رمان اثیر تو | ف.سلیمانی مهر کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Asemani
  • بازدیدها 889
  • پاسخ ها 118
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Asemani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/11/08
ارسالی ها
120
امتیاز واکنش
200
امتیاز
186
یا لطیف

پارت سی و نهم


با زدن یک ضربه ی خبری ،به درب چهار طاق باز اتاق متعاقبا تا وسط اتاق بزرگ و مبله مدیریت وارد شدم. آقای سماوات مسافر هواس راهی شده اش به سمت در شد، سرش را کمی بلند کرد، اما همچنان نگاهش روی صفحه ی مانیتور روبرویش میخ شده بود، وانگار جای دیگری سیر میکرد.
دستش را با هواس پرتی به نشانه ی نشستن به یکی از صندلی های کنار میزش اشاره داد.
مرد ناشناس که از لحظه ی ورود زیر نظرم داشت با چشمان تیز و جمع شده اش در حال آنالیز بود . همان طور که قوزک دستانش را به سر زانوانش تکیه داده بود بی نهایت خم شده بود و نگاهش را از پایین به سمت بالا گسیل داشت .روی صندلی روبرویش با میانجگری میز چوبی مابینمان کمی خوف زده اما به ظاهر، حق به جانب جا گرفتم .اینبار با چشمانی به غایت باز شده و یک ابروی تا نیمه بالا جسته که باعث کش آمدن چروک اطراف چشمانش و نمایان شدن ،پنجه کلاغی های سفیدی که با باقی قسمت های آفتاب سوخته ی پوست صورتش رنگ فاحشی داشت شد ،که همگی نشان از دست کوتاه آفتاب به خطوط حومه ی چشمانش بود تا معرف عادت خاص و همیشگی این مرد هنگام نگاه کردن باشد.
سوالی نگاهش کردم
-شناختید؟

صدای آقای سماوات هواس ام راجلب و باعث شد ،تا بعد از درنگی کوتاه به تکیه گاه صندلی تکیه بزند.

-خانم همایونی این آقا از اهمال شما شکایت داشتن. میگن یک ساعته جلو در منتظر بودن تا شما کارشون رو راه بندازید، اما گویا مشغول گپ و گفت با یکی از مراجعین بودید!

متعجب و سوالی مرد روبرو را نگاه کردم
- آقای سماوات ....

-خوب دیگه بگذریم .آقای کلهر رو راهنمایی کنید بنده ی خدا ساکن این شهر نیستن از یکی از شهر های اطراف میهمان هستند کارشون رو سریع راه بندازید.

فوری از روی صندلی بلند شد و بی حوصله با ظاهر مودبانه درب را نشان داد

- بفرمایید.شما هم سخت نگیرید ،جناب کلهر شعبه ی بیست و هشت زیاد شلوغه!

هنگام خروج از در غر غر کردم "نمیزاره حرف از تو دهن آدم بیرون بیاد ،بعد حدیث قصار ببافه...

-دقیقا یعنی این تکریم اربـاب رجوعش منو کشته داشت پشت میز بازی کامپیوتری میکرد.

غافل گیر شده از شنیدن حرف هایم و حرف چند لحظه پیش اش از این حد از نزدیکی بیخ گوشم با تعجب نگاهش کردم!
پشت سرش را خاراند و با لبخند عامیانه و صمیمی دستپاچه گفت:

-والا پام رو تو نذاشته تا گفتم" شعبه بیست و هشت "چشم بسته غیب گفت" که آره آره شعبه شلوغه "
مرتیکه ی چل مو به همه چیز میخورد الا مدیر سر و شلکش عینهو تی کشا بود !
نگاهی به ردیف طولانی اتاق ها انداخت و انگار که گیج شده باشد دستانش را به نشانه ی ندانستن در هوا چرخاند و هول زده گفت:

- اتاقتون کدوم یکی از این بیست تا سولاخ بود؟
بعد در چند اتاق سرک کشید
وسط سالن هاج و واج نگاهش میکردم که برگشت

-اِ چرا ماتتون بـرده ببخشید اعصاب معصابت رو بی ریخت کردم من این جوریم دیگه ماه جان میگه "عینهو آسمون بهارم"

از این همه عدم تعادل در رفتارش در این چند دقیقه ی رودر رویی در عجب شده ، اما مجاب از کلی کار عقب افتاده سریعا خودم را جمع و جور کردم و با حرکت دست به سمت شعبه هدایتش کردم

-بفرمایید از این طرف،اینجا پرونده داشتید؟

همین یک کلمه کافی بود تا بنای القصه را بگذارد

-سه سال پیش آره ،اما داشی اومد و زد زیر تموم دک و پوز ما و گفت خجالت داره ! اون خونه رو آقا جان بخشیده به زنیکه .کلا این داشی ما عادتشه بزنه زیر کاسه و کوزه ی آدم.
منم اولش راغب شدم برا بستن قائله، اما ...والا امسال محصول خوب نبوده بد جور خوردم به خنس و فنس ،منم یه فکرایی تو کله ام دارم. اصلا مال ماله پدرمه یه عمارت دو هزار متری داره باد میخوره و دو تا سرایدار انکرالاصوات و انکر الشمایل دارن بهره اش رو میبرن !مگه مغز یه سر و دوگوش خوردم؟
حالا داشی اگر نیاز نداره و ماه جان حق شیر نمیخواد منو سننه؟ من مالم رو میخوام.
محو حرف های مرد روبرویم که تند تند قصه میبافت بودم که صدایی از پشت سر توجهم را جلب کرد.

-گلی درخواست انحصار ورثه داره .

سر چرخاندم خیره به صورت لیلا شدم.
 
  • پیشنهادات
  • Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهلم

    لیلا با لوندی تمام در مانتو شلوار طرح اداری و سورمه ای با کیف دستی لبخندی زد.حضور نابه هنگام اش غافلگیرم کرده بود که مرد ناشناس خوشحال و تعجیل زده با انگشت اشاره به نشانه ی تایید رو به لیلا تند تند گفت:

    -همینه خودشه اون میرزا بینویس جلو در هم همینو گفت. انحصار منحصار بود انگاری؟

    لحظه ای گیج شده مرد ناشناس را نگاه کردم و بعد صف طویل اربـاب رجوع های عاصی و کلافه را، که لیلا گفت:

    _گلی کجایی دختر گوشی دستته؟

    مردک خنده ای کرد و با استهزا و احتیاط چشمکی به لیلا زد.

    _کلا این آبجی خانم دیر الو میشه!

    بعد در حالی که با یکی از کلید های سوییچش حفره ی گوشش را میخاراند غش غش خندید.

    از لیلا نگاهم را پس گرفتم و با چشمان جمع شده در حال انفجار گفتم:

    - وایسا ببینم .اصلا کو پرونده ات آقا ؟؟؟هوم

    -پرونده مرونده که ندارم! همون یکی که گفتم دوسال پیش داشی یعنی برار بزرگم زد، پکوندش و مختومه شد. الانم که در خدمت شوما وایسادم.

    با چشمان گشاد شده نگاهم را بر سرش فریاد زدم و غریدم.

    -یعنی چی پرونده نداری اصلا شما دادخواست نداده جلو در دبیرخانه ی ما چه کار میکردی؟؟؟

    -اِ گلی آروم باش حالا...

    -چی چی رو آروم باشم؟ این آقا هنوز دادخواست نداده اون قدر داد و هوار راه انداخته که نگو! رفته مدیریت شکایت هم کرده آقا !که من اهمال کاری کردم.
    جناب مدیر هم اصلا نپرسیده داستان از چه قراره و کو پرونده ات ؟؟؟

    با حالت لات مابانه لب هایش را آویزان کرد و شل شل دست و لب هایش را کش داد.

    -دِ اِهِکی . به من چه شوما مشغول فک مک زدن بودی ؟اصلا نپرسیدی کار و بارم چیه؟

    -به من مربوط نبوده که شما مشکلت چیه. اینجا عریضه نویس داره، اطلاعات داره، مشاوره قبل از دادخواست داره هر وقت پرونده تون بعد از ثبت ارجاع داده شد ،به ما اونوقت به من مربوطه ،یه کاره سرت رو انداختی زیر اومدی، جلو دبیرخانه داد و هوار راه انداختی.

    صدای اعتراض اربـاب رجوع ها و ریس شعبه که عصبانی مینمود مجال بحث بیشتر نداد.

    دقایقی بعد شرمنده اما طلبکار به همراه لیلا وارد دفتر شد و پوشه ی سبز رنگ با ضمیمه ی دادخواست را به آرامی روی میز گذاشت.
    لیلا لبش را گاز گرفت.

    -اِ اخم نکن گلی خوب پیش میاد دیگه.ببین اصلا دادخواستش رو خودم تنظیم کردم براش .بیا ثبتش کن کارش عجله اییه .

    در حال ثبت پرونده لیلا گفت:
    - راستی لطفا اون پرونده ی مختومه رو هم ضمیمه این پرونده کن مثل این که تموم مدارک وکپی هاشون تو اون پرونده است اما هیچ کدوم از ورثه راضی به ادامه ی پرونده نشدن.دست آخر هم کلهر بزرگ این آقا رو مجبور کرده که پرونده رو مختومه کنن.
    در حال حاضر ملک در تملک سپهر کلهره برادر ناتنی ایشون.

    پس از ثبت و دادن شماره پرونده و تکمیل مربوطه گفتم:
    - باید روزنامه بشه یک ماه بعد از نشر آگهی میتونید تشریف بیارید ،برای مابقی کارتون.

    کلافگی اش مشهود شد.
    -یک ماه خیلی زیاده ! ای بابا روزنامه برای چیه؟ من خودم آخر و اوخور های بابام رو براتون میشمرم .یه داشی تاراز ، یه خودم و یه ننه ماه جان و یه برادر شک دار نصفه نیمه که اصلا معلوم نیست از تخم و تروم بابام باشه یا نه وسلام نامه شد تمام.
    برادر ناتنی ام که این عمارت رو چپو کرده و یه آبم روش. تازه این داداش فیک ما خارجه است.
    حالا تکلیف چیه؟خانم کار من عجله ایه به مولا.

    -آقای محترم خمیر نونوایی که نیست بزنم تو تنور و بدم دستت بگم به سلامت به هر حال چون انحصار وراثت شما نامحدوده روال قانونیش اینه که حتما باید روزنامه بشه. مدارک این برادر ناتنی تون رو هم میتونید با نامه از اداره ی ثبت احوال تهیه کنید و ضمیمه ی پرونده کنید.

    -فقط یه چیزی خانم این پدر خدانیامرز من خیلی ساله که فوت شده تو طایفه ی ما رسم نیست پای کسی به دادگاه و پاسگاه باز بشه حکم رو ریش سفید میده خودشم اجرامیکنه .پدرم قبل از فوت زباناً به ماه جان ما که همون ننه بزرگمون باشه گفته که این عمارت بخش ناهید خانم باشه.
    حالا این ناهید خانم کی باشه زیر خوا...
    ببخشید همون معشـ*ـوقه ی بابامون بوده . نه که خدا بیامرز خیلی فعال بوده ! دست بر قضا بعد مرگ بابامون زنیکه میفهمه حامله است بعد زایدنشم این ماه جان خانم ما انگار از کیسته ی دارالخلافه میبخشیده که اون عمارت رو به همراه چند تکه زمین دوقبضه تقدیم زنیکه میکنه که به قول خودش بی سر و همسر بتونه راحت وارث خون کلهر ها رو بزرگ کنه البت این داداش کوچیک موچیکه سپهر رو میگم. نه سند داره نه دست خط هنوز ملک بنام پدرمه .اصلا اگر به من باشه تو کلهر بودش هم باید شک کرد.
    همینجوری الکی پلکی عمارت رو لقمه کرده یه آب هم از روش!
    اما من بعد بیست و هفت،هشت سال کوتاه بیا نیستم این ریش سفیدی و این حرفا رو هم باد هواست سهم الارثم رو میخوام وسلام حالا به نظرتون دستم به جایی بند هست یا نه اصلا میشه پای این داشی بزرگه و ننه ماه جان رو وسط نکشید بی سر و صدا پخ پخ

    شکه شده نگاهش کردم.

    - یعنی چی پخ پخ؟

    لیلا خندید و فوری گفت :

    -خوب ایشونم برای همین میگن روزنامه بشه معلوم نیست که دایره ی فعالیت اون خدا بیامرز چقدر بوده!

    آقای کلهر شیطنت آمیز و کیفور خندید که لیلا ادامه داد.

    - الاهی چقدر کارتون سخته من متوجه مشکل شما شدم یه وکیل زبده سراغ دارم شمارتون رو به من بدید بعد از ظهر باهاتون تماس میگیرم.دیگه نیازی هم نیست این مسیر رو برید و بیاید.

    -چی میگی لیلا تو ساکت باش .تو امور اربـاب رجوع دخالت نکن .آقای محترم روند قانونی کارتون رو توضیح دادم. باید روزنامه بشه شماره ی اون پرونده قبلی رو هم بدید تا ضمیمه بشه .

    _ای بابا گلی قانون تا بخواد هلک و تلک بار و بندیلش رو جمع کنه و یه صراط مستقیم پیدا کنه و راه بیفته آدم زرنگ میانبرها رو دور زده به مقصد رسیده و چایش رو هم خورده و داره اشتها صاف میکنه
    این بنده ی خدا هم از قانون های محلی و دست و پا گیر قوم و قبیلش به ما پناه آورده با کلی پرونده و کاغذ بازی کلافه میشه خوب.

    _آ قربون آدم چیز فهم .مخلصیم به مولا.

    -لیلا ساکت باش چرا چرند و پرند میگی اینجا یه مرجع قانونیه اصلا به چه حقی تو کار اربـاب رجوع دخالت میکنی ببین میتونی برام دردسر درست کنی ؟
    اصلا چی میخوای اینجا از صبح پلاسی؟ پاشو برو .
    آقا شما هم به حرف های ایشون گوش نده کلا ناخوش احواله بنده ی خدا مگه شهر هرته مملکت قانون داره برو آقا از صراط مستقیم وارد شو ایشاله حق به حق دار میرسه به سلامت.

    _اتفاقا شما ناخوش احوالی نه این خانم از سر صبح دارید پاسکاری میکنیدم من کارم فوری و فوتیه یه نفر اگر فهمیده باشه من چی گفتم اونم همین خانم مجده

    لیلا سریع گفت:
    -گفتم که شماره تون رو بده به من باقیش با من.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهل و یکم

    در همین هین خانم نظری هوف و پوف کنان و کلافه وارد شد.

    - اوقور بخیر حالا هم نمی یومدی!ساعت بیست دقیقه به یکه!

    شرمنده چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت:

    -ببخشید تو رو به خدا ،مادر شوهر کثافت ام تا فهمیده قصد جدایی داریم، رفته کلید رو از حمید گرفته تموم اسباب و اثاث خونه رو بار زده و بـرده ! به شامپوی توی حموم هم رحم نکرده! دقیقا سه ساعته راجع به همین مسئله داریم ،یکی به دو میکنیم.

    صورتم را بوسید و گفت:

    -خیلی گلی به خدا مرسی که این روزها منو درک میکنی.

    درحالی که از روی صندلی بلند میشدم گفتم:

    -لطفا اون تلفن همراهت رو خاموش کن که دوباره غیبت نزنه! من یه سری تا بایگانی اجرای احکام برم و برگردم .

    خطاب به لیلا لب زدم.

    -لیلا برو منتظر من نمون کار دارم.

    -نه گلی ماشین آوردم سر راه تو رو هم میرسونم باهات کار دارم.

    خسته و بی حوصله نگاهی به آقای کلهر انداختم که منتظر و طلبکار با پنجه ی پایش روی زمین ضرب مکرر گرفته بود.

    -آقای کلهر شماره ی پرونده ی قبلی رو دارید؟

    فرق سرش را با گیجی خاراند و خنده ی شرمساری روی لب راند.

    -والا روی یکی از دیوارهای راهرو نوشته بودم! من کلهم اجمعین شتر رو با بارش اُسکل میکنم! چه برسه به اینقزه کاغذ و سه تا نمره

    متعجب نگاهی به حرکاتش انداختم

    -اصلا میدونید بایگانی کجاست؟یه پرونده ی بی شماره تو بایگانی یعنی سوزن تو انبار کاه!
    حالا شماره ات زوج بود یا فرد؟

    -نگاه گنگ وسرگردانی انداخت وبعد انگار که چیزی به خاطر آورده باشد ابروهایش بالا پرید و با یک دست بشکنی در هوا زد
    -یادم اومد جون شما.

    -خوب خدا رو شکر .بریم ،ببینیم این کار شما ختم به خیر میشه یا نه؟

    هوای اتاقک خف و گرفته ی بایگانی، نفس بر بود .هجمه ی بوی کاغذ های فاسد وخاک مرده در ردیف های منظم کمد های فلزی و سربی رنگ با نگاه خسته ودرهم متصدی بایگانی در ساعات پایانی وقت اداری ته مانده ی انرژیم را به تحلیل برد.
    آقای اسدی که آخرین روزهای نزدیک به بازنشستگی را با تعجیل میگذراند لنگان لنگان به سمت میزش حرکت کرد وهورت صدا داری از چای کهنه و بد رنگش کشید وشماره ی پرونده را طلب کرد.
    آقای کلهر با دقت وچشمان جمع شده اش در حال وارسی چهار چوب در ،کلافه غرید.

    -مطمنم همینجا کنار چهار چوب در شماره رو نوشته بودم .نیست!
    آقای اسدی با چشمان گشاد شده گفت:

    -این دیگه چه مدلشه جوون ؟مگه جای شماره ثبت، روی دیواره پدر بیامرز!؟

    با تاسفم نگاهش کردم.

    -پس منظورتون از یادم اومد این بود؟

    خزش سایه ی آرام و بی صدای لیلا را در راهرو دیدم

    -چی شد ؟پیدا شد؟

    از این بدون دعوت وعده گرفتن خودش وسط هر بحثی کلافه بودم ،از سویی برایم این همه به آب و آتش تن زدن هایش آنهم برای یک غریبه ی تازه قرب یافته غیر عادی بود .رو به آقای اسدی گفت :

    -اجازه بدید دفتر ثبت دوسال پیش رو خودمون چک می کنیم.

    اسدی از خدا خواسته دفتر بزرگ وداروغه وارش را وسط میز کوبید .

    -خدا خیرتون بده از صبح دارم مثل مارمولک از قفسه ها و زومکن ها بالا میرم و پایین میام.

    دوباره یک قاپ از چایش را سرکشید ودرحالی که با تعجیل حبه قند را به یک سمت لپ اش حواله میداد با لپ باد کرده اش گفت:

    -راستی خانم همایونی برای من یه مسئله ای پیش اومده میشه بعد از ظهر جای من بیاید این روزها اجرائیات خیلی شلوغه قرار شده سیستم الکترونیکی بشه دارن شماره پرونده ها و اطلاعات رو داخل سیستم وارد میکنن منم سالگرد مادرمه نمیتونم بیام.

    -وای شرمنده آقای اسدی ما شب مهمون داریم مادرم دست تنهاست.
    -نه نیار که ناراحت میشم و چقلیت رو به بابات میکنم .من جلوتر با مدیریت هماهنگ کردم .میدونم که با امور اینجا آشنایی یه امروز رو جور منو بکش.مفت که نمیای اضافه کاری برات لحاظ میشه.پس حرف بی حرف.
    به خاطر ملاحضه ی سن و سال اش و مراوده ی کمرنگ به جا مانده از ایام قدیمش با پدرم، باز هم مثل همیشه در منگنه ی رودربایستی پرس شدم!

    -باشه.

    لیلا فریادی از سر شوق زد .

    -یافتم بزن قدش.

    کف دستش را محکم وسط کف دست آقای کلهر کوفت.
    با ابروی بالا پریده نگاهش کردم و آرام گفتم :

    -امروز عجیب خواجه محرم شدی لیلا! همین یه مدل رو تو کلکسیونت کم داشتی!

    -چقد عنقی تو دختر صواب داره.

    -بپا کباب نشی.

    -من جنسم نسوزه و سه جداره ! تو حواست پی خودت باشه ناناس.
    لپم را کشید و ادامه داد.

    - ردیف هزار و چهارصد تا هزار و پونصد کدوم کمده؟

    -خود آقای اسدی میاره وایسا سر جات شما.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهل و دوم

    تا یافتن پرونده دقایقی را در سکوت گذراندیم .تنها جنبنده ی این دقایق در سکوت خالص و زنگ دار بایگانی که در زیر زمین ساختمان واقع شده بود، دو گوی سیاه و سلندر وسوتام در سپیدی چشمان آقای کلهر بود، که مقصدی جز ولوله ی لونـ*ـد اندام لیلا که به چهار چوب در تکیه زده بود و دستانش را در زیر بغلش فرو بـرده و در حال جویدن آدامسش بود،نداشت .
    راحت و بی دغدغه از خلوتی محیط استفاده کرد و مقنعه اش را از سر کشید . در مقابل نگاه خیره ی مرد مقابل و شماتت کلامم دوباره خط اتوی جلوی صورت مقنعه را مرتب کرد و بعد از پوشیدن دوباره با صدای بلند گفت:

    -آقای اسدی بیام کمک؟

    اسدی کلافه شش پله های منتهی به اتاق انتظار را هلک و تلک کنان بالا آمد و نالید راست گفتن، که بایگانی تبعید گاه، تازه این تبعیدگاه ما یه اسفل اسافلینم داره!

    بعد نا امیدانه به تاریک و روشن پایین پله ها اشاره کرد

    -پیدا نکردم، گاهی وقت ها اشتباه چشمی باعث میشه، دوتا پرونده برن لا به لای هم!
    الانم که پایان ساعت اداریه.خانم همایونی خودت بعد از ظهر تشریف میاری ،بگرد شاید پیدا شد.

    آقای کلهر با اخم در هم کشیده اسدی را نگاه کرد.

    -هکی!امروز رو مچل شدیم رفت پی کارش!
    تموم کپی و مدارکی که برای روند کار لازمه تو این پرونده است .

    با لحن مسالمت آمیزی دلگرمی دادم.

    -نگران نباشید این یه امر عادیه، پیش میاد خودم پیداش میکنم .بریم دیگه .

    هنگام خداحافظی لیلا شماره ای کف دست آقای کلهر گذاشت وبعد از کمی پچ پچ از هم خدا حافظی کردند.
    به محض نشستن روی صندلی اتومبیل غریدم

    -کار چاق کنی هم از افتخارات جدیده؟
    جای این که خودت رو نخود هر آشی کنی وقتت رو بزار رو پایان نامه ات و یه کار درست و درمون پیدا کن!

    چشمکی زد و با نیش باز در حالی که تمرمز دستی ماشین را پایین میداد وماشین در سرپایینی شتاب میگرفت گفت:

    -کار پیدا کردم .امروز خودم رفتم خدمت بابا جونت.نگفته بودی همچین بابای جذابی داری؟

    -چی کار کردی؟؟؟

    -هیچی رفتم خودم رو معرفی کردم .ظاهرا مقبول واقع شدم، از فردا تو دفتر بابات شروع به کار میکنم.

    با حرص گفتم:

    -سرعت عملت منو کشته!

    ابروهایش را درهم کشید
    -ناراحت شدی؟

    حس غریبی درونم را به تشویش کشید.

    -نه نه خیره ایشاله . لیلا چهار راه رو رد کردی!

    -دور میزنم .

    بعدبا حرص گفت:

    -این مسافت محل کار تا خونتون منو کشته! یه وقت کف پاهات تاول نزنه!گدا بمیره الاهی.من که نیستم از ماتحت شهر باید بیام سر کله ی شهر.بالاخره بچه ی بالا شهری گفتن پایین شهری گفتن.چه میشه کرد. خدا به ما که میرسه چرتکه میندازه!

    -چی میگی لیلا؟ساییدگی فک نگیری یه وقت؟نگه دار بی زحمت.

    ***

    آنچنان هیجان و قیل و قالی در خانه به راه بود که گمان کردم ضیافت شاهانه به راه است
    مهبد با یک فرفره ی کاغذی دور تا دور حال میچرخید که مادرم فریاد زد.

    -دِ بشین بچه گر گیجه گرفتم آخه!

    بعد کف گیره ی جاروبرقی را محکم به پهلوی پدرم زد .دِ پاشو اونور فرخ .

    پدرم کلافه داد زد
    -زن بسه خسته شدم یک ساعته هر جا میشینم لوله ی جارو برقی رو میفرستی زیرم!
    خواهر مال منه اینقدر ذوق ندارم برای اومدنش که تو روداری خودت رو میکشی. کاش برای منم نصف همین تره خرد میکردی تو منو دریاب !حال من رو خراب میزاری حال خواهرم رو آباد کنی .دو روزه اینقد تخم مرغ آبپز میبندی به خیک ما شیکمم عین هو سیمان شده!
    حرف هم میزنم میگی پنج تا شعله ی گاز بگیرمه مرغ و مسما وکوفته و دلمه است!
    دست پخت خوبت واسه مردمه آه و ناله و حال نداریت ته رخت خواب مال منه بدبخته!
    مادرم لبش را گزید.

    -زشته فرخ جلو بچه!

    برو بابا حال نداری ! زشت کدومه؟ دخترت دیگه میوه ی رسیده است بزار شوهر داری یاد بگیره. فردا فحش کشمون نکنن

    تا به حال پدرم را اینقدر بی پروا و عاصی ندیده بودم خطاب به من گفت:

    -گلاره بابا این مادرت رو بکنی الگو، فردا پس فردا شوهر کنی، دو روزه میفرستنت پس بابا!
    این زن چند ساله برا من زن نیست دیگه

    -اِفرخ
    خاک بر سرم خرفت شدی؟ جلو بچه چی میگی از ما گذشته این حرفا

    -از تو شاید از من هیچی نگذشته!
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهل و سوم

    پدرم نگاه ملامت گرش را از صورت مادرم گرفت و انگار که چیزی به خاطر آورده باشد گفت:

    -راستی گلاره تو لیلا مجد میشناسی؟

    مادرم با حالت انزجار پیش دستی کرد.

    -آره دوستش رتیلا

    رتیلا لقبی بود که مادرم به لیلا داده بود یکی دو باری در مراسم و مولودیه سالانه ای که نذر مادرم بود او را ملاقات کرده بود و آنچنان رفتار سرد واز بالا به پایین به سر و شکل لیلا می انداخت که خود لیلا هم از رودر رویی با او حذر داشت.

    -مامان! چرا رو مردم اسم میزاری؟

    -مگه دروغ میگم .هیچ از این دختره خوشم نمیاد شبیهه رتیله آروم و بی صدا اما نیش تب آلود!

    پف کلافه ای کشیدم و روبه پدر گفتم:

    -آره بابا دوستمه بهم گفته بود بهت بگم براش یه کاری دست و پا کنی اما فراموش کردم.

    -بابا جون من که اداره ی کار یابی ندارم .امروز کمی از شرایطش برام گفت منم دلم نیومد نا امیدش کنم گفتم فعلا بیاد تو همون دفتر کارای اداری و حقوقی مون رو انجام بده تا بعد.البته گفت که داره برای آزمون وکالت آماده میشه.دختر زبر و زرنگی به نظر میاد.

    -آره .بابا فقط این لطف شما به خاطر ارتباط لیلا با من نباشه .هر طور صلاح خودتونه اقدام کنید.

    مادرم ایش کش داری کشید

    -پاشو دوساعت دیگه مهمونا میرسن.

    بعد با چشم و ابرو به پدرم اشاره ی پنهانی زد و پدر چند سرفه ی مصلحتی کرد.مادرم دست مهبد را گرفت و راهی حیاط شد.
    پدر مسیر رفتنشان را تماشا کرد.

    -میگم گلاره جان بابا بشین ، دو دقیقه با هات حرف دارم.راستش این حرفی که میخوام بزنم رو مادرت باید باهات درمیون بزاره اما خود م میدونم زبونش تلخه وهمیشه کارتون به بحث میکشه.اینه که من گفتم، خودم باهات حرف بزنم. میدونم که میدونی و حکما یه پچ پچ هایی به گوشت رسیده! جواب سیاووش رو چی بدیم؟؟؟؟

    خجالت زده با سر فرو افتاده گفتم:

    -بابا ببخشید ها جواب سیاووش یا عمه وجیهه؟؟؟ کدومش؟؟؟میدونم که این مسئله رو عمه تو فکر پسرش انداخته!این حرف مال سیاووش نیست.

    -چقدر مطمئنی؟

    -همون قدر که مطمئنم شما پدرمی و مرضی جون مادرم.

    بابا عصبانی خیره ام شد.

    -اگر رضا نیستی دیگه حرف بیخود نزن یه کلام بگو نه. اما قبلش گفته باشم سیاووش آرزوی هر دختر ی میتونه باشه! لگد به بختت نزن.دیده شناخته است جلو چشم خودمون قد کشیده و استخون ترکونده. من حرفت رو نشنیده میگیرم .این چند روز فرصت داری خوب فکر کنی .حالا هم پاشو یه چای برام بریز.

    -بابا من نظرم عوض نمیشه که اما به خاطر شما چشم باز فکر میکنم.
    گونه اش را بوسیدم و هنگام رفتن به سمت آشپزخانه گفتم:

    -بابا راستی چی شد که مهبد رو آوردن از سر قائله ی پیش اومده من گفتم دیگه نعیم و مهبد رو باید تو خواب ببینیم!

    -خودم رفتم سراغ مهبد مگه جرعت دارن نزارن نوه ام رو ببینم تا من بدونم با اونا!
    به خودشونم گفتم مثل بچه ی آدم شب میان دست بوسی. .خوش ندارم دشمن شاد کن بشم بابا.

    -شما گفتی اونا هم گفتن چشم؟بعید میدونم .

    -مجبورن بگن چشم نعیم از سر مهر و عاطفه مهیسا از سر کیسه ی سرگشاد من بابا جون.
    شب باهاشون رو در رو شدی حرفی نزنی یه وقت .

    درحال گذاشتن چای مقابل پدرم بود م
    مهبد در حالی که خودش را پیچ و تاب میداد در بالکن را باز کرد و خودش را پرت کرد در آغوشم و گفت:

    - عمه مامانا منو میمیبره جیش کنم! لِلَم درد گِفته!

    با تعجب و سوالی به مادرم که وارد حال شده بود نگاه کردم .

    - زنگ بزن نعیم بیاد بچه رو ببره پیش مادرش
    دستشویی داره.مگه یادم رفت چه حرف کلفتی بارم کرد!
    زنیکه ی اُشتلم باف!

    -مامان واقعا که الان جای این بحث هاست؟

    مهبد را در آغـ*ـوش فشردم .
    -عمه دورت بگره خودم میبرمت.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهل و چهارم

    در حال سر کردن چادر بودم، که از صدای غرش یکباره ی مادرم تکان سختی خوردم

    -اوقور بخیر

    دستم را حائل قفسه ی سـ*ـینه ام کردم.
    -وای ترسیدم مامان!

    سرش را به نشانه ی سوالی دوباره جنباند.
    -الانه که مهمونا سر برسن اونوقت جنابعالی چادر چاقچور سر میکنی؟

    -امروز رو جای یکی از همکارها باید برم.

    -زنگ بزن بگو نمیتونی بری دهم برجه هنوز حقوقت رو واریز نکردن اونوقت زر و زر اضافه کاری برات رزرو میکنن!

    سرعت پاهایم به سرعت صوت وکنایه مادرم فائق آمد به سمت در بالکن قدم تند کردم که صدای اف اف با کلام آخر مادرم هم زمان شد.
    -گل که لگد نمیکنم!دارم حرف میزنم.

    -ای بابا مادر من مگه دسته منه آخه من کارمند شما که نیستم.

    -خوبه والا ! موقع جیره و مواجب دادن که میشه کارمندی حساب میکنن موقعه حمالی کارگری!

    پدرم کلافه سمت اف اف رفت. و دکمه ی باز شدن در را فشرد.

    -یکی این در لامصب رو باز کنه .مرضی ولش کن بچه رو سی سال پشت سر اداره ی راهنمایی و رانندگی گفتی حالا نوبت اداره ی گلاره شده؟
    برو بابا جون فقط عصری زود برگرد باز این عمه ات با نیش زبونش مادرت رو ناک اوت نکنه !

    -چشم

    از پله های بالکن به سمت حیاط راهی شدم و میانه ی راه برای مادرم که چشمان منتظرش را به درب حیاط دوخته بود ابرویی بالا انداختم.

    -مرضی جون هنوز اخلاق خواهر شوهر گرامیت دستت نیومده بدون فرش قرمز و اسپند و قشون و قراول وتفنگچی اجلال نزول نمیکنه که .
    پدرم با ب حوصلگی گفت:

    -پرسیدن بگو فرخ زانوش دردمیکنه همینم مونده بیام جلو پای فریبرز!

    با اشاره به درب حیاط توضیحم را کامل کردم -قدم رنجه بفرما جلو در حیاط مرضی جون!
    مادرم با ایش وپیش مسیر پله ها طی کرد .

    -هفت نفر آیینه به دست وجیه کچل سرشو می بست!

    بعد درب حیاط را با گشاده دستی و تنگ حوصله گی پنهان گشود و دستان فراخ اش را برای قامت بلند بالا و سرشانه های فراخ عمه گشود وبا چاپلوسی چون شاعران درباری ،دربند زر و سیم سرود

    -دست ما کوتاه و دامن دوست بلند!

    عمه که انگار همچون سرلشگر سپاه از انتظار
    به ستوه آمده باشد با بی میلی سپر انداخت و اندام درشت و ستبرش را خموده کرد تا در آغـ*ـوش کوچک وریز نقش مادر جا شود . و همزمان دنباله ی حرف مادرم را با کنایه سرود.

    -دست ما کوتاه و دامن بخت گلاره بلند !

    با دیدنم ابرو در هم کشید و سر از شانه ی مادرم برداشت
    آنقدر محو غضب نگاه وکنایه کلامش بودن که کلمه ی سلام در دهانم یخ زد واز دهان افتاد.با پشت چشم نازک شده وطاق ابرو به سقف پیشانی کوفتن غرید!

    -علیک سلام!
    -ببخشید عمه سلام خوش اومدید.

    -هر چی تحصیلات و کرامت تتون بالا میره کرمتون گم میشه!

    -من کوچیک شما هستم عمه

    نصیحت بی موقعه اش باز گل کرد

    -خوبه خوبه کوچیکی کن تا به بزرگی برسی!

    مادر لب گزید و حول زده سمت ماشین رفت و روی لپ اش کوفت
    -خدا مرگم بده مثل غریبه ها چرا نشستید تو ماشین آقا فریبرز شما دیگه چرا؟
    قدم رنجه کنید داخل.

    زیر نگاه تحقیر گر وسنگ آب کن عمه به آقا فریبرز با آن قامت کوتاه وسبیل تابیده و آسمان بر افراشته اش که عصای خیزرانش را با تفاخر هرچه تمام تر روی زمین می کوفت و مادرم را مفتخر به همراهی میکرد ،کردم .
    سجاد که حالا برای عرض ادب با باد غبغبی همجنس باد دماغ پدر ش جهت عرض ادب به سمت مادرم قدم برداشت.

    -سلام زندایی
    بعد گونه هایش را بی رغبت در اختیار بـ..وسـ..ـه ی لطف و ذوق مادرم گذاشت.
     

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهل و پنجم

    دقیقا بعد از اصرار های عمه وانکار های من نم، نمک جل و پلاس حرف و سخن دوست و آشنا که هر یک به طریقی به قانع کردنم قناعت میکردند ،شروع شد.در طرق این جماعت عشق پیاده نظامی بود که به گمنامی ره میپیمود و معامله ی جسم رسم معمول و سواره نظام عقل!
    هرکس بنای نواختن ساز ناسوری را گذاشته بود. چل چله ی سخن شد ، چله ی نابریده ی یک کلاغ و چهل کلاغ!
    هزار و یک سخن و حدیث به لطف دوست و دشمن تعبیه شد، تا غول کینه وکنایه عمه و خانواده اش را بیدار کند!
    تنها فرد ساکت و زبان بسته ی قائله خود سیاوش پسر ارشد عمه بود که بر حسب اتفاق شبی در اوج مـسـ*ـتی و لایعقلی با سر رشته ی تابیده ی کلامش قصه ی فرش هزار رنگ عشقش را بافت واز دار سکوتش انداخت!

    خاطرات رج زده شد در هزار توی ذهنم.

    لبه ی پشت بام نشسته بود وپاهایش را از قرنیز سیمانی تاب میداد. به مـسـ*ـتی بیرق رو راستی علم کرد!
    آخرین پک عمیقش را به لاشه ی بی جان و فیـلتـ*ـر فشرده شده سیگارش زد .بعد در حالی که آتشفشان دود از دهانش فوران میکرد .سیگار به ته رسیده را با تیپای انگشت شصت و اشاره اش میانه ی کوچه پرتاب کرد.
    بی تعادل کف دستانش را به روی قیرگونی لبه ی بام کوفت و گفت:

    - بشین کنارم.امشب رو بشو یا غار تنهایی سیاووش!

    دستش را به محبت فشردم شاید از معرکه ی آتش ره به در برد سیاووشون عشق را!

    -ای بابا سیاوش چی کار کردی با خودت حنا بندون یکی دیگه است تو بد مـسـ*ـتی میکنی الان خان ننه برای پهن کردن رخت خواب میاد بالا وحالت رو ببینه میزاره کف دست عمه .

    خنده ای کرد و همان طور که پاهایش از لبه ی بام آویزان بود تخت شد کف بام.

    -آخ گلاره لب هاش!
    موهاش
    نگاهش

    - مرض نصفه شبی اخ و واخ راه انداختی مثبت هجده نباش جان عمه .کم بخور وقتی اینقد به قول نعیم سگ مـسـ*ـتی!

    مـسـ*ـت و کش دار در حالی که سعی میکردم از لبه ی پارچ دو قلپ آب خنک به خوردش دهم زمزمه کرد.

    -(( آشوب آشوبم از این پاییز
    رج میزنم تکلیف دنیامو))

    یک قلپ آب نوشید دست انداختم به یقه ی پیرهنش و به سمت پلکان کشاندمش پله ی اول تلو تلو خورد.

    -((من سیزده روزه که آبانم
    برگا قلم کردند پاهامو))

    سر پله ی دوم نالیدم.

    - سیاوش الان کله پا میشیم جفتی مراقب باش!

    -(( دیگه چه رخت و بخت و فردایی
    من میشناسم بوی موهاتو))

    پله ی سوم که از سنگینی و کشاکش جفتمان در رفت، تا پله ی آخر سر خوردیم!

    -((من میشناسم بوی موهاتو))

    از کمر درد نالیدم وشروع به مالیدن پشتم کردم.سیاوش همچنان ولو شده بود کف بهار خواب و میان تکرار مصرع گیج میخورد.
    دوباره بازویش را چسبیدم و با نهایت توان راهی حیاط اش کردم.غریدم.

    -باشه بابا میشناسی بوی موهاشو! خوش به حالش که میشناسی بوی موهاشو!

    -یه روز هم یکی میشناسه بوی موهاتو!

    -من از این شانس ها ندارم ته تهش همون نعیمه که میگه اون یال هات رو جمع کن !

    دو تا مشت آب پاشیدم روی صورتش

    -((بازم بگو خانم فرمانده
    من قتل عام چندمی بودم))

    از گذر خاطره ها خوشه ی اکنون چیدم!

    -عمه ببخشید من داره دیرم میشه شب می بینمتون.

    -وا کجا شال و کلاه سر کردی ما بد قدم بودیم؟

    مادرم که دروغ را در مصلحت آداب ادب می دید فوری از در رفع و رجوع درآمد‌.

    - نه والا شاه باجی جلسه دارن تو اداره.
    آقا فریبرز بفرما داخل .
    فرخ خواست بیاد پیشوازها اما چند وقتیه زانو درد امانش رو بد بریده !
    سجاد زندایی دست بابا رو بگیر بفرمایید داخل گلاره هم دو یا سه ساعت دیگه خونه است.
    راستی سیاوش جان کو پس ؟

    سجاد گفت :

    -با فرشاد رفتن دور دور گفت از الان حوصله ام سر میره تو خونه! از اونور میرن سراغ عمو اینا.

    مادرم فوری رو به سمت عمه ابرویی بالا انداخت و گفت :

    -شاه باجی گلاره شش عصر کارش تموم میشه کاش سیاوش جان بره دنبالش باهم بیان .نه؟
    سجاد هم بره پی پرویز خان و خانوادش.

    تا خواستم اعتراض کنم فوری عمه که حالا روی مود روشن تری نسبت به قبل بود و انگار متوجه گرای مادرم شده بودگفت:

    -پاییزه هوا روزگار زود تاریک میشه منتظر باش تا سیاوش بیاد دنبالت چه معنی داره ؟زن جماعت باید آفتاب زردی رو با خودش ببره خونه ! حالا که میگی واجبه پس همون سیاووش میاد پی ات.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهل و ششم

    سر گردان میان ردیف پرونده های خاک و نا زده که هر کدام راوی تاریخچه ی ده ها کشمکش و سرگردانی قصه ها ی مختومه شده اند ،پوفی از سر کلافگی می کشم، که صدای لیلا متعجبم میکند.

    _گلاره اون پایینی؟؟؟

    سر از ردیف زونکن ها برداشته و در حالی که سعی دارم برای دیدنش از انتهای پلکان مشرف به اتاق بایگانی کردن کشی کنم ،متعجب و سوالی دستانم را برای زدودن خاک و نرمه ی به جا مانده از کاغذ های پوسیده به هم میگویم و خطابش قرار میدهم.

    _خیره؟اینجا چیکار می‌کنی؟

    چشم گشاد میکند.
    _ وا مگه چند ساعت گذشته که فراموشی گرفتی؟
    واسه پرونده ی کلهر اومدم. پیدا شد؟

    با حرص گوشه ی لبم را جویدم
    _همین الان داشتم دنبالش می گشتم فعلا که نیست.تازه باشه هم به تو مربوط نمیشه لیلا خودش باید باشه.

    _ای بابا وکالت داده به من خوب.

    _وکالت باشه ایشالا برای وقتی که تو کانون وکلا قبول شدی .

    _شاه میبخشه ،شاه قلی نه؟

    _فردا وکالت نامه ات رو بده رییس شعبه ،منم پرونده رو می‌زارم سر میزش.وسلام

    _گوش تلخی چقد!

    _تازه فهمیدی؟؟؟اینجا من بابام رو هم نمی‌شناسم.

    _ باشه بابا فهمستم .خدا رحم کنه تو رییس نیستی !مدیر اجرای احکام نیومده فعلا؟

    _نه ده دقیقه دیگه میاد .

    _باشه به کارت برس منم منتظر میمونم.ماشین آوردم.

    _نه نه منتظر من نباش قراره بیان دنبالم.یه طبقه مونده اینو چک کنم شاید فرجی شد.الان هم قراره سیستم ها رو بیارن برای راه اندازی.

    در حالی که چشمانش را با شوخی ریز می کرد.ابرویی بالا انداخت.

    _کی هست طرفی که میاد دنبالت؟

    _سیاووش.
    دسته گل از مامان آب روان از عمه.

    _خدا شانس بده .دارن زورکی فروت میکنن تو دبه ی عسل !اونوقت تو ناز میکنی؟ راستی امروز صبح اومده بودم با هم کمی حرف بزنیم ،از سیف مادر مرده چه خبر؟

    _خبری ندارم.لیلا برو منو نگیر به حرف کلی کار ریخته سرم.زنگ میزنم بهت.

    _باشه شب می زنگمت.

    ***
    سرگرم چک کردن آخرین ردیف بودم که صدای تقه ای توجهم را جلب کرد.بی اهمیت به پیچش صدای مشکوک در حجمه ی سکوت و سکون زیر زمین
    در میانه ی پرونده ها دو پوشه ای که با رنگ های متضاد در میان آغـ*ـوش هم فرو رفته بودند را بیرون کشیدم.
    شماره ی هزار و دویست و سی و یک مبین به ثمر رسیدن تلاشم بود.
    ذوق زده فریاد زدم.

    _یافتم بالاخره.

    در همین هین صدای آقای مالکی مدیر بخش توجهم را جلب کرد. همانطور که مشکوک وسوالی نگاهم می کرد،پرسید.

    _خانم همایونی شما از کی اینجا هستید؟

    _سلام .به گمانم یه چهل دقیقه ای باشه دنبال پرونده ی یکی از اربـاب رجوع ها بودم .خبر دارید دیگه جای آقای اسدی اومدم .چیزی شده؟

    سرش را به نشانه ی پاسخ سلام و تایید تکان داد،و بعدچانه اش را متفکر خاراندن.

    _کشوی میزم شکسته!!!
    ظهر که میرفتم سالم بود اما حالا...

    با صدایی که از سر تعجب و تاسف تحلیل می رفت پرسیدم.

    _چیزی هم کم شده؟

    _ظاهراً که نه همه چیز مرتب و بی کم و کاسته
    اما باید اطلاع بدم.
    راستی پنجره رو شما باز کردید؟

    قدم به میانه ی راهرو باریک و تاریک گذاشتم و از دهانه ی اتاق به پنجره ی آلومینیوم و کشویی خیره شدم.پنجره ی مشرف به حیاط سیمانی که جهت پارکینگ اتومبیل ها استفاده میشد و فقط تا کف حیاط یک متر ارتفاع داشت تا انتها باز بود.

    _نه من اصلا وارد اتاق شما نشدم.شاید آقای اکبری موقع نظافت باز گذاشته باشه. اصلا مگه در این اتاق باز بوده.اینقدر این پایین ظلماته که وقتی از روشنایی بیرون وارد میشی، رسماً کور کوری!من متوجه باز یا بسته بودن در اتاق شما نشدم ،چه برسه به پنجره.

    _در اتاق همیشه بازه کمد ها و فایل ها و کشو ها همه قفل داره .به جز کارمند ها کسی وارد اینجا نمیشه .

    _کاش به مدیریت بگید دو تا سرباز کشیک هم برای پایین بزارن. بی خود نیست به بایگانی دره ی فراموش شدگان می گن.اصلا هیچ کس به وضعیت این قسمت توجهی نداره.


    نگاه های جستوجو گرانه وشکاک آقای مالکی وعبور و مرور مکرر مراجعین که دقیقا با ورود همکاران و شروع تایم کاری تبدیل به سیلی از جماعت گرفتار شده بود باعث شد لیلا را در پس پرده ی فراموشی جا بگذارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف

    پارت چهل و هفتم

    در میان تاریک و روشن غروب پاییز،چراغ های روشن اتومبیل ها ی پارک شده و در حال تردد مانع دید کافی بود،که چند بوق مکرر حواسم را به جایی در ردیف اتومبیل ها جلب کرد.
    مردد به سمت اتومبیلی که حالا چراغ می‌داد قدم برداشتم.شیشه پایین کشیده شد و چهره ی در هم سیاووش نمایان شد.
    زود تر از قدم هایش لبخندی به استقبالش روانه کردم.
    روی صندلی جلو جا گرفتم.

    _سلام پسر عمه

    در تاریکی فضا ،قسمتی از صورتش توسط نور چراغ اتومبیل های در حال عبور روشن و گاه دوباره تاریک میشد.
    اخم های نمایانش را ناشیانه در پس پرده ی صبوری پنهان کرد.

    _سلام .میشه اینقدر نگی پسر عمه یاد کلاه قرمزی می یوفتم.

    لبخند ساختگی بر لب نشاندم.

    _اون پسر خاله است.

    سکوت کرده بود اما دهانش پر از حجمه ی کلمات بود.بی صدا لب زد و باز دهان بست.

    _شما خوبی؟؟؟

    سرش را سوالی و بی قرار تکان داد

    _خوبم خوبم.الان کجا برم ؟
    گفته بودی بیام دنبالت.

    _من ؟عمه و مامان گفتن .ببخشید مثل این که اصلا روبراه نیستی منم اسباب زحمت شدم.

    _نه این حرف ها چیه؟باید حدس میزدم شما کاری به من نداری!

    در حالی که سعی میکرد از کوچه های تنگ و ترش راهی باز کند زیر لب کلافگی اش را ریز ریز بیرون می ریخت .

    _لعنت به این شهر با این خیابون های تنگ و باریکش .مورچه هم به ترافیک میخوره چه برسه به من با این ماشین لندهور.

    _ببخشید تو رو خدا. باز هم عمه آش پخته مامانم کاسه پر کرده .

    سکوتش این اطمینان را داد که واقعا اسباب زحمتم. سیاووش کلا شخصیت آرام و کم حرف و بی حوصله ای داشت . علارغم پچ پچ های گاه و بیگاه عمه هیچ جدیت و رفتاری مبنی بر علاقه یا کشش از سوی سیاووش دیده نمیشد .اما اینبار من شمشیر جسارت از رو بستم تا شاید بتوانم درماندگی و واماندگی اش را رفع کنم.

    _لطفا برو به آدرسی که میگم.

    متعجب اما با اخم نگاهم کرد.
    ***
    صدای زمزمه ی بی جان آبشار و سرمای استخوان شکن در ارتفاعات بیشتر از پیش مجابم میکرد که قاعله را تمام کنم و به گرمای اتاقم پناه ببرم.
    از سرما در خودم مچاله شدم.لحظه ای نگاهم کرد و بی اهمیت گفت:

    _ قحطی جا بود کشوندیمون این بالا.

    بی اهمیت تر از نگاهش شانه ای بالا انداختم.

    _اینجا برام یاد آور خاطرات بچگی ها و خدا بیامرز خان ننه است.وقتی سماور زغالیش رو آتیش مینداخت و دیزی صبح جمعه اش رو این بالا بار می‌ذاشت .الان شده مجتمع تفریحی توریستی.
    میدونی سیاووش دلم میخواد بدونم اگر داریوش و بعدش خشایار شاه میدونستن این جاده ی شاهی با این اسم پر تفاخرش قراره یه روزی مأمن پیر زنی بشه که به یاد ایام قدیم و عشقش بشینه لب رود و گذر ثانیه های باقی مونده ی عمرش رو تماشا کنه ، چه حالی میشدن؟

    یا با این لب فرو بسته اما چشمای گویا ی تو یا اون دوره گرد پیر با گویش پر سوز و گداز محلی که از بی وفایی میناله؟
    مسافرای گذرگاه گنج نامه پر از درد و تلنبار حرف هستن! شاید گنج این مسیر همون عشقه!!!

    خان ننه می‌گفت «هر دردی که بشر می‌کشه از عشقه» اما من با وجود این که عشق رو تجربه نکردم میگم هر دردی که میکشیم از بی عشقییه ،دوجین ملت سرگردان که خودشون هم نمی‌دونن قرارشون تو چیه؟
    آدم عاشق حد اقل می‌دونه قرار دل بی قرار تو عشقه...!

    یادته سیاوش لابه لای همین درختا ،گل وسطی و شمع گل پروانه بازی میکردیم و خان ننه لحاف کرسیش رو آب می نداخت .
    راستی چی شده اینقدر از هم دور و غریب افتادیم؟
    از ساعتی که عمه رو دیدم نیش و کنایه بارم کرد.اینم از تو موج عصبانیت داره موجیم می‌کنه.خیال کردی من احمقم؟
    خواست زبان باز کند که اذن نداده موذن احوالش شدم.

    _حرف نزن سیاووش تو خیلی تو این سال ها فرصت داشتی حرف بزنی، البته اگر واقعا احساسی در بین بود.کوتاهی کردی هم در حق خودت هم...باز هم در حق خودت.
    باعث شدی عمه و اطرافیان رو به غلط بندازی!میبینی فرصت هات سوخت شده.حتی الآنم که اومدی دنبالم باز ساکتی. این زمان و فرصت مال منه .من میگم تو می‌شنوی.
    چی عوض شده تو؟یا من؟
    من که همون گلاره ی سه ،چهار سال پیشم که چند صباحی از بد حادثه به خاطر ورشکستگی پدرت مهمون ساختمون ته حیاط خان ننه خدا بیامرز شدید.
    داد و نفرین عمه همیشه آوار سر من بود. من همون آکله ی ورپریده بودم که عمه سوزن تو خونش گم میشد ، گیس من مفت چنگش بود و هزار تا کار نکرده رو به بابا فرخ چقلی میکرد. بعد از درست شدن کار بابات و سر پا شدن دوباره ی کارخونه شما رفتید و خان ننه ی نازنینم مرد . همه چیز عوض شد!همه چیز و همه کس الا اون دو تا چشم سیاه که همیشه پشت دیوار سیمانی بالا پشت بوم از انتظار جون داد و مرد! الانم که الانه تموم سال چراغ خرپشتی شون روشنه!

    احساس کردم دستپاچه شد!با تمسخر لبخندی زدم و ادامه دادم.

    _منم بعد از قبولی تو دانشگاه و بعدش نقل استخدام ، یهو شدم نگین محفل همایونی ها . جوجه اردک زشت مرضی شد، قوی سپید !
    نگو استخون ترکوندن ورنگ به رخساره اومدن و گیس تابیده ام و بعدش به قول مامان ساده ام از دالان بلوغ رد شدنم و به سرسرای بیست سالگی رسیدنم شما رو به این فراصت انداخته که «نه بابا دختر فرخ هم بد تیکه ای نیست» که من محاله باور کنم.
    سیاووش تا به حال به روت نزدم اونشب تو مـسـ*ـتی چی گفتی و من چی شنیدم.

    چشمانش روشن تر و سوزنده تر از آتش دوره گرد پیری که در چند قدمی ما بساط بی خانمانی علم کرده بود،شروع به سوختن کرد.

    _خودت با زبون خودت گفتی ،! اما من به گوشام شک کردم !
    تا اینکه یه شب با چشم خودم دیدم!
    به خدا مه قصد فضولی نداشتم! مهمون ناخوانده ی چشم هام شدم ،وقتی پشت گلدون های اقدس خانم، دخترش ،ملیله رو می بوسیدی و براش زمزمه ی عشق سر میدادی!
    برای همین هیچ وقت باورت نکردم.
    اصلا به باور من ،من هیچ وقت تو باور دلت نبودم، که اگر تو برای خودت ارزش قایل نیستی من هستم.

    من نفر دوم قلب هیچ مردی نمیشم.شنیدی میگن« هفت درویش در گلیمی بگنجد اما دو پادشاه در یک مملکت نگنجد»من اگر یه روزی هـ*ـوس دلدادگی به سرم بزنه مملکت عشقم رو با هیچ کس سهیم نمیشم.
     
    آخرین ویرایش:

    Asemani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/11/08
    ارسالی ها
    120
    امتیاز واکنش
    200
    امتیاز
    186
    یا لطیف


    پارت چهل و هفتم


    در میان تاریک و روشن غروب پاییز،چراغ های روشن اتومبیل ها ی پارک شده و در حال تردد مانع دید کافی بود،که چند بوق مکرر حواسم را به جایی در ردیف اتومبیل ها جلب کرد.

    مردد به سمت اتومبیلی که حالا چراغ می‌داد قدم برداشتم.شیشه پایین کشیده شد و چهره ی در هم سیاووش نمایان شد.

    زود تر از قدم هایش لبخندی به استقبالش روانه کردم.

    روی صندلی جلو جا گرفتم.


    _سلام پسر عمه


    در تاریکی فضا ،قسمتی از صورتش توسط نور چراغ اتومبیل های در حال عبور روشن و گاه دوباره تاریک میشد.

    اخم های نمایانش را ناشیانه در پس پرده ی صبوری پنهان کرد.


    _سلام .میشه اینقدر نگی پسر عمه یاد کلاه قرمزی می یوفتم.


    _اون پسر خاله است.


    سکوت کرده بود اما دهانش پر از حجمه ی کلمات بود.بی صدا لب زد و باز دهان بست.


    _شما خوبی؟؟؟


    سرش را سوالی و بی قرار تکان داد


    _خوبم خوبم.الان کجا برم ؟

    گفته بودی بیام دنبالت.


    _من ؟عمه و مامان گفتن .ببخشید مثل این که اصلا روبراه نیستی منم اسباب زحمت شدم.


    _نه این حرف ها چیه؟باید حدس میزدم شما کاری به من نداری!


    در حالی که سعی میکرد از کوچه های تنگ و ترش راهی باز کند زیر لب کلافگی اش را ریز ریز بیرون می ریخت .


    _لعنت به این شهر با این خیابون های تنگ و باریکش .مورچه هم به ترافیک میخوره چه برسه به من با این ماشین لندهور.


    _ببخشید تو رو خدا. باز هم عمه آش پخته مامانم کاسه پر کرده .


    سکوتش این اطمینان را داد که واقعا اسباب زحمتم. سیاووش کلا شخصیت آرام و کم حرف و بی حوصله ای داشت . علارغم پچ پچ های گاه و بیگاه عمه هیچ جدیت و رفتاری مبنی بر علاقه یا کشش از سوی سیاووش دیده نمیشد .اما اینبار من شمشیر جسارت از رو بستم تا شاید بتوانم درماندگی و واماندگی اش را رفع کنم.


    _لطفا برو به آدرسی که میگم.


    متعجب اما با اخم نگاهم کرد.

    ***

    صدای زمزمه ی بی جان آبشار و سرمای استخوان شکن در ارتفاعات بیشتر از پیش مجابم میکرد که قاعله را تمام کنم و به گرمای اتاقم پناه ببرم.

    از سرما در خودم مچاله شدم.لحظه ای نگاهم کرد و بی اهمیت گفت:


    _ قحطی جا بود کشوندیمون این بالا.


    بی اهمیت تر از نگاهش شانه ای بالا انداختم.


    _اینجا برام یاد آور خاطرات بچگی ها و خدا بیامرز خان ننه است.وقتی سماور زغالیش رو آتیش مینداخت و دیزی صبح جمعه اش رو این بالا بار می‌ذاشت .الان شده مجتمع تفریحی توریستی.

    میدونی سیاووش دلم میخواد بدونم اگر داریوش و بعدش خشایار شاه میدونستن این جاده ی شاهی با این اسم پر تفاخرش قراره یه روزی مأمن پیر زنی بشه که به یاد ایام قدیم و عشقش بشینه لب رود و گذر ثانیه های باقی مونده ی عمرش رو تماشا کنه ، چه حالی میشدن؟

    یا با این لب فرو بسته اما چشمای گویا ی تو یا اون دوره گرد پیر با گویش پر سوز و گداز محلی که از بی وفایی میناله.

    مسافرای گذرگاه گنج نامه پر از درد و تلنبار حرف هستن.شاید گنج این مسیر همون عشقه!!!

    خان ننه می‌گفت هر دردی که بشر می‌کشه از عشقه اما من با وجود این که عشق رو تجربه نکردم میگم هر دردی که میکشیم از بی عشقییه ،دوجین ملت سرگردان که خودشون هم نمی‌دونن قرارشون تو چیه؟

    آدم عاشق حد اقل می‌دونه قرار دل بی قرار تو عشقه...!


    یادته سیاوش لابه لای همین درختا ،گل وسطی و شمع گل پروانه بازی میکردیم و خان ننه لحاف کرسیش رو آب می نداخت .

    راستی چی شده اینقدر از هم دور و غریب افتادیم؟

    از ساعتی که عمه رو دیدم نیش و کنایه بارم کرد.اینم از تو موج عصبانیت داره موجیم می‌کنه.خیال کردی من احمقم.

    خواست زبان باز کند که اذن نداده موذن احوالش شدم.


    _حرف نزن سیاووش تو خیلی تو این سال ها فرصت داشتی حرف بزنی، البته اگر واقعا احساسی در بین بود.کوتاهی کردی هم در حق خودت هم...باز هم در حق خودت.

    باعث شدی عمه و اطرافیان رو به غلط بندازی!میبینی فرصت هات سوخت شده.حتی الآنم که اومدی دنبالم باز ساکتی. این زمان و فرصت مال منه .من میگم تو می‌شنوی.

    چی عوض شده تو؟یا من؟

    من که همون گلاره ی سه ،چهار سال پیشم که چند صباحی از بد حادثه به خاطر ورشکستگی پدرت مهمون ساختمون ته حیاط خان ننه خدا بیامرز شدید.

    داد و نفرین عمه همیشه آوار سر من بود. من همون آکله ی ورپریده بودم که عمه سوزن تو خونش گم میشد ، گیس من مفت چنگش بود و هزار تا کار نکرده رو به بابا فرخ چقلی میکرد. بعد از درست شدن کار بابات و سر پا شدن دوباره ی کارخونه شما رفتید و ننه آقا مرد ،اما دو تا چشم سیاه همیشه پشت دیوار سیمانی بالا پشت بوم از انتظار جون داد و مرد.

    منم بعد از قبولی تو دانشگاه و بعدش نقل استخدام ، یهو شدم نگین محفل فامیل. جوجه اردک زشت مرضی شد، قوی سپید !
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا