- عضویت
- 2021/11/08
- ارسالی ها
- 120
- امتیاز واکنش
- 200
- امتیاز
- 186
یا لطیف
پارت سی و نهم
با زدن یک ضربه ی خبری ،به درب چهار طاق باز اتاق متعاقبا تا وسط اتاق بزرگ و مبله مدیریت وارد شدم. آقای سماوات مسافر هواس راهی شده اش به سمت در شد، سرش را کمی بلند کرد، اما همچنان نگاهش روی صفحه ی مانیتور روبرویش میخ شده بود، وانگار جای دیگری سیر میکرد.
دستش را با هواس پرتی به نشانه ی نشستن به یکی از صندلی های کنار میزش اشاره داد.
مرد ناشناس که از لحظه ی ورود زیر نظرم داشت با چشمان تیز و جمع شده اش در حال آنالیز بود . همان طور که قوزک دستانش را به سر زانوانش تکیه داده بود بی نهایت خم شده بود و نگاهش را از پایین به سمت بالا گسیل داشت .روی صندلی روبرویش با میانجگری میز چوبی مابینمان کمی خوف زده اما به ظاهر، حق به جانب جا گرفتم .اینبار با چشمانی به غایت باز شده و یک ابروی تا نیمه بالا جسته که باعث کش آمدن چروک اطراف چشمانش و نمایان شدن ،پنجه کلاغی های سفیدی که با باقی قسمت های آفتاب سوخته ی پوست صورتش رنگ فاحشی داشت شد ،که همگی نشان از دست کوتاه آفتاب به خطوط حومه ی چشمانش بود تا معرف عادت خاص و همیشگی این مرد هنگام نگاه کردن باشد.
سوالی نگاهش کردم
-شناختید؟
صدای آقای سماوات هواس ام راجلب و باعث شد ،تا بعد از درنگی کوتاه به تکیه گاه صندلی تکیه بزند.
-خانم همایونی این آقا از اهمال شما شکایت داشتن. میگن یک ساعته جلو در منتظر بودن تا شما کارشون رو راه بندازید، اما گویا مشغول گپ و گفت با یکی از مراجعین بودید!
متعجب و سوالی مرد روبرو را نگاه کردم
- آقای سماوات ....
-خوب دیگه بگذریم .آقای کلهر رو راهنمایی کنید بنده ی خدا ساکن این شهر نیستن از یکی از شهر های اطراف میهمان هستند کارشون رو سریع راه بندازید.
فوری از روی صندلی بلند شد و بی حوصله با ظاهر مودبانه درب را نشان داد
- بفرمایید.شما هم سخت نگیرید ،جناب کلهر شعبه ی بیست و هشت زیاد شلوغه!
هنگام خروج از در غر غر کردم "نمیزاره حرف از تو دهن آدم بیرون بیاد ،بعد حدیث قصار ببافه...
-دقیقا یعنی این تکریم اربـاب رجوعش منو کشته داشت پشت میز بازی کامپیوتری میکرد.
غافل گیر شده از شنیدن حرف هایم و حرف چند لحظه پیش اش از این حد از نزدیکی بیخ گوشم با تعجب نگاهش کردم!
پشت سرش را خاراند و با لبخند عامیانه و صمیمی دستپاچه گفت:
-والا پام رو تو نذاشته تا گفتم" شعبه بیست و هشت "چشم بسته غیب گفت" که آره آره شعبه شلوغه "
مرتیکه ی چل مو به همه چیز میخورد الا مدیر سر و شلکش عینهو تی کشا بود !
نگاهی به ردیف طولانی اتاق ها انداخت و انگار که گیج شده باشد دستانش را به نشانه ی ندانستن در هوا چرخاند و هول زده گفت:
- اتاقتون کدوم یکی از این بیست تا سولاخ بود؟
بعد در چند اتاق سرک کشید
وسط سالن هاج و واج نگاهش میکردم که برگشت
-اِ چرا ماتتون بـرده ببخشید اعصاب معصابت رو بی ریخت کردم من این جوریم دیگه ماه جان میگه "عینهو آسمون بهارم"
از این همه عدم تعادل در رفتارش در این چند دقیقه ی رودر رویی در عجب شده ، اما مجاب از کلی کار عقب افتاده سریعا خودم را جمع و جور کردم و با حرکت دست به سمت شعبه هدایتش کردم
-بفرمایید از این طرف،اینجا پرونده داشتید؟
همین یک کلمه کافی بود تا بنای القصه را بگذارد
-سه سال پیش آره ،اما داشی اومد و زد زیر تموم دک و پوز ما و گفت خجالت داره ! اون خونه رو آقا جان بخشیده به زنیکه .کلا این داشی ما عادتشه بزنه زیر کاسه و کوزه ی آدم.
منم اولش راغب شدم برا بستن قائله، اما ...والا امسال محصول خوب نبوده بد جور خوردم به خنس و فنس ،منم یه فکرایی تو کله ام دارم. اصلا مال ماله پدرمه یه عمارت دو هزار متری داره باد میخوره و دو تا سرایدار انکرالاصوات و انکر الشمایل دارن بهره اش رو میبرن !مگه مغز یه سر و دوگوش خوردم؟
حالا داشی اگر نیاز نداره و ماه جان حق شیر نمیخواد منو سننه؟ من مالم رو میخوام.
محو حرف های مرد روبرویم که تند تند قصه میبافت بودم که صدایی از پشت سر توجهم را جلب کرد.
-گلی درخواست انحصار ورثه داره .
سر چرخاندم خیره به صورت لیلا شدم.
پارت سی و نهم
با زدن یک ضربه ی خبری ،به درب چهار طاق باز اتاق متعاقبا تا وسط اتاق بزرگ و مبله مدیریت وارد شدم. آقای سماوات مسافر هواس راهی شده اش به سمت در شد، سرش را کمی بلند کرد، اما همچنان نگاهش روی صفحه ی مانیتور روبرویش میخ شده بود، وانگار جای دیگری سیر میکرد.
دستش را با هواس پرتی به نشانه ی نشستن به یکی از صندلی های کنار میزش اشاره داد.
مرد ناشناس که از لحظه ی ورود زیر نظرم داشت با چشمان تیز و جمع شده اش در حال آنالیز بود . همان طور که قوزک دستانش را به سر زانوانش تکیه داده بود بی نهایت خم شده بود و نگاهش را از پایین به سمت بالا گسیل داشت .روی صندلی روبرویش با میانجگری میز چوبی مابینمان کمی خوف زده اما به ظاهر، حق به جانب جا گرفتم .اینبار با چشمانی به غایت باز شده و یک ابروی تا نیمه بالا جسته که باعث کش آمدن چروک اطراف چشمانش و نمایان شدن ،پنجه کلاغی های سفیدی که با باقی قسمت های آفتاب سوخته ی پوست صورتش رنگ فاحشی داشت شد ،که همگی نشان از دست کوتاه آفتاب به خطوط حومه ی چشمانش بود تا معرف عادت خاص و همیشگی این مرد هنگام نگاه کردن باشد.
سوالی نگاهش کردم
-شناختید؟
صدای آقای سماوات هواس ام راجلب و باعث شد ،تا بعد از درنگی کوتاه به تکیه گاه صندلی تکیه بزند.
-خانم همایونی این آقا از اهمال شما شکایت داشتن. میگن یک ساعته جلو در منتظر بودن تا شما کارشون رو راه بندازید، اما گویا مشغول گپ و گفت با یکی از مراجعین بودید!
متعجب و سوالی مرد روبرو را نگاه کردم
- آقای سماوات ....
-خوب دیگه بگذریم .آقای کلهر رو راهنمایی کنید بنده ی خدا ساکن این شهر نیستن از یکی از شهر های اطراف میهمان هستند کارشون رو سریع راه بندازید.
فوری از روی صندلی بلند شد و بی حوصله با ظاهر مودبانه درب را نشان داد
- بفرمایید.شما هم سخت نگیرید ،جناب کلهر شعبه ی بیست و هشت زیاد شلوغه!
هنگام خروج از در غر غر کردم "نمیزاره حرف از تو دهن آدم بیرون بیاد ،بعد حدیث قصار ببافه...
-دقیقا یعنی این تکریم اربـاب رجوعش منو کشته داشت پشت میز بازی کامپیوتری میکرد.
غافل گیر شده از شنیدن حرف هایم و حرف چند لحظه پیش اش از این حد از نزدیکی بیخ گوشم با تعجب نگاهش کردم!
پشت سرش را خاراند و با لبخند عامیانه و صمیمی دستپاچه گفت:
-والا پام رو تو نذاشته تا گفتم" شعبه بیست و هشت "چشم بسته غیب گفت" که آره آره شعبه شلوغه "
مرتیکه ی چل مو به همه چیز میخورد الا مدیر سر و شلکش عینهو تی کشا بود !
نگاهی به ردیف طولانی اتاق ها انداخت و انگار که گیج شده باشد دستانش را به نشانه ی ندانستن در هوا چرخاند و هول زده گفت:
- اتاقتون کدوم یکی از این بیست تا سولاخ بود؟
بعد در چند اتاق سرک کشید
وسط سالن هاج و واج نگاهش میکردم که برگشت
-اِ چرا ماتتون بـرده ببخشید اعصاب معصابت رو بی ریخت کردم من این جوریم دیگه ماه جان میگه "عینهو آسمون بهارم"
از این همه عدم تعادل در رفتارش در این چند دقیقه ی رودر رویی در عجب شده ، اما مجاب از کلی کار عقب افتاده سریعا خودم را جمع و جور کردم و با حرکت دست به سمت شعبه هدایتش کردم
-بفرمایید از این طرف،اینجا پرونده داشتید؟
همین یک کلمه کافی بود تا بنای القصه را بگذارد
-سه سال پیش آره ،اما داشی اومد و زد زیر تموم دک و پوز ما و گفت خجالت داره ! اون خونه رو آقا جان بخشیده به زنیکه .کلا این داشی ما عادتشه بزنه زیر کاسه و کوزه ی آدم.
منم اولش راغب شدم برا بستن قائله، اما ...والا امسال محصول خوب نبوده بد جور خوردم به خنس و فنس ،منم یه فکرایی تو کله ام دارم. اصلا مال ماله پدرمه یه عمارت دو هزار متری داره باد میخوره و دو تا سرایدار انکرالاصوات و انکر الشمایل دارن بهره اش رو میبرن !مگه مغز یه سر و دوگوش خوردم؟
حالا داشی اگر نیاز نداره و ماه جان حق شیر نمیخواد منو سننه؟ من مالم رو میخوام.
محو حرف های مرد روبرویم که تند تند قصه میبافت بودم که صدایی از پشت سر توجهم را جلب کرد.
-گلی درخواست انحصار ورثه داره .
سر چرخاندم خیره به صورت لیلا شدم.