رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
نام رمان: او، بدونِ من
نویسنده: زهرا اسدی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: h.esmaeili
تاپیک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستاران: @Fatemeh Ashrafi @ραяαѕтσσ
خلاصه رمان:
داستان در ارتباط با زندگی زنی به نام افسانه است. زنی سی‌وچندساله که زندگی موفق و عاشقانه‌ای با عمید دارد. متأسفانه تنها مشکل این زندگی، خلأ نبودِ فرزند است. افسانه تواناییِ نگهداری جنین را ندارد و این مشکلِ شخصی و مربوط به زندگی مشترکش با عمید، باعث فشار از طرف خانواده‌ی همسرش برای تجدید فراش عمید است. چرا که عمید تک پسر است و خانواده‌اش این حق را دارند که دلشان بخواهد نوه‌ی خونی خودشان را ببینند. باید دید این مسئله چطور افسانه را در معاشرت‌های اجتماعی و فامیلی‌اش تحت‌فشار قرار می‌دهد و زن و مردی در جایگاه عمید و افسانه، چطور می‌توانند با این مشکل برخورد داشته باشند. آیا عشقِ به همسر مانع از عشقِ به اولاد می‌شود؟ آیا عمید حق ندارد پدر باشد؟ آیا افسانه حق ندارد یک زندگی آرام داشته باشد و با نازایی که هیچ تقصیری در به‌وجودآمدنش نداشته، کنار بیاید؟ آیا عشق این دو به هم برای خوشبخت‌بودن کافیست؟ می‌خواهم به تمام این‌ها در رمان جدیدم بپردازم.

غغ.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    «به‌نام خدا»
    فصل اول
    با صدای بسته‌شدن در، چشم‌هایم را باز کردم و پتو را بیشتر دور خودم پیچپدم. گوشه‌ی تخت در خودم مچاله شده و جای خالی عمید را می‌نگریستم. نگاه گرداندم و روی دیوار، به عکس بزرگ عروسی‌مان چشم دوختم. چقدر لبخندم از ته دل و طبیعی بود.
    - دینگ! دینگ! دینگ! ساعت ۹!
    بلند شدم. اصلاً حال نداشتم روی تخت را مرتب کنم. از راهروی کوتاه منتهی به سالن گذشتم. جوراب‌های عمید مثل همیشه روی میز ناهارخوری افتاده بودند. برش داشتم. به‌طرف آشپزخانه رفتم و آن‌ها را توی ماشین‌ لباس‌شویی پرت کردم. برگشتم که پایم به یک آن سوخت. خم شدم. گل‌سر فلزی سودابه بود. شلخته! به‌هر‌حال از تخم و ترکه‌ی دولت‌شاهی‌هاست! باید یک چیزش به دایی نامرتبش رفته باشد یا نه؟
    کتری را از آب پر کردم و همان‌طور خیس، روی اجاق‌گاز گذاشتم. بی‌توجه به شعله‌ی مناسب قطر کتری، آن را روی شعله‌ی پت‌وپهن وسط گذاشتم. کی حوصله دارد صبر کند تا آب روی آن شعله با فس‌و‌فس جوش بیاید!
    روی اپن از غذای مانده‌ی دیشب پر بود. هر وقت سودابه اینجا می‌آمد، بساط تنقلات و فست‌فود هم به پا می‌شد. دیگر تحمل دیدن این بچه‌ی تخس پنج‌ساله را نداشتم وقتی عمید هلاک از دلبری‌هایش، محو تماشای موهای بلند و شلاقی‌اش می‌شد. نمی‌خواستم آقا، نمی‌خواستم. زور که نبود! نمی‌خواستم هر پنج‌شنبه که عمید تعطیل بود، بساط خوشـی‌‌ونوش و وقت‌گذراندن با دختر خواهرشوهرم، جای خلوت من و همسرم را بگیرد. دلم می‌خواست بیاید کنارم بنشیند. من برایش میوه پوست بگیرم و او فارغ از فشار و تهدیدی که مادرش به‌خاطر نازایی من به او وارد کرده، برایم از دوست‌داشتن و عشقی که پیش از ازدواج به من داشت، سخن بگوید و من اغواگرانه غرق در شوروشعف بخندم.
    صدای قل‌قل کتری بلند شد. محو بخار تند کتری بودم که تلفن زنگ زد.
    - call from mama ….call from mama
    آه... باز هم مادر! حتماً باز هم می‌خواهد از حماقتِ تن‌دادن به زندگی با عمید بگوید. همیشه پُرم می‌کرد. مادر بود. برای دخترش دل می‌سوراند. ناراحت می‌شد وقتی می‌دید در مجالس و میهمانی‌ها مادرشوهرم با صدای بلند خودش را به دلسوزی می‌زند و خطاب به من می‌گوید:
    - بیا مادر. بیا بشین پیش من.
    و رو به جمع می‌گفت:
    - الهی بمیرم برای عروسم. یک تکه جواهر، ولی چه فایده! دلش خونه. بمیرم براش. خدا می‌دونه که چقدر دلم می‌خواست بچه‌ش رو به‌آغـ*ـوش بگیرم. عیبی نداره، بااین‌حال روی سر من جا داره.
    و شلیک دعاها و ترحم‌ها را به‌سویم روانه می‌کرد.
    بی‌توجه به تماس مجدد مادر، قوطی شیشه‌ای گوشه شلف را برداشتم و یک قاشق پر از چای در قوری گل‌گلی زرد و سفید ریختم. یک دانه هل شکستم و با یک تکه کوچک چوب دارچین، چای را دم کردم. تندوفرز روی اپن را خالی کردم و دستمال کشیدم. آخیش! حالا می‌توانستم راحت صبحانه را حاضر کنم.
    نگاهی به گلدان شیشه‌ای گل‌های رونده که وسط اپن گذاشته بودم، انداختم. داشت ریشه می‌داد. ریشه! چه کلمه‌ی غریب و ناملموسی.
    دستم را در هوا چرخاندم. انگار می‌خواستم حجم فکرهای مخرب را از جلوی چشم‌هایم بزدایم. در یخچال را باز کردم و به قفسه‌ها نگاه انداختم. شیر سویا، پاکت پنیر، کره، نصف مانده‌ی نیمرو، شکلات صبحانه و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    آه... به‌طرف دست‌شویی دویدم. پشت هم عق می‌زدم. شیر آب را باز کردم و دو مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. همان‌طور که شیر آب را می‌بستم، نگاهی به صورت خیس خود در آینه انداختم. به این چهره سی‌و‌چند‌ساله‌ی بی‌ریشه! شاید اگر پیش‌ترها بود، مثلاً اگر پنج‌سال پیش بود که هنوز امید داشتم، اول ته دلم غنج می‌رفت، بعد دستم را روی شکمم می‌گرفتم و ریز لبخند می‌زدم. شاید هم گونه‌هایم گل می‌انداختند. بعد به عمید زنگ می‌زدم و با ذوق می‌گفتم «یادت هست گفتم دوره‌ی ماهیانه‌م عقب افتاده؟ از امروز حالت‌تهوع هم دارم. عمید بیا دنبالم بریم آزمایش بدم! عمید ما داریم به آرزومون می‌رسیم. زود بیا! زودِ زود.»
    ولی حالا... هه! دیگر این فکرها برای من سبک بود.
    صورتم را خشک کردم و بیرون آمدم. یک تکه از پیتزای دیشب را گاز زدم و بی‌خیال از دم‌آمدن چای، روبه‌روی تلوزیون روی کاناپه نشستم. تندوتند کانال عوض کردم. سر آخر هم از بی‌برنامگی خاموشش کردم. از روی میز سبد کامواها را برداشتم. داشتم برای سودابه کلاه و شال‌گردن می‌بافتم. آری برای سودابه! حتماً فکر می‌کنید من که از او خوشم نمی‌آید؛ اما نه باید خیلی رک به شما بگویم که من او را دوست دارم. هم او را، هم تمام بچه‌ها را. مخصوصاً آن‌هایی که مثل سودابه شیرین‌زبان و دلنشین هم باشند. من فقط کمی، فقط کمی‌ها، به کودکانی که عمید را سرگرم می‌کنند و با خداحافظیشان به او می‌فهمانند که نمی‌توانند برای همیشه پیشش باشند و حسرت درآغوش‌کشیدن و پرورش بچه‌ای که مال خودش باشد را به چشم‌هایش می‌آورند، حسادت می‌کنم. شاید بدجنسی باشد اگر بگویم گاهی از این کارها مشمئز می‌شوم.
    نمی‌دانم چند رج بافتم که باز صدای بلند ساعت مرا به خود آورد. ساعت ده شد. بی‌اختیار بلند شدم و برای خودم چای ریختم. چرخیدم و لای پنجره‌ی مشرف به حیاط را باز گذاشتم. موجی از هوای سرد به پوست گرمم برخورد کرد. آرام‌آرام چای می‌نوشیدم و به حیاط بزرگ خانه نگاه می‌کردم. حیاطی که مشترک با سه همسایه بود. ما، خانواده‌ی آقای تفاخری و یک واحد خالی که انتظار مستأجر را می‌کشید. مستأجرهای جدید هر که بودند، برای من فرقی نداشت. دیگر برای من دوره‌ی آشنایی و دوست‌شدن و معاشرت تمام شده بود. ترجیح می‌دادم به پیله‌ی تنهایی خود خو گرفته و حالاحالاها از آن بیرون نیایم.
    صدای امیر، پسر خانواده‌ی تفاخری بلند شد که برای برف‌بازی و شیطنت، از سر شوق آواز می‌خواند. از بالا می‌دیدمش که سرمست و شاد برف‌ها را توی سطل ریخته و گوشه‌ی حیاط کنار درخت کاج خالی می‌کرد. هرازگاهی به دست‌هایش که از سرما می‌سوختند، ها می‌کرد؛ ولی همچنان لـ*ـذتِ بازی را از دست نمی‌داد. صدای خانم تفاخری، با همان لحن جیغ‌جیغو که اگر سر کوچه هم باشی باز می‌توانی بفهمی چه می‌گوید، بلند شد که دستکش به دست به‌طرف امیر می‌رفت.
    - گفتن تعطیله که بتمرگین تو خونه سرما نخورین، نه که عین حیوون رم کنین بریزین بیرون تو این سرما! بیا دستکش‌هات رو دست کن سرما نخوری، جونم مرگ شده!
    قدر فرزندی به این سرحالی و مؤدبی را نمی‌دانست! وقتی خواست برگردد، سرش را بالا گرفت و من را که داشتم از بالا تماشایشان می‌کردم، دید. با سر سلام داد و من با اینکه اصلاً حوصله نداشتم، با لبخندی گرم سرم را تکان دادم و پنجره را بستم. دیدن بازی امیر، وقتی کوچک‌تر بود، یکی از سرگرمی‌های من بود؛ اما حالا جز اینکه تیره‌بختی‌ام را یادم بیاورد، سود دیگری نداشت.
    صدای تلفن رشته‌ی افکارم را پاره کرد. پیش از آنکه نام مادر تکرار شود، گوشی را برداشتم.
    - الو؟ افسانه؟ معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟
    - سلام مادر.
    - ای وای! سلام مادر. سلام به روی ماهت. کجایی دختر؟ دل‌نگران شدم. زنگ زدم برنداشتی.
    - ببخشید.
    - خوبی دورت بگردم؟ سرحالی؟ سرما که نخوردی خدایی نکرده؟
    - نه مامان. خوبم. بابا چطوره؟ خودت خوبی؟
    - ما هم خوبیم مادر. شکر. تا ظهر هستی یه تک‌پا بیام پیشت؟ مامانی برات برگ آلو فرستاده.
    - نه مادر. شاید برم مؤسسه. بچه‌ها امتحان دارن.
    - ول کن این مؤسسه رو. امروز همه‌جا تعطیله. شبکه خبر گفته.
    - مؤسسه تعطیل نیست.
    - چه می‌دونم والا. عمید چطوره؟ دیگه حرفی نزد؟
    - خوبه. سودابه رو بـرده برف‌بازی.
    - برف‌بازی؟ سودابه رو؟ مگه این بچه خودش ننه‌بابا نداره که شوهر تو باید ببرتش برف بازی؟ تو رو تو خونه تنها گذاشت رفت؟ مگه تو دل نداری؟ خب تو رو هم می‌برد! یعنی تو قد یه بچه فسقلی هم نیستی؟
    نخیر، باز هم داشت شروع می‌کرد! داشتم علیه عمید تحـریـ*ک می‌شدم.
    - مادر ببخشید من کار دارم.
    - آره. برو. گوش نده. من به ضررت حرف می‌زنم. پس‌فردا که یکی زد توی سرت و رفت پیش مادر از خدا بی‌خبرش، اون وقت میگی مادر خدا بیامرزتت! راست می‌گفتی!
    - خواهش می‌کنم مادر! تمومش کنین.
    - خداحافظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    صدای بوق تلفن توی گوشم پیچید. همیشه مکالمه‌ی من و مادر به این چیزها ختم می‌شد. البته پر بیراه هم نمی‌گفت. عمید یک تعارف خشک‌وخالی هم به من نزد. گیرم من خودم را به خواب زدم، می‌توانست بیدارم کند هر سه باهم برویم؛ ولی باز قسمت منطقی مغزم پاسخ داد. اگر هم می‌گفت پشتت را می‌کردی طرفش و می‌گفتی نمی‌آیم! مگر قبل‌ترها صدایت نمی‌زد؟ نازت را نمی‌کشید؟ آن‌قدر کم‌محلی کردی که او هم خسته شد.
    باز سمت آشپزخانه رفتم. از پنجره عمید و سودابه را دیدم که با هم برف‌بازی می‌کنند. کِی برگشته بود؟ آن‌قدر از ته دل می‌خندید و سربه‌سر بچه‌ها می‌گذاشت که ته دلم تکان می‌خورد. بی‌شک عمید پدر خوبی می‌شد و فرزندانش را دوست می‌داشت. موهای کوتاه اما لَختی که داشت، با هر تحرک تکان می‌خوردند. کلاهش را برداشته بود تا سر آدم برفی امیر بگذارد. بعد گوشی‌اش را بالا گرفت، هر سه ایستادند و با آدم‌برفی عکس گرفتند. کاش می‌شد این عکس را با من و فرزندمان می‌انداخت. فرزندی که سرمای نبودنش، جای‌جای این خانه را پر کرده بود.
    از سبد، سیب‌زمینی درشتی برداشتم و شستمش. وقتی پوست می‌گرفتمش، روی آن در قسمت‌هایی لکه‌های سبز و سیاه دیدم. چاقو را فرو بردم و قسمت‌های آسیب‌دیده را گود از آن جدا کردم. دوباره آن را زیر شیر آب بردم. تنهایی من را دچار وسواس کرده بود. آن را با نهایت سلیقه و دقت، نگینی ریز کردم. سودابه عاشق ماکارونی بود. هروقت می‌آمد، برایش درست می‌کردم. شاید گاهی به‌ظاهر نمی‌توانستم محبتی به او کنم؛ اما در رفتارهایم همیشه رضایتش را مدنظر قرار می‌دادم. دوستش داشتم، اما از اینکه او فرزند دیگری بود و برای من نبود، احساس عجز و ناتوانی می‌کردم.
    یک هویج هم پوست گرفتم و ریز کردم. هویج و سیب‌زمینی را در روغن داغ ریختم و از صدای جلزوولزش خودم را عقب کشیدم. شعله زیاد بود و قطره‌های روغن روی گاز می‌پریدند. شعله را کم و هود را روشن کردم. خانه‌ی ما از آن دست خانه‌ها بود که سکوتش تنها با صدای هود و تلویزیون شکسته می‌شد.
    ساعت حدوداً یازده‌ونیم بود که ماکارونی دم کشید. میز را چیدم. شور گذاشتم. زیتون‌ها را در کاسه‌های اردوخوری جای دادم. بشقاب‌های آرکوپال گل ریز را که همین دیروز از شوش خریده بودم، روی میز چیدم. دستمال سفره را لای دستمال گیرهای سرویس جا کردم. ماست ریختم. روی ماست نعنای خشک‌شده ریختم تا سردی‌شان نکند. از یخچال نوشابه برداشتم. همه‌چیز آماده بود. پنجره را باز کردم تا عمید را صدا کنم، اما هیچ کدام نبودند. دنبال گوشی‌ام به اتاق‌خواب رفتم. روی میز توالت را نگاه کردم. پتوها را کنار زدم و دست آخر آن را روی تاج بالای تخت پیدا کردم. به محض روشن‌شدن، پیام‌های از دست‌رفته روی گوشی آمد. چهل‌وپنج پیام همه هم از مادر و یکی از نیکی. پیام‌های مادر که همه از سر خیرخواهی بود، اما نمی‌دانم چرا عجیب من را علیه عمید می‌شوراند. پیام نیکی را باز کردم.
    «سلام. عصر میام دنبالت بریم عبری. در دسترس باش. حدوداً سه اونجام.»
    دستی به موهایم کشیدم. خیلی وقت بود می‌خواستم موهایم را رنگ کنم. رنگ پیشین دیگر به انتهای موهایم ختم شده بود و به کل رفته بود. شماره عمید را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت.
    - سلام عزیزم. خوبی؟ ساعت خواب!
    - سلام عمید. کجایین؟
    - ما، یعنی من و عشق دایی و امیرخان تو پارکیم تنبل‌خانوم.
    - بیایین خونه. غذا حاضره. امیر رو هم با خودتون بیارین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    بدون خداحافظی قطع کردم. هروقت خدا که بچه‌ها دوره‌اش می‌کردند، خشمی درونی مانع از نزدیکی من به عمید می‌شد. دلم به حالش می‌سوخت. دلم نمی‌خواست برای بچه‌های این و آن غش‌و‌ضعف کند. دوست نداشتم هر بار با دیدن شوقی که از کنار بچه‌ها بودن به او دست می‌داد، خودم را مقصر بدانم. که نتوانستم او را پدر کنم. شانزده‌سالم بود که به عقد عمید در آمدم. با وجود تمام مخالفت‌ها از جانب هر دو خانواده، ما همدیگر را دوست داشتیم و پای وصلتمان ایستادیم. آن زمان عمید بیست‌ودوساله بود و دانشجوی سال آخر حسابداری. بعد شش‌ماه عروسی کردیم. بعد از یک سال تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم. نشد! به دکتر مراجعه کردم. هر کار گفتند کردم. نشد که نشد! دو سال از این مطب به آن مطب می‌رفتم. تنم را به دست جراحان زنان و نازایی هم سپرده بودم؛ اما بدن من توانایی نگهداری نطفه را نداشت. در این بین در دبیرستان بزرگسالان درس هم می‌خواندم و دیپلم گرفتم. روزی که فهمیدم رشته‌ی مترجمی زبان فرانسه قبول شدم، عمید مهمانی داد. همه را دعوت کرد. از بیرون شام گرفت. دست آخر هم مادرشوهرم جلوی همه گفت:
    - حالا که قبول شدی مبارکت باشه، ولی پشتت باد نخوره‌ها! تا حالا گفتیم بچه‌ست گـ ـناه داره عیب نداره؛ ولی دیگه کم‌کم دست‌به‌کار شو که ما نوه‌مون رو می‌خوایم. نکنه پشت‌گوش بندازی و بذاری برای بعد دانشگاه.
    و رو به جمع ادامه داد:
    - خدا می‌دونه که من اصلاً قصد دخالت ندارم. زندگی خودشونه. این دولت‌شاهیه که دل‌تودلش نیست. هی میگه بچه‌م عمید کی قراره برامون کاکل‌زری و گیس‌گلابتون بیاره. می‌دونین که ما همین یه پسر رو از خدا داریم. دولت‌شاهی مشتاقه تا هرچه زودتر اسم یه دولت‌شاهی دیگه زیر شجره‌نامه‌ی خانواده نوشته بشه. می‌دونین که این قجری‌ها خیلی به شجره‌نامه‌شون حساسن. حالا که خدا نخواست و عروس از قجر نیست، حداقل چشممون به دیدن نوه روشن شه. وگرنه من چه‌کار به این عروس و داماد خوشبخت دارم!
    همه می‌دانستند پدرشوهرم مرد فهیم و بسیار محترمی است و تمام این‌ها زیر سر خود مادرشوهرم هست و به دروغ آن را به همسرش نسبت می‌دهد.
    کلید در قفل چرخید و صدای همهمه عمید و بچه‌ها بلند شد. برخاستم و از پشت اپن به هرسه که از فرط سرما نوک بینی‌شان قرمز شده بود نگاه کردم.
    - سلام. اول دست و صورت‌ها رو بشورین. بعد بیایین آشپزخونه.
    هرسه مؤدب سلام کردند و به‌طرف دست‌شویی راه افتادند. عمید که سودابه را در آغـ*ـوش داشت، زودتر به آشپزخانه برگشت.
    - بیا. زن‌دایی رو ببوس.
    خنده‌ام گرفت. لپم را جلو بردم تا سودابه با آن صورت خیس و خندان من را غرق بـ..وسـ..ـه کند. دست خودم نبود. او را از آغـ*ـوش عمید گرفتم و به سـ*ـینه فشردم. موهایش را بوییدم. او هم دستانش را محکم دور گردنم قلاب کرده بود. بی‌اختیار گفتم:
    - چی می‌شد اگر سودابه مال ما بود عمید.
    عمید که متوجه حال روحی من بود، آرام سودابه را از آغوشم جدا کرد و روی میز نشاند. بعد به‌طرف من برگشت و آرام گفت:
    - گوش کن افسانه. صد بار گفتم، باز هم میگم. من با تو خوشبختم. من احتیاج به بچه ندارم که به من خوشبختی بده. خوشبختی برای من یعنی تو. تو برای من یعنی خوشبختی. والسلام!
    و با صدای بلند از امیر خواست برای ناهار عجله کند. موقع غذاخوردن عمید سیب‌زمینی‌هایش را با چنگال به دهان سودابه می‌گذاشت و لـ*ـذت می‌برد. خاری در دلم فرو رفت. حسرت را که در چشمانش می‌دیدم، جگرم می‌سوخت. با صدایی آرام گفتم:
    - سودابه‌جان، زن‌دایی. اگر سختته خودت بخوری، بیا کنار من بشین غذات رو بذارم دهنت.
    سودابه اما با عشـ*ـوه‌ی ریز که مخصوص دختران هم‌سن‌وسالش بود، با لحن کودکانه‌اش تشکر کرد. عمید می‌دانست رفتارش من را اذیت می‌کند. تا آخر شب که سودابه کنار ما ماند، مراقب رفتارش بود و سعی می‌کرد بیش‌ از پیش به من توجه نشان دهد.
    آخر شب وقتی ظرف‌ها را از آب‌چکان برداشتم و دستمال کشیدم، وقتی روی میز ناهارخوری و اپن را خلوت کردم، وقتی می‌خواستم برق را خاموش کنم، عمید صدایم زد.
    - خاموشش نکن. ببینمت. چقدر زیبا شدی افسانه! چه خوب کردی. این رنگ خیلی به صورتت میاد. همسر زیبای من.
    ته دلم غنج رفت. می‌دانستم دلش می خواهد شاد باشم و به خودم برسم. از پی حرفش به‌طرف کنسول رفتم و دستی به موهای سشوارکشیده‌ی مرتبم انداختم. مشکی‌ مشکی چون سیاهی شب. دست پیش بردم و رژلب تیره را از پشت آینه درآوردم. شکل همان وقت‌ها شدم. عمید گفت :
    - من رفتم مسواک بزنم شازده‌خانوم.
    تمام بار مثبت جمله‌اش با همان کلمه‌ی شازده‌خانم منفی شد. از این نسب دهان‌پرکنشان که پتک محکی بر ستبربودن من می‌زد، تنفر داشتم.
    صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. پیش از آنکه صدای منشی تلفن بلند شود، عمید گوشی را برداشت.
    - سلام مادر. خوبی؟
    - ...
    - نه دیگه باید بیدار می شدم.
    - ...
    - امروز؟ نمی‌دونم. صبر کنین به افسانه...
    - ...
    - نه، اون طفلک که...
    - ...
    - باشه مادر. چشم. میاییم.
    تلفن را که گذاشت، به‌سمت من که با چشمان خواب‌آلود نگاهش می‌کردم، برگشت.
    - شنیدی که!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    چیزی نگفتم. غلت زدم و پتو را بیشتر دور خود پیچیدم. عمید دوباره با لحن آرام‌تری گفت:
    - دلش می‌شکنه. فقط امروز. اونم دلش به یه ظهر جمعه خوشه که بچه‌هاش دور یه سفره جمع بشن.
    بلند شد. صبحانه را در سکوت خوردیم و من خود را با شستن ظرف‌ها و دستمال‌کشیدن میز ناهارخوری سرگرم کردم. در کمد لباس‌ها را باز کردم. دستی به پالتوی پوستین قهوه‌ای‌رنگم کشیدم. آخرین بار سه‌سال پیش تنم بود. همان موقع که می‌خواستیم به مناسبت تولد دوسالگی سودابه راهی لویزان شویم. با یادآوری آن شب و نگاه‌های پر از ترحم دوست و آشنا، اخمی به پیشانی‌ام نشست. بااین‌حال آن را بیرون کشیدم و با کلاه و شال‌گردن قهوه‌ای تیره، دنبال عمید راه افتادم. توی ماشین آینه را پایین دادم و خودم را برانداز کردم. با آرایش ملایمی که داشتم، باز هم رنجور و بیمار به نظر می‌آمدم.
    در حیاط که باز شد، پدر عمید خندان و سرحال پارو را به دیوار تکیه زد و دستکش‌هایش را درآورد. نگاه از تپه‌ی انبوه از برف گوشه حیاط برداشتم و با پدرشوهرم سلام‌علیک کردم.
    - پس عمیدخان کجاست؟
    - داره ماشین رو پارک می‌کنه. الان میاد.
    ولی عمید ماشین را پارک کرده بود. فرستاده بودمش شیرینی بخرد تا دست خالی نیامده باشیم. مادر شوهرم روی ایوان به استقبال آمد. هم‌زمان عمید هم رسید. با مادرشوهرم سلام‌وعلیک می‌کردم که عمید شیرینی به‌دست وارد شد. همین‌که نگاه تیزبین مادرشوهرم به جعبه شیرینی افتاد، بااشتیاق گفت:
    - خیره مادر. خبریه انشاءلله؟
    سؤالش همچون پتکی بر سرم فرود آمد‌. نمی‌دانم از روی سادگی می‌پرسید یا می‌خواست مرا دق بدهد. چهره‌ی عمید محجوبانه رنگ غم به خود گرفت. معصومانه خندید. کفش‌هایش را روی اولین پله جفت کرد و وارد ایوان مسقف شد.
    - نه مادر. گفتم با چای بخوریم.
    سودابه بیرون پرید و عمید را از گرفتگی چند لحظه قبل بیرون آورد. نگاه پر از حسرت مادرشوهرم به بازی عمید و سودابه، چون خاری به قلبم فرو رفت. باز هم این دورهمی‌ها شروع شد و قلب من با هر لحظه‌اش صد تکه! از دید مادرشوهرم، جعبه شیرینی یعنی خبر بارداری من. چهره خندان و شاد عمید، یعنی خبر بارداری من.‌ مراقبت‌کردن عمید از من یعنی خبر بارداری من. هیچ حوصله‌اش را نداشتم. ایوان مادرشوهرم پهن و طویل بود. اگر زمستان نبود، حتماً همین‌جا سفره پهن می‌کرد. وارد سالن پذیرایی شدیم. خواهرشوهرم داشت پوشک پسرش را عوض می‌کرد. با خنده و شوخی سلام داد و عذرخواهی کرد. روی یکی از مبل‌های سلطنتی نشستم. عمید از همان لحظه که مادرشوهرم آن حرف را زد، متوجه ناراحتی‌ام شده بود. پیشم آمد.
    - پالتوت رو در بیار افسانه. بده آویزونش کنم.
    با اکراه بلند شدم. دوست داشتم دق‌ودلی مادرش را سر او در بیاورم. نگاهش نکردم. وقتی داشتم پالتو را به‌دستش می‌دادم فهمیدم‌ تابلوهای نفیس سالن عوض شده و تابلوهای جدید به دیوار آویخته‌اند. شال کلفتم را در آوردم. از کیف دستی‌ام شال راحت‌تری درآوردم و سر انداختم. لباسم را مرتب کردم و نشستم. عمید وسایل من و کاپشن خودش را آویزان کرد و برگشت. سودابه هم که از کنارش جم نمی‌خورد. مدام به دایی‌اش می‌چسبید. آسیه خواهرشوهرم، پسرش را به‌طرف من هدایت کرد و خودش پوشک به دست از اتاق خارج شد. کسری پسری تپل و سرخ و سفید بود. موهایش با پیچ کوتاهی روی پیشانی می‌افتاد. آخ که دلم برای راه‌رفتنش ضعف می‌رفت. پنگوئن‌وار با پوشک بسته‌اش به‌طرفم آمد و خندید. چند دندان بالا و پایینش نمایان شد. مادرشوهرم آمد.
    - خب مادر، عمید، چطوری؟ خوبی؟ دیر کردین!
    روی سخنش با من بود. هیچ به‌روی خودم نیاوردم. دلم می‌خواست کسری را به سـ*ـینه بفشارم و از خنده‌هایش لـ*ـذت ببرم. دلم می‌خواست بویش کنم و عطر کودک شیرخواره را به مشام بکشم، اما تنها او را روی زانو نشاندم. حواسم بود که مادر شوهرم نگاهم می‌کند. دلم نمی‌خواست برایم دل بسوزاند. دلم نمی‌خواست ببیند تا چه حد مشتاق درآغوش‌کشیدن کسری هستم تا آن را به نازایی و حسرت‌به‌دل‌بودنم ربط دهد. همیشه احساساتم را درمقابلش کنترل می‌کردم تا نگوید نداشتن فرزند داغونش کرده.
    بااین‌حال همیشه من را زنی حسود، نامهربان و سردی می‌نامید که به هیچ کودکی محبت نمی‌کند. می‌گفت:
    - این نازایی عقده‌ای‌اش کرده. به فرزندان خواهرشوهر خود هم حسادت می‌کند.
    این‌ها را بارها و بارها شنیده بودم؛ اما او نمی‌دانست تنها دلیل من برای جلوگیری از ابراز عاطفه در حضور او، نشنیدن جملاتی چون «الهی بمیرم» ، «ای خدا به عمید من که رسید، قحط اومد» ، «خدایا اون‌قدر من رو زنده نگه دار که بچه‌ی عمیدم رو ببینم» بود.
    دیگر توان نداشتم. دیگر حال شنیدن این جملات را هرچند از سر خیرخواهی نداشتم. دیگر نمی‌خواستم هیچ‌کسی برایم دل بسوزاند. بگذار بگوید افسانه حسود است، عقده‌ای است، چشم ندید بچه‌های آسیه را دارد.‌ دود اسپند که در اتاق پیچید، نشان از آن داشت که اشتباه فکر نکرده‌ام. آسیه گفت:
    - ببخشید زن‌داداش تو رو خدا. این کسری هم کارخرابی کرده بود مجبور شدم همین‌جا عوضش کنم. الان اسپند هوای اتاق رو عوض می‌کنه.
    لبخندی از سر اجبار زدم. زیرکانه می‌خواست اسپند دود کردنش را توجیه کند؛ اما من می‌دانستم این کار نه برای تهویه هواست، بلکه برای جلوگیری از چشم زخم من است. چند بار اسپنددان را دور اتاق و دور سر ما چرخاند. دست دراز کردم و آرام طوری که نسوزم، سطح ذغال را لمس کردم و ردی از آن روی پیشانی کسری کشیدم. آسیه گفت:
    - قربون دستت.
    و از اتاق بیرون رفت. کسری با گردنبندم بازی می‌کرد. دلم می‌خواست آن انگشتان بندبندش را بخورم. آن لپ‌های گوشت‌آلود بانمکش را غرق بـ..وسـ..ـه کنم. خیلی کودک شیرینی بود. تازگی‌ها یاد گرفته بود روی دو پا که راه می‌رود، دست هم بزند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    عمید به پشتی کناری مبلش زد و اشاره کرد کنارش بنشینم. محلش نگذاشتم. آن از مادرش که نیامده دماغم را سوزاند، این هم از خواهرش!
    این بار صدایم زد.
    - افسانه‌جان بیا اینجا بشین.
    از زیر نگاه سنگین مادرشوهرم بلند شدم و کنار عمید نشستم. کسری حرف‌هایی نامعلوم به زبان می‌آورد و دست می‌زد. آخ که چقدر دلم می‌خواست بچلانمش‌. عمید طاقت نیاورد و او را از دستم گرفت. روی پای خود نشاند و ادایش را درآورد.
    - قان‌قان قی‌قی خاخا خاخا..
    و با سودابه می‌خندیدند. از زیر چشم، مادرشوهرم را دیدم که لبخند محزون و کم‌رنگی به‌لب دارد. برای اینکه حواسش را از عمید پرت کنم، گفتم:
    - مامان من و عمید نماز رو نخوندیم. آسیه کسری رو دست من سپرد. میشه حواستون بهش باشه ما بریم نمازمون رو بخونیم؟
    - برو جانم. عمید مادر بچه رو بده به من تو هم پاشو نمازت رو بخون.
    در دل فاتحانه خندیدم. وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و همین‌که خواستم نماز را شروع کنم، افکار گوناگون به ذهنم هجوم آوردند.
    با چه رویی ایستادی به نماز؟ این فکرها چه بود از آن بندگان خدا؟ خب مادر است! دلش می‌خواهد زودتر بچه‌ی شما را ببیند. گـ ـناه که نکرده! آن طفلک آسیه که منظوری نداشت. خب راست می‌گفت هوای اتاق بد بود، به‌خاطر تو اسپند دود کرد. ازت عذرخواهی هم که کرد.
    عمید که دید برای اقامه دست‌دست می‌کنم، فهمید حال خوشی ندارم. در اتاق عمید بودیم. وسایلش همان‌طور دست‌نخورده بود. کتابخانه، کامپیوتر، تخت، دیوار کنار تخت پر بود از پوسترهایی از ورزشکاران. عمید سجاده‌اش را جلوتر از من پهن کرد و گفت:
    - به‌خدا مادرم منظوری نداشت. به‌دل نگیر. به همین قبله محمدی قصد و غرضی تو کارش نبود.
    رام شدم. راست می‌گفت. با افکار منفی فقط خودم را آزار می‌دادم، درحالی‌که آن بندگان خدا نیتشان خیر بود. اصلاً زیادی حساس شدم. نباید به دل بگیرم.
    بعد از نماز داشتم سجاده را جمع می‌کردم و عمید هنوز سر سجاده بود که سودابه درنزده وارد اتاق شد و از پشت، دست در گردن عمید انداخت. هم‌آغوشی و شوخی‌هایشان باز هم دلم را لرزاند. بی‌توجه به صدای خنده‌شان که اتاق را برداشته بود، به آشپزخانه رفتم. خانه‌ی مادرشوهرم هرچند قدیمی بود، اما بسیار بزرگ و دلگشا بود. آشپزخانه‌اش دو پنجره بزرگ رو به حیاط داشت. در یکی از قابلمه‌ها را برداشتم و از عطر خورشت انار مـسـ*ـت شدم. صدای آسیه از پشت‌سرم بلند شد.
    - به‌خاطر عمید بار گذاشته‌ها. ما که هیچی اصلاً داخل آدم نیستیم.
    هر دو خندیدیم. مادرشوهرم بی‌نهایت عمید را دوست داشت و عزیز می‌کرد. با اینکه آسیه ته‌تغاری بود، اما تمام توجه مادرشوهرم به عمید بود.
    پدرشوهرم خسته از پاروکردن برف‌ها به جمع ما ملحق شد. کلاه بافتنی‌اش را از سر برداشت و بی‌آنکه از کسی بخواهد، خودش برای خودش چای ریخت. از کابینت کنار دستی‌ام قندان کوچک گل سرخی را درآوردم و در سینی مسی مستطیل‌شکل که تمامش قلم‌کاری بود، گذاشتم و به دستش دادم. هر بار از مادرشوهرم می‌خواستم این سینی و دیگر عتیقه‌های قدیمی را دم دست نگذارد. می‌گفتم بگذارد در دکور حیف است. با غرور و تکبر قجری‌اش اخمی به پیشانی می‌انداخت و می‌گفت:
    - وا این دو تا تیکه وسیله حیفه؟ حیف منم!
    شاید هم حق با او بود. خودش را بی‌نهایت دست‌بالا می‌گرفت و استفاده از ظروف معمولی را برای خود نمی‌پسندید. با این‌همه مانده بودم عمید چطور راضی‌اش کرده من را، دختر یک کارمند ساده را بگیرد.
    بالاخره حمیدآقا هم آمد و سفره را پهن کردیم. سفره‌ی ترمه‌ی مادرشوهرم از آن قدیمی‌ها بود که تمام بته جقه‌هایش را فلان کَسَک درباری سوزن زده بود. باز هم حیفم می‌آمد این سفره نفیس را دم‌دست می‌گذارد. سبزی‌خوردن و دوغ و پلو زعفرانی اعلا و چند ظرف خورشت روی سفره چیدیم. در دلم گفتم اگر از روغن خورشت قطره‌ای روی سفره بریزد چه؟ حتما به‌جای اینکه با دست بشورتش، در ماشین می‌اندازد. کسری از سروکول پدرش بالا می‌رفت و دالی بازی می‌کرد. حواسم بود که آسیه با چشم و ابرو از حمیدآقا می‌خواست ول کند. همیشه در حضور عمید تمام پدران محکوم به این بودند که با فرزندان خود بازی نکنند. نکند دل عمید بشکند، اما خدا شاهد است که عمید اصلاً از این اخلاق‌ها نداشت و اصلاً از بازیگوشی بچه‌ها لـ*ـذت هم می‌برد! باز نیمه‌ی منفی‌باف مغزم بر طرف دیگر برتری یافته بود. با خود در ستیز بودم. آمدم ظرف خورشت را بردارم‌.‌ کمی از خورشت از کنار ظرف پایین ریخته بود. بدم آمد. نکشیدم. ظرف‌ها را شستیم. موقع خشک‌کردنش مثل همیشه پشت ظرف‌ها را می‌خواندم. پشت تک‌تک ظرف‌ها نوشته بود به‌ سفارشِ ملوک‌السلطنه که لابد یکی از جده‌هایشان بوده. هیچ‌گاه نپرسیدم ملوک‌السطنه که بوده‌. تمام ظرف‌ها اصل بود. چقدر حرص می‌خوردم که خط‌وخش‌های رویش را می‌دیدم. با این‌همه کلی هم ظرف‌وظروف نفیس در انباری داشت.
    عصر داشتیم دور هم چای می‌خوردیم که زنگ زدند. نجمه خاتون بود. خدمتکار مخصوص مادرشوهرم. دستپاچه و دوان‌دوان از حیاط به‌داخل آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    یک پالتوی گشاد پوشیده بود و روسری کلفتش را با گیره از زیر چانه سفت کرده بود. مادرشوهرم قری به سروگردن داد که صدای طلاهای سنگین و پت‌وپهنش درآمد.
    - کجا بودی از صبح؟ هرچی این وامونده رو گرفتم، خاموش خاموش خاموش! نمی‌دونستی مهمون دارم؟ دختر و عروسم خودشون دست به آب زدن و مهمونی رو گردوندن.
    نجمه‌خاتون، شرمسار بند کیف دستی‌اش را با چنگ فشرد.
    - خانوم شرمنده. والله این دخترِ پسرم تب کرده بود دنبال دوا و دکترش بودیم.
    نجمه‌خاتون از اهالی تبریز بود و با لهجه حرف می‌زد. مادرشوهرم با اخم‌وتخم رو ترش کرد و به‌اصطلاح در حضور ما حرف دیگری نزد. نجمه‌خاتون هم سربه‌زیر و آرام، به‌طرف اتاقش در انتهای راهرو سرازیر شد.
    آسیه دست در قندان چرخاند تا قند دلخواهش را پیدا کند. چرخش انگشتانش در قندان حالم را به هم زد. دیگر دلم قند نخواست! از شیرینی‌های زبانِ چیده در ظرف یکی را برداشتم. عمید می‌دانست که عاشق شیرینی زبان هستم. نجمه‌خاتون با لباس مخصوص که یک پیراهن بلند سُرمه‌ای با کفش هم‌رنگ و پیشبند و روسری سه‌گوش سپید بود، به سالن پذیرایی آمد و استکان‌های کمر باریک دور طلایی را جمع کرد. دیگر داشت حوصله‌ام سر می‌رفت. به عمید اشاره کردم.
    کلید را چرخاندم و در را باز کردم. پیش از آنکه وارد شوم، پوتین‌هایم را درآوردم بعد وارد خانه شدم. دست دراز کردم و کلید برق را زدم. حالا می‌توانستم آپارتمان مرتب و سوت‌وکورم را راحت‌تر ببینم. کفش‌ها را در جاکفشی گذاشتم. کلید را از در کشیدم و خواستم در را ببندم که عمید رسید. داشت ماشین را در پارکینگ پارک می‌کرد. لباس‌هایم را عوض کردم و یک‌راست به آشپزخانه رفتم. از صبح هـ*ـوس کشک بادمجان کرده بودم که این میهمانی مانع از درست‌کردنش شده بود. پیشبند بستم و چاقو برداشتم. روی میز ناهارخوری نشستم. یکی‌یکی بادمجان‌ها را پوست گرفتم. حواسم بود دستم سیاه نشود. برای همین دستکش دست کردم. بادمجان‌های پوست‌گرفته را شستم. آبکش حاوی بادمجان‌ها را روی سینک گذاشتم. از روی شلف نمک را برداشتم و چند قاشق نمک روی بادمجان‌ها ریختم. ظرف نمک را از روی عادت دستمال کشیدم و مرتب، طوری که انگار خط‌کش به‌دست دارم، روی شلف کنار ادویه‌ها گذاشتم. پیشبند را درآوردم و به گیره آویزان کردم.
    نور اتاق‌خواب، انتهای راهروی تاریک را روشن کرده بود. خواستم به دست‌هایم کرم مرطوب‌کننده بزنم، اما پشیمان شدم. یک بسته پیازداغ و سیرداغ از فریزر درآوردم. آن را در بشقاب و روی سینک کنار آبکشِ بادمجان‌ها گذاشتم. با دستمال روی میز ناهارخوری را تمیز کردم. عمید از اتاق‌خواب بیرون آمد.‌ شلوارک نخی‌اش آن هم در این موقع از سال عجیب بود. با خنده گفت:
    - یادته این شلوارک رو از شاه‌عبدالعظیم برام گرفته بودی؟ الان تو کمد دیدمش‌. از مهاجرت لباس‌های تابستونی به کمد دیواری اتاق مطالعه جا مونده.
    و شادمانه خندید. عمیدِ من همین بود. همین‌قدر بچه و همین‌قدر صاف‌وساده. شلوارک چهارخانه‌ی سرخابی و قرمز دلش را بـرده بود. بی‌تفاوت گفتم:
    - برو عوضش کن. سرما می‌خوری.
    خودم هم نمی‌دانم چرا حال‌وحوصله هیجان و بگو و بخند را نداشتم. خب یک شلوارک از لباس‌های تابستانی جا مانده. دیگر چرا باید با دیدنش نیشم تا بناگوش باز شود؟ عمید هم چه حال‌و‌حوصله‌ای داشت‌ها!
    حتماً فکر می‌کنید من بی‌احساس و بی‌عاطفه‌ام. اما باید به شما بگویم خیر، خیلی عاطفی هستم. همین خرید شلوارک چهارخانه برایم کلی خاطره درست کرده بود؛ اما اگر بخواهم احساسات زیادی خرج کنم، بدون شک باید پیشنهاد مادرشوهرم را بپذیرم و برای عشقی که به عمید دارم فداکاری کنم. کدام فداکاری؟ الان به شما می‌گویم. طلاق بگیرم! اما من آن‌قدر فداکار نبودم که از زندگی عمید بیرون بروم. اصلاً من نه، خود شما حاضرید از زندگی هفده-هجده‌ساله با کسی که عاشقانه دوستش دارید، بیرون بروید؟ از زندگی که خشت‌خشت و آجربه‌آجرش را باهم ساختید؟ شاید اسمش خودخواهی باشد؛ اما من آن‌قدر عاشق عمید هستم که حتی یک ثانیه بدون او را نمی‌توانم تحمل کنم! عمید هم همین‌طور است. اگر نبود که تا اینجا پای من نمی‌ماند. ما از زندگی خود راضی بودیم، اگر دیگران می‌گذاشتند!
    عمید بیچاره بی‌آنکه چیزی بگوید، شلوار گرمکن پوشید و روبه‌روی تلوزیون نشست. دماغش را سوزانده بودم. پیش رفتم و از پشت مبل دست دور گردنش انداختم. ما عاشق هم بودیم و هیچ‌چیز حتی نبود فرزند نتوانسته بود از حرارت این عشق بکاهد. دستی به موهای عمید که حالا از کنار شقیقه کمی سپید شده بودند، کشیدم. اینکه یک جوان سی‌وچندساله موی سپید کند، عجیب نیست. جوان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی...
    تلوزیون ندید. من هم کشک‌ بادمجان درست نکردم. خوابیدیم.
    صبح بعد از نماز نخوابیدم. چای دم کردم. میز را چیدم. تخم‌مرغ هم آب‌پز کردم. دلم تخم‌مرغ نمی‌خواست؛ اما دلم می‌خواست جا تخم‌مرغی‌های جدیدی که خریده بودم را افتتاح کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    خواستم عمید را بیدار کنم که خودش آمد، با موهای ژولیده و چشم‌های نیمه‌باز.
    - بَه چه بو و برنگی راه انداختی!
    نان‌ها را از تستر درآوردم. دیدم یکی از نان‌ها از آن یکی کوچک‌تر است. این‌ بار باید مرتب‌تر قیچی کنم. همه یک اندازه! عمید که دست‌وصورتش را شسته و نمازش را خوانده بود، پای میز نشست. برایش چای ریختم. منتظر ماندم مثل هر روز دستش را روی بخار چای بگیرد. همین کار را کرد. زود صبحانه‌اش را خورد و با بـ..وسـ..ـه‌ای از من تشکر کرد. هیچ از جا تخم‌مرغی‌های روی میز حرفی نزد. شاید اصلاً نفهمید! ذوق‌وشوقی که برای افتتاحش داشتم، باد هوا شد. با اینکه وقت تنگ بود؛ اما به‌سرعت ظرف‌ها را شستم. ام.دی.اف دور سینک را دستمال کشیدم و باعجله حاضر شدم. باید به مؤسسه می‌رفتم. عمید من را ‌رساند. داشتم از پله‌های مؤسسه بالا می‌رفتم که برخلاف هر روز، دیدم افرادی غیر از خودم در راه‌پله‌اند. وقتی به طبقه‌ی چهارم که مخصوص زبان فرانسه بود رسیدم، دیدم که چند نفر تأسیساتیِ ساختمان درحال کلنجاررفتن با آسانسور نیمه‌باز هستند. هفت-هشت‌سالی بود که به مکان‌های بسته فوبیا پیدا کرده بودم و تحت هیچ شرایطی توانایی استفاده از آسانسور را نداشتم. همیشه هر چهار طبقه را با پله بالاوپایین می‌کردم. جلوی در، خانم فرجی را با همان مانتو و شلوار و مقنعه سرمه‌ای همیشگی‌اش دیدم. زنی شاد و شوخ و شنگ که مسئول ثبت‌نام و تعیین سطح بود. داشت به کار خدماتی‌ها نگاه می‌کرد. با دیدنم با خنده گفت:
    - بیا یه امروز هم که تو می‌خواستی با آسانسور بیای، این خراب شد!
    جلسه‌ی قبل باخنده گفته بودم که از این ‌به‌ بعد می‌خواهم به ترس‌هایم غلبه کنم. سلام‌علیک کردم. میان خنده گفت:
    - بابا این ترس الکی رو ول کن واحد. تا مجبور نشی، از این ترس فرار نمی‌کنی. اصلاً می‌دونی چیه؟ حامله شو. اون‌وقت دیگه مجبوری به‌خاطر طبقات با آسانسور بیای بالا.
    و غش‌غش خندید بی‌آنکه بداند با این حرف چه آشوبی در دل من به پا کرده. این بار چندم بود که برایم نسخه بارداری می‌پیچید. خبر نداشت مشکل دارم. اصلاً خبر نداشت چند سال می‌شود که ازدواج کرده‌ام. حتماً فکر می‌کرد شاید تابه‌حال تمایلی به فرزنددار شدن نداشته‌ام. اصلاً گیرم درست، من بی هیچ مشکل جسمی و روحی، فقط ‌تمایل ندارم. حالا به او چه ربطی دارد که بخواهد در مورد خصوصی‌ترین مسئله‌ی زندگی من نظر بدهد؟ چه کسی باید این‌ها را به در و همسایه و همکار و دوست و آشنا بفهماند که در مسائل یکدیگر تجسس نکنند و حرف‌هایشان را پیش از به زبان آوردن سبک‌سنگین کنند؟
    برای آنکه پی به آشوب درونم نبرد، تنها به لبخندی اکتفا کردم. دفتر خالی بود و دور میز بزرگ کنفرانس وسط سالن کسی ننشسته بود. سراغ کمدم رفتم. وسایلم را گذاشتم و کتاب و دفتر کارم را برداشتم. چرا به خانم‌ فرجی هیچ نگفتم؟ آخر مگر یک نفر-دو نفر بودند؟ عالم و آدم به خود اجازه می‌دادند از زندگی من حرف بزنند! اصلاً تقصیر خودم است. خودم بی‌عرضه‌ام. باید همان وقتی که گفت، با جدیت می‌گفتم به خودم مربوط است. نه این‌طور خوب نیست! بی‌ادبانه است. باید می‌گفتم فکر می‌کنم این مسائل خصوصی است.
    آه! بله این بهتر است. اگر باز گفت، همین را می‌گویم.
    عصر خسته و کوفته از حرف‌زدن فراوان سر کلاس‌ها، به خانه برگشتم. از صبح این حرف خانم فرجی در ذهنم تکرار می‌شد. می‌دانم که خسته شدم. دیگر حوصله‌ی حرف‌های کسی را ندارم. لباس عوض کردم.
    ظرف‌های شسته‌ی صبح را دستمال کشیدم و سرجایشان در کابینت‌ها گذاشتم. روی گلبرگ‌های گل رونده روی اپن دستمال کشیدم. از پشت شیشه گلدان نگاهی به ریشه‌هایش انداختم. عمید که بیاید، می‌دهم در خاک بکارتش. من که دستم سبز نمی‌شد. شاید هم می‌شدها، اما مادرشوهرم می‌گفت گلدان‌هایت را بده عمید بکارد. من هم گوش می‌دادم. از یخچال یک بسته مرغ برداشتم. آن را در مایکروفر گذاشتم تا یخش آب شود. اصلاً چرا باید به حرف مادر عمید گوش می‌دادم؟! از کجا می‌گفت تو دستت سبز نمی‌شود؟ نکند این هم کنایه بوده و منِ احمق نفهمیدم؟ صدای بیب مایکروفر مرا به‌خود آورد. داشتم مرغ‌ها را سرخ می‌کردم که تصمیمم را گرفتم. بی‌توجه به‌صدای جلزوولز مرغ و روغن‌هایی که از ماهیتابه بیرون می‌پریدند، درش را گذاشتم و شعله را کم کردم. از دفترچه تلفن شماره‌ی احمدآقای گل‌کار را گرفتم. گل‌فروشِ سر خیابانمان. بوق می‌خورد، اما جواب نمی‌داد. خواستم قطع کنم که برداشت. ازش خواهش کردم یک گلدان با خاک و هرچه لازم است برای کاشت گل رونده، برایم بفرستد. پولش را هم همان لحظه با موبایل بانک برایش فرستادم. پیاز داغ کردم. داشتم نمک و فلفلش را می‌زدم که زنگ زدند. یک قاشق رب در قابلمه گذاشتم و به‌طرف آیفون رفتم. شاگرد احمدآقای گل‌کار بود. در را زدم. باز سراغ خورشت رفتم. چند دور رب را هم زدم و باعجله آب در قابلمه ریختم. چادر گلدار روی آویز را برداشتم و در آپارتمان را باز کردم. شاگرد وسایل را در راهرو گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا