رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
کاش دخترکم بود تا این لحظه‌ی ناب را قاب می‌کردم؛ او، من و دخترمان که در بطن خویش می‌پروراندمش؛ اما این لحظه، این عاشقانه‌ی بی‌مانند، دوامی نداشت. صدا و جملات بعدی عمید، عطرِ خوش خوشبخت‌بودنم را پراند:
- بهروز گفت اونی که مد نظرمه رو تو انبار نداره. از دوست‌هاش و همکارهاش هم زنگ زد پرسید؛ اون‌ها هم الان تموم کردن. فقط یکی بود که گفت فردا براش قراره بفرسته. گفت یه دونه برامون می‌ذاره کنار و می‌فرسته به آدرس حاج‌خانوم.
گنگ نگاهش کردم و خود را از آغوشش بیرون کشیدم و خوب به صورتش زل زدم؛ به خط‌وخطوط کم‌رنگِ نقش‌بسته دور چشمش، به اضطراب و تمنای درونِ نگاهش. با صدایی لرزان و دهانی که به زحمت باز می‌شد، گفت:
- اجازه بده امشب رو اینجا بمونه، صبح خودم می‌برمش.
نگاه گیج و منگم را که دید، گفت:
- اصلاً هر چی تو بگی. اگه اراده کنی، همین الان برش می‌گردونم.
با التماس دستم را گرفت و گفت:
- ولی دکتر صائب گفته فقط باید رو تشک طبی استراحت کنه. گفته این چند روز رو باید استراحت کنه. جلوی مامان نگفتم؛ اما دکتر گفت مرجان الان استراحت مطلق داره تا سه روز دیگه که مجدد معاینه‌ش کنه. به‌خدا همین دو تا پله رو هم تا بالا بیاد، این‌قدر آروم و بااحتیاط اومد که دیدی چند دقیقه طول کشید. می‌ترسیدم ببرمش خونه حاج‌خانوم. اینجا حداقل خودمون هستیم که یه وقتی خدایی نکرده چیزی بشه، زود ببریمش دکتر یا حواسمون بهش باشه. فردا که خونه‌ش مجهز بشه، می‌فرستم بره. به جونِ تو افسانه، به جون تو که عزیزترین کَسِ منی.
دلیلِ نگرانی‌اش را می‌فهمیدم؛ اما آن‌قدر کار را خراب کرده بود که نمی‌توانستم به خود بقبولانم که تمام اصرار و خواهشش، فقط به‌خاطر دخترمان است. او برای خود مرجان هم نگران بود. احساس کردم با او غریبه‌ام. احساس کردم این عمید، عمید من نیست. از جا برخاستم که حلقه‌ی دور دستم را تنگ تر کرد و مرا به‌سوی خود کشید.
- افسانه خواهش می‌کنم؛ به‌خاطر دخترت! من فکر کردم خودت هم همین نظر رو داری.
حس کردم تپش قلبم هزار برابر شده؛ نه از روی عشق، که از روی خشم.
- اگه اون استراحت مطلق داره، تو بیخود کردی آوردیش اینجا وقتی می‌دونی خونه‌ی ما پله داره، وقتی می‌دونی خونه‌ی خودش هیچ پله‌ای نیست. تو خیلی بیجا کردی که به‌جای من فکر کردی! تو پیش خودت چی فکر می‌کنی عمید؟ فکر می‌کنی من احمقم؟ تشک، تشکه دیگه! طبی و غیرطبی مگه چقدر تفاوت داره؟ این‌همه زن حامله استراحت مطلق میشن، همه تشک طبی دارن؟ چرا از خودت حرف در میاری؟ تو اون رو آوردی اینجا چون می‌ترسی ازت دور باشه. می‌ترسی یه مشکلی پیش بیاد و حاج‌خانوم نتونه به موقع آژانس بگیره و به دادش برسه؛ اما مثل اینکه یادت رفته اون دفعه‌ی اولش نیست که داره رحمش رو در اختیار قرار میده و همه‌ی این چاله‌چوله‌ها رو بهتر از من و تو بلده.
از شدت فشاری که رویم بود، موقع حرف‌زدن نفس‌نفس می‌زدم. تمام سعی‌ام این بود که تن صدایم را کنترل کنم تا بلند حرف نزنم. بغضم گرفت و با صدایی که سعی در پنهان‌کردن لرزشش داشتم، ادامه دادم:
- تو حتی من رو زدی! تو من رو، مادر بچه‌ت رو زدی؛ بعد حالا نگران مرجانی و این‌طور داری به آب‌وآتیش می‌زنی تا برای خونه‌شون مبل و تخت‌خواب بفرستی! حاج‌خانوم قبول می‌کنه؟ خودش گفت ماهیانه فقط همون مقدار معین‌شده‌ی خرجی رو به حسابش بریزیم؛ اون هم فقط برای مرجان. اون‌قدر محترم بود که گفت حواسش هست از این پول، فقط برای خوردوخوراک و مخارج مرجان استفاده می‌کنه. گفت اگه آژانس بگیره، برای کار خودش و مرجان همراهشه و پول اون آژانس رو از روی پول ما برنمی‌داره. بعد تو فکر می‌کنی اون می‌شینه و تماشا می‌کنه تو خونه‌ش رو مبله کنی؟ اگر نیاز به این وسایل بود، دکتر از طریق مرجع قانونی به ما اطلاع می‌داد که خانم، آقا، صاحب رحم شما نیاز به این وسیله داره؛ اقدام کنین.
آهسته‌تر گفتم:
- فکر کردی من احمقم؟
طوری نگاهم می‌کرد که انگار مرا نمی‌شناسد، که انگار این زن را که این‌چنین با قدرت رودررویش ایستاده و محکم حرف می‌زند را نمی‌شناسد، که دیگر حنایش برای این زن که روزی عاشقانه او را می‌پرستید، رنگی ندارد. با ناباوری پرسید:
- دوستم داری افسانه؟
برای چند ثانیه خشکم زد و صدایش در پس ذهنم تکرار شد. لحن ادای جمله‌اش، تمنای در پسِ کلماتش و ترس آمیخته در تن صدایش. چرا همان لحظه و درجا نگفتم «بیشتر از همه!»؟ چرا مثل همیشه بی‌معطلی نگفتم «پس چی؟»؟ مرا چه شده بود که زبان در دهانم خشک شده و تکان نمی‌خورد؟ چه بر سر این عشق آمده که عمید، این مرد محکم، پخته و جاافتاده، این مرد که آسایش تمام لحظاتم را مدیونش بودم، این سؤال را از پس ناخودآگاه ذهنش بر زبان آورده؟ چه بر سر زندگی‌مان آمده بود؟
چشم به دهانم دوخته بود. انگار دستش بر بدنش سنگینی می‌کرد که ناامید، حلقه‌ی تنگ دستانش از دور مچم بی‌جان شد و دستم را رها کرد. احساس کردم فروغ چشمانش خاموش شد؛ انگار در یک لحظه نور از چشمانش رفت و نگاهش چون دو شیشه‌ی بی‌جان به دهانم خیره ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    همراهان عزیزم. می‌دونم که بین پارت ها خیلی فاصله افتاده. واقعا سعی دارم زودتر تمومش کنم تا چشمان زیبای شما عزیزانم بیش از این انتظار نکشه. حتی یک قسمت هایی رو احتمالا حذف کنم که کوتاه تر بشه. پارت های جدید کار نشده و فقط برای عذرخواهی از شما تایپش کردم و فرستادم.
    عزیزانم من در حال آماده شدن برای یک آزمون خیلی خیلی خیلی مهم هستم که واقعا تمام زمان و انرژی من رو گرفته و از طرفی آینده من تحت الشعاع این آزمون هست. ممنون که من رو درک می‌کنید و می‌بخشید. با منت تمام ناراحتی ها و گله های شما رو خریدارم و می‌دونم تمام اینها از روی عشق و علاقه ای هست که به رمانم دارید. من رو ببخشید که منتظرتون گذاشتم.


    خشکش زده بود؛ حتی پلک هم نمی‌زد. می‌دانستم اگر یک ثانیه دیگر این‌طور نگاهم کند، جان خواهم داد. نگاه بی‌فروغ و غمگین عمید، بر قلبم چنان سنگینی می‌کرد که دیگر طاقت ماندن در اتاق را نداشتم. از او روی برگرداندم و آشفته بیرون رفتم و همین‌که از راهرو به هال رسیدم، مادر و پدر عمید که روی مبل مشغول گپ و گفت بودند، نگاهم کردند. گویا رنگ رخساره‌ام خبر از سِر درونم داد که مادرش نگران پرسید:
    - خوبی افسانه‌جون؟
    از نگاه به چشمانش پرهیز کردم. آن‌قدر داغ کرده بودم که می‌توانستم حدس بزنم صورتم سرخ و ملتهب شده. زیرلب «نه» آرامی گفتم و به آشپزخانه رفتم. شنیدم که پدرشوهرم خواهش می‌کرد بروند. متوجه بود که در حال حاضر باید ما را تنها بگذارند؛ اما مرغِ مادرشوهرم یک پا داشت، می‌خواست شب را کنار من بماند. دستمال‌کشیدن اپن را رها کردم و سراغ گوشی رفتم. مرجان جواب داده بود.
    - نه عزیزم ممنون؛ فقط اینکه خونه‌ی خودم راحت‌ترم افسانه‌خانوم. به آقاتون بگین نیاز به خرید وسیله نیست. من نشست و برخاستم رو مراعات می‌کنم. نگران نباشین. به‌خدا مراقبم. لطفاً برای من یک آژانس بگیرین من برگردم.
    در پیامی دیگر گفته بود:
    - مادرم و عرفان تنهان. مادرم خواسته زودتر برگردم. اگر زحمت میشه، من خودم آژانس می‌گیرم؛ فقط شماره‌ش رو بدین.
    زن بیچاره! چقدر به ناحق او را مقصر قلمداد می‌کردم. از عمید بتی ساخته بودم که هرچه غیر او بود را به درستی و نیکی قبول نداشتم. نمی‌خواستم از دردِ درونم چیزی بفهمد، یا اینکه بداند میان من و عمید به‌خاطر او بحثی صورت گرفته. مانند یک زنی که چشم‌بسته شوهرش را قبول دارد، برایش نوشتم:
    - عزیزم می‌فهمم چی میگی، عمیدآقا یه‌کم نگرانِ شرایط بچه‌ست. نمی‌خواد خدایی‌نکرده مشکلی پیش بیاد.
    از روی قصد اسم بچه را آوردم که حتی اگر سر سوزنی شک کرده باشد، خیالش را راحت کرده باشم که اصرار عمید، فقط و فقط به‌خاطر بچه است. مادرش صدایم زد:
    - افسانه‌جان بی‌زحمت شماره‌ی اون‌طرف رو میگی من ببینم مرجان چی می‌خواد برای شام که درست کنم؟
    گوشی تلفن را از روی میز برداشت و منتظر به من نگاه کرد. حواسم رفت پی دستبند پهن و قدیمی‌ای که به دست داشت. با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد، گفتم:
    - نمی‌دونم، حفظ نیستم. الان به موبایلش زنگ می‌زنم.
    چشم از او برداشتم و گوشی را نگاه کردم. داشتم شماره‌اش را می‌گرفتم که صدای عمید آمد:
    - نمی‌خواد زنگ بزنی. برو اون‌ور ببین چیزی می‌خواد یا کاری داره.
    صدایش از فرط کلافگی و ناراحتی، چند رگه شده و رنگ صورتش برگشته و کدر شده بود؛ انگار عمید همیشگی نبود. بدجور دلش را سوزانده بودم. از دیدنش در آن حال، عین مار زخمی به خود پیچیدم. طفلک بیچاره‌ی من... مادرش گفت:
    - نمی‌خواد مادر، خودت برو؛ این‌طوری بهتره. مزاحم افسانه‌جون نشو. تا خودت هستی، خودت کارهای مربوط به اون خونه رو انجام بده.
    عجیب که مادرشوهرم فهمیده شده بود! داشت مراعات حال مرا می‌کرد. گویا از تأثر چهره‌ام، پی بـرده بود که خبرهایی هست؛ بااین‌حال برای آنکه عمید را به زور به آن خانه نفرستند، خودم پیش‌قدم شدم.
    - نمی‌خواد مادر، الان بهش پیام میدم. اصلاً شاید خواب باشه؛ مزاحمش نشیم بهتره.
    باز گوشی را پیش رو گرفتم و مشغول پیام‌دادن شدم؛ اما نه به مرجان، به عمید پیام دادم.
    - زودتر این بساط رو جمع کن عمید. مادرت می‌خواد شب پیش من بمونه. قدمش روی چشم؛ اما تو حق نداری شب جز خونه‌ی من جایی باشی. این تو بمیری، از اون تو بمیری‌ها نیست!
    زیرچشمی او را پاییدم که داشت پیامم را می‌خواند. از چهره‌اش، می‌توانستم بفهمم که تا چه حد تحت‌فشار است. از طرفی حق را به من می‌داد؛ از سکوتش پیدا بود، وگرنه جوابم را می‌داد. از طرفی دیگر خودش و ما را درگیر بازی مسخره‌ای کرده بود که خودش هم توان ادامه‌دادن آن را نداشت. لقمه را دور دهان چرخانده بود! کاری که می‌شد خیلی راحت برای دیگران بازگویش کرد را این‌گونه پیچ‌درپیچ گره زده بود.
    از آشپزخانه بیرون آمدم و روی مبل نشستم. رنگ چهره‌ی عمید تغییر کرده بود؛ معلوم بود که زیادی حرص خورده. مادرش آهسته گفت:
    - جواب نداد مادر؟
    - نه. فکر کنم خوابه.
    خدا مرا ببخشد که دروغ گفتم. در دل به حرفم پوزخند زدم. دروغ بالاتر از این ماجرایی که راه انداخته بودیم؟ به راستی خدا ما را خواهد بخشید؟ سرم بازار مسگرها بود و دلم، گنبد شیخ‌لطف‌الله. اینجا آخر خط بود؛ دیگر توان ادامه‌دادن نداشتم. گوشی‌ام روشن شد. مرجان بود.
    - افسانه‌خانوم مادرم مجدد زنگ زده. خواهش می‌کنم یه آژانس برای من بگیرین. جواب مادرشوهرتون رو هم خودتون بدین. شاید ایشون بخواد بیشتر بمونه؛ من که نمی‌تونم تا آخر وقت اینجا باشم. باید برم خونه، دوش بگیرم و استراحت کنم.
    مادرشوهرم گفت:
    - مرجانه؟
    بی‌آنکه فکر کنم، گفتم:
    - بله. تمایل داره شب بره خونه. میگه مادر و برادرش تنهان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    چشمان مادرشوهرم خشمگین شد. گردنش را بالا کشید و با جدیت گفت:
    - نه، این دختر یه مرگیش هست! از لحظه‌ای که اومد، رفتارش مثل آدمیزاد نبود.
    با صدایی قاطع رو به عمید گفت:
    - عمید تو زن گرفتی یا شوهر کردی؟ چطور این دختره به خودش اجازه میده به‌جای خونه شوهر، بره خونه‌ی مادرش؟ نکنه یابو برش داشته که با افسانه یه‌جا زندگی نمی‌کنم؟!
    بلندتر گفت:
    - جواب من رو بده عمید! سرت رو بیار بالا.
    پدرشوهرم گفت:
    - انیس‌خانوم، این‌قدر تو زندگی این بچه دخالت نکن. بذار خودشون حل کنن. از عقل و درایت هم که ماشاءلله...
    - شما هیچی نگو آقا!
    صدایش قاطع، آمرانه و جدی بود؛ پدرشوهرم اما ساکت ننشست.
    - انیس‌خانوم! خواهش می‌کنم این یه بار رو کوتاه بیا. ولله به‌خدا این رفتار شما، به‌صلاح بچه‌ها نیست.
    مادرشوهرم بی‌توجه به او، رو به عمید کرد:
    - همین الان پا میشی میری اون‌ور. بهش میگی اون زن توئه و اختیارش هم دست توئه، الان هم بارداره و باید کنار خودت باشه!
    عمید بدون کوچک‌ترین حرفی، از جا برخاست و بیرون رفت. در خانه که بسته شد، انگار که در قلب من هم‌زمان بسته شد. دیگر نمی‌گویم باورم نشد؛ این بار باورم شد! حس می‌کردم قلبم مچاله و نفس‌کشیدن برایم سخت شده. تصور اینکه حالا با او زیر یک سقف تنها باشد، تنم را لرزاند. چهره‌ی مرجان را به خاطر آوردم؛ چشمان درشت، کشیده و زیبایش، صورت بی‌عیب‌ونقصش. انگارنه‌انگار که تازه از بیمارستان مرخص شده بود؛ ترگل و ورگل. بدون کوچک‌ترین آرایشی، زیبا بود.
    دو دقیقه‌ای که گذشت، قدر دو سال طول کشید. مادر عمید آشفته به نظر می‌آمد. فکر نکنم تابه‌حال، احدی جرئت این را پیدا کرده باشد که رودررویش بایستد؛ اما مرجان، حسابی تکبر و ابهت او را نشانه گرفته و ناخواسته کوچکش کرده بود.
    خون، خونم را می‌خورد و نمی‌توانستم دم برآورم. گوشی را برداشتم و به عمید پیام دادم. دستانم می‌لرزید و چند بار کلمات را اشتباه تایپ کردم و از نو نوشتم؛ انگار دستانم در اختیارم نبود. به زحمت چهار کلمه تایپ کردم.
    - همین الان برگرد خونه. عمید به‌خدا می‌زنم به سیم آخر!
    نه خواند و نه جواب داد. معده‌ام می‌سوخت و حالت‌تهوع داشتم. الان کجاست؟ مرجان همچنان در حال استراحت است؟ نه. حتماً خودش در را باز کرده؛ عمید که کلید برنداشت. وقتی در را باز کرد، چه گفتند؟ وقتی عمید خواست تنها وارد خانه شود، مرجان چه کرد؟ راهش داد؟ نپرسید چه‌کار داری؟ عمید همان اول جریان را شرح داد، یا اول وارد شد و حسابی شک به دل مرجان انداخت و بعد توضیح داد؟ نگاهشان به هم چطور است؟ طوری به هم نگاه می‌کنند که انگار از اینکه در یک خانه تنها هستند، معذب‌اند؟ هر دو به یک چیز فکر می‌کنند و خجالت می‌کشند؟
    دیگر طاقت نیاوردم؛ گفتم به سیم آخر می‌زنم و به سیم آخر زدم. شوهر من حالا بیخ گوش من در یک خانه با زنی دیگر تنها بود؛ آن هم زنی که بچه‌مان را در وجود خود می‌پروراند. خون به مغزم نرسید. نمی‌دانستم دارم چه کار می‌کنم. این زیاده‌روی و نامردی عمید دلم را سوزاند. اشک‌های داغ و سوزانم روی گونه‌ام سرازیر شد. از جا برخاستم و در مقابل چشمان حیرت‌زده و متعجب پدر و مادرش، به طرف در رفتم. چشمان از حدقه درآمده‌ی پدرش و صورت نگران و ترسیده‌ی مادرش حالم را بدتر کرد. با همه‌ی خشمم، در را باز کردم و دیوانه‌وار به در خانه کناری کوبیدم. مشت می‌زدم و عمید را صدا می‌کردم. تمام عقده‌ها و حسرت‌های این چند ماه را مشت کرده و به در می‌کوفتم. مادر و پدرش سراسیمه بیرون آمدند. صدای بازشدن در خانه‌ی خانم تفاخری را هم شنیدم. اشک‌هایم راه نفسم را بند آورده بودند. در که باز شد، صورت ملتهب و وحشت‌زده‌ی عمید را دیدم که با چشمانش طوری به من خیره شد که گویی تصویر پیش رویش را باور ندارد. نفهمیدم چه شد که دستم بالا رفت و سیلی محکم و نفرت‌انگیزی به صورتش نواختم. انگار که تمام لحظاتی که در این چند ماه عذابم داده بود را می‌دیدم؛ آن شب اول که زیربغلش را گرفته بود، آن روز که به او کادوی عید داد، آن شب مراسم...
    یکه خورد و یک قدم عقب کشید. صدای «هین» مادرشوهرم در گوشم پیچید. آن‌چنان محکم به او سیلی زدم که حتی فرصت پیدا نکرد با دست، صورتش را بپوشاند. رد انگشتانم روی صورت عمید، جایی که زمانی جای بـ..وسـ..ـه‌هایم بود، چو مُهر رنگ گرفت. مرجان کشان‌کشان خود را از اتاق بیرون کشید و روی مبل وا رفت. مادر عمید شروع به دادوبیداد کرد که برگشتم. انگار دیوانه شده بودم. با صدایی که از زور گریه از حنجره بیرون نمی‌آمد، فریاد زدم:
    - هان؟ چی شد؟
    ناباورانه به عمید نگاه کردم. تنها بودم؟ نه! دیگر تنها نبودم! دیگر آن‌قدر رشد کرده بودم که نیازی به حمایت کسی نداشتم. باز به طرف مادرش برگشتم.
    - این آقا، این شازده!
    و با دست سرتاپای عمید را نشان دادم.
    - این مرتیکه، به همه‌تون دروغ گفته!
    عمید از پشت در آغوشم کشید و ملتمسانه نالید:
    - افسانه خواهش می‌کنم خرابش نکن.
    پدرش دست به دیوار کشید و داخل شد و مادرش همان جا نشست.
    - چی شده افسانه؟ این مسخره‌بازی‌ها چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    این بار داد زد:
    - بابا یکی به ما بگه اینجا چه خبره!
    مرجان دست روی شکمش گذاشت و آهسته شروع به اشک‌ریختن کرد. خود را از آغـ*ـوش عمید بیرون کشیدم و همان جا روی زمین، کنار مادرش نشستم. عمید، دستپاچه نگاهی به پدرش انداخت و به کمکش رفت و دستش را گرفت و روی مبل نشاند. با التماس رو به من کرد:
    - افسانه‌جان مرجان حالش خوش نیست. جانِ عزیزت خرابش نکن!
    گفت جان عزیزت! به کجا رسیده بودیم که جانِ خودش را عزیز من نمی‌دانست؟ پدر و مادرش، بندگان خدا در شوک فرو رفته بودند. مادرش یقه‌ی لباسم را به‌سمت خود کشید و نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - حرف بزن افسانه!
    بی‌آنکه فکر کنم، یا اینکه بخواهم حرفم را سبک سنگین کنم، یک راست به چشمانش خیره شدم و با صدایی که تا آن روز صلابت نداشت، با چشمانی که اشکش قطع شده و تنها ردی از آن روی صورتم مانده بود، جوابش را دادم:
    - مرجان هووی من نیست!
    تابه‌حال ندیده بودم رنگ از صورت کسی، به‌یک‌باره رخت ببندد. لب‌هایش سپیدِ سپید و چشمانش جمع شد و با بهت به من زل زد. انگار تازه داغِ لابه‌لای کلامم را دریافت و پی به عمق سخنم برد، تازه دریافت که چه گفته‌ام. چشمانش از حدقه بیرون زد و با ناباوری اول به عمید و بعد به مرجان نگاه کرد. نگاهش سُر خورد و روی شکم مرجان ثابت ماند و با لکنت زبان گفت:
    - پس... پس... پس این بچه...
    به باور قدیم دستش را بالا آورد و بین انگشت شصت و اشاره‌اش را گاز گرفت. مچش را چرخاند و دستش را از طرف دیگر هم گاز گرفت. با ترس به چشمانم نگاه کرد و با لکنت پرسید:
    - حَ... حَ... حلال... حلال‌زاده‌ست؟
    نگاهش روی دهانم ثابت ماند و انگار هر لحظه آرزو می‌کرد آنچه می‌خواهد، بشنود. بهم برخورد، داشت به بچه‌ی من ننگ می‌زد. دستش را از یقه‌ام جدا کردم و به تندی گفتم:
    - معلومه که حلال‌زاده‌ست خانوم! بچه‌ی خودمه!
    عمید با دلهره گفت:
    - افسانه...
    چشم چرخاندم و چهره‌ی برافروخته عمید، صورت ترسیده‌ی مرجان، حالِ خراب پدرش و بهت و ناباوری مادرش را از نظر گذراندم. انگار که خانه قد یک شهر بزرگ شد و توی سرم جا نمی‌شد، انگار که راه نفسی نداشتم. شنیدم که پدرش گفت:
    - بگیرش عمید، داره از پشت‌سر میفته.
    و افتادم... سرم سیاهی نرفته بود؛ چشمانم سو داشت و می‌دیدم. حتی دیدم که عمید و پدرشوهرم بالای سرم آمدند. حتی شنیدم که پدرشوهرم با ترس گفت:
    - انیس خانوم!
    و با شتاب از بالای سرم برخاست؛ اما یک‌باره نور شدیدی چشمانم را محصور کرد و دیگر جز سپیدی، نه چیزی دیدم و نه چیزی شنیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    نور شدیدی به چشمانم خورد؛ انگار کسی پلک‌هایم را باز کرده بود. باز پلکم سنگینی کرد و بسته شد. صداهای نامفهومی می‌شنیدم و سرم به شدت درد می‌کرد. سوزش سوزن سرنگ به دستم را حس کردم. انگار کسی دستِ دیگرم را نوازش می‌کرد. خوابیدم. نمی‌دانم چقدر گذشت. یک ساعت، دو ساعت؟ نمی‌دانم. خواب می‌دیدم؟ هیچ به خاطر ندارم؛ انگار در اغما مانده بودم، یک‌طور حالِ خوش، یک‌جور بی‌خبری محض؛ اما این حال خوش، چندان دوامی نداشت و با سردردی شدید به هوش آمدم. آن‌قدر شدید که به زحمت پلک باز کردم. تصاویر پیشِ رویم تار و نورانی بود. اول چشمم درد گرفت و برای فرار از روشنایی پلک‌هایم را بستم؛ اما باز بی‌اراده چشم گشودم. کم‌کم تاری دید و آزار روشنایی برطرف شد. نگاه از سقف سپیدرنگ و مهتابی‌های پت‌وپهن گرفتم و به دورواطرافم انداختم تا شاید بفهمم کجا و در چه حالی‌ام. با دیدن اتاق سرد و بی‌روح، یک یخچال کوچک، پنجره‌ی بزرگ و پرده‌های ضخیم، سرم و درِ رنگ‌ورورفته‌ی سرویس‌بهداشتی که نیمه‌باز بود، آه از نهادم برخاست که بله؛ بستری شده‌ام! اما به چه دلیل؟
    صندلی و تخت کناری‌ام خالی بود؛ معلوم بود که تخت همراه است. می‌دانستم عمید اتاق خصوصی می‌گیرد. سرم گیج رفت. آه، گفتم عمید... اصلاً... اصلاً من اینجا چه می‌کنم؟ چقدر تشنه‌ام! در باز شد و مادرم با سرووضعی مرتب اما چهره‌ای که از فرط بی‌خوابی، تکیده‌تر نشان می‌داد، وارد شد. چشمش که به من افتاد، رنگ‌به‌رنگ شد و با عجله به طرفم دوید. نگاهی به سرنگ بالای سر و نگاهی به دوباره به من کرد.
    - دور سر تو بگردم الهی من مادر. چی شدی تو آخه؟ تو که طوریت نبود!
    چانه‌اش لرزید و به سختی سعی در مهار اشک‌هایش داشت. آرام دستی به سرم کشید و گفت:
    - مادرت بمیره برات. مگه تو بی‌سروصاحب بودی که با دارودسته‌ی اون دولت‌شاهی‌های از خدا بی‌خبر تنها موندی؟ چقدر بهت زنگ زدم، چقدر پیغام گذاشتم، چرا جواب ندادی آخه تو مادر؟ یک کلمه می‌گفتی دردت رو به ما. ای خاک بر سر من کنن که مثلاً مادرم و از حالت خبر نداشتم!
    با ناله‌ای جان‌سوز که قاتی اشکش شده بود، گفت:
    - خاک بر سر من کنن!
    آهسته اشک هایش را پاک کرد.
    - چرا به من چیزی نگفتی؟ چرا با پدرت مشورت نکردی؟ مگه من و پدرت بهت نگفتیم این کار صلاح نیست؟ مگه پدرت همون اول بهت نگفت که داری اشتباه می‌کنی؟
    آرام سرم را گرفتم. صدای سرزنش های مادرم چو پتکی روی سرم آوار می‌شد و از شدت سرگیجه، ملتهب‌ترم می‌کرد. با ناله‌ای خفیف به خود پیچیدم.
    - آی بسه، بسه مامان. تنهام بذار... تو رو خدا سرزنشم نکن.
    مادرم شروع به نوازشم کرد و آرام‌آرام اشک ریخت. دستم را که به سر گرفته بودم، بوسید و نوازش کرد.
    - باشه مادر، باشه قربونت برم. من ساکت میشم و هیچی نمیگم.
    - خانوم بیمارتون به هوش اومدن که! چرا اطلاع ندادی عزیزم؟ من میرم دکتر رو صدا بزنم.
    پرستار خوش‌سیما و خوش‌صدا که تازه وارد اتاق شده بود، بیرون رفت. مادرم دست پیش آورد و موهای آشفته از زیر روسری‌ام را تو برد و آرام اشک‌های گوشه چشمم را پاک کرد. آهسته گفت:
    - من هم برم به عمید زنگ بزنم.
    شنیدم که زیرلب گفت «خدا لعنتش کنه». با عجله گفتم:
    - نه، نمی‌خوام ببینمش. دوست ندارم بیاد اینجا. دلم نمی‌خواد باهاش روبه‌رو بشم.
    مادرم پشت به من کرد و گفت:
    - تو این سه ساعت، از تو حیاط جُم نخورده. اول پشت در اتاق بود؛ اما بهش اجازه ندادم بمونه. گفتم تو دختر من رو به این روز انداختی.
    آقای دکتر وارد شد و بحث ما نیمه‌کاره ماند. پیش آمد و بعد از چند سوال مختصر و معاینه مجدد، با لبخند گفت:
    - چرا انقدر به خودت فشار میاری؟ مگه تو چند سالته دخترِ من؟ بدنت به شدت ضعیف شده.
    رو به مادرم گفت:
    - نترس خواهر. این دختر فقط توجه می‌خواد؛ هیچیش نیست.
    چه لبخند مهربان و دلنشینی داشت. کمی تاس بود و با آن نگاه نافذ از پشت عینک، تا عمق قلب مرا خوانده بود. لبخند پررنگ‌تری زد و گفت:
    - دخترم، کم‌خونی شدید هم داری‌ها. قرص مصرف می‌کنی؟
    می‌دانستم کم‌خونی دارم؛ اما این چند وقت آن‌قدر غرق افکار و استرس‌های گوناگون بودم که پاک خود را فراموش کرده بودم. با تکان آهسته‌ی سرم به چپ و راست، جواب منفی دادم. دکتر ابروهایش را بالا گرفت و دقیق‌تر نگاهم کرد. به چشمانم زل زد و گفت:
    - تو این دنیا هیچ‌چیز باارزش‌تر از تن‌وبدن سالم نیست. به هیچ قیمتی از دستش نده! شاید بقیه دو روز دورت بگردن و تنهات نذارن؛ اما در نهایت خودتی و خودت!
    نصیحتش به دلم نشست. بس که شیرین حرف می‌زد، مرا یاد پدرم انداخت. گاهی قدرت کلمات بیش از تصور آدمیست. دکتر خودکارش را از جیب درآورد و شروع به نوشتن نسخه کرد.
    - چند تا ویتامین هم برات می‌نویسم. یه چکاپ کلی هم نوشتم. بهتره انجام بدی.
    نسخه را روی میز متصل به تخت گذاشت و رو به مادرم گفت:
    - اصلاً نیاز به بستری نبود. همسرشون خیلی نگران بودن، گفتن اورژانس شلوغه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    دیگر لبخند نزد. جدی شد و گفت:
    - با همسرشون صحبت کردم، موردی نیست. تماماً عصبیه؛ البته کم‌خونی شدیدش هم بی‌تأثیر نیست. می‌تونین ترخیصش کنین، نیاز نیست اینجا بمونه.
    کمی توصیه کرد و از اتاق بیرون رفت. مادرم پیشانی‌ام را بوسید.
    - خب مادر، من برم به پدرت بگم کارهای ترخیصت رو انجام بده. از وقتی اومدیم، رفته نمازخونه‌ی بیمارستان بنده‌خدا. میگه طاقت ندارم دخترم رو تو این حالت ببینم.
    به طور محسوسی با گفتن اینکه پدرم ترخیصم کند، به من فهماند که عمید را کنار گذاشته‌اند. پیش از آنکه کامل از اتاق خارج شود، گفتم:
    - مرجان. مرجان حالش چطوره؟
    و آهسته‌تر، طوری که انگار در حضور مادرم خجالت و حیا بر من غلبه کند، گفتم:
    - بچه‌م؟
    مادر چشم‌هایش را در کاسه‌ی سر چرخاند و با اکراه گفت:
    - نترس بابا؛ از من و تو سالم‌تره. عمید با آژانس فرستادش خونه‌ی مادرش.
    از اتاق بیرون رفت؛ اما چند ثانیه بعد برگشت.
    - میگم افسانه، مادرشوهرت هم همین جا بستری شده. سرمت تموم شد، یه سر پیشش بریم و بعد بریم خونه. راستی عمید کیفت رو آورده، یادت نره برش داری.
    نفسی به آسودگی کشیدم؛ این یعنی هنوز روابط من با خانواده‌ی همسرم برایش مهم است و صلاح می‌داند به عیادتش برویم. اگر چه عمید را از پشت در اتاق من رانده بود؛ اما به دلیل تأدیب یا تنبیه بود، نه به قهر از رابـ ـطه‌ی زناشویی ما.
    پدرم اول بالای سرم حاضر شد و احوالم را پرسید و بعد کارهای ترخیص را انجام داد. عمید تا پشت در اتاق آمد؛ اما پدرم محکم رودررویش ایستاد و گفت اجازه نمی‌دهد مرا ببیند، خودم هم همین را می‌خواستم. قلبی که روزی خانه‌ی او بود، حالا شکسته بود و نیاز به ترمیم داشت و دیگر نمی‌خواست او را به خویشتن راه دهد.
    مادرم کمک کرد تا لباس عوض کنم. دروغ چرا؟ با همین حس که می‌دانستم عمید چند بار تا پشت در اتاق آمده، دلم آرام می‌شد؛ همین‌که دوستم داشت، همین‌که مرا می‌خواست. چقدر در تنگنا قرار گرفته بودم که حال با همین چیزهای ساده چون دخترکان نورسیده، سرخ و سپید می‌شدم و قلبم می‌لرزید. دچار یک دوگانگی شدید شده بودم؛ یک دوراهی سخت. خب به‌هرحال او عمید بود؛ کسی که هجده-نوزده‌سال با او زندگی و عاشقی کرده‌ام، مدت کمی نیست؛ یک عمر زندگی‌ است. اگر بچه داشتیم، الان وقت دانشگاهش بود. از طرفی دیگر، آن‌قدر این عشق ذره‌ذره تحقیر شده بود که حال برای از نو زنده‌شدنش، وقت لازم داشت. هم می‌خواستم او باشد که زیربغلم را بگیرد و از جا بلندم کند، هم نمی‌خواستم او را ببینم؛ چرا که با دیدنش به این خیال می‌افتادم که ببین، نگاه کن. این مرد، عمیدِ تو این مرد که جذاب و متشخص است، او که پخته و جاافتاده است؛ تو داشتی این چنین مردی را از دست می‌دادی، عمیدت را. او که فقط برای تو بود، که فقط با تو مهربان بود.
    آه، نه نمی‌خواهم او را ببینم. نمی‌خواهم آن لحظات را به یاد بیاورم. از اتاق که بیرون می‌آمدیم، او نبود. هنوز سرحال نبودم، ضعف داشتم و می‌دانستم رنگ به چهره ندارم. به عیادت مادرش رفتیم. پدرشوهرم کنارش نشسته و غرق در تفکر بود. جالب که او هم نخواسته بود عمید را ببیند. هرچه بود، پدر و مادر از فرزند خویش توقع پنهان‌کاری، آن هم در این امر مهم را نداشتند. به مادرش دستگاه اکسیژن هم وصل بود. بنده‌خدا سکته را رد کرده بود. خدا به جوانی عمید رحم کرد که مادرش سکته نکرد؛ وگرنه تا عمر داشت، خود را نمی‌بخشید. پدرشوهرم با دیدن من از جا برخاست. همیشه با من با احترام برخورد می‌کرد. می‌دانست در این ماجرا، تقصیری جز حمایت از همسرم نداشتم. آهسته سلام کردم که مرد بزرگ بغضش گرفت.
    - چرا این‌همه مدت تحمل کردی بابا؟
    نمی‌خواست بغضش را آشکار کند که دیگر حرفی نزد. مادرم گله‌مند گفت:
    - چی‌کار می‌کرد آقای دولت‌شاهی؟ از بس که چشم‌بسته به این عمیدخان اعتماد داشت! این دختر نکرد به حرف من و پدرش گوش کنه.
    پیش رفتم و کنار مادرشوهرم نشستم که دو قطره اشک از گوشه چشمش غلتید و پایین ریخت. تابه‌حال این‌چنین ضعیف و بی‌پناه ندیده بودمش؛ انگار داروندارش را از دست داده بود. ماسک اکسیژن را از روی دهان برداشت و با نفس‌تنگی، به زحمت گفت:
    - گفتی حَ... حلال... زاده‌ست؟
    نفس بلندی کشید و دوباره ماسک را روی دهان و بینی گذاشت. دستش را گرفتم.
    - مگه خودتون روز محضر نبودین مامان؟ بله، بله حلال‌زاده‌ست. پدرش عمیده.
    سر به زیر انداختم و شرمگین گفتم:
    - مادرش هم من.
    به زحمت پلک می‌زد و با چشمانش ازم توضیح می‌خواست. نمی‌توانست حرفم را باور کند. خودم هم حال‌وحوصله‌ی این را نداشتم که بنشینم و از نو همه‌چیز را توضیح دهم. اینکه اصلاً این روش چیست و یا چطور قرار گذاشتیم کسی نفهمد.
    از جا برخاستم. نمی‌توانستم آنجا بمانم. نمی‌خواستم از ابتدا همه‌چیز را به خاطر بیاورم و تعریف کنم. آمدم بروم که دستم را گرفت و آهسته سرش را به چپ و راست تغییر داد؛ یعنی بی‌آنکه مرا مجاب کنی، نرو. مستأصل و بیچاره بودم. دوست نداشتم به این اتفاق فکر کنم که پدرم به دادم رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    - اگر اجازه بدین، من شرح میدم.
    چشمان نگرانِ پدر و مادر عمید روی پدرم ثابت ماند. پدر عمید آه کشید؛ گویی به این خیال بود که نگاه کن! افسانه پدر و مادرش را در جریان قرار داده، اما عمیدِ من... می‌توانستم فشار روحی بزرگی که متحمل‌اند را درک کنم. حال که خودم مادر شده بودم، بهتر این حس را لمس می‌کردم. پدرم ابتدا شروع کرد به تعریف از بزرگی خدا، بخشندگی‌اش و رحمان و رحیم بودنش. بعد، از این گفت که علم پیشرفت کرده و حال، برای هر دردی، درمانی هست و اینکه ما باید خدا را شاکر باشیم که راهی پیش پای ما گذاشته که نه غیر علمی و نه غیر شرعی و اخلاقی‌ است. من که طاقت در اتاق ماندن را نداشتم، از اتاق بیرون زدم و به حیاط رفتم. چشم‌چشم کردم که اگر عمید آنجاست، خودم را گم‌وگور کنم؛ اما نبود. با خیالی آسوده روی نیمکت نشستم. نسیم خنکی می‌زد. بغض داشتم اما عجیب که نمی‌توانستم گریه کنم. به خودم فکر می‌کردم، به عمید، به مرجان و از همه بیشتر به دخترم که معلوم نبود با این‌همه فشار روحی که به مرجان وارد شده بود، چه حالی دارد.
    دستم سر خورد و گوشی را از کیفم بیرون کشیدم. ساعت دوازده شب بود و نمی‌دانستم وقت خوبی برای تماس هست یا نه. بااین‌حال برایش پیام فرستادم.
    - مرجانِ عزیزم سلام. می‌دونم که به‌خاطر من، خیلی اذیت شدی و خیلی تحت‌فشار بودی. می‌دونم که هر کاری کردی و هر رفتاری داشتی، تنها و تنها به‌خاطر مراقبت از امانتی‌ای بود که ما بهت سپرده بودیم. ببخشید که اختلاف کوچیک خانوادگی ما، در حضور تو بود. خواهش می‌کنم به هیچ‌چیز جز سلامتی و آرامش خودت و دخترم فکر نکن. امیدوارم حالا که حقیقت آشکار شده، روزهای آرومی در انتظار همه‌مون باشه.
    قربانت، افسانه.
    پیام را که فرستادم، قلبم آرام شد؛ انگار عذاب‌وجدان خویش را این‌گونه برطرف کردم. به آسمان نگاه کردم. چند وقت بود که این‌طور آرامش نداشتم؟ انگار سنگینی یک کوه از شانه‌هایم برداشته شده بود. یاد شب مهمانی مادرشوهرم افتادم، همان شب که همه مرا زنِ اول و کنار گذاشته‌ی عمید می‌دانستند که توانسته برای همسر خویش فرزندی بیاورد. حال آنکه او را هووی تازه نفس نامیده بودند که نیامده برای خاندانِ دولت‌شاهی تخم طلا کرده بود. یاد آن نگاه ها، آن هول‌کردن‌ها که نمی‌دانستند به من هم تبریک بگویند یا نه. عجب شبی بود. حالا چه کسی می‌خواست این آبروریزی را جمع کند؟ این که ایهاالناس بدانید و آگاه باشید که همه‌ی شما فریب خوردید. که همه به یک نمایش دعوت شده بودید. از حالا شروع کنید به قهرکردن و ناراحت‌شدن، به گلایه و غیبت‌کردن. اگر تا امروز تنها هوودارشدن افسانه نقل مجالس بود، حالا فریب پدر و مادر و خاندان هم در پرونده‌ی سیاه ما ثبت خواهد شد. چرا ما به این چیزها فکر نکرده بودیم؟ چرا فکر نکرده بودیم روزی که پرده‌ها برداشته و حقیقت آشکار می‌شود، چه جوابی خواهیم داد؟ چرا ننشستیم و با هم در این مورد بحث نکردیم؟ چرا ریزودرشت احتمالات را بررسی نکردیم؟ آن روزها تنها به این فکر می‌کردیم که هرچه زودتر بچه‌دار شویم، که آن داغِ دل را التیام دهیم و از اینکه راهی پیدا کرده بودیم، شاد و مسرور بودیم. چرا چشم‌بسته عمید را قبول کردم؟ چرا به حرف مادر و پدرم که تجربه بیشتری داشتند، گوش ندادم؟
    نمی‌دانم چقدر طول کشید که پدر و مادرم آمدند و راه افتادیم. دست خودم نبود، زیر چشم اطراف را پاییدم؛ پشت درختان، کنار ماشین‌ها، پشت درب و پنجره‌ها را. نبود. در دل می‌خواستم جایی همین دور و اطراف باشد و یواشکی مرا دید بزند، که حسرتم را بکشد، که دلتنگم شود. راستی من هم دلتنگش بودم؟ فکر نمی‌کنم... می‌توانستم امشب را بی او سر کنم و به خانه پدرم بروم.
    در همین خیال بودم که جلوی ماشین پدرم رسیدیم. مادرم درب جلو را باز کرد و با آسودگی نشست. من هم در صندلی عقب جای گرفتم. همین‌که پدرم ماشین را روشن کرد، مادرم چرخید و رو به من گفت:
    - گوش کن افسانه. تشرهام رو به عمید زدم و دِقِ دلم رو سرش خالی کردم؛ اما مادر تو هوا برت نداره که همه‌چی تمومه. نه! تو زنشی، اون هم شوهرته. باید تو سختی و آسایش پشت هم باشین. الان پای یه بچه وسطه. هر دو باید از خودتون بزنین و به اون فکر کنین.
    در دل گفتم «تو از چیزی خبر نداری مادر. خبر نداری در این چند ماه چه رفتارها که از عمید ندیدم!» اما برای آنکه عمید را بیش از این، پیش چشمش خراب نکنم، حرفی نزدم. پدرم دور میدان را پیچید و به‌طرف خانه‌ام حرکت کرد. مادرم ادامه داد:
    - میری خونه‌ی خودت افسانه. خیال کن سنگرته؛ الان نباید سنگرت رو خالی کنی، الان نباید خونه رو خالی کنی. خیال نکن عمید می‌شینه و غصه می‌خوره که ای‌وای زنم نیست.
    صدایش را پایین آورد؛ طوری که انگار نخواهد این حرف‌ها را در حضور پدرم به من بزند، آهسته گفت:
    - مَرده، نباید تنهاش بذاری. مادرش که سر این ماجرا افتاده گوشه‌ی مریض‌خونه. تو هم که زنشی، بلند شی بری خونه پدرت، تنها می‌مونه. اون وقت کجا خودش رو التیام بده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    با دست راست روی دست چپش خط و نشان کشید که یعنی نگو که نگفتی. مادرم افکار قدیمی داشت و حالا که پای یک بچه در میان آمده بود، نمی‌خواست محیط گرم خانه را برهم بزنم؛ برعکس گذشته که از جدایی من استقبال هم می‌کرد، الان و به‌خاطر نفسِ گرم دخترکم، از این واقعه بیم داشت. البته این‌ها در این حال بود که خبر از جزئیات این چند ماه نداشت.
    دلم نمی‌خواست به خانه برگردم. دوست نداشتم با دیدن خانه کناری، یادم بیاید که چه اتفاقی افتاده. پدرم جلوی خانه ترمز کرد و مادرم گفت:
    - برو مادر. به عمیدخان خبر دادم که تو شب میای خونه‌ی خودت. حتماً الان خونه‌ست.
    چرخید و به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهی به پنجره آشپزخانه انداخت، برقش روشن بود.
    - اوناهاش، برق هم که روشنه. نه که پدر و مادرش هم نخواستن ببیننش، بنده‌ی خدا حیرون و ویرون شده.
    لحظه‌ی آخر که داشتم پیاده می‌شدم، گفت:
    - نه از این‌ور بوم بیفت نه از اون‌ور. این تصمیمیه که هر دو گرفتین. الانم باید پاش وایستی.
    خداحافظی کردم. پدرم که لام تا کام حرف نزد. مسئله اینجا بود که این‌ها فکر می‌کردند تنها اینکه ما اعلام نکرده‌ایم من مادر حقیقی دخترم هستم و مرجان هووی من نیست، مرا رنجانده؛ درحالی‌که این حالِ من، به‌خاطر فرورفتن عمید در نقشش بود، به‌خاطر اینکه داشت زیاده‌روی می‌کرد و بیش از این‌ها به مادر و پدرش بال‌وپر می‌داد؛ به خیال خود که نمی‌خواست خللی به نقشه‌اش وارد شود.
    کلید نداشتم و مجبور بودم زنگ بزنم که اصلاً دلم نمی‌خواست. پدر و مادرم از شیشه‌ی ماشین نگاهم می‌کردند و منتظر بودند داخل شوم تا بروند. خواست خدا بود که صدای جیغ‌جیغوی خانم تفاخری را شنیدم که طبق معمول از امید می‌خواست به خانه برگردد. جدیداً دو تا اردک خریده و در حیاط برایشان لانه درست کرده بود؛ شب و روز باید در حیاط پیدایش می‌کردی. آرام در زدم و طوری که بشنود، صدایش کردم:
    - امید، منم؛ خاله افسانه.
    چند ثانیه طول کشید که صدای پایش را شنیدم. فهمیدم که شاید ترسیده. دوباره گفتم:
    - امیدجان منم؛ افسانه، خانوم عمو عمید.
    در باز شد و امید با صورتی متعجب به من خیره ماند و آرام کنار رفت. برگشتم و برای پدر و مادرم دست تکان دادم. در را که بستم، دستی به سر امید کشیدم.
    - خاله، تو خوبی؟ مامانم خیلی ترسیده بود شما رو بردن دکتر.
    لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
    - خوبم خاله.
    آهسته پرسیدم:
    - عمو عمید اومده خونه؟
    - آره الان یه ده دقی...
    دستم را نزدیک دهانش بردم.
    - هیس! آروم خاله. باشه فهمیدم.
    باز صدای خانم تفاخری بلند شد. این بار سرش را از پنجره بیرون نکرده بود؛ خودش به حیاط آمده بود. مرا که دید، محکم روی دستش زد.
    - اومدی تو دختر؟
    یک نفس شروع کرد.
    - خدا من رو مرگ بده. نمی‌دونی چه حالی شدم دیدم بالا شلوغ شده. نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم بالا و دیدم دو تا مرد گنده هول کردن و اون چشم سفید هم که بار شیشه بهش بود، کاری ازش بر نمیومد‌. ببخشید که زنگ زدم به مادرت. می‌دونم هول کردن؛ ولی چاره‌ای نبود. پدرشوهرت که دست‌وپاش رو گم کرده بود، عمیدخان هم بین شما دو تا گیر کرده بود.
    پیش آمد و دستم را گرفت.
    - تو خوبی؟ بهتری؟ همون موقع عمیدآقا اون چشم سفید رو فرستاد رفت.
    از لفظی که برای مرجانِ بیچاره به کار برد، خنده‌ام گرفت. از اینکه تا این حد نسبت به زنی که هوو نامیده شده، منزجر است. حالا که اصل‌کاری‌ها فهمیده بودند، بگذار او هم بفهمد که من، مادر فرزند عمیدم. دستم را گرفته بود. با دست دیگرم حلقه دستانمان را محکم‌تر کرد و با فراغ‌بالی گفتم:
    - اون هووی من نیست خانم تفاخری.
    دستم را آرام بیرون کشیدم و آسوده لبخند زدم. همان‌طور که از او فاصله می‌گرفتم، به چشمانش زل زدم و گفتم:
    - ما فقط رَحِمِش رو اجاره کردیم. اون بچه‌ی منه.
    چرخیدم و او را در حالی که مبهوت نگاهم می‌کرد، تنها گذاشتم. پله‌ها را یکی‌یکی طی کردم و پشت در که ایستادم، قلبم تندتند می‌زد. توانایی رویارویی با عمید را نداشتم. دوست نداشتم او را ببینم و چشم در چشمش شوم. یک لحظه پشیمان شدم. کاش برگردم. کاش به پدرم زنگ بزنم که بیاید دنبالم. دوست ندارم او را ببینم.
    دستم را که بالا آمده بود تا در را بکوبد، پایین آوردم. دوباره کیفم را نگاه کردم؛ کلید نداشتم، عمید فقط موبایلم را گذاشته بود. پس خانه کناری هم نمی‌توانستم بروم. به ناچار در زدم. صدای قدم‌های عمید که آمد، پاهایم سست شد و قلبم شروع به تپش کرد. هیجانی عجیب وجودم را در بر گرفته بود که نامش هرچه بود، عشق نبود.
    در، تقی صدا کرد و باز شد. فقط قفل در باز شد. چند ثانیه‌ای ایستادم و بعد آهسته دست پیش بردم و در را باز کردم. عمید نبود. کفش‌ها را دست گرفتم و وارد شدم. درست روی آیینه‌ی جاکفشی، یک کاغذ چسبانده بود.
    - عزیز تر از جونم، می‌خوام بدونی که هر ثانیه سکوت تو برای عمید عذاب‌آوره. هر لحظه‌ای که با من قهر باشی، برای من جهنمه. من توی اتاق کارم هستم و تا زمانی که تو نخوای، جلوی چشمت نمیام؛ نمی‌خوام چشمانِ نازنین تو بیش از این آزرده شه.
    و این آغاز دوره‌ی جدیدی از زندگی ما بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    توقع این برخورد را نداشتم. انگار بعد مدت‌ها مرا دیده بود. تازه فهمیده بود افسانه‌ای هم هست! انگار تازه به خاطرش آمده بود که چقدر مرا دوست داشته. دروغ نگویم، دلم نمی‌خواست این‌چنین کند. با اینکه واقعاً تمایلی به دیدارش نداشتم، اما دلم نمی‌خواست این راه را پیش بگیرد. دوست داشتم منتم را بکشد، دوست داشتم به پایم بیفتد و من نگاهش نکنم، که از او نیاز باشد و از من ناز؛ اما حالا... شده بودیم دو آدم زیر یک سقف که باید از جلوی چشم یکدیگر فرار کنند. نه اینکه او نخواهد مرا ببیند، حداقل در این چند خط این‌طور ننوشته؛ اما منتظر بخشش از طرف من است، بخششی که گمان نمی‌کنم حالاحالاها صورت پذیرد.
    کفش‌هایم را در جاکفشی گذاشتم و از آیینه نگاهی به صورت رنگ‌پریده‌ام انداختم. از طرفی مانتوی نخی صورتی‌ام، هیچ سنخیتی با روسری حریر ارغوانی‌ام نداشت و معلوم بود که عمید هول‌هولکی لباس به تنم پوشانده.
    گرسنه بودم. دست‌ورویم را شستم. لباسم را عوض کردم و لباس‌هایی که در محیط بیمارستان بود را برداشتم تا در لباس‌شویی بیندازم. نگاهی به اتاق کار عمید انداختم. نور چراغ اتاقش از لای درز در سوسو می‌زد. قلبم نلرزید و دلم بی‌تاب نشد. گرسنه بودم. از یخچال میوه برداشتم. از روی عمد سروصدا می‌کردم. بشقاب‌ها را جمع کردم. تلوزیون را روشن و خاموش کردم. ظرف را بعد خوردن میوه در ظرف‌شویی نگذاشتم و با شیر آب شستم؛ خواستم صدای تحرکم تا اتاق برود و به گوش‌های عمید برسد. گفتم هر لحظه است که در را باز کند و مثل قبل با لبخند به‌طرفم بیاید؛ اما نیامد. انگار اصلاً وجود نداشت، حتی در را نیمه‌باز هم نکرد؛ هیچ!
    ناامید به اتاق‌خواب رفتم و چشمم روی تخت ثابت ماند. از صبح که مرتبش کرده بودم، همان‌طور مانده بود. هر چند نسبت به عمید دلخور بودم، اما نمی‌توانستم تنها و بدون حضورش روی تخت‌خوابمان آرام بگیرم. بالشت و ملحفه برداشتم و به هال برگشتم. به روی خودم نیاوردم؛ اما شاید می‌خواستم که بفهمد بی‌او سر جایم نخوابیدم. روی کاناپه رفتم. تازه دراز کشیده بودم و با خود فکر می‌کردم که بعد از این‌همه سال، این اولین شبی است که با هم در یک خانه، اما جدا خوابیده‌ایم.
    خم شدم و از راهرو نگاهی به اتاق کار انداختم. هنوز برق اتاق روشن بود. پس او هم نخوابیده. یاد حرف مامانی _مادربزرگم_ افتادم که همیشه می‌گفت
    «مادر خدا اون روز رو نیاره که قهر کنی با مَحرمت؛ اما اگه قهر کردی، هیچ وقت جای خوابت رو جدا نکن، هیچ وقت!» یادم می‌آید که موی گیس‌کرده‌اش را نشان می‌داد و می‌گفت «من این موها رو تو آسیاب که سفید نکردم که!»
    دلم لرزید؛ البته که نه از دوری عمید، از یادآوری نصیحت مامانی. در جای خود نشستم. چه کنم؟ هم نمی‌خواهم او را ببینم؛ هم دوست ندارم بی‌من آرام باشد، که نتواند بخوابد، که مرا بخواهد. مامانی راست می‌گفت؛ نباید بگذارم که برایش عادی شود، که من باشم، اما او بتواند بی‌من بماند و بخوابد.
    آرام‌آرام به اتاق‌خواب برگشتم. بالشت و ملحفه را مرتب کردم و دراز کشیدم. در تاریکی اتاق، نورِ گوشی چشمم را اذیت می‌کرد؛ اما پیام دادم:
    - بیا سر جات بخواب‌. می‌دونم اونجا خوابت نمی‌بره. حواست باشه، نمی‌خوام چشمم به چشمت بیفته.
    همین‌که ارسال شد، گوشی را کنارم روی پاتختی گذاشتم. از قصد نوشتم می‌دانم آنجا خوابت نمی‌برد. خواستم اگر هم این‌طور نیست، این‌گونه به او تلقین شود. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که در اتاقش باز شد. به‌خاطر ترس من از مکان‌های بسته، هیچ وقت در اتاق‌خواب را نمی‌بستیم. چشمم را محکم روی هم گذاشتم؛ بااین‌حال فهمیدم برق اتاقش را خاموش کرد و وارد اتاق‌خواب شد. قلبم شروع به تپیدن کرد. نمی‌توانستم پیش‌بینی کنم چه واکنشی نشان خواهد داد. نازم را می‌کشد یا نه؟ این که گفتم سر جایش بیاید را منت‌کشی تلقی می‌کند یا نه؟
    آرام آمد و کنارم دراز کشید. من پشت به او کرده بودم. چرخید، صدای نفس‌هایش نزدیک شد. قلبم بیش از پیش می‌زد و ترسیدم صدایش را بشنود. نزدیک‌تر شد. گفتم الان است که گردنم را ببوسد. چند ثانیه همان‌طور ماند؛ اما برگشت و دیگر تکان نخورد، من هم همین‌طور. خوابیدیم.

    ***
    صبح که داشت حاضر می‌شد، بیدار بودم. خودم را به خواب زده بودم؛ اما حواسم بود که دیرش شده و با عجله کمد لباس‌ها را بررسی می‌کند. عطر ادکلنش در اتاق پیچید. حتی حالا هم چیزی از پرستیژ خود کم نمی‌گذاشت. ته دل استرس داشتم؛ همچون مادری که کودکش خواب مانده و نه صبحانه‌ای دارد و نه ناهاری با خود خواهد برد. دروغ نگویم، چند بار قصد کردم از جا برخیزم و کارهایش را رُفت‌وروب کنم؛ اما همان حسِ کذایی مانع شد. نمی‌دانم نامش را چه بگذارم؛ نه غم بود، نه شادی، نه استرس بود نه نگرانی، نه هیجان بود و نه دل‌آشوب. نمی‌دانم نامش چه بود. حسی بود که دوست نداشتم. در یک لحظه او را می‌خواستم و نمی‌خواستم. بدتر از همه، اینکه نمی‌دانستم این حسِ ناشناخته تا چه اندازه میهمان خانه‌ام خواهد بود.
    عمید با عجله از اتاق بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    رفت. موقع رفتن به دستگیره‌ی در خورد و آخِ ملایمی گفت. قلبم به‌یک‌باره لرزید. گویی داشت حسِ گم‌شده‌ی درون خود را پیدا می‌کرد. هنوز چشم باز نکرده بودم که برگشت. صدای نفس‌هایش که نزدیکم می‌شد، تپش قلبم را بالا برد. می‌دانستم اگر چشم باز کنم، صورتش را مماس با صورتم خواهم دید. گرمای نفسش را روی پوستِ سردِ پیشانی‌ام حس کردم؛ اما خیلی زود خودش را کنار کشید و اتاق را ترک کرد و به ثانیه نکشید که در خانه را بست و رفت.
    چشم باز کردم. دستم را بالا آوردم و روی پیشانی‌ام، همان‌جا که بوسیده بود، گذاشتم. آهسته دستم را روی لب‌هایم گذاشتم و بوسیدم. واکنشم کاملا غیرارادی بود. احساس کردم حالا که همه‌چیز روشن شده، حالا که دیگر نیاز نیست بر سر او با کسی رقابت کنم، چقدر دلتنگش هستم. شاید هم نه دلتنگ او، دلتنگ روزهای خوبمان. موبایلم صدا کرد، خودش بود.
    - هر وقت بیدار شدی، بهم زنگ بزن؛ قول میدم جواب ندم. همین‌که شماره‌ت روی موبایلم بیفته، قلبم آروم میشه. خواهش می‌کنم!
    دلم لرزید و زیر لب گفتم:
    - دور سرت من بگردم.
    اما می‌دانستم که زنگ نخواهم زد. نمی‌دانم این احساسات لحظه‌ای چه بود که از قلبم عبور می‌کرد. همان لحظه که قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم، دوست نداشتم با او تماس بگیرم یا جوابش را بدهم. یک‌طور خلأ یا طوری خنثی‌شدن بود؛ دوستش داشتم اما توانِ ابراز نداشتم.
    انگار بدنم کش آمده باشد؛ به زحمت از جا برخاستم. تمام بدنم درد می‌کرد. گوشی را برداشتم و کشان‌کشان خود را به مبل آرام‌بخش رساندم. در آن ولو شدم و خودم را جمع کردم. داشتم به یک ماگ چایِ دارچین فکر می‌کردم که گوشی‌ام زنگ خورد. آه، حالا آسیه را کجای دلم بگذارم؟! جواب ندادم که شماره‌ی خانه را گرفت. بالاجبار جواب دادم. می‌دانستم ماجرا وخیم‌تر از آن است که کوتاه بیاید و تا خود شب یک ریز زنگ نزند. صدایش می‌لرزید؛ نه از ناراحتی؛ که از خشم. بهت‌زده، آنچه شنیده بود را باور نمی‌کرد. نمی‌خواست بپذیرد که همه را بازی داده‌ایم. نمی‌فهمید چرا مسئله به این مهمی را از همه پنهان کرده‌ایم. نمی‌توانست با این تفکر کنار بیاید که به‌خاطر ترس از بازخورد خانواده و اقوام، این دروغ را گفته‌ایم. مرا نادان خطاب کرد. نمی‌توانست باور کند که من حاضر شده‌ام دوشادوش همسرم، به این و آن از هووی جدید و فرزند تازه از راه رسیده‌اش بگویم. از اینکه آن‌همه برای اشک و ناله‌های من دل سوزانده بود، خود را سرزنش می‌کرد. در آخر یک جمله گفت و گوشی را قطع کرد:
    - اگه یه مو از سر مامان کم شه، هیچ وقت عمید رو نمی‌بخشم.
    گوشی از دستم سُر خورد و افتاد. دلم گریه می‌خواست. دلم دادوهوار می‌خواست. باز گوشی‌ام زنگ خورد، نیکی بود. حتماً مادرم خبرش کرده. خدا لعنتت کند عمید! باز هم مرا سپر بلا کردی؟ این بار هم من باید جواب‌گوی دیگران باشم؟ باز همه‌ی کاسه‌کوزه‌ها سر من شکست؟ خدایا می‌بینی؟
    گوشی را خاموش کردم و سیم تلفن را کشیدم. حوصله‌ی هیچ‌کس را نداشتم. نمی‌دانم مرجان جواب پیامم را داده بود یا نه. دیگر حتی او هم برایم مهم نبود. مثل فخری که گورش را از زندگی‌ام گم کرده بود، این بار نبودن مرجان بود که خیالم را راحت کرده. هرچند برای دخترم بی‌تاب بودم، اما حالا توانِ تحمل داشتم؛ توانِ دوری و صبر برای دنیاآمدنش. همین‌که یادش افتادم، روی اپن و هر جایی که احتمال می‌دادم بتوانم کلید خانه کناری را پیدا کنم را گشتم. می‌خواستم وسایل و اسباب دخترکم را به خانه‌ی خودمان بیاورم. همه‌جا را گشتم؛ نبود که نبود! آخرین لحظه گفتم شاید روی یخچال باشد. روی نوک پا ایستادم، دست پیش بردم و بالای یخچال را لمس کردم. آه‌، خودش است، بالاخره پیدایش کردم.
    زود از خانه بیرون آمدم. حواسم بود کلید خانه‌ی خودمان را هم بردارم تا پشت در نمانم. در خانه کناری که باز شد، انگار تمام حس‌وحالِ لحظاتِ پر تنش دیشب چو باد به صورتم خورد. انگار درست همان لحظه و همان ساعت است. به سختی سعی در کنترل خود داشتم. به زحمت خود را به اتاق دخترم رساندم و ملحفه‌ی روی تختش را برداشتم و روی زمین پهنش کردم. در کمد را باز کردم و تا جایی که بتوانم آن را حمل کنم، وسایل را روی ملحفه ریختم. چهار طرف پارچه را به هم گره زدم و بقچه را روی دوش انداختم. هرچند وسایل زیادی نبود؛ اما دو دفعه طول کشید تا همه‌چیز را ببرم. آخر سر ملحفه را سر جایش گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. در را که بستم، نفسی از آسودگی کشیدم. حالا همه‌چیز سر جایش بود.
    وسایل را گوشه‌ی اتاق کار عمید گذاشتم؛ همان‌جا که قرار بود اتاق دخترم باشد. بعداً تخت و کمدش را هم میاوریم.
    به آشپزخانه رفتم. بدجور هـ*ـوس فسنجان کرده بودم. گردوها را آسیاب کردم. عطرِ گردوی له‌شده در آشپزخانه پیچیده بود که در زدند. دست‌هایم را شستم و زود با حوله خشک کردم. فرد منتظر باز در زد. همان‌طور که از آشپزخانه بیرون می‌آمدم، گفتم:
    - اومدم خانوم تفاخری.
    خب معلوم بود که کسی جز او نمی‌تواند درب آپارتمانم را بکوبد! از چشمی نگاه کردم؛ بله خودش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا