رمان متحدان پردردسر | ریسا آیوزاوا کاربر ا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ریسا آیوزاوا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2022/07/07
ارسالی ها
83
امتیاز واکنش
229
امتیاز
136
پارت بیست و نهم

اخم کردم و روبه سام گفتم:
-خودم می خواستم برم، در ضمن ترسو هم عمته بد اخلاق!
دهن سام باز موند البته حق داره چون تا حالا اینجوری جوابش رو ندادم، به سمت نازنین برگشتم که چشماش رو به نشانه اطمینان بست و سرش رو تکون داد، پویا چاقو رو که معلوم نیست کی از دستم افتاده رو برداشت و به سمتم اومد، ازش گرفتمش و به طرف دریاچه رفتم.

نفس عمیقی کشیدم و دسته چاقو رو فشردم، با شمردن اعداد یک تا سه و حبس کردن نفسم به داخل آب شیرجه زدم، با تکون دادن دست ها و پاهام به عمق آب نفوذ می کردم و چشمام رو روی هر حرکت کوچیکی زوم کرده بودم درواقع شیش دنگ حواسم به اطراف بود.
موهام توی آب شناور شده بودن و با پیش رفتن من به سمت کف دریاچه که پر از جلبک و مرجان بود به عقب متمایل می شدن و این خوبه چون جلوی دیدم رو نمی گیرن.
موجود سیاهی خیلی ناگهانی با سرعت از کنارم رد شد و من از گوشه چشم دیدم که خیلی بزرگ بود، با احتیاط توی آب شناور وایسادم و اطرافم رو به دقت برسی کردم، دوباره یه چیز سیاه از کنارم رد شد، چاقو رو محکم تر تو دستم گرفتم و با چشم های ریز شده به سخره های بزرگ رو به روم نگاه کردم احتمالا اون هشت پا باید اونجا باشه، به آرومی به سمت سخره های سفیدی که وسطشون مثل یه غار سیاه و تاریک بود رفتم، اگه تا چند دقیقه دیگه نتونم پیداش کنم باید برگردم روی آب و نفس بگیرم.
دیگه چیزی نمونده بود به سخره ها برسم که یکی از بازو های هشت پا دور کمرم حلقه شد و با تمام قدرت منو به سمت جای نامعلومی کشید.
وحشت زده شده بوم و دست و پامو گم کرده بودم اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم درواقع مثل جوجه بی دفاعی بودم که توسط گربه به دندون گرفته شده، هشت پا به سرعت حرکت می کرد و فرصت دیدن سرش رو بهم نمی داد، سرم داشت گیج می رفت و حالت تهوع گرفته بودم که اون هیولا تو یه حرکت وایساد و من رو با بازوش یکم بالا تر از کف دریاچه و درست جلوی تک چشم بزرگ و وحشتناکش نگه داشت.
به محض دیدن چشم بزرگ و ترسناکش انگار به خودم اومدم چون چشم هام گرد و بدنم منقبض شد و سریعا چاقوی سنگی رو بالا بردم و با تمام توانم توی چشمش فرو کردم،خون آبی رنگ از چشمش فوران کرد و سر و صورتم خونی شد.
صدای جیغ مانند گوش خراشی از هشت پا بلند شد و بازوش رو از دور من باز کرد،وقتی که آزاد شدم پاهام رو به کف دریاچه کوبیدم تا شتاب بگیرم و سریع به سمت سطح آب شنا کردم چون دارم نفس کم میارم و اگه بیشتر بمونم مطمئنا از هوش میرم.
-پویا-
با نگرانی به اسرا نگاه کردم و پرسیدم:
-نباید تاحالا برمی گشت؟!
اسرا هم مثل من به نظر مضطرب می اومد چون چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد،اصلا دلم نمی خواد برای صدف اتفاقی بیوفته اون دختر واقعا مهربونه و نباید حالا حالاها بمیره،با این فکر موهام رو وحشیانه چنگ زدم و دوباره به سطح دریاچه نگاه کردم که در عین ناباوری دیدم صدف با سرعت از آب بیرون اومد اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره برگشت زیر آب.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سیم

    صورتش خونی بود!
    خدای بزرگ ممکنه مشکلی براش پیش اومده باشه من باید برم کمکش، بدون توجه به صدا زدن های بچه ها به سمت دریاچه دویدم و پریدم تو آب و به سمت کف دریاچه که با شن های قهوه ای و گیاه های مختلف پر شده بود شنا کردم.
    با یکم برسی اطراف متوجه شدم که هشت پا نزدیک چند تا سخره وایساده و صدف هم روی یکی از سخره ها بالای سرش شناوره،آروم و بدون سر و صدا خودم رو پشت سر صدف رسوندم و دستم رو روی شونش گذاشتم که فورا دستم رو گرفت و به سمتم برگشت اما وقتی چهرم رو دید چشم غره ای بهم رفت و دوباره حواسش رو داد به هشت پا، منم با دقت به سر بزرگش نگاه کردم، روی سرش پر از سنگ و جواهر بود اما یکی از سنگ ها از همه بزرگ تر بود و بیشتر جلب توجه می کرد اون باید همون سنگی که ماهرو ازش حرف می زد باشه.
    شاید اگه این سخره هارو بندازیم روش اونوقت بشه سنگ رو بدون دردسر پس گرفت، به صدف اشاره کردم دنبالم بیاد و رفتم پشت سخره ها و شروع به حول دادنشون کردم اونم انگار نقشم رو فهمید چون کمکم کرد و یکی از سخره هارو با تمام توانش حول داد، طولی نکشید که سخره ها یکی یکی لغزیدن و با صدای نچندان بلند که به خاطر آب بود روی هشت پا افتادن.
    صدای گوش خراش و جیغ مانندی از هشت پا بلند شد که باعث شد من و صدف گوشامون رو بگیریم و فشار بدیم ، شن های کف دریاچه در اثر افتادن سخره ها توی آب پراکنده شده بودن و ماهی های وحشت زده ای که با سرعت شنا می کردن دیدن رو برامون سخت کرده بودن.
    بعد از چند دقیقه که اوضاع آروم شد صدف به سمت بخشی از سر اون هیولا رفت و گوهر بزرگ و قرمز رو که مثل یه چراغ می درخشید رو گرفت و سعی کرد از سر هشت پا جداش کنه که البته موفق هم شد و درحالی که سنگ بزرگ رو تو بغلش گرفته بود و به طرف من اومد و با لبخند تشکر آمیزی بهم نگاه کرد منم جوابش رو با لبخند دادم و بعد از یه ارتباط چشمی عمیق هر دومون به طرف بالا شنا کردیم.
    اما هنوز زیاد بالا نرفته بودیم که چیزی دور مچ پام حلقه شد و منو پایین کشید در اثر قدرت زیادش محکم با کف دریاچه برخورد کردم و شن های اطرافم توی آب پراکنده شدن، با چشم های گرد شده به بازوی هشت پا نگاه کردم، ما که اون سخره ها رو انداختیم روش پس چطور هنوزم زندست؟!
    هشت پا اجازه نداد زیاد راجبش فکر کنم و پامو محکم تر گرفت و به سمت خودش کشید، روی شن ها کشیده می شدم و ردی مثل حرکت مار ازم به جا می موند گاهی هم بدنم با سنگ ها و مرجان ها برخورد می کرد اما هیچ کدومشون منو به خودم نمی اورد و از شدت شوک نمی دونستم باید چیکار کنم.
    صدف با چاقویی که نمی دونم یهو از کجا پیداش کرد به پای اون هیولا ضربه زد و پاش رو قطع کرد، بعدشم به دستم چنگ انداخت که باعث شد به خودم بیام، صدف گوهر قرمز رو تو یه دستش گرفته بود و با دست دیگش مچ منو گرفته بود دوباره به سخره هایی که هشت پا زیرشون دفن شده بود نگاه کردم اما دیگه صبر نکردم تا یه اتفاق دیگه بیوفته و با تمام سرعتی که از خودم سراغ داشتم به طرف بالا شنا کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سی و یکم

    -دانیال-
    سیب هایی که چیده بودم رو بین بچه ها تقسیم کردم و خودمم روی کنده درخت شکسته کنار آتیش نشستم.
    صدف و پویا تونستن سنگ پسر ماهرو رو پس بگیرن، وقتی به این فکر می کنم که پویا چطور برای کمک به صدف پرید تو آب یاد سوپر من و بت من و این ابر قهرمان ها می افتم لامصب خیلی باحال بود.
    هنوز هوا تاریک نشده اما چون قهرمانان دلیرمون سردشون بود آتیش روشن کردیم و منم مثل یه پسر خوب رفتم برای همه میوه اوردم.
    دستم رو به سمت اسرا دراز کردم و گفتم:
    -بسه دیگه اینقدر که نگاش کردی بعید نیست کور بشی، بده منم ببینمش!
    اسرا سنگ قرمز و درخشان و زیبا و بزرگی که با هزار زحمت تونستیم بدستش بیاریم رو داد بهم اما یه لگد محکم هم زد به ساق پام که حس کردم روح از تنم رفت،لعنتی خیلی زورش زیاده شک ندارم جاش کبود میشه، آخه من لاغر مردنی بدبختو چه به لگد به این محکمی...
    هنوز سنگ رو خوب ندیده بودم که دوتا دست از آسمون ظاهر شدن و در عرض سه ثانیه دزدیدنش.
    -سنگمون رو دزدیدن!
    همون دستا همچین زدن تو سرم که مخم با مخچم جابه جا شد، بعدشم صدای کلافه سام بلند شد:
    -چرا داد می زنی بچه، اول یه نگاه به بالا بنداز بعد بگو دزدیدنش!
    سرم رو بالا گرفتم و به قد و قامت سام عزیز نگاهی انداختم، این که به نردبون گفته زکی چرا تا حالا نفهمیده بودم اینقدر قدش بلنده؟
    -داداش خیلی درازیا...
    سام دستشو برد بالا که یکی دیگه بزنه تو فرق سرم و همزمان صدای خنده ریز اسرا و نازنین به گوش رسید، سام دستش رو اورد پایین که سر من رو به دو نیم مساوی تقسیم کنه اما به موقع جا خالی دادم و دستش تو هوا موند، من ابرویی بالا انداختم و سام خواست دوباره بهم حمله کنه که پویا گفت:
    -بسه دیگه، سام بیا بشین باید راجب پس گرفتن دو شئی دیگه صحبت کنیم.
    سام هوفی کرد و رفت سرجاش نشست، سنگ رو هم گذاشت رو پاش، واقعا که نذاشت من درست ببینمش،ندید بدید...
    پویا شروع به سخنرانی کرد و ما افراد بدبخت هم مجبور به گوش سپردن به لحن خشک و از خود راضی فرمانده پویا شدیم.
    -خب بچه ها همونطور که همه تون می دونید من و صدف به سختی تونستیم اون هیولا رو از پا دربیاریم و سنگ رو پس بگیریم،حتی چند تا زخم سطحی هم برداشتیم و ممکنه مریض بشیم اما در حال حاضر مسئله اصلی ما این نیست، ما اول از همه باید یه جای امن برای سنگ با ارزشمون پیدا کنیم...
    صدف حرفش رو قطع کرد و گفت:
    -اون رو که داریم،می تونیم سنگ رو بزاریم تو داشبورد ماشین.
    اسرا هم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
    -اره جایی امن تر از ماشین در حال حاضر نمی تونیم پیدا کنیم.
    بقیه هم به ویژه خودم موافقت شون رو اعلام کردن در نتیجه پویا قبول کرد و به سخنان گهر بارش ادامه داد.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سی و دوم

    -دوم باید یه جایی رو پیدا کنیم که کندوی عسل باشه و البته یه خرسم ازش مراقبت کنه، و سوم بعد از پیدا کردن اون مکان باید یه نقشه بکشیم و خنجر رو برداریم.
    نازنین با قیافه متفکرانه گفت:
    -ولی تو این مدت که هیچ حیوون وحشی ای اینجا ندیدیم، چطور باید یه خرس پیدا کنیم؟!

    خطاب به نازنین گفتم:
    -احتمال اینکه اینجا حیوون وحشی وجود داشته باشه زیاده حتما تا به حال به خاطر ماهرو بهمون نزدیک نمی شدن،من میگم اول دنبال کندو های عسل تو جنگل بگردیم بعدش اگه به کندو نزدیک بشیم خب حتما سر و کله یه خرسم پیدا میشه دیگه!
    پویا دستی به ریش نداشتش کشید و گفت:
    -بعد تو از کجا اینارو می دونی؟
    از جام بلند شدم و رو به پویا گفتم:
    -من اهل همین شهرم، دانشجوی زمین شناسی هم هستم و زیاد طبیعت گردی میرم به علاوه تو مدفوع حیوون هارو تو جنگل ندیدی مگه؟
    سام کلافه از این بحث طولانی از جاش بلند شد، سنگ قرمز رو تو بغـ*ـل صدف انداخت و خودش به طرف جایی نا معلوم به راه افتاد،همونطور که پشت به ما راه میرفت با صدای بلند گفت:
    -دانیال اگه می خوای باهام بیا، دارم میرم پرنده ای چیزی شکار کنم چند وقته که گوشت نخوردیم.
    وقتی شنیدم سام چی گفت پریدم هوا و دستام رو به هم کوبیدم، من عاشق ماجرا جویی ام حالا هرچی که می خواد باشه.
    -دارم میام داداش!
    اسرا هم از جاش بلند شد فحشی نثار روح سام بیچاره کرد و با شکایت گفت:
    -نامردیه که فقط دانیال رو ببری منم میام.
    -سام-
    تیر کمون دوشاخه رو درست روی پرنده ای که اسمش رو نمی دونم تنظیم کردم چله شو با بند کفشم درست کردم اونم با هزار بدبختی، چله شو کشیدم و حالا یک دو سه، سنگ درست خورد تو قلب پرنده و پرنده بیچاره از روی شاخه درخت سقوط کرد.
    به سمتش قدم برداشتم و توی دستم گرفتمش،پر های سفید و خاکستری شو لمس کردم، مرده بود و نوکش باز مونده بود، پلکام رو به هم فشار دادم و لب زدم:
    -متاسفم...
    دانیال مثل همیشه از یه گوشه مزه پروند:
    -داری از پرنده معذرت خواهی می کنی؟تو دیگه کی هستی؟
    چشم غره ای بهش رفتم و پاهای پرنده رو با اون یکی بند کفشم بستم و به کمربند شلوارم وصل کردم.
    -عذر خواهی کردن من خیلی بهتر از بچه بازی های شماست، مثلا قرار بود بیاید به من کمک کنید ولی همش دارید بازی گوشی می کنید!
    دانیال چند دونه از تمشک های جنگلی رو که تازه چیده بود تو دهنش گذاشت و گفت:
    -بیخیال داداش.
    صدای غر زدن اسرا از یه طرفی بلند شد:
    -دانیال زود باش بیا دیگه هوا تا یکی دو ساعت دیگه تاریک میشه.
    دانیال تمشک ها رو قورت داد و گفت:
    -بزار اینارو بخورم بعد، اینکه چرا می خوای بلند ترین درخت این جارو پیدا کنی رو من نمی دونم!
    اسرا از پشت چند تا بوته تمشک بیرون اومد، چتد تا چوب نازک و بلند دستش بود که دادشون به من و گفت:
    -تو عمق این موضوع رو درک نمی کنی دانیال، من باید اون درخت رو پیدا کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سی و سوم

    چوب ها رو ازش گرفتم، احتمالا برای سیخ زدن گوشت جمعشون کرده، واسه شکار همین یدونه پرنده خیلی زحمت کشیدم چون همشون یا فرار می کردن یا سنگ ضربه کاری براشون نبود و چون این دوتا بچه اصلا کمک نکردن حسابی خسته شدم حالا سیخ جمع کردن اسرا هم که چیز چندان مهمی نیست بنظرم...
    دانیال شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -اگه بیوفتی من کولت نمی کنما!
    اسرا یکی زد پس کلش و همینطور که دنبال خودش می کشیدش گفت:
    -تو مواظب باش خودت نیوفتی من چیزیم نمیشه.
    تروخدا نگاه کن اینا اصلا منو پشه هم حساب نکردن و واسه خودشون دارن میرن!...
    مِه کِه سی کَسی مهم بیمَه که اَلا بوم.(من کی برای کسی مهم بودم که الان باشم.)
    سری از روی تاسف تکون دادم و به سمت دریاچه راه افتادم تا پرنده رو تمیز کنم و گوشتشو بشورم،الان تقریبا یه هفته ای میشه که اینجا گیر افتادیم و تو این مدت بیشتر بخش های جنگل رو مثل کف دستم حفظ شدم و با اینکه خیلی از جایی که بقیه هستن دور شدم ولی به راحتی می تونم راهو پیدا کنم و برم پیششون.
    البته این چند وقت بچه ها رو هم بهتر شناختم، منی که همیشه زود عصبانی می شدم حالا بیشتر اوقات شیطنت های اسرا و دانیال و غر زدن های پویا رو تحمل می کنم و زیاد بهشون سخت نمی گیرم،تازه خودم رو سپر اسرا کردم تا مارها نیشش نزنن... واقعا عجیب شدم!
    -اسرا-
    -آخ... صورتم داغون شد!
    پام رو خیلی قشنگ و ماهرانه بالا بردم و یکی زدم تو دهن گشاد دنی جون که دیگه صحبت اضافه نکنه، بعدشم دستامو تا جایی که دیگه حس می کردم الان کنده میشن به سمت یکی از شاخه های درخت دراز کردم، پاهام که یکیشون رو صورت دانیال و یکی دیگشون رو شونش بود رو خم کردم و مثل میمون تو یه حرکت جهشی پریدم و از شاخه آویزون شدم، دانیال طفلکی هم بمیرم براش نزدیک بود لیز بخوره و از ارتفاع بیست سی متری سقوط کنه اما به موقع واکنش نشون داد و شاخه بزرگ درخت رو بغـ*ـل کرد، با بدجنسی خندیدم و گفتم:
    -هوی دنی، بپا نیوفتی.
    سرش رو بلند کرد و با چشمای آتیشی بهم نگاه کرد و گفت:
    -به جون خودم نباشه اسرا به جون خودت اگه از اینجا زنده برم بیرون دیگه هیچ وقت طبیعت گردی نمیرم... هیچ وقت!
    پاهام رو دور شاخه ای که روش بودم حلقه کردم و دستام رو به سمتش دراز کردم.
    - تو فعلا بلند شو تا بکشمت بالا، دیگه چیزی نمونده یکم دیگه بریم می رسیم.
    دانیال با ترس و لرز بلند شد و دستام رو گرفت و منم مثل پر کاه کشیدمش بالا رو شاخه ای که خودم بودم، طفلکی بچم خیلی سبک و ریزه می زست، به تازگی هم فهمیدم سال اول دانشگاهه و نوزده سالشه.
    از دو ساعت پیش تا حالا خیلی جاها رو گشتیم تا تونستیم این درخت رو پیدا کنیم، من فکر می کنم بلند ترین درخت اینجا همینی باشه که الان داریم ازش می ریم بالا،
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سی و چهارم

    از همون موقعی که یه درخت بزرگ و تنومند رو دیدم که دور و اطرافش هیچ درخت دیگه ای نبود فهمیدم همونیه که دنبالش بودم.
    اینبار من شدم نردبون دانیال و اون اول رفت بالا بعدشم کمک کرد من برم البته چه کمکی بیشترش به خاطر پرش خودم بود وگرنه دنی که زورش به هیکل من نمی رسه، سرم و دست هام رو از بین شاخ و برگ های درخت بیرون اوردم و چند بار به خاطر حجم زیاد برگ ها و گرد و خاک عطسه کردم، وقتی چشم هام رو باز کردم اول کم مونده بود از ترس خودم رو خیس کنم اما بعدش به عظمت و بزرگی خدا ایمان کامل اوردم، صحنه ای که جلوم می دیدم رویایی بود...
    خورشید در حال غروب خیلی قشنگ بود و آسمون رو به رنگ سرخ دراورده بود، کوه های بلند دور تا دور جنگل رو مثل یه دیوار احاطه کرده بودن و حس اینکه الان داخل یه استخر از درختم رو بهم القا می کردن.
    دست دانیال از کنارم پیش اومد و فک باز موندم رو بست.
    -خیلی قشنگه حتی دریاچه رو هم از اینجا میشه دید!
    سرم رو تکون دادم تا به خودم بیام بعد دستش رو پس زدم و گفتم:
    -آره...عظمت خدارو میشه تو همه این چیزها دید...
    دانیال یه شاخه کوچیک رو از تو موهاش دراورد و گفت:
    -بنظرت بالاخره می تونیم از اینجا بریم؟ اصلا به نظر تو ماهرو کیه؟!

    آسمون هر لحظه سرخ تر میشد و نور خورشید کمتر می شد و روشنایی روز کم کم جاشو به تاریکی می داد، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -مطمئنم که می تونیم از اینجا بریم، ما تو این مدت مثل یه گروه شدیم و اعضای یه گروه وقتی با هم همکاری کنن می تونن هر کاری انجام بدن.
    -و ماهرو؟ گاهی فکر می کنم همه اینا سرکاریه و یه عده دارن سر به سرمون می ذارن!
    یکی زدم پس کلش و چشمام رو تو کاسه چرخوندم.
    -آخه احمق جون سر کار اونم اینجا! اصلا سرکاری هم اگه بود یه روز ،دو روز اصلا سه روز... آخه یه هفته!
    دانیال دستاش رو به نشونه آروم باش بالا برد و با احتیاط گفت:
    - آروم باش آروم...به ما نیومده باهم دو کلمه درست و حسابی حرف بزنیم.
    چیزی در جوابش نگفتم و به آخرین نوار های نور خورشید که پشت کوه ها پنهان می شدن نگاه کردم.
    -اگه راستش رو بخوای از اون شبی که به خاطر ترسیدن نازی یقم رو گرفتی یخورده ازت می ترسم وقتی عصبانی میشی...
    صورتم رو به سمتش چرخوندم و ابرویی بالا انداختم.
    -بابت اون شب متاسفم، من اونقدرام ترس ناک نیستم نیاز نیست ازم بترسی جوجه.
    دانیال مثل دخترا ایشی گفت و روشو برگردوند.
    -نگفتی راجب ماهرو چی فکر می کنی؟
    -گاهی فکر می کنم شاید جنی چیزی باشه، ولی دوباره با خودم می گم نه بابا اجنه که خودشون رو به ما نشون نمیدن.
    دستام رو روبه جلو کشیدم و قلنج کمرم رو شکوندم بعدشم گفتم:
    - خلاصه بگم به اینکه کیه و چیه...
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سی و پنجم

    هنوز حرفم رو کامل نزده بودم که از گوشه چشم تو فضای نیمه تاریک جنگل یه چیزی دیدم.
    یه حیوون بزرگ و سیاه کنار دریاچه بود و مطمئنا داشت آب می خورد، ترسناک بود و برق چشماش حتی تا پیش منم می رسید.
    -دا..دانیال اونجا رو نگاه کن!
    دانیال فورا با ترس بهم نگاه کرد و گفت:
    -کی؟ چی؟ کجا؟!
    انگشت اشارم رو به سمت دریاچه گرفتم و گفتم:
    -اونجا رو ببین، مثل یه حیوون درنده و وحشی می مونه...
    دنی بعد از دیدن اون موجود چشماش رو روش زوم کرد و بعدش با ذوق گفت:
    -پیداش کردیم اسرا، پیداش کردیم.
    دماغم رو چین دادم و با اخم گفتم:
    -درست حرف بزن ببینم چی رو پیدا کردیم؟
    -خرسه رو پیدا کردیم دیگه! شک ندارم همون خرسیه که ماهرو گفت.
    با عجله از بین برگ های درخت بیرون رفتم و درحالی که روی یکی از شاخه هاش وایساده بودم گفتم:
    -زود باش، بیا برگردیم و به بقیه خبر بدیم.
    اونم یواش یواش پایین اومد و با هیجان گفت:
    -حالا دیگه یه سرنخ داریم، اگه وقتی میاد آب بخوره تعقیبش کنیم جای کندو و خنجر رو پیدا می کنیم! ..................................................................
    -پویا-
    اسرا و دانیال دستاشون رو به هم کوبیدن و همزمان گفتن:
    -حلش کردیم!
    -دقیقا چی رو حل کردید؟
    دانیال با هیجان سرش رو داخل پنجره ماشین کرد و در داشبورد که سنگ پسر ماهرو توش بود رو بست.
    -جای این سنگه خوبه، فعلا از ماشین بیا بیرون تا بهت بگم چه کشفی کردیم.
    هوفی کردم و با کلافگی شیشه ها رو دادم بالا دانیال هم فورا خودش رو عقب کشید که یوقت گردنش قطع نشه، بعدشم از ماشین بیرون اومدم و در رو بستم اما چون هوا تاریک شده بود روشن گذاشتمش تا نور چراغ ها محیط رو روشن کنه .
    -خب؟
    اسرا یکی زد تو کمرم که کل اندام های داخلیم به سمت جلو پرتاب شدن ولی اسکلتم نگهشون داشت، چشمام از درد گرد شدن و با مکث کوتاهی ازش فاصله گرفتم، اونم انگار اصلا هیچ بلایی سر من نیومده شروع به حرف زدن کرد.
    -من و دنی با سام رفته بودیم شکار ولی وسط راه ازش جدا شدیم و رفتیم دنبال بلند ترین درخت اینجا بگردیم و البته با اراده قوی و پشتکار آتشین پیداش کردیم...
    دانیال ادامه داد:
    - به سختی ازش بالا رفتیم و از اونجا غروب خورشید رو تماشا کردیم، فضا خیلی قشنگ و جو بگی نگی دوستانه بود که ناگهان اسرا گفت اونجارو نگاه کن! منم وقتی نگاه کردم دیدم یه خرس سیاه بزرگ پیش دریاچست و داره آب می خوره!
    ابروهام به هم گره خورد و با چشم های ریز شده بهشون نگاه کردم.
    -و شما فکر می کنید اون همون خرسیه که ماهرو گفت از خنجر محافظت می کنه؟
    اسرا سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:
    -اره و اگه وقتی میاد آب بخوره تعقیبش کنیم به راحتی می تونیم خنجر رو پیدا کنیم!
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سی و ششم

    هنوز چیزی در جواب اسرا نگفته بودم که صدف و نازنین که داشتن آتیش روشن می کردن اومدن پیش ما، صدف لبخند زد و گفت:
    - صداتون رو اتفاقی شنیدیم و باید بگم که من با این موضوع موافقم.
    نازنین هم با استرسی که مطمئنا به خاطر ترس و نگرانیشه گفت:
    -منم موافقم...در واقع با هرچیزی که باعث نجاتمون بشه موافقم.
    دستام رو به کمرم زدم و سرم رو تکون دادم.
    -خیلی خب، اگه نظر همتون همینه پس صبر می کنیم سام برگرده تا یه نقشه بکشیم.
    با دستم موهام رو به هم ریختم و گفتم:
    -البته باید بگم امروز که داشتم دنبال یه جای خوب برای گوهر می گشتم تو صندوق عقب ماشینم دوتا بیسیم اسباب بازی پیدا کردم.
    -بیسیم اسباب بازی؟! نمی دونستم هنوز تو عالم بچگیت موندی.
    اینو سام با پوزخند و لحن تمسخر آمیز گفت.
    معلوم نیست یهو از کجا پیداش میشه!

    این طرز حرف زدنش واقعا حرصم رو درمیاره جوری که دلم می خواد مشتم رو بزنم تو دهنش اما از اونجایی که نمی خوام دعوا راه بندازم نفس عمیقی کشیدم و در جوابش گفتم:
    -برای خواهر زادم خریده بودم که وقتی برگشتم همدان بهش بدم، شاید بشه ازشون استفاده کرد.
    سام هومی گفت و چندتا سیخ چوبی گوشت که با خودش اورده بود رو به صدف داد.
    -اگه می تونی اینارو برای شام امشب کباب کن، من خیلی خسته شدم ورگنه خودم اینکارو می کردم.
    نازنین با خوشحالی چند تا از سیخ هارو گرفت و گفت:
    -وای چه قدر خوبن، ممنون سام خیلی وقت بود درست و حسابی غذا نخورده بودیم!
    -سام-
    -از اسرا به پویا... پویا صدام رو داری؟
    -این مسخره بازیا دیگه چیه، زود باش بگو خرس کدوم طرف دریاچست؟
    اسرا با شیطنت خندید و گفت:
    -هنوز ندیدیمش فقط خواستم یه احوالی بپرسم.
    صدای غر زدن های پویا از داخل بیسیم به گوشم می رسید، درکش می کنم چون اسرا زیاد سر به سر منم می زاره، تحمل کردنش خیلی سخته...
    -ببین اسرا یدفعه دیگه بخوای خالی ببندی دیگه جوابت رو نمیدم!
    بیسیم رو بی توجه به پویا قطع کرد و تو جیب مانتوش گذاشت، بعدشم خمیازه ای کشید که دهنش اندازه غار علی صدر باز شد.

    من بدبخت مجبور شدم از وقتی خورشید دراومده با اسرا بیام بالای این درخت که به قول بچه ها بلند ترین درخت جنگله، پویا یکی از بیسیم ها رو به اسرا داد تا از این بالا دید بانی بده و بگه خرس کدوم سمت دریاچست و یکی دیگه رو هم پیش خودش نگه داشت،دیشب بعد از خوردن گوشت ها قرار شد من و اسرا وایسیم بالای درخت و نازنین و صدف پایین وایسن که اگه یوقت بیسیم ها از کار افتادن اونا به پویا و دانیال که پیش دریاچه مستقر شدن خبر بدن تا خرس رو تعقیب کنن، ای خدا مثلا تو جنگل گم شدیم ولی ماجرا داره کم کم جنایی میشه... می ترسم چند روز دیگه پای یه گروه خلاف کار هم به داستان کشیده بشه.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سی و هفتم

    خورشید بالای سرمون مثل یه گوی آتشین از خودش نور و گرما ساطع می کرد، باد با ملایمت برگ های سبز درخت رو تکون می داد و صدای آواز پرنده ها گوشم رو نوازش می داد، نفس عمیقی کشیدم و به آسمون که خالی از ابر بود نگاه کردم.
    -سام اونجارو ببین خرسه پیش دریاچست!
    با دادی که اسرا زد هول شدم و پام از روی شاخه ای که روش وایساده بودم لیز خورد و کم مونده بود بیوفتم ولی به سختی خودم رو نگه داشتم بعدشم فورا نگاهم رو دور تا دور دریاچه که از اینجا مثل یه استخر کوچیک بود چرخوندم، وقتی صدای خندش بلند شد تازه فهمیدم سرکارم گذاشته.
    دندونام رو از شدت عصبانیت به هم فشار دادم و با چشم های برزخی بهش نگاه کردم.
    -چرا تمومش نمی کنی؟واقعا نمی تونی چند ساعت رو بدون آزار دادن دیگران سر کنی ؟
    ابرویی بالا انداخت و نیشخند زد.
    -صداتو واسه من بالا می بیری؟برای منی که عالم و آدم ازم حساب می برن؟!
    -تو واسه من جوجه هم نیستی اما نمی دونم چطور تونستی در عرض چند روز جونم رو به لبم برسونی، اگه همینجا می مردی حتی به جنازت نگاهم نمی کردم!
    با ناباوری بهم نگاه می کرد حتی پلکم نمی زد، بعد از چند دقیقه که با نفس های عصبی من و نگاه پر از سوال اون گذشت اخم کرد و بیسیم رو به سمتم پرت کرد که تو هوا گرفتمش.
    -پس بهتره برم یه جایی که دیگه نبینیم، درضمن اگه بمیری حتی به جنازت توجه هم نمی کنم و ترجیح میدم حیوون های وحشی بخورنت ...
    بعد از این حرف از بین شاخ و برگ های درخت پایین رفت و منو تنها گذاشت.
    همون بهتر که رفت دیگه مجبور نیستم شوخی های بیمزش رو تحمل کنم، نفسم رو بیرون دادم و بیسیم بدست مشغول دیدبانی شدم، این یه حقیقته که اسرا مدام از زیر کار درمیره اما من به وظیفه ای که بهم داده شده با جون و دل عمل می کنم حتی اگه چندان مهم نباشه.
    حدودای دو ساعت گذشته و عصر شده چند تا ابر خاکستری هم تو آسمون به چشم می خوره احتمالا قراره بارون بباره و این اصلا برای ما خوب نیست،
    انکار نه انگار تا دوساعت پیش آسمون صاف صاف بود دنیا چقدر سریع تغییر می کنه...

    پاهام و کمرم از بس که سرپا وایسادم بی حس شدن، معلوم نیست جناب خرس کی قراره بیاد آب بخوره، دو ثانیه هم از وقتی که این فکر رو کردم نگذشته بود که دیدم یه موجود سیاه بزرگ از بین درخت ها بیرون اومد و سرش رو به سمت دریاچه خم کرد.
    خدا جونم کاش یه چیز دیگه ازت می خواستم،سریعا بیسیم رو روشن کردم تا به پویا خبر بدم.
    -پویا صدام رو داری؟ پویا جواب بده...پویااا
    لعنت بهت اسرا اینقدر سر به سرش گذاشتی که دیگه جواب نمیده، بیسیم رو تو جیب شلوارم گذاشتم و چند متر پایین رفتم تا جایی که صدام به صدف و نازنین برسه بعدشم با صدای بلند گفتم:
    -بچه ها برید پیش پویا و بهش بگید خرس سمت شرقی دریاچست، هرچه سریع تر حرکت کنید!
    اون دوتا به محض شنیدن حرفم شروع به دویدن کردن، خودمم با عجله از درخت پایین رفتم تا برم پیششون.
     
    آخرین ویرایش:

    ریسا آیوزاوا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2022/07/07
    ارسالی ها
    83
    امتیاز واکنش
    229
    امتیاز
    136
    پارت سی و هشتم

    -پویا-
    از پشت بوته ها داشتم اطراف دریاچه رو برسی می کردم که ناگهان یه نفر دستش رو گذاشت رو شونم،سریعا برگشتم و تو یه حرکت غافلگیرانه دست اون شخص رو پیچوندم.
    -آخ!...
    ای داد بی داد دست نازنین رو داغون کردم، آروم دستم رو عقب کشیدم و با چهره متاسف بهش نگاه کردم اونم فقط لبخند زد اما صورتش قرمز شده بود و نفس نفس میزد،صدف هم پشت سرش بود و رو زانو هاش خم شده بود.
    صدف چند تا نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاد بعدشم بریده بریده گفت:
    -سام.... گفت خرس سمت... سمت شرقی اینجاست!
    دانیال از یه گوشه پرید وسط و گفت:
    -بهت گفتم اون بیسیم رو روشن کن، گفتم اینبار دیگه شوخی نیست،نگفتم؟
    چشمام رو به خاطر حرف دانیال چرخوندم و روبه دخترا گفتم:
    -ممنون که خبر دادین و سمت شرقی دریاچه...
    چشم هام گرد شد و آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم، سمت شرقی دریاچه همینجاست...بازوی نازنین و صدف رو گرفتم و کشیدمشون پشت بوته ها.
    -چی شده؟
    در جواب سوال نازنین با صدای آرومی گفتم:
    -خرس اینجاست ساکت باشین...
    با دقت از بین بوته های انبوه تمشک اطراف رو برسی می کردم، نفس های نازنین از ترس کش دار شده بود و رنگش پریده بود، صدف هم که انگار همه جا امن و امانه خونسرد بود، این دلقک جفت منم که طبق معمول نیشش بازه.
    -وای باید حتما بعد از اینکه برگشتم خونه داستان اتفاقاتی که اینجا افتاد رو بنویسم.
    انگشتم رو به نشونه ساکت باش جلوی بینیم گرفتم و به چند متر اونطرف تر اشاره کردم.
    دانیال سرش رو مثل خنگا خاروند و سوالی بهم نگاه کرد، دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم و سرش رو به سمت جایی که خرس سیاه داشت با آرامش قدم میزد چرخوندم.
    یه دقیقه هم طول نکشید که نفسش رو حبس کرد و با ذوق به خرسی که دهن آدم از بزرگیش باز می موند نگاه کرد.
    همه بدون کوچیک ترین سر و صدایی از پشت بوته ها خرس رو دنبال می کردیم و مراقب بودیم متوجه حضورمون نشه، گاهی هم که بوته ای برای قایم شدن پیدا نمی کردیم صبر می کردیم تا فاصلش باهامون زیاد بشه بعد هرکدوم پشت یه درخت قایم می شدیم،هرچه قدر بیشتر داخل جنگل پیش می رفتیم تعداد درخت ها بیشتر و محیط تاریک تر میشد و ما آسون تر جا به جا می شدیم، این کار تا زمانی ادامه پیدا کرد که خرس کنار چند تا درخت تنومند وایساد، رنگ تنه درخت ها یه جور قهوه ای متمایل به قرمز بود و برگ های بزرگ و پهنی داشتن، خیلی عجیبه... من که تا حالا از این جور درخت ها ندیدم!
    نازنین با صدای آروم کنار گوشم لب زد:
    -حالا باید چیکار کنیم؟
    بهش نگاه کردم و با تن صدای پایین گفتم:
    -باید یه جوری پشت درخت ها رو ببینیم، شاید کندو اونجا باشه.
    یه سنگ به طرف دانیال که پشت یکی از درخت های نزدیک ما وایساده بود پرت کردم که مستقیم خورد تو فرق سرش، مثل برق گرفته ها برگشت و عصبانی بهم نگاه کرد که به درخت پشت سرش اشاره کردم،
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا