رمان شاهزاده شب | مرلین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مرلین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/10
ارسالی ها
115
امتیاز واکنش
3,747
امتیاز
416
محل سکونت
تهران
به نام خدایی که زیبا است و زیبایی را دوست دارد
سلام به همه همراهان
مبارزه اول
مرلین:
موجودی که جلوی من بود.
نیم تنه یک مرد بالغ را داشت به جای دست دو چنگک بزرگ عقرب داشت به جای پا تنه یک عقرب بسیار بزرگ او را به جلو می کشید.همه هیکل او به اندازه یک فیل بزرگ بود.موهایی بلند و مشکی و چشمانی به همان رنگ که نوعی بدجنسی و نفرت را در خود جای داده بود
چشمانش روی من ثابت ماند و گفت:
-تو کی هستی که مرا از خوابگاهم بیرون کشیدی؟
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم:
-شاهزاده شبم مرلین فرزند آیهان
با پوزخندی گفت:
-به میراث پدرت نمیرسی شاهزاده
با کمی حرص گفتم:
-هر طور شده تو را شکست میدم.
دوباره پوزخند زد:
-هرگز
به داد به سمت من حمله کرد.شمشیرم را بیرون کشیدم و جلوی رسیدن چنگک هایش را به بدنم گرفتم.سعی داشت با گیر انداختن من از طریق دم بزرگش مرا نیش بزند و من سعی در فرار داشتم تا او را خنثی کنم تا اینکه در فرصتی مناسب که حواس او را پرت کردم دم بزرگش را قطع نمودم و جلویش ایستادم و با بی خیالی گفتم:
-آخی نازی دم قطع شد اشکالی نداره بزرگ میشی یادت میره.
نگاهی به من کرد وبا پوزخند گفت:
-هنوز بچه ای.
با تعجب دیدم که دمی که قطع کرده بودم دوباره از جاش در آمد و دوباره حمله از سر گرفت.
نمی دانم که چقدر مبارزه کرده بودم که من دم،پاها و چنگک های او را قطع می کردم ولی بعد از چند لحظه دوباره در می آمد و او با پوزخند مرا به سخره می گرفت.
اوبا انرژی ادامه می داد ولی من خسته شده بودم ولی سعی می کردم بروز ندهم.با خودم فکر می کردم چگونه میشه آن را کشت که ناگهان نگاهم به سـ*ـینه اش جلب شد.
احتمال میدادم تنها راه کشتن او دریدن قلبش باشد.سعی کردم به قلبش برسم ولی این کار آسونی نبود ولی من دست بردار نبودم تا اینکه به یاد خنجر بزرگی که داشتم افتادم.
با خود گفتم با پرتاب می توانم سـ*ـینه را بشکافم و او را بکشم.
در یک فرصت مناسب خنجر را از کیفم بیرون کشیدم و به سوی سـ*ـینه اش پرتاب کردم.خنجر درست در سمت چپ سـ*ـینه اش فرو رفت.
نعره های او بلند شد و کل تالار را لرزاند.
من در کنار سکی از ستون های کاخ پناه گرفته بودم و شاهد جان دادن شاه عقرب بودم در چند دقیقه فریاد هایش خاموش شد و جان داد.
تالار را سکوتی محض فرا گرفت من بیرون آمدم و کنار جسد شاه عقرب ایستادم و گفتم:
-گفتم که هر طور شده شکستت میدم.
با صدای باز شدن در به خودم آمدم و خنجر را از سـ*ـینه شاه عقرب بیرون کشیدم و به سوی در رفتم.
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
ادامه دارد......

کشتن شاه عقرب
 
  • پیشنهادات
  • مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند زیبا و علیم
    سلام به همه همراهان
    مبارزه دوم
    مرلین:
    از در وارد شدم که در پشت سرم بسته شد.
    مشعل های این تالار روشن شد و من اولین چیزی که من دیدم یک ترازو بود که آنوبیس کنار آن ایستاده بود.در یک کفه اش یک قلب بود و در کفه دیگر مردی نشسته بود.
    آنوبیس با لبخندی محو که فقط من حس می کردم گفت:
    -اینجا قلمرو آموت است و تو باید با او مبارزه یا مجادله کنی...خود دانی
    و غیب شد.
    چند نفس عمیق کشیدم و بر خود مسلط شدم.شمشیرم را در مشت فشردم و منتظر این موجود شدم.
    ناگهان از تاریکی آخر تالار موجودی به طرفم آمد اولین چیزی که از آون موجود دیدم یک سر تمساح بود.با خود گفتم:
    -«حتما یک تمساحِ»
    ولی اینطور نبود.بالا تنه اش یک شیر نر بود که یالهایش دور آن سر تمساح را گرفته بود و پایین تنه اش بدن اسب آبی بود.
    دهانم از این تناقض باز مانده بود.اصلا با هم جور نبودند.
    موجود جلو آمد و کنار ترازو ایستاد و گفت:
    -آنوبیس بیا و این مرد را به جهنم ببر قلبش سبک است.
    در کسری از ثانیه آنوبیس وارد شد و قلب و مرد را برداشت و ناپدید شد.
    موجود نگاهی به من انداخت و گفت:
    -تو مرده نیستی کی هستی که به قلمرو من آمدی؟
    کمی خودم را جمع کردم و گفتم:
    -شاهزاده شبم مرلین فرزند آیهان
    کمی مکث کرد و گفت:
    -من آموت هستم معنی اسمم میشه قلب خوار یعنی کسی که قلب مردگان را اندازه می گیرد.حتما برای میراث پدرت به اینجا آمدی؟
    -بله همین طوره
    من برای تو یک معما دارم بگو دلیل سبکی و سنگینی قلب چیست؟به نظرت چرا آن مرد را به دوزخ فرستادم؟
    سوال واقعا مشکلی بود.دلیل سبکی و سنگینی قلب؟
    آموت بعد از پرسیدن این سوال روی یکی ار کفه های ترازو نشست و به من خیره شد.
    فکر کردم ولی به این سادگی نبود....بود؟
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد......

    سبکی و سنگینی قلب
    برای دوستانی که می خوان در مورد آموت بدانند می توانند به سایت ویکی پدیا و قسمت شیاطین مصر مراجعه کنید
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای مهربان
    سلام به همه همراهان
    جواب آموت
    مرلین:
    اموت از روی ترازو پایین آمد و جلوی من نشست و گفت:
    -تا آنوبیس مرده دیگری را میاورد وقت داری فکر کنی در غیر این صورت باهات مبارزه می کنم.
    با خودم فکر کردم به احتمال زیاد ربط به کار هایی که انسان می کنه مربوط میشه و گرنه چیز دیگه ای نیست.
    با قاطعیت گفتم:
    -کار خوب باعث سنگینی قلب و گـ ـناه باعث سبکی اونه.
    با پوزخندی که من حس می کردم گفت:
    -خوبه شاهزاده ولی این تمام جواب نیست فکر کن.
    در همین لحظه آنوبیس با مرده دیگری وارد شد و قلب و خود مرده را روی ترازو گذاشت.آموت رو به من گفت:
    -بعد از اندازه گیری مبارزه ما شروع میشه.
    با اینکه کمی ترسیده بودم و نمی دونستم قدرت های آموت چی هست ولی باز خودم را دلداری دادم کهتو از قدرت های شاه عقرب هم خبر داشتی ولی پیروز شدی.
    شمشیر را در کیفم قرار دادم و شلاق بلند را بیرون کشیدم و منتظر آموت شدم.
    چند دقیقه طول کشید تا آموت کارش تمام شود و آن مرده را نیز به دوزخ فرستاد و آنوبیس بیرون رفت آموت به سمت من بر گشت و با تمام قوا به سوی من دوید و خواس دستم را گاز بگیرد که با شلاق بر سرش کوبیدم و از خودم دورش کردم که گفت:
    -اگه نیتت عصبانی کردن من بود باید بگم موفق شدی و من تو را می کشم و تمام تالار با خون تو رنگین می شود.
    از معجون ازایش قدرت و چابکی چند جرعه خوردم که بهافزایش سرعتم کمک کرد و آموت را مورد حملات با شلاق کردم.
    آموت هر جور که شده می خواست به من برسه و سعی می کرد با حملات غافلگیرانه این فرصت را به دست بیاره.
    داشتم حس می کردم که تاثیر معجون داره کم میشه و در همین حواس پرتی آموت پایم را گاز گرفت و فریاد من کل تالار را لرزاند.
    حس می کردم که از دندان های اموت چیزی وارد بدنم می شود و بی حای را به بدنم هدیه می کند جان بلند شدن از جایم را نداشتم بعد از چند لحظه آموت مرا رها کرد و به کنار سرم آمدوپنجه اش را روی صورتم کشید و گفت:
    -آخی شاهزاده بیجون شده فقط باید بدونی هنوز جواب معما را ندادی ولی مهم نیست تا چند دقیقه دیگر من برات تصمیم میگیرم.
    چشمانم آموت را تار می دید و گوش هایم چیزی را نمی شنید بعد از چند لحظه تاریکی مطلق و تمام.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد....
    تاریکی مطلق
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای مهربان
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    با صدای کسی بیدار شدم آرام کمی چشم هایش را باز کردم و بالای سرم پدرم را دیدم.
    با کمی تعجب گفتم:
    _پدر شما اینجا؟
    با لبخند گفت:
    _من نیومدم تو اومدی ولی باید به جسمانی برگردیم من کمی می توانم کمکت کنم بقیه اش با خودته.داخل کیفت یه بطری کوچک از پادزهر هست باید اون رو بخوری و بعد جواب معما داخل حرف های آموت بود فقط فکر کن.
    مرا در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    _تو مایه افتخار منی همیشه دوستت دارم
    و تاریکی حکم فرماست شد.
    ****************​
    آروم چشمام را باز کردم و صدای آموت را از بالای سرم می شنیدم.
    حرف های پدر یادم آمد و با اینکه بی حال بودم ولی باز هم تلاش کردم و از توی کیفم بطری کوچک را پیدا کردم و دیدم در آن معجونی ارغوانی رنگ وجود دارد و آن را با بی حالی خوردم.
    بعد از چند لحظه حس کردم نیرو به تنم برمی گردد آروم شروع کردم به بلند شدن از روی زمین بلند شدم و شلاق را چنگ زدم و برش داشتم و رو به روی آموت ایستادم.
    می تونستم توی چشماش بهت را حس کنم با تعجب گفت:
    _تو چطور.....چطوری دوباره بلند شدی؟
    نگاهی به پاک انداختم که دیدم از کنار زخم هابی که ایجاد کرده ماده ای سیاه رنگ خارج می شود و بعد از چند لحظه تمام شد که فهمیدم زهری بود که وارد بدنم شده بود.
    با لبخند به آموت گفتم:
    _لازم نیست بدونی چطوری...من جواب را پیدا کردم
    شلاق را به سمتش پرتاب کردم و شلاق دور گلوش حلق شد و او را به سمت خودم کشیدم که جلوی پام افتاد و بلند شد توی چشماش زل زدمو گفتم:
    _نیت و کار خوب جواب معماست قلب خوار
    با این حرف من آخر سالن مشعل ها روشن شدند و دری باز شد.
    رو به آموت گفتم:
    _بدرود قلب خوار
    و راه افتادم و از در وارد مکان دیگری شدم .
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد...............

    مبارزه سوم
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام بخشنده ای که بخشندگان در مقابلش کوچکند.
    سلام به همه همراهان
    مبارزه سوم
    مرلین:
    وارد تا لا دیگری شدم که در پشت سرم بسته شد.
    همه تالار در تاریکی فرو رفته بود ولی چشمان من همه چیز را می دید.شلاق را محکمتر گرفتم و همه جا را می پاییدم که قامتی زنی را در آخر تالار تشخیص دادم.
    دیدم که روی شیری سوار است و لباسی از حریر سفید بر تن دارد.در یک ست ماری دور بازویش پیچیده بود و در دست دیگرش چند شاخه گل نیلوفر.
    نه من حرف می زدم نه او انگار مصلحتی سکوت کرده بودیم تا هم دیگر را بسنجیم.
    بعد از چند دقیقه مشعل های تالار روشن شد و من توانستم زن را کامل ببینم زنی زیبابا موهای مشکی و پوست گندمی،بینی قلمی و لب غنچه ای که تاجی از قرص خورشید را بر سر دارد که بر پشت شیری با جسته ای به اندازه یک گوساله نشسته بود و به من نگاه می کرد.
    بعد از چند لحظه گفت:
    -خوش آمدی شاهزاده....خیلی وقته که منتظرت هستم.
    زن دستی که گل های نیلوفر را را داشت تکان داد و عطری سحر انگیز فضا را انباشته کرد.عطر انگار جادو می کرد و من آرام نفس می کشیدم تا قطع نشود.
    آنوبیس پشت زن ظاهر شد و گفت:
    -حواست باشه مبارزه رو از یاد نبری
    وغیب شد.
    آروم متوجه شدم که شاید این عطر وسیله ای برای شکست من باشد برای همین گفتم:
    -ببخشید ولی تو کی هستی و اینجا چه می کنی؟
    زن با لبخند گفت:
    -اینجا قلمرو من است من کتش هستم الهه باوری و لـ*ـذت.....و مبارزه از الان آغاز می شود.
    از روی شیر پایین آمد و رو به رویم ایستاد ومار از روی بازویش پایین آمد و منتظر شد.
    سریع شلاق را در کیفم قرار دادم و شمشیرم را بیرون کشیدم که فریاد زد:
    -بکشیدش
    شیرو مار هردو به سمتم هجوم آوردند و سعی داشتند هر کدام به طریقی به و آسیب بزنند.
    در همین حین.......
    &&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد........
    عطر نیلوفر
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند جان و خرد
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    کتش به جنگ بین من و شیر و مار نگاه می کرد و لبخندی صورتش را پوشانده بود انگار از این جنگ نهایت لـ*ـذت را می برد.
    من سعی می کردم تا حد ممکن جلوی حملاتشان را بگیرم و به آنها آسیب بزنم ولی اگر دست یا پایشان را قطع می کردم دوباره از نو زاده می شد.
    با صدای دست شیر و مار عقب کشیدند.و من با تعجب به آنها نگاه کردم که صدای کتش نگاهم را به سمت او سوق داد:
    _حالا نوبت مبارزه با من شاهزاده آماده باش.
    به کتش نگاه کردم که از سکوی برای تالار پایین آمد و در چند قدمی من ایستاد و دستی که گل هایش نیلوفر را نگه داشته بود را تکان داد.
    ناگهان آن عطر سحرانگیز به بدترین بوی عالم تبدیل شد و باعث خفگی.
    سریع از داخل کیفم شال گردنم را در آوردم و جلوی بینی گرفتم.
    لعنتی نقطه ضعف خون آشام ها رو می تونست و از یه الهه جز این هم انتظار نمی رفت.
    سعی کردم تا به بو توجه نکنم تا بتونم با این الهه کله شق مبارزه کنم.
    لبخندش روی اعصابم بود.چی می‌شد ما بویایی به شدت قوی نبود یا حداقل به این اندازه قوی نبود.
    کتش در همین لحظه شمشیری ظاهر کرد که دو تیغه داشت هر دو تیغه شکل مثلث بودند و از وسط بهم وصل شده بودند و کتش وسط هر دو تیغه را که دسته داشت گرفته بود. و با همون لبخند اعصاب خردکن گفت:
    _شروع کن
    می دونستم می خواد عصبانیم کنه برای همین با خونسردی در جوابش گفتم:
    _خانما مقدمن
    کتش دوباره گفت:
    _شروع کن بچه
    با لبخند گفتم:
    _اصلا امکان ندارد
    کتش که عصبانی شده بود با فریادی به من حمله کرد و.......
    &&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.........

    مبارزه
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند جان و جهان
    سلام به همه همراهان
    مرلین:
    کتش با عصبانیت به من حمله کرد و در واقع میشود گفت بیشتر ضرباتی که وارد می کرد از روی حرص بود تا عقل.
    البته اگه داشته باشه.
    من با خونسری با ضرباتش مقابله می کردم و سعی می کردم با همین خونسری شکستش بدم.
    بعد از چند ساعت مبارزه توانش کم شده بود و حس می کردم می تونم به پیروزی برسم برای همین من با شدیت بیشتری حمله کردم تا اینکه با ضربه شدیدی شمشیر را از دستش خارج کردم و به کناری پرتاب کردم و شمشیرم را روی گلوش گذاشتم و گفتم:
    -تو شکست خوردی خانم کوچولو
    با باز شدم در آخر سالن شمشیرم را از زیر گلوش برداشتم و به طرف در رفتم و از آن گذشتم
    ****************
    وارد که شدم صحرایی سوزان را جلوی روم دیم در پشت سرم ناپدید شده بود.
    آفتاب مستقیم می تابید و می توانستم حرارت شن های زیر پایم را حس کنم.
    به راه افتادم و با خودم گفتم برم تا به جایی برسم ایستادم فقط از قدرتم می کاهد.
    نمی دانستم که چقدر رفتم تا اینکه به یک واحه رسیدم.خیلی سرسبز و زیبا بود کمی از آب آنجا نوشیدم و از داخل کیفم کیسه خونی بیرون کشیدم و نوشیدم چون تشنگی آزارم می داد.
    با صدای کسی به خودم آمدم:
    می بینم بلاخره یک نفر پا به درون قلمرو من گذاشت
    با تعجب برگشتم و با اون فرد رو در رو شدم.
    فردی بود با بدن یک زن که لباسی از جنس حریر کرم پوشبیده بود و با سر یک شیر ماده که سربندی بر سر داشت و تاجی از قرص خورشید بر سر.
    با تعجب پرسیدم:
    -تو چه کسی هستی؟چرا اینجا قلمرو توست؟
    با نمی دانم لبخند بود یا پوزخند گفت:
    -من تفنوت هستم بانوی باد های کویر یا باد های بیماری آور کویر قلمرو منه شاهزاده.
    آرام گفت:
    -بهتره مبارزه کنیم ولی اینجا نه توی کویر
    شمشیر را در دست فشردم وبا لبخند گفتم:
    -من حاضرم بانو
    از زیر سایه درختان بیرون آمدیم و کمی دورتر از واحه استادم من تیشزت و پیراهنم را پاره کردم چون دیگر قابل پوشیدن نبود و با لباس رزمم جلوی تفنوت ایستادم و گفتم:
    -شروع کنید
    تفنوت با نگاهی سر تا پایم را بر اناز کرد و گفت:
    -باشه کوچولو و دهان باز کرد و رو به من فوت نمود با یک گوقت گردبادی شدید تولید شد به سمت من آمدو.....
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.....
    واحه
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدای حی و حاضر
    سلام به همه دوستان
    میریم به ادامه شن بازی مون برسیم

    مرلین:
    گربادی شدید وزیدن گرفت و به سویم آمد.
    شنبه را به درون چشمانم می پاشید و مرا در شرف کور شدن قرار داده بود.مجبور بودم چشمام را ببندم ولی به غیر از صدای طوفان صدای قدم هایت تفنوت را می فهمیدم.
    حالا دلیل آموزش هایلایت ساشا که مجبور بودم با چشمای بسته جلوی حملاتش را بگیرم برایم روشن شد.
    بعد از چند لحظه انگار طوفان متوقف شد چشمام را باز کردم که دیدم تفنوت جلویم روی شن ها نشسته با دیدن چشم هایش بازم گفت:
    _تو خیلی باهوشی.
    با تعجب گفتم:
    _دلیلش؟
    _وقتی به خاطر گردباد چشمات رو بسته بودی می خواستیم بهت حمله کنم ولی گوش هایش حساست صدای نام رو به گوشت می رسوند. بهتره مبارزه کنیم.
    از جا بلند شد و یک نیزه ظاهر کرد.
    نیزه ای با قدی بلند و سری پهن و نوک تیز که یک قرص خورشید روی آن حکاکی شده بود روی تنه آن به زبان مصری باستان نوشته بود:
    _سخمت،ملکه کویر
    بعد از چند لحظه به من حمله کرد و سعی می کرد که با نیز به من آسیب برساند ولی منم همین طور نگاهش نمی کردم و با شمشیر جوابش را می دادم.
    نمی دونن چند ساعت بود که داشتیم مبارزه می کردیم که آفتاب در حال غروب بود.
    انگار تفنوت از من خسته تر بود چون حس می کردم ضرباتش کم رمق تر شده بود از همین استفاده کردم و با ضربه ای و خواندن ورد قطع کردن نیزه را به دو نیم کردم و شمشیر را روی گلوی تفنوت گذاشتم و گفتم:
    _بازی تموم ملکه کویر.
    با این حرف من پشت تفنوت،دری باز شد و آنوبیس که ظاهر شد و گفت:
    _مرحله بعدی منتظرته شاهزاده
    شمشیر را از گلوش برداشتم و گفتم:
    _خداحافظ ملکه کویر
    و به سمت در رفتم و با آنوبیس وارد آن شدم و از صحرا نجات پیدا کردم.
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.........

    در مکانی دیگر
     
    آخرین ویرایش:

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند جهان آفرین
    سلام به همه دوستان
    از گرما وارد خنکی می شویم
    مرلین:
    از در که گذشتم نسیمی خنک تمام وجودم را خنک کرد واقعا عالی بود.
    خودم را کنار باتلاقی دیدم که دور تا دورش را درختان فرا گرفته بودند.جلوی من قایقی بود به قایق نگاه کردم که آنوبیس دوباره جلویم روی هوا ظاهر شد و گفت:
    -سوار قایق شو در وسط باتلاق الهه را ملاقات می کنی.
    و ناپدید گشت.
    سوار قایق شدم و به سمت وسط باتلاق پارو زدم آروم حرکت می کردم و داخل آب انواع ماهی ها و حتی یک کوسه کوچک را نیز دیدم.دور و ربرم انواع سنجاقک و حشرات پرواز می کرد در کل یک بهشت بی نظیر بود و آرامشبخش.
    چشمام را بسته بود و به نوای حشرات گوش می دادم که حس کردم قایق آرام ایستاد.
    چشمام را باز کردم که با دیدن زنی که روی آب راه می رفت و به سمت من می آمد شوکه شدم.
    دقیق نگاه کردم زنی زیبا که لباسی از حریر آبی به تن داشت و یک ساقه پاپیروس در دست.در باره آن قبلا در کتاب های باستانی خوانده بودم او بوتو بود بانوی باتلاق های مصر باستان.
    وقتی به کنار قایق رسید با کمی تعظیم گفت:
    -سلام شاهزاده به باتلاق من خوش آمدید اینجا بهشتی اس که در حصار درختان مخفی شده و کسی به آن راه ندارد من الهه بوتو هستم.
    با لبخند گفتم:
    -به می دانم
    -شاهزاده مایلم سوالی از شما بپرسم
    -بفرمایید
    -شنا بلدید؟
    -بله
    پس مبارزه ما زیر آب انجام میشه حتما این برای شما تجربه خوبیه
    -بله
    کیفم را از گردنم بیرون آوردم و کف قایق گذاشتم و فقط شمشیرم را برداشتم.
    اول کمی تردید داشتم که آیا قبول کردن این مبارزه صحیح بود یا نه؟ که برای فکر های بعدی با تکان قایق و پرت شدن در آب زمان را از دست دادمو خودم را به دل باتلاق سپردم.
    در زیر آب با اینکه خیلی سخت بود ولی سعی می کردم که بوتو را پیدا کنم که ناگهان.......
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.......
    حمله
     

    مرلین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/10
    ارسالی ها
    115
    امتیاز واکنش
    3,747
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    تهران
    به نام خداوند مهربان و حلیم
    برای آب بازی آماده شوید
    مرلین:
    ناگهان حس کردم پرتویی از انرژی از بالای سرم عبور کرد و وقتی به سطح آب دست زدم مثل آبی که یخ زده بود سفت بود و نمی توانستم از آب بیرون بروم.
    سعی کردم که کم کم هوا را بیرون بدهم تا دوام بیاورم.
    با صدای بوتو برگشتم:
    _شاهزاده
    بوتو به یک پری دریایی تبدیل شده بود با این تفاوت که نیم تنه بالایی را از لباسی پولک مانند پوشیده شده بود که به رنگ سبز روشن بود و نیم تنه ماهی مانند به رنگ سبز تیره که رگه هایی از رنگ آبی را نیز در خود داشت.
    برای من سخت بود که با این وضعیت با او بجنگم کاش می تونستم به پری دریایی تبدیل بشم.
    که با حس تغییراتی در ظاهرم به خودم آمدم نیرویی درونم بود که می خواست آزاد بشه انگار فریادی در گلویم بود که می خواست خود را آزاد کند که با کشیده شدن اعضای بدنم با صدای بلند فریاد زدم که نوری از بدنم خارج شد و چشمم را زد که چشمانم را بستم و خودم را رها کردم تا آن نیرو آرام بگیرد.
    نمی دانم چه مدت بود که در آن وضع بودم که حس کردم که راحت تنفس می کنم و خبری از تنگی نفس نیست چشمام را باز کردم که خودم را در هیبت یکی پری دریایی دیدم.
    از تعجب دهانم باز مانده بود.نیم تنه ماهی شکلم از هفت رنگ بالم تشکیل شده بود آخر دمم به طلایی ختم می شد.نیم تنه بالایی لباسی تنگ و چسبان از جنس چرم بود که به رنگ فیروزه‌ای با نشان دو اژدهای نقره ای که دو طرف سـ*ـینه ام بود.
    کمی خودم را جمع و جور کردم که بوتو با پوزخند گفت:
    _آفرین حالا مساوی شدیم شروع می کنم.
    شاخه پاپیروس را تکانی داد که به نیزه تبدیل شد و به من حمله کرد و من با شمشیر دفاع می کردم نمی دانم چقدر از این مبارزه می گذشت که بوتو نور آب را کم کرد و من حرکت چیزی را در کف باتلاق حس کردم به بوتو نگاه کردم که دیدم با بشکن تختی را حاضر کرد و روی آن نشست و با لبخندی که خباثت از آن می بارید گفت:
    _اصلا نترس یه هم پیمان را احضار کردم حالا حریف تو اونه.آپپ بیا بیرون
    با اینکه نور آب کم بود ولی می تونستم اون مار رو که به طرفم می اومد را ببینم ماری به رنگ سبز تیره که خط هاست مشکی روی بدنش وحشتناک بود کمی ترس داشتم ولی به خاطر خودم و تاریان نمی تونستم بروزش بدم برای همینم رو به بوتو گفتم:
    _هرکس رو دلت می خواد احضار کن من از حقم که اژدهای مخمل هست عقب نمی کشم.
    و به سمت اون مار رفتم و سعی کردم که با شمشیر سرش را قطع کنم که.............
    &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
    ادامه دارد.............
    آپپ

    در لاینجا باید بگم به کسانی که رمانم را دنبال می کنند اگه می بینید من در اسطوره های مصر باستان تغییراتی حاصل می کنم این تخیل منه و هیچ ربطی به نقل هایی که در مورد آنها می شود ربطی ندارد با تشکر
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا