وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Afsa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/18
ارسالی ها
71
امتیاز واکنش
769
امتیاز
276
سن
22
محل سکونت
His heart
بسم الله الرحمن الرحیم

نام رمان: بدون شاهزاده
نویسنده: آفسا
ژانر: اجتماعی، تراژدی
ناظر: @*SetAre
خلاصه عمومی: سیاهی، اطرافش را پوشانده بود.دخترک یتیمی که هیچ‌کس او را دوست نداشت و خوب می‌دانست او هم انتظاری از آنان ندارد. هدف‌هایش، عظیم‌تر از چیزی بود که در عمق وجودش می‌اندیشید و آگاه بود یک روز شاهزاده سوار بر اسب سفیدش، به دنبالش می‌آید و رویایش را در واقعیت می‌سازد؛ اما رفته‌رفته، قاب خیال از ذهنش پر کشید و آنگاه بود که فهمید خودش باید قدم بردارد. به راستی بدون شاهزاده رؤیاهایش، چگونه می‌توانست در این دنیا دوام بیاورد؟
 
  • پیشنهادات
  • *SetAre

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/11/15
    ارسالی ها
    711
    امتیاز واکنش
    5,515
    امتیاز
    622
    محل سکونت
    south
    jpg.190236





    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    مقدمه: بیشتر تلاش کردم و بیشتر دویدم؛ اما سرنوشت اجازه نداد من از خط پایان گذر کنم!
    شرایط سخت‌تر و فشار شدیدتر شد.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نتیجه تمام تلاش‌هایم این بود که مشکلات بزرگ‌تری مقابلم قد علم کنند؟
    بالاخره تا کجا باید می‌دویدم و چقدر باید امید می‌بستم به شاهزاده‌ای که نخواهد آمد.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    آرزوهایی که دست‌نیافتنی می‌ماندند
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عشقی که به دست نمی‌آمد. شاید از دم مسیر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    اشتباه می‌رفتم؛ همانطور که گفته‌اند:
    «چیزی که آفریده نشده را طلب نکن»
    و همیشه دنبال راهی برای فرار بودم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    جنس عشق!
    راهی برای فرار وجود نداشت.
    پس دل
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    دریا زدم؛ بدون عشق، بدون شاهزاده.

    بسم الله.
    پارت 1
    عشق؛ خیلی چیز قشنگیه! وقتی که باشه انگار آدم دیگه درد نمی‌کشه و هیچ غمی توی دنیا نمی‌تونه از پا درش بیاره.
    بچه که بودم توی کتاب‌ها و کارتون‌ها، عاشق بخش‌های عاشقونه‌ی داستان بودم و لحظه شماری می‌کردم برای شنیدن جمله «و اون‌ها به خوبی و خوشی تا آخر عمر باهم زندگی کردند»
    اما درباره خودم زیاد مطمئن نبودم! با اینکه نهایت آرزوم این بود که یک روزی عاشق بشم، ولی کم‌کم این آرزو برام کمرنگ‌تر شد.
    لیلا با فاصله یک متری بلند داد زد و تشر زد:
    -باز که رفتی تو هپروت دختره‌ی چشم سفید! کارت رو انجام بده!
    با اینکه از یهویی داد زدنش هول شده بودم، اهمیتی به لحنش ندادم و به تمیزکاری ادامه دادم.
    شاید حق با لیلا بود؛ وقتی که تو بحر فکر و خیال فرو می‌رفتم، واقعاً از این دنیا خارج می‌شدم!
    محکم دستمال نمدارم رو به شیشه پنجره حیاط می‌کشیدم و حواسم بود که کاملاً لکه‌ها رو از بین ببرم.
    اون روز قرار بود خواهرِ لیلا از تهران بیاد اینجا و لیلا از چند روز قبل من رو مجبور کرده بود کل خونه رو بتکونم و گردگیری کنم.
    پنجره سوم رو هم تموم کردم و رفتم سراغ پنجره بعدی.
    خیلی واضح لاله و هاله رو می‌دیدم که توی حیاط بزرگمون مشغول مسخره بازی بودن و با لباس‌ها و آرایش جدیدشون عکس می‌گرفتن تا بذارن توی اینستاگرام.
    -سریع‌تر اون پنجره‌های کوفتی رو تموم کن! زیاد وقت نداری باید شام رو هم حاضر کنی!
    با لحن خسته‌ای نالیدم.
    -باشه خانوم.
    ولی خب اون که تا ابد نمی‌تونست از من مثل کلفت کار بکشه! می‌تونست؟
    با همین فکر لـبخندی زدم و محکم‌تر دستمال کشیدم؛ دیگه هم به ادا و اصول‌های اون دوتا احمق نگاه نکردم.
    پنجره‌ها بلند بود برای همین باید از چهارپایه استفاده می‌کردم و این یکم کارم رو سخت می‌کرد.
    بعد از تموم شدن پنجره چهارم، از چهارپایه پایین اومدم و اون رو به سمت پنجره آخر کشوندم؛ این دیگه آخری بود!
    از بالای پنجره شروع به دستمال کشیدن کردم و حسابی محکم کشیدم تا همه لکه‌هاش از بین بره؛ اگرچه اون سمت پنجره رو که دیروز با بدبختی تمیز کرده بودم، باز بهش لکه افتاده بود.
    امیدوار بودم لیلا نخواد دوباره چک کنه!
    پنجره آخر رو هم تموم کردم و با گفتن «آخیش! راحت شدم!» اومدم پایین.
    چهارپایه رو کنار کشیدم و پرده رو که موقع تمیزکاری جمعش کرده بودم دوباره باز کردم و اون پرده حریر زیبا تمام پنجره‌ها رو دربر گرفت!
    با رضایت به کارم نگاه کردم؛ همیشه عاشق این مرحله آخر بودم! اتمام تمیزکاری و دیدن نتیجه مطلوب.
    چهارپایه رو بردم کنار در خروجی گذاشتم تا سر وقت ببرمش بذارم توی انباری.
    بعد رفتم وسط پذیرایی ایستادم و به پرده‌های قشنگمون نگاه کردم!
    خونمون دوبلکس بود و دو راه‌پله خیلی زیبا از دوطرف به سمت بالا می‌رفتن؛ یک آشپزخونه شیک و اتاق و سرویس هم پایین بود.
    که من حق استفاده از اون‌ها رو نداشتم.
    مبلمان و دکوراسیون پذیرایی و هال هم خیلی قشنگ بود؛ مثل سبک‌های اروپای کلاسیک!
    همیشه دلم می‌خواست توی اون سالن خوشگل یک لباس پف‌پفی بلند بپوشم و برای خودم قدم بزنم و بچرخم!
    -فرشته! باز که داری گیج می‌زنی؟
    با ترس برگشتم به سمت لیلا که وسط راه پله سمت راست ایستاده بود و با اخم نگاهم می‌کرد.
    آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خونسردانه بگم.
    -پنجره‌ها تموم شد خانوم.
    لباس خونگی تنش بود اما موهاش اتوشده و روی صورتش ماسک بود؛ برای همین زیاد نمی‌تونست اخم کنه ولی باز اوقات تلخیش رو نشون می‌داد.
    -خودم دارم می‌بینم که پنجره‌ها تموم شد! برو شام رو آماده کن الان شب میشه!
    -چشم خانوم.
    پوفی کرد و حین غرغر از پله‌ها برگشت بالا.
    من هم بی‌خیال رویای قشنگم مقابل اون پرده‌های زیبا شدم؛ رفتم به آشپزخونه.
    اول از همه باید میوه‌هایی که خریده بودم رو می‌شستم و بعدش پلو رو آماده می‌کردم؛ خورشت‌ها رو هم از ظهر گذاشته بودم که کاملا جا بیفته!
    دست پخت من حرف نداشت!
    مشغول سرخ کردن سیب زمینی‌ها بودم که سروکله هاله پیدا شد؛ اومد توی آشپزخونه و همونطور که به ظرف سیب زمینی‌ها نزدیک می‌شد با صدای بلند گفت:
    -وای فرشته! چقدر سیب زمینی!
    و یک مشت برداشت!
    با مهربونی گفتم:
    -اون‌ها برای غذاست؛ میشه نخوری؟ قول میدم بعداً برات درست کنم.
    با اون خط چشمش پشت چشمی برام نازک کرد و خندید.
    -بی‌خیال تو که همش تو آشپزخونه‌ای بازم درست کن دیگه! بعدشم کار دیگه که نداری.
    پوفی کشیدم و جوابش رو ندادم؛ خیلی از این بابت ناراحت بودم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 2
    بعد از اینکه هاله کلی سیب زمینی خورد و برای لاله هم برداشت، یکم بغض کردم.
    به خاطر کارهای زیادی که به من می‌دادن تا انجام بدم، نتونستم درست حسابی درس بخونم. به زورِ خواهش و التماس دیپلمم رو گرفتم اما بعد از قبول نشدن توی کنکور دیگه حق درس خوندن و کار دیگه نداشتم.
    حسابی بوی پیازداغ و سرخ کردنی گرفته بودم و دلم می‌خواست دوش بگیرم ولی فرصت نبود.
    بالاخره سیب زمینی‌ها رو سرخ کردم و یک جا قایم کردم تا دوباره هاله و لاله نیان دستبرد بزنن.
    ظاهرشون نشون نمی‌داد اما مثل لیلا بدخواه بودن و از کلفتی کردن من لذ‌ت می‌بردن!
    مشغول خرد کردن کاهوها و کلم‌ها بودم و پشت میز نشسته بودم؛ که لاله توی درگاه آشپزخونه ایستاد و صدام کرد:
    -فرشته؟
    سرم رو بلند کردم.
    -بله؟
    به دوتا لباس که توی دستش بود اشاره کرد و پرسید:
    -به نظرت کدومش رو بپوشم بهتره؟
    دوتا بلوز مجلسی خیلی شیک توی دستش بود؛ یکی ارغوانی و یکی آبی آسمونی.
    بعد به لاله نگاه کردم؛ لاله و هاله خیلی شبیه هم بودن. فقط لاله یکم تپل‌تر بود؛ وگرنه جفتشون هیکل‌های درشت و پوست سفید صافی داشتن و چهره‌هاشون خیلی شبیه بود.
    به لباس ارغوانی اشاره کردم و گفتم:
    -این خوبه؛ هم بهت میاد هم لاغرتر نشونت میده!
    یکم چشم‌هاش رو ریز کرد؛ انگار از اینکه غیرمستقیم به اضافه وزنش اشاره کرده بودم بدجور حرصی شده بود!
    برای همین بادی به غبغب انداخت و با تمسخر گفت:
    -وای خیلی ممنون که گفتی! حالا که دیگه می‌دونم که باید آبیه رو بپوشم چون سلیقه‌ی دهاتی و بی‌کلاسِ تو این بنفشه رو می‌پسنده! تازه آبی به رنگ چشم‌هام هم میاد!
    پوفی کشیدم؛ از دست این دوتا دخترِ پرافاده داشتم روانی می‌شدم.
    حرفی نزدم و سرم رو پایین انداختم و به کارم ادامه دادم؛ لاله هم با همون ادا و اطوار همیشگیش ازم دور شد.
    من نسبت به لاله و هاله هیکل ریزتری داشتم و چهره گندمیِ من ظریف‌تر بود؛ با اینکه اون دوتا خواهر به خاطر چشم‌های رنگیشون خیلی به خودشون می‌نازیدن، اما هرکسی با یک نگاه می‌گفت که من با وجود چشم‌های قهوه‌ای از اون‌ها قشنگ‌ترم!
    با حرص بیشتری سالادها رو خورد کردم و بعد مشغول شستنشون شدم.
    انقدر درگیر کار بودم که نفهمیدم کی ساعت گذشت و لیلا رو دیدم که کاملاً آمده شده بود و به سمتم می‌اومد؛ با صدای رو مخش تشر زد:
    -فرشته الانه که خواهرم بیاد! بدو برو لباس مخصوصت رو بپوش با این آشغال نیای جلوی اون‌ها! آشپزخونه رو هم تمیز کن.
    پوفی کشیدم و «چشم» گفتم.
    بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه؛ دست‌هام رو شستم و خشک کردم.
    بعد رفتم بیرون و چراغ‌های پذیرایی و هال رو روشن کردم؛ حتی لوسترها رو هم روشن کردم و خونه حسابی قشنگ شد!
    دیگه نایستادم تا باز توی رویاهام غرق بشم؛ سریع از پله‌ها بالا رفتم و به سالن اصلی رسیدم.
    صدای غرغر لاله و هاله که برای بار هزارم داشتن لباس عوض می‌کردن رو از اتاق‌هاشون می‌شنیدم.
    سری به نشونه تأسف تکون دادم ورفتم به سمت اتاق آخری که ته سالن بود؛ نه پنجره داشت و نه جای درست و حسابی.
    و دقیقا مقابل انباری کوچیک و ترسناکی بود که همیشه موش داشت و درش بسته بود.
    در اتاقم رو باز کردم و رفتم داخل؛ با بستن در، نفس عمیقی کشیدم و به در تکیه زدم. سر خوردم و نشستم روی زمین و از ته دل گفتم:
    -آخیش! بالاخره می‌تونم یکم بشینم!
    چشم‌هام رو بسته بودم و داشتم یکم استراحت می‌کردم که جیغ لیلا توی خونه پیچید.
    -اومدن!
    مثل برق گرفته‌ها پریدم هوا! این زن یه چیزیش می‌شد!
    به اتاق کوچیکم که به زور پونزده متر می‌شد نگاه کردم؛ فقط یک کمد کهنه لباس با کشو داشتم و یک قفسه فلزی قدیمی.
    با یک تشک و بالش و پتو که گوشه اتاق جمع شده بود و کف اتاق هم یک گلیم ساده بود؛ به در و دیوارش هم چیزی نداشتم که بزنم حتی یک جاکلیدی کوچیک!
    یک دفعه باز یادم اومد الانه که لیلا بیاد از گیسام آویزونم کنه!
    به سمت کمدم رفتم و لباس مخصوصم رو بیرون آوردم؛ می‌شد بهش گفت لباس خدمتکاری یا کلفتی!
    هرچی که بود وقتی مهمون داشتیم می‌پوشیدمش که شیک باشه مثلاً.
    یک پیراهن کاملاً ساده و مشکی با یک سارافن سفید روش که مثل پیشبند بود و حالت خدمتکار بودن به آدم می‌داد.
    یک روسری سفید رو هم به سرم می‌بستم و پشت گردنم گره می‌زدم.
    جوراب شلواری مشکی هم پوشیدم که خیلی دوستش داشتم؛ از بچگی عاشق جوراب شلواری بودم چون همیشه با دامن می‌پوشیدمش و فکر کنم از معدود دخترهایی بودم که دیوونه‌وار عاشق دامن هستن.
    در اتاق رو باز کردم و خارج شدم؛ ته سالن یک آینه قدی داشتیم و توش یکم خودم رو ورانداز کردم.
    زیر لـب گفتم:
    -برو که رفتیم!
    و با کرشمه خاص خودم سالن رو طی کردم!
    سالن منتهی به نرده‌های طبقه دوم می‌شد که از چپ و راست حالت ایوون مانندش ادامه پیدا می‌کرد و به پله‌ها می‌رسید.
    و من عاشق نرده‌های چوبیش بودم!
    از ایوون طبقه بالا عبور کردم و از پله‌ها رفتم پایین؛ با اینکه دوست داشتم مهمون‌ها نگاهم کنن، ولی حواس هیچکس به من نبود.
    زیباخانوم و بچه‌ها و شوهرش توی پذیرایی نشسته بودن و لیلا و دخترهاش داشتن مهمونداری می‌کردن.
    البته مهمون‌داریشون بیشتر پاچه‌خواری و حرافی بود تا شاید یکی از دخترهای لیلا بتونه دل پسر زیباخانوم رو به دست بیاره!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 3
    یعنی اون پسر جذابی که اونجا دقیقاً روی مبل آخری نشسته بود!
    وای خدا من که از دیدنش سیر نمی‌شدم خیلی پسر خوب و مهربون و خوشگلی بود!
    بالاخره پله‌ها رو تموم کردم و رسیدم به همکف؛ داشتم به سمت آشپزخونه می‌رفتم که نگاهم به چیزی افتاد.
    چهارپایه! هنوز نبرده بودمش توی انباری و دم در بود.
    وای خدا معلوم نبود باز لیلا می‌خواست چقدر سرم غر بزنه و تحریمم کنه؛ پوفی کشیدم و با خودم گفتم بی‌خیال آب از سرم گذشت بعداً می‌برمش بیرون.
    صدای لیلا بلند شد.
    -فرشـته؟ پس چی شد چرا پذیرایی نمی‌کنی؟
    بلند گفتم:
    -الان میام خانوم.
    سریع رفتم به آشپزخونه و میوه‌ها رو که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و بردم بیرون.
    به مهمون‌ها که رسیدم آروم سلام کردم و مشغول پذیرایی شدم؛ پیش دستی‌ها رو به همراه چاقو برای تک‌تکشون می‌چیدم و براشون میوه می‌گذاشتم و در این حین لیلا داشت از فضیلت‌های نداشته‌ی دخترهاش تعریف می‌کرد.
    اون وسط هیچکس نه جواب سلامم رو داد و نه هیچ کس باهام کمترین صحبتی کرد ولی برای من مهم نبود؛ عادت کرده بودم.
    زیباخانوم سه تا بچه داشت، ثامن خان و ثمین خانوم و یک پسربچه ده ساله به اسم میثم که همش سرش تو گوشیش بود.
    ثمین خیلی از هاله و لاله خوشگل‌تر بود اما ساکت و مظلوم بود و نه آزاری داشت نه نفعی؛ شاید برای همین بود که کمابیش ازش خوشم می‌اومد!
    شوهر زیباخانوم که ساکت بود بالاخره به حرف اومد و به من گفت:
    -میشه برای من یک لیوان آب بیاری؟
    لیلا با خشم خطاب به من گفت:
    -فرشته چرا چایی و شربت نیاوردی؟
    به میز وسطی اشاره کردم و آروم گفتم:
    -خانوم داشتم پذیرایی می‌کردم!
    اخمش غلیظ‌تر شد.
    -برای من بهونه نتراش! تنبل بی‌خاصیت! زود برو شربت و چای بیار!
    شوهر زیباخانوم تک سرفه‌ای کرد.
    -ولی من فقط یکم آب می‌خواستم!
    لحنش لحن معترضی نبود اما این تندی و برخورد خشن لیلا رو به روش آورد؛ البته برای دفاع از من نبود! چون آقامحسن همیشه با لیلا مشکل داشت و دلیلش هم مشخص نبود.
    «ببخشید» آرومی گفتم و به سمت آشپزخونه برگشتم؛ حتی فرصت نکردم یک نگاه به ثامن بندازم ببینم چهره‌ی اون چی میگه.
    گرچه اون معمولاً به دختری توجه نشون نمی‌داد و این، اون رو خواستنی‌تر می‌کرد.
    دو سری رفت و آمد کردم تا سینی چای و شربت رو برای همشون ببرم؛ بعدش هم به طور نامحسوس رفتم سمت در و چهارپایه رو از خونه بردم بیرون.
    چهارپایه رو توی زیرزمین گذاشتم و بعد کمی توی حیاط موندم.
    به آسمون نگاه کردم و لـبخندی زدم؛ اون شب آسمون صاف بود و ستاره‌ها مشخص بودن.
    شهر ما شهر کوچیکی بود و شب‌ها خیلی تاریک و سوت و کور می‌شد؛ این قضیه خلاف میل هاله و لاله بود اما... من عاشق این شب‌های پرستاره بودم!
    شاید خیلی چیزهای ساده بود که من عاشقشون بودم و با همین حال و هوام بود که زندگیم سخت نمی‌گذشت.
    -سرما می‌خوری دختر.
    با شدت برگشتم و به ایوون حیاط نگاه کردم؛ ثامن بود که سوئیچ به دست داشت پایین می‌اومد و چهره‌اش هیچ حالتی نداشت.
    به سمت ماشینشون که توی حیاطمون پارک بود رفت و گفت:
    -خاله گفت بیای کمکم وسایل رو ببریم داخل.
    نفس عمیقی کشیدم و دنبالش رفتم؛ بدون هیچ حرفی کمکش کردم و بیشتر وسایل رو من به دست گرفتم و به سمت خونه رفتم.
    هنوز نرفته بودم داخل که برگشتم و نگاهش کردم؛ یکی، دوتا ساک و کیف جلوی پاش بود و دست کرد داخل جیبش و سیگاری بیرون کشید.
    گفتم شاید می‌خواد تنها باشه برای همین رفتم داخل و در رو بستم.
    توی سرسرا بودم که زیباخانوم از توی پذیرایی گفت:
    -دستت درد نکنه فرشته؛ اون کیف من رو بیار بهم بده بقیه رو ببر بالا.
    -چشم.
    تنها تفاوت زیبا و لیلا این بود که زیبا ذات بدی نداشت و من رو تحقیر نمی‌کرد؛ اما خب اون هم من رو یک خدمتکار می‌دونست دیگه.
    کیف زیباخانوم رو بهش دادم و بقیه وسایل رو بردم طبقه بالا.
    به جز اتاق من و اون انباری؛ ما چهارتا اتاق خواب داشتیم که دوتاش مال لیلا و دخترها بود و اون دوتای دیگه رو می‌شد به عنوان اتاق مهمون استفاده کرد.
    اون شب همش مشغول پذیرایی و ارائه خدمات بودم؛ برای همین ساعت یک نصفه شب که به اتاقم رسیدم، با همون لباس خوابم برد.
    ***
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 4
    مامان همیشه بهم می‌گفت:
    «یادت باشه فرشته؛ مشکلات دو جور هستن؛ یک سری مشکلات هستن که تو می‌تونی برطرفشون کنی و باید باهاشون بجنگی! اما یک سری شرایط هستن که در مقابل اون‌ها فقط باید صبر کنی. اینجور وقت‌ها خدا داره امتحانت می‌کنه تا قوی‌تر بشی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
    به قبر مامانم دست کشیدم؛ نمی‌دونستم آیا واقعاً اون مرده یا نه!
    چون خیلی وقت‌ها خواب‌های عجیب و ترسناک یا گاهی ‌وقت‌ها رؤیایی می‌دیدم و بعد بیدار می‌شدم.
    شاید این هم از همون وقت‌ها بود.
    اگر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    واقعیت داشت، باز هم یک امید دیگه داشتم! اینکه واقعیت همه‌اش فقط یک خواب باشه و وقتی بمیریم بیدار بشیم و ببینیم که توی بهشت پیش خداییم.
    سرم رو به سمت بابا چرخوندم که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت.
    دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم:
    -بابا... چرا گریه می‌کنی؟
    جوابم رو نداد و باز گریه کرد؛ من هم واقعاً نمی‌فهمیدم که چرا داره گریه می‌کنه؟ مگه این اتفاق چقدر بد بود؟
    پرسیدم:
    -بابا... مامان رو کی از اون تو درمیاریم
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    چند روز باید توی قبرش بمونه؟
    اما بابا اصلاً اعصاب و حوصله من رو نداشت، با ناراحتی عجیبی گفت:
    -بس کن فرشته تو دیگه ده سالته! این سوال‌های عجیب چیه می‌پرسی؟ مادرت مرده! دیگه هیچ وقت برنمی‌گرده.
    نگاه از بابام گرفتم و باز به قبر مامانم نگاه کردم.
    خیلی‌ها به مامان و بابام می‌گفتن:
    «فرشته خیلی عجیب غریبه! مطمئنید مشکل عقب موندگی ذهنی نداره؟»
    مامانم از این حرف‌ها خیلی ناراحت می‌شد؛ با ناراحتی می‌گفت:
    «نه فرشته خیلی هم سالمه! اون فقط متفاوته»
    خب شاید مامان دیگه نمی‌تونست برگرده پیشم؛ اما من که می‌تونستم برم پیشش! فقط کافی بود که من هم بمیرم و از خواب بیدار بشم؛ اون موقع باز هم مامان من رو توی بـ*ـغلش می‌گرفت و می‌گفت:
    «چیزی نیست فرشته من! باز خواب دیدی.»
    فقط من و بابا توی قبرستون بودیم؛ روزها بود که می‌اومدیم و به مامان سر می‌زدیم و بابا کلی گریه می‌کرد.
    گره روسریم رو سفت کردم و یکم از بابام فاصله گرفتم که متوجه نشد؛ چند قدم فاصله گرفتم و به اطراف نگاه کردم.
    یک سکوی سنگی رو چند متر اون طرف‌تر دیدم که از پشتش پله داشت و می‌شد رفت بالا؛ به سمتش رفتم و ازش بالا رفتم.
    توی اون چند روز گاهی وقت‌ها به سمتش می‌رفتم و از اون بالا، انبوه درخت‌های قبرستون و قبرهای خسته رو می‌دیدم.
    به پایین نگاه کردم و با خودم گفتم:
    -تو فیلم‌ها دیدم یکی از این ارتفاع افتاد و مرد؛ شاید من هم بمیرم.
    لـبخندی زدم و آهی کشیدم.
    دلم برای مامان تنگ شده بود و دلم می‌خواست زودتر ببینمش؛ نمی‌تونستم صبر کنم تا خودم از خواب بیدار بشم.
    یک پام رو توی هوا معلق کردم و خواستم بپرم که بابام فریاد کشید:
    -فرشته داری چه غلطی می‌کنی؟
    با ترس به بابام نگاه کردم که با سر و وضع آشفته و عصبی به سمتم می‌دوید و داشت سکته می‌کرد.
    خیلی خونسردانه گفتم:
    -خواستم بیدار بشم و مامان رو ببینم؛ از این خواب خسته شدم!
    با همون خشمش داد زد:
    -تو دیوونه‌ای! مشکل عقلی داری!
    صداش توی قبرستون اکو می‌شد و حس بدی بهم دست می‌داد؛ با اینکه مامان همیشه از من دفاع می‌کرد و می‌گفت که من مشکل ندارم، اما بابا هیچ وقت من رو نمی‌فهمید.
    اما این اولین بار بود که به زبون می‌آورد؛ حقیقتاً دلم شکست!
    توی مدرسه همیشه سطح متوسط بودم اما خیلی چیزهایی که معلم می‌گفت رو نمی‌فهمیدم و توی درک مفاهیم حقیقی ضعیف بودم.
    معلم‌هام می‌گفتن که انقدر که درگیر خیالات میشم فرق واقعیت و تخیل رو تشخیص نمی‌دم.
    بابام خیلی اصرار داشت من رو پیش روانپزشک ببره اما مامانم... .
    یعنی من واقعاً مشکل داشتم؟
    به خودم که اومدم بابام من رو از بالای سکو پایین آورده بود و دستم رو می‌کشید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    همون حال زارش گفت:
    -آخه تو چجور دختری هستی؟ بهار اون همه سنگ تو رو به سـ*ـینه می‌زد و دوستت داشت! یعنی یک ذره از رفتنش ناراحت نیستی؟ حتی یک قطره اشک هم نریختی!
    حس درد و رنج بابا رو نمی‌فهمیدم؛ و از این نفهمیدن‌هام یکم کلافه بودم.
    حس می‌کردم یک چیزی کم دارم؛ چون هیچ وقت هم‌کلاسی‌هام من رو نمی‌فهمیدن و خیلی وقت‌ها مسخره‌ام می‌کردن.
    اما من دلم به مامانم خوش بود که دست به سرم می‌کشید و به قصه‌سرایی‌هام و خیال‌پردازی‌هام گوش می‌داد.
    همیشه بهم می‌گفت ذهن خیلی خلاقی دارم و باید ازش درست استفاده کنم.
    اما هیچ وقت نفهمیدم چطور ممکنه یک مغز دیوونه و ناقص بتونه درست عمل کنه و ازش درست استفاده بشه؟
    ای کاش مامانم زنده می‌موند و بهم می‌گفت؛ چون بعد از اون روز توی قبرستون، فهمیدم با یک مشکلی طرفم که راهی برای حل کردنش ندارم.
    و تنها کاری که می‌تونم انجام بدم، صبر کردن و سازش
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شرایطه.
    چشم‌هام بسته بود اما خواب نبودم؛ بلکه خودم رو زده بودم به خواب تا باز هم به اون روز و اون دوران فکر کنم.
    آخرین حرف‌های مادرم؛ آخرین روزهایی که هنوز لـبخند زدن از ته قلب برام معنا داشت و فکر می‌کردم چیزی توی دنیا نیست
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    حریفش نباشم!
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 5
    چند تقه به در اتاق کوچیکم خورد و مجبور شدم چشم‌هام رو باز کنم.
    خواب‌آلود و با همون لباس‌های دیشب به سمت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفتم و بازش کرم؛ ثمین رو دیدم که با لـبخندی کمرنگ ایستاده بود.
    سلام کرد و گفت:
    -فرشته شرمنده بیدارت کردم. میشه یه چیزی به من بدی بخورم؟
    با خواب آلودگی بهش نگاه کردم؛ بعد به ساعت دیواری کوچیک اتاقم.
    ساعت هفت صبح بود و خوب شد که بیدارم کرد؛ چون کلی کار برای انجام دادن داشتم.
    کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
    -آره البته؛ بیا بریم پایین.
    و در اتاقم رو بستم و با همدیگه راه افتادیم.
    ثمین توضیح کوتاهی داد.
    -ببخشید این موقع بیدارت کردم. جام که عوض میشه بدخواب میشم؛ زیاد نتونستم بخوابم.
    سری تکون دادم.
    -اشکال نداره.
    با همدیگه رفتیم طبقه پایین و من برای ثمین یکم نون و پنیر آماده کردم؛ اون پشت میز نشست و مشغول خوردن شد و من هم مشغول آماده کردن صبحونه شدم.
    همونطور که داشتم چای دم می‌کردم و صبحونه رو حاضر می‌کردم، لیلا هم اومد توی آشپزخونه و با اخم و تَخم گفت:
    -فرشته چرا نون و پنیر دادی به این بچه؟ چیز بهتر نبود بهش بدی؟
    ثمین که داشت لقمه می‌خورد به جای من جواب داد.
    -خاله چیزی نیست من خودم گفتم نون و پنیر می‌خوام؛ یکم زود بیدار شده بودم گشنه‌ام بود.
    وای دیگه حتی خواهرزاده لیلا هم می‌دونست لیلا سر کوچیک‌ترین چیزی به من گیر میده.
    لیلا چشم غره‌ای به من رفت و درحالی که برای خودش شیر توی لیوان می‌ریخت گفت:
    -زود میز صبحونه رو آماده کن، برای ناهار هم خورشت فسنجون بار بذار.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -چشم!
    لیلا هم از آشپزخونه خارج شد و رفت.
    ثمین با دلجویی گفت:
    -ببخشید اگه به خاطر من اینطوری شد.
    با مهربونی بهش لـبخند زدم.
    -نه عزیزم چیزی نیست! من عادت دارم.
    بعد به آماده کردن صبحونه پرداختم؛ کره و مربا و عسل و همه چیز رو آماده کرده بودم فقط کافی بود ببرم و سر میز ناهارخوری بچینم.
    ظرف‌های پنیر و بقیه چیزها رو توی سینی گذاشتم تا ببرم سر میز.
    حد فاصل بین پذیرایی و هال، یک میز ناهارخوری بزرگ داشتیم با صندلی‌های خیلی قشنگ.
    خودم هنوز گرسنه بودم و ضعف داشتم، ولی باید میز رو آماده می‌کردم؛ برای همین به چیدن میز پرداختم.
    ساعت هشت و نیم شده بود؛ کم‌کم سروکله مهمون‌ها و هاله و لاله هم پیدا شد و سر میز صبحونه قرار گرفتن.
    من هم که داشتم از گرسنگی غش می‌کردم، برگشتم به آشپزخونه تا یک چیزی بخورم.
    صدای خنده و صحبت از بیرون می‌اومد و من بدون هیچ حالت خاصی مشغول خوردن چای شیرین بودم؛ و البته به این فکر می‌کردم که ممکنه لیلا بهم اجازه بده بعد از ظهر برم بیرون؟
    شاید اگه همه کارها رو انجام می‌دادم بهم اجازه می‌داد؛ چون که خیلی وقت بود پنج شنبه نرفته بودم سرخاک مامان و بابام.
    صدای لاله رو می‌شنیدم که با ناز و ادا خطاب به ثامن می‌گفت:
    -ثامن جون! فرداشب با بچه‌ها برنامه داریم بریم مهمونی؛ تو و ثمین هم بیاید خوش می‌گذره!
    صدای مشتاق لیلا رو شنیدم که تایید کرد.
    -آره چی از این بهتر! اومدید اینجا یک آب و هوایی عوض کنید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توی خونه بمونید.
    ثمین گفت:
    -نه خاله جون من از اینجور جاها خوشم نمیاد.
    می‌تونستم تصور کنم الان هاله دماغش رو چین داده و از این رفتار ثمین بدش اومده! وقتی هاله و لاله تنها می‌شدن همیشه پشت سر ثمین حرف می‌زدن و می‌گفتن که اون خیلی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    نچسبیه.
    شاید فقط چون ثمین مثل اون‌ها هرثانیه با یک پسر جیک
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    جیک نبود!
    صدای ثامن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شنیدم که گفت:
    -آره من هم زیاد اهل این مهمونی‌ها نیستم.
    لیلا با ناراحتی ترش کرد:
    -وا چه معنی داره؟ شما جوونید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خوش بگذرونید این مهمونی‌ها
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مخصوص شما جوون‌هاست دیگه.
    زیبا جواب خواهرش رو داد.
    -بچه‌های من خوش می‌گذرونن؛ منتهی به روش‌های سالم‌تر.
    بی‌اختیار لـبخندی روی صورتم اومد! با اینکه کنج آشپزخونه خودم رو مچاله کرده بودم ولی از اینکه زیبا داشت به نحوی با لیلا مخالفت می‌کرد خوشحال شدم.
    اما انگار لیلا بی‌خیال نمی‌شد؛ می‌خواست هر جور که شده یکی از دخترهاش رو توی رقابت به دست آوردن ثامن برنده کنه.
    اون خوب می‌دونست که توی فامیلشون خیلی‌ها برای به دست آوردن ثامن سر و دست می‌شکونن؛ ثامن واقعاً ناب بود!
    لیلا با ناراحتی گفت:
    -دست شما درد نکنه یعنی بچه‌های من ناسالمن خواهر؟ دیگه واجب شد که با همدیگه برید؛ بچه‌هام دوست‌های خیلی خوبی دارن.
    هاله هم تایید کرد.
    -آره آره! اگه نیاید ناراحت میشیم!
    می‌تونستم قیافه زیباخانوم و بچه‌هاش رو تصور کنم که چطور جلوی خودشون رو می‌گرفتن که چیزی نگن؛ کاملاً توی رودربایستی گیر کرده بودن.
    آهی کشیدم و بلند شدم؛ یک «به من چه اصلاً!» گفتم و دیگه پی بحثشون رو نگرفتم.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 6
    مشغول بار گذاشتن خورشت‌ها و خیسوندن برنج شدم؛ خودم رو غرق کار کردم تا دیگه به ثامن و مهمونی فرداشب فکر نکنم.
    اصلاً چرا باید برام مهم می‌بود؟ مگه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به کلفتی مثل من هم توجه می‌کرد؟
    بغض بی‌امون حمله کرد به گلوم.
    بابام راست می‌گفت؛ من همیشه توی رؤیا زندگی می‌کردم و هیچ وقت واقع‌بین نبودم.
    درواقع خیلی بیش از حد رؤیایی بودم و همش فکر می‌کردم که همین که توی خیالات خودم خوش باشم کافیه!
    دیگه همه کارهای آشپزخونه تموم شد و لیلا صدام کرد تا برم و میز رو جمع کنم؛ من هم سریع رفتم تا کارم رو انجام بدم.
    مهمون‌ها پراکنده شده بودن و هرکس مشغول یه کاری بود؛ من هم ثامن رو زیر نظر گرفتم که داشت تلوزیون نگاه می‌کرد و هاله زیر گوشش حرف می‌زد اما مشخص بود اون اهمیتی نمی‌ده.
    میز رو جمع کرده بودم و داشتم دستمال می‌کشیدم که لیلا اومد بالای سرم، با تشر گفت:
    -فرداشب با بچه‌ها میری مهمونی!
    ابروهام رو فرستادم بالا و پرسیدم:
    -برای چی خانوم؟
    اخمی کرد.
    -برای اینکه دی جی بشی! برای اینکه کار کنی دیگه دختره خنگ!
    باز پرسیدم:
    -من برای چی باید کار کنم مگه کسی که مهمونی گرفته کارگر و خدمتکار نداره؟
    دیگه داشت جوش می‌آورد! فهمیدم نباید انقدر سوال می‌پرسیدم؛ ولی خب دست خودم نبود.
    لیلا به زور جلوی خودش رو گرفت و زیر لـب غرید.
    -برای اینکه اون مهمونی رو خودمون ترتیب دادیم! چندتا کارگر دیگه گرفتم ولی تو هم باید بری کار کنی.
    سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم.
    -آهان! چشم.
    لیلا هوفی کشید و خواست ازم دور بشه که گفتم:
    -راستی خانوم.
    با کلافگی برگشت به سمتم و شاکی غر زد.
    -چیه؟
    آب دهنم رو قورت دادم و با احتیاط گفتم:
    -راستش امروز پنج شنبه است؛ میشه بعد از ظهر کارهام
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تموم شد یک سر برم قبرستون؟ خیلی وقته که نرفتم.
    با اون قیافه نچسبش چندبار وراندازم کرد و بعد انگار که دودل باشه گفت:
    -کمتر از نیم ساعت!
    با خوشحالی لـبخندی زدم و تشکر کردم؛ اون هم بدون هیچ حرفی راهش رو کشید و رفت.
    اصلاً غمی که به خاطر فرداشب داشتم یادم رفت؛ چون اصولاً هروقت هاله و لاله توی باغمون یا خونه دوستاشون مهمونی می‌گرفتن، من باید اونقدر کار می‌کردم تا از خستگی بیهوش بشم.
    عشق و حالش مال اون‌ها بود و بدبختی و درموندگیش برای من.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    به هرحال، اینکه مامان و بابام رو بعد از یکی دوماه ببینم، خودش خیلی خوب بود.
    به آشپزخونه برگشتم تا ظرف‌های صبحونه رو بشورم؛ کارهای من توی خونه درحالت عادی تمومی نداشت!
    چه برسه به وقتی که مهمون هم داشتیم.
    دیگه نزدیک ظهر بود که بالاخره فرصت کردم به اتاقم برگردم تا یکم خستگی در کنم.
    کف اتاقم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم؛ لـبخندی زدم و آروم گفتم:
    -مامان! امروز میام پیشت.
    خیلی دلم می‌خواست بدونم مامانم درباره ثامن چه نظری داره؛ اون خیلی آدم شناس خوبی بود و همیشه بهم می‌گفت که با کی دوست بشم یا از چه کسی دوری کنم.
    گرچه من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم؛ نشد که داشته باشم.
    ثامن تازه فوق لیسانسش رو گرفته بود و می‌خواست دکتراش رو خارج از کشور بگیره؛ هم به خاطر موقعیت و اخلاقش و هم جذابیتش، همه می‌خواستنش.
    اما باز هم این وسط من امید داشتم که به من توجه کنه؛ شاید واقعاً دیوونه بودم.
    نفس عمیقی کشیدم و دست‌های مهربونش رو تصور کردم که موهای موج‌دار من رو نوازش می‌کنه و بهم میگه که چقدر زیبا و مهربونم؛ اینکه چقدر لطیف و خواستنی هستم!
    دلم نمی‌خواست این رؤیا رو از خودم بگیرم؛ سیندرلا هم موقعیتی نداشت اما پرنس چارمینگ ارزش‌های اون رو درک کرد و زیباییش رو دید. فقط به خاطر اینکه سیندرلا به خودش باور داشت و رؤیاش رو جدی گرفت.
    نمی‌تونستم صبر کنم تا عصر بشه و به مامان و بابا درباره ثامن بگم!
    ***
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 7
    شهر ما یک شهر کوهستانی بود و فصل بهار هوای خیلی خوبی داشت؛ برای همین معمولاً توی ایام عید شهرمون شلوغ‌تر می‌شد.
    هرکدوم از ساکنین شهر، توی شهرهای بزرگ فک و فامیلی داشتن که توی تعطیلات به اینجا می‌اومدن.
    اون سال هم دخترعموی بابام با دخترهاش به خونه کوچیک ما اومدن.
    ولی من زیاد ازشون خوشم نمی‌اومد؛ دوقلوها خیلی از خود راضی بودن و همیشه از شهرشون و چیزهایی که داشتن تعریف می‌کردن و اولش چون من حرف نمی‌زدم فکر می‌کردن من لالم و نمی‌تونم حرف بزنم!
    دخترعموی بابام، یعنی لیلاخانوم، تازه بیوه شده بود و از بابام می‌خواست تا کمکش کنه بتونه ملک و املاک شوهر مرحومش رو بفروشه و پول خوبی به جیب بزنه و بره خارج از کشور.
    اما وقتی با درخواست ازدواج بابام مواجه شد؛ تصمیم گرفت با اون پول توی شهر ما خونه لوکسی بخره و با باقی پول به کار پدرم کمک کنه.
    و این کار رو کرد؛ مدتی بعد پدرم به کمک لیلاخانوم سرمایه‌دار موفقی شده بود و از دیدگاه بقیه، ما خونواده مرفه و خوشحالی بودیم.
    بطری آبم رو روی سنگ قبر مامانم خالی کردم و گفتم:
    -ولی تنها کسانی که واقعا خوشحال بودن، لیلا و دخترهاش بودن مامان.
    به ساعت مچی کهنه‌ام نگاه کردم؛ هنوز بیست دقیقه فرصت داشتم پیش مامانم بمونم.
    توی پنج دقیقه آخر هم یک سری به بابا می‌زدم؛ چون زیاد باهاش راحت نبودم و فقط می‌خواستم وظیفه فرزندی رو به جا آورده باشم و براش فاتحه‌ای خونده باشم.
    آهی کشیدم و همونطوری زمزمه‌وار گفتم:
    -مامان؛ به نظرت ممکنه ثامن به من فکر کنه؟
    بعد به فکر خودم لـبخندی زدم و جواب خودم رو دادم.
    -البته معلومه که الان فکر نمی‌کنه! ولی بالاخره یک روز ممکنه چشمش باز بشه و من رو ببینه.
    بعد آهی کشیدم و ادامه دادم:
    -درسش رو تازه تموم کرده و یک جا مشغول کاره؛ البته درسش مثل هاله و لاله نبود! معدلش همیشه خوب بود. اون دوتا خواهر به سختی خودشون رو توی دانشگاه نگه داشتن.
    باز به سنگ قبر خیره شدم؛ هیچ جواب و پاسخی نبود.
    فقط سکوت بود و غارغار کلاغ‌های قبرستون؛ اما من می‌تونستم مامانم رو تصور کنم که مقابلم نشسته و لـبخند می‌زنه.
    بارها توی خواب باهام حرف می‌زد اما وقتی تصورش می‌کردم، نمی‌دونستم ممکنه چی بهم بگه.
    چون وقتی که از دنیا رفت درباره روحیاتش چیز زیادی نمی‌دونستم! فقط لـبخند و مهربونیش رو می‌دونستم و می‌شناختم.
    بقیه می‌گفتن مامانم خیلی عاقل و موقعیت شناس بود؛ اما من نبودم! من خیلی خام و نادون بودم.
    بغض باز به گلوم حمله کرد اما نشکست.
    چون همیشه عادت کرده بودم بغضم رو قورت بدم و گریه نکنم! این رو مدیون لیلا بودم. همیشه بهم می‌گفت اگه گریه کنی بیشتر کار دستت می‌دم و من هم دیگه گریه نمی‌کردم.
    بعد کم‌کم برام عادی شد؛ درد کشیدن و گریه نکردن.
    هرچند وقتی بچه بودم هم چندان گریه نمی‌کردم و معمولاً به درد و غم واکنش زیادی نشون نمی‌دادم! و بابام این رو هم مشکل و غیرعادی بودن می‌دونست.
    شاید این تنها چیزی بود که مامانم هم بابتش نگران بود.
    یادمه یک بار موهام رو نوازش کرد و بهم گفت:
    «چیزی نیست! اشکالی نداره اگه گریه کنی! گریه پاسخ طبیعی به درده؛ همه حق دارن گریه کنن تا آروم بشن.»
    اما خب من درد رو حس نمی‌کردم! انگار که اعصاب بدنم برای درک درد خیلی ضعیف بودن و گاهی به خاطر این مسئله آسیب‌های شدیدی به بدنم می‌رسید و مغزم هم بابت چیزهای از دست رفته کمتر حرص می‌خورد.
    به چهره مادرم که توی تصوراتم رنگ واقعیت گرفته بود خیره شدم؛ به مرور داشتم درد رو حس می‌کردم و می‌فهمیدم که چقدر سخته که هیچ کس رو نداشته باشی و تنها دوست‌هایی که داری توی رؤیاهات باشن.
    یکم هق زدم و بالاخره یکم، فقط یکم گریه کردم.
    -من خیلی تنهام مامان!
    اومد جلوتر و اشک‌هام رو پاک کرد؛ گونه‌ام رو بو‌سید و گفت:
    -تو تنها نیستی فرشته من! خدا رو داری؛ خدا اونقدر بزرگ هست که به جای همه پیشت باشه و کمکت کنه!
    زانوهام رو توی بغـل گرفتم و یکم جا به جا شدم تا سرمای سنگ قبرستون بدنم رو کرخت نکنه.
    نفس عمیقی کشیدم و به مامان لـبخند زدم.
    -آره مامان خدا خیلی بزرگه!حتماً کمکم می‌کنه تا نجات پیدا کنم؛ این رو مطمئنم! خدا یک نفر رو می‌فرسته تا... .
    چهره مامانم کمرنگ شد و از پیشم رفت!
    زانوهام رو محکم‌تر گرفتم و لـبم رو گزیدم.
    گلایه کردم.
    -آخه چرا هیچ وقت بهم نمیگی خدا اون رو می‌فرسته یا نه؟ تا کی باید صبر کنم؟
    و ادامه دادم:
    -دلم می‌خواد درس بخونم؛ دنبال آرزوهام برم و بتونم دختری بشم که تو بهش افتخار کنی مامان. اما اینطوری نمی‌تونم! اصلاً نمی‌تونم شرایط رو تغییر بدم.
    باز هم سکوت جواب من بود.
    بلند شدم و ایستادم؛ کتاب دعای کوچیکم رو توی کیفم گذاشتم و به سمت آرامگاه بابام رفتم.
    سرسری فاتحه‌ای خوندم و از قبرستون زدم بیرون؛ ساعت پنج و نیم بود و هوای زمستونی رو به تاریکی می‌رفت.
    به خیابون رسیدم و تاکسی گرفتم تا برگردم خونه.
     

    ~Afsa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/18
    ارسالی ها
    71
    امتیاز واکنش
    769
    امتیاز
    276
    سن
    22
    محل سکونت
    His heart
    پارت 8
    سر راه از کنار کتابخونه عمومی گذشتیم؛ زیر لـب گفتم:
    -یادم باشه کتاب‌هام رو شنبه پس بدم؛ و اگرنه باید کلی برای جریمه سبک بشم.
    نفس عمیقی کشیدم و یکم جمع‌تر نشستم تا خانم پیر و تپلی که کنارم بود کمتر اذیت بشه.
    سر خیابونمون که رسیدیم؛ به تاکسی گفتم:
    -ممنون آقا اینجا پیاده میشم.
    مرد پیر پکی به سیگارش زد و پاش رو گذاشت روی ترمز؛ و من شرمنده اون خانم پیر شدم تا پیاده بشه و من هم بتونم پیاده بشم.
    پیاده شدم و ایستادم؛ صدای زور موتور تاکسی زرد رنگ که توی افق محو شد، باز من موندم و نور کم‌سوی خورشید که رو به محو شدن می‌رفت.
    خیابون ما نه زیاد عریض بود و نه خیلی تنگ؛ اما درخت‌های توت و بید قشنگی داشت که توی بهار قشنگ‌تر هم می‌شد.
    قدم گذاشتم و از پیاده‌رو شروع کردم به طی کردن مسیر.
    ساعتم نشون می‌داد که تا الان پنج دقیقه تاخیر داشتم اما چندان مهم نبود.
    تک و توک ماشین یا موتوری رد می‌شد و من همچنان آهسته قدم بر می‌داشتم؛ انگار که خیلی خسته بودم.
    پوفی کشیدم و زیر لـب غر زدم.
    -تازه باید شام رو هم آماده کنم! چه شانسیه.
    ولی با یادآوری چهره ثامن یکم حس منفیم کمرنگ شد؛ چون می‌دونستم ثامن دسرهای من رو دوست داره.
    به خونه رسیدم و کلید انداختم؛ در رو که باز کردم صدای نکره هاله رو شنیدم که با خنده می‌گفت:
    -فرشته دیر اومدی!
    رفتم داخل و در رو بستم؛ سرم رو به زیر انداختم اما از گوشه چشم دیدم که هاله و لاله روی تاب نشستن و دارن کنار گوش همدیگه پچ‌پچ می‌کنن.
    سلام نکردم چون می‌دونستم جوابی دریافت نمی‌کنم.
    کیفم که روی دوشم بود رو بیشتر به خودم نزدیک کردم و به سمت خونه رفتم؛ صدای لاله بلند شد.
    -مامان و خاله خوابیدن ولی مامان گفت بهت بگم بهتره زود شام رو بذاری وگرنه تنبیهت می‌کنه!
    گوشه چشمی بهش نگاه کردم و آروم «باشه»ای گفتم.
    دلم ضعف می‌رفت؛ برای اینکه بتونم برم پیش مامان، بی‌خیال ناهار خوردن شدم تا زودتر کارها رو تموم کنم.
    در خونه رو باز کردم و رفتم داخل.
    آقامحسن روی مبل نشسته بود و داشت اخبار می‌دید و به شدت توی بحر خبرهای دنیا غرق شده بود؛ ثامن هم کنارش بود و اون هم به اخبار علاقه خاصی نشون می‌داد.
    آروم بهشون سلام کردم و اون‌ها هم با حالتی زمزمه‌وار جوابم رو دادن؛ شاید چون می‌ترسیدن لیلا صداشون رو بشنوه و باز با تحقیرکردن من اعصابشون رو خورد کنه.
    سر چرخوندم ولی ثمین رو ندیدم؛ احتمالاً یک گوشه‌ای نشسته بود و داشت کتاب می‌خوند.
    به سمت آشپزخونه رفتم و صدای آقامحسن رو شنیدم که می‌گفت:
    -لامصب‌ها من موندم بالاخره کی می‌خوان از اون موشک‌ها استفاده کنن؟
    و ثامن جواب پدرش رو داد:
    -همینجوری الکی که نمیشه؛ باید یک بهونه‌ای داشته باشن یا نه؟
    چیزی از حرف‌هاشون سرم نمی‌شد؛ اما به خاطر ثامن به خودم گفتم دفعه بعد که رفتم کتابخونه حتماً یک کتاب سیـاسی بر می‌دارم تا یکم از اینجورچیزها سردربیارم.
    با این فکر با لـبخند وارد آشپزخونه شدم و بدون عوض کردن لباس بیرونی، دست‌هام رو شستم و کارم رو شروع کردم.
    به جز سروصدای آقامحسن و ثامن، صدایی شنیده نمی‌شد؛ منتهی نمی‌دونستم که لیلا توی اتاق پایین خوابیده یا اینکه رفته بالا پیش خواهرش.
    برنج رو گذاشتم خیس بخوره و دو نوع خورشت بار گذاشتم.
    مثل همیشه پشت میز نشستم و مشغول خورد کردن کاهوها و کلم‌ها شدم؛ از سبزیجات و حالت زیباشون خیلی خوشم می‌اومد!
    نگاهم رو برای لحظه‌ای بالا انداختم و ثمین رو دیدم که به دیوار کنار اپن تکیه داده بود و کتاب به دست نگاهم می‌کرد.
    لـبخندی زدم و آروم پرسیدم:
    -چی می‌خونی؟
    ناخودآگاه به کتابش نگاهی کرد و گفت:
    -ام... زندگی بی حد و مرز!
    لـبخندم عمیق‌تر شد؛ ابرویی بالا انداختم و درحالی که کاهوهای خورد شده روی تخته گوشت رو توی لگن کوچیک می‌ریختم آهسته گفتم:
    -خوندمش! فوق العادست.
    یکم نزدیک‌تر شد و با تعجب پرسید:
    -واقعاً؟ چطوری خوندیش؟
    حتی ثمین هم می‌دونست که لیلا تقریباً هیچ پولی به خودم نمیده و نمی‌تونم کتاب بخرم؛ این خیلی تحقیرکننده بود.
    نفسم رو فوت کردم و گفتم:
    -به کسی نگی! ولی کارت عضویت کتابخونه دارم.
    لـبخندی عمیق زد.
    -خیلی خوبه! تو حیف بودی فرشته، واقعاً باید می‌رفتی دانشگاه تا لـذت می‌بردی؛ خیلی خوبه که آدم رشته‌ای که دوست داره رو بخونه.
    آهی کشیدم.
    -اوهوم؛ تو رشته‌ات رو خیلی دوست داری درسته؟
    شونه‌ای بالا انداخت.
    -بیشتر دوست داشتم ادبیات بخونم؛ ولی خب روانشناسی هم خیلی قشنگه انگار که... انگار که روی ابرها دارم درس می‌خونم!
    «آهان»ای گفتم و ساکت شدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا