رمان شاهزاده سنگی | Mahdieh jafary کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.jafary

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2021/03/21
ارسالی ها
84
امتیاز واکنش
726
امتیاز
276
سن
19
محل سکونت
مشهد
Part 59#
باد با به هم ریختن موهایشان در جنگ با چشم ها بود. شمشیر های برکشیده شده آن چهار نفر با ته مانده های امید هنوز برافراشته بود اما کسی حرکتی نمی کرد. ارسلان بی درنگ اولین کسی بود که سکوت رو به یأس را شکاند و فریاد کشان به سمت حلقه دشمن حمله کرد. کاوه و راد نیز از طرفین کار او را تقلید کردند. سارا تیر و کمانش را در آورد. تیرهای او بی هیچ خطایی بر متجاوزان پیروز می شد و خون های غلیظ را به خاک می کشاند.
مرد با دلهره نگاهشان می کرد. تا همینجا هم تلفات زیادی داده بود. باید یه کاری می کرد. نگاهش به سپهر خورد. سپهر با حیله در حال دور شدن از نگهبانش بود. پوزخندی بر لب نشاند. صدای شمشیرها و نفس تیرها رو به افول بود و این به منزله شکست او و مردن هر چه بیشتر سربازانش بود. شمشیری پر از خون را از داخل دست یکی از جنازه ها بیرون کشید که دست جنازه متعلق به شمشیر با خشونت بر روی خاک افتاد. حس رطوبت خون دستانش را فرا گرفت اما توجهی نکرد و به سمت سپهر رفت. آن پسر با دستان بسته شده کاری از دستش بر نمی آمد.
سپهر با سردی تیغه شمشیر دست از ادامه فرارش برداشت. تازه می خواست شروع به دویدن بکند که با این تحدید نشد. آن لبه تیز نبض شاهرگ سپهر را با هر نوسان بالا و پایین می برد. در این لحظه سپهر فقط در حال ناسزا گفتن به خودش بود که با بی عقلی در آن شرط بندی مبارزه ای شرکت کرده بود و متوجه نشد که چطور تمام سر و صدا ها به یک آن خوابید.
*****************************
خبرها به سرعت به پادشاه " گرای" رسیده بود. وضعیت کاملی چیز دلگرم کننده ای نبود. بین تمام اعضای خانواده تنها به پسرانش اعتماد نسبی داشت و نبود یکی از آنها برایش یعنی لنگ زدن کارها. عجیب نبود که بیشتر نگران مأموریت های کاملی باشد تا اوضاعش. اداره این جنگ و آماده سازی اش در طول هزار سال چنان کاری بود که سر هیچ چیز حاضر نبود آن را از دست بدهد. این ده سال سالهای اولیه او بود و هنوز به طور کامل جا باز نکرده بودند. نه تا زمانیکه علاوه بر سرزمین انسان ها سرزمین سرن ها را هم بتواند بگیرد. سرین برایش لقمه لذیذی می شد اما با وجود آن بنجامین( پادشاه کنونی سرزمین زیرزمینی سرین که با شورش به حکومت رسیده است.برادر راد و پسرعموی سپهر) هنوز نمی توانست کاری بکند و دقیقا به همین علت بود که مأموریت جدید کاملی برایش بسیار مهم بود. کاملی مامور بود تا سارا را پیدا کند. این مسئله حیاتی بود. سارا خط واصل شکست دادن سرن ها بود. او نمی توانست به هر کسی این مأموریت را بسپارد و حتی آزادی نداشت و نمی توانست ارتش را هم بفرستد چون این کار زیادی جلب توجه می کرد.
پس در عصر همان روز کامین را احضار کرد تا این ماموریت را به او واگذاری کند.
***
_ تق... تق... تق
صدای در بلند شد و او می دانست کسی به جز کامین نمی تواند باشد.
_ بیا داخل.
با چهره ای مخوف به کامین خیره شد. پسر ارشدش هم چون خودش بدون ساطع کردن هیچ احساسی به او خیره شد. از کامین هم خوشش می آمد و هم اندکی می ترسید. فقط به این دلیل که او را همچون خودش به بار آورده بود. دست خودش نبود که هزاران جاسوس برای پسرش به کار گذاشته بود. می ترسید کاری را که خودش با پدرش انجام داد، کامین هم انجام دهد. و خبر نداشت که کامین از همه آن جاسوس ها با خبر است و در حال جمع آوری افراد قابل اعتماد است.
_ ماموریت کاملی را تو باید انجام بدهی. هر چقدر نفر می خواهی با خودت ببر.
کامین سرش را تکان داد و خواست از اتاق خارج شود که پدرش گفت:
- فکر نمی کنم اجازه داده باشم که بروی.
کامین پوزخندی زد که چون پشت به او بود دیده نشد. بدون آنکه بچرخد گفت:
- من که فکر نمی کنم کار دیگری جز کار داشته باشیم. مگر اینکه ماهیتتان بعد از هزار سال دوباره تغییر کرده باشد.
گرای دستانش را بر روی میز کوباند و گفت:
- اگر یکبار دیگر با من اینطور حرف بزنی قول نمی دهم که خونت را بیرون نکشم.
کامین با حالت جدی به سمت پدرش بازگشت و بعد از یک قدم برداشتن به سمت جلو گفت:
- مگر شما تا به حال کاری جز این انجام داده اید که با آن مرا تحدید می کنید؟
گرای که خوب می دانست منظور پسرش چه کاری است با عصبانیت گفت:
- همش به خاطر آن دختر نزدیک به هزار سال است به من سرکوفت می زنی؟
کامین دندان هایش را به هم فشرد. اگرتمام قابلیت های آنویی اش را داشت با بال هایش پرواز می کرد و از پنجره به پایین می پرید.
- از او حرف نزن.
- تو همینی پسر! رگت را نگاه کن که چطور می زند. این توی ضعیفی. بهتر است بعد پایان این ماموریت تا اسم معشـ*ـوقه ات را آوردم به هم نریزی که تضمین نمی کنم داستانش را پخش نکنم.
تقریبا به نفس نفس افتاده بود. این اتفاق یعنی مرگ تدریجی. به هیچ عنوان دوست نداشت کسی اوی ضعیف را ببیند. به سمت در خروجی رفت تا خارج شود اما جمله پایانی پدرش را به وضوح شنید:
- یادت باشد پسر عاشق پیشه و احمق من.
 
  • پیشنهادات
  • M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 60#

    هنوز هم از حرف های پدرش در جوش و خروش بود. محافظ جدیدش" نورات" هم با دیدن وجهه ای غیر از وجهه سرد و عصبی کامین شگفت زده شده بود اما می دانست که ابدا حق دخالت ندارد. هر چه که باشد آنها دوست نبودند فقط اربـاب و بـرده بودند. بـرده ای که به اربـاب نیاز داشت و اربابی که به بـرده مورد اطمینان نیاز داشت. سخت بود کسی را پیدا کرد که هدفش ثروت نباشد.
    با کوبش های سهمگین چکمه های کامین بر روی سطح قصر خدمتکار ها و سربازها با ترس سر تعظیم فرود می آوردند. آنها هم می دانستند که این رویه کامین می تواند آنها را به کشتن بدهد پس تا حد امکان از او دوری می کردند.
    اما تیر آخر کمر راست و پر غرور کامین را تقریبا در هم شکست. چشم های خیانتکارش با دیدن سهیل که از پله های قصر به سمت پایین می آمدند تنفسش را برای ثانیه ای قطع کرد. راه پله های عریض دقیقا رو به روی آنها قرار داشت و تمام حرکات سهیل بر بوم دنیایش رنگ می کشیدند. قدم های مردانه سهیل بود اما او قدم های دخترانه او را در آنها می دید... موهای کوتاه و سیاه رنگ سهیل بود اما او گیس های پر پیچ و تاب او را می دید... سهیل... سهیل قطعا سم و درد و رنج بود. از نظرش او تنها برای عذابش آفریده شده بود تا هر لحظه یادآور شود که چطور تنها کسی که توانست دوستش داشته باشد او را از هم درید. عجیب بود که قلب پر ادعایش که می گفت "من از سنگ بودم خواستم تبدیل به عشق شوم اما سنگ تر شدم" دوباره زیر حرفش زده بود.
    هر چقدر هم که به دنیا می آمد و از دنیا می رفت حتی اگر هزار سال هم می گذشت و خشکی ها به دریاها می پیوستند و زمین به آسمان ها فقط می توانست عاشق یک نفر شود پس چطور می توانست در برابر چهره ای شبیه به او مقاومت کند؟
    نورات که کنار شاهزاده کامین ایستاده بود تمام حرکاتش برخلاف او بود و ذهنش تنها فریاد می زد. بعد از سالها زندگی فلاکت بار به عنوان خدمتکار بخش آشپزخانه هدفی پیدا کرده بود. این برای او مهم بود. او هیچوقت هدفی نداشته بود! شاید از این جهت بود که تمام زندگی اش را روی این انتقام قمار کرده بود و به بخش پر از خطر سربازان ورود کرده بود. او هدف داشت.
    ***
    همه جا را به دنبال خو اهرش گشته بود و در آخر متوجه شده بود که در اتاق شاهزاده کاملی بوده است. هنوز نمی دانست چرا اونجا حضور داشت. یعنی قلب خواهرش تا به این حد پر از حس مهربانی بوده که با دیدن زخمی شدن کاملی برای دیدنش رفته بود؟ و بدتر از آن اینکه چندین ساعت را درون آن اتاق بر بالای بالین کاملی نشسته بوده؟ نمی توانست صبر کند تا توضیح احتمالا غیر معقول خواهرش را بشنود. احتمالا اگر می دانست خواهرش چه گندی زده و برای جمع اوری آن گند چه گندهای دیگری زده اصلا با این خیال آسوده از پله ها پایین نمی رفت و به همان اتاقی باز می گشت که خواهرش در کنار شاهزاده تازه به هوش آمده نشسته بود.
    حتی متوجه نشد که از کنار نورات و کامین عبور کرده است. اگر می دید هم فقط کامین را می شناخت. نورات جایی در چهره های آشنای او نداشت. او حتی چهره سربازانی که کشته بود را هم به خاطر نمی آورد.
    ***
    بعد از زدن آن حرف ها، کاملی با چهر ه ای سرشار از سردرگمی به ان آدم های عجیب و غریب خیره شده بود. این اتاق را نمی شناخت و هیچ حدسی هم نداشت که چرا انسان ها و آن دختر سرن در قصرشان حضور دارند یا بدنش چرا این شکلی شده است.
    هر جا که بود می دانست که در سرزمین آنوها نیست. قلبش به تپش افتاد. یعنی ممکن است که او هم بـرده انسان ها شده باشد؟
    طبیب ها که بیرون رفتند سورا به چهره نگران کاملی خیره شد. او چهره بچه های معصوم را داشت. طبیب گفته بود که باید داروهای دیگری را امتحان کنند. می گفتند که احتمالا مایع مغزش جا به جا شده و با کمی جادو دوباره می توانند رفتارهای عادی را به او بازگردانند. می گفتند فراموشی هم نگرفته و فقط باید با کمی دارو مکان خاطراتش را مرتب کنیم اما سورا فقط می خواست کتابش را بردارد و از آنجا خارج شود. حالا که کاملی دویست سالش است... مو بر تنش سیخ شد. دویست سالش است یعنی الان بچه است؟ اصلا اکنون چند ساله است که در دویست سالگی اش انسان ها و سرن ها در قصر شان نبوده اند؟ قصر داشته اند؟ یعنی قبلا هم حکومت داشته اند؟خودش در این سن حتما دوبار مرده و زنده شده. سعی کرد دست از این افکار بردارد و به شیوه ای مسالمت آمیز کتاب را از او درخواست کند.
    - سرورم...
    صدایش برخلاف چیزی که می خواست به قدری بلند بود که شانه های کاملی به سمت بالا پرید و با اخم به سمتش برگشت و چیزی گفت که سارا انتظارش را نداشت:
    - من تسلیم شما نمی شوم. موجودات پست. شما هیولا هستید.
    سارا دستانش را به معنای تسلیم بالا برد و گفت:
    - چه می گویی؟ من اصلا سوء قصدی به تو ندارم. آرام باش. می دانم که چیزی یادت نمی آید. وقتی بهتر شدی خجالت زده می شوی. ببین. من فقط آن کتاب را می خواهم. کتابم را اینجا جا گذاشته بودم و آمدم تا برش دارم.
    کاملی چیزی از حرف های سارا متوجه نمی شد. گیج شده بود. اما بخش مربوط به کتاب را خوب فهمید. اگر سورا می دانست که چه افکاری در ذهن کاملی در حال شکل گیری است سعی نمی کرد به شیوه مسالمت آمیز مشکل را حل کند و کاملی کوچک را خنگ فرض کند بلکه با شتاب کتاب را می قاپید و از آنجا به دورترین نقطه از کاملی فرار می کرد.
    کاملی کتاب را در دست گرفت و بعد از در آوردن کتاب از پارچه با حالت متفکری گفتک
    - بگذار ببینم کتابت چیست.
    قبل آنکه سورا بتواند چیز بگوید او نام کتاب را دید. سورا فکر نمی کرد از این بدتر هم بشود اما از آن بدتر هم شد.
    - کتاب تاریخ آنوها؟ قدرت ها و ضعف ها؟این چطور کتابی است؟ تا به حال ندیده بودمش.
    سورا نفس آسوده ای کشید. انگار در زمان این شاهزاده جوان چنین کتابی به تحریر در نیامده بوده.
    کاملی برگه ها را ورق زد. خطش به زبان قدیمی آنوها بود. کاملا خوب کلمات را نمی فهمید اما می توانست منظور کلی اش را بفهمد. اما این کتاب دست این سرن چه می کرد؟ واقعا تا این حد اسیر شده بودند که حتی کتاب هایشان هم در دست آنها قرار داشت؟
    - اگر به من بگویی کجا هستم و چطور به اینجا آمده ام کتاب را به تو می دهم.
    سورا فکر کرد قاپیدن کتاب از سر و کله زدن با کاملی ای که نوجوان به نظر می رسید آسان تر بود. با لحن نا امیدی گفت:
    - چطور بگویم؟ تو حافظه ات را در واقع مثل آش هم زده ای و به دورانی برگشته ای که من اصلا نمی توانم حدس بزنم مربوط به چند سال پیش است. پس وقتی همه این ها را به خطر بیاوری همه چیز را می فهمی پس فقط صبر کن. خب حالا کتاب را بده.
    کاملی لبخند کجی زد و با بلند شدن از روی تخت آنطرفش ایستاد. کتاب را در هوا تکان داد و گفت:
    - فکر کردی من نمی فهمم؟ چرا سعی داری دروغ بگویی؟ من؟! من فراموشی گرفته ام؟ تو خودت بیشتر از من فراموشی گرفته ای. حالا به خاطر دروغی که گفتی باید من را پیش برادر و پدرم ببری یا از قصر منحوستان خارج کنی. کدام را انتخاب می کنی؟
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part61#
    سورا بارها با خود تکرار کرد که کاملی قبلی، هزار برابر بهتر بوده. حداقل آن برق ناشی از خباثت هر چند دقیقه چشمانش را کور نمی کرد. انگار شخصیت جناب شاهزاده مثل یک کتلت برعکس شده بوده و طرف سوخته اش به سمتش برگشته بود. این همه تغییر شاید برای هزارسال طبیعی بود اما سورا که نمی دانست این موجودات چقدر عمر کرده اند یا خواهند کرد او فقط می دانست این موجودی که اکنون کتاب را در دستانش می چرخاند شاهزاده همان قومی است که زندگی همه را به هم ریخته اند و اصلا هم معلوم نیست از کجا آمده اند. آن هایی که با چشم های خودشان محل آمدنشان را دیده بودند حرف های متفاوتی می زدند بعضی می گفتند اینها درخت بودند و ناگهان زنده شدند و بعضی می گفتند دریچه ای نورانی باز شد و آن لشکر عظیم به سمت اولین محل حمله شان شتافتند. سرن ها و الخصوص شاهزادگان جوان خنگ نبودند و کاملا می فهمیدند که بین آمدن آنوها به سرزمین انسان ها و فروپاشی ناگهانی حکومت سرین ها ارتباطی وجود دارد. چون درست در یک روز همه چیز وارونه شد. حکومت انسان ها سقوط‌ کرد و پسرعموی خائنشان کودتا کرد. پدرشان کشته شد و جهت قدرت در دنیا تغییر یافت. شاید هیچوقت هیچ چیز مثل گذشته نمی شد... هیچوقت...
    اگر فقط می توانست آن کتاب را بخواند بخش اعظم سوالاتشان حل می شد. حیف که نمی توانست. فکر می کردند به الفبای آنوها نوشته شده و با دانش اندکشان قادر به خواندنش هستند اما اصلا به هیچ زبانی که می شناختند نمی خورد و حالا هم سرش چنین دردسری بوجود آمده بود. واقعا ارزشش را نداشت. آه دردناکی که از گلویش خارج شد به طور خودکار تنش را بر روی تخت فرود آورد. به شدت احساس خستگی می کرد.
    کاملی با دیدن واکنش آن دختر حس کرد کمی زیاده روی کرده برای همین او هم آرام شد و کنار دختر نشست.
    برای مدتی تنها صدای نفس هایشان در هوا به هم پیچ می خورد تا آنکه سورا بعد از نیم نگاهی که به کاملی کرد گفت:
    - ببین. تو به طور موقت حافطه ات را از دست داده ای اما نباید از ما بترسی در واقع ما باید از تو بترسیم. از زمانی که تو به یاد می آوری مدت زیادی گذشته. اکنون همه چیز تغییر کرده است. حتی مثل اینکه تو هم تغییر کرده ای.
    کاملی هنوز هم باورش نمی شد. چطور ممکن بود؟ با تردید به سمت پنجره های بزرگ اتاقش رفت. آن پنجره ها با آن همه نقش و نگاه جلوی دیدش را به کل گرفته بودند. چه کسی می توانست در همچین اتاقی زندگی کند؟ بزرگ بود اما شبیه زندان بود. همان قدر ترسناک. همانقدر ساکت.
    با کمی گشتن چیزی شبیه به دستگیره پیدا کرد و با اندکی ور رفتن توانست پنجره ای تمام قد را باز کند. شاید بهتر بود می گفت دری شیشه ای. بعد از باز شدن در تراسی نمایان شد. آن هم خالی بود و تنها خوبی اش این بود که می توانست بیرون را ببیند. ببیند که آن دختر راست گفته یا نه.
    سورا پشت سر او وارد تراس شد. تا به حال اینجا را ندیده بود. به قدری نا پیدا بود که داشت فکر می کرد شاید پنهان شده است تا کسی آن را نبیند.
    هوای تازه پوستش را قلقلک داد. کامین با بهت به زیر پایش خیره شده بود. از آن ارتفاع همه چیز کوچک کوچک شده بود اما کاملا می شد تشخیص داد که چه هستند.
    باغ های پر از گل دور قصر، تمایز ویژه ای ایجاد کرده بود با شهری که پشت دیواره های بلند قصر دیده می شد. آنوها با تنی درختی همه جا به چشم می خوردند و مثل جنگلی متحرک شده بودند و چون برگی میان شاخه هایشان وجود نداشت بیشتر به یک جنگل طوفان زده می خوردند.
    نفس های تند شده کاملی بخارهای پراکنده ای را در هوا ایجاد می کرد. نفهمید چه زمانی به او خیره شده بود. مهم بود؟ قطعا نه. او نمی توانست چشمش را از کاملی با چشمان خیس و بهت زده بردارد. صدای خش دار کاملی بعد از گذر دقایقی طولانی به گوش رسید. البته که در تمام مدت سورا بر خلاف ذاتش آرام مانده بود و به تلاش های کاملی برای هضم قضیه نگاه می کرد.
    - چرا مردمانم این شکلی شده اند؟ من درونشان را احساس می کنم آنها مردمانما هستند اما چرا به این شکل در آمده اند؟
    سورا که قضیه برایش جالب به نظر رسیده بود تصمیم گرفت تا هر چقدر که می تواند اطلاعات جمع آوری کند. شاید این کاملی دویست ساله بدردبخور تر از آن کتاب باشد.
    - شما همیشه این شکلی بوده اید. حدود ده سال است که با این تن کابوس همه شده اید.
    کاملی بدون آنکه چشمش را از دوردست ها بگیرد و دستانش را برای کنار زدن تارهای مزاحم مویش بالا بیاورد گفت:
    - نه.
    می توانست جایی را ببیند که یک آنو در حال شلاق زدن و کار کشیدن از عده کثیری از انسان ها بود. فور نگاهش را از آنجا گرفت. آنها دقیقا داشتند پشت دروازه ها با آن انسان ها چه کار می کردند؟ سورا که انگار رد نگاهش را گرفته بود و به سوالش رسیده بود پاسخ داد:
    -‌ برای کار و بردگی اسیر شده اند. جادوگرهایشان نسبت به انسان ها وضعیت بهتری دارند. از آنها برای ساخت دارو و طلسم استفاده می کنید و انسان ها بیشتر محکوم به بردگی تا مرگ هستند. این وضعیت خیلی اسفناک است. تنها جایی که هنوز آنوها به آن نفوذ نکرده اند سرزمین ما سرین است. آنجا زیر زمین قرار دارد. حتی انسان ها هم نمی توانند آنجا نفس بکشند پس گمان کنم به درد شما هم نخورد اما آنوها اکنون سالهاست در حال جنگ با سرین هستند و خوب عجیب است که هنوز حتی یک سانت هم هیچکدام پیشروی نداشته اند. می دانی من وبرادرانم در هر صورت بازنده این میدانیم. اگر آنوها ببرنند می بازیم و اگر ببازند باز هم می بازیم چون سرزمین ما اکنون یک رهبر شورشی دارد. حتی نمی دانم آنجا چه اتفاقاتی در حال شکل گیری است. مردممان چه می کنند؟ هنوز ما را به یاد دارند؟ به ما امید دارند که باز گردیم؟ یا شاید هم فراموش کرده اند. هر چند اکنون برایم بیشتر از اینها خانواده چهارنفره ام ارزشمند است.
    سورا ناخودآگاه شروع به حرف زدن کرده بود‌. شاید هم درد و دل؟ گوشه ای هم می دانست که این حرف ها برای به حرف آوردن کاملی لازم است. یک قانون نانوشته وجود داشت که می گفت اول دردو دل کند تا دردودل کند.
    کاملی هم به دام سورا افتاده بود. در آن لحظه کاملی هیچ چیز نداشت. برادرش و پدرش را نمی شناخت و همین دختر با آن دردهای عمیق برایش مانده بود. می توانست صحبت کند؟ یا اعتماد؟ او خیلی زود اعتماد می کرد. برادرش همیشه می گفت خیلی ساده لوح و خوش قلبی. نباید به دیگران اعتماد کنی اما او نمی توانست قلبش مچاله نشود وقتی آن حرف ها را شنید مخصوصا که می دانست مسبب همه اینها خودشان هستند. از کی این گونه شده بودند که همچون ظالم ها رفتار کنند؟ اینقدر خشن و اینقدر بی رحم؟
    - خانواده چهار نفره ؟ مگر اینجا قصر آنوها نیست تو در اینجا...
    سورا با یادآوری سرگذشتشان تمام حس ترحم و دلسوزی ای از دیدن کاملی معصوم برایش رو شده بود را کنار زد و با لحنی پر از خشم گفت:
    - من و برادرم سهیل اینجا اسیر هستیم. نمی دانم هدف پدرت از نگه داشتن شاهزادگانی که به نظر دیگر شاهزاده نیستند چیست فقط می دانم که چیز بدی است. او در به در به دنبال دو برادر دیگر فراری ام است و من سالهاست آنها را ندیده ام. ما خیلی وقت است از هم جدا شده ایم و من حتی نمی دانم سرشان را کجا به خواب می گذارند. اصلا زنده هستند؟
    باران نمناک غم چشمان او را هم تر کرد. تا به حال این حرف ها را به زبان نیاورده بود. گفتن این حرف ها هیچ کمکی به آنها نمی کرد تا از آنجا خلاص شوند و فقط دردشان را بیشتر می کرد بنابراین هیچوقت از این بابت شکایتی نکرده بود. کاملی تلخندی زد. انگار همه به هیولا تبدیل شده بودند.
    - من هیچ چیز یادم نمی آید و با این چیزهایی که گفتی آرزو می کنم هیچ وقت یادم نیاید. دنیای من این شکلی نبود.
    کمی بعد شانه هایش از هق هق مردانه ای لرزید و هر دو بدون آنکه متوجه باشند به طور غریزی هم را در آغـ*ـوش گرفتند.
    **************************************
    دنیای بسیار بدی بود. درست زمانیکه سپهر تصمیم داشت تا سر از خواب های عجیب و غریبش در بیاورد او را در گرداب انداخته بود. یک گرداب به شدت آشنا. او همه چیز را از حفظ بود.آن کشتی. آن بوی دریا و آن رطوبت هوا. خواب های قبلی اش هم به حقیقت می پیوستند؟ آنها وحشتناک تر بودند. آن قصر با آن همه جسد ممکن بود در یک نقطه با آن هم تلاقی کند؟ بعد از ملاقات با آن جادوگر که می خواست ارتباطی با خواهر و برادر اسیرش برایش ایجاد کند همه چیز به طرز مسخره ای پیچ در پیچ شده بود.
    به هوش بود و دید که دوستانش چطور با بی رحمی بی هوش شدند و خون های فرو پاشیده از تن و بدنشان آن زمین بی علف را مفروش کرد. ارسلان و راد را به تنه درختی بستند. داد و بیداد های سپهر هیچ تاثیری در آنها نداشت. با حرف های آن مرد متوجه شده بود که به کشتی ای می روند که به آن جزیره می رود. آن زندان خوفناک. کاش هیچوقت به آنجا نمی رفت تا در آن شرط بندی شرکت کند.
    دست های کاوه و سارا را به پشت بستند و کنار سپهر بر روی زمین انداختند. سپهر با دست هایی که با طناب در تقلا و تکاپو بود بالای سرشان رفت و به آنها نگاه کرد. حتی حالا هم نمی توانست کمکی بکند.
    آن ها را کنار هم چیده بودند که آن مرد برای آخرین بار میزان قدرت جادویی شان را چک کند. مرد اول دستش را بر روی سـ*ـینه بالا و پایین رونده کاوه گذاشت. سـ*ـینه ای که با ماهیچه های شش تکه پوشانده شده بود و در میان لباس های زخم خورده تن خود را به رخ می کشید. از دور تنها اندکی از قدرت را احساس می کرد و با گذاشتن دست بر روی سـ*ـینه می توانست قدرت دقیق و ارزششان را محک بزند. هر چه جادوگر از خانواده اصیل تری باشد نیروی جادوگری اش بیشتر و در نتیجه پول بیشتری به جیب می زد.
    - اوه این یک دو رگه است. فکر کنم انسان_جادوگر باشد. چنگی به دل نمی زند اما می بریمش.
    سراغ سورا رفت و گفت:
    - قدرت جادویی اش حتی از دورگه هم کم تر است. چطور گونه جادویی ای همچین قدرت کمی دارد؟
    سپهر به حرف های عجیب مرد گوش می کرد. او دستش را وسط سـ*ـینه دوستانش می گذاشت و بعد جادوگر بودنشان را می فهمید؟ حتی سارا؟
    در آخر به سمت سپهر آمد. چشمان وحشی ای داشت. می توانست به دردسر هایی که این چشم ها در آن جزیره به راه می اندازد فکرکند. وقتی دست مرد بر روی سـ*ـینه سپهر قرار گرفت حس عجیبی به او دست پیدا کرد. حس خوبی بود. انگار همه چیز از سردرگمی در آمده باشد. همچین حسی داشت. اما مرد با چهره ای خشک شده به دستش خیره شده بود. همچین جادویی تا کنون احساس نکرده بود. حتی مطمئن نبود جادو باشد. قدرتمند و عجیب. ترکیبی بسیار خطرناک اما او برایش اهمیتی نداشت و تنها از این موضوع خوشحال شد که این جادوگر قدرتمند تمام ضررهایی که تاکنون داشته است را جبران می کند.
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 63#
    رایحه خوش گل های " رزقا" دوباره زیر بینی اش پیچید. این رایحه قوی ترین چیزی بود که از آن خواب به یاد داشت. ساحل زخم خورده از کشتی و جنگل قامت برافراشته در آسمان هم در برابر آن رایحه کم می آوردند.
    مسیر همان مسیر بود اما سپهر همان سپهر نبود و با تمام دقت اطراف را نگاه می کرد. این آخرین باری می شد که دنیای بیرون از ان مزرعه را می دید پس باید همه چیز را به خاطر می سپرد. کاوه و راد هم همینطور بودند و البته بایگانی که از بخش زیادی از ماجرای پیرامونش خبر نداشت. او نمی دانست اسم واقعی سپهر، سپنتا نیست و نمی دانست او سرن است. شبیه به بازیکنی ذخیره بود. بازیکنی که برای هر سه آنها این سوال را بوجود می آورد که عقلانی بوده که او را وارد این ماجراها کرده اند؟ کاوه عاقبت خوشی برای این دوستی تصور نمی کرد و سارا... برایش همه چیز فقط به مرگ ختم می شد. مهم نبود اگر همه افراد آن جزیره می مردند اما او سالم بیرون می رفت. اصلا مهم نبود...
    یوق های اسارت بلافاصله پس از ورودشان به بنای زندان باز شد. آن زنجیرهای دست و پاگیر بالاخره ازشان جدا شده بود و سپهر لبخند عمیقی از این رهایی کوچک بر چهره آورد.
    - باورم نمی شود همه چیز همانطوری بود که پیش بینی کرده بودی. شاید تو یک جادوگر رمالی. اگر هم نباشی استعدادش را داری.
    صحبت های بایگان درست زیر گوش سپهر بود و او از اینکه مورد توجه واقع شده بود بسیار خوشحال بود.
    بعد از کمی سرک کشی به اطراف اولین کاری که کردند این بود که به سمت آن دسته از جادوگران قدیمی تر رفتند که با بدن های بی حال بر روی زمین و گوشه دیوار افتاده بودند. بعضی بی هوش بودند و بعضی خواب بودند اما رنگ پریده و گودی سیاه چشمانشان در همه مشترک بود.
    بایگان آب دهانش را به زحمت قورت داد و قبل از اینکه سیبک گلویش سر جایش برگردد پشت سد سه نفره دوستانش پنهان شد. هیچ وقت کتمان نمی کرد که تا حدودی ترسو است. حتی فنون اولیه رزم را هم بلد نبود و تمام عمرش را در مغازه فروشندگی می کرد. موهای خرمایی رنگ و چشمانی سیاه و در کل چهر ه ای معمول داشت و چیزی که در نظر اول از چهر ه اش دیده می شد فک گردش بود. انتهای فر موهایش هم تاثیر به سزایی در زیبایی اش داشت. فرهای ریزی که موج های کوچکی بر روی سرش ساخته بودند.
    کاوه کنار یکی از اشخاصی که به نظر از بقیه هوشیارتر می آمد نشست و به دنبالش بقیه ایستاده به مکالمه آنها گوش دادند.
    کاوه با مکث دستش را به بازوی دختر رساند. پوستش از نزدیک چندین برابر کم رنگ تر به نظر می رسید و رگ های زیر پوستش به راحتی دیده می شد. به دیوار تکیه داده بود که با حس لمس کسی سرش را به سمت آن گروه چهارنفره برگرداند. از رنگ و رویشان مشخص بود که تازه وارد هستند و برای سوال کردن آمده اند. سوالاتی که آخر ماه همیشه از او پرسیده می شد. آمدن تازه واردها فقط دردسر بود پس لبخند خشکی زد و همچون دیگر تازه واردها آنها را هم رد کرد:
    - می خواهید چه چیزی را بدانید؟ خودتان به زودی می فهمید. پس فقط تا قبل از اینکه اتفاق بیفتد کمی شاد باشید.
    بعد از آن جمله رویش را از آنها برگرداند و چشم هایش را بست. شاید فقط یک هفته دیگر زنده می ماند. خودش خوب می دانست...
    کاوه ناراضی از جا برخاست و به سمت شخص دیگری رفت ما آنها به راستی دوست نداشتند چیزی بگویند و ترجیح می دادن به ادامه روند مرگشان بپردازند. کاوه امیدش کم کم نا امید شد و از آنها فاصله گرفت اما قبل از آنکه به طور کامل دور شود توسط صدای بچه گانه ای مورد خطاب قرار گرفت:
    - آقا!
    با بهت به سمت صدا چرخید. یک پسربچه هشت یا نه ساله بود. پوست سفید و صورت بی حال و رنگ پریده اش نشان از این بود که او هم عضو همان دسته است. موهای به هم ریخته ای داشت و لباس هایش به طور کامل گِلی شده بودند. همه شان با دیدن آن همه گِل تعجب کردند. در مزرعه گِلی ندیده بودند. لب های ترک خورده پسر بچه دوباره باز شد و با بغض گفت:
    - لطفا بهم کمک کنید.
    سپهر با لطافتی خاص که در برابر کودکان از خود نشان می داد جلو رفت و پرسید:
    - چی شده؟ به من بگو.
    این دومین کودکی می شد که در این ده سال با آن گفت و گو می کرد. کودکان دنیای شگفت انگیزی داشتند و سپهر بسیار متاثر بود که دنیای واقعی تخریب کننده تمام آرزوهای آنهاست. چون خودش هم تنها شش سال داشت که تمام رویاهای زیبایش تبدیل شدند به فرار و فرار و فرار.
    پسربچه چند بار لبانش را به هم چسباند و باز کرد تا بالاخره حرفش را زد:
    - برفی دارد می میرد. لطفا کمکم کن.
    پسر بعد از زدن حرفش رویش را از او برگرداند و شروع به گریه کرد و سپهر ندید که چشمک شیطانی ای بین پسر و چند نفر دیگر رد و بدل شد.
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 64#
    دست پسر بچه را گرفته بود و در حالیکه سعی می کرد به این حجم از کوچکی پسر بچه لبخند نزد، پشت سرش کشیده می شد. بایگان تنها کسی بود که تصمیم گرفته بود به همراه سپهر این بچه را همراهی کند. سارا و کاوه بدون هیچ حرفی از آنها جدا شده بودند انگار دنبال کردن یک بچه برایشان زیادی جالب نبود و نشستن و فکر کردن به اتفاقات اخیر را نسبت به آن ترجیح می دادند.
    دست گلی پسر به دست سپهر سرایت کرده بود و پاهای کوچکش در تقلا بودن تا آن پسر را به دنبال خود بکشند. باید آن دو پسر را به سمت دوستانش می کشاند.ماه ها بود که کارش همین بود. آنقدر نقش بازی کرده بود که دیگر استاد شده بود. دوستانش که دو نفر را شامل می شدند آن ها را از پشت دنبال می کردند.
    آن بنای استوانه ای شکل به قدری بزرگ بود که از یک طرف آن به سختی طرف دیگر قابل روئیت بود. دیوارهای بلند و یک شکل بنا راه هر گونه فراری را بسته بودند و پنجره های کوچک و مستطیل شکلی هم به دنبال یکدیگر دور تا دور دیواره ها را پوشانده بودند. دو در بزرگ هم راه های ورود و خروج بودند که با داشتن ارتفاع زیاد و وزنی سنگین برای رفت و آمد آنوها مناسب بودند. انگار درون یک قوطی استوانه ای زندانی شده بودند و چون مورچه ها به هر طرفی که تقلا می کردند باز هم به خروجی قوطی نمی رسیدند.
    همه چیز در نظرشان به همین اندازه محدود بود پس زمانیکه آن پسر راهی را به بیرون از دیواره های آن زندان پدیدار کرد با گیجی به هم خیره شدند. پسر نیشخندی زد که دیده نشد.
    او با لحن مظلومش به در کوچک اشاره کرد و گفت:
    -داخل نمی شوید؟ برفی دارد می میرد لطفا عجله کنید.
    و با چشم های اشکی و معصوم به آن دو نفر زل زد. تنها یک ثانیه فکر کردن به بدبختی های زندگی اش باعث می شد تا آن قطره های کوچک شور به پایین بغلتند و دل هر کسی را از فکر و خیال های باطل پاک کنند. سپهر به در باز شده که در تاریکی های آن بخش اصلا قابل تشخیص نبود نگاه کرد و با زانو زدن جلوی پسر بچه و پاک کردن اشک هایش گفت:
    -ما کمکش می کنیم.
    و باهم جلوی خودش را گرفت تا دوباره نپرسد برفی چه کسی یا چه چیزی است چون هر وقت که از پسر پرسیده با لب های برچیده نگاهش می کرد و باز هم اشک هایش با هم بر سر افتادن مسابقه می دادند.
    -این در را از کجا پیدا کردی؟ بگو تا مطمئن شویم امن است و با تو بیاییم.
    بایگان با لحن نرمی پرسید و وقتی نگاه پسر را دید برای یک لحظه فکر کرد برق شیطانی ای را در آنها دیده. پسر سرش را پایین انداخت و گفت:
    -دور تا دور دیواره زندان از این درها وجود دارد و داخلشان زندان دیگری است. داخل آن زندان هم زندان دیگری است مثل یک هزارتوی در هم پیچیده است. همه زندانیها این درها را می شناسند. چون شما جدید هستید هنوز چیزی نمی دانید. تعداد ما خیلی زیاد است. برفی هم داخل این راهرو است.
    پسر اول از همه وارد شد و بعد از او سپهر و بایگان داخل شدند. آنجا هم پنجره داشت و پنجره های این دیواره با دیواره زندان اول کاملا موازی بود طوریکه نورشان به هم وارد می شدند. پسر دوباره دست سپهر را گرفت و او را به سمت نیمه ای تاریک هدایت کرد. وقتی چشم هایشان به نور عادت کرد فهمیدند تنها نیستند. آن گوشه دو نفر دیگر هم قرار داشتند که به طرز عجیبی به آنها زل زده بودند. هر دو قد بلندی داشتند و با نیشخند ایستاده بودند. سپهر ناخودآگاه دست پسر را محکم تر گرفت و به او گفت:
    -بیا سریعتر از اینجا برویم.
    اما پسر دست او را به شدت پس زد و به سمت آن دو نفر رفت. قیافه اش خنثی شده بود و صورت گلی اش از او یک مجسمه واقعی ساخته بود، مجسمه ای بی روح و بی احساس. با احساس خطری که کردند به سمت عقب قدم برداشتند اما از پشت به دو نفر دیگر برخورد کردند. سپهر به آن پنج نفر نگاه کرد. این یک تله بود اما برای چه؟ لبخندی به رویشان پاشید و دست به سـ*ـینه پرسید:
    -دلیل این رفتارها چیست؟ اگر دنبال سرگرمی بودید به خودم پیشنهاد می دادید. من بدجور بلدم دیگران را سرگرم کنم.
    پسری که موهای طلایی داشت اولین کسی بود که به حرف هایش واکنش نشان داد و به سمتش آمد. چهر اش زیبا و دلنشین بود اما سپهر با خود فکر می کرد که هرگز زیباتر از صورت او نیست. پسر مو طلایی با دست موهایش را به یک طرف راند و تصویر بهتری از چهره اش به نمایش گذاشت که فقط نیشخند سپهر نصیبش شد و جمله ای که خونش را به جوش می آورد:
    -زیبا نیستی الکی خودت را زحمت نده.
    به سختی خودش را آرام کرد تا با جیغ زدن و کندن موهای آن پسر ابهتش را خراب نکند. با لحن مغروری گفت:
    -اول اینکه من خیلی هم زیبا هستم حداقل از تو بهترم و دوم اینکه من فکر کردم شاید دلت بخواهد به وسیله من سرگرم شوی. نه صبر کن بهتر است بگویم اسباب سرگرمی من شوی. همه در این زندان می دانند کسی که باید به او احترام بگذارند من هستم پس فقط دهانت را باز کن و بگو که آماده خدمت گذاری هستی.
    سپهر برای چند ثانیه ارتباط چشمی اش را با او به جدیت ادامه داد و سپس با قهقهه ای عمیق که بین دیواره ها می پیچید گفت:
    -خیلی بامزه بود. می دانم که شوخی نبود اما...
    کمی صبر کرد تا جایی که خنده هایش تبدیل به یک لبخند کوچک شد و سپس ادامه داد:
    -می توانم بپرسم کدام رئیسی که همه از او حساب می برند با گول زدن دیگران را نزد خود می آورد؟ دلیل اصلی ات از این کار چیست؟
    پسر مو طلایی لب هایش را که در تمام مدت به هم فشرده بود باز کرد و با خشم گفت:
    -الان می فهمی.
    خب درست بود که او رئیس نبود و بلف زده بود اما آن رفتار سپهر اصلا به مذاقش خوش نیامده بود و خوب می دانست که می تواند به خوبی تلافی کند. اگر رئیس کل زندان نبود رئیس طعمه هایش که بود. رئیس دوستانش هم بود.
    خرامان خرامان جلو رفت و نزدیک صورت سپهر ایستاد. چشمان خاکستری و موهای سیاهش از نزدیک به خوبی دیده می شدند. قدشان تا حدودی برابر بود و تنها چند سانت از سپهر بلند تر دیده می شد. سرش را آرام نزدیک گوش سپهر برد و با رها کردن نفس های گرمش به پوست او گفت:
    -پسر خوبی باش.
    سپهر منظورش را نفهمید و درست زمانیکه تصمیم گرفت با کتک پسر را از خود دور کند یک جفت دندان نیش وارد پوست گردنش شد. چشمانش به سرعت گرد شدند و از شوک سرجایش خشکش زده بود. دردش گزنده و غیرقابل تحمل بود. گویا به گردنش جرعه جرعه زهر وارد می کردند. نفس هایش تند شده بود. همه این ها در پنج ثانیه اتفاق افتاد و بعد از آن عامل دردش خودش را بیرون کشید و با چشم هایی قرمز در حالیکه به او خیره شده بود، خون سرفه کرد.
    برای سپهر درست است که آن چند ثانیه بسیار دردناک بود اما برای پسر مو طلایی از ان هم دردناک تر بود. او فقط یک جرعه از آن خون را نوشید و تمام بدنش شروع به سوختن کرد. از درون می سوزید و خون بالا می آورد. خون خودش و خون آن پسر طی سرفه های افراطی اش مدام به بیرون پرتاب می شدند و دوستانش با ترس و وحشت سعی می کردند او را خوب کنند اما تنها به شدت سرفه ها افزوده می شد. بایگان که تا آن لحظه در ترس آن چیز که دیده بود فرو رفته بدو به سمت سپهر رفت. سپهر با حس دست بایگان دور جای نیش ها چشم از آن پسر و سرفه های عمیقش که به نظر می رسید رو به مرگ است گرفت و با جا به جا شدنش خود را از آن خلسه ترسناک عبور داد. جای نیش ها به شدت زق زق می کرد و به او یادآوری می کرد چیزی که دیده درست بوده است و یک خوناشام از خونش خورده است. خوناشام دقیقا اسم مناسبی بود برای کسی که خون می خورد. تا به حال دیده بود که بعضی از جادوگران برای اثبات قدرت مقدار بسیار کمی خون می خورند اما باورش هم نمی شد روزی بتواند موجودی را ببیند که کارش خون خوردن است.
    بایگان در آن اوضاع تنها فکری که به ذهنش رسید خبر کردن کاوه و سارا بود. این که آن پسر در حال مرگ بود ذره ای روی بایگان تاثیر نذاشته بود و فقط می خواست یک کاری بکند و همچون سپهر به صحنه خیره نشود. سپهری که حضورش آنجا بود و ذهنش جای دیگر.
    دوان دوان به سمت زندان اول رفت و با دو خودش را به سارا و کاوه رساند. آن دو نفر در حال صحبت بودند و تنها چیزی که از حرف هایشان توانست بشنود جمله " تو باید باور کنی" از زبان سارا بود. آن دو به قدری با هم سرگرم بحث درباره نرتاها و خودشان بودند که با کمی مکث متوجه بایگان مضطرب و ترسیده شدند.
    -فقط دنبالم بیایید. آن جا... آنجا یکی به کمک احتیاج دارد.
     

    M.jafary

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2021/03/21
    ارسالی ها
    84
    امتیاز واکنش
    726
    امتیاز
    276
    سن
    19
    محل سکونت
    مشهد
    Part 66#
    دست و پای راد می لرزید اما ارسلان چنان قدم بر می داشت که انگار در قصر سرن هاست و دارد پادشاهی می کند.
    افراد دارو دسته سام زن ها و بچه ها را هم شامل می شد و در راه بچه ها و افراد زیادی به آنها خیره شده بده بودند. سرن بودنشان زیادی به چشم می آمد و آن قوم دزد انگار تا به حال سرن ندیده بودند. چشم های کنجکاو بچه های کوچک و مادرانی که به سختی کودکانشان را نگه داشته بودند تا نزدیک تر نروند باعث یک پوزخند بزرگ بر چهره ارسلان شده بود.
    ارسلان می دانست دلیل ترس مادران این است که آنوها از سرن ها بیزارند و هر کجا سرن ها باشند یعنی دردسر هم هست اما آن ها هیولا نبودند و این انسان های ناچیز باید بیشتر توجه می کردند تا دوست و دشمن خود را از هم تشخیص دهند. یک جدایی ده ساله نباید باعث می شد تا روابط قبل از جنگ را از یاد ببرند. برای همین فکر می کرد انسان ها موجودات خوار و پستی هستند. کسانی که به راحتی همه چیز را فراموش می کنند هیچگاه متحدانی خوبی نمی شوند. اما ارسلان به این فکر نمی کرد که شاید مشکل از خود او باشد و نه از جهان پیرامون چراکه این همه کوچک بینی، چشمانش را به روی این واقعیت که مردمان خودش هم همه چیز را فراموش کرده اند بسته بود. فراموش کرده بود که هنگام رفتن به دنیای زیر زمین او تنها بود و فراموش کرده بود که هیچ فرقی بین ذات سرن ها و انسان ها نیست.
    اردوگاه سام بزرگ بود و ارسلان منکر این نمی شد که او با تیزهوشی این مکان را انتخاب کرده است. حتی چند سال پیش که مزدور های سام را تا به اینجا دنبال کرده بود هم در دل او را تحسین کرده بود. اگر به جای اوکام بود با فهمیدن مکان استقرار سام طوری از او زهره چشم می گرفت که دیگر خیال دزدی از دزد به ذهنش نزند اما اوکام حتی بعد از فهمیدن مقر سام هم به او حمله نکرد چراکه نه حوصله اش را داشت و نه توانش را.
    خانه هایی که افراد سام و خودش آنجا می ماندند از چوب ساخته شده بود و جنس چوبش به همان محکمی چوب های قفس هایشان بود. به لطف دره و کوه های اطرافش تقریبا همه چیز داشتند و برخلاف دار و دسته اوکام که بیشتر مایحتاجشان را از دزدی ها به دست می آوردند، آنها بیشتر نیازشان را از کوه و جنگل های کوهستان برطرف می کردند. به معنای واقعی کلمه آنها فرزندان کوه بودند. کسانی که از شهر گریخته بودند و به دامان طبیعت پناه بـرده بودند تا زن و بچه هایشان را زنده نگه دارند. اما زیاده خواهی شان فقط با این موضوع که از روی تفریح دزدی و کشت و کشتار می کردند معلوم بود.
    محل استقرار سام از بقیه کلبه ها بزرگتر بود. بوی چوب و خاک باران خورده ترکیب لـ*ـذت بخشی به فضا می داد اگر آن افراد را فاکتور می گرفتیم. کف کلبه تماما چوب بود و افراد زیادی داخل کلبه بودند. از لباس های عجیبی که با برگ ساخته شده بود و لباس هایی که تنها بخش هایی از بدن را می پوشاند بر تن داشتند. گرز و شمشیر و تیرو کمان در دست هایشان به چشم می خورد.
    از همان ابتدای ورودشان تمام همهمه ها خوابیده بود و آن دو، چشمشان تنها به سمت صندلی چوبی ای بود که سام بر روی آن نشسته بود. چشم ها هیچگاه دروغ نمی گفتند و ارسلان با دیدن آن چشم ها که برق شادی در آن ها مشخص بود فهمید اتفاق بسیار بدی قرار است بیفتد.
    سام جوان تر از اوکام بود. موهای قهوه ای رنگ و پوستی مایل به تیره داشت. پوستی که به خاطر آفتاب همرنگ چوب های درختان شده بود. لباس های او از پارچه و چرم درست شده بود و چکمه هایش پوست پلنگ داشت. با پایی که بر روی دیگری انداخته بود بیشتر شبیه پادشاهان شده بود. موهایش صاف و عـریـ*ـان بود و از پشت به صورت رشته های ریز بافته شده بود. زخم صورتش که از روی ابرو و چشم هایش گذر کرده بود قاتل ذهنیات خوبی بود که از او به تصور در می آمد.
    اولین جمله را ارسلان به زبان در آورد که باعث شد همه افراد آنجا یک دور بخواهند او را سلاخی کنند:
    -روانی احمق. به چه دلیلی ما را زندانی کرده ای؟
    سام برخلاف انتظار لبخندی زد و با آرامش کلمات را بیان کرد:
    -این روانی احمق فقط دو نفر را زندانی کرده که خودشان زندانی بوده اند و می دانی بخش جالب قضیه کجاست؟
    اشاره سام به آنجایی بود که او آن دو را دست بسته پیدا کرده بود و درست می گفت چون آنها زندانی شده بودند تا بمیرند چون برای صاحب کشتی هیچ جادویی نداشتند که بشود آن ها را فروخت. اما آن مرد اشتباه می کرد که فکر می کرد ارسلان و راد هیچ ارزشی ندارند فقط اگر می دانست که آن دو که هستند هرگز چنین کاری نمی کرد.
    سام با تفریح حرفش را ادامه داد:
    -بخش جالب قضیه این جاست که شما دو نفر سرن هستید اما نه سرن های معمولی.
    راد با این حرف یک دور سکته را زد و ارسلان با چشمانی گرد شده به او نگاه کرد. یعنی اینجا همه آن ده سال فرارشان نابود می شد؟
    **
    اسب ها آماده شده بود و نزدیک به بیست سرباز ایستاده و آماده منتظر شاهزاده اول بودند. ده آنو با شاخه های برنده آن ها را همراهی می کردند و گاری آذوقه در میانه کاروان کوچک دیده می شد.
    کامین طبق درخواست پدرش عوض برادری که بیمار شده بود باید به دنبال سارا می رفت. یا به اصطلاح همان عروسش. او می دانست که همه قضیه ازدواجش مربوط به محکم شدن جایگاه پادشاه است و از این که تبدیل به عروسک خیمه شب بازی شده بود متنفر بود اما پادشاه نمی دانست که او هم راه کار های خاص خود را برای خلاصی از این موقعیت دارد. نورات دقیقا پشت سر پادشاه بود. در واقع در تمام مدتی که ولیعهد او را به خدمت گرفته بود ده قدم هم از ایشان دور نشده بود دیگر همه می دانستند که نورات جایگاه خاصی دارد و چیزی بیشتر از یک محافظ است. او شخص وفادار به ولیعهد بود و دروغ بود اگر می گفتیم که ساده لوحی اش در این وفاداری بی تاثیر است. او ساده لوح بود و کسی جز ولیعهد این را نمی دانست که پشت ظاهر خشن و غیرقابل نفوذش چه شخصیتی خوابیده است.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا