- عضویت
- 2022/07/07
- ارسالی ها
- 83
- امتیاز واکنش
- 229
- امتیاز
- 136
پارت بیست و نهم
اخم کردم و روبه سام گفتم:
-خودم می خواستم برم، در ضمن ترسو هم عمته بد اخلاق!
دهن سام باز موند البته حق داره چون تا حالا اینجوری جوابش رو ندادم، به سمت نازنین برگشتم که چشماش رو به نشانه اطمینان بست و سرش رو تکون داد، پویا چاقو رو که معلوم نیست کی از دستم افتاده رو برداشت و به سمتم اومد، ازش گرفتمش و به طرف دریاچه رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و دسته چاقو رو فشردم، با شمردن اعداد یک تا سه و حبس کردن نفسم به داخل آب شیرجه زدم، با تکون دادن دست ها و پاهام به عمق آب نفوذ می کردم و چشمام رو روی هر حرکت کوچیکی زوم کرده بودم درواقع شیش دنگ حواسم به اطراف بود.
موهام توی آب شناور شده بودن و با پیش رفتن من به سمت کف دریاچه که پر از جلبک و مرجان بود به عقب متمایل می شدن و این خوبه چون جلوی دیدم رو نمی گیرن.
موجود سیاهی خیلی ناگهانی با سرعت از کنارم رد شد و من از گوشه چشم دیدم که خیلی بزرگ بود، با احتیاط توی آب شناور وایسادم و اطرافم رو به دقت برسی کردم، دوباره یه چیز سیاه از کنارم رد شد، چاقو رو محکم تر تو دستم گرفتم و با چشم های ریز شده به سخره های بزرگ رو به روم نگاه کردم احتمالا اون هشت پا باید اونجا باشه، به آرومی به سمت سخره های سفیدی که وسطشون مثل یه غار سیاه و تاریک بود رفتم، اگه تا چند دقیقه دیگه نتونم پیداش کنم باید برگردم روی آب و نفس بگیرم.
دیگه چیزی نمونده بود به سخره ها برسم که یکی از بازو های هشت پا دور کمرم حلقه شد و با تمام قدرت منو به سمت جای نامعلومی کشید.
وحشت زده شده بوم و دست و پامو گم کرده بودم اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم درواقع مثل جوجه بی دفاعی بودم که توسط گربه به دندون گرفته شده، هشت پا به سرعت حرکت می کرد و فرصت دیدن سرش رو بهم نمی داد، سرم داشت گیج می رفت و حالت تهوع گرفته بودم که اون هیولا تو یه حرکت وایساد و من رو با بازوش یکم بالا تر از کف دریاچه و درست جلوی تک چشم بزرگ و وحشتناکش نگه داشت.
به محض دیدن چشم بزرگ و ترسناکش انگار به خودم اومدم چون چشم هام گرد و بدنم منقبض شد و سریعا چاقوی سنگی رو بالا بردم و با تمام توانم توی چشمش فرو کردم،خون آبی رنگ از چشمش فوران کرد و سر و صورتم خونی شد.
صدای جیغ مانند گوش خراشی از هشت پا بلند شد و بازوش رو از دور من باز کرد،وقتی که آزاد شدم پاهام رو به کف دریاچه کوبیدم تا شتاب بگیرم و سریع به سمت سطح آب شنا کردم چون دارم نفس کم میارم و اگه بیشتر بمونم مطمئنا از هوش میرم.
-پویا-
با نگرانی به اسرا نگاه کردم و پرسیدم:
-نباید تاحالا برمی گشت؟!
اسرا هم مثل من به نظر مضطرب می اومد چون چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد،اصلا دلم نمی خواد برای صدف اتفاقی بیوفته اون دختر واقعا مهربونه و نباید حالا حالاها بمیره،با این فکر موهام رو وحشیانه چنگ زدم و دوباره به سطح دریاچه نگاه کردم که در عین ناباوری دیدم صدف با سرعت از آب بیرون اومد اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره برگشت زیر آب.
اخم کردم و روبه سام گفتم:
-خودم می خواستم برم، در ضمن ترسو هم عمته بد اخلاق!
دهن سام باز موند البته حق داره چون تا حالا اینجوری جوابش رو ندادم، به سمت نازنین برگشتم که چشماش رو به نشانه اطمینان بست و سرش رو تکون داد، پویا چاقو رو که معلوم نیست کی از دستم افتاده رو برداشت و به سمتم اومد، ازش گرفتمش و به طرف دریاچه رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و دسته چاقو رو فشردم، با شمردن اعداد یک تا سه و حبس کردن نفسم به داخل آب شیرجه زدم، با تکون دادن دست ها و پاهام به عمق آب نفوذ می کردم و چشمام رو روی هر حرکت کوچیکی زوم کرده بودم درواقع شیش دنگ حواسم به اطراف بود.
موهام توی آب شناور شده بودن و با پیش رفتن من به سمت کف دریاچه که پر از جلبک و مرجان بود به عقب متمایل می شدن و این خوبه چون جلوی دیدم رو نمی گیرن.
موجود سیاهی خیلی ناگهانی با سرعت از کنارم رد شد و من از گوشه چشم دیدم که خیلی بزرگ بود، با احتیاط توی آب شناور وایسادم و اطرافم رو به دقت برسی کردم، دوباره یه چیز سیاه از کنارم رد شد، چاقو رو محکم تر تو دستم گرفتم و با چشم های ریز شده به سخره های بزرگ رو به روم نگاه کردم احتمالا اون هشت پا باید اونجا باشه، به آرومی به سمت سخره های سفیدی که وسطشون مثل یه غار سیاه و تاریک بود رفتم، اگه تا چند دقیقه دیگه نتونم پیداش کنم باید برگردم روی آب و نفس بگیرم.
دیگه چیزی نمونده بود به سخره ها برسم که یکی از بازو های هشت پا دور کمرم حلقه شد و با تمام قدرت منو به سمت جای نامعلومی کشید.
وحشت زده شده بوم و دست و پامو گم کرده بودم اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم درواقع مثل جوجه بی دفاعی بودم که توسط گربه به دندون گرفته شده، هشت پا به سرعت حرکت می کرد و فرصت دیدن سرش رو بهم نمی داد، سرم داشت گیج می رفت و حالت تهوع گرفته بودم که اون هیولا تو یه حرکت وایساد و من رو با بازوش یکم بالا تر از کف دریاچه و درست جلوی تک چشم بزرگ و وحشتناکش نگه داشت.
به محض دیدن چشم بزرگ و ترسناکش انگار به خودم اومدم چون چشم هام گرد و بدنم منقبض شد و سریعا چاقوی سنگی رو بالا بردم و با تمام توانم توی چشمش فرو کردم،خون آبی رنگ از چشمش فوران کرد و سر و صورتم خونی شد.
صدای جیغ مانند گوش خراشی از هشت پا بلند شد و بازوش رو از دور من باز کرد،وقتی که آزاد شدم پاهام رو به کف دریاچه کوبیدم تا شتاب بگیرم و سریع به سمت سطح آب شنا کردم چون دارم نفس کم میارم و اگه بیشتر بمونم مطمئنا از هوش میرم.
-پویا-
با نگرانی به اسرا نگاه کردم و پرسیدم:
-نباید تاحالا برمی گشت؟!
اسرا هم مثل من به نظر مضطرب می اومد چون چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون داد،اصلا دلم نمی خواد برای صدف اتفاقی بیوفته اون دختر واقعا مهربونه و نباید حالا حالاها بمیره،با این فکر موهام رو وحشیانه چنگ زدم و دوباره به سطح دریاچه نگاه کردم که در عین ناباوری دیدم صدف با سرعت از آب بیرون اومد اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره برگشت زیر آب.
آخرین ویرایش: