رمان محکوم به موفقیت | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
رمان: محکوم به موفقیت
نویسنده: هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه
نام ناظر:*سیما*
خلاصه: یه دختر آروم و استرسی، دچار بیماری ای میشه که با طب اسلامی آشنا میشه و هدفش دستخوش تغییرات میشه. در راه رسیدن به هدفش، عشقی به وجود میاد که بر اساس اون عشق، شخصی خودش را، محکوم به موفقیت میکنه.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    به نام خدا
    231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    هر لحظه منتظر بود زنگ تفریح، به صدا در بیاد.
    از شدت استرس، کف دستانش عرق کرده بود و چیزی از حرف‌های معلم نمی‌فهمید.
    هانا با با نگرانی بهش نگاه کرد. دستش را گرفت و گفت:
    - آرام، آروم باش. چه خبرته؟
    ناخونونش به سمت دهانش برد که مزه ی تلخی در دهانش پیچید. اه. انگار فراموش کرده بود، لاک زده که دیگر ناخونش را به سمت دهانش نبرد.
    حالش بد شده بود.
    -آرام. تو بالاخره خودت‌رو نابود می‌کنی!
    با شتاب به سمت هانا برگشت و دستش را از دست دوستش بیرون کشید.
    هانا کلافه، موهای خوش رنگش را زد داخل و پوفی کرد که آرام گفت:
    -چی داری می‌گی؟
    هانا چشم غره ای رفت.
    - چی می‌گم؟ خودت‌را توی آینه دیدی؟ صورتت مثل گچ سفید شده. بدنت داره می‌لرزه.
    سرش را به چپ و راست تکان داد‌ مگر مهم بود؟ دوباره نگاهی به ساعت انداخت.
    همان لحظه، زنگ تفریح به صدا در امد.
    با شتاب بلند شد و به سمت در رفت.
    ناگهات خجالت زده سرش را پایین انداخت و اجازه داد معلم پیش‌قدم شود.
    معلم لبخندی زد و از کلاس بیرون رفت. بعد از معلم، با تندی به طرف سالن دوید.
    جلوی برد، خیلی شلوغ بود. قد می‌کشید تا نتیجه رو ببیند ولی اصلا نمی‌شد. پوفی کرد و با هزار زور و ضرب، بچه هارا کنار زد و با چشم‌هایی پر از استرس، به برگه ی اعلام نتایج زل زد.
    چشم‌هایش، هرلحظه گردتر می‌شد.
    کم کم، لبخندی گوشه لبش نشست.
    هانا از اون طرف سالن داد زد:
    - آرام گور به گور شده. باز نفر اول مدرسه شدی؟
    خندید. هانا به طرفش امد. دستش را گرفت و از بین دانش آموزان بیرون کشید.
    - تو که می‌دونی همیشه نفر اول می‌شی. چرا انقدر حرص می‌خوری؟
    به سمت کلاس به راه افتادند.
    هانا لبخندی زد و گفت:
    -بیا بریم که زنگ قبل، نگذاشتی مثل بچه‌ی آدم صبحانم‌رو بخورم.
    روی صندلی نشستند و با آرام خیال راحت، مشغول خوردن نون و پنیر و گردو، که ساندویچ کرده بود، شد.
    سرش را بالا آورد و چشمش به هانا افتاد که یه جور خاصی بهش زل زده بود.
    لقمه‌اش را به زور فرو داد.
    -چیه؟
    زل زد تو چشم‌هاش و لبخند مصنوعی زد. آرام دوباره پرسید:
    -هانا. گفتم چیه؟ چرا یکهو این‌جوری بهم نگاه کردی؟
    نگاهش را از آرام دزدید و دستی به سر و صورتش کشید.
    منتظر نگاهش می‌کرد.
    -چیزی نیست.
    هرچند مطمئن نبود، ولی چیزی نگفت و به خود یادآوری کرد که حتما یه نگاه به آینه بیندازد.
    نگاه هانا، مرتب به سمت پیشونی‌اش می‌رفت و تا سرش را بالا می‌اورد، لبخند مصنوعی می‌زد و نگاهش‌را می‌دزدید.
    دیگر کلافه شده بود. از جایش برخاست.
    - کجا؟
    جواب داد:
    - الآن برمیگردم.
    از کلاس بیرون زد و به سمت آینه ی گوشه ی سالن رفت.
    یکم پیشونیش رو وارسی کرد. و در ذهنش سوال شد که چرا اینقدر صورتش کثیف شده؟ دستی به صورتش کشید ولی نرفت.
    چشم‌هایش را ریز کرد. این لکه ی بزرگ سفید رنگ، گوشه ی پیشونی‌اش چیست؟
    ناراحت شد ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد و وارد کلاس شد.
    وقتی معلم امد، شش دانگ حواسش را به درس داد و مرتب نکته برداری می‌کرد.
    دانش آموز رشته ی تجربی، سال یازدهم بود. به درسش، خیلی اهمیت می‌داد و همیشه هدف های بزرگی در سرش می‌چرخید.
    وقتی زنگ خانه طنین انداز شد، چادرش را پوشید و منتظر هانا ماند.
    وقتی اومد، به سمت بیرون راه افتادند. با هانا، همسایه بودند و همیشه باهم به مدرسه می‌آمدند.
    آرام با پدربزرگ و مادربزرگش، زندگی می‌کرد. یه داداش بزرگ تر از خود دارد که در سربازی به سر می‌برد.
    با دیدن پسری دم در مدرسه، افکارش را قیچی و چشم‌هایش را ریز کرد.
    بهش نمی‌آمد همچون پسرام لات دیگر، به قصد چشم چرانی به این جا آمده باشد؛ چون اصلا به قیافه و تیپش نمی‌خورد. به دیوار تکیه داده بود و تمام دختران ایساده، درمورد او حرف می‌زدند و پچ پچ می‌کردند.
    پسر، کلافه دستی به موهایش کشید و سرش را بالا آورد و با نگاهش، او را غافلگیر کرد. یه تای ابرو‌اش را بالا انداخت و به آرام زل زد. سرش را پایین انداخت و از کنار پسر عبور کردند.
    بعد از کمی پیاده روی، هانا ایستاد و همانطور که دولا شده بود و پاهایش را ماساژ می‌داد، گفت:
    - احساس می‌کنم پاهام داره می‌شکنه.
    آرام خندید. پاسخ داد:
    - چون ورزش نکردی؛ اصلا عادت نداری.
    هانا چشم غره ای رفت که آرام گفت:
    -خب مگه دروغ می‌گم؟ تا اونجایی که من می‌شناسمت، همش خوابی. نمی‌دونم کی وقت می‌کنی درس بخونی.
    خمیازه ای کشید و به راه افتاد.
    - ول کن بابا. درس کیلو چنده؟
    -سال دیگه که کنکور دادی، می‌فهمی درس کیلو چند!
    نگاهشان به گربه پشمالویی افتاد. و به ذهن هردو خطور کرد که چه‌قدر خوشگل و نازه! ولی هردو از گربه می‌ترسیدند.
    گربه، از کنارشان گذشت. آرام رو برگرداند تا نگاهی دیگر به گربه بیندازد، که بار دیگر نگاهش در نگاه پسر گره خورد.
    چشمانش گرد شد. پسر بعد از این همه وقت، هنوز به او خیره شده بود؟
    اخمی روی پیشانی آرام نقش بست.
    با خشم رو برگرداند و لب زد:
    - چشم چرون! چشماتو از کاسه در میارم.
    تا رسیدند، از دست غر زدن های هانا، سرسام گرفت.
    کلافه، نگاهش کرد.
    - هانا. چه قدر غر میزنی! بیا برو خونتون.
    -امروز میای خونمون؟
    -نه خیر. می‌خوام درس بخونم.
    یکم شکلک در آورد، به خانه رفت و در را بست.
    تاسف وار سرتکان داد. و زمزمه کرد:
    -چه‌قدر من و هانا با هم فرق می‌کنیم.
    آرام، همیشه استرسی آروم و سر به زیر و خجالتی؛ ولی هانا بی خیال و پر رو! آرام همیشه درس‌خوان بود ولی او، به زور میشد سر کلاس او را بند کرد.
    ادامه داد:
    -خدا آخر و عاقبت ما رو به خیر کنه. بزرگترین بدی آرام از نظرش، این بودکه خیلی به حرف مردم توجه می‌کرد. همیشه دوست دارد در چشم مردم، یه دختر عاقل و با وقار جلوه کند. همه ی این ها، برمی‌گردد به مکانی که زندگی می‌کند. یه محله قدیمی در شهر یزد.
    کلید انداخت و در خانه را باز کرد.
    مادربزرگش، طبق معمول قالی می‌بافت.
    - سلام عزیز. خسته نباشی.
    عزیز، عرق روی پیشونی‌اش را پاک کرد و یه تیکه دیگر نخ برداشت.
    - سلام دخترم. سلامت باشی.
    پدربزرگش در هال نشسته بود و اخبار میدید.
    - سلام آقا جون.
    لبخندی زد.
    - سلام عزیز دل من. خوبی؟
    -ممنون.
    لبخندی زد و وارد اتاقش شد.
    از بچگی، پدر و مادرش را از دست داده بود.
    آهی کشید.
    خونه‌شون، یه خونه صد و پنجاه متری بود. یه حیاط کوچک سنتی که یه حوض کوچک داشت، که دور تا دورش یه عالمه گلدون چیده شده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا