاق خواب داشت که یکی را انبار اجناس بوتیک کرده بودیم و هرچند دیگری هم برای خودش شلخته بازاری بود. خانه و مغازه هر دور متعلق به پدر بنیامین بود. پتوی ابریشمی فیروزه‌ای رنگ را از اتاق بیرون آوردم و رویش پهن کردم. مقابل چشم‌هایش روی پارکت‌های سرد نشستم. آن قدر عصبی و ناراحت بود که به این زودی خوابش نبرد.
    - به من بگو که تو فلاش رو ندیدی.
    اخم‌هایش را در هم کشید.
    - فکر کن انداختمش دور، اصلا چه فرقی به حال تو می‌کنه؟ تو که واست مهم نیست چی سر اون دختر بیاد؟ اصلا واست مهمه که اگه این دو تا برن زیر یه سقف و بعد یه مدت طلاق بگیرن و یه بچه بدبخت مثل من حیرون و آواره بین دو نفر پاس کاری شه؟ اصلا می‌فهمی من چی میگم؟
    پتو را روی سرش کشید. سعی می‌کرد در ظاهر چیزی بروز ندهد؛ اما او از ازدواج مجدد پدرش غمگین بود، شاید ظاهرا بیست و هفت سال سن داشت؛ ولی به طفل خردسالی می‌ماند که در میان شلوغی جمعیت پدر و مادرش را گم کرده و بی‌تابی می‌کند. برخلاف ظاهر شوخ و پر انرژی‌اش، بی‌نهایت احساسات شکننده‌ایی داشت. صدای گرفته‌اش افکارم را در هم پیچید.
    - فلاشو دادم به یه نفر فردا میبره بیمارستان و میده به خانوم نیلوفر کریمی و پرونده‌ی کثیف مهرزاد بسته میشه.
    جمله‌اش آتش شد و در جانم افتاد. نگران و ملتهب از روی زمین بلند شدم و پتو را از روی صورتش کنار کشیدم.
    - تو چی کار کردی بنیامین؟ دوباره تکرار کن. اشتباه شنیدم دیگه.
    آن شدتی که از بی‌رحمی مهرزاد می‌شنیدم، مرا از عاقبت کار بنیامین می‌ترساند.
    - اگه یه درصد به خاطر تو باشه نود و نه درصد واسه اینه که نمی‌تونم مثل تو شاهد یه کار غلط باشم، که نتیجه‌ش بشه یکی عین من.
    دستم را دور سرم قلاب کردم و روی زمین نشستم.
    - اگه مهرزاد بو ببره که تو این کارو کردی چی؟ اگه بلایی سرت بیاره من چی؟ می‌فهمی پا تو کفش کی کردی بنیامین؟
    چشم‌هایش را نیمه باز کرد.
    - اولا که نمی‌فهمه، دوما خستم خواب میاد، دست از سر کچلم بردار، خاموشی بزن. مهرزاد هیچ شکری نمی‌تونه بخوره، مرتیکه‌ی...
    کار از کار گذشته بود و هر چه قدر هم داد و فریاد می‌کردم به جایی نمی‌رسید.
    ساعت یازده صبح با رسیدن پیام از همان شماره‌ی قبلی، مطمئن شدم که فلاش به دست نیلوفر رسیده و بازی جدید منتظرم ایستاده؛ این بار ی‌خواستم واقعا بجنگم حتی اگر قرار باشد بازنده باشم.
    - دیگه داشتم ازت نا‌امید می‌شدم؛ ولی سر بزنگاه خودتو نشون دادی. ساعت نه امشب، کافه فانوس منتظرتم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا