کاش دخترکم بود تا این لحظهی ناب را قاب میکردم؛ او، من و دخترمان که در بطن خویش میپروراندمش؛ اما این لحظه، این عاشقانهی بیمانند، دوامی نداشت. صدا و جملات بعدی عمید، عطرِ خوش خوشبختبودنم را پراند:
- بهروز گفت اونی که مد نظرمه رو تو انبار نداره. از دوستهاش و همکارهاش هم زنگ زد پرسید؛ اونها هم الان تموم کردن. فقط یکی بود که گفت فردا براش قراره بفرسته. گفت یه دونه برامون میذاره کنار و میفرسته به آدرس حاجخانوم.
گنگ نگاهش کردم و خود را از آغوشش بیرون کشیدم و خوب به صورتش زل زدم؛ به خطوخطوط کمرنگِ نقشبسته دور چشمش، به اضطراب و تمنای درونِ نگاهش. با صدایی لرزان و دهانی که به زحمت باز میشد، گفت:
- اجازه بده امشب رو اینجا بمونه، صبح خودم میبرمش.
نگاه گیج و منگم را که دید، گفت:
- اصلاً هر چی تو بگی. اگه اراده کنی، همین الان برش میگردونم.
با التماس دستم را گرفت و گفت:
- ولی دکتر صائب گفته فقط باید رو تشک طبی استراحت کنه. گفته این چند روز رو باید استراحت کنه. جلوی مامان نگفتم؛ اما دکتر گفت مرجان الان استراحت مطلق داره تا سه روز دیگه که مجدد معاینهش کنه. بهخدا همین دو تا پله رو هم تا بالا بیاد، اینقدر آروم و بااحتیاط اومد که دیدی چند دقیقه طول کشید. میترسیدم ببرمش خونه حاجخانوم. اینجا حداقل خودمون هستیم که یه وقتی خدایی نکرده چیزی بشه، زود ببریمش دکتر یا حواسمون بهش باشه. فردا که خونهش مجهز بشه، میفرستم بره. به جونِ تو افسانه، به جون تو که عزیزترین کَسِ منی.
دلیلِ نگرانیاش را میفهمیدم؛ اما آنقدر کار را خراب کرده بود که نمیتوانستم به خود بقبولانم که تمام اصرار و خواهشش، فقط بهخاطر دخترمان است. او برای خود مرجان هم نگران بود. احساس کردم با او غریبهام. احساس کردم این عمید، عمید من نیست. از جا برخاستم که حلقهی دور دستم را تنگ تر کرد و مرا بهسوی خود کشید.
- افسانه خواهش میکنم؛ بهخاطر دخترت! من فکر کردم خودت هم همین نظر رو داری.
حس کردم تپش قلبم هزار برابر شده؛ نه از روی عشق، که از روی خشم.
- اگه اون استراحت مطلق داره، تو بیخود کردی آوردیش اینجا وقتی میدونی خونهی ما پله داره، وقتی میدونی خونهی خودش هیچ پلهای نیست. تو خیلی بیجا کردی که بهجای من فکر کردی! تو پیش خودت چی فکر میکنی عمید؟ فکر میکنی من احمقم؟ تشک، تشکه دیگه! طبی و غیرطبی مگه چقدر تفاوت داره؟ اینهمه زن حامله استراحت مطلق میشن، همه تشک طبی دارن؟ چرا از خودت حرف در میاری؟ تو اون رو آوردی اینجا چون میترسی ازت دور باشه. میترسی یه مشکلی پیش بیاد و حاجخانوم نتونه به موقع آژانس بگیره و به دادش برسه؛ اما مثل اینکه یادت رفته اون دفعهی اولش نیست که داره رحمش رو در اختیار قرار میده و همهی این چالهچولهها رو بهتر از من و تو بلده.
از شدت فشاری که رویم بود، موقع حرفزدن نفسنفس میزدم. تمام سعیام این بود که تن صدایم را کنترل کنم تا بلند حرف نزنم. بغضم گرفت و با صدایی که سعی در پنهانکردن لرزشش داشتم، ادامه دادم:
- تو حتی من رو زدی! تو من رو، مادر بچهت رو زدی؛ بعد حالا نگران مرجانی و اینطور داری به آبوآتیش میزنی تا برای خونهشون مبل و تختخواب بفرستی! حاجخانوم قبول میکنه؟ خودش گفت ماهیانه فقط همون مقدار معینشدهی خرجی رو به حسابش بریزیم؛ اون هم فقط برای مرجان. اونقدر محترم بود که گفت حواسش هست از این پول، فقط برای خوردوخوراک و مخارج مرجان استفاده میکنه. گفت اگه آژانس بگیره، برای کار خودش و مرجان همراهشه و پول اون آژانس رو از روی پول ما برنمیداره. بعد تو فکر میکنی اون میشینه و تماشا میکنه تو خونهش رو مبله کنی؟ اگر نیاز به این وسایل بود، دکتر از طریق مرجع قانونی به ما اطلاع میداد که خانم، آقا، صاحب رحم شما نیاز به این وسیله داره؛ اقدام کنین.
آهستهتر گفتم:
- فکر کردی من احمقم؟
طوری نگاهم میکرد که انگار مرا نمیشناسد، که انگار این زن را که اینچنین با قدرت رودررویش ایستاده و محکم حرف میزند را نمیشناسد، که دیگر حنایش برای این زن که روزی عاشقانه او را میپرستید، رنگی ندارد. با ناباوری پرسید:
- دوستم داری افسانه؟
برای چند ثانیه خشکم زد و صدایش در پس ذهنم تکرار شد. لحن ادای جملهاش، تمنای در پسِ کلماتش و ترس آمیخته در تن صدایش. چرا همان لحظه و درجا نگفتم «بیشتر از همه!»؟ چرا مثل همیشه بیمعطلی نگفتم «پس چی؟»؟ مرا چه شده بود که زبان در دهانم خشک شده و تکان نمیخورد؟ چه بر سر این عشق آمده که عمید، این مرد محکم، پخته و جاافتاده، این مرد که آسایش تمام لحظاتم را مدیونش بودم، این سؤال را از پس ناخودآگاه ذهنش بر زبان آورده؟ چه بر سر زندگیمان آمده بود؟
چشم به دهانم دوخته بود. انگار دستش بر بدنش سنگینی میکرد که ناامید، حلقهی تنگ دستانش از دور مچم بیجان شد و دستم را رها کرد. احساس کردم فروغ چشمانش خاموش شد؛ انگار در یک لحظه نور از چشمانش رفت و نگاهش چون دو شیشهی بیجان به دهانم خیره ماند.
- بهروز گفت اونی که مد نظرمه رو تو انبار نداره. از دوستهاش و همکارهاش هم زنگ زد پرسید؛ اونها هم الان تموم کردن. فقط یکی بود که گفت فردا براش قراره بفرسته. گفت یه دونه برامون میذاره کنار و میفرسته به آدرس حاجخانوم.
گنگ نگاهش کردم و خود را از آغوشش بیرون کشیدم و خوب به صورتش زل زدم؛ به خطوخطوط کمرنگِ نقشبسته دور چشمش، به اضطراب و تمنای درونِ نگاهش. با صدایی لرزان و دهانی که به زحمت باز میشد، گفت:
- اجازه بده امشب رو اینجا بمونه، صبح خودم میبرمش.
نگاه گیج و منگم را که دید، گفت:
- اصلاً هر چی تو بگی. اگه اراده کنی، همین الان برش میگردونم.
با التماس دستم را گرفت و گفت:
- ولی دکتر صائب گفته فقط باید رو تشک طبی استراحت کنه. گفته این چند روز رو باید استراحت کنه. جلوی مامان نگفتم؛ اما دکتر گفت مرجان الان استراحت مطلق داره تا سه روز دیگه که مجدد معاینهش کنه. بهخدا همین دو تا پله رو هم تا بالا بیاد، اینقدر آروم و بااحتیاط اومد که دیدی چند دقیقه طول کشید. میترسیدم ببرمش خونه حاجخانوم. اینجا حداقل خودمون هستیم که یه وقتی خدایی نکرده چیزی بشه، زود ببریمش دکتر یا حواسمون بهش باشه. فردا که خونهش مجهز بشه، میفرستم بره. به جونِ تو افسانه، به جون تو که عزیزترین کَسِ منی.
دلیلِ نگرانیاش را میفهمیدم؛ اما آنقدر کار را خراب کرده بود که نمیتوانستم به خود بقبولانم که تمام اصرار و خواهشش، فقط بهخاطر دخترمان است. او برای خود مرجان هم نگران بود. احساس کردم با او غریبهام. احساس کردم این عمید، عمید من نیست. از جا برخاستم که حلقهی دور دستم را تنگ تر کرد و مرا بهسوی خود کشید.
- افسانه خواهش میکنم؛ بهخاطر دخترت! من فکر کردم خودت هم همین نظر رو داری.
حس کردم تپش قلبم هزار برابر شده؛ نه از روی عشق، که از روی خشم.
- اگه اون استراحت مطلق داره، تو بیخود کردی آوردیش اینجا وقتی میدونی خونهی ما پله داره، وقتی میدونی خونهی خودش هیچ پلهای نیست. تو خیلی بیجا کردی که بهجای من فکر کردی! تو پیش خودت چی فکر میکنی عمید؟ فکر میکنی من احمقم؟ تشک، تشکه دیگه! طبی و غیرطبی مگه چقدر تفاوت داره؟ اینهمه زن حامله استراحت مطلق میشن، همه تشک طبی دارن؟ چرا از خودت حرف در میاری؟ تو اون رو آوردی اینجا چون میترسی ازت دور باشه. میترسی یه مشکلی پیش بیاد و حاجخانوم نتونه به موقع آژانس بگیره و به دادش برسه؛ اما مثل اینکه یادت رفته اون دفعهی اولش نیست که داره رحمش رو در اختیار قرار میده و همهی این چالهچولهها رو بهتر از من و تو بلده.
از شدت فشاری که رویم بود، موقع حرفزدن نفسنفس میزدم. تمام سعیام این بود که تن صدایم را کنترل کنم تا بلند حرف نزنم. بغضم گرفت و با صدایی که سعی در پنهانکردن لرزشش داشتم، ادامه دادم:
- تو حتی من رو زدی! تو من رو، مادر بچهت رو زدی؛ بعد حالا نگران مرجانی و اینطور داری به آبوآتیش میزنی تا برای خونهشون مبل و تختخواب بفرستی! حاجخانوم قبول میکنه؟ خودش گفت ماهیانه فقط همون مقدار معینشدهی خرجی رو به حسابش بریزیم؛ اون هم فقط برای مرجان. اونقدر محترم بود که گفت حواسش هست از این پول، فقط برای خوردوخوراک و مخارج مرجان استفاده میکنه. گفت اگه آژانس بگیره، برای کار خودش و مرجان همراهشه و پول اون آژانس رو از روی پول ما برنمیداره. بعد تو فکر میکنی اون میشینه و تماشا میکنه تو خونهش رو مبله کنی؟ اگر نیاز به این وسایل بود، دکتر از طریق مرجع قانونی به ما اطلاع میداد که خانم، آقا، صاحب رحم شما نیاز به این وسیله داره؛ اقدام کنین.
آهستهتر گفتم:
- فکر کردی من احمقم؟
طوری نگاهم میکرد که انگار مرا نمیشناسد، که انگار این زن را که اینچنین با قدرت رودررویش ایستاده و محکم حرف میزند را نمیشناسد، که دیگر حنایش برای این زن که روزی عاشقانه او را میپرستید، رنگی ندارد. با ناباوری پرسید:
- دوستم داری افسانه؟
برای چند ثانیه خشکم زد و صدایش در پس ذهنم تکرار شد. لحن ادای جملهاش، تمنای در پسِ کلماتش و ترس آمیخته در تن صدایش. چرا همان لحظه و درجا نگفتم «بیشتر از همه!»؟ چرا مثل همیشه بیمعطلی نگفتم «پس چی؟»؟ مرا چه شده بود که زبان در دهانم خشک شده و تکان نمیخورد؟ چه بر سر این عشق آمده که عمید، این مرد محکم، پخته و جاافتاده، این مرد که آسایش تمام لحظاتم را مدیونش بودم، این سؤال را از پس ناخودآگاه ذهنش بر زبان آورده؟ چه بر سر زندگیمان آمده بود؟
چشم به دهانم دوخته بود. انگار دستش بر بدنش سنگینی میکرد که ناامید، حلقهی تنگ دستانش از دور مچم بیجان شد و دستم را رها کرد. احساس کردم فروغ چشمانش خاموش شد؛ انگار در یک لحظه نور از چشمانش رفت و نگاهش چون دو شیشهی بیجان به دهانم خیره ماند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: